مميزات خوارج
روحيه خوارج , روحيه خاصى است . آنها تركيبى از زشتى و زيبائى بودند و در مجموع به نحوى بودند كه در نهايت امر در صف دشمنان على قرار گرفتند و شخصيت على آنها را ( دفع) كرد نه ( جذب) .
ما هم جنبه هاى مثبت و زيبا و هم جنبه هاى منفى و نازيباى روحيه آنها را كه در مجموع روحيه آنها را خطرناك بلكه و حشتناك كرد ذكر مى كنيم :
1 - روحيه اى مبارزه گر و فداكار داشتند و در راه عقيده و ايده خويش سرسختانه مى كوشيدند . در تاريخ خوارج فداكاريهائى را مى بينيم كه در تاريخ زندگى بشر كم نظير است , و اين فداكارى و از خود گذشتگى , آنان را شجاع و نيرومند پرورده بود .
ابن عبدربه درباره آنان مى گويد :
وليس فى الافراق كلها أشد بصائر من الخوارج , و لا أشد اجتهادا , و لا أوطن أنفسا على الموت منهم الذى طعن فأنفذه الرمح فجعل يسعى الى قاتله و يقول : و عجلت اليك رب لترضى(1) .
( در تمام فرقه ها معتقدتر و كوشاتر از خوارج نبود و نيز آماده تر براى مرگ از آنها يافت نمى شد . يكى از آنان نيزه خورده بود و نيزه سخت در او كارگر افتاده بود , به سوى قاتلش پيش مى رفت و مى گفت خدايا ! به سوى تو مى شتابم تا خشنود شوى) .
معاويه شخصى را به دنبال پسرش كه خارجى بود فرستاد تا او را برگرداند . پدر نتوانست فرزند را از تصميمش منصرف كند . عاقبت گفت فرزندم ! خواهم رفت و كودك خردسالت را خواهم آورد تا او را ببينى و مهر پدرى تو بجنبد و دست بردارى . گفت به خدا قسم من به ضربتى سخت مشتاقترم تا به فرزندم(2) .
2 - مردمى عبادت پيشه و متنسك بودند . شبها را به عبادت مى گذراندند . بى ميل به دنيا و زخارف آن بودند . وقتى على , ابن عباس را فرستاد تا اصحاب نهروان را پند دهد , ابن عباس پس از بازگشتن آنها را چنين وصف كرد :
لهم جباه قرحة لطول السجود , و أيد كثفنات الابل , عليهم قمص مرحضة و هم مشمرون(3) . ( دوازده هزار نفر كه از كثرت عبادت پيشانيهايشان پينه بسته است . دستها را از بس روى زمينهاى خشك و سوزان زمين گذاشته اند و در مقابل حق به خاك افتاده اند همچون پاهاى شتر سفت شده است . پيراهنهاى كهنه و مندرسى به تن كرده اند اما مردمى مصمم و قاطع .
خوارج به احكام اسلامى و ظواهر اسلام سخت پايبند بودند . دست به آنچه خود آن را گناه مى دانستند نمى زدند . آنها از خود معيارها داشتند و با آن معيارها خلافى را مرتكب نمى گشتند و از كسى كه دست به گناهى زد بيزار بودند . زياد بن ابيه يكى از آنان را كشت سپس غلامش را خواست و از حالات او جويا شد . گفت نه روز برايش غذائى بردم و نه شب برايش فراشى گستردم . روز را روزه بود و شب را به عبادت مى گذرانيد(4) .
هر گامى كه بر مى داشتند از عقيده منشأ مى گرفت و در تمام افعال مسلكى بودند . در راه پيشبرد عقائد خود مى كوشيدند .
على عليه السلام درباره آنان مى فرمايد :
لا تقتلوا الخوارج بعدى فليس من طلب الحق فأخطأه كمن طلب الباطل فأدركه(5). ( خوارج را از پس من ديگر نكشيد , زيرا آن كس كه حق را مى جويد و خطا رود همانند آنكس نيست كه باطل را مى جويد و آن را مى يابد) .
يعنى اينها با اصحاب معاويه تفاوت دارند . اينها حق را مى خواهند ولى در اشتباه افتاده اند اما آنها از اول حقه باز بوده اند و مسيرشان مسير باطل بوده است . بعد از اين اگر اينها را بكشيد به نفع معاويه است كه از اينها بدتر و خطرناكتر است .
قبل از آنكه ساير خصيصه هاى خوارج را بيان كنيم لازم است يك نكته را در اينجا كه سخن از قدس و تقوا و زاهدمابى خوارج است يادآورى كنيم , و آن اينكه يكى از شگفتيها و برجستگيها و فوق العادگيهاى تاريخ زندگى على كه مانند براى آن نمى توان پيدا كرد همين اقدام شجاعانه و تهورآميز او در مبارزه با اين مقدس خشكه هاى متحجر و مغرور است .
على بر روى مردمى اينچنين ظاهر الصلاح و آراسته , قيافه هاى حق به جانب , ژنده پو ش و عبادت پيشه , شمشير كشيد و همه را از دم شمشير گذرانده است .
ما اگر به جاى اصحاب او بوديم و قيافه هاى آنچنانى را مى ديديم مسلما احساساتمان برانگيخته مى شد و على را به اعتراض مى گرفتيم كه آخر شمشير به روى اينچنين مردمى كشيدن ؟ ! .
از درسهاى بسيار آموزنده تاريخ تشيع خصوصا , و جهان اسلام عموما , همين داستان خوارج است .
على خود به اهميت و فوق العادگى كار خود از اين جهت واقف است و آن را بازگو مى كند . مى گويد :
فانا فقأت عين الفتنة و لم يكن ليجترى عليها احد غيرى بعد ان ماج غيهبها و اشتد كلبها(6) .
( چشم اين فتنه را من درآوردم . غير از من احدى جرأت چنين كارى را نداشت پس از آنكه موج درياى تاريكى و شبهه ناكى آن بالا گرفته بود و) هارى) آن فزونى يافته بود .
اميرالمؤمنين عليه السلام دو تعبير جالب دارد در اينجا :
يكى شبهه ناكى و ترديدآورى اين جريان . وضع قدس و تقواى ظاهرى خوارج طورى بود كه هر مؤمن نافذ الايمانى را به ترديد وامى داشت . از اين جهت يك جو تاريك و مبهم و يك فضاى پر از شك و دودلى به وجود آمده بود .
تعبير ديگر اينست كه حالت اين خشكه مقدسان را به ( كلب( تشبيه مى كند . كلب يعنى هارى . هارى همان ديوانگى است كه در سگ پيدا مى شود. به هر كس مى رسد گاز مى زند و هر اتفاقا حامل يك بيمارى ( ميكروب ) مسرى است . نيش سگ به بدن هر انسان يا حيوانى فرو رود و از لعاب دهان آن چيزى وارد خون انسان يا حيوان بشود آن انسان يا حيوان هار پس از چندى به همان بيمارى مبتلا مى گردد . او هم هار مى شود و گاز مى گيرد و ديگران را هار مى كند . اگر اين وضع ادامه پيدا كند , فوق العاده خطرناك مى گردد .
اينست كه خردمندان بلا فاصله سگ هار را اعدام مى كنند كه لااقل ديگران از خطر هارى نجات يابند .
على مى فرمايد اينها حكم سگ هار را پيدا كرده بودند , چاره پذير نبودند , مى گزيدند و مبتلا مى كردند و مرتب بر عدد هارها مى افزودند .
واى به حال جامعه مسلمين از آن وقت كه گروهى خشكه مقدس يك دنده جاهل بى خبر , پا را به يك كفش كنند و به جان اين و آن بيفتند . چه قدرتى مى تواند در مقابل اين مارهاى افسون ناپذير ايستادگى كند ؟ كدام روح قوى و نيرومند است كه در مقابل اين قيافه هاى زهد و تقوا تكان نخورد ؟ كدام دست است كه بخواهد براى فرود آوردن شمشير بر فرق اينها بالا رود و نلرزد؟
اينست كه على مى فرمايد :
و لم يكن ليجترىء عليها احد غيرى .
( يعنى غير از من احدى جرأت بر چنين اقدامى نداشت) .
غير از على و بصيرت على و ايمان نافذ على احدى از مسلمانان معتقد به خدا و رسول و قيامت به خود جرأت نمى داد كه بر روى اينها شمشير بكشد .
اينگونه كسان را تنها افراد غير معتقد به خدا و اسلام جرأت مى كنند بكشند , نه افراد معتقد و مؤمن معمولى .
اينست كه على به عنوان يك افتخار بزرگ براى خود مى گويد : اين من بودم , و تنها من بودم كه خطر بزرگى كه از ناحيه اين خشكه مقدسان به اسلام متوجه مى شد درك كردم . پيشانيهاى پينه بسته اينها و جامه هاى زاهد مابانه شان و زبانهاى دائم الذكرشان و حتى اعتقاد محكم و پابرجايشان نتوانست مانع بصيرت من گردد . من بودم كه فهميدم اگر اينها پا بگيرند همه را به درد خود مبتلا خواهند كرد و جهان اسلام را به جمود و ظاهرگرايى و تقشر و تحجرى خواهند كشانيد كه كمر اسلام خم شود . مگر نه اينست كه پيغمبر فرمود دو دسته پشت مرا شكستند : عالم لا ابالى , و جاهل مقدس ماب .
على مى خواهد بگويد اگر من با نهضت خارجيگرى در دنياى اسلام مبارزه نمى كردم ديگر كسى پيدا نمى شد كه جرأت كند اين چنين مبارزه كند . غير از من كسى نبود كه ببيند جمعيتى پيشانيشان از كثرت عبادت پينه بسته , مردمى مسلكى و دينى اما در عين حال سد راه اسلام , مردمى كه خودشان خيال مى كنند به نفع اسلام كار مى كنند اما در حقيقت دشمن واقعى اسلامند , و بتواند به جنگ آنها بيايد و خونشان را بريزد . من اين كار را كردم .
عمل على راه خلفا و حكام بعدى را هموار كرد كه با خوارج بجنگند و خونشان را بريزند . سربازان اسلامى نيز بدون چون و چرا پيروى مى كردند كه على با آنان جنگيده است , و در حقيقت سيره على راه را براى ديگران نيز باز كرد كه بى پروا بتوانند با يك جمعيت ظاهرالصلاح مقدس ماب ديندار ولى احمق پيكار كنند .
3 - خوارج مردمى جاهل و نادان بودند . در اثر جهالت و نادانى حقايق را نمى فهميدند و بد تفسير مى كردند و اين كج فهميها كم كم براى آنان به صورت يك مذهب و آئينى در آمد كه بزرگترين فداكاريها را در راه تثبيت آن از خويش بروز مى دادند . در ابتدا فريضه اسلامى نهى از منكر , آنان را به صورت حزبى شكل داد كه تنها هدفشان احياى يك سنت اسلامى بود .
در اينجا لازم است بايستيم و در يك نكته از تاريخ اسلام دقيقا تأمل كنيم :
ما وقتى كه به سيره نبوى مراجعه مى كنيم مى بينيم آن حضرت در تمام دوره سيزده ساله مكه به احدى اجازه جهاد و حتى دفاع نداد , تا آنجا كه واقعا مسلمانان به تنگ آمدند و با اجازه آن حضرت گروهى به حبشه مهاجرت كردند , اما سايرين ماندند و زجر كشيدند . تنها در سال دوم مدينه بود كه رخصت جهاد داده شد .
در دوره مكه مسلمانان تعليمات ديدند , با روح اسلام آشنا شدند , ثقافت اسلامى در اعماق روحشان نفوذ يافت . نتيجه اين شد كه پس از ورود در مدينه هر كدام يك مبلغ واقعى اسلام بودند و رسول اكرم كه آنها را به اطراف و اكناف مى فرستاد خوب از عهده بر مىآمدند . هنگامى هم كه به جهاد مى رفتند مى دانستند براى چه هدف و ايده اى مى جنگند . به تعبير اميرالمؤمنين عليه السلام : و حملوا بصائرهم على اسيافهم(7) .
(همانا بصيرتها و انديشه هاى روشن و حساب شده خود را بر شمشيرهاى خود حمل مى كردند) . چنين شمشيرهاى آبديده و انسانهاى تعليمات يافته بودند كه توانستند رسالت خود را در زمينه اسلام انجام دهند . وقتى كه تاريخ را مى خوانيم و گفتگوهاى اين مردم را كه تا چند سال پيش جز شمشير و شتر چيزى را نمى شناختند مى بينيم , از انديشه بلند و ثقافت اسلامى اينها غرق در حيرت مى شويم .
در دوره خلفا با كمال تأسف بيشتر توجهات به سوى فتوحات معطوف شد غافل از اينكه به موازات باز كردن در واژه هاى اسلام به روى افراد ديگر و رو آوردن آنها به اسلام كه به هر حال جاذبه توحيد اسلام و عدل و مساوات اسلام , عرب و عجم را جذب مى كرد , مى بايست فرهنگ و ثقافت اسلامى هم تعليم داده شود و افراد دقيقا با روح اسلام آشنا شوند .
خوارج بيشتر عرب بودند و غير عرب هم كم و بيش در ميان آنها بود , ولى همه آنها اعم از عرب و غير عرب جاهل مسلك و نا آشنا به فرهنگ اسلامى بودند . همه كسريهاى خود را مى خواستند با فشار آوردن بر روى ركوع و سجودهاى طولانى جبران كنند . على عليه السلام روحيه اينها را همينطور توصيفمى كند , مى فرمايد :
جفاة طغام و عبيد اقزام , جمعوا من كل اوب و تلقطوا من كل شوب , ممن ينبغى ان يفقه و يؤدب و يعلم و يدرب و يولى عليه و يؤخذ على يديه , ليسوا من المهاجرين و الانصار الذين تبوؤا الدار و الايمان(8) .
( مردمى خشن , فاقد انديشه عالى و احساسات لطيف , مردمى پست , برده صفت , او باش كه از هر گوشه اى جمع شده اند و از هر ناحيه اى فراهم آمده اند . اينها كسانى هستند كه بايد اول تعليمات ببينند . آداب اسلامى به آنها تعليم داده شود , در فرهنگ و ثقافت اسلامى خبرويت پيدا كنند . بايد بر اينها قيم حكومت كند و مچ دستشان گرفته شود نه اينكه آزاد بگردند و شمشيرها را در دست نگه دارند و راجع به ماهيت اسلاماظهار نظر كنند . اينها نه از مهاجرينند كه از خانه هاى خود به خاطر اسلام مهاجرت كردند و نه از انصار كه مهاجرين را در جوار خود پذيرفتند) .
پيدايش طبقه جاهل مسلك مقدس ماب كه خوارج جزئى از آنها بودند براى اسلام گران تمام شد . گذشته از خوارج كه با همه عيبها از فضيلت شجاعت و فداكارى بهره مند بودند , عده اى ديگر از اين تيپ متنسك به وجود آمد كه اين هنر را هم نداشت . اينها اسلام را به سوى رهبانيت و انزوا كشاندند , بازار تظاهر و ريا را رائج كردند . اينها چون آن هنر را نداشتند كه شمشير پولادين بر روى صاحبان قدرت بكشند شمشير زبان را بر روى صاحبان فضيلت كشيدند . بازار تكفير و تفسيق و نسبت بى دينى به هر صاحب فضيلت را رائج ساختند .
به هر حال يكى از بارزترين مميزات خوارج جهالت و نادانيشان بود . از مظاهر جهالتشان , عدم تفكيك ميان ظاهر يعنى خط و جلد قرآن و معنى قرآن بود . لذا فريب نيرنگ ساده معاويه و عمر و عاص را خوردند .
در اين مردم جهالت و عبادت توأم بود . على مى خواست با جهالت آنها بجنگد , اما چگونه ممكن بود جنبه زهد و تقوا و عبادت اينها را از جنبه جهالتشان تفكيك كرد , بلكه عبادتشان عين جهالت بود . عبادت توأم با جهالت از نظر على كه اسلام شناس درجه اول است ارزشى نداشت . لهذا آنها را كوبيد و وجهه زهد و تقوا و عبادتشان نتوانست سپرى در مقابل على قرار گيرد :
خطر جهالت اينگونه افراد و جمعيتها بيشتر از اين ناحيه است كه ابزار و آلت دست زيركها قرار مى گيرند و سد راه مصالح عاليه اسلامى واقع مى شوند . هميشه منافقان بيدين , مقدسان احمق را عليه مصالح اسلامى بر مى انگيزند . اينها شمشيرى مى گردند در دست آنها و تيرى در كمان آنها .
چقدر عالى و لطيف , على عليه السلام اين وضع اينها را بيان مى كند . مى فرمايد :
ثم انتم شرار الناس و من رمى به الشيطان مراميه و ضرب به تيهه(9) .
( همانا بدترين مردم هستيد . شما تيرهائى هستيد در دست شيطان كه از وجود پليد شما براى زدن نشانه خود استفاده مى كند و به وسيله شما مردم را در حيرت و ترديد و گمراهى مى افكند) .
گفتيم : در ابتدا حزب خوارج براى احياء يك سنت اسلامى به وجود آمد اما عدم بصيرت و نادانى , آنها را بدينجا كشانيد كه آيات قرآن را غلط تفسير كنند و از آنجا ريشه مذهبى پيدا كردند و به عنوان يك مذهب و يكطريقه موادى را ترسيم نمودند . آيه اى است در قرآن كه مى فرمايد :
ان الحكم الا لله يقص الحق و هو خير الفاصلين(10) .
در اين آيه ( حكم( از مختصات ذات حق بيان شده است , منتهى بايد ديد مراد از حكم چيست ؟
بدون ترديد مراد از حكم در اينجا قانون و نظامات حياتى بشر است . در اين آيه , حق قانونگزارى از غير خدا سلب شده و آنرا از شئون ذات حق ( يا كسى كه ذات حق به او اختيارات بدهد ) مى داند .
اما خوارج حكم را به معناى حكومت كه شامل حكميت نيز مى شد گرفتند و براى خود شعارى ساختند و مى گفتند لا حكم الا لله . مرادشان اين بود كه حكومت و حكميت و رهبرى نيز همچون قانونگزارى حق اختصاصى خدا است و غير از خدا احدى حق ندارد كه به هيچ نحو حكم يا حاكم ميان مردم باشد همچنانكه حق جعل قانون ندارد .
گاهى اميرالمؤمنين مشغول نماز بود و يا سر منبر براى مردم سخن مى گفت , ندا در مى دادند و به او خطاب مى كردند كه لا حكم الا لله لا لك و لاصحابكيا على حق حاكميت جز براى خدا نيست . تو را و اصحابت را نشايد كه حكومت يا حكميت كنيد .
او در جواب مى گفت :
كلمة حق يراد بها الباطل , نعم انه لا حكم الا لله و لكن هؤلاء يقولون لا امره الا لله , و انه لابد للناس من امير بر او فاجر , يعمل فى امرته المؤمن , و يستمتع فيها الكافر , و يبلغ الله فيها الاجل , و يجمع به الفىء , و يقاتل به العدو , و تأمن به السبل , و يؤخذ به للضعيف من القوى , حتى يستريح بر و يستراح من فاجر(11) .
( سخنى به حق است اما آنان از آن اراده باطل دارند . درست است قانونگزارى از آن خداست اما اينها مى خواهند بگويند غير از خدا كسى نبايد حكومت كند و امير باشد . مردم احتياج به حاكم دارند خواه نيكوكار باشد و خواه بدكار ( يعنى حداقل و در فرض نبودن نيكوكار ) . در پرتو حكومت او مؤمن كار خويش را ( براى خدا ) انجام مى دهد و كافر از زندگى دنياى خويش بهره مند مى گردد , و خداوند مدت ر ا به پايان مى رساند . به وسيله حكومتو در پرتو حكومت است كه مالياتها جمع آورى مى گردد , با دشمن پيكار مى شود , راهها امن مى گردد , حق ضعيف و ناتوان از قوى و ستمكار گرفته مى شود تا نيكوكار آسايش يابد و از شر بدكار آسايش به دست آيد) .
خلاصه آنكه قانون خودبخود اجرا نمى گردد , فرد يا جمعيتى مى بايست تا براى اجراء آن بكوشند .
4 - مردمى تنگ نظر و كوته ديد بودند . در افقى بسيار پست فكر مى كردند . اسلام و مسلمانى را در چهار ديوارى انديشه هاى محدود خود محصور كرده بودند . مانند همه كوته نظران ديگر مدعى بودند كه همه بد مى فهمند و يا اصلا نمى فهمند و همگان راه خطا مى روند و همه جهنمى هستند .
اينگونه كوته نظران اول كارى كه مى كنند و اينست كه تنگ نظرى خود را به صورت يك عقيده دينى در مىآورند , رحمت خدا را محدود مى كنند , خداوند را همواره بر كرسى غضب مى نشانند و منتظر اينكه از بنده اش لغزشى پيدا شود و به عذاب ابد كشيده شود . يكى از اصول عقائد خوارج اين بود كه مرتكب گناه كبيره مثلا دروغ يا غيبت يا شرب خمر , كافر است و از اسلام بيرون است و مستحق خلود در آتش است .
عليهذا جز عده بسيار معدودى از بشر همه مخلد در آتش جهنمند . تنگ نظرى مذهبى از خصيصه هاى خوارج است اما امروز آن را باز در جامعه اسلامى مى بينيم . اين همان است كه گفتيم خوارج شعارشان از بين رفته و مرده است اما روح مذهبشان كم و بيش در ميان بعضى افراد و طبقات همچنان زنده و باقى است .
بعضى از خشك مغزان را مى بينيم كه جز خود و عده اى بسيار معدود مانند خود , همه مردم جهان را با ديد كفر و الحاد مى نگرند و دائره اسلام و مسلمانى را بسيار محدود خيال مى كنند .
در فصل پيش گفتيم كه خوارج با روح فرهنگ اسلامى آشنا نبودند ولى شجاع بودند . چون جاهل بودند تنگ نظر بودند و چون تنگ نظر بودند زود تكفير و تفسيق مى كردند تا آنجا كه اسلام و مسلمانى را منحصر به خود مى دانستند و ساير مسلمانان را كه اصول عقائد آنها را نمى پذيرفتند كافر مى خواندند و چون شجاع بودند غالبا به سراغ صاحبان قدرت مى رفتند و به خيال خود آنها را امر به معروف و نهى از منكر مى كردند و خود كشته مى شدند و گفتيم در دوره هاى بعد جمود و جهالت و تنسك و مقدس مابى و تنگ نظرى آنها براى ديگران باقى ماند اما شجاعت و شهامت و فداكارى از ميان رفت .
خوارج بى شهامت , يعنى مقدس مابان ترسو , شمشير پولادين را به كنارى گذاشتند و از امر به معروف و نهى از منكر صاحبان قدرت كه برايشان خطر ايجاد مى كرد صرف نظر كردند و با شمشير زبان به جان صاحبان فضيلت افتادند . هر صاحب فضيلتى را به نوعى متهم كردند به طورى كه در تاريخ اسلام كمتر صاحب فضيلتى را مى توان يافت كه هدف تير تهمت اين طبقه واقع نشده باشد . يكى را گفتند منكر خدا , ديگرى را گفتند منكر معاد , سومى را گفتند منكر معراج جسمانى و چهارمى را گفتند صوفى , پنجمى را چيز ديگر و همينطور , به طورى كه اگر نظر اين احمقان را ملاك قرار دهيم هيچوقت هيچ دانشمند واقعى مسلمان نبوده است . وقتى كه على تكفير بشود تكليف ديگران روشن است . بوعلى سينا , خواجه نصير الدين طوسى , صدرالمتألهين شيرازى , فيض كاشانى , سيد جمال الدين اسد آبادى , و اخيرا محمد اقبال پاكستانى از كسانى هستند كه از اين جام جرعه اى به كامشان ريخته شده است .
بوعلى در همين معنى مى گويد :
كفر چو منى گزاف و آسان نبود
در دهر يكى چو من و آنهم كافر
محكمتر از ايمان من ايمان نبود
پس در همه دهر يك مسلمان نبود
خواجه نصيرالدين طوسى كه از طرف شخصى مسمى به( نظام العلماء) مورد تكفير واقع شد , مى گويد :
نظام بى نظام ار كافرم خواند
مسلمان خوانمش , زيرا كه نبود
چراغ كذب را نبود فروغى
دروغى را جوابى جز دروغى
به هر حال , يكى از مشخصات و مميزات خوارج تنگ نظرى و كوته بينى آنها بود كه همه را بيدين و لامذهب مى خواندند . على , عليه اين كوته نظرى آنان استدلال كرد كه اين چه فكر غلطى است كه دنبال مى كنيد ؟ فرمود : پيغمبر جانى را سياست مى كرد و سپس بر جنازه او نماز مى خواند و حال آنكه اگر ارتكاب كبيره موجب كفر بود پيغمبر بر جنازه آنها نماز نمى خواند زيرا بر جنازه كافر نماز خواندن جايز نيست و قرآن از آن نهى كرده است(12) .
شرابخوار را حد زد و دست دزد را بريد و زنا كار غير محصن را تازيانه زد و بعد همه را در جرگه مسلمانها راه داد و سهمشان را از بيت المال قطع نكرد و آنها با مسلمانان ديگر ازدواج كردند . پيغمبر مجازات اسلامى را در حقشان جارى كرد اما اسمشان را از اسامى مسلمانها بيرون نبرد(13) .
فرمود فرض كنيد من خطا كردم و در اثر آن , كافر گشتم ديگر چرا تمام جامعه اسلامى را تكفير مى كنيد ؟ مگر گمراهى و ضلال كسى موجب مى گردد كه ديگران نيز در گمراهى و خطا باشند و مورد مؤاخذه قرار گيرند ؟ ! چرا شمشيرهايتان را بر دوش گذارده و بى گناه و گناهكار - به نظر خودتان – هر دو را از دم شمشير مى گذرانيد(14) ؟ !
در اينجا اميرالمؤمنين از دو نظر بر آنان عيب مى گيرد و دافعه او از دو سو آنان را دفع مى كند : يكى از اين نظر كه گناه را به غير مقصر نيز تعميم داده اند و او را به مؤاخذه گرفته اند و ديگرى از اين نظر كه ارتكاب گناه را موجب كفر و خروج از اسلام دانسته يعنى دائره اسلام را محدود گرفته اند كه هر كه پا از حدود برخى مقررات بيرون گذاشت از اسلام بيرون رفته است .
على در اينجا تنگ نظرى و كوته بينى را محكوم كرده و در حقيقت پيكار على با خوارج , پيكار با اين طرز انديشه و فكر است نه پيكار با افراد , زيرا اگر افراد اين چنين فكر نمى كردند على نيز اين چنين با آنها رفتار نمى كرد . خونشان را ريخت تا با مرگشان آن انديشه هاى نيز بميرد , قرآن درست فهميده شود و مسلمانان , اسلام و قرآن را آنچنان ببينند كه هست و قانونگزارش خواسته است .
در اثر كوته بينى و كج فهمى بود كه از سياست قرآن به نيزه كردن گول خوردند و بزرگترين خطرات را براى اسلام به وجود آوردند و على را كه مى رفت تا ريشه نفاقها را بر كند و معاويه و افكار او را براى هميشه نابود سازد , از جنگ بازداشتند و به دنبال آن چه حوادث شومى كه بر جامعه اسلامى رو آورد(15) ؟
خوارج در اثر اين كوته نظرى ساير مسلمانان را عملا مسلمان نمى دانستند , ذبيحه آنها را حلال نمى شمردند , خونشان را مباح مى دانستند , با آنها ازدواج نمى كردند .
------------------------
1 - فجر الاسلام , ص 263 به نقل از العقد الفريد .
2 - فجر الاسلام , ص 243 .
3 - العقد الفريد , ج 2 , ص 389 .
4 - كامل مبرد , ج 2 , ص 116 .
5 - نهج البلاغه , خطبه 60 .
6 - نهج البلاغه , خطبه 92 .
7 - نهج البلاغه , خطبه 148 .
8 - نهج البلاغه , خطبه 236 .
9 - نهج البلاغه , خطبه 125 .
10 - سوره انعام , آيه 57 .
11 - نهج البلاغه , خطبه 40 .
12 - سوره توبه , آيه 84 .
13 - نهج البلاغه , خطبه 127 .
14 - نهج البلاغه , خطبه 127 .
15 - حوادثى كه بر عالم اسلام رو آورد آنچه در ارزيابى بيشتر جلب توجه مى كند ضربه هاى روحى و معنوى است كه بر مسلمين وارد آمد . قرآن كريم زير بناى دعوت اسلامى را بر بصيرت و تفكر قرار داده بود و قرآن خود راه اجتهاد و درك عقل را براى مردم باز گذاشته بود .
فلولا نفر من كل فرقه منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين . / 9 : 122
( پس چرا از هر گروهى از ايشان دسته اى كوچ نمى كنند تا در دين تفقه كنند ؟( . درك ساده چيزى را ( تفقه در آن( نمى گويند بلكه تفقه درك با اعمال نظر و بصيرت است .
ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا / 8 : 29 .
(اگر تقواى الهى داشته باشيد خدا در جان شما نورى قرار مى دهد كه مايه تشخيص و تميز شما باشد) .
و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا / 29 : 69 .
( آنانكه در راه ما كوشش كنند ما راههاى خود را به آنها مى نمايانيم ( . خوارج درست در مقابل اين طرز تعليم قرآنى كه مى خواست فقه اسلامى براى هميشه متحرك و زنده بماند جمود و ركود را آغاز كردند , معارف اسلامى را مرده و ساكن درك كردند و شكل و صورتها را نيز به داخل اسلام كشاندند .
اسلام هرگز به شكل و صورت و ظاهر زندگى نپرداخته است . تعليمات اسلامى همه متوجه روح و معنى , و راهى است كه بشر را به آن هدفها و معانى مى رساند . اسلام هدفها و معانى و ارائه طريقه رسيدن به آن هدفها را در قلمرو خود گرفته و بشر را در غير اين امر آزاد گذاشته است و به اين وسيله از هر گونه تصادمى با توسعه تمدن و فرهنگ پرهيز كرده است .
در اسلام يك وسيله مادى و يك شكل ظاهرى نمى توان يافت كه جنبه( تقدس) داشته باشد و مسلمان وظيفه خود بداند كه آن شكل و ظاهر را حفظ نمايد . از اين رو , پرهيز از تصادم با مظاهر توسعه علم و تمدن يكى از جهاتى است كه كار انطباق اين دين را با مقتضيات زمان آسان كرده و مانع بزرگ جاويد ماندن را از ميان بر مى دارد .
اين همان درهم آميختن تعقل و تدين است . از طرفى اصول را ثابت و پايدار گرفته و از طرفى آنرا از شكلها جدا كرده است . كليات را به دست داده است . اين كليات مظاهر گوناگونى دارند و تغيير مظاهر , حقيقت را تغيير نمى دهد .
اما تطبيق حقيقت بر مظاهر و مصاديق خود هم آنقدر ساده نيست كه كار همه كس باشد بلكه نيازمند دركى عميق و فهمى صحيح است و خوارج مردمى جامد فكر بودند و ماوراء آنچه مى شنيدند ياراى درك نداشتند و لذا وقتى اميرالمؤمنين , ابن عباس را فرستاد تا با آنها احتجاج كند به وى گفت :
لا تخاصمهم بالقرآن فان القرآن حمال ذو وجوه تقول و يقولون و لكن حاججهم بالسنة فانهم لن يجدوا عنها محيصا . ( نهج البلاغه , نامه 77 ) .
( با قرآن با آنان استدلال مكن زيرا كه قرآن احتمالات و توجيهات بسيار مى پذيرد , تو مى گوئى و آنان مى گويند , و لكن با سنت و سخنان پيغمبر با آنان سخن بگو و استدلال كن كه صريح است و از آن راه فرارى ندارند) .
يعنى قرآن كليات است . در مقام احتجاج , آنها چيزى را مصداق مى گيرند و استدلال مى كنند و تو نيز چيز ديگرى را , و اين در مقام محاجه و مجادله قهرا نتيجه بخش نيست . آنان , آن مقدار درك ندارند كه بتوانند از حقايق قرآن چيزى بفهمند و آنها را با مصاديق راستينش تطبيق دهند بلكه با آنها با سنت سخن بگو كه جزئى است و دست روى مصداق گذاشته است . در اينجا حضرت به جمود و خشك مغزى آنان در عين تدينشان اشاره كرده است كه نمايشگر انفكاك تعقل از تدين است .
خوارج تنها زائيده جهالت و ركود فكرى بودند . آنها قدرت تجزيه و تحليل نداشتند و نمى توانستند كلى را از مصداق جدا كنند . خيال مى كردند وقتى حكميت در موردى اشتباه بوده است ديگر اساس آن باطل و نادرست است و حال آنكه ممكن است اساس آن محكم و صحيح باشد اما اجراء آن در موردى ناروا باشد . و لذا در داستان تحكيم سه مرحله را مى بينيم :
1 - على به شهادت تاريخ راضى به حكميت نبود , پيشنهاد اصحاب معاويه را ( مكيده( و ( غدر( مى دانست و بر اين مطلب سخت اصرار داشت و پافشارى مى كرد .
2 - مى گفت اگر بناست شوراى تحكيم تشكيل شود , ابوموسى مرد بى تدبيرى است و صلاحيت اين كار را ندارند , بايست شخص صالحى را انتخاب كرد و خودش ابن عباس و يا مالك اشتر را پيشنهاد مى كرد . 3 - اصل حكميت صحيح است و خطا نيست . در اينجا نيز على اصرار داشت . ابوالعباس مبرد در (الكامل فى اللغة و الادب) ج 2 , ص 134 مى گويد:
( على شخصا با خوارج محاجه كرد و به آنان گفت : شما را به خدا سوگند ! آيا هيچكس از شما همچون من با تحكيم مخالف بود ؟ گفتند : خدايا ! تو شاهدى كه نه . گفت : آيا شما مرا وادار نكرديد كه بپذيرم ؟ گفتند :
خدايا ! تو شاهدى كه چرا . گفت : پس چرا با من مخالفت مى كنيد و مرا طرد كرده ايد ؟ گفتند :
گناهى بزرگ مرتكب شده ايم و بايد توبه كنيم . ما توبه كرديم , تو نيز توبه كن . گفت : ( استغفر الله من كل ذنب ) آنها هم كه در حدود شش هزار نفر بودند برگشتند و گفتند كه على توبه كرد و ما منتظريم كه فرمان دهد و به طرف شام حركت كنيم . اشعث بن قيس در محضر او آمد و گفت : مردم مى گويند شما تحكيم را گمراهى مى دانيد و پايدارى بر آن را كفر . حضرت منبر رفت و خطبه خواند و گفت : هر كس كه خيال مى كند من از تحكيم برگشته ام دروغ مى گويد و هركس كه آن را گمراهى شمرد خود گمراهتر است . خوارج نيز از مسجد بيرون آمدند و دوباره بر على شوريدند) .
حضرت مى فرمايد اين مورد اشتباه بوده است از اين نظر كه معاويه و اصحابش مى خواستند حيله كنند و از اين نظر كه ابوموسى نالايق مى بوده و من هم از اول مى گفتم , شما نپذيرفتيد , و اما اين دليل نيست كه اساس تحكيم باطل باشد .
از طرفى ما بين حكومت قرآن و حكومت افراد مردم فرق نمى گذشتند . قبول حكومت قرآن اينست كه در حادثه اى به هر چه قرآن پيش بينى كرده است عمل شود و اما قبول حكومت افراد پيروى كردن از آراء و نظريات شخص آنان است و قرآن كه خود سخن نمى گويد بايد حقايق آن را با اعمال نظر به دست آورد و آن هم بدون افراد مردم امكان پذير نيست . حضرت خود در اين باره مى فرمايد :
انا لم نحكم الرجال و انما حكمنا القرآن , و هذا القرآن انما هو خط مسطور بين الدفتين , لا ينطق بلسان و لابد له من ترجمان , و انما ينطق عنه الرجال , و لما دعانا القوم الى ان نحكم بيننا القرآن لم نكن الفريق المتولى عن كتاب الله , و قد قال سبحانه: ( فان تنازعتم فى شىء فردوه الى الله و الرسول)فرده الى الله ان نحكم بكتابه , و رده الى الرسول ان نأخذ بسنته , فاذا حكم بالصدق فى كتاب الله فنحن احق الناس به , و ان حكم بسنة رسول الله فنحن أولاهم به . (نهج البلاغه , خطبه 125).
( ما حاكم قرار نداديم مردمان را بلكه قرآن را حاكم قرار داديم و اين قرآن خطوطى است كه در ميان جلد قرار گرفته است , با زبان سخن نمى گويد و بيان كننده لازم دارد و مردانند كه از آنان سخن مى گويند و چون اهل شام از ما خواستند كه قرآن را حاكم قرار دهيم ما كسانى نبوديم كه از قرآن روگردان باشيم و حال آنكه خداوند سبحان خود در قرآن مى فرمايد : ( اگر در چيزى نزاع داشتيد آنرا به خدا و پيغمبرش برگردانيد( رجوع به خدا اين است كه كتابش را حاكم قرار دهيم و به كتابش حكم كنيم و رجوع به پيغمبر اين است كه از سنتش پيروى كنيم . و اگر به راستى در كتاب خدا حكم شود ما سزاوارترين مردميم به آن و اگر به سنت پيغمبرش حكم شود , ما بدان اولى هستيم) .
در اينجا اشكالى است كه مطابق اعتقاد شيعه و شخص اميرالمؤمنين , (نهج البلاغه , خطبه 2 , قسمت آخر ) . زمامدارى و امامت در اسلام انتصابى و بر طبق نص است پس چرا حضرت در مقابل حكميت تسليم شد و سپس سختاز آن دفاع مى كرد ؟
جواب اين اشكال را ما به خوبى از ذيل كلام امام مى فهميم , زيرا همچنانكه مى فرمايند اگر در قرآن درست تدبر و قضاوت شود جز خلافت و امامت او را نتيجه نمى دهد و سنت پيغمبر نيز به همين منوال است .

تأثير فرق اسلامى در يكديگر
مطالعه در احوال خوارج از اين نظر براى ما ارزنده است كه بفهميم چقدر در تاريخ اسلامى از لحاظ سياسى و از لحاظ عقيده و سليقه و از لحاظ فقه و احكام اثر گذاشته اند . فرق مختلف و دسته ها هر چند در چهارچوب شعارها از يكديگر دورند , اما گاهى روح يك مذهب در يك فرقه ديگر حلول مى كند و آن فرقه در عين اينكه با آن مذهب مخالف است روح و معناى آنرا پذيرفته است .
طبيعت آدمى دزد است . گاهى اشخاصى پيدا مى شوند كه مثلا سنى هستند اما روحا و معنا شيعى هستند و گاهى برعكس .
گاهى شخصى طبيعتا متشرع و ظاهرى است و روحا متصوف , و گاهى برعكس . همچنين بعضى انتحالا و شعارا ممكن است شيعى باشند اما روحا و عملا خارجى . اين , هم در مورد افراد صادق است و هم درباره امتها و ملتها .
و هنگامى كه نحله ها با هم معاشر باشند هر چند شعارها محفوظ است اما عقائد و سليقه ها به يكديگر سرايت مى كند همان طورى كه مثلا قمه زنى و بلند كردن طبل و شيپور از ارتدوكسهاى قفقاز به ايران سرايت كرد و چون روحيه مردم براى پذيرفتن آنها آمادگى داشت همچون برق در همه جا دويد .
بنابراين بايد به روح فرقه هاى مختلف پى برد . گاهى فرقه اى مولود حسن ظن و ( ضع فعل اخيك على احسنه( هستند مثل سنيها كه مولود حسن ظن به شخصيتها هستند , و فرقه اى مولود يك نوع بينش مخصوص و اهميت دادن به اصول اسلامى نه به افراد و اشخاص , و قهرا مردمى منتقد خواهند بود , مثل شيعه صدر اول , فرقه اى مولود اهميت دادن به باطن روح و تأويل باطن مثل متصوفه و فرقه اى مولود تعصب و جمود هستند مثل خوارج .
وقتى كه روح فرقه ها و حوادث تاريخى اول آنها را شناختيم بهتر مى توانيم قضاوت كنيم كه در قرون بعد چه عقائدى از فرقه اى به فرقه ديگر رسيده و در عين حفظ شعارها و چهار چوب نامها , روح آنها را پذيرفته اند . از اين جهت عقائد و افكار نظير لغتها هستند كه بدون آنكه تعمدى در كار باشد لغتهاى قومى در قوم ديگر سرايت مى كند . مثل اينكه بعد از فتح ايران به وسيله مسلمين كلمات عربى وارد لغت فارسى شد و برعكس كلمات فارسى هم چند هزار در لغت عربى وارد شد . همچنين تأثير تركى در زبان عربى و فارسى , مثل تركى زمان متوكل و تركى سلاجقه و مغولى , و همچنين است ساير زبانهاى دنيا , و همچنين است ذوقها و سليقه ها .
طرز تفكر خوارج و روح انديشه آنان - جمود فكرى و انفكاك تعقل از تدين - در طول تاريخ اسلام به صورتهاى گوناگونى در داخل جامعه اسلامى رخنه كرده است . هر چند ساير فرق خود را مخالف با آنان مى پندارند اما باز روح خارجيگرى را در طرز انديشه آنان مى يابيم و اين نيست جز در اثر آنچه كه گفتيم : طبيعت آدمى دزد است و معاشرتها اين دزدى را آسان كرده است .
همواره عده اى خارجى مسلك بوده و هستند كه شعارشان مبارزه با هر شيىء جديد است . حتى وسائل زندگى را كه گفتيم هيچ وسيله مادى و شكل ظاهرى در اسلام رنگ تقدس ندارد , رنگ تقدس مى دهند و استفاده از هر وسيله نو را كفر و زندقه مى پندارند .
در بين مكتبهاى اعتقادى و علمى اسلامى و همچنين فقهى نيز مكتبهائى را مى بينيم كه مولود روح تفكيك تعقل از تدين است و درست مكتبشان جلوه گاه انديشه خارجيگرى است , عقل را در راه كشف حقيقت و يا استخراج قانون فرعى به طور كلى طرد شده است , پيروى از آن را بدعت و بيدينى خوانده اند و حال اينكه قرآن در آياتى بسيار , بشر را به سوى عقل خوانده و بصيرتانسانى را پشتوانه دعوت الهى قرار داده است .
معتزله كه در اوائل قرن دوم هجرى به وجود آمده اند - و پيدايششان در اثر بحث و كاوش در تفسير معناى كفر و ايمان بود كه آيا ارتكاب كبيره موجب كفر است يا نيست و قهرا پيدايش آنان با خوارج پيوند مى خورد - مردمى بودند كه تا اندازه اى مى خواستند آزاد فكر كنند و يك حيات عقلى به وجود آورند . هر چند از مبادى و مبانى علمى بى بهره بودند اما مسائل اسلامى را تا حدى آزادانه مورد بررسى و تدبر قرار مى دادند , احاديث را تا حدودى نقادى مى كردند , تنها آراء و نظرياتى را كه به عقيده خود تحقيق و اجتهاد كرده بودند متبع مى شناختند .
اين مردم از اول با مخالفتها و مقاومتهاى اهل حديث و ظاهر گرايان روبرو بودند , آنهائى كه تنها ظواهر حديث را حجت مى دانستند و به روح و معنى قرآن و حديث كارى نداشتند , براى حكم صريح عقل ارزشى قائل نبودند . هر چه معتزله براى انديشه قيمت قائل بودند آنان قيمت را تنها براى ظواهر مى پنداشتند .
در طول يك قرن و نيمى كه از حيات مكتب عقلى اعتزال گذشت با نوسانهاى عجيبى دست به گريبان بودند تا عاقبت مذهب اشعرى به وجود آمد و يكباره ارزش تفكر و انديشه هاى عقلى محض و محاسبات فلسفى خالص را منكر شدند . مدعى بودند كه بر مسلمانان فرض است كه به آنچه در ظاهر تعبيرات نقلى رسيده است متعبد باشند و در عمق معانى تدبير و تفكر نكنند , هر گونه سئوال و جواب چون و چرائى بدعت است . امام احمد حنبل كه از ائمه چهار گانه اهل سنت است سخت با طرز تفكر اعتزالى مخالفت مى كرد آنچنانكه به زندان افتاد و در زير ضربات شلاق واقع گشت و باز به مخالفت خويش ادامه مى داد .
بالاخره اشعريان پيروز شدند و بساط تفكر عقلى را برچيدند و اين پيروزى ضربه بزرگى بر حيات عقلى عالم اسلام وارد آورد .
اشاعره , معتزله را اصحاب بدعت مى شمردند . يكى از شعراى اشعرى پس از پيروزى مذهبشان مى گويد :
ذهبت دوله اصحاب البدع
و تداعى بانصراف جمعهم
هل لهم يا قوم فى بدعتهم
و وهى حبلهم ثم انقطع
حزب ابليس الذى كان جمع
من فقيه او امام يتبع
( المعتزلة , تأليف زهدى جاء الله , ص 185 ).
دوران قدرت صاحبان بدعت از ميان رفت و ريسمانشان سست شد و سپس منقطع گشت و حزبى كه شيطان جمعشان كرده بود همدگر را خواندند تا جمعشان را متفرق كنند هم مسلكان ! آيا آنان در بدعتهايشان فقيه يا امام قابل اتباعى داشتند ؟
مكتب اخباريگرى نيز - كه يك مكتب فقهى شيعى است و در قرنهاى يازدهم و دوازدهم هجرى به اوج قدرت خود رسيد و با مكتب ظاهريون و اهل حديث در اهل سنت بسيار نزديك است و از نظر سلوك فقهى هر دو مكتب سلوك واحدى دارند و تنها اختلافشان در احاديثى است كه بايد پيروى كرد - يك نوع انفكاك تعقل از تدين است .
اخباريها كار عقل را به كلى تعطيل كردند و در مقام استخراج احكام اسلامى از متون آن , درك عقل را از ارزش و حجيت انداختند و پيروى از آن را حرام دانستند و در تأليفات خويش بر اصوليين - طرفداران مكتب ديگر فقهى شيعى - سخت تاختند و مى گفتند فقط كتاب و سنت حجتند . البته حجيت كتاب را نيز از راه تفسير سنت و حديث مى گفتند و در حقيقت قرآن را نيز از حجيت انداختند و فقط ظاهر حديث را قابل پيروى مى دانستند .
ما اكنون در صدد نيستيم كه طرزهاى مختلف تفكر اسلامى را دنبال كنيم و مكتبهاى پيرو انفكاك تعقل از تدين را كه همان روح خارجيگرى است بحث كنيم - اين بحثى است كه دامنه اى بسيار وسيع دارد - بلكه تنها غرض اشاره اى به تأثير فرق در يكديگر بود و اينكه مذهب خارجيگرى با اينكه ديرى نپائيد اما روحش در تمام قرون و اعصار اسلامى جلوه گر بوده است تا اكنون كه عده اى از نويسندگان معاصر و روشنفكر دنياى اسلام نيز طرز تفكر آنان را به صورت مدرن و امروزى درآورده اند و با فلسفه حسى پيوند داده اند.