پيدايش خوارج
خوارج يعنى شورشيان . اين واژه از خروج(1) به معناى سركشى و طغيان گرفته شده است . پيدايش آنان در جريان حكميت است . در جنگ صفين در آخرين روزى كه جنگ داشت به نفع على خاتمه مى يافت , معاويه با مشورت عمرو عاص دست به يك نيرنگ ماهرانه اى زد . او ديد تمام فعاليتها و رنجهايش بى نتيجه ماند و با شكست يك قدم بيشتر فاصله ندارد . فكر كرد كه جز با اشتباهكارى راه به نجات نمى يابد . دستور داد قرآنها را بر سر نيزه ها بلند كنند كه مردم ! ما اهل قبله و قرآنيم , بيائيد آن را در بين خويش حكم قرار دهيم . اين سخن تازه اى نبود كه آنها ابتكار كرده باشند . همان حرفى است كه قبلا على گفته بود و تسليم نشدند و اكنون هم تسليم نشده اند . بهانه اى است تا راه نجات يابند و از شكست قطعى خود را برهانند . على فرياد برآورد بزنيد آنها را , اينها صفحه و كاغذ قرآن را بهانه كرده مى خواهند در پناه لفظ و كتابت قرآن خودشان را حفظ كنند و بعد به همان روش ضد قرآنى خود ادامه دهند . كاغذ و جلد قرآن در مقابل حقيقت آن , ارزش و احترامى ندارد . حقيقت و جلوه راستين قرآن منم . اينها كاغذ و خط را دستاويز كرده اند تا حقيقت و معنى را نابود سازند . عده اى از نادانها و مقدس نماهاى بى تشخيص كه جمعيت كثيرى را تشكيل مى دادند با يكديگر اشاره كردند كه على چه مى گويد ؟ فرياد برآوردند كه با قرآن بجنگيم ؟ ! جنگ ما به خاطر احياء قرآن است آنها هم كه خود تسليم قرآنند پس ديگر جنگ چرا ؟ على گفت من نيز مى گويم به خاطر قرآن بجنگيد , اما اينها با قرآن سر و كار ندارند , لفظ و كتابت قرآن را وسيله حفظ جان خود قرار داده اند . در فقه اسلامى , در كتاب الجهاد , مسئله اى است تحت عنوان ( تترس كفار به مسلمين) . مسئله اينست كه اگر دشمنان اسلام در حالى كه با مسلمين در حال جنگ اند عده اى از اسراى مسلمان را در مقدم جبهه سپر خويش قرار دهند و خود در پشت اين جبهه مشغول فعاليت و پيشروى باشند به طورى كه سپاه اسلام اگر بخواهد از خود دفاع كند و يا به آنها حمله كند و جلو پيشروى آنها را بگيرد چاره اى نيست جز اينكه برادران مسلمان خود را كه سپر واقع شده اند نيز به حكم ضرورت از ميان بردارد , يعنى دسترسى به دشمن ستيزه گر و مهاجم امكان پذير نيست جز با كشتن مسلمانان , در اينجا قتل مسلم به خاطر مصالح عاليه اسلام و به خاطر حفظ جان بقيه مسلمين در قانون اسلام تجويز شده است . آنها نيز در حقيقت سرباز اسلامند و در راه خدا شهيد شده اند منتها بايد خونبهاى آنان را به بازماندگانشان از بودجه اسلامى بپردازند(2) و اين تنها از خصائص فقه اسلامى نيست بلكه در قوانين نظامى و جنگى جهان يك قانون مسلم است كه اگر دشمن خواست از نيروهاى داخلى استفاده كند آن نيرو را نابود مى كنند تا به دشمن دست يابند و وى را به عقب برانند . در صورتى كه مسلمان و موجود زنده اى را اسلام مى گويد بزن تا پيروزى اسلام بدست آيد , كاغذ و جلد كه ديگر جاى سخن نبايد قرار گيرد . كاغذ و كتابت احترامش به خاطر معنى و محتوا است . امروز جنگ به خاطر محتواى قرآن است . اينها كاغذ را وسيله قرار دادند تا معنى و محتواى قرآن را از بين ببرند . اما نادانى و بى خبرى همچون پرده اى سياه جلو چشم عقلشان را گرفت و از حقيقت بازشان داشت . گفتند ما علاوه بر اينكه با قرآن نمى جنگيم , جنگ با قرآن خود منكرى است و بايد براى نهى از آن بكوشيم و با كسانى كه با قرآن مى جنگند بجنگيم . تا پيروزى نهائى ساعتى بيش نمانده بود . مالك اشتر كه افسرى رشيد و فداكار و از جان گذشته بود , همچنان مى رفت تا خيمه فرماندهى معاويه را سرنگون كند و راه اسلام را از خارها پاك نمايد . در همين وقت اين گروه به على فشار آوردند كه ما از پشت حمله مى كنيم . هر چه على اصرار مى كرد آنها بر انكارشان مى افزودند و بيشتر لجاجت مى كردند . على براى مالك پيغام فرستاد جنگ را متوقف كن و خود از صحنه برگرد . او به پيام على جواب داد كه اگر چند لحظه اى را اجازتم دهى جنگ به پايان رسيده و دشمن نيز نابود گشته است . شمشيرها را كشيدند كه يا قطعه قطعه ات مى كنيم يا بگو برگردد . باز به دنبالش فرستاد كه اگر مى خواهى على را زنده ببينى جنگ را متوقف كن و خود برگرد . او برگشت و دشمن شادمان كه نيرنگش خوب كارگر افتاد . جنگ متوقف شد تا قرآن را حاكم قرار دهند , مجلس حكميت تشكيل شود وحكمهاى دو طرف بر آنچه در قرآن و سنت , اتفاقى طرفين است حكومت كنند و خصومتها را پايان دهند و يا اختلافى را بر اختلافات بيفزايند و آنچنان را آنچنانتر كنند . على گفت آنها حكم خود را تعيين كنند تا ما نيز حكم خويش را تعيين كنيم . آنها بدون كوچكترين اختلافى با اتفاق نظر عمر و عاص عصاره نيرنگها را انتخاب كردند . على عبدالله بن عباس سياستمدار و يا مالك اشتر مرد فداكار و روشن بين با ايمان را پيشنهاد كرد و يا مردى از آن قبيل را اما آن احمقها به دنبال همجنس خويش مى گشتند و مردى چون ابوموسى را كه مردى بى تدبير بود و با على عليه السلام ميانه خوبى نداشت انتخاب كردند . هر چه على و دوستان او خواستند اين مردم را روشن كنند كه ابوموسى مرد اين كار نيست و شايستگى اين مقام را ندارد , گفتند غير او را ما موافقت نكنيم . گفت حالا كه اينچنين است هر چه مى خواهيد بكنيد . بالاخره او را به عنوان حكم از طرف على و اصحابش به مجلس حكميت فرستادند . پس از ماهها مشورت , عمر و عاص به ابوموسى گفت بهتر اينست كه به خاطر مصالح مسلمين نه على باشد و نه معاويه , سومى را انتخاب كنيم و آن جز عبدالله بن عمر , داماد تو , ديگرى نيست . ابوموسى گفت راست گفتى , اكنون تكليف چيست ؟ ! گفت تو على را از خلافت خلع مى كنى , من هم معاويه را , بعد مسلمين مى روند يك فرد شايسته اى را كه حتما عبدالله بن عمر است انتخاب مى كنند و ريشه فتنه ها كنده مى شود . بر اين مطلب توافق كردند و اعلام كردند كه مردم جمع شوند براى استماع نتائج حكميت . مردم اجتماع كردند . ابوموسى رو كرد به عمر و عاص كه بفرمائيد منبر و نظريه خويش را اعلام داريد . عمر و عاص گفت من ؟ ! تو مرد ريش سفيد محترم از صحابه پيغمبر , حاشا كه من چنين جسارتى را بكنم و پيش از تو سخنى بگويم . ابوموسى از جا حركت كرد و بر منبر قرار گرفت . اكنون دلها مى طپد , چشمها خيره گشته و نفسها در سينه ها بند آمده است . همگان در انتظار كه نتيجه چيست ؟ او به سخن درآمد كه ما پس از مشورت صلاح امت را در آن ديديم كه نه على باشد و نه معاويه , ديگر مسلمين خود مى دانند هر كه را خواسته انتخاب كنند و انگشترش را از انگشت دست راست بيرون آورد و گفت من على را از خلافت خلع كردم همچنانكه اين انگشتر را از انگشت بيرون آوردم . اين را گفت و از منبر به زير آمد . عمر و عاص حركت كرد و بر منبر نشست و گفت سخنان ابوموسى را شنيديد كه على را از خلافت خلع كرد و من نيز او را از خلافت خلع مى كنم همچنانكه ابوموسى كرد و انگشترش را از دست راست بيرون آورد و سپس انگشترش را به دست چپ كرد و گفت معاويه را به خلافت نصب مى كنم همچنانكه انگشترم را در انگشت كردم . اين را گفت و از منبر فرود آمد . مجلس آشوب شد . مردم به ابوموسى حمله بردند و بعضى با تازيانه بر وى شوريدند . او به مكه فرار كرد و عمر و عاص نيز به شام رفت . خوارج كه به وجود آورنده اين جريان بودند رسوائى حكميت را با چشم ديدند و به اشتباه خود پى بردند . اما نمى فهميدند اشتباه در كجا بوده است ؟ نمى گفتند خطاى ما در اين بود كه تسليم نيرنگ معاويه و عمر و عاص شديم و جنگ را متوقف كرديم و هم نمى گفتند كه پس از قرار حكميت , در انتخاب (داور) خطا كرديم كه ابوموسى را حريف عمر و عاص قرار داديم , بلكه مى گفتند اينكه دو نفر انسان را در دين خدا حكم و داور قرار داديم خلاف شرع و كفر بود , حاكم منحصرا خدا است و نه انسانها . آمدند پيش على كه نفهميديم و تن به حكميت داديم , هم تو كافر گشتى و هم ما , ما توبه كرديم تو هم توبه كن . مصيبت تجديد و مضاعف شد . على گفت توبه به هر حال خوب است استغفر الله من كل ذنب ما همواره از هر گناهى استغفار مى كنيم . گفتند اين كافى نيست بلكه بايد اعتراف كنى كه (حكميت) گناه بوده و از اين گناه توبه كنى . گفت آخر من مسئله تحكيم را به وجود نياوردم , خودتان به وجود آورديد و نتيجه اش را نيز ديديد , و از طرفى ديگر چيزى كه در اسلام مشروع است چگونه آنرا گناه قلمداد كنم و گناهى كه مرتكب نشده ام , به آن اعتراف كنم . از اينجا به عنوان يك فرقه مذهبى دست به فعاليت زدند . در ابتدا يك فرقه ياغى و سركش بودند و به همين جهت (خوارج) ناميده شدند ولى كم كم براى خود اصول و عقائدى تنظيم كردند و حزبى كه در ابتدا فقط رنگ سياست داشت , تدريجا به صورت يك فقره مذهبى درآمد و رنگ مذهب به خود گرفت . خوارج بعدها به عنوان طرفداران يك مذهب , دست به فعاليتهاى تبليغى حادى زدند . كم كم به فكر افتادند كه به خيال خود ريشه مفاسد دنياى اسلام را كشف كنند . به اين نتيجه رسيدند كه عثمان و على و معاويه همه برخطا و گناهكارند و ما بايد با مفاسدى كه به وجود آمده مبارزه كنيم , امر به معروف و نهى از منكر نمائيم . لهذا مذهب خوارج تحت عنوان وظيفه امر به معروف و نهى از منكر به وجود آمد . وظيفه امر به معروف و نهى از منكر قبل از هر چيز دو شرط اساسى دارد : يكى بصيرت در دين و ديگرى بصيرت در عمل . بصيرت در دين - همچنانكه در روايت آمده است - اگر نباشد زيان اين كار از سودش بيشتر است . و اما بصيرت در عمل لازمه دو شرطى است كه در فقه از آنها به (احتمال تأثير) و (عدم ترتب مفسده) تعبير شده است و مال آن به دخالت دادن منطق است در اين دو تكليف(3) . خوارج نه بصيرت دينى داشتند و نه بصيرت عملى . مردمى نادان و فاقد بصيرت بودند بلكه اساسا منكر بصيرت در عمل بودند، زيرا اين تكليف را امرى تعبدى مى دانستند و مدعى بودند بايد با چشم بسته انجام داد . ----------------------- 1 - كلمه (خروج) اگر به (على) متعدى شود دو معناى نزديك به يكديگر دارد : يكى در مقام پيكار و جنگ بر آمدن و ديگرى تمرد و عصيان و شورش . خرج فلان على فلان : برز لقتاله . و خرجت الرعية على الملك : تمردت - المنجد . كلمه ( خوارج) كه معادل فارسى آن( شورشيان) است از ( خروج) به معناى دوم گرفته شده است . اين جمعيت را از آن نظر خوارج گفتند كه از فرمان على تمرد كردند و عليه او شوريدند و چون تمرد خود را بر يك عقيده و مسلك مذهبى مبتنى كردند , نحله اى شدند و اين اسم به آنها اختصاص يافت و لذا به ساير كسانى كه بعد از آنها قيام كردند و بر حاكم وقت طغيان نمودند خارجى گفته نشد . اگر اينها مكتب و عقيده خاصى نمى داشتند مثل ساير ياغيهاى دوره هاى بعد بودند ولى اينها عقائدى داشتند و بعدها خود اين عقائد موضوعيت پيدا كرد . اگر چه هيچوقت موفق نشدند حكومتى تشكيل دهند اما موفق شدند فقه و ادبى براى خود به وجود بياورند . ( به ضحى الاسلام , ج 3 , ص 340 - 347 , طبع ششم مراجعه شود ) . اشخاصى بودند كه هرگز اتفاق نيافتاد كه خروج كنند ولى بر عقيده خوارج بودند . مثل آنچه درباره عمرو بن عبيد و بعضى ديگر از معتزله گفته مى شود . افرادى از معتزله كه در عقيده امر به معروف و نهى از منكر و يا در مسئله مخلد بودن مرتكب كبيره يا خوارج همفكر بوده اند درباره شان گفته مى شود ( و كان يرى رأى الخو ارج) يعنى همچون خوارج مى انديشد . حتى بعضى از زنها بوده اند كه عقيده خارجى داشته اند . در كامل مبرد , ج 2 , ص 154 داستان زنى را نقل مى كند كه عقيده خارجى داشته است . بنابر اين بين مفهوم لغوى كلمه و مفهوم اصطلاحى آن عموم من وجه است . 2 - لمعه , ج 1 , كتاب الجهاد , فصل اول , و شرايع , كتاب الجهاد . 3 - يعنى امر به معروف و نهى از منكر براى اينست كه( معروف) رواج گيرد و ( منكر) محو شود . پس در جائى بايد امر به معروف كرد و نهى از منكر نمود كه احتمال ترتب اين اثر در بين باشد . اگر مى دانيم كه قطعا بى اثر است ديگر وجوب چرا ؟ و ديگر اينكه اصل تشريع اين عمل براى اين است كه مصلحتى انجام گيرد . قهرا در جائى بايد صورت بگيرد كه مفسده بالاترى بر آن مرتب نشود . لازمه اين دو شرط بصيرت در عمل است . آدمى كه بصيرت در عمل را فاقد است نمى تواند پيش بينى كند كه آيا اثرى بر اين كار مترتب هست يا نيست و آيا مفسده بالاترى را در بر دارد يا ندارد ؟ اينست كه امر به معروفهاى جاهلانه همان طورى كه در حديث است افسادش بيش از اصلاح است . در ساير تكاليف گفته نشده كه شرطش احتمال ترتب فائده است و اگر احتمال اثر دارد بايد انجام داد و اگر احتمال اثر ندارد نبايد انجام داد و حال آنكه در هر تكليفى , فائده و مصلحتى منظور است اما تشخيص آن مصلحتها بر عهده مردم گذاشته نشده است . درباره نماز گفته نشده اگر ديدى به حالت مفيد است بخوان و اگر ديدى مفيد نيست نخوان . در روزه هم گفته نشده اگر احتمال مى دهى فائده دارد بگير و اگر احتمال نمى دهى نگير . در روزه گفته شده اگر ديدى به حالت مضر است نگير . همچنين در حج يا زكات يا جهاد اينچنين قيد نشده است . اما در باب امر به معروف و نهى از منكر اين قيد هست كه بايد ديد چه اثر و چه عكس العملى دارد و آيا اين عمل در جهت صلاح اسلام و مسلمين است يا نه ؟ يعنى تشخيص مصلحت بر عهده خود عاملان اجرا است . در اين تكليف هر كسى حق دارد بلكه واجب است كه منطق و عقل و بصيرت در عمل و توجه به فائده را دخالت دهد , و اين عمل تعبدى صرف نيست . ( رجوع شود به گفتار ماه , جلد اول , سخنرانى امر به معروف و نهى از منكر ) . اين شرط كه اعمال بصيرت در امر به معروف و نهى از منكر واجب است مورد اتفاق جميع فرق اسلامى است به استثناء خوارج . آنها روى همان جمود و خشكى و تعصب خاصى كه داشتند مى گفتند امر به معروف و نهى از منكر تعبد محض است . شرط احتمال اثر و عدم ترتب مفسده ندارد . نبايد نشست در اطرافش حساب كرد . طبق همين عقيده با علم به اينكه كشته مى شوند و خونشان هدر مى رود و با علم به اينكه هيچ اثر مفيدى بر قيامشان مترتب نيست قيام مى كردند و يا ترور مى كردند . | ||