امام على در برابر دشواريها
 
پيامبرصلى الله عليه وآله در واپسين دم حيات خويش به على‏عليه السلام خبر داد كه ازامّتش دردها و دشواريهاى بسيارى متحمّل خواهد شد و آنان اوامرش رادرباره على وديگر خاندانش نشنيده و نديده مى‏انگارند. بنابراين براوست كه به هنگام رويارويى با چنين اوضاع و شرايط به سلاح صبرمجهز گردد و شكيبايى پيشه كند. آنگاه به رفيق اعلى پيوست و درحالى كه‏سر مباركش بر سينه امام على‏عليه السلام بود، جان داد.
پس از رحلت پيامبرصلى الله عليه وآله، على به انجام غسل و كفن و دفن آن‏حضرت‏اهتمام ورزيد. وى در اين باره مى‏فرمايد :
رسول خداصلى الله عليه وآله، جان داد. درحالى كه سر او بر سينه من بود و به روى‏دستم جان از كالبدش بيرون شد. پس دستم را (براى تيمّن) بر چهره‏ام‏كشيدم و به كار غسل او پرداختم درحالى كه فرشتگان مرا در اين كار يارى‏مى‏دادند. پس از خانه رسول خدا و اطراف آن گريه و فرياد بلند شد.گروهى از فرشتگان فرود مى‏آمدند و گروهى ديگر به سوى آسمان عروج‏مى‏كردند. همهمه نمازهايشان كه بر پيامبرصلى الله عليه وآله مى‏خواندند از گوش من‏بيرون نمى‏رفت تا آنكه پيكر پاك آن حضرت را در آرامگاهش نهاديم.پس چه كسى از مردگان و زندگان، به آن‏حضرت، از من سزاوارتراست؟!(17)
امّا درهمين موقعيّت عدّه‏اى در انديشه ايجاد انقلاب و دگرگونى بودند.سه خط عمده پس از وفات پيامبرصلى الله عليه وآله، بر نقشه سياسى جزيرةالعرب‏آشكارا به چشم مى‏خورد.
نخست : خط امام على‏عليه السلام كه عدّه بسيارى از انصار و نيز برخى ازمهاجران با وى همراه بودند.
دوّم : خط ساير مهاجران و پاره‏اى از انصار بويژه قبيله خزرج.
سوّم : حزب امويها به رهبرى ابو سفيان.
با وجود آنكه خط سوّم، خطى مطرود به شمار مى‏آمد و هنوزخاطرات جنگهاى بدر و اُحُد و كردار سران اين خط در يادهاى مسلمانان‏زنده بود مى‏توان چنين نتيجه گرفت كه اين خط جرأت نمى‏كرده تا خود رابه عنوان يك نيروى سياسى در جامعه مطرح كند. امّا پراكنده بودن عوامل‏و ايادى آن در جزيرةالعرب و نيز برخوردارى از تجربه‏هاى فراوان‏رهبرى و در اختيار داشتن بسيارى از مردان قوى و مقتدر و ثروتهاى‏بسيار، عواملى بود كه همواره اين خط را در هر تصميم‏گيرى سياسى براى‏جامعه به عنوان يك جريان پشت پرده درنظر جلوه مى‏داد. اين خطصاحب بيشترين نيروى فشار در تمام رويدادها بود.
هر پژوهشگر تاريخ بخوبى درمى‏يابد كه هر نيروى سياسى كه با خطابوسفيان همگام و هم‏پيمان مى‏شد، مى‏توانست براحتى سر رشته امور رادر دست خود گيرد. ابو سفيان درآغاز كوشيد با امام على هم‏پيمان گردد امّاعلى‏عليه السلام خواسته او را نپذيرفت. آنگاه ابوسفيان با برخى از عناصر خطدوّم كه ميانه‏روتر قلمداد مى‏شدند، همسو گشت. زيرا على‏عليه السلام در راه‏خداوند بسيار سختگير و انعطاف‏ناپذير بود.
در برخى از مدارك و متون تاريخى آمده است كه ابوسفيان پس ازوفات رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله به نزد على رفت و آن‏حضرت را به گرفتن حقوقش‏تشويق كرد وبه او قول داد كه شهر را از اسب و سوار پر كند، امّا على‏عليه السلام‏با قاطعيّت پيشنهاد او را رد كرد و خطبه پر مغزى ايراد نمود كه در آن‏مردم را به گرايش به آخرت تشويق كرد و از تمايل به دنيا برحذر داشت.آن‏حضرت در مطلع اين خطبه مى‏فرمايد :
"اى مردم! امواج فتنه‏ها را با كشتيهاى نجات بشكافيد و از طريق‏دشمنى ومخالفت باز گرديد و تاجهاى فخر فروشى را بر زمين نهيد. آن‏كس كه با بال و پر قيام مى‏كند، رستگار است و آن كس كه تسليم شده‏راحت و آسوده است.
اين )دنيا يا خلافت( آبى است بد بوى و لقمه‏اى است كه در گلوى‏خورنده‏اش گير مى‏كند و آن كس كه ميوه را كال بچيند همچون كشاورزى‏است كه در زمين ديگرى به كشت و كار پردازد. پس اگر سخنى بر زبان‏آورم، گويند بر حكومت حرص مى‏ورزد و اگر خاموش بنشينم گويند ازمرگ بيمناك شده است".(18)
بدين‏گونه خط دوّم و خطى كه رهبران آن توانستند با خليفه اوّل بيعت‏كنند، چيرگى يافتند. فرماندهان ارتش مسلمانان هم غالباً با اين خط متفق‏و هماهنگ بودند. در توان ماست كه پيروزى اين خط را به عنوان پيروزى‏جناح نظامى تفسير كنيم. اگرچه على‏عليه السلام خود يكى از برجسته‏ترين‏فرماندهان نظامى در آن روزگار به شمار مى‏رفت و پرچم اسلام را دراكثر ميدانها بر دوش مى‏كشيد، امّا بيشتر يارانش از محرومان‏ومستضعفانى همچون گروه انصار بودند.
همچنين ما مى‏توانيم انگيزه پيامبر را در گسيل داشتن سپاه اسامه به‏خارج از پايتخت كشور اسلام و بلكه بيرون از جزيرةالعرب و نيز ملحق‏كردن اصحاب بزرگ و معروف خود كه گروهى از انصار و رهبران جناح‏دوّم هم درميان آنان بودند، به اين سپاه را به خوبى تفسير و تبيين كنيم.
امّا مسلمانان از روانه كردن سپاه اسامه سرباززدند و از همراه شدن باآن تخلّف ورزيدند. چه بدين علّت كه از اصرار و هدف پيامبر در روانه‏ساختن سپاه اسامه آگاه شده بودند و چه بنابر گمان برخى، بر حال پيامبراظهار نگرانى مى‏كردند. اين درحالى بود كه خود پيامبرصلى الله عليه وآله فرموده بود :
"سپاه اسامه را روانه كنيد. خداوند لعنت كند كسى را كه از ملحق‏شدن به سپاه اسامه سرباززند". تفصيل اين نكته در حديثى صريح از اميرمؤمنان بيان شده است. آن‏حضرت مى‏فرمايد :
"آنگاه رسول خداصلى الله عليه وآله به سپاهى كه در هنگام بيمارى‏اش كه منجر به‏مرگ او شد، اسامة بن زيد را به فرماندهى آن گماشته بود دستور حركت‏داد. پيامبرصلى الله عليه وآله هيچ يك از اعراب و از قبايل اوس و خزرج و ساير مردم‏را كه از خلافت و منازعه آنان انديشناك بود و نيز هيچ يك از كسانى كه‏مرا به ديده دشمنى مى‏نگريستند، از كسانى كه پدر يا برادر يا دوستشان راكشته بودم، باقى نگذاشت مگر آنكه آنان را هم به ملحق شدن به آن سپاه‏فرمان داد. همچنين آن‏حضرت هيچ يك از مهاجران و انصار و مسلمانان‏وغير مسلمانان و اهل كتاب ومنافقان را در شهر بازنگذارد مگر آنكه‏آنها را هم در سپاه اسامه جاى داد تا بدين وسيله دلهاى كسانى كه در شهربودند با من يكى باشد و كسى سخنى نگويد كه موجب آزردگى حضرتش‏شود و مانعى مرا از رسيدن به ولايت ورسيدگى به حال مردم پس از وى‏باز ندارد. آخرين سخنى كه پيامبر درباره كار پيروانش بر زبان راند اين‏بود كه سپاه اسامه روانه شود و هيچ يك از افرادى كه بدان سپاه گسيل‏داشته بود، از آن تخلّف نورزند و در اين باره به سختى سفارش فرمودوبسيار اشاره و تأكيد كرد.
ولى پس از آنكه پيامبرصلى الله عليه وآله جان داد جز همان افرادى را كه اسامة بن‏زيد گسيل داشته بود كس ديگرى را نديدم. آنان همگى جايگاههاى خودرا ترك گفته و مواضع خود را خالى گذارده بودند و دستور رسول خداصلى الله عليه وآله‏را در آنچه كه بدان گسيلشان داشته بود و بديشان فرموده بود كه با فرمانده‏خود همراه باشند وزير پرچم او حركت كنند تا مأموريّتى كه براى آنان‏ترتيب داده بود، انجام دهند زير پاى نهادند. آنها فرمانده خود را دراردوگاهش تنها گذاردند و به سرعت بر مركبهاى خود نشستند تا عهدوپيمانى را كه خداوند عزّ وجل و رسولش براى من بر گردن آنان نهاده‏بود، نقض كنند. پس آن را نقض كردند وعهدى را كه خدا و رسولش بسته‏بودند، شكستند و براى خود ميثاقى بستند وبه خاطر آن داد و فرياد سردادند و آراى خود را بر آن جمع كردند بدون آنكه كسى از خاندان‏عبدالمطّلب در كار آنان دخالت يا در رأى آنان مشاركت داشته باشد و ياامرى را كه از بيعت من بر گردن آنان بود، فسخ كند.
آنان چنين كردند درحالى كه من به رسول خداصلى الله عليه وآله مشغول بودم و بامهيا كردن او براى كفن و دفن از ساير كارها غافل بودم. چراكه، در آن‏هنگام، پرداختن به چنين كارى مهمتر و سزاوارتر از آن كارى بود كه‏ديگران بدان شتافتند.
پس اى برادر يهود! اين كارى‏ترين زخمى بود كه برقلب من وارد شد باآنكه من خود در پيشامدى ناگوار و مصيبتى دردناك بودم و در فقدان كسى‏سوگوار بودم كه جز خداوند تبارك و تعالى كسى را پشتيبان نداشت. پس‏شكيبايى پيشه كردم تا آنكه فاجعه و مصيبت بعدى به سرعت درپى آن برمن فرود آمد.
آنگاه على‏عليه السلام به يارانش نگاهى كرد و پرسيد : آيا اين گونه نبود؟گفتند : چرا اى اميرمؤمنان همين‏گونه بود كه تو خود گفتى".(19)

امام چگونه خواستار حقّ خود شد؟

على‏عليه السلام نخواست شمشير بردارد و حقّ خويش را برگرداند. كسانى كه‏در تاريخ زندگى آن‏حضرت پژوهش كرده‏اند، درمى‏يابند كه امام به دودليل دست به شمشير نبرد :
نخست : آنكه آن‏حضرت در ياران خود آمادگى لازم براى چنين كارى‏نمى‏يافت. زيرا آنان چنين اقدامى را نوعى ماجراجويى تلقى مى‏كردند.
دوّم : آنكه آن‏حضرت بيم آن داشت كه كسانى كه هنوز پرتو ايمان دردلهايشان نفوذ نكرده بود از اسلام رويگردان شوند و به راه ارتداد گام‏نهند.
على‏عليه السلام خود در مناسبتهاى مختلف به همين دو عامل اشاره كرده‏است. از جمله در حديث مفصلى كه بعداً آن را ياد خواهيم كرد،مى‏فرمايد : پس به رسول خداصلى الله عليه وآله عرض كردم اگر خلافت را از من‏بگيرند، بايد چه كنم؟ فرمود :
"اگر يارانى يافتى به سوى آنان بشتاب و با ايشان جهاد كن وگرنه‏اقدامى مكن و خونت را پاس دار تا درحالى كه مظلوم واقع شده‏اى، به من‏ملحق گردى".(20)
همچنين آن‏حضرت در مناسبت ديگرى كه عموماً موضع خود را درقبال قدرت، پس از بيعت با عثمان شرح مى‏دهد، مى‏فرمايد :
"شما خود نيك مى‏دانيد كه من به خلافت سزاوارتر از ديگرى‏ام. و به‏خداى سوگند خلافت را به ديگرى واگذارم تا زمانى كه امور مسلمانان‏سروسامان يابد و در آن جز بر من، بر كسى ديگرى ستم نرود وبا اين كارخواستار پاداش و ثواب آنم و از آنچه كه شما براى رسيدن به زرق و برق‏آن با يكديگر به رقابت برخاسته‏ايد، گريزانم".(21)
البته امام درصدد مطالبه حقّ خويش برآمد. آن‏حضرت نزد مهاجران‏وانصار رفت و آنان را به دفاع از خود تشويق كرد. همچنين پيروان بزرگ‏وخاندان آن‏حضرت نيز براى اعلان حقّ وى اقداماتى كردند و خطاى مردم‏در مبادرت به بيعت با كسى جز على‏عليه السلام را آشكار نمودند. به گونه‏اى كه‏خليفه دوّم اعتراف كرد كه : بيعت مردم با ابو بكر كارى بود كه از روى‏شتابزدگى و بى‏تدبيرى انجام شد كه خداوند مسلمانان را از شرّ آن در امان‏دارد.
برخى مى‏كوشند به ما چنين وانمود كنند كه انتقال قدرت به خليفه اوّل‏در كمال آسودگى و آرامش انجام پذيرفت. چراكه اينان مى‏خواهند بيعت‏ابو بكر را با رنگى از قداست و دورى از اشتباه، بياميزند. چه بسا منشأ اين‏نظريه حمايت از اسلام باشد امّا اين تفسيرها و توجيهات به هيچ وجه باواقعيّتهاى تاريخى سازگارى ندارند.
واقعيّت آن است كه آميختن دين با ميراثها و تلاشى براى مقدّس جلوه‏دادن گذشته، با تمام نقاط منفى و مثبتش، در برابر چنين نظريه‏ساده‏لوحانه‏اى زير سؤال مى‏رود.
دهها و صدها مدرك دينى و تاريخى، كه كمترين گمانى در صحّت‏آنها راه ندارد، بر اين نكته تأكيد مى‏كنند كه اطرافيان پيامبرصلى الله عليه وآله جز بشرنبوده‏اند. برخى از آنان صالح و درست كردار و بسيارى از آنها از منافقان‏وفاسقان بوده‏اند. درميان آنان كسانى يافت مى‏شدند كه على‏عليه السلام درباره‏آنان چنين مى‏فرمايد :
"آنان در حالى كه همه شب را با سجده و قيام مى‏گزراندند، ژوليده‏موى وغبار آلوده خود را به روشنائى صبح مى‏رساندند.. گونه و پيشانى رابه نوبت بر خاك مى‏نهادند و ياد معاد چونان گدازه آتشفشانى از جاى‏مى‏كندشان و به پا مى‏جستند"(22)
و كسانى ديگرى نيز بودند كه به قدرت عشق مى‏ورزيدند و از كُشته‏پُشته مى‏ساختند تا بالاخره به مقصود خود دست يابند. بدون آنكه دين ياوجدانشان آنان را از اين كار باز دارد. درميان آنان كسانى بودند كه بسياردروغ مى‏گفتند تا آنجا كه پيامبرصلى الله عليه وآله خود از وجود چنين افرادى بيمناك‏بود و به مسلمانان مى‏فرمود :
"پس از من ياوه گوييها فراوان شود. پس هركس بر من دروغ بنددجايگاهش در آتش دوزخ خواهد بود".
درميان آنان كسانى بودند كه خداوند درباره ايشان مى‏فرمايد :
( وَمَا مُحمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى‏أَعْقَابِكُمْ وَمَن يَنْقَلِبْ عَلَى‏ عَقِبَيْهِ فَلَن يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ) (23)
"و محمّد نيست مگر پيامبرى از طرف خدا كه پيش از وى نيزپيامبرانى بودند و از اين جهان درگذشتند. پس آيا اگر او نيز بُمرد يا به شهادت‏رسيد باز شما به آيين گذشته خود باز خواهيد گشت؟! پس هركس از شما كه‏به آيين گذشته خود باز گردد هرگز به خدا زيانى نرساند و البته بزودى خداوندبه شكرگزاران پاداش خواهد داد".
و نيز درباره آنان مى‏فرمايد :
( وَمِمَّنْ حَوْلَكُم مِنَ الْأَعْرَابِ مُنَافِقُونَ وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفَاقِ لَاتَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُم مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلَى‏ عَذَابٍ عَظِيمٍ (24)
"برخى از اعراب اطراف مدينه و نيز اهل شهر منافقند و بر نفاق خود ماهروثابتند. تو آنان را نمى‏شناسى ولى ما ايشان را مى‏شناسيم و آنان را دوبار عذاب‏مى‏كنيم و سپس به عذاب بزرگ ابدى بازگردانده مى‏شوند".
خداوند در آيه‏اى ديگر، برخى از اصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله را چنين‏توصيف مى‏كند :
( لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ‏عَنْكُمْ شَيْئاً وَضَاقَتْ عَلَيْكُمْ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُم مُدْبِرِينَ) (25)
"... خداوند شما مسلمانان را در جنگ حنين كه فريفته و مغرور فراوانى‏لشكر اسلام شديد يارى كرد درحالى كه چنان لشكرى به كار شما نيامد و زمين‏با تمام فراخى بر شما تنگ شد تا آنكه همه رو به فرار نهاديد".
همچنين‏خداوند درجاى‏ديگر درباره تعدادى‏از ياران‏پيامبر مى‏فرمايد :
"اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، هركس از شما كه از دين خود روى‏گرداند بزودى خداوند گروهى را كه دوستشان دارد و آنان نيز خدا رادوست دارند ونسبت به مؤمنان فروتن و متواضع و نسبت به كافران‏سرافراز و مقتدرند به نصرت اسلام برمى‏انگيزد كه در راه خدا جهاد كنندو در اين راه از ملامت هيچ نكوهش‏گرى باك ندارند. اين فضل خداست‏كه به هركس كه خود خواهد بدهد و خداوند گشايشگر و داناست".(26)
همه محدثان، اخبار و رواياتى از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده‏اند مبنى برآنكه شمارى‏از اصحاب وى پس‏از مرگ او، به‏انحراف وكجروى گرويدند.
بنابراين چگونه مى‏توان در آنان قداست يافت و تصوّر كرد كه بدون‏هيچ كشمكشى خلافت را به اهلش بازگردانند؟ علاوه بر اين، روايات‏صحيح تاريخى بر وجود كشمكشهاى شديد از روز سقيفه گواهى مى‏دهند.ديرى نگذشت كه اين كشمكش با كشته شدن مالك بن نويره رنگ خون به‏خود گرفت.
ماجرا چنان بود كه مالك بن نويره از پرداخت زكات به خليفه اوّل‏امتناع كرد. خليفه نيز فرماندهى مغرور كه داراى خصلتهاى خشك‏وريشه‏دار دوران جاهليّت بود و پس از فتح مكّه به اسلام گرويده بودواينك به مثابه شمشيرى آخته در دست حكومت عمل مى‏كرد، به سوى‏او روانه نمود. اين فرمانده خالد بن وليد نام داشت. او مالك را كشت و به‏عرض و ناموس وى تجاوز كرد تا ديگر قبايل هم كه در انديشه شورش برحكومت تازه بودند، از سرنوشت وى عبرت آموزند.
اين كشمكشها تا آنجا ادامه يافت كه در زمان خلافت امام على‏عليه السلام‏منجر به بروز جنگهاى خونين داخلى شد. درحقيقت اگر اين پيش زمينه‏هاوجود نداشت، هرگز آن درگيريها صورت خونريزى و كشتار به خودنمى‏گرفت.
آنچه پژوهشگران از طريق دهها مدرك تاريخ استنباط مى‏كنند آن‏است كه امام على‏عليه السلام هرگز تمايلى به تغيير درگيريها به رقابتى سياسى‏براى رسيدن به قدرت نداشته و راضى به گسترش دادن آنها به صورت‏جنگهاى خونين نبوده است. آن‏حضرت حتّى خود را از صحنه سياست كنارنكشيد. بلكه برعكس درتمام امور با خلفا همكارى مى‏كرد. امور آنان راانجام مى‏داد و گره مشكلاتشان را مى‏گشود.
از سوى ديگر خلفا خود به برترى امام على‏عليه السلام اعتراف داشتندونصايح وداوريهاى آن‏حضرت را به كار مى‏بستند و در مناسبتهاى‏مختلف وى را مى‏ستودند.
سخن خليفه اوّل مشهور است كه مى‏گفت : "مرا وانهيد كه من بهترين‏شما نيستم درجايى كه على درميان شماست". و اين سخن را از خليفه دوّم‏به تواتر نقل شده است كه مى‏گفت : "اگر على نمى‏بود هرآينه عمر هلاك‏مى‏شد" گويند عمر در بيش از صد مناسبت اين جمله را بر زبان آورده بود.و هم از عمر نقل كرده‏اند كه مى‏گفت :
"مشكلى نيست كه ابوالحسن (على) براى حلّ آن در كنارش نباشد".
عمر اين عبارت را به خاطر بسيارى از مشكلاتى كه على‏عليه السلام آنها راحل وتكليف مسلمانان را روشن كرده بود، بر زبان آورد.
در مدارك و مستندات تاريخى نيز ثبت شده كه ياران امام بسيارى ازمشاغل ادارى و نظامى حكومت را عهده‏دار شده بودند. سلمان كه يكى ازنزديكترين ياران امام و جان‏نثاران او به شمار مى‏آمد توليت ولايت‏فارس در مداين را برعهده داشت. امام حسن مجتبى‏عليه السلام نيز در سپاهى كه‏ايران را فتح كرد حضور داشت. حتّى خليفه دوّم هنگامى كه آهنگ‏فلسطين را داشت، امام على را به جانشينى خود برگماشت.
از حديثى كه از امام صادق نقل شده است مى‏توان چنين دريافت كه‏حكومت در دوران خليفه اوّل و دوّم به نحوى شبيه به حكومتهاى ائتلافى‏ميان جناحهاى مختلف بود. درحالى كه در روزگار خليفه سوّم، حكومت‏منحصراً در اختيار جناح بنى اميّه قرار داشت. امّا پس از شورش و قتل‏عثمان حكومت براى جناح اوّل كه على‏عليه السلام و روشن بينان مهاجر و انصارآن را رهبرى مى‏كردند، هموار شد.
از اين‏رو حركت انقلابى جناح اوّل در عهد خلافت عثمان رخ داد وپس‏از آن‏امويان وهواخواهان و همدستان‏آنها برخلافت‏امام‏على‏شوريدند.

فاطمه نخستين ياور

با وفات پيامبرصلى الله عليه وآله جناحهاى سياسى جامعه نمودار شد و درگيريهاى‏جناح مخالفان مكتبى كه خواستار به قدرت رسيدن على‏عليه السلام بودند شدّت‏يافت. چراكه على برتر از ديگران بود و از طرفى پيامبر كه از روى هوس‏سخن نمى‏گفت به خلافت على‏عليه السلام فرمان داده و با گرفتن عهد و پيمان آن‏را تثبيت كرده بود.
دختر رسول خدا، فاطمه زهراعليها السلام يكى از سرسخت‏ترين ونيرومندترين مدافعان امام بود. اگرچه آن‏حضرت پس از پدرش مدّت‏چندانى نزيست و نخستين كسى بود كه به پدر بزرگوارش محلق شد، امّامخالفتهاى دليرانه او راه مبارزه را در برابر ياران امام گشود و روش‏مبارزه را به آنها آموخت و عزم آنان را استوار كرد. بويژه پس از شهادت‏ووصيتى كه كرد مبنى بر آنكه قبر او را پنهان دارند و اجازه ندهند كسانى‏كه در حق وى ستم روا داشته بودند، براى تشييع جنازه‏اش حضور بيابند.
در واقع شهادت حضرت فاطمه آن هم به آن طرز فجيع و دردآور،اندوه مسلمانان را از فقدان پيامبر تازه كرد و در دلهاى آنان طوفانى ازعواطف واحساسات راستين پديد آورد كه گذشت زمان اين احساسات رابه نيرويى شكست‏ناپذير تبديل كرد.
سخنان نورانى حضرت فاطمه‏عليها السلام رودهاى خروشانى از حماسه‏ومقاومت در دلهاى مردم ايجاد كرد. آن‏حضرت به زنان انصار كه براى‏عيادت او به خانه‏اش آمده بودند و از وى پرسيدند : اى دختر رسول خدا!چگونه‏اى؟ فرمود : "اينان خلافت را از پايه‏هاى رسالت و قواعد نبوّت‏ومهبط روح‏الامين دور كردند و با آن امور دنيايى و آخرتى خويش رادرمان نمودند. به هوش باشيد كه اين خسارتى آشكار است".
آن‏حضرت مى‏فرمود : "چه شده كه از ابوالحسن انتقام مى‏گيرند؟! به‏خدا سوگند جز به خاطر سختى شمشيرش و استوارى قدمش و زخمهاى‏كارى‏اش در ميدان جنگ و دليرمردى و شجاعت او در راه خدا به‏كين‏خواهى او برنخاسته‏اند".
"به خدا سوگند! پرهاى كوتاه را به جاى شاهپرها و ناقص را به جاى‏كامل برگرفتند. پس سرنگون باد مردمى كه پنداشتند بهترين كار را كردنددرحالى كه اينان تباهكارند و خود درنمى‏يابند. واى بر آنان! آيا آن كس‏كه به حق، رهنمايى مى‏كند سزاوار پيروى است يا آنكه خود به حق راه‏نمى‏برد و بايد مورد هدايت قرار گيرد. پس شما را چه مى‏شود؟ چگونه‏داورى مى‏كنيد؟".

ياران پيامبر حاميان امام

اصحاب پيامبر چگونه از حق على‏عليه السلام در مورد خلافت دفاع كردند؟
كتابهاى تاريخى در اين باره دهها حادثه ضبط كرده‏اند. امّا ماجرايى كه‏ذيلاً نقل مى‏شود جامعتر از ساير حوادث و ماجراهاست. زيرا بيانگرمناظره بزرگان اصحاب پيامبر در خصوص تغيير سلطه است. در اين‏مناظره اصحاب براى گفتار خود دلايل محكمى نيز ارائه داده‏اند.
همچنين اين حادثه گوشه‏اى مهم از تاريخ امام على را به نمايش‏مى‏گذارد.
امام صادق نيز در حديثى مفصل جزئيات اين حادثه تاريخى را بازگومى‏كند. از آنجا كه شناخت وضعيّت امّت اسلام در آن روزگار براى مامهم تلقى مى‏شود، در اينجا به ذكر اين حديث مى‏پردازيم :
چون شمارى از ياران رسول خدا مانند سلمان فارسى و ابوذر و مقدادوبريره اسلمى و عمّار بن ياسر و عدّه‏اى ديگر به خدمت امام على‏عليه السلام‏رسيدند، گفتند : اى امير مؤمنان! حقى را وانهادى كه تو خود بدان‏شايسته‏تر وسزاوارتر بودى. زيرا ما از رسول‏خداصلى الله عليه وآله شنيديم كه مى‏فرمود :
"على با حق و حق با على است و او با حق مى‏گردد هرجا كه حق‏متمايل شود". ما قصد داريم به سوى او (خليفه) رويم و وى را از منبررسول خدا پايين كشيم. امّا خواستيم با تو مشورت كرده و نظرت را در اين‏باره دانسته باشيم كه چه فرمانى مى‏دهى.
اميرمؤمنان پاسخ داد : "به خدا سوگند اگر چنين كنيد جز دشمن آنان‏نخواهيد بود. امّا شما چونان نمك در توشه و سرمه در چشميد. و خدا راسوگند اگر شما چنين مى‏كرديد و با شمشيرهاى آخته و آماده براى جنگ‏و خونريزى به سوى من مى‏آمديد، آنان هم به نزد من مى‏آمدند و به من‏مى‏گفتند : بيعت كن وگرنه ما تو را مى‏كشيم. پس من ناچار بودم آنان را ازخود باز دارم زيرا رسول خداصلى الله عليه وآله پيش از آنكه از دنيا رود به من اشاره‏كرد و فرمود : اى ابوالحسن! مردم پس از من برتو جفا خواهند كرد و عهدمرا درباره تو زير پا مى‏نهند. حال آنكه منزلت تو نسبت به من همچون‏مقام هارون است نسبت به موسى‏ و امّت پس از من به منزله هارون‏وپيروان او و سامرى و هواخواهان اويند".
عرض كردم : اى رسول خدا! چه توصيه‏اى به من مى‏كنيد اگر چنين‏وضعى پيش آمد؟ فرمود :
"اگر ياران و حاميانى يافتى به سوى ايشان بشتاب و با آنان جهاد كن‏واگر يار و ياورى نيافتى دست بازدار و خونت را بيهوده مريز تا درحالى‏كه مظلوم هستى به من ملحق شوى".
چون پيامبرصلى الله عليه وآله چشم از جهان فروبست، من به كار غسل و كفن اوپرداختم و سوگند ياد كردم كه عبا بر دوش نگيرم مگر آنكه همه قرآن راگرد آورم. پس چنين كردم. آنگاه دست فاطمه و فرزندانم، حسن‏وحسين، را گرفتم و نزد جنگجويان بدر و سابقان در اسلام شتافتم‏وايشان را درباره حق خود سوگند دادم و به يارى خويش فرا خواندم.امّا جز چهار تن از اينان كه سلمان و عمّار و مقداد و ابوذر(27) بودند، هيچ‏كس دعوت مرا پاسخ نگفت و من در اين راه تمام دلايل و شواهد خود راباز گفتم.
از خدا بترسيد و به خاطر كينه و حسدى كه در اين قوم سراغ داريدودشمنى آنان با خدا وپيامبرش و اهل‏بيت او خاموش بمانيد. اينك همگى‏به سوى آن مرد رويد و آنچه را كه از رسول خدا شنيده‏ايد، براى او بازگوييد كه‏اين‏كار حجّت‏را محكمتر سازد وجاى عذرى‏براى‏آنها باقى نگذاردو سبب دورى بيشتر اينان از رسول خداصلى الله عليه وآله در روز ورود بر او مى‏شود.
جماعت رفتند و گرد منبر رسول خداصلى الله عليه وآله حلقه زدند. آن روز، جمعه‏بود. چون ابوبكر بر فراز منبر آمد مهاجران به انصار گفتند :
پيش آييد وسخن گوييد و انصار به مهاجران گفتند : شما خود ابتداسخن گوئيد كه خداوند عزّوجل شما را در كتاب خويش مقدمتر داشته‏وفرموده است :
"همانا خداوند به واسطه پيامبر از مهاجران و انصار گذشت فرمود".(28)
ابان گفت : به امام صادق‏عليه السلام عرض كردم : اى فرزند رسول خدا! عامه‏چنان كه تو اين آيه را مى‏خوانى، نمى‏خوانند.
فرمود : پس چگونه مى‏خوانند؟! عرض كردم : آنان مى‏خوانند :
"همانا خداوند از پيامبران و مهاجران و انصار درگذشت".(29)
امام صادق‏عليه السلام فرمود : واى بر ايشان! مگر رسول خدا چه گناهى كرده‏بود كه خداوند از گناه او گذشت فرمود؟! بلكه خداوند به واسطه‏آن‏حضرت از گناه امّتش درگذشت.
پس نخستين كسى كه از حق على‏عليه السلام دم زد، خالد بن سعيد بن عاص‏بود وپس از وى باقى مهاجران و از پس ايشان انصار به سخن ايستادند.روايت كرده‏اند كه اينان به هنگام وفات رسول‏خدا حضور نداشتند وچون‏بازآمدند، ابوبكر به خلافت برگزيده شده بود. اين جماعت در آن روزگاراز سرشناسان مسجد رسول خدا بودند. خالد بن سعيد بن عاص(30) برخاست‏و گفت : اى ابوبكر! از خدا بترس. تو خود نيك مى‏دانى كه رسول‏خداصلى الله عليه وآله در جنگ با يهود بنى قريظه كه خدا در آن جنگ مسلمانان راپيروز كرد و على در آن روز شمارى از پهلوانان نام‏آور و تك‏سوارويكه‏تاز آنان را كشت، درحالى كه ما گرد او بوديم، فرمود :
"اى جماعت مهاجران و انصار! من شمار را وصيّتى مى‏كنم، آن راحفظ كنيد و كارى را به شما مى‏سپارم، آن را پاس داريد. به هوش كه‏على بن ابى‏طالب پس از من امير شما و جانشين من در ميان شماست و اين‏سفارشى است كه پروردگارم به من فرمود.
بدانيد كه اگر وصيّت مرا درباره او پاس نداريد واو را ياورى نكنيد دراحكام خود دچار اختلاف مى‏گرديد و كار دينتان برشما آشفته خواهد شدو ولايت شما را بدترين كسانتان به دست خواهند گرفت. بدانيد كه اهل‏بيت من وارثان كار من و پس از من دانايان به امور امّتم مى‏باشند.
خداوندا هركس از امّت من كه از ايشان پيروى كرد و وصيّت مرادرباره ايشان پاس داشت با من محشور فرما و به آنان بهره‏اى از همنشينى‏من عطا فرما تا بوسيله آن نور آخرت را درك كنند، و هر كس از آنان كه‏جانشينى مرا در خاندانم تباه كرد بر وى بهشتى را كه پهنايش به وسعت‏آسمان و زمين است، حرام فرما".
عمر با شنيدن سخنان خالد گفت :
خاموش خالد! تو از كسانى كه اهل مشورت باشند و يا به گفتارشان‏اقتدا شود، نيستى.
خالد نيز پاسخ داد :
تو خاموش باش اى فرزند خطاب! چرا كه تو از زبان كس ديگرى‏سخن مى‏گويى. به خدا سوگند قريش نيك مى‏داند كه تو از نظر حَسَب‏پست‏ترين و از نظر منصب پست‏ترين و بى‏ارزشترين هستى و كم‏برخوردارترين شخص از خدا وپيامبرش هستى. تو در جنگها ترسويى ودرمال بسيار بخل مى‏ورزى و بد ذاتى. تو در ميان قريشيان هيچ افتخارى‏ندارى و در جنگها كارى شايان ذكر نكرده‏اى. تو در اين امر چونان شيطانى‏هنگامى كه به انسان گفت : كفر بورز و وقتى كه انسان كفر ورزيد، گفت :من از تو بيزارم و من از خداوند كه پروردگار جهانيان است، مى‏ترسم.پس فرجام اين دو آن شد كه به دوزخ درافتند و در آن جاودان بمانند واين‏مجازات ستمگران است".
عمر متحيّر و اندوهگين ماند و خالد بن سعيد بر جاى خود نشست.
آنگاه سلمان فارسى(31) به پا خاست و گفت : كرديد و نكرديد و ندانيد-
1 - ابن ابى‏الحديد در شرح نهج‏البلاغه ج‏2، ص‏17 از ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى‏به اسناد خود از مغيره نقل كرده است كه گفت :
"سلمان و زبير و عدّه‏اى از انصار دوست داشتند پس از وفات پيامبر با على‏بيعت كنند. امّا هنگامى كه مردم با ابوبكر بيعت كردند، سلمان به صحابه گفت : به‏هدف زديد امّا در انتخاب معدن خطا كرديد. و در روايت ديگر آمده است :
در انتخاب پيرترينتان درست عمل كرديد امّا در حق اهل بيت پيامبرتان به خطاافتاديد. اگر اين خلافت را درميان آنان قرار داديد، ميان دو تن از شما خلافى دربرنمى‏گرفت وزندگى فراخ و پرنعمتى مى‏داشتيد."
ابن ابى الحديد گويد :
"اين خبرى را كه متكلمان در بحث امامت از سلمان نقل كرده‏اند كه گفت :كرديد و نكرديد، شيعه اينگونه تفسير مى‏كند كه خواستيد درست عمل كنيد امّانتوانستيد امّا ياران ما (معتزله) سخن سلمان را چنين تفسير مى‏كنند كه خطا كرديدوبه هدف زديد."
سيّد مرتضى در شافى ص‏401 گويد :
"اگر بگويند از سلمان فارسى نقل كرده‏اند كه گفت : "كرديد و نكرديد" و اين‏خبر قطعى نيست، پاسخ خواهيم داد كه اگر خبر مربوط به سقيفه واقوالى كه در ل‏چه كرديد! سلمان نيز پيش از اين از بيعت با ابوبكر سر باز زده بود تا آنكه‏او را به اجبار براى گرفتن بيعت حاضر كردند. سلمان گفت؛ : ابوبكر!-
لا آن مكان گفته شده قطعى باشد، سخن نقل شده از سلمان را هم مى‏توان قطعى دانست.زيرا هركس كه از سقيفه سخن گفته، قول سلمان را نيز ذكر كرده است و نقل سخن‏سلمان اختصاصى به شيعه ندارد تا بتوان او را متّهم كرد.
نمى‏توان اشكال كرد كه چگونه سلمان، اعراب را به زبان پارسى مورد خطاب‏قرار داده است واينان سخن فارسى سلمان را به عبارت عربى اصبتم و اخطاتم ترجمه‏و آن را چنين تفسير كرده‏اند كه سلمان گفت : سنّت اوّلين را رعايت كرديد امّا درمورد اهل بيت پيامبرتان به خطا افتاديد".
نگارنده : سخن سلمان بنا برآنچه از انساب‏الاشراف ج‏1، ص‏591 والعثمانيه‏ص‏172 و 179 و187 و 237 نقل شد اين است كه گفت : "كرداذ و ناكرداذ"وظاهراً بدين معناست كه "كرديد و نكرديد". يعنى آنچه كرديد بر وفق حق‏ومقتضاى آن نبود. زيرا مردم را گريزى از وجود اميرى كه او را اطاعت كنند نيست،امّا آن اميرى كه بايد از وى فرمان برند ابوبكر نيست. چراكه ابوبكر نخواهد توانست‏پا در جاى پاى پيامبر گذارد و خط آن‏حضرت را تعقيب كند همچنين او فاقد عصمتى‏نظير عصمت پيامبر بود و ...
امّا درباره اين سؤال كه چگونه سلمان، نخست با اعراب به زبان پارسى و سپس‏به زبان عربى سخن گفت؟ كه جاحظ در العثمانيه ص‏186 بر آن بسيار تأكيد كرده‏است بايد اظهار داشت كه اين امر در طبيعت انسان است چنان كه بايد، ابراز داردنهانى و به آهستگى آن را بر لب مى‏آورد و اگر كسى مانند سلمان فارسى به دو زبان‏مسلّط باشد اين اندوه وتأسف را نخست به زبانى غير از زبان مخاطبان برلب‏مى‏آورد و آنگاه دوباره به زبان شنوندگان ادامه سخن مى‏دهد.
بنابراين مى‏توان گفت كه اين عبارت را كسى كه فارسى مى‏دانسته از سلمان شنيده‏و سپس آن را به عربى برگردانده است.
اگر امرى واقع شود كه تو آن را ندانى به چه كس تكيه مى‏كنى و اگر از توچيزى پرسيده شود كه پاسخ آن را ندانى به چه كس پناه مى‏برى؟ بهانه تودر سبقت جستن بر كسى كه داناتر از توست و به رسول خدا نزديكتر است‏وبه تأويل كتاب خدا عزّ وجل و سنّت پيامبرش آگاهتر است و پيامبرصلى الله عليه وآله‏او را در حياتش مقدّم داشته و به هنگام وفاتش شما را به نگاهداشتن حق‏او وصيّت فرموده چيست؟ شما سخن پيامبر را به كنارى نهاده و وصيّتش‏را به فراموشى سپرده‏ايد و خلف وعده كرده پيمان خود را زيرپاگذارده‏ايد. و پيمانى را كه پيامبر با دست خويش براى شما بسته بود و آن‏عبارت از حركت تحت فرماندهى اسامة بن زيد بود، شكستيد. چرا كه‏پيامبر از همين پيشامدى كه اكنون رخ داده نگران بود و مى‏خواست‏مسلمانان را نسبت به عظمت آنچه شما در مخالفت با فرمان او انجام‏مى‏دهيد، آگاه كند.
ديرى نخواهد پاييد كه راه خلافت بر تو هموار مى‏شود درحالى كه‏گناهانت بر تو سنگينى مى‏كند و تو را در قبرت مى‏گذارند و اعمال تو نيزهمراهت خواهند بود. پس اگر فوراً به حق بازگردى و از نفست انتقام‏گيرى و از بزرگى جنايتى كه مرتكب شده‏اى به سوى خداوند توبه كنى اين‏به رهايى تو در روزى كه در قبرت تنها هستى و ياران و ياورانت تو را درآن مى‏نهند، نزديكتر است. تو هم شنيدى چنانكه ما شنيديم و ديدى‏همانگونه كه ما ديديم امّا ديده‏ها وشنيده‏هايت تو را از دست انداختن به‏امرى كه هيچگونه عذرى در گردن گرفتن آن براى تو و نيز هيچ بهره‏اى‏براى دين و مسلمانان در آن نيست، باز نداشت. پس درباره خود از خدابترس. آن كس كه بيم داد، بهانه و عذر دارد و تو نيز همچون كسى مباش‏كه پشت كرد و گردن فرازى نمود.
آنگاه ابوذر برخاست و گفت :
اى جماعت قريش به كارى زشت دست زديد و از خويشاوند رسول‏خداصلى الله عليه وآله چشم پوشيديد. به خدا سوگند دسته‏اى از اعراب به ارتدادخواهند گراييد(32) و در اين دين به شك و ترديد دچار خواهند شد امّا اگرشما خلافت را در خاندان پيامبرتان قرار داده بوديد حتّى دو شمشير هم به‏مخالفت با شما بلند نمى‏شد.
سوگند به خدا اين خلافت از آن كسى شد كه چيرگى جُست و چشم‏كسانى كه شايسته عهده‏دارى آن نبودند، بدان خيره گشت. و در طلب آن،البته خونهاى بسيارى ريخته خواهد شد. - البته حدس ابوذر چندان دور ازواقع نبود وعاقبت همان شد كه‏او نيز بدان اشاره كرده بود-. سپس ابوذرگفت :
شما و برگزيدگانتان خوب مى‏دانيد كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود :
"خلافت پس از من براى على و سپس براى فرزندانم حسن و حسين‏وپس از آن دو براى پاكان از نسل من مى‏باشد".
شما سخن پيامبرتان را به كنارى نهاديد و پيمانى را كه با شما بست، به‏فراموشى سپرديد.
از دنياى فانى پيروى كرديد و سراى باقى آخرت را كه جوانانش پيرو نعمتهايش نابود نمى‏شوند و شاديهاى آن به حزن و اندوه گرفتار نمى‏آيندوهيچ‏گاه نمى‏ميرند، در برابر دنيايى حقير وبى‏ارزش وفناپذير فروختيد.مردمان پيش از شما نيز چنين بودند. آنان هم پس از پيامبرانشان كافرشدند و به قهقرا بازگشتند و تغيير دادند و دگرگون ساختند و به اختلاف‏افتادند.
اينك شما نيز كاملاً مانند ايشان رفتار كرديد و بى‏درنگ ثمره اين كارخود را خواهيد چشيد و بدانچه خود كرده‏ايد، مجازات مى‏شويد. و خداهرگز به بندگانش ستم روا نخواهد داشت.
سپس مقداد بن اسود برخاست و گفت :
ابوبكر! از ستم خويش بازگرد و به سوى پروردگارت توبه كن. برو درخانه‏ات بنشين و بر خطايى كه از تو سرزده اشك ندامت بريز، وخلافت‏را به كسى واگذار كه او بدان از تو سزاوارتر است. تو خوب از پيمانى كه‏رسول خداصلى الله عليه وآله براى او در گردنت نهاد، آگاهى دارى ومى‏دانى كه پيامبرتو را فرمان داد كه تحت فرمان اسامة بن زيد باشى و او هم فرمانده توباشد و پيامبر بر بطلان خلافت براى تو و ياورت هشدار داد ياورى كه‏خود و تو را به پاى علم نفاق و مركز پستى و تفرقه كشاند يعنى عمرو ابن‏عاص كه در باره او آيه ( إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ ) نازل گرديده است.
اهل علم در اينكه آيه در حقّ عمرو نازل شده هيچ اختلافى بايكديگرندارند و اين عمرو فرماندهى شما و ديگر منافقان را در وقتى كه پيامبر اورا به جنگ ذات‏السلاسل(33) فرستاده بود، برعهده داشت. عمرو شما را به‏نگاهبانى سپاه خويش برگماشت و حال آيا شما را براى نگاهبانى ازخلافت گمارده است؟! از خدا بترس و پيش از آنكه فرصت از دست‏رود، در كناره‏گيرى از اين كار شتاب ورز كه اين در دنيا و پس از مرگ به‏حال تو سودمندتر است. به دنيايت متمايل مشو و مبادا قريش و غيرقريش تو را بفريبند. ديرى نپايد كه دنيايت پريشان ونابود شود آنگاه به‏پيشگاه پروردگارت روانه شوى و خداوند تو را به واسطه كردارت پاداش‏خواهد داد.
تو خوب آگاهى و يقين دارى كه خلافت پس از رسول خدا از آنِ على‏بن ابى طالب است. پس آنچه را كه خداوند خود براى او مقرّر داشته، به‏وى تسليم كن كه اين كار تكميل كننده پرهيزگارى تو و سبك كننده گناه‏توست. به‏خدا سوگند تو را نصيحت كردم اگر پند مرا پذيرا باشى. وعاقبت‏تمام امور به خداوند بازگشت مى‏كند.
سپس "بريده اسلمى"(34) برخاست و گفت : اِنّا للَّهِ‏ِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ.-
1 - بريده بن حصيب الاسلمى ابوساسان و ابوعبداللَّه صاحب خاندانى بزرگ در ميان‏قومش بود. پيامبرصلى الله عليه وآله در حال هجرت با وى برخورد كرد. در اين هنگام بريده‏وهمراهانش كه شمار آنها به هشتاد خانوار مى‏رسيد، به اسلام گرويدند و نماز عشاءرا در پشت سر رسول خداصلى الله عليه وآله به جاى آوردند. سپس بريده پس از غزوه اُحُد به‏خدمت رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله رسيد واز آن پس در تمام نبردها همراه و همگام پيامبربود. آن‏حضرت نيز وى را به عنوان عامل جمع‏آورى صدقات قومش گماشت. روايت‏شده كه چون بريده از وفات پيامبرصلى الله عليه وآله خبردار شد، پرچم خود را برگرفت و آن رابر سر درِ خانه اميرمؤمنان‏عليه السلام نصب كرد. عمر از او پرسيد : مردم همگى بر بيعت‏با ابوبكر اتفاق كرده‏اند چرا تو با آنان مخالفت مى‏كنى؟! بريده پاسخ داد : من جز باصاحب اين خانه بيعت نمى‏كنم.
امّا حديث مربوط به تسليم شدن بريده در مقابل امارت على بن ابى طالب‏عليه السلام‏را علّامه مرعشى در ذيل الاحقاق از بسيارى از كتب روايى اهل سنّت نقل كرده است( ج‏4، ص‏275 به بعد ).
امّا حديث خلافت را سيّد مرتضى علم الهدى‏ در الشافى ص‏398 از ثقفى به اسنادخود از ابوسفيان بن فروه از پدرش نقل كرده است كه گفت : بريده آمد تا پرچمش رادر وسط اسلم فرو كرد. آنگاه گفت : تن به بيعت نمى‏دهم مگر آنكه على بن ابى طالب‏بيعت كند. على به‏او گفت : اى بريده تو هم در آنچه مردم داخل شده‏اند وارد شو، ل‏ابوبكر! حق چسان با باطل آميخته مى‏گردد؟! آيا فراموش كرده‏اى يا خودرا به فراموشى مى‏زنى يا خودت را فريب مى‏دهى؟! سخنان و پندارهاى‏پوچ وباطل براى تو آراسته شده است. آيا مگر به خاطر نمى‏آورى كه‏پيامبرصلى الله عليه وآله به ما فرمود كه على را اميرمؤمنان خطاب كنيم؟! هنوزپيامبر ميان ماست و اين سخن اوست كه مى‏فرمود :
"اين شخص - يعنى على‏عليه السلام - امير مؤمنان و كشنده قاسطان است".
لا كه امروز اجتماع ووحدت ايشان در نزد من بهتر از اختلاف آنان است. همچنين سيّدمرتضى به اسناد خود از موسى بن عبداللَّه بن حسن روايت كرده است كه گفت : پدرقبول بيعت كن. گفت : ما بيعت نمى‏كنيم مگر آنكه بريده بيعت كند زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله‏به او فرمود : على پس از من راهبر شماست. وى گويد : پس على گفت : اينان ستم به‏حقّ مرا برگزيدند و من با ايشان بيعت مى‏كنم. مردم به ارتداد افتادند پس من ظلم به‏حقّ خويش را برگزيدم بگذار آنان هرچه مى‏خواهند بكنند.
نگارنده : اين حديث كه مى‏فرمايد : "اى بريده با على دشمنى مكن و درباره اوبدمگوى كه على از من و من از اويم و او پس از من راهبر تمام مؤمنان است"، ازجمله احاديث متواترى است كه صاحبان صحاح نيز آن را نقل كرده‏اند. رجوع كنيدبه مسند ابن حنبل، ج‏5، ص‏356، خصايص نسايى، ص‏33، شرح نهج‏البلاغه - ابن‏ابى‏الحديد، ج‏2، ص‏430، مجمع الزوائد، ج‏9، ص‏127 و نيز حديث عمران بن حصين‏كه گفته‏اند برادران بريده از يك مادر مى‏باشند در مسند ابوداود، ص‏111، شماره‏829، صحيح ترمذى، ج‏5، ص‏296، شماره 3796 و 3809، مشكاة المصابيح،ص‏564، و جامع الاصول، ج‏9، ص‏470 و خصايص‏نسايى، ص‏33 و26 ومستدرك‏الصحيحين، ج‏3، ص‏110، و ... ديگر كتب روايى اهل سنّت نقل شده است.
براى تفصيل بيشتر چنان كه قبلاً گفتيم به كتاب الاحقاق، ج‏5، ص‏317 - 274مراجعه فرماييد.
از خدا بترس و خودت را درياب پيش از آنكه فرصت از دست رود.وروحت را از چيزى كه موجب هلاكت آن مى‏شود، برهان و كار را به‏كسى بازگردان كه از تو بدان سزاوارتر است و در غصب اين منصب بيش ازاين ادامه مده و بازگرد كه تو اكنون نيز مى‏توانى از اين راه بازگردى.
من در حق تو نصيحتهايى بى‏شائبه كردم و تو را به راه رهايى، دلالت‏نمودم پس تو هم ياور مجرمان مباش.
آنگاه عمارياسر به‏پا خاست وگفت : اى‏جماعت قريش و اى مسلمانان!اگر مى‏دانيد (كه هيچ) و گرنه بدانيد كه خاندان پيامبرتان به خلافت‏سزاوارتر وبه ميراثش شايسته‏ترند. آنان نسبت به انجام امور دينى‏استوارتر و بر مؤمنان ايمن‏تر و در حفاظت از دين پيامبرصلى الله عليه وآله از ديگران‏كوشاتر و به حال امّت او خيرخواه‏ترند. پس به يار خود (ابوبكر) فرمان‏دهيد تا حق را به صاحبانش بازگرداند پيش از آنكه سامان شما آشفته شودو كارتان به ضعف گرايد و دشمن بر شما چيره آيد وپراكندگيتان اشكارشود و فتنه‏هاى بزرگ شما را در خود فرو گيرد و در آنچه ميانتان است به‏اختلاف افتيد و دشمنانتان در نابوديى شما طمع ورزند.
شما خود نيك مى‏دانيد كه بنى هاشم به كار خلافت از شما سزاوارترندو از ميان آنان على‏عليه السلام بنا بر پيمانى كه خدا و پيامبرش از شما گرفتند،راهبر و ولىّ شماست.
شما خود اين تفاوت آشكار را لحظه به لحظه مشاهده مى‏كرديد كه‏چگونه رسول خداصلى الله عليه وآله تمام دربهاى خانه‏هاى شما را كه به مسجد بازگشوده مى‏شد، بست مگر در خانه على را.(35) و نيز على را به همسرى-
1 - حديث "سدّ الابواب" در بحارالانوار ج‏39، ص‏34 - 19 نقل شده است و نيز درالاحقاق ج‏5، ص‏586 - 540 به نقل از ترمذى ج‏13، ص‏173 ( طبع الصاوى در مصر ) و يا ج‏5، ص‏305 به شماره 3815 (طبع الاعتماد) از نسايى در خصايص ص‏13 و 14و از حافظ ابونعيم اصفهانى در حليةالاولياء ج‏4، ص‏153 و از ابن كثير دمشقى درالبداية والنهاية ج‏7، ص‏338 و ابن حنبل در مسند ج‏4، ص‏369 و از حاكم درمستدرك ج‏3، ص‏125 آمده است. همچنين علّامه امينى در كتاب خود موسوم به‏تدبر بحثى روشن و نظرى صحيح درباره حديث سدالابواب ارائه داده كه خوانندگان‏مى‏توانند به ج‏3، ص‏202 و مابعد آن رجوع فرمايند.
از جمله نكات شايان ذكر آن است كه ترمذى در ج‏5، ص‏278 به اسناد خود ازعروة از عايشه نقل كرده است كه گفت : پيامبرصلى الله عليه وآله به بستن درِ خانه‏ها جز خانه‏ابوبكر فرمان داد". بخارى نيز در ج‏5، ص‏5 اين حديث را چنين نقل كرده است كه‏پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود : "در مسجد درى نماند جز آنكه بسته شود مگر درِ خانه‏ابوبكر". امّا در واقع اينان دقت نكرده‏اند كه پيامبر فقط به خاطر دوستى‏وخويشاوندى با على‏عليه السلام در خانه آن‏حضرت را مسدود نكرد بلكه اين فرمان به‏خاطر وجود حكمى شرعى بوده است. بنابراين حكم هيچ كس اجازه نداشته به حالت‏جنب در مسجد پيامبرصلى الله عليه وآله گام گذارد مگر كسى كه به نص آيه تطهير پاك و طاهرباشد. از اين رو پيامبرصلى الله عليه وآله به على‏عليه السلام فرمود : "اى على براى هيچ كس جز من و توروا نيست كه در اين مسجد جنب شود". اين روايت را ترمذى در ج‏5، ص‏303،تحت رقم 3811 و بيهقى در سنن ج‏7، ص‏65 و خطيب تبريزى در مشكاة المصابيح‏ص‏564 و عسقلانى در تهذيب ج‏9، ص‏387 و بسيارى كسان ديگر كه نامشان درحاشيه الاحقاق آمده است، ضبط كرده‏اند. امّا حديث "أنا مدينة العلم وعلى بابها"در بحارالانوار، ج‏40، ص‏207 - 200 و نيز در ذيل‏الاحقاق ج‏5، ص‏515 - 469،به نقل از كتب روايى اهل سنّت از جمله مستدرك ج‏3، ص‏126 و 127، تاريخ بغدادج‏3771 .2، انساب سمعانى 11892 وتاريخ الخلفاء ص‏66 ذكر شده است.
دخترش فاطمه برگزيد و او را به ديگر خواستگارانش نداد. و نيزآن‏حضرت‏صلى الله عليه وآله درباره على فرمود :
"من شهر علم هستم و على درِ آن است پس هركس خواهان حكمت‏است بايد از در آن شهر وارد شود."
شما همگى در مشكلات دينى خود از على دادخواهى مى‏كنيد درحالى‏كه على از رجوع به هريك از شما بى‏نياز است. او سوابقى دارد كه حتّى‏برترين كس شما فاقد آنهاست. پس چرا از او مى‏گريزيد و حقّ او را به‏يغما مى‏بريد و زندگى دنيوى را بر آخرت برمى‏گزينيد؟! پس چه بدخلافتى است براى ستمگران! حقى را كه خداوند براى على‏عليه السلام مقرّرفرموده، به او بازپس دهيد :
"پس درحالى كه پشت كرده‏ايد از او مگريزيد و برپيشينه‏هاى خودباز مگرديد كه از زيانكاران خواهيد شد".
سپس ابى بن‏كعب(36) برخاست و گفت : ابوبكر! حقى را كه خداوند براى‏كس ديگرى جز تو مقرّر داشته انكار مكن و نخستين كسى مباش كه‏از دستور رسول خداصلى الله عليه وآله در مورد جانشين و برگزيده‏اش، سرپيچى كردواز فرمانش روى گردانيد. حق را به اهل آن بازگردان تا ايمن و آسوده‏شوى و به گمراهى خود بيش از اين ادامه مده كه پشيمان شوى و دربازگشت به سوى خداوند شتاب جو كه گناهانت را سبك كند و خود رابدين خلافتى كه خداوند آن را براى تو مقرّر نداشته، لحظه‏اى كانديدمكن كه كيفر كردارت را خواهى چشيد. ديرى نخواهد پاييد كه تو آنچه راكه دارى از دست خواهى داد و به سوى پروردگارت مى‏روى و او تو را ازآنچه كرده‏اى، مى‏پرسد و"پروردگارت نسبت به‏بندگان، ستمگر نيست".
آنگاه خزيمة بن ثابت از جا برخاست و گفت : اى مردم! آيا نمى‏دانيدكه رسول خداصلى الله عليه وآله گواهى مرا به تنهايى پذيرفت و ديگرى را براى دادن‏گواهى در كنار من قرار نداد؟ گفتند : چرا مى‏دانيم. گفت : پس گواهى‏مى‏دهم از رسول خدا شنيدم كه مى‏فرمود :
"اهل بيت من حق و باطل را از هم جدا مى‏سازند و اينانند پيشوايانى‏كه بديشان اقتدا مى‏شود". من آنچه را كه مى‏دانستم، گفتم و جز رساندن‏پيغام مسؤليتى ديگرى نداشتم.
سپس ابوالهيثم فرزند تيهان از جا برخاست و گفت : من نيز گواهى‏مى‏دهم كه پيامبرصلى الله عليه وآله على را در روز غدير خم بلند كرد. انصار گفتند :پيامبر، على را جز براى خلافت تعيين نكرد و برخى ديگر نيز گفتند :على را معرفى نكرد مگر براى آنكه مردم بدانند كه او مولاى كسى است كه‏رسول خداصلى الله عليه وآله مولاى اوست. بحث و گفتگو در اين باره بسيار شد. پس مابرخى از افراد خود را به سوى رسول خداصلى الله عليه وآله روانه كرديم تا از وى در اين‏باره پرسش كنند. پيامبر به آنان پاسخ داد : بديشان بگوييد :
"على پس از من، راهبر مؤمنان و خيرخواه‏ترين مردم براى امّت من‏است. من بدانچه نزدم بود گواهى دادم پس هركس خواهد، ايمان آوردوهركس خواهد ناسپاسى ورزد وهمانا ديدار ما روز قيامت خواهد بود."
سپس سهل بن حنيف برخاست. نخست حمد و ثناى خداوند را آغازكرد وبر پيامبرصلى الله عليه وآله درود فرستاد و آنگاه گفت : اى جماعت قريش! گواه‏باشيد من شهادت مى‏دهم كه رسول خدا را درهمين مكان يعنى روضه‏ديدم درحالى كه دست على بن ابى طالب را گرفته بود و مى‏فرمود :
"اى مردم اين على پس از من امام شما و وصى من در زمان حيات وپس از مرگم است او داور دين من و تحقق بخش وعده من است. او نخستين‏كسى است كه بر حوض كوثر با من مصافحه مى‏كند. پس خوشا به حال‏كسى كه از او پيروى كند و يارى‏اش رساند و واى بر كسى كه از او عقب‏ماند و خوارش سازد".
آنگاه برادرش، عثمان بن حنيف برخاست و گفت : از رسول خداصلى الله عليه وآله‏شنيدم كه مى‏فرمود :
"اهل بيت من ستارگان زمينند پس از ايشان جلو نيفتيد و آنان را مقدّم‏داريد كه ايشان پس از من واليانند".
پس مردى برخاست و از حضرت پرسيد : كدام اهل‏بيت اى رسول‏خدا؟ حضرت فرمود : "على و فرزندان پاكش".
بدين ترتيب پيامبرصلى الله عليه وآله آنان را مشخص كرد پس اى ابوبكر نخستين‏كس مباش كه بدان كفر ورزى. و خدا و پيامبرش را خيانت مكنيد و درامانات خود نيز خيانت روا مداريد درحالى كه خود بر آنها آگاهيد.
آنگاه ابو ايوب انصارى برخاست و گفت : "اى بندگان خدا! ازخداوند در مورد اهل بيت پيامبرتان بترسيد و حقى را كه خداوند براى‏آنها مقرّر كرده بديشان بازپس دهيد. شما نيز سخنانى شبيه آنچه كه‏برادرانمان، جاى به جاى و مجلس به مجلس از پيامبرصلى الله عليه وآله شنيده‏اند،شنيده‏ايد. آن‏حضرت مى‏فرمود : اهل بيتم، پس از من، پيشوايان شمايند.وبه على اشاره مى‏كرد و مى‏فرمود : على امير نيكان و كشنده كافران است.هركس او را بى‏يار و ياور گذارد بى‏يار خواهد ماند و هركس او را يارى‏رساند، يارى خواهد شد. پس از ستم خويش به خداوند توبه كنيد كه اوتوبه‏پذير و مهربان است و درحالى كه پشت كرده‏ايد از او مگريزيدوروى برمگردانيد".
امام صادق‏عليه السلام فرمود : ابوبكر برفراز منبر خاموش نشسته بود وحرفى‏براى گفتن نمى‏يافت. عاقبت گفت : "من خلافت شما را برعهده گرفته‏ام‏حال آنكه بهترين شما نيستم مرا واگذاريد مرا واگذاريد"(37) پس عمر بن‏خطاب گفت : از منبر بيا پايين، اى فرومايه!

ارزيابى امام از شيخين‏

امام على‏عليه السلام در روزگار خلافت شيخين (ابوبكر و عمر) چگونه‏زيست؟ و چگونه با آنان برخورد كرد؟
آن‏حضرت با شكيبايى تمام، تا آنجا كه توانست درجهت اصلاح‏اوضاع كوشيد و به پرورش نسلى از انقلابيون مكتبى كمر بست و براى‏رويارويى با انحرافات اجتماعى و نيز برخورد با جناح بنى اميّه كه‏موذيانه و به آهستگى براى تصاحب مشاغل حكومتى تلاش مى‏كردند،نيروى فشار تشكيل داد.
على‏عليه السلام در خطبه معروف "شقشقيه" اين اوضاع را دقيقاً توصيف‏كرده است. ما در اينجا تنها به فرازهايى از اين خطبه اشاره مى‏كنيم كه‏درعين ايجاز مى‏تواند به عنوان دايرةالمعارفى تاريخى مورد بسطوگسترش قرار گيرد.
امام‏عليه السلام در اين خطبه يادآور مى‏شود كه ابوبكر، خلافت را چونان‏جامه‏اى دربر كرد درحالى كه خود مى‏دانست من بدان سزاوارترم.
چرا كه من چون قطب وسط آسياب خلافت و همچون قلّه‏اى هستم كه‏سيلها از آن جارى مى‏شوند و چنان بلند است كه هيچ پرنده‏اى را ياراى‏رسيدن بر فراز آن نيست. امّا من بر آن پرده‏اى فكندم. چرا؟! چون به دونكته مى‏انديشيدم : ياجلو افتم درحالى كه يار و ياورى ندارم و يا آنكه‏كنار بكشم و بر تاريكى كورى كه بسيار هم به طول مى‏انجاميد و پيران رافرسوده و جوانان را پير مى‏ساخت ومؤمن را زجركش و به چنان دردورنجى گرفتار مى‏كرد، شكيب ورزم؟
على‏عليه السلام در اين خطبه مى‏فرمايد :(38)
"بدان كه به خدا فلانى (پسر ابو قحافه) خلافت را چون جامه‏اى‏دربر كرد حال آنكه مى‏دانست جايگاه من نسبت به خلافت همچون‏جايگاه قطب وسط آسياب است. سيلها از من جارى مى‏شود و هيچ‏پرنده‏اى به قلّه من بال نمى‏سايد. پس جامه خلافت را رها كردم و از آن‏پهلو تهى نمودم و در كار خود انديشيدم كه آيا با دستى بريده (بى ‏يار و ياور) حمله كنم يا آنكه بر تاريكى كورى، شكيب ورزم؟ ظلمتى كه درآن پيران فرسوده و جوانان پير مى‏شوند ومؤمن در آن رنج مى‏برد تا آن‏وقت كه خدايش را ديدار كند".
آنگاه امام‏عليه السلام بيان مى‏كند كه در اين شرايط صبر را به هدايت‏وخردمندى نزديكتر ديدم. پس درحالى كه خار در چشم و استخوان درگلو بود، صبر را پيشه كردم.
چرا؟ چون حضرت مى‏ديد ميراث خلافتى را كه پيامبر براى او برجاى نهاده، به تاراج رفته است. اوضاع بدين منوال پيش مى‏رفت كه‏ناگهان خليفه اوّل از دنيا رفت و عمر را به جانشينى خود برگزيد.
امام با اشاره به اين ماجرا، مى‏پرسد : چگونه ابوبكر در زمان حيات‏خود از خلافت بارها استعفا كرد امّا بعد حتّى پس از مرگش بدان چنگ‏آويخت؟ آرى اين معاهده‏اى بود ميان او و عمر، تا خلافت را ميان خودتقسيم كنند.
امام در نهج‏البلاغه در اين باره مى‏فرمايد :
"پس ديدم كه صبر كردن خردمندى است. آنگاه شكيب ورزيدم‏درحالى كه چشمانم را خار و گلويم را استخوان گرفته بود. ميراث خود راتاراج رفته مى‏ديدم تا آنكه اوّلى (ابوبكر) راه خود را به آخر رسانيدوخلافت را پس از خود به فلانى (عمر بن خطّاب) آويخت".
آنگاه امام‏عليه السلام به شعر اعشى تمثل جسته، مى‏فرمايد :
"شتّان ما يومىِ على كورها
ويومُ حيّان اخى جابر"
چه فرق است ميان من كه بر كوهان و پالان شتر سوار و به رنج سفرگرفتارم با روز حيان برادر جابر كه از مشقّت سفر آسوده است.
"شگفتا! او در زمان حياتش فسخ بيعت مردم را درخواست مى‏كردامّا در واپسين روزهاى عمرش خلافت را به عمر اختصاص داد. درحقيقت‏اين دو خلافت را مانند دو پستان شتر ميان خويش تقسيم كردند".
آنگاه على‏عليه السلام به توصيف شخصيّت خليفه دوّم پرداخته، مى‏گويد :
"عمر، خلافت را در جايگاهى خشن و ناهموار قرار داد چنان كه اگرزخمى به آن مى‏زد، زخمش كارى و عميق مى‏شد و اگر به او نزديك مى‏شدلمس كردنش سخت و دشوار بود. لغزشهايش فراوان و پوزش خواهى‏اش‏بسيار بود. در زمان او حكومت چونان شترى سركش شده بود كه اگرمهارش را سخت مى‏كشيدند و رها نمى‏كردند بينى شتر مى‏شكافت و اگر به‏حال خود واگذارش مى‏كردند در پرتگاه مرگ فرو مى‏افتاد. حكومت به‏چنين اوضاع نابسامانى گرفتار آمده بود نه شدّت عمل در آن مفيد واقع‏مى‏شد كه براى مردم زيان آور بود و نه سهل‏انگارى و مسامحه سودى دربرداشت كه اوضاع را بيش از پيش آشفته‏تر مى‏ساخت."
چنين به نظر مى‏رسد كه امام مى‏خواهد بدين نكته اشاره كند كه نرمش‏وسختگيرى عمر كافى نبود و همچنين در وقت مناسبى اعمال نمى‏شد.بلكه در جايى كه بايد نرمش به خرج مى‏داد سخت مى‏گرفت و در جايى‏كه مقام اقتضاى شدّت عمل داشت، نرمى و مدارا به خرج مى‏داد.
سپس حضرت به توصيف حال مردمى كه به اشتباه گرفتار آمدند و راه‏هدايت را از گمراهى باز نشناختند، پرداخته مى‏گويد كه سرپيچى نخست‏مردم، آنان را به حالت نفاق و سير در گمراهى سوق داد. امّا من در اين‏مدّت دراز و با وجود سختى اين حادثه شكيبايى را ترجيح دادم. آن‏حضرت‏در نهج‏البلاغه مى‏فرمايد :
"عمر خلافت را در جايى درشت و ناهموار قرار داد. زيرا او زبانى تندداشت و ملاقات با او رنج‏آور بود. لغزشهايش بسيار و پوزش خواهى‏اش‏نيز بى‏شمار بود. همراه آن مانند كسى بود كه بر اشترى سركش سوار شده‏بود كه اگر مهارش را سخت نگاه داشته رها نكند شتر پاره و مجروح شودو اگر مهار او را سست كند خود را به پرتگاه هلاكت بيفكند.
به خدا قسم مردم در زمان او گرفتار شدند و اشتباه كردند و در راه‏راست گام ننهادند و از حق دورى كردند. پس من با وجود درازى اين‏دوران و سختى اين حادثه شكيبايى اختيار كردم".
سپس على‏عليه السلام به شوراى شش نفرى كه از سوى خليفه دوّم تعيين شد،اشاره مى‏كند و مى‏فرمايد :
چه كسى درباره برترى من نسبت به ابوبكر ترديد روا داشت كه اين‏امر مرا همتاى كسانى قرار داده كه يا همپايه ابوبكرند و يا از او پايين‏تر؟!
البته امام باتوجّه به حفظ مصلحت دين در آن اوضاع بدين كار تن دادو بنابر تعبير خود آن‏حضرت "همچون پرنده‏اى درميان فوج پرندگان شدكه هرجا آنان مى‏نشستند او هم فرود مى‏آمد و هرجا كه آنان پروازمى‏كردند، او هم با آنان مى‏پريد".
امام در اين باره مى‏فرمايد :
"چون عمر هم درگذشت، كار خلافت را درميان جماعتى قرار داد كه‏مرا هم يكى از آنها گمان كرده بود. پس واى از آن شورا و مشورتى كه‏كردند! چسان در مقايسه من با ابوبكر ترديد كردند كه اينك هم رديف‏چنين كسانى شده‏ام؟! امّا من در فراز و فرود از آنها تبعيّت كردم".
آنگاه امام در ادامه سخنان خود به روزگار خلافت سوّمين خليفه‏اشاره مى‏كند كه ما در صفحات آينده به آن بخش از سخنان آن‏حضرت نيزخواهيم پرداخت.

خليفه دوّم چگونه كُشته شد؟

برخى از محقّقان بر اين عقيده‏اند كه : در پشت صحنه قتل خليفه دوّم‏دست حزب اموى در كار بوده است. بويژه آنكه عمر در اواخر دوران‏خلافتش بسيار بر آنان سخت گرفته بود. اين عمرو بن عاص است كه باافسوس و حسرت مى‏گويد : خداوند زمانى را كه در آن استاندار عمر بن‏خطّاب گشتم، نفرين كند. مغيره نيز بر عمر كينه مى‏ورزيد. چراكه عمرپس از متّهم ساختن او به زنا، وى را از استاندارى بصره عزل كرد و مغيره‏را بارها مورد خطاب قرار مى‏داد و به او مى‏گفت : به خدا قسم گمان‏نمى‏كردم كه ابوبكر بر تو دروغ بندد.
عبدالرحمن بن ابوبكر بر اين باور بود كه جفينه غلام سعد بن ابى‏وقاص‏در جريان قتل عمر شركت دارد و از طرفى سعد نيز با جناح امويّون‏خويشاوندى نزديكى داشت چراكه مادرش خواهر ابوسفيان بود.
در واقع عوامل و اسبابى كه مورّخان آن را پيش زمينه ترور عمر توسّطابولؤلؤ دانسته‏اند، سُست و بى‏پايه است و قابل نقد و بررسى است. زيراهمين كه مغيره، غلامش را كه خراج بر او مقرّر شده بود، رد كرد دليل آن‏نمى‏شود كه كمر به ترور عمر ببندد بلكه اين امر بايد وى را به ترورمولايش كه مستقيماً خراج را براى او مى‏برد، ترغيب مى‏كرده است.
چون حال عمر رو به وخامت گراييد، خلافت را درميان شورايى شش‏نفرى قرار داد. اعضاى اين شورا عبارت بودند از : على‏عليه السلام، عثمان،عبدالرحمن بن عوف، طلحه، زبير و سعد بن ابى وقاص.
از سرشت اين شورا و نيز از وصيّت عمر پرواضح بود كه راى سه نفرى‏كه عبدالرحمن بن عوف درميان آنها بود، پذيرفته مى‏شد و بديهى بود كه‏عبدالرحمن، داماد خويش يعنى عثمان را بر ديگران ترجيح مى‏داد. ازسويى خليفه دوّم، جانشين خود را با مهارت و زيركى بسيار انتخاب كرده‏بود و شايد علّت اين امر همان نگرانيهاى گذشته وى از انتقال قدرت به‏دست على‏عليه السلام بود. عمر بخوبى مى‏دانست كه اگر ستاره على در آسمان‏خلافت درخشيدن گيرد، ديگر هيچ ستاره‏اى در برابر او فروغى نخواهدداشت. آيا مگر عمر نبود كه وقتى صفات آن شش تن را بر مى‏شمرد، هريك را به صفات ناپسندى ياد مى‏كرد مگر على را. او درباره آن‏حضرت‏مى‏گفت : به خدا خلافت حقّ توست اگر اهل شوخى و مزاح نمى‏بودى. به‏خدا سوگند اگر تو ولايت آنان را عهده‏دار گردى، ايشان را براه آشكار حقّ‏و طريق‏راست رهنمون شوى. در واقع خلافت على‏عليه السلام تمام اصول‏وپايه‏هايى را كه دو خليفه پيشين بنيان نهاده بودند، از هم مى‏پاشيد.
و چه بسا به همين خاطر بود كه امام شرط عبدالرحمن بن عوف را كه‏به آن‏حضرت پيشنهاد داده بود كه به سيره شيخين عمل كند تا وى را به‏خلافت برگزينند، رد كرد.
چون كار خلافت به نفع عثمان انجام پذيرفت، على‏عليه السلام از بيت‏الشورى بيرون آمد و فرمود : "ما اهل بيت نبوّت و معدن حكمت و اَمان‏مردم روى زمين و وسيله نجات براى كسانى هستيم كه ما را طلب كنند.ما را حقّى است. اگر آن را به ما دهند خواهيم گرفت و اگر ما را از آن منع‏كردند بر كفل شترها سوار مى‏شويم".(39)
آنگاه روى به عبدالرحمن بن عوف كرد و گفت :
"اين نخستين روزى نيست كه شما بر ما چيره مى‏شويد. پس شكيبايى‏زيبا وپسنديده است و خداوند بر آنچه شما توصيف مى‏كنيد، يارى گرفته‏شده است. به خدا سوگند او (عثمان) را به خلافت تعيين نكردى مگربدين خاطر كه آن را به تو باز گرداند".(40)
و نيز فرمود : "اى مردم! شما خود مى‏دانيد كه من از ديگرى به‏خلافت سزاوارترم. امّا اكنون مى‏بينيد كه كار به كجا كشيده است. پس به‏خدا سوگند خلافت را به ديگرى مى‏سپارم تا زمانى كه امور مسلمانان‏بسامان باشد و جز بر من ستم نرود و اين كار تنها براى درك پاداش و فضل‏آن و براى بى‏رغبتى به مال و زينت دنياست كه شما براى رسيدن بدان بايكديگر به رقابت پرداخته‏ايد".(41)