اگرچه موازنه قدرت در اواخر روزگار خلافت عمر، به نفع جناح اوّلپيش مىرفت امّا اين امر در زمان خليفه سوّم با ركود مواجه شد. چراكهپس از موفقيّت خط امويّون و رسيدن آنان به قدرت، اينك مصلحتحزب اموى مدّنظر بود. پس از آنكه يكى از افراد بنى اميّه به خلافترسيد، آنها تلاش كردند نقش خود را در ترور عمر پنهان كنند و تنهاكسانى را به جرم قتل عمر بكشند كه به حزب و به خط آنان بستگىندارند!
بدين ترتيب دستيابى بنى اميّه به قدرت در روزگار عثمان، امرىبيرون از منطق رويدادهاى آن زمان نبود. ستارهاقبال خليفهسوّم براىآناننيز بخت بلندى به همراه داشت. شايد سوّمين شرطى كه عبدالرحمن بنعوف به امامعليه السلام پيشنهاد كرد و آنحضرت آن را نپذيرفت و عثمان بدانشرط گردن نهاد، همان ابقاى امتيازات بنى اميّه و از جمله ابقاى معاويهبر ولايت شام بود. خليفه دوّم به هنگام مرگ به عثمان گفت : بر فرض كهمن خلافت را به تو سپردم، قريش را مىبينم كه به خاطر هوادارى از توخلافت را به گردنت مىاندازند. آنگاه تو بنى اميّه و بنى معيط را برگردهمردم سوار مىكنى و آنان را در غنايم بر ديگران مقدّم مىدارى پس گروهىاز گرگان عرب بر تو هجوم آورده و تو را در بسترت به قتل مىرسانند. بهخدا اگر من چنين كنم تو نيز چنان خواهى كرد و اگر تو اين كنى كه من گفتمآنان هم با تو چنان رفتار كنند. آنگاه موهاى جلوى پيشانى عثمان را بهدست گرفت و به وى گفت : هرگاه چنين اتفاقى افتاد آنگاه سخن مرا به يادآر.(42)
يكى از مورّخان، اوضاع حاكم بر جامعه اسلامى درعهد خلافتعثمان را چنين توصيف مىكند : عثمان بنى اميّه را برگرده مردم سوار كردو ولايت را به دست آنان، سپرد و زمينهايى را كه از راه خراج به دستحكومت افتاده بود، تحت تصرّف آنها قرار داد. در زمان خلافت عثمان،سرزمين ارمنستان به تصرّف مسلمانان درآمد و عثمان خمس آن سرزمينرا گرفت و تمام آن را به مروان بخشيد.
روزى عبداللَّه بن خالد بن اسيد، از عثمان حلّهاى - جامهاى - خواستارشد امّا عثمان به جاى آن چهارصد هزار درهم به وى بخشيد و خلافتخود را با بازگرداندن "حكم بن ابىالعاص" و فرزندان و خانوادهاش بهمدينه، پس از آنكه پيامبرصلى الله عليه وآله آنان را از آن شهر بيرون رانده بود، آغازكرد. حال آنكه رسول خدا هرگز شفاعت كسى را درباره آنان نپذيرفته بودچنان كه ابوبكر و عمر هم از برگرداندن آنان به مدينه و پذيرشميانجيگرى شفاعتگران درباره آن، سرباز زده بودند.
مسلمانان اين عمل عثمان را به شدّت محكوم كردند امّا عثمان بهاعتراض آنان وقعى ننهاد و پس از چندى حَكَم را مأمور گرفتن وجوهاتىبه نام قضاعه كه مبلغى حدود سيصدهزار درهم بود گردانيد، و تمام آنصدقات را به خود حَكَم بخشيد!
چنانكه ابن ابى الحديد گفته است : يكى ديگر از اقدامات عثمان اينبود كه زمينى را كه پيامبرصلى الله عليه وآله در محل بازار مدينه كه "هزون" خواندمىشد به مسلمانان صدقه داده بود، از ايشان باز پس گرفت و آن را بهحرث بن حكم برادر مروان بخشيد.
وى مىافزايد : عثمان فدك را كه از آنِ فاطمه زهراعليها السلام بود و نيز تمامچراگاههاى اطراف مدينه را به مروان بخشيد و چهارپايان بنى اميّه ازآنها استفاده مىكردند و نيز تمام غنايمى را كه از فتح آفريقا آمده بود بهبرادر رضاعىاش، عبداللَّه بن سرح، بخشيد.
همچنين وى در روزى كه دخترش اُمّابان را به همسرى مروان درآوردهبود، دويست هزار به ابو سفيان بن حرب و صدهزار به مروان بخشيد.درپى اين اقدام، زيد بن ارقم رئيس بيتالمال با كليدهايش به نزد عثمانآمد و كليدها را پيش روى او گذاشت و گريست. عثمان از او پرسيد : آيااگر من بدين وسيله صله رحم مىكنم، تو بايد گريه كنى؟! زيد پاسخ داد :من بدين خاطر نمىگريم زيرا گمان مىكنم كه تو اين اموال را در عوضمالهايى كه در زمان رسول خداصلى الله عليه وآله انفاق كرده بودى، از آنِ خودساختهاى. به خدا قسم اگر تو حتّى صد درهم بر مروان بخشش كنى، اينمبلغ براى او بسيار زياد است. عثمان به وى گفت : كليدها را بگذار و بروتا كسى را به جاى تو پيدا كنم.
انقلاب قهرآميز
بنى اميّه چنگالهاى خود را در حكومت فرو برده بودند. آنان اموالمسلمانان را تاراج مىكردند و با آنها پايههاى حزب سياسى و نيروىنظامى خويش را استوار مىساختند. نفوذ سياسى آنان در پيش از ظهوراسلام و نيز گستردگى روابطشان با نيروهاى سياسى و نظامى موجود درجزيرةالعرب و برخوردارى آنان از تجارب سياسى فراوان و نيز وجودضعف در برخى از رهبريهاى اسلامى به آنان فرصت مىداد تا به راحتىرشد كنند. همين عوامل سبب شده بود تا آنان از افكار و سنّتهاوارتباطاتشان و بلكه اسكلت رهبرى خود در طى دورانى كه به ظاهر ازقدرت بركنار بودند، اگرچه گهگاه در آن دخالت مىكردند، به شدّتمحافظت كنند.
آرى، ابوسفيان رهبر امويّون در دوران جاهليّت ومرشد آنان درروزگار حاكميّت اسلام روزى به ديدار خليفه سوّم رفت ودريافت كهدوروبر او همه از بنى اميّه هستند. وى كه بينايىاش را از دست داده بود ازكسى كه در كنارش نشسته بود پرسيد : آيا غريبهاى در اين مجلس حضوردارد؟ چون جواب منفى شنيد واطمينان يافت، نكتهاى را كه در خاطرشخلجان مىكرد برزبان آورد وخطاب به قومش گفت : اى بنى عبدالدار!حكومترا دو دستىبگيريد چونانكه كودكان توپرا مىگيرند. پس سوگندبه كسى كه ابوسفيان به او قسم ياد مىكند نه بهشتى است و نه دوزخى!
ناگهان علىعليه السلام كه در گوشهاى از مجلس نشسته بود، برخاست وبه اوپرخاش كرد. ابوسفيان در پاسخ گفت : مرا نبايد مورد سرزنش قرار دادبلكه بايد كسى را سرزنش كرد كه مرا فريفت وگفت : در اين جمعبيگانهاى حضور ندارد!
هنگامى كه امواج انقلاب بر ضدّ تصرّفات بنى اميّه در روزگار خلافتعثمان اوج مىگرفت، روزى معاويه كه در حقيقت فرمانده نيروهاىبنىاميّه ودر ظاهر والى شام بود به گروهى از مهاجران بزرگ كه علىعليه السلاموطلحه وزبير نيز در ميان آنان بودند، برخورد كرد وبديشان گفت :
"شما خود مىدانيد كه مردم به خاطر دستيابى به خلافت بايكديگر بهستيز برمى خاستند تاآنكه خداوند پيامبرش را برانگيخت ومردم باشاخصههايى همچون سابقه، قدمت وجهاد از يكديگر متمايز شدند. هركدام كه به خلافت رسيدند، فرمان فرمانِ آنان بود وديگر مردمان تابعآنان بودند وچون آنان با جنگ وستيز درپى دنيا بودند خلافت از آنانگرفته شد وخداوند آن رابه كسان ديگر واگذاشت كه خداوند بر آوردنجانشين تواناست. همانا من در ميان شما پيرى را به جانشينى گماردمپس اگر از او اندرزپذيريد وبا وى مدارا كنيد در اين صورت خوش اقبالتراز او باشيد".(43)
حاضران مقصود معاويه را از اين سخنان بخوبى دريافتند. درواقعمعاويه آنان را تهديد كرده بود كه اگر عثمان را يارى نكنند بزودى خودوحزبش براصحاب پيامبر خواهند شوريد. ابن ابى الحديد در اين بارهچنين مىگويد :
از آن روز معاويه چنگالهاى خود را در خلافت فروبرد. چرا كه كشتنعثمان ذهن او را به خود مشغول داشته بود. به اين سخن او بنگريد كهمىگويد : چون آنان با جنگ وستيز درپى دنيا بودند، خلافت راگرفتندوخداوند هم آن رابه كسان ديگر واگذاشت. واو برآوردن جانشينتواناست. مقصود معاويه از جانشين دقيقاً خود اوست. از اين روهنگامىكه عثمان از وى طلب كمك كرد، دريارى كردن او تعلّل به خرج داد.(44)
حزب اموى آمادگى خود را براى ايجاد انقلابى عليه نظام اسلامىوبرپايى حكومت نوين جاهلى كه از دين به عنوان ابزارى جديد براىتحكيم قدرت استفاده مىكرد، كامل مىنمود.
مردم از هر گوشه وكنار و بويژه از كوفه وبصره ومصر گرد آمدند. ازهر كدام از اين شهرها هزار مرد مسلح رهسپار مدينه شدند تا خليفه سوّمرا در فشار گذارند. كوفيان خواهان خلافت براى زبير بودند چنان كهبصريان به خلافت طلحه رغبت داشتند. دراين ميان مردم مصر همهواخواه علىعليه السلام بودند.
امام اگر چه با اقدامات عثمان موافق نبود امّا تمام تلاش خود را براىخاموش كردن اين جريان به كار بست. آنحضرت بسيار كوشيد تا اقداماتتباهكارانه بنىاميّه را اصلاح كند امّا اوضاع آنچنان از هم گسيخته بود كهتلاشهاى آنحضرت ثمرى در برنداشت.
حديثى كه در زير نقل مىشود مىتواند به عنوان گواهى بر موضعاصلاح گرايانه امام على عليه السلام مورد استناد قرار گيرد. به هر تقدير اينحديث نشانگر فشارهاى بنىاميّه بر خليفه سوّم است.
شايد آنان در انتظار وقوع حادثه ديگرى بودند يا آنكه رهبرى آنان كهدر معاويه متجلّى مىشد، نقشههايى براى كشتن خليفه كشيده بود به ايناميد كه در آينده بتواند با دستاويز قرار دادن قتل عثمان راه خود را براىدستيابى به قدرت هموار سازد.
در اين حديث آمده است :
شورشگران نامهاى به عثمان نگاشتند و وى را به توبه از كردار خوددعوت كردند. وبراى او قسم ياد كردند كه هرگز باز نمىگردند ودست ازوى بر نمىدارند تا وى حقوق خدايى آنان را بديشان بازپس دهد. عثماناحساس كرد كه اين جماعت در برآورده شدن خواستههاى خود، بسيارجدّى هستند. از اين رو كسى را درپى على عليه السلام فرستاد. چون امام نزد وىآمد، عثمان گفت : ابوالحسن! مىبينى كه مردم چه كردهاند ومىدانى كهمن نيز چه كردهام. من برجان خود از اينان بيمناكم. به خدا سوگند آنان رااز آنچه كه ناخوش مىدارند معاف مىكنم وآنچه را كه مىخواهند از خودواز ديگران بديشان مىدهم اگر چه در اين راه خونم ريخته شود.
امير مؤمنان عليه السلام به او فرمود :
"مردم به دادگرى توبيش ازبه قتل رساندنت نيازمندند ومن اينجماعت را مىبينم كه جز به راضى شدن خودشان، خشنود نمى گردند. منبار اوّل بديشان قول دادم كه تو از تمام آنچه كه موجبات نارضايتى ايشانرا فراهم ساختهاى، باز گردى. پس آنان را از تو دور و حقشان رامىدهم". عثمان گفت : تو را به خدا سوگند هم اينك حق آنان را بده. بهخدا قسم من به هر چه كه تو بگويى عمل مى كنم.
على عليه السلام به سوى مردم رفت وفرمود :
"اى مردم! شما درپى حق خويش آمدهايد واينك از آن برخوردارگشتهايد. عثمان سخنان شما را در باره خود واطرفيانش قبول دارد واز تمامآنچه كه شما ناخوش مىداريد، باز مى گردد".
مردم گفتار امام را پذيرفتند وتصديق كردند. امّا گفتند : ما اين سخنانرا مىپذيريم امّا براى ما از او پيمانى بگير. به خدا قسم ما تنها به سخنبدون عمل راضى نمىشويم.
على عليه السلام فرمود : اين پيمان را براى شما خواهم گرفت.
اين روايت چنين ادامه مىيابد كه پس از انعقاد اين معاهده، نامهاىكه از سوى خليفه سوّم ممهور به مُهر خود و خطاب به كار گزارانش بودنگاشته واز خانه خليفه خارج شد. عثمان در اين نامه كارگزارانش را بهكمك خود وكشتن سران مخالفان فرا خوانده بود وبه آنان گفته بود كهخود را آماده جنگ مىكند ولشكرى بزرگ از بردگان كه از راه خمس بهدست آورده بود، فراهم مى آورد.
شكّ وترديد مخالفان با ديدن اين نامه برانگيخته شد وموجب گشتتا دوباره به سوى عثمان باز گردند واز او خواستار شوند فوراً واليان را ازكاربركنار دارد يا آنكه خود از مقام خلافت استعفا دهد. عثمان در مقابل،نوشتن نامه را انكار وادعا كرد كه اين نامه توطئهاى عليه او بوده است.اگرچه بعيد هم نيست كه عوامل بنى اميّه در خانه عثمان، اين نامه را بهاسم وى نگاشته باشند تا بدين ترتيب نسبت به او ايجاد شكّ وترديد كنند.بدينسان كه فتنهاى بزرگ پديد آمد.(45)
طوفان هرج ومرج وآشوب وزيدن گرفت وشورشيان بر مدينه تسلّطيافتند. على عليه السلام پس از فرو نشستن شعلههاى اين فتنه و كشته شدن عثماناين واقعه را در دو كلمه خلاصه كرد :
"اگر به كشته شدن عثمان فرمان مىدادم، جزو قاتلان واگر از كشتهشدن او ممانعت مىكردم، يار و ياور او تلقّى مىشدم".
ونيز افزود :
"من سبب كشته شدن او را براى شما بيان مىكنم : عثمان خلافت را بهانحصار خود در آورد ودر آن استبداد به خرج داد وبد كرد كه چنين امرىرا برگزيد و در آن استبداد به كار برد وشما نيز بى تابى مىكرديد. پس شمادر اين بىتابى بد كرديد وخداى را حكم ثابتاست درباره كسى كه استبدادبه خرج داد وخود سرى كرد و كسى كه در كشتن او بى تابى نمود".(46)
مىتوان فرمايش حضرت را چنين تفسير كرد كه حكم خداوند در بارهكسى كه استبداد وخودسرى به خرج داد آن بود كه از اريكه قدرت به زيركشيده شد ودر بسترش به قتل رسيد وحكم وى در باره كسى كه بى تابىكرد مثل آن بود كه ميوهاى را پيش از رسيدنش چيده باشد كه طبعاً خوردنچنين ميوهاى نمى تواند براى او گوارا و لذّت بخش باشد.
بدين گونه حزب اموى بيش از شورشگران از كشته شدن عثمان بهرهبردارى كرد. به طورى كه حتّى كسانى كه همواره مردم رابه شورش عليهعثمان ترغيب مى كردند، خود را از اين ماجرا كنار كشيدند. عايشه، امالمؤمنين، كه همواره فرياد مىزد : نعثل - عثمان - را بكشيد كه او كافر شدهاست، اينك در صف خونخواهان عثمان جاى گرفته بود. طلحه وزبير نيزكه هر دو عليه عثمان تبليغات به راه مى انداختند و سپاهيانى براىجنگيدن با او گرد مىآوردند اكنون به عنوان هواخواه عثمان، در صددانتقام از قاتلان وى بر آمده بودند وعمروبن عاص هم كه حتّى چوپانان راعليه عثمان مى شورانيد، پس از كشته شدن وى به جمع كسانى پيوست كهادعاى خونخواهى عثمان را داشتند.
در صورتى كه اگر آنان همگى به نصايح امام على عليه السلام گوشمىسپردند، خلافت بدون هيچ خونريزى وآشوب در جايگاه خود آراموقرار مىيافت.
بخش سوم : علىعليه السلام و دوران امامت
امام به خلافت برگزيده مىشود
موجهاىاضطراب وپريشانى، كشتى امّترا هر لحظهاز سواحل امنيّتوآسايش به دور مىبرد. مهاجران وانصار كه طلحه و زبير هم در ميانآنان بودند گرد هم آمدند وهمگى بر بيعت با على عليه السلام اتفاق كردند وبهسرعت نزد آنحضرت آمدند و گفتند : مردم بايد پيشوا وامامىداشته باشند.امام پاسخ داد : مرا در كار شما حاجتى نيست. هركس را كه شما برگزيديد،من نيز بدان رضايت مىدهم. آن جماعت گفتند : ما جز تو را برنگزينيمواضافه كردند : ما امروز كسى را سزاوارتر از تو به خلافت نمى يابيم.علىعليه السلام فرمود : چنين مكنيد. اگر من وزير باشم بسى بهتر از آن است كهامير باشم. آنان در پاسخ گفتند : هرگز، به خدا چنين نكنيم مگر آنكه با تودست بيعت دهيم. حضرت فرمود : اين كار بايد در مسجد انجام پذيرد.زيرا بيعت من نبايد پنهانى ونيز به دور از رضايت مسلمانان انجام گيرد.
مردم امام را تهديد كرده، گفتند : ما با تو بيعت مىكنيم كه خودمىبينى بر اسلام چه گذشت.
امام فرمود : "مرا وانهيد و در پى كس ديگرى باشيد. زيرا ما به كارىدست مىزنيم كه رنگها و ابعاد گوناگون دارد دلها در برابر آن تاب نياورندوعقلها زيربار آن نخواهند رفت".(47)
امّا آنجماعت گفتند : تو را در اين باره به خدا سوگند مىدهيم. آيا مگرحالوروز اسلامرا نمىبينى؟ آيا مگر اينآشوبوفتنهرا مشاهده نمىكنى؟
فرمود : من بيعت شما را مىپذيرم ودر اين صورت طبق آنچه خودمىدانم با شما رفتار خواهم كرد.(48)
آرى، امام خلافت را نمى پذيرفت زيرا امواج فتنه به بالاترين حدّخود رسيده بود. آنحضرت دوست مىداشت تا وزير و كمك كار آنانباشد تا بدين وسيله در فرو نشاندن آتش فتنه وآشوب از موقعيّت آزادى برخوردار باشد. امّا نه كسى خود را نامزد خلافت مىكرد ونه كسى بهخلافت فردى جز على عليه السلام رضايت مىداد.
از سويى امام بيعت اهل حل وعقد را بدون كسب رضايت مردم، براىخلافت ناكافى مىدانست بلكه آنحضرت، انتخاب خليفه تعيين شده ازسوى خداوند را حق عموم مردم مىديد از اين رو پيشنهاد كرد كه بيعت بااو در مسجد ودر برابر چشم مردم انجام پذيرد.
از ديگر سو آنحضرت با آنان شرط كرد كه بر طبق علم ودانش خودرهبرىآنان را بر عهده گيرد ومطابق با سنّت پيامبرصلى الله عليه وآله با آنان رفتار كند،نه براساس مصالح يارانش و جهل آنها، ويا فشارهاى نيروهاى سياسى.
على عليه السلام دوران خلافت خود را باپى ريزى انقلابى عليه اوضاع فاسدآن زمان آغاز كرد. او تمام نيروى خود را براى مقابله با دشواريهايى كهخلفاى پيش از وى در برابر آنها به زانو در آمده يا متوقف شده بودند، بهكار بست. يكى از بزرگترين دشواريها مقابله با نيروى سياسى فزاينده بنىاميّه وهم پيمانان آنان كه از بقاياى دوران جاهلى به شمار مى آمدند، بود.
در واقع حذف اين جناح از جامعه اسلامى يكى از بزرگترينمأموريتهايى بود كه پيامبرصلى الله عليه وآله خود سنگ اوّل آن را گذاشته بود وپس ازوى اصحاب با ضعف و سستى خط آنحضرت را دنبال كردند تا آنكهنوبت به خلافت امام رسيد وبا آنكه شرايط نامساعدى بر جامعه اسلامىحكمفرما بود آنحضرت با عزم راسخ خويش براى اصلاح وضع موجوددست به كار شد.
در اهميّت شناخت چهره پليد بنى اميّه كافى است به قرآن بنگريم كهاز آنان به عنوان "شجره ملعونه"(49) ياد كرده است. همچنين رسول خدامسلمانان را نسبت به آنان هشدار داده وفرموده است :
"هر گاه معاويه را بر فراز منبر من ديديد او را بكشيد اگر چه هرگزشما چنين نمىكنيد".
آنان بزرگترين نيروى سياسى در جزيرة العرب به حساب مىآمدند.پيامبرصلى الله عليه وآله نيز دور و بر ايشان را گرفته بود تا شايد به راه هدايت گام نهندوخود را با شرايط جديد هماهنگ سازند. يا آنكه پيامبر مىخواستشوكت وعظمت اسلام را حفظ كند وآنگاه در فرصتى مناسب، آنان را ازصحنه محو سازد. امّا اكنون موقع اين كار فرا رسيده بود. آنان نه تنها خودرا در بوته جامعه اسلامى ذوب نكردند بلكه همواره بر ضدّ نيروهاىمكتبى و اصيل دسيسه چينى مىكردند ودر انتظار فرصتى بودند تا كارحكومت اسلامى را يكسره كنند.
به همين علّت است كه امير مؤمنان خلافت خود را با هجوم بربنىاميّه وپس گرفتن امتيازات آنان كه به زور از عثمان گرفته بودند، آغازكرد.
ابن ابى الحديد به نقل از ابن عبّاس روايت كرده است كه على عليه السلام درروز دوّم از خلافتش در مدينه به ايراد خطبه پرداخت ودر آنجا فرمود :
"هر زمينى كه عثمان بخشيده وهر مالى كه عطا كرده از مال اللَّه استوبايد به بيت المال باز گردانده شود. زيرا هيچ چيز حق قديم را باطلنمىكند واگر من آنها را بيابم، اگر چه كابين زنها شده ويا در شهرهاپراكنده گشته باشد، به بيت المال بازشان مىگردانم. زيرا در عدل وسعتىاست وكسى كه حق بر او تنگ مىآيد بداند كه ستم بر او تنگتر شود".(50)علىعليه السلام كار گزاران خليفه سابق را كه بر ولاياتاسلامى حكومت داشتند،از كار بركنار كرد. همچنين بر عزل معاويه، رهبر سياسى ونظامى حزباموى، بسيار پافشارى نمود. در واقع معاويه دوست داشت تا آنحضرتمانند خلفاى گذشته وى را به عنوان والى شام همچنان در مقام خود ابقاكند تا شايد از اين راه براى تحكيم نفوذ حزب خود در حكومت، فرصتديگرى بيابد.
از بين بردن معاويه وحزب اموى بزرگترين مسئوليّت امام به شمارمىآمد ورسول خدا خود در بيانى به آنحضرت تأكيد كرده بود كه وى بايددر ادامه خط رسالت، با حذف نيروهاى جاهلى وبقاياى آن، به تكميلهدف پيامبر همّت گمارد. روزى پيامبر به آنحضرت فرمود :
"تو بر سر تأويل و تفسير قرآن با بنىاميه خواهى جنگيد چنان كه مابر سر تنزيل آن با ايشان پيكار كرديم".
ياران روشن نگر رسول خدا نيز تماماً نسبت به اين وظيفه الهى كهتحقّق آن برايشان واجب بود، آگاهى داشتند وعلى نيز براى تحقّق ايناهداف مسئوليّت خطير خلافت بر مسلمانان را عهده دار شد. وى نهايتكوشش خويش را براى تحقّق يكى از دو امر زير به كار بست :
1 - بيرون راندن بقاياى نظام جاهلى از صحنه جامعه و اقامه عدلاسلامى در آن.
2 - افشاى اين نيروى جاهلى ورسوا كردن آن وايجاد حركتى مكتبى بهمنظور نابودى اين نيرو وجلوگيرى از تحقّق كامل اهداف ومقاصد آن.
از آنجا كه شرايط براى تحقّق هدف نخست مساعد نبود، بالطبعتمام تلاشها در جهت تحقّق هدف دوّم به كار گرفته شد. بدين ترتيب درميان امّت پرچمدارانى مكتبى ظاهر شدند كه مبارزه با بنىاميّه راسر لوحه كار خود قرار داده بودند به طورى كه توانستند آنان را كاملاً ازصحنه جامعه بيرون برانند وبنىاميّه هم بدون آنكه بتوانند به هدفاصلى واساسى خود كه همان باز گرداندن مردم به جاهليّت بود، دستيابند از عرصه جامعه حذف شدند. روايت زير مىتواند نشانگر گوشهاىاز اهداف پليد معاويه باشد.
پس از آنكه معاويه به خلافت رسيد، روزى به بانگ اذان گوشسپرده بود. عدّهاى از خواص وى نيز در مجلس او حاضر بودند. چون مؤذنبه عبارت "اشهد أنَّ محمّداً رسول اللَّه" رسيد، معاويه در خشم شد. يكىاز كسانى كه در مجلس حضور داشت، از علّت خشم معاويه پرسيد.معاويه پاسخ داد : ابو بكر حكومت كرد و رفت و مردم در باره اومىگويند خدا ابو بكر را رحمت كند. همچنين ابو عدى حكومت كرد ورفت ومردم پس از حكومتش گفتند : خدا عمر را بيامرزد. امّا اين ابن ابىكبشه )پيامبرصلى الله عليه وآله( راضى نشد مگر آنكه نام خود را قرين نام خدا كرد.نه، به خدا قسم كه او بايد نيست و نابود شود.
همچنين يزيد، فرزند فاسد معاويه اين شعر را مىسرود : بنى هاشم باحكومت بازى كرد ودر واقع نه خبرى آسمانى آمد ونه وحى نازل شد.
بدين علّت امير مؤمنانعليه السلام استراتژى خود را تا آنجا كه در توانداشت، بر اساس حذف حزب اموى از صحنه جامعه قرار داد.
ستيز با دشمنان دين
انقلاب ياوران حق، همچون هر انقلاب اصيل ديگرى با سه جبههرويارو گرديد :
1 - بقاياى دوران گذشته.
2 - فرصت طلبان.
3 - تندروها.
فرصت طلبان، همان كسانى هستند كه انقلاب را در روزهاى اوجيارى مىكنند و انتظار دارند كه خود رهبرى آن را به دست گيرند يا دستكم مطامع سياسى خود را با نام مشاركت در انقلاب بر آورده سازند. امّااينان همين كه با هوشيارى و بيدارى رهبرى انقلاب رو به رو شوند،تغيير موضع داده با انقلاب به ستيز و مبارزه بر مىخيزند و البته در برابرآن تاب ايستادگى هم ندارند. در واقع نيروى اين گروه در مكر و نفاق آناننهفته است. و چون مكر و نيرنگ و نفاق آنان بر ملا شود، فوراً سُستمىشوند و از ميدان مى گريزند.
طلحه و زبير و همفكران آنان در زمره اين گروه به حساب مى آيند.اينان با خليفه سوّم به مبارزه برخاستند و خود را شايسته خلافتمىديدند يا دست كم انتظار داشتند كه آنان هم بهره اى از خلافت ببرند.امّا چون گرايش مردم به امام را ديدند، موقتاً در برابر اين طوفان سر فرودآوردند و با وى دست بيعت دادند. حتّى آنان براى آنكه بعداً بتوانند ازخلافت سهمى ببرند، اولين كسانى بودند كه در بيعت با علىعليه السلام از ديگرانسبقت گرفتند. امّا دريافتند كه امام با دست اندازى به ستم، خواهانگرفتن حق نيست و به آروزى طلحه و زبير مبنى بر گرفتن امارت كوفهوبصره وقعى نمى نهد. چرا كه مىدانست هريكاز آنان در ايندو شهرپيروان و هوا خواهانى دارند. بدين ترتيب طلحه و زبير بر اميرمؤمنانشوريدند و بيعت او را زير پا نهادند و به خونخواهى كسانى برخاستند كهخود آنها را كشته بودند! آنان همچنين ادعا كردند كه ولى دم خليفه سوّمهستند. بدين گونه گناه بزرگى مرتكب شدند و آتش فتنه و جنگ را درميان مسلمانان شعله ور ساختند. در واقع جنگى كه اينان آن را شعلهوركردند، نخستين جنگ خونبار ميان مسلمانان محسوب مى شود.
جنگ جَمَل
ابو بردة بن عوف ازدى از كسانى بود كه از يارى امام در كوفه امتناعورزيد. هنگامى كه علىعليه السلام فاتحانه از بصره بازگشت، متخلفان را به بادنكوهش گرفت و فرمود :
"بدانيد كه مردانى از شما، از يارى من باز نشستند پس من نكوهشگرو خوار كننده ايشانم و شما نيز بايد از آنان كناره گيريد و سخنانى بديشانگوييد كه ناپسندشان آيد تا سرزنش شوند و بدين وسيله حزب اللَّه هنگامآشفتگى و تفرقه باز شناخته شوند".
سپس ابو برده برخاست و پرسيد : امير مؤمنان! آيا كسانى را كهپيرامون عايشه كشته شده بودند و نيز زبير و طلحه را ديدى؟ آنان به چهگناهى كشته شدند؟
امام پاسخ داد : آنان پيروان و كارگزاران مرا كشتند و ربيعه عبدى،رحمة اللَّه عليه، را به همراه گروهى از مسلمانان به قتل رساندند. گفتند :پيمان شكنى نمىكنيم چنانكه شما پيمانتان را شكستيد و گفتند : فريبپيش نمىگيريم چنانكه شما پيش گرفتيد. پس بر آنان يورش بردند و همهآنان را از پاى در آوردند. من از آنان خواستم قاتلان برادرانم را به منمعرفى كنند تا آنان را در مقابل بكشم سپس قرآن در ميان ما حكم كند. امّاآنان از اين خواسته سر باز زدند و با من به جنگ آمدند در حالى كه بيعتمن و خون نزديك به هزار نفر از طرفدارانم به گردن ايشان بود، من نيزآنان را در مقابل اين كردار ناپسند كشتم.
آنگاه امام پس از اين بيانات از ابو برده پرسيد :
آيا تو در اين باره ترديد دارى؟
ابو برده پاسخ داد :
"من در اين باره ترديد داشتم امّا اكنون دانستم و خطاى آنان بر منآشكار گرديد. و تو هدايت شده اى و بدرست اقدام كرده اى".(51)
بدين ترتيب امام جنايات پيمان شكنان را بطور خلاصه بيان فرمود.بار ديگر، هنگامى كه سپاهيان آنحضرت، و اهل جمل و بصره بايكديگر روياروى شدند، آنحضرت طلحه و زبير را خواست و بديشانفرمود :
"به جان خودم شما سلاح و اسب و سپاه فراهم آورده ايد.اگر براىآنچه مهيا كردهايد نزد خداوند عذر و دليلى داريد، پس از خدا بترسيدوهمچون زنى نباشيد كه رشته خود را پس از تابيدن محكم از هم گسست.آيا مگر من برادر دينى شما نيستم كه شما خون مرا محترم شماريد و مننيز خونتان را محترم شمارم؟ پس آيا حادثه اى رخ داده كه شما ريختنخون مرا روا مى داريد؟!"
همچنين امام فرمود :
"در آن روز خداوند جزاى حق آنان را بدهد و آنان مى دانند كهخداوند حق و آشكار كننده است. اى طلحه! آيا تو خون عثمان را مطالبهمى كنى؟ خداوند كشندگان عثمان را لعنت كند. طلحه تو همسر رسولخدا را براى جنگ بيرون آورده اى در حالى كه همسر خويش را در خانهبگذاشتهاى! آيا مگر تو با من بيعت نكردى؟!"(52)
آنگاه امام برخى از مواضع زبير را در ركاب رسول خدا به ياد او آورد.زبير از ميدان جنگ دورى گرفت. چون زبير راه مدينه را در پيش گرفت"ابن جربوز" به تعقيب وى پرداخت و او را كشت و شمشير او را براىامام آورد.
علىعليه السلام شمشير زبير را گرفت و آن را در دست چرخاند و فرمود :
"چه دشواريها كه با اين شمشير از پيش روى رسول خدا برداشته شد".
ابن جربوز گفت : اى امير مؤمنان جايزه من در قبال اين كار چيست؟آنحضرت فرمود از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود :
"كشنده فرزند صفيه (زبير) را به آتش نويد بخش".
سالها بعد همين ابن جربوز همراه با خوارج نهروان به روياروئى امامآمد و در همان نبرد به قتل رسيد.(53)
از خواندن برگهاى تاريخ در مىيابيم كه زبير و طلحه و عايشه هر يكدر حركت خود ترديد داشتند و هر كدام از آنها بارها تصميم گرفتند از اينجنگ منصرف شوند. امّا دستى پنهان، هر بار عزم آنان را تجديد مى كردو از نو آنان را به قلب فتنه سوق مى داد!
طلحه به بصره آمد و براى مردم سخنرانى كرد و آنان را به خلع امام ازخلافت تشويق نمود. مردم از وى پرسيدند : ابو محمّد! نامه هايى كه ازسوى تو به ما مى رسيد غير از اين بود كه اكنون مى گويى! طلحه خاموششد و جوابى نيافت و زبير را براى سخنرانى پيش فرستاد.
عايشه نيز در مسير حركت خود به بصره با چاه آبى به نام "حوأب"رو به رو گشت. سگهاى اطراف اين چاه به وى پارس كردند. عايشهپرسيد : نام اين چاه چيست؟ گفتند : حوأب. ناگهان عايشه بانگ برداشتو بر بازوى شترش زد و آن را خوابانيد و سپس گفت : به خدا سوگند : بهخدا سوگند من مصداق حديث سگهاى حوأب هستم. مرا باز گردانيد. مراباز گردانيد.
بدين سبب عايشه و همراهانش يك شبانه روز در كنار چاه حوأباردو زدند. امّا عبداللَّه بن زبير حيلهاى به كار بست و چهل نفر و بنابر قولىديگر پنجاه نفر از باديهنشينان را حاضر كرد و بديشان رشوه داد تا نزدعايشه گواهى دهند كه نام اين چاه حوأب نيست.(54)
همچنين هنگامى كه زبير قصد كناره گيرى از اين جنگ را داشت، بارديگر عبداللَّه بن زبير پا به صحنه مى گذارد و با فريب دادن پدرش وى رابه ميدان نبرد بازمى گرداند. نقش عبداللَّه در اين ميان همچون نقش محمّدبن طلحه بود. مروان بن حكم نيز گاه به گاه وارد صحنه مى شد و بر ادامهجنگ تبليغ و تشويق مىكرد.
بدين ترتيب مى توان از دستهاى پنهانى در پشت شخصيّتهاى ظاهرىجنگ جمل پرده برداشت. اين دستها نشان از هم پيمانى بنى اميّه با برخىاز كسانى كه در حكومت طمع بسته بودند داشت. اينان در واقع با پنهانشدن در پشت چهرههاى ظاهرى جنگ جمل، خود را از چشمها پنهان مىداشتند. و با خود مى گفتند : اگر اينان در اين جنگ به پيروزى دستيابند، همان امتيازاتى كه در عهد خلافت عثمان از آنها برخوردار بوديمباز هم از آنها برخوردار خواهيم شد، امّا اگر اينان در اين جنگ شكستبخورند ما به يك تير دو نشان زده ايم. زيرا از يك طرف از سوىمهاجران و انصارى كه براى خلافت دل بسته اند و هر يك ديگرى رابراى خلافت تأييد مى كند، آسوده خاطر مى شويم و از طرف ديگر هيبتآنان در ميان مسلمانان فرو مى ريزد و مردم آنها را كسانى مى پندارند كهدر پى برآورده ساختن مصالح و منافع شخصى خويشند.
بدين ترتيب مى توانيم علّت همگامى حزب اموى را در كنار طلحهوزبير وعايشه كه از شديدترين تحريك كنندگان مردم بر ضدّ عثمانومقدّم داشتن بنى اميّه در حكومت و ثروت توسّط او به شمار مى آمدند،تفسير كنيم.
مردم با شگفتى مىپرسيدند آيا جنگ طلبان آهنگ بصره را كردهاندومىخواهند انتقام خون عثمان را از بصريان بگيرند و به خاطر عثمان باآنها بجنگند؟!
طبرى به سند خود از مغيرة بن اخنس روايت كرده است كه گفت :سعيد بن عاص، در ذات العرق با مروان بن حكم و يارانش رو برو شد و ازآنان پرسيد : به كجا مى رويد در حالى كه خون بهاى شما بر شتران سوارند. ( ابن اثير گويد : منظور وى عايشه و طلحه و زبير بود ). اينان را بكشيدوآنگاه به خانه هايتان باز گرديد و يكديگر را به قتل نرسانيد. امّا مروانو يارانش پاسخ دادند : ما مىرويم تا شايد همه قاتلان عثمان را بكشيم.(55)
شايد اينان در پايان سخنانشان اشاره كرده باشند كه هدف آنها از اينحركت درهم كوبيدن عدّهاى به دست عدّهاى ديگر بود تا مگر بدين ترتيباز آنان خلاص شوند. براى تأييد اين نظر مى توان از روايتى كه ابن اثير نقلكرده است، استفاده نمود. وى مىگويد : مروان بن حكم تيرى به سوىطلحه انداخت و آن تير به پاى طلحه خورد و او را كشت!(56)
اميرمؤمنان علىعليه السلام در چندين خطبه به سرشت اين جنگ اشاره كردهو بيان داشته بود كه تا ديروز قريشيان كه در سنگر كفر بودند، در مقابلاسلام ايستادند و جنگيدند و امروز نيز آنان به خاطر همان هدف در حالىكه فريب خورده وشيفته قدرت شده اند با او سر جنگ دارند.
شيخ مفيد مى نويسد : چون امام در ربذه فرود آمد، دنباله حاجيان باآنحضرت رو برو شدند و گرد وى را گرفتند تا سخنى از او بشنوند. امام درخيمه خود بود. ابن عبّاس گويد : من نزد آنحضرت رفتم و ديدم كه نعلينخود را وصله مى زند. عرض كردم : ما به اينكه، تو كار ما را سروساماندهى بيشتر نيازمنديم تا اين كارى كه اكنون بدان مشغولى. امّا او پاسخىنداد تا آنكه از كار خود فارغ شد سپس آن را كنار لنگه ديگر كفش قرار دادو از من پرسيد : قيمت اين يك جفت نعلين چقدر است؟ گفتم : ارزشىندارند. پرسيد : با همين بىارزشى؟ گفتم : كمتر از يك درهم مى ارزند.آنگاه امام فرمود :
"به خدا سوگند اين يك جفت نعلين در نزد من بيش از خلافت بر شمادوست داشتنى است مگر آنكه من در اين خلافت حقى را استوار و ياباطلى را دفع كنم".
ابن عبّاس گويد : به آنحضرت عرض كردم حاجيان گرد آمدهاند تا بهسخنانت گوش فرا دهند آيا به من اجازه مىدهى كه با آنان سخن گويم اگرنيك گفتم از آنِ تو و اگر بد گفتم به حساب خودم باشد. گفت : نه. خودم باآنان سخن خواهم گفت. سپس دستش را بر سينه من نهاد - او دستى ستبرداشت - كه سينهام را به درد آورد سپس برخاست. جامه او را گرفتموگفتم : تو را به خدا سوگند مراعات خويشاوندى را در باره من بفرما. ( گويا ابن عبّاس از اين بيم داشت كه علىعليه السلام سخنانى بگويد كه حاجيان راخوش نيايد. )
آنحضرت فرمود : مرا سوگند مده. آنگاه از چادر بيرون رفت. حاجيانبر او گرد آمدند آنحضرت خداى را ستود و ثنا گفت و آنگاه فرمود :
"خداى تعالى محمّدصلى الله عليه وآله را برانگيخت در حالى كه در ميان عرب نه كسىبود كه كتابى بخواند و يا نبوّتى ادعا كند. آنحضرت مردم را بدانچه وسيلهرستگاريشان بود، رهنمايى فرمود به خدا سوگند من نيز همواره در ميانكسانى بودم كه هدايتشان مىكرد نه دگرگون شدم و نه تغيير يافتم و نهخيانتى مرتكب گشتم تا آنكه همه دشمنان دين پشت كرده بگريختند. مرابا قريش چكار؟ به خدا سوگند، من با آنان در زمانى كه كافر بودندجنگيدهام و امروز نيز كه راه فتنه و فساد را در پيش گرفتهاند باز هم باآنان مىجنگم و اين راهى كه مىروم بر اساس عهد و پيمانى است كه دراين باره با من شده است. هشدار مىدهم كه من به خدا سوگند مىخورم تاباطل را چنان بشكافم كه حق از درون آن برون آيد قريش با ما كينه جويىنمى كند جز بدين خاطر كه خداوند ما را بر آنان برگزيده است و ما آنها رابه زير فرمان خود كشيدهايم".
آنگاه اين دو بيت را خواند :
1 - به جان خودم سوگند گناه است كه تو شير خالص را بنوشى و سرشير يا خرماى بى هسته بخورى.
2 - حال آنكه ما بوديم كه اين بلند مرتبگى را به تو داديم و گرنه توخود مرتبهاى نداشتى و ما بوديم كه گرداگرد تو اسبان كوتاه مو و نيزهها رافراهم آورديم.(57)
بدينسان قريشى كه همواره رؤياى حكومت عرب را در سر مىپروراندهم به دين تظاهر كرد و هم جنگى عليه آن به راه انداخت و نيروىويرانگر خويش را در اين راه كاملاً به كار گرفت و از ضعف خليفه سوّماستفاده كرد و برخى از ياران پيامبر و مناديان دعوت آنحضرت را فريفتو آتش طمع آنان نسبت به خلافت بر مسلمانان را شعله ور ساخت. كسانىكه جذب نيرنگ قريش شدند، در واقع فاقد بينشى روشن در باره شناختجريانات آن دوره بودند.
طلحه كه توقع داشت پس از خليفه دوّم به خلافت برسد بصريان را برضدّ عثمان مى شورانيد و آنان را به كشتن عثمان تشويق مى كرد. او خود بهبصره آمد و منادى اش بانگ زد : هر كس، شخصى از جنگجويان را دراختيار دارد بايد او را به ما تحويل دهد. پس چون جنگجويان را به دستايشان سپردند، همه آنها را از دم تيغ گذراند و جز شمار اندكى از آنان ازاين حادثه جان سالم به در نبردند.(58)
آرى اين همان طلحه است كه تا ديروز آنان را رهبرى مىكرد و امروزدر جناح مقابل آنان قرار گرفته است و آنها را مىكشد! آيا براستى اينشگفت آور نيست؟! آرى، طلحه نيز تا ديروز رئيس و رهبر آنان بود امّاامروز در شمار عوامل بنى اميّه در آمده است و حزب اموى به دست خوداو، وى را از صحنه جامعه بيرون راند. اميرمؤمنان در وجوب جنگ باآنان هيچ گمان و ترديدى به خود راه نداد زيرا سرشت و اهداف پليد آنانرا بخوبى دريافته و از طرفى پيامبر او را از وقوع اين ماجرا آگاه كرده و بهاو فرموده بود كه در آينده با پيمان شكنان در جنگ خواهد شد.
آرى امام در راه بيدارى مردم دشواريهاى فراوانى متحمّل شد و اگرمهاجران و انصار با بصيرت، براى دفع اين فتنه در كنار او نبودند و وى رابا همان نيرو وقوّتى كه رسول خداصلى الله عليه وآله را يارى كردند، مدد نمى رساندندچه بسا كه قريش با توسّل به نيرنگها و نيروها و تعصبّات خود خطرىواقعى عليه بقاى اسلام به وجود مىآورد.
آنگاه امام به سپاه كوفه كه كشور ايران را فتح كرده بودند، دستور دادكه در همانجا بمانند و از مرزهاى اسلام پاسدارى كنند و براى فتحسرزمينهاى جديد سپاهيانى به اين سوى و آن سوى گسيل دارند. امام از اينجهت سپاه كوفه را براىاجراى اين مهم برگزيد كه مىدانست در ميان آنانتعدادى از ياران با بصيرت پيامبر ونيز شمارى از فقها و قرّا يافت مىشوند.آنحضرت در ملاقات خود با اين سپاه در ناحيه ذى قار بديشان فرمود :
"اى مردم كوفه! شما از گرامىترين مسلمانان و ميانهروترين ايشانوپر سهم ترين آنان در اسلام و نيكوترين عرب در سواركارى و تيراندازىهستيد. شما از ديگر اعراب به پيامبر و خاندان او بيشتر دوستى مى ورزيدو من با اعتماد به شما، پس از تكيه بر خدا، براى فداكاريهايى كه در قبالنقض پيمان طلحه و زبير و سرپيچى ايشان از من و گرايش آنان به عايشهبراى ايجاد فتنه و آشوب از خود نشان داديد به سويتان روانه گشتم".(59)
اعراب كوفى در دورههاى بعد همچنان محبّت و گرايش خود را بهخاندان پيامبر از دست ندادند و خط مبارزاتى آنان عليه امويّون را ادامهدادند تا آنكه سرانجام خداوند طومار عمر حكومت بنى اميّه را درروزگار خلافت آل عبّاس در هم پيچيد.
هنگامى كه امام سپاه خود را بسيج كرد همراه با آنان عازم بصره شدوبدان شهر گام نهاد. آنحضرت در بصره خطبهاى مهم ايراد كرد و در آنبه تبيين مشروعيّت نبرد با ناكثان (پيمان شكنان) پرداخت. علىعليه السلام دراين سخنرانى استراتژى خود را در اين جنگ مطرح كرد و فرمود :
"بندگان خدا! بپا خيزيد براى جنگ با اين مردمان با سينههايى ستبردر جنگ. چون ايشان بيعت مرا شكستند و كارگزارم ابن حنيف را پس ازكتك بسيار و رنج و آزار سخت از بصره بيرون كردند و سبابجه را كشتندو حكيم بن جبله عبدى را كشتند و نيز مردان شايسته ديگر را از پاى درآوردند سپس در پى تعقيب دوستداران من بر آمدند و آنان را در پناه هرديوار و زير هر سقفى كه ديدند، گرفتند و پس از چند روز گردن زدند.ايشان را چه شده است. خداوند بكشتشان به كجا مىروند؟ به سوى آنانبپا خيزيد و بر آنان سخت گيريد و بر آنان حمله كنيد در حالى كه بردبارودر پى پاداش هستيد. مىدانيد كه شما هماورد و كشنده آنانيد و خود رابراى نيزه انداختن و شمشير زدن و مبارزه با همتايان خويش آمادهكردهايد.
هر يك از شما كه خود را در برابر دشمن دليرتر ديد و از يكى ازبرادرانش سُستى و ضعف مشاهده كرد، بايد از آن برادرش كه شجاعتاو، از او كمتر است، دفاع كند همان گونه كه از خويشتن دفاع مىكند زيرااگر خدا خواسته بود او را نيز مانند همرزمش دلير و شجاع مىگردانيد".(60)
برخورد امامعليه السلام با پيمان شكنان همچون برخورد وى با كافران نبود.بلكه آنحضرت اصحابش را از آغاز كردن جنگ بازداشت و پس از آنكهاصحاب جمل، اردوگاه امام را زير تيرهاى پياپى و بسيار خود گرفتندياران وى به آنحضرت شكايت كرده، گفتند : اى اميرمؤمنان! اردوگاه ماپر از تيرهاى آنان است. امّا علىعليه السلام به آنان اجازه مقابله نداد تا آنكهيكى از افراد خود را با قرآن به سوى سپاه بصريان فرستاد تا آنان را بهحكميّت قرآن فرا خواند، امّا دشمنان او را كشتند. پس از اين ماجرا امامفرمان نبرد را صادر كرد.
جنگ سه روز ادامه يافت و ياران پيامبر، از مهاجران و انصار،قهرمانيهايى از خود نشان دادند كه در زمان پيامبر به سبب بروز چنانشجاعتهايى شهرت يافته بودند. آنان در لشكرى موسوم به "كتيبةالخضراء" جمع آمده بودند كه فرماندهى آن را مولا و امير آنان يعنىعلىعليه السلام بر عهده داشت.
و در روز آخر جنگ بر شترى كه پرچم ناكثان بروى آن بود، حملهكرد. چون شتر بر زمين افتاد تمام دشمنان تار و مار شدند و جنگ باپيروزى امام پايان يافت. جارچى آنحضرت در پى اين پيروزى، بهدستور امام بانگ برداشت كه : فراريان را تعقيب نكنيد و مجروحان رانكشيد و به خانهها گام ننهيد و سلاح و لباس و وسايل دشمنان رابرنداريد هر كس سلاح به زمين گذارد و نيز هر كس كه در خانهاش راببندد در امان است.
پس از فرو نشستن آتش جنگ، علىعليه السلام به طرف عايشه تنها رهبرزنده مخالفان رفت. صفيه دختر حارث كه فرزند خود را در اين جنگ ازدست داده بود، به استقبال امام آمد و به آنحضرت گفت :
اى على! اى قاتل دوستان! اى از هم پاشنده جمع! خداوند فرزندانترا يتيم كند چنانكه تو فرزندان عبداللَّه (پسرش) را يتيم كردى.
امام به سخنان او اعتنايى نكرد و از كنار او گذشت. سپس نزد عايشهرفت بر او سلام داد و در كنار او نشست. عايشه زبان به پوزش گشودوگفت : من كارى نكردم. چون امام از نزد عايشه بيرون آمد، دوبارهصفيه سخنان زشت خود را بر زبان راند امّا آنحضرت به او توجّه نكردولى در حالى كه به برخى از خانهها اشاره مىكرد، گفت : بدان كه اگرمىخواستم، مىتوانستم درِ اين خانهها را بگشايم و كسانى را كه در آنپناه گرفته اند، بكُشم. سپس درِ اين يك خانه را باز كنم و كسانى را كه درآنند بكشم و همينطور آن خانه ديگر را.
گروهى از جنايتكاران از جمله مروان بن حكم و عبداللَّه بن زبير بهعايشه پناه برده بودند. امّا امام از كشتن آنان چشم پوشيد. يكى از مردانقبيله ازد در حالى كه به صفيه اشاره مىكرد، به امام گفت : به خدا سوگنداين زن نبايد با ما چنين درشتى كند. امام در خشم شد و فرمود :
"خاموش! نه حرمتى را بدر و نه داخل خانهاى شو و زنى را به آزارمگير اگر چه ناموس شما را ناسزا گويند و فرمانروايان و شايستگانتان راسبكسر بخوانند كه ضعيف و ناتوانند ما پيش از اين به خويشتن دارى دربرابر آنان دعوت شده بوديم با آنكه آن زنان مشرك بودند".(61)
بدين سان علىعليه السلام به يارانش آموخت كه چگونه با نرمى بادشمنانشان رفتار كنند با آنكه رودهايى از خون در ميان آنان جارى شدهبود، آنگاه امام به بيتالمال رفت و آنچه در آن بود به يكسان ميانسربازانش تقسيم كرد و به هر يك از آنان پانصد درهم داد و خود نيزهمچون يكى از آنها پانصد درهم برداشت. آنگاه عايشه را با مركبوتوشه كافى مجهز كرد و به سوى مدينه رهسپارش نمود. امام چهل زنمعروف بصرى را براى همراهى عايشه انتخاب كرد و آنان را همراه محمّدبرادر عايشه كه يكى از نزديكترين ياران علىعليه السلام بود، به مدينه فرستاد.آنگاه ابن عبّاس را به جانشينى خود در بصره گماشت و عهدنامهاى براى اونوشت و در آن فرمود : راغبان ايشان را با عدالت و انصاف و احسان برآنان راضى نگه دار و ترس را از دلهايشان بزداى.
سپس امامعليه السلام به فرماندهان سپاهش نامهاى نوشت و در آن حدومرزهاى حكومت خود را مشخص فرمود :
"آگاه باشيد كه حق شما بر من آن است كه رازى را از شما پنهان ندارممگر در جنگ و كارى را بدون صلا حديد و راى شما انجام ندهم مگر درحُكم و حقّى را كه مربوط به شماست از جايگاهش به تعويق نيندازموبدون تمام كردنش از آن دست برندارم و اينكه شما در اجراى حق نزدمن يكسان باشيد".(62)
آنحضرت در حالى كه در اين جنگ به پيروزى دست يافته بود، بهكوفه بازگشت. وى از رفتن به قصر الاماره خوددارى كرد و به جاى آن بهخانه جعدة بن ابى هبيره مخزومى، فرزند خواهرش ام هانى رفتودرباره قصر الاماره فرمود : اين قصر هلاكت و رنج است مرا در آنفرودمياريد.
صفّين : فرازى حسّاس
فرا روى امامعليه السلام هر لحظه گردنهاى صعب العبور نمايان مىشد، و آنكس كه مىخواست عدالت را بر پاى دارد و احكام الهى را جارى سازدناگزير مىبايست آنها را در نوردد.
معاوية بن ابى سفيان رهبر مرتدان جاهلى مَنش تمام كينه ورزان بهاسلام وانتقامجويان و تفالههاى دوران گذشته را عليه امام بسيج كردوتمام كسانى كه چشم طمع به حكومت اسلامى داشتند و نيز زر دوستانپولدار به آنان پيوستند. معاويه مقر خود را در شام قرار داده بود. وى پساز مرگ برادرش، يزيد بن ابىسفيان، فرمانده سپاهيان شام از سوى عمربه ولايت شام منصوب شده بود. هدف عمر از اين اقدام چيزى جز جلبرضايت بنى اميّه نبود و بنى اميّه قدرت سياسى و نظامى به شمار مىآمدندكه بيشتر دست در دست هم داشتند و مشغول توطئه عليه دين خدا بودند.سران حزب اموى بر اين گمان بودند كه شام مُلك خالص آنان و تا ابد دراختيار ايشان است بنابراين تمام نيروهاى نظامى خود را در آن ديارمتمركز ساختند. آنان تصور نمىكردند كه هيچ حاكمى روزى به خودجرأت دهد و ولايت شام را از آنان باز پس گيرد. حتّى دوّمين خليفهنيرومند، عمر، از آنچه در شام مىگذشت چشم مىپوشيد. او در خصوصپاگيرى و تقويّت حزبى مخالف با اسلام سهل انگارى به خرج مىدادوهمواره شام را از قوانين سخت و خشن خود معاف مىكرد. در زمانى كهعمر قوانينى از قبيل "از كجا آوردهاى؟" براى مقابله با ثروت اندوزى كهحاكمان جديد به دامان آن گرفتار شده بودند وضع كرده بود و حتّى كسىهمچون ابو هريره هم نتوانست از آن قانون قاطع رهايى يابد و ناچار شدبسيارى از اموال خود را كه در بحرين گرد آورده بود، به خاطر اجراى اينقانون از دست دهد. در همين حال كه عمر اين قوانين را با شدّت دنبالمىكرد، معاويه و حزب اموى او كه شالوده سلطنت منفور خود را در شامپى ريزى مىكرد و ثروتهاى هنگفت را روىهم مىانباشت و بر منفعتطلبان حاتم بخشىها مىنمود از اين قانون مستثنى بودند. هنگامى هم كهاز عمر در اين باره سؤال مىشد، چشم پوشى خود را با اين عبارت توجيهمىكرد كه معاويه سمبُل عزّت و سرفرازى اسلام است!!
البته گمان مبريد كه عمر مى توانست بدون پرداخت بهايى سنگين درمقابل اقدامات معاويه قد برافرازد. او حتّى به خاطر برخى از فشارهاوتنگناهايى كه بر حزب اموى آن هم در پايتخت و نه در شام قرار دادهبود، جان خود را از كف داد.
با اين وصف معاويه مىپنداشت كه مىتواند همچنان در زمان خلافتعلىعليه السلام هم بر شام حكم براند و چيزى هم جز فرمان امام مبنى بر عزل اوو انتصاب ديگرى به جاى وى، او را بيمناك نكرد!! امام بيش از هر كسديگر به ماهيّت معاويه آگاه بود و حركت امام براى جنگ با معاويه بهمعناى پيروزى حتمى آنحضرت بر او نبود. زيرا سپاه معاويه كه زير پرچمجاهليّت گرد آمده بودند با سپاه آنحضرت كه بيشتر آنان هنوز درگيرودار هواهاى نفسانى خود به سر مىبردند و همگى خالصانه درخدمت آن امام نبودند، با وجود اندك ياران مؤمن و مخلص، بسيارتفاوت داشت.
امام خود در چند جا به اين نكته تصريح كرده است. از جمله يك باربه افراد خود فرمود :
"اى كاش معاويه سپاهش را با سپاه من عوض مى كرد مانند عوضكردن دينار با درهم. يكى مىداد و ده نفر مىگرفت".
پيش از حركت امام به سوى شام، يكى از فرماندهان سپاه امام بهديگرى گفت : روز نبرد ما و شاميان بس روز سخت و دشوارى است كهجز دريا دلان مخلص و قوى دلان با ايمان بر آن شكيبا نخواهند بود.گوينده اين سخن يعنى زياد بن نصر حارثى خطاب به عبداللَّه بن بديلافزود : به خدا سوگند در آن روز گمان نمىكنم كسى از ما و از شاميان زندهبماند مگر فرومايگان.
دوستش نيز در تأييد وى گفت : به خدا سوگند من نيز چنين مىپندارم.
علىعليه السلام كه به سخنان آن دو گوش مى داد بديشان چنان نگريست كهگويى گفتارشان را تأييد مىفرمايد امّا از آنان خواست با توجّه به شرايطخاصّ جنگى از ابراز اين گونه سخنان خوددارى ورزند و فرمود :
"بايد اين سخنان در دلهايتان بماند. چنين سخنانى اظهار مكنيد و نبايدكسى از شما چنين سخنانى بشنود. خداوند كشته شدن را براى ملّتى و مرگرا براى ملّتى ديگر مقدّر فرموده است و مرگ هر يك از آنان همان گونهكه خدا مقدر كرده، فرا رسد. پس خوشا به حال مجاهدان راه خدا و كشتهشدگان راه طاعتش"!(63)
بدين گونه گفتگو ميان سران سپاه در مىگرفت و بدين سان امام هدفخود از جنگ، با شاميان را كه همان جستجوى رضوان خدا و مبارزه باتباهكاران بود، تبيين مىكرد. اگر چه تحقّق اين هدف پيامدهاى ناگوارىهم در برمىداشت.
فضايل امام و دشمنى معاويه
معاويه نيز به سهم خود به فضايل علىعليه السلام اذعان مىكرد و مىدانستبرترين كس بعد از رسول خداصلى الله عليه وآله امام على بن ابىطالب است. امّا او بهپيراهن عثمان چنگ انداخته بود و خود را سزاوارترين مردم نسبت به اومىدانست. با آنكه دليل معاويه سُست و بى پايه به نظر مىرسيد امّازيركى و نيرنگ بازى واسباب و عوامل زورى كه او در اختيار داشت وىرا از آوردن دلايل صحيح وقوى بى نياز مىكرد. همين امر مى تواند ازماهيّت مبارزه ميان او و امام پرده بردارد.
تاريخ پرونده قطورى از اعترافات معاويه نسبت به فضايل علىعليه السلامتشكيل داده است و ما بويژه مى توانيم اين اعترافات را در نامههاى خاصّىكه ميان او واصحاب بزرگ امام رد و بدل شده، بيابيم. امّا رساترين ايننامهها، نامهاى است كه معاويه خطاب به محمّد بن ابىبكر، يكى ازسرسختترين مدافعان خط امام، نوشته است.(64) اين نامه چنين است :
"از معاوية بن ابىسفيان به محمّد بن ابىبكر، درود بر اهل طاعتخدا.
امّا بعد، نامهات به من رسيد. در آن نامه ضعف راى تو مشهود استونسبت به پدرت سخنان ناروا گفته بودى. در آن از حق پسر ابوطالب يادكردهاى و از سوابق كهن و قرابت او سخن راندهاى و از برترى غير خودت (علىعليه السلام) گفتهاى و به برترى خويش اشارهاى نكردهاى! پس سپاسگزارخدايى هستم كه فضل و برترى را از تو بازداشت و به ديگرى واگذاشت. ماو نيز پدرت در زمان حيات پيامبرمان، حق پسر ابوطالب را بر خود لازممىديديم و برترى او بر ما آشكار بود. پس چون خداوند آنچه را كه نزدشبود براى پيامبرش برگزيد پيامبر (صلى الله عليه وآله وفات كرد) پدرت و فاروقش (عمر) نخستين كسانى بودند كه حق او را خوردند و با وى خلاف كردند. پس از آن دو عثمان برخاست و گام به گام شيوه آن دو را دنبال كرد..."(65)
بدين گونه معاويه براى تحريك حس تعصّب محمّد بن ابىبكر به فضلامام اعتراف مى كند و او را بروى و بر تمام اصحاب پيامبر برترى مىدهد.
همچنين در بين گفتگويى كه ميان معاويه و عمرو بن عاص، يكى ازرهبران عرب در روزگار جاهليّت و هم پيمان تاريخى بنى اميّه، صورتگرفت، معاويه گفت : اى ابو عبداللَّه! من تو را براى جنگ با اين مرد كهپروردگارش را معصيت كرده و دست به خون خليفه آلوده و آشوب بر پاكرده و اتحاد را از ميان برده وپيوند خويشاوندى را بريده است، به سوىخود فرا مى خوانم.
عمرو پرسيد : منظور تو جنگ با كدام مرد است؟
معاويه گفت : جنگ با على.
پس عمرو به او گفت : تو با على هم شأن و برابر نيستى. تو نه مانند اوهجرت كردى و نه از سابقه او در گرايش به اسلام برخوردارى و نههمچون او صحابى پيامبر بودى و جهاد كردى و نه از علم وفقه اوبهرهمندى. به خدا سوگند، با اين وجود، او را حد و حدودى استوصاحب جاه و پيروزى و از طرف خداوند مورد امتحان و آزمايشهاىنيكو قرار گرفته. امّا اگر تو را در جنگ با على همراهى كردم براى من چهنصيبى قرار مىدهى كه تو خود مىدانى در اين كار چه دشواريهاوخطرهايى نهفته است؟
معاويه گفت : هر چه توبخواهى. عمرو گفت : حكومت مصر را.معاويه با شنيدن خواسته عمرو لختى درنگ كرد و آنگاه گفت : من خوشندارم كه اعراب درباره تو بگويند كه عمرو به خاطر دنيا خود را در اينجنگ داخل كرد. عمرو گفت : دست بردار!
بدين سان ميان معاويه و فرمانده دوران جاهليّت كه به اندازه تمامعرب در جنگ خبره بود، پيمان همكارى و همگامى منعقد شد.
پس از اتمام اين معامله كه نمودار سرشت حزب اموى بود، مروانيكى از رهبران امويّون در خشم شد و گفت : چرا همان گونه كه با عمرومعامله شد با من نمىشود؟ معاويه به وى پاسخ داد : اينگونه مردانبراى توخريدارى مىشوند!(66)
در واقع معاويه با اين سخن به اين نكته اشاره كرد كه مروان خودجزيى از حزب اموى است و او در صدد باز گرداندن جلال و شكوه دورانجاهلى اين حزب است.
بار ديگر معاويه در ميان قاريان قرآن شام، كه در ميان شاميان گروهمؤمنى محسوب مىشدند، به فضل امام اعتراف كرد. هنگامى كه قاريان ازوى پرسيدند : چرا با على مىجنگى حال آنكه تو از سابقه او در اسلامودر همراهى با پيامبر و خويشاوندى او با رسول خدا بى بهرهاى؟ معاويهدر پاسخ آنان گفت : من با على نمى جنگم. من نيز ادعا مىكنم كه از نظرهمراهى با پيامبر همچون على هستم امّا از هجرت و قرابت و سابقه وىبى بهرهام.
سپس معاويه در نزد آنان پيراهن عثمان را گرفت و گفت : مگرنمىدانيد كه عثمان مظلومانه كشته شد؟ گفتند : چرا مى دانيم. معاويهگفت : پس على بايد قاتلان عثمان را به ما تسليم كند تا ما آنان را بهقصاص از خون عثمان بكشيم آنگاه ديگر جنگى ميان ما و او نيست.(67)
امّا علىعليه السلام در نامهاى كه به معاويه نوشت پاسخ اين خواسته نيرنگآميز او را داد. "مبرد" متن اين نامه را در كتاب "كامل" نقل كرده است.و ما در اينجا پاسخ آنحضرت را نقل مىكنيم :
"از امير مؤمنان على بن ابىطالب به معاويه بن صخر بن حرب، امّابعد همانا نامه تو به من رسيد. نامه مردىكه بينشى ندارد تا راهنمايشباشد ورهبرى ندارد تا هدايتش كند هوايش او را فرا خوانده پس دعوتشرا پاسخ گفته است و گمراهى او را راهبرى كرده پس او پيروىاش كردهاست. تو پنداشتهاى كه خطاى من در حق عثمان بيعت مرا از گردن توبرداشته است. حال آنكه به جان خودم من جز يكى از مهاجران نيستم هرجا كه آنان در آمدند من نيز با ايشان در آمدم وهر جا كه آنان رفتند مننيز با آنان رفتم. و خداوند هرگز اينان را بر گمراهى گرد نياورد و بر آنانمُهر كورى نكوبيد.
و بعد، تو را با عثمان چه كار! تو از تبار بنى اميّهاى و فرزندان عثمانبه خونخواهى پدرشان از تو سزاوارترند. پس اگر خيال مىكنى كه تو درگرفتن انتقام خون پدرشان از ايشان نيرومندترى پس در حلقه طاعت منگام نِه آنگاه مردم را براى قضاوت سوى من بياور تا من تو و ايشان را بهراه راست و آشكار رهنمايى كنم".(68)
بدين سان امام با معاويه اتمام حجّت كرد :
اولاً : مشروعيّت عمل وى ناشى از اجماع مهاجرين بوده كه هيچ گاهخداوند آنان را بر گمراهى گرد نياورده است.
ثانياً : فرزندان عثمان اولياى دم پدرشان به شمار مىآيند نه معاويه.
ثالثاً : راه خونخواهى مطرح كردن دعوا در نزد قوه قانونى است نهسرپيچى از آن به اسم خونخواهى.
امّا معاويه به اين حجتها وقعى نمىنهاد چرا كه او مىكوشيد عظمت ازدست رفته روزگار جاهليّت بنى اميّه را اعاده كند دشمنان كينه توز اسلاموبقاياى دوران گذشته نزد او گرد آمدند و معاويه رژيمى انتفاعى براىآنان بنيان گذارد و حكومت را به يك شركت سهامى كه سهامدارانش آزادشدگان و پسر خواندگان و مترفان بودند، تبديل كرد.
بدين ترتيب مدّت زمانى ميان معاويه و امامعليه السلام نامههايى رد و بدلشد و مصلحان تلاشهاى پراكندهاى كردند تا شايد معاويه را از ريختن خونمسلمانان باز دارند، امّا موفق نشدند. در آخرين نامهاى كه امام پيش ازآنكه تصميم نهايى خود را براى جنگ با معاويه اعلام كند، براى اوفرستاد، نوشت :
"و من شما را به قرآن و سنّت پيامبر و جلوگيرى از ريخته شدن خوناين امّت فرا مىخوانم. پس اگر پذيرفتيد به هدايت دست يافتهايد و اگرنپذيرفتيد بدانيد كه جز تفرقه امّت ثمرى در كار شما نخواهد بود وشكستنوحدت اين امّت دورى شما از خداوند را بيشتر خواهد كرد. و السلام".
معاويه در پاسخ به نامه آنحضرت اين بيت را نوشت :
"ميان من و قيس عتابى در كار نيست مگر زدن نيزه به پهلوها و قطعكردن سرها".(69) اين جواب در واقع به منزله اعلان جنگ از سوى معاويهبه امام بود. در پى اين پاسخ امامعليه السلام به كارگزارانش در چهار گوشهمملكت اسلامى نامههايى نوشت و آنان را به جنگ دعوت كرد. همچنينخود به آماده سازى توانائيهاى نظامى سپاه كوفه پرداخت و با سخنرانيهاىحماسى و آتشين روح جنگاورى را در كالبد آنان مىدميد. امام حسنوامام حسينعليهما السلام و اصحاب رسول خدا و طبعاً جنگجويان بدر واصحاببيعت رضوان، بدليل مقام و منزلت شامخ خود در ميان مسلمانان، درتشكيل اين نيروهاى ايمانى و مردمى نقش بسزايى داشتند.
هشتاد و هفت نفر از اصحاب بدر ، در سپاه امام جاى داشتند كه هفدهنفر از آنان از مهاجران و هفتاد نفر ديگر از انصار بودند. همچنين نهصدتن از كسانى كه در بيعت رضوان حضور داشتند، جزو سپاهيان آنحضرتبودند. بالجمله شمار اصحاب رسول خدا كه در ركاب امام بودند به دوهزار و هشتصد نفر مىرسيد.(70)
امام نيز به هر يك از آنان مسئوليّتهايى مناسب با شأن و مقام آنان دادهبود ودر مقابل اين عدّه نيز تا سر حد جان از حقّ امام در خلافت دفاعمىكردند چرا كه اينان به خوبى از فضل و برترى امام علىعليه السلام و همچنيناز ماهيّت بنى اميّه، دشمنان على و دشمنان اسلام، آگاه بودند.
همچنين درمىيابيم كه آنحضرت پيش از مشورت با ياران خود،دست به كارى نمىزد و قبل از آغاز جنگ نيز در اين باره از آنان سؤال كردو بديشان چنين سخن گفت :
"امّا بعد، شما مردمانى هستيد داراى راى و انديشه پسنديده و حلموبردبارى بسيار و گفتارهاى حق و خجسته كردار و صاحبان تدبير. هماناما در نظر داريم به سوى دشمن خود و دشمن شما حركت كنيم. پس رأىونظر خود را در اين باره به ما بگوييد".(71)
اصحاب فوراً نظر آنحضرت را تأييد كردند و هر يك دلايل رساودرخشانى در خصوص مشروعيت جنگ با بنى اميّه ارائه دادند.
عمّار بن ياسر گفت : اى اميرمؤمنان! اگر نمىتوانى حتى يك روز همبمانى ما را آماده ساز پيش از شعلهور شدن آتش آن فاسقان و اجتماع رأىآنان بر شكاف و تفرقه، و ايشان را به رستگارى و هدايت فرا بخوان. اگرپذيرفتند كه نيكبخت شدند و اگر جز جنگ با ما را نخواستند پس به خداسوگند ريختن خون ايشان و تلاش در مبارزه با آنان نزديكى به خداوكرامتى از سوى اوست.(72)
عدى بن حاتم نيز از زمينههاى قبلى بنى اميّه در جنگ عليه امام سخنراند و گفت : اگر اين جماعت خدا را مىخواستند و براى خدا كارمىكردند با ما مخالفت نمىكردند. امّا اين قوم براى فرار از رهبرى و عشقبه برتر دانستن خود از مردم و بُخل و تنگ نظرى در حكومت خويشوناخوش داشتن جدايى از دنيايى كه در دستشان است و به خاطر خشمىكه در دلهايشان دارند و كينهاى كه در سينههايشان موج مىزند، آن هم بهخاطر حوادثى كه تو اى اميرمؤمنان در سالهاى گذشته براى آنان آفريدىوپدران و برادرانشان را از پاى در آوردى، به مخالفت با ما برخاستند.
آنگاه عدى روى به مردم كرد و گفت :
معاويه چگونه مىتواند با على بيعت كند. زيرا على، برادرش حنظله،ودايىاش وليد و جدش عتبه را در يك جنگ كشت.(73)
اين يار بزرگوار امام سرشت اين جنگ را در چند كلمه خلاصه كرد.
حزب اموى دنيا را مىخواست و مىكوشيد دستاوردها و منافع خود رادر حكومت حفظ كند و از امام و هواداران وى انتقام بگيرد. چرا كه ازنظر امويّون، امام و هواداران او كسانى بودند كه در آغاز رسالت پيامبرلرزههايى بزرگ بر پيكر آنان و در نتيجه بر كل جاهليّت وارد آوردند.
اصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله در دفاع از خلافت و حقّ على از هيچ كوششى فروگذارى نكردند. امام نيز در چندين مناسبت به موضع اصحاب خود دربرابر بنىاميّه، استشهاد كرده است.
در اين جنگ، امام سپاهى ويژه تحت فرماندهى خود به وجود آوردكه آن را "كتيبة الخضراء" ناميدند. اين سپاه در دفاع از اسلام و حريم آنفداكاريهاى بزرگى از خود نشان داد. در واقع وجود اين سپاه در جنگصفين نشان سلامت امّت و بيدارى وجدان آن به شمار مى رفت. پس ازدرگذشت رسول اسلام تا آن هنگام رويدادهاى بزرگ سياسى در جهاناسلام پديد آمد و در اين مدّت بيست و پنج ساله همواره اين گروه بودندكه اسلام را يارى كردند و در مقابل فشارها ودشواريها از خود مقاومتنشان دادند و قربانيها تقديم كردند. اين گروه در تمام ميادين مبارزه حقعليه باطل حضور داشتند و هيچ گاه با وزش تند بادهاى شهواتوطوفانهاى سياسى از موضع خود عقب ننشستند.
معروف است كه بسيارى از افراد اين سپاه از صحابه بزرگ پيامبراسلام بودند كه سنّ و سال بسيارى بر آنان گذشته بود. امّا با اين وجود آنانهنوز طلايه دار مجاهدان بودند. يكى از اينان عمّار بن ياسر بود كه پدرومادرش در آغاز دعوت پيامبر به شهادت رسيده بودند و خود عمّار نيز ازهمان هنگام مورد ضرب واهانت كافران قرار داشت. او در هنگامه نبردصفين نود سال داشت و قامتش چنان خميده بود كه شالى بر كمر خود بستهبود تا قامتش راست شود. آنگاه قدم به ميدان مىنهاد و فرياد مىزد : پيشبه سوى بهشت! آرى ايمان اينچنين در دلهاى خالص و روانهاى پاك آتشمىافروزد.
|