پيشگفتار
الحمد للَّه، و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطاهرين.
هنگامى كه انسان در دل دريايى بىكران كه امواج سركش و خروشان آن، او را از هر سو احاطه كرده، قرار مىگيرد چه مىتوان بكند؟!!
من پيشاز نوشتن درباره زندگى و سيماى اميرمؤمنان على بنابىطالبعليه السلامهمين حال را داشتم. بيش از بيست سال است كه به نوشتن درباره علىعليه السلامپرداختهام و امروز چنين به نظر مىرسد كه اين كار جامه تحقّق به خود پوشيدهاست. بايد اعتراف كنم كه اگر براى نگارش اين كتاب، به نذر ونياز متوسّلنمىشدم، پيمودن چنين فراز دشوارى برايم امكانپذير نمىبود.
... امّا از آنجا كه زندگى مولا علىعليه السلام دريايى گوهربار و بىكرانه است، آياآن كس كه از اين دريا حتّى به اندازه قطرهاى كوچك برخوردار نشود، در زيانو خسران نه زيسته است؟
آرى اين ابرهاى پرباران، بيش از هزار سال است كه بر زمينهاى مردهمىبارند و خداوند به بركت اين بارش، آنها را زنده مىدارد.
پس آيا من نمىتوانم قلبم را زير اين بارش پاك شستشو دهم تا شايدخداوند بر آن نيز جامه زيستن و زندگانى بپوشاند؟ آيا نبايد زندگى گوهربارودرخشان آنحضرت را چون مشعلى در تاريكى روزگار خود، فراروىخويش بگيرم و در پرتو نور آن گام بردارم؟
به دنبال شيوه معمول در نگارش اين مجموعه "هدايتگران راه نور"، كوشيدهام تا حد توان به زندگى و سيماى حضرت علىعليه السلام بپردازم و ازخداوند مىخواهم كه مرا در تحقّق و اتمام اين امر يارى دهد.
انّه ولى التّوفيق
محمّد تقى مدرّسى
نام : علىعليه السلام
پدر و مادر : ابو طالب - فاطمه بنت اسد
شهرت : اميرمؤمنانعليه السلام
كنيه : ابو الحسن
زمان و محل تولد : سيزدهم رجب، ده سال قبل از بعثت، در درون كعبه متولد شد.
دوران خلافت : سال 36 تا 40 ه. ق (حدود چهار سال و نه ماه)
مدت امامت : 30 سال
زمان ومحل شهادت : صبح19رمضان سال40 هجرت، توسط ابنملجم در مسجد كوفه، ضربت خورد، و شب 21 رمضان در سن 63 سالگى در كوفه به شهادت رسيد.
مرقد شريف : در نجف اشرف
دوران عمر ، در چهار بخش :
1 - دوران كودكى (حدود ده سال)
2 - دوران ملازمت با پيامبرصلى الله عليه وآله (حدود 23 سال)
3 - دوران كنارهگيرى از دستگاه خلافت (حدود 25 سال)
4 - دوران خلافت (حدود 4 سال و 9 ماه)
بخش اول : بنيان پاك و ميلاد فرخنده
مولود بزرگ
مكّه در يكى از ماههاى حرام "رجب" پذيراى مقدم زائران بيتاللَّهالحرام بود. زائران آداب و مناسك مربوط به زيارت خانه خدا را انجاممىدادند و به گرد آن طواف مىكردند. گاه پروردگارشان را مىخواندندوگاه نيز بتها را... درميان آنان زن بزرگوارى نيز ديده مىشد كه او هم بهطواف مشغول بود امّا نه آنسان كه ديگران، آرى توجّه او تنهابه خداىيكتا معطوف بود. روحش لبريز از خضوع خداگرايان و خشوع محتاجانو وقار و متانت اميدواران به فضل خدا بود. خداى يگانه را مىخواند و ازاو مىخواست سنگينى بارى را كه از آن مىترسيد و پرهيز مىكرد، كاهشدهد.
او پيش از اين سه پسر و يك دختر زاده بود، امّا در هيچ كدام از آنهادرد زايمان مانند اين بار، بر وى و اعصابش فشار نياورده بود.
بسيار مىگريست و با التماس خدا را مىخواند تا شايد درد زايمان رابر او آسان گرداند كه ناگهان در قسمت غربى خانه خدا، جايى كه گروهىاز حجاج گرد آمده بودند، حادثه شگفتآورى رخ داد :
آن زن در آخرين طوافهاى خود به دور خانه خدا نزديك ركن يمانىرسيده بود كه به ناگاه ديوار خانه براى او از هم شكافت و گويى بانگىآهسته او را صدا زد كه به خانه پروردگارت درون آى!
زن به درون رفت و مردم درعين شگفتى و ناباورى اين صحنه رامىديدند وهمچون حيرتزدگان فرياد سر مىدادند. درپى فرياد و غوغاىاينان ديگر زائران نيز به سوى آنان مىآمدند و از ايشان درباره واقعهاى كهرخ داده بود پرسش مىكردند. اين زن كيست؟! اين زن كه هماكنون طوافمىكرد نوه هاشم، دختر اسد، همسر ابوطالب، مادر ام هانى و طالبوعقيل و جعفر است. آرى او فاطمه نام دارد.
مردم جمع شده بودند. سران و بزرگانشان نيز درميان آنان به چشممىخوردند... زمانى گذشت دوباره همان ديوار شكاف برداشت... چهرهحاضران از خوشى درخشيدن گرفت. سيماى آن مولود بزرگ، كه بردستان مادر بزرگوارش درحال تقلّا و جنب و جوش بود، نيز مىدرخشيد!
اين رويداد در نوع خود بىنضير بود، ديوار خانه خدا بشكافد و زنىباردار قدم به درون آن گذارد و در بيتاللَّه الحرام، اين مركز پرتو افشانىروحانى وبركت الهى، مكانى كه از ديدگاه اعراب "مقدّسترينومحترمترين" مكانها محسوب مىشود، كودك خود را به دنيا آورد.
اين كرامتى بود براى بنى هاشم بر قريش و براى قريش بر اعراب، چراكه صاحب خانه كعبه آنان را بدين عنايت، به رياست و سرورىخانهاش برگزيده بود و به زنى از آنان اجازه داده بود كه كودك خود را، با عزّت و عظمت، در خانهاش به دنيا آورد.
اين خبر خوش در خانههاى بنىهاشم نيز پيچيد و زنانشان با شگفتىوسرور به فاطمه شادباش مىگفتند. سران و بزرگان نيز به سوى ابوطالبمىرفتند ومقدم اين مولود بزرگ را به وى مباركباد مىگفتند. درمياناينان جوانى نيز بود كه نسبت به تولد اين كودك، بيش از ديگران توجّهنشان مىداد. او به كودك مىنگريست امّا نه آنچنان كه مردان ديگر به اومىنگريستند. اين جوان محمّد بن عبداللَّهصلى الله عليه وآله نام داشت كه همواره بهعنوان يكى از اعضاى خانواده ابوطالب به شمار مىآمد. وقتى كه وى طفلرا بغل گرفت آيات خدا را خواند و از آن كودك در شگفت شد و ميلادشرا تبريك گفت.
نقل كردهاند كه اين كودك چشمانش را جز بر چهره مبارك پسرعمّش، پيامبر گرامىصلى الله عليه وآله، نگشود. او را على نام نهادند. مادرش براى اونام "حيدر" را برگزيد. اگرچه اين نام حاكى از كمال جسمانى كودكى بودكه قهرمانيهاى آينده را به ياد مىآورد امّا نام ديگر )على( نشانگر برترىوى در امور معنوى به حساب مىآمد.
ميلاد معجزهآسا
ولادت علىعليه السلام، همچون شهادت وى گواه حقى بر راستى رسالتهاىالهى است. او در تمام ابعاد حياتش، از ولادت تا شهادت، آيت بزرگخداوند به حساب مىآيد. به راستى چرا بايد ولادت پيامبران و امامانهميشه با عجايب وشگفتيها همراه باشد؟ حضرت موسىعليه السلام در صندوقىگذارده شد و در درياى نيل رها گشت و دريا او را به ساحل برد تا در پناهخدا پرورش يابد!
حضرت عيسىعليه السلام، بدون آن كه پدرى داشته باشد زاده شد و دركودكى در گهواره با مردم لب به سخن گشود!
... ولادت پيامبر بزرگ اسلام حضرت محمّدصلى الله عليه وآله نيز با حوادثىهمراه بود. كنگرههاى كاخ پارس فرو ريخت و شعلههاى سربر كشيدهآتشكدههاى آنها فرونشست و آب درياچه ساوه به خشكى گراييد و ...
و علىعليه السلام، پس از آن كه ديوار خانه كعبه براى مادرش شكافبرداشت درون خانه خدا به دنيا آمد! چرا؟!
آيا بدين خاطر كه خداوند اينان را پيشاز ولادتشان بهرسالت برگزيدهاست. زيرا كه در عالم ذر زودتر از صالحان ديگر، پرسش پروردگار خودرا پاسخ گفتند و خداوند با علم خويش از احوال آنان، ايشان را برگزيدوفضل آنان را با ولادتهاى معجزهآسا بر همه آشكار كرد.(1)
يا آنكه خداوند از آينده زندگى آنان بخوبى آگاه بود و مواضعمسئولانه آنان را كه مىدانست به زودى و با آزادى كامل آنها را انتخابمىكنند، نكو داشت وآنان را با ولادتى نيكو و حيرتانگيز پاداش داد.
يا آنكه خداوند بدين وسيله مىخواست اصلاب گرامى و بزرگورحمهاى پاك و پاكيزهاى كه ايشان را به دنيا آوردند، گرامى دارد.چنانكه همين كار را با مريم صديقه يا با زكريا و همسرش، به خاطرجايگاهى كه نزد خداوند داشتند، انجام داد.
يا آن كه علّت و عوامل ديگرى در كار بوده است. امّا به هر علّت هم كهباشد بايد گفت كه ولادت معجزهآسا، خود پيامى است آشكار به مردمكه شأن آن مولود بزرگ رابيان مىكند. آيا براستى چنين نيست؟
پس از آن كه مادر علىعليه السلام همراه با كودكش بيرون آمد، پيامبرصلى الله عليه وآلهبه استقبال او شتافت زيرا مىدانست كه همين كودك در آينده وصىوخليفه او خواهد شد. از اين رو سرورى وصفناپذير قلب بزرگ او رادربر گرفت.
اين دو، از اين لحظه، هرگز از يكديگر جدا نشدند تا آن كهپيامبرصلى الله عليه وآله به سوى پروردگارش رحلت كرد. علىعليه السلام نيز، از سنّت پيامبرتا لحظه شهادتش دست برنداشت.
هنگامى كه امام علىعليه السلام با افتخار از اين ارتباط گرم خود و پيامبرصلى الله عليه وآلهسخن مىگويد، جاى هيچ ترديدى براى ما باقى نمىگذارد كه اين ارتباط، تقدير پروردگار جهان بوده و در رساندن پيام او به مردمان نقش بزرگىايفا كرده است.
امام علىعليه السلام مىفرمايد :
من در كودكى سينههاى عرب را به زمين ماليدم، و پيشانى اشرافربيعه ومضر را به خاك سائيدم، و شما ارتباط من و رسول خداصلى الله عليه وآله رادر اين خويشى نزديك و جايگاه مخصوص مىدانيد.
آنحضرت، در زمان كودكى، مرا دركنار خود پرورش داد و بهسينهاش مىچسبانيد و در بسترش درآغوش مىداشت وتنش را به منمىماليد و بوى خوش خويش را به مشام من مىرساند. غذا را مىجويدودر دهان من مىنهاد. دروغى در گفتار و خطايى در كردار از من نيافتوخداوند فرشتهاى از فرشتگانش را، از هنگامى كه پيامبرصلى الله عليه وآله از شيرگرفته شده بود، همنشين آنحضرت گردانيد تا او را در شب و روز به راهبزرگواريها وخوهاى نيكوى جهان سير دهد. و من به دنبال او مىرفتممانند رفتن بچّه شتر درپى مادرش. در هر روزى از خوهاى خود پرچمونشانهاى برمىافراشت وپيروى از آن را به من امر مىكرد. درهر سالمدتى در حراء اقامت مىكرد و من او را مىديدم و غير از من كسى او رانمىديد و در آن هنگام اسلام در خانهاى جز خانه رسول خداصلى الله عليه وآلهوخديجه نيامده بود و من سوّمين ايشان بودم. نور وحى ورسالت رامىديدم و بوى نبوّت را مىبوييدم.(2)
جوان خجسته
او بهتدريج بزرگ مىشد و درميان همسالان خود، در كردار وگفتار، چهرهاى متمايز از آنان مىيافت. درهمان ايام كه سن و سالى چندان همنداشت با دوستانش دركنار چاهى بازى مىكرد. ناگهان پاى يكى از آناندركناره چاه لغزيد و پيش از آن كه در چاه افتد، علىعليه السلام سر رسيد و يكىاز اعضاى بدن آن طفل را گرفت. سر طفل رو به پايين و در چاه آويزانويكى از اعضايش به دست علىعليه السلام بود. كودكان فرياد مىكردند. خانوادهآن طفل از ديدن چنان صحنهاى در شگفت ماندند. در آن هنگام علىعليه السلامرا "مبارك" نيز مىناميدند. مادر طفل خطاب به مردم گفت : اى مردم!آيا مبارك را مىبينيد كه چگونه فرزندم را از مرگ نجات داد؟!
شرايط سختى در مكّه حكمفرما بود. قحطى، سَخت مكّه را تهديدمىكرد ودايره آن تا خانه ابوطالب گسترده بود. پيامبرصلى الله عليه وآله نزد عموهاىتوانگرش رفت و با آنان درباره اوضاع زندگى ابوطالب سخن گفتوپيشنهاد كرد كه هريك از آنان يكى از فرزندان ابوطالب را تحت تكفلخود گيرند. چون اين پيشنهاد را بر ابوطالب عرضه كردند، گفت : عقيل رابراى من باقى گذاريد و هريك را كه خواهيد با خود ببريد. پس عبّاسوحمزه، عموهاى پيامبرصلى الله عليه وآله، و هاله، عمّه آنحضرت، هركدام يكى ازفرزندان ابوطالب را با خود بردند و فقط علىعليه السلام ماند. پيامبر نيزخواستار على شد. قلب علىعليه السلام آكنده از سرور و شادى گشت وبه پيامبرپناه آورد.
آرى علىعليه السلام اوّلين بار كه چشمانش را گشود بر سيماى پيامبرصلى الله عليه وآلهنگريست و ايام كودكى خويش را در زير سايه بركات آنحضرت سپرىكرد. علىعليه السلام كه در محمّدصلى الله عليه وآله، عشق و محبّت و تمام خصلتهاى خوبوزيبا را مىديد، مىبايست هم به او پناه آوَرَد و فوراً پيشنهاد آنحضرتدرباره كفالت خود را بپذيرد و از اين موضوع نيز شادمان و مسرور گردد.
علىعليه السلام از سرپرست و دوست خود، محمّدصلى الله عليه وآله، پيروى مىكردوآرامش قلب او بود و وى را درهر كارى الگو و نمونه قرار مىداد.
پيامبرصلى الله عليه وآله نيز برادرزادهاش را از اخلاق نيكويى كه خداوند به اوارزانى مىداشت، سيراب مىكرد. علىعليه السلام همواره پيامبر را مىديد كه بهتفكّر مشغول است و به آسمان مىنگرد و از پروردگارش هدايت مىطلبد.درهمان روزهايى كه پيامبر در غار حرا به عبادت مىپرداخت، علىعليه السلامدر عبادتش دقيق مىشد و بدان مىانديشيد و معنى و مقصود عبادتآنحضرت را درمىيافت و به خداى محمّد ايمان مىآورد و با فطرت پاكخويش، كه هيچگاه شرك بدان راه نيافت، هدايت مىشد.
علىعليه السلام از نبوغ و ذكاوتى كه زيبنده پيامبران است، برخوردار بودوخطاست اگر بخواهيم ايمان او به خداوند را به زمان خاصّى محدودكنيم. او فطرتاً ايمان داشت. از اين رو نمىتوان وقت معينى را براى ايمانآوردن او درنظر گرفت. پيامبر نيز، هنگامى كه يكى از مسلمانان از وىدرباره ايمان آوردن علىعليه السلام پرسش كرد همين پاسخ را داد و فرمود : علىكافر نبود تا مؤمن شود.
همچنين امامعليه السلام اين نكته را بيان كرده و فرموده است كه وى هيچگاهخود را به شرك نيالوده است. هنگامى كه وحى بر قلب حضرتمحمّدصلى الله عليه وآله فرود آمد و پيامبر به سوى وى آمد تا او را از اين ماجرا آگاهكند، ديدگان دل علىعليه السلام بر امر موعود و حقيقت آنچه در انتظارش بود، گشوده شد. امام آن روز ده سال داشت. آرى او انسان ديگرى جز محمّد بنعبداللَّهصلى الله عليه وآله را نمىشناخت كه تمام معانى فضيلت و والايى و صداقتوامانت و مهربانى و احسان به مردم و رسيدگى به حال خويشاوندان دروى جمع شده باشد و او را از ديگران متمايز كند. پس چگونه مىتوانستاو را تصديق نكند و پيرو او نگردد؟
روزى پيامبر او را به نماز فراخواند آنحضرت بپا خاست و آداب نمازرا فراگرفت و به مسجد الاقصى، قبله نخست مسلمانان، روى كرد و باپيامبر نماز گزارد. خديجه، همسر پيامبر، نيز در پشت آن دو نمازمىگزارد.در آن زمان تنها اين سه تن بودند كه با ديگران تفاوت داشتند.آنان با نماز خواندن به درگاه خدا تضرّع و زارى مىكردند و آياتى از قرآنمىخواندند كه بر هدايت آنان بيفزايد وجانشان را از ايمان و اطمينانلبريز سازد.
اينك نخستين سلول زنده، درميان ميليونها سلولمردهدر جامعهبشرىجان مىگرفت. اين سلول تلاش مىكرد تا حجم و نيروى خود را افزايشدهد وبه خواست خدا زندگى را در كالبد ديگر سلولها به جريان اندازد.
از اين بُرهه است كه زندگى علىعليه السلام با جهاد و فداكارى پيوندمىخورد. او اكنون دو سال است كه از خانه كفيلش به خانه پدرش نقلمكان كرده است.
امّا درهمين دو سال بازهم بيشتر اوقات او در خانه خديجه و در جوارپيامبرصلى الله عليه وآله سپرى مىشود تا آنحضرت هر روز پرچمى در معارف و آداببراى او برافرازد و او از آن پيروى كند.
اسلام، نخستين و پاكترين اصول و پايههاى خود را از روحهاى پاكاين سه نفر، محمّد، على و خديجهعليهم السلام گرفت تا آن كه ديگر مردانوزنان به گرد محور آنجمع شدند و با تمسك بدان به مبارزه ورويارويىبا وضع فاسد برخاستند.
مبلّغان اسلام در راه نهضت از مال و جان خود گذشتند تا آن كه نهالاسلام بارور شد. آنگاه وحى آمد و پيامبر را فرمان داد تا با صداى بلندمأموريت خود را به گوش خلق برساند و خويشان نزديكش را بيم دهدورسالتش را به تمام مردم ابلاغ كند.
پيامبرصلى الله عليه وآله، على را فرمان داد تا غذايى فراهم آورد و بنى هاشم را بهخانه پيامبر دعوت كند. بنى هاشم به رهبرى ابوطالب، رئيس و بزرگخود، درخانه پيامبر گرد آمدند.
چون همگى غذا خوردند، ديدند كه چيزى از آن غذا كاسته نشد درشگفت ماندند. پس از غذا، پيامبر درباره رسالت خويش با آنان سخنگفت امّا عمويش ابولهب، برخاست و سخنان نيشدار و مسخرهآميزىبر زبان راند.
ابولهب، با آنكهاز نزديكترينخويشان پيامبر بود يكىاز سرسختتريندشمناناسلام به شمار مىرفت. در قرآنكريم درباره هيچ يك از معاصرانپيامبر آيهاى نيامده كه از آنها به بدى ياد كرده باشد امّا يك سوره دربارهابولهب نازل شده كه خداوند در آغاز آن با غضب فرموده است :
(تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ) (3)
"بريده باد دستان ابولهب و نابود شود."
ابولهب نخستين كسى بود كه پيامبر را در آن روز به ريشخند گرفت. چراكه درميان جوانان بنى هاشم كه حدود چهل تن بودند، اظهار داشت : اين مرد (پيامبر) چه سخت شما را جادو كرده است!
حاضران نيز با شنيدن اين سخن پراكنده شدند و پيامبر فرصت سخنگفتن با آنان را از دست داد.
فردا نيز علىعليه السلام بار ديگر آنان را به ميهمانى فراخواند. ميهمانان اينبار نيز آمدند و خوردند و نوشيدند و پيش از آن كه ابولهب بخواهد سخنبگويد، پيامبر آغاز سخن كرد و گفت :
فرزندان عبدالمطّلب! بهخدا سوگند من درميان عرب مردى نمىشناسمكه براى قومش چيزى بهتر از آنچه من آوردهام، آورده باشد. من خير دنياو آخرت را براى شما به ارمغان آوردهام و خداوند تبارك وتعالى به منفرمان داده است كه شما را دعوت كنم. پس كدام يك از شما مرا در اين كاريارى مىكند تا برادر ووصى و جانشين من درميان شما باشد؟
هيچ كس از حاضران پاسخى نگفت مگر على كه آن روز چنان كه خودگفته است از تمام آنان جوانتر و چشمانش از همه درخشانتر و ساق پايشظريفتر بود. او گفت :
"اى پيامبر خدا من ياور تو در اين دعوت خواهم بود".
سپس پيامبر گردن او را گرفت و فرمود :
"پس گفتههاى او را بشنويد و از وى فرمان بريد".
حاضران با خنده و تمسخر برخاستند و به ابوطالب گفتند : محمّد تو رافرمان داد كه گفتههاى على را بشنوى و او را فرمان برى.
ظرف سه سال فقط علىعليه السلام و خديجهعليها السلام پيروان اسلام بودند. پيامبرمخفيانه با آنان نماز مىگزارد و مناسك حج را، براساس سنّت يكتاپرستانه اسلامى و به دور از مناسكى كه اعراب جاهلى انجام مىدادند، بهجاى مىآورد.
از عبداللَّه بن مسعود روايت شده است كه گفت : نخستين بارى كه ازدعوت رسول اللَّهصلى الله عليه وآله آگاه شدم، هنگامى بود كه همراه با جماعت خود بهمكّه وارد شدم. ما را به عبّاس بن عبدالمطّلب راهنمايى كردند به سوى اورفتيم و او در نزد گروهى نشسته بود. ما نيز پيش او نشسته بوديم كه مردىاز باب الصفا پديدار شد. صورتش به سرخى مىزد و موهاى پر و مجعدشتا روى گوشهايش مىرسيد. بينى باريك و خميدهاى داشت، داندانهاىپيشينش درخشان بود وچشمانى فراخ و بسيار سياه و ريشى انبوه داشت.موهاى سينهاش اندك بود ودستانى درشت و رويى زيبا داشت. با اوكودك يا جوانى كه تازه به سن بلوغ پاى نهاده بود ديده مىشد و نيز زنى كهموهاى خود را پوشانده بود، وى را از پشت سر دنبال مىكرد تا آن كه هرسه به سوى حجرالاسود رفتند. نخست آن مرد و سپس آن كودك و پس ازوى آن زن با آن سنگ متبرك شدند. آنگاه آن مرد هفت بار به گرد خانهچرخيد و آن جوان و زن نيز همراه با او به طواف مشغول شدند.ما پرسيديم : اى ابوالفضل! چنين آيينى را درميان شما نديده بوديم آيا اينآيين تازهاى است؟!
پاسخ داد : اين مرد پسر برادرم، محمّد بن عبداللَّه است و اين جوان علىبن ابى طالب و اين زن همسر آن مرد، خديجه دختر خويلد است. هيچكس بر روى زمين جز اين سه تن خداى را بدين آيين نمىپرستد.
عفيف كندى نيز گويد : من مردى تاجر پيشه بودم. روزى به حج رفتموبه سوى عبّاس بن عبدالمطّلب روانه شدم تا از او كالايى خريدارى كنم.به خدا سوگند، نزد او در صحراى منا بودم كه از نهانگاهى نزديك وىمردى بيرون آمد و به آفتاب نگريست. چون ديد آفتاب مايل شده، بهنماز ايستاد. سپس از همان نهانگاهى كه آن مرد بيرون آمده بود، زنىخارج شد و در پشت سر آن مرد به نماز ايستاد. آنگاه جوانى كه تازه بهسن بلوغ رسيده بود، از همان محل بيرون آمد و دركنار آن مرد به نمازايستاد.
عفيف گويد : به عبّاس روى كردم و از او پرسيدم : اين مرد كيست؟گفت : او محمّدبنعبداللَّهبنعبدالمطّلب، برادرزاده من است. پرسيدم :اين زن كيست؟ گفت : همسرش خديجه دختر خويلد است. باز پرسيدم :اين جوان كيست؟ پاسخ داد : او علىبنابىطالب پسرعم محمّد است.پرسيدم : اين چه كارى است كه مىكنند؟ گفت : نماز مىگزارند. اومىگويد پيامبر است و جز همسرش و پسر عمويش يعنى آن جوان، كسىاز او پيروى نمىكند. او مىگويد بزودى گنجهاى كسرى و قيصر بر روى اوگشوده خواهد شد.
زمانى بر دعوت اسلام گذشت و على بر راه راست و استوار خودهمچنان استقامت مىكرد و دربرابر فشارها و سختيها صبر مىكردوشخصيّت ارزشمند او شكل مىگرفت. آنگاه مردان ديگرى كه هيچسوداگرى و خريد و فروشى آنان را از ياد پروردگارشان باز نمىداشت، بدين دعوت گراييدند. هنگامى كه پيامبر، ياران خود را به هجرت بهسوى حبشه فرمان داد و جعفر، برادر علىعليه السلام، را به فرماندهى آنانگماشت قيامتى در قريش برپا شد. قريشى كه دشمنى خود را به حسابنيرومندى و خوش فكرى خويش مىگذاشتند. آنان درمقابل اين تصميمپيامبر، روشى پيش گرفتند كه از آنچه درگذشته به كار مىبردنددشمنانهتر وسختتر بود.
قريش درپى اين نظر كه بنى هاشم را از نظام حاكم اجتماعى طرد كنند، تصميم گرفتند آنان را در محاصره قرار دهند. امّا پيمان نامهاى كه در اينباره نوشته بودند، از ميان رفت. براساس مفاد اين پيمان نامه هيچ كساجازه نداشت، با پيامبر و ديگر فرزندان هاشم و در رأس آنان رئيسوسرورشان ابوطالب رفت و آمد و معامله كند.
ابوطالب خاندانش را در محلى - كه به شِعب ابوطالب معروف بود -جمع كرد و با تمام نيرو و توان از آنان حمايت نمود. اين خود فرصتمناسب وارزشمندى بود براى امام علىعليه السلام كه از سر چشمه فياض پيامبرسيراب گردد واز وى مكارم و فضايل و معارف والايى فرا بگيرد.
علاوه بر اين، او توانست در طول اين سه سال مجاهدتى سنگينوسخت از خود نشان دهد و شايد اين نخستين ميدان پيكار و جهاد بود كهفرزند ابوطالب در آن شركت مىجُست.
البته پيش از اين امام به جهادى ديگر مشغول بود. امّا نه در چنينسطحى. داستان آن بود كه پيامبرصلى الله عليه وآله هنگامى كه در خيابانهاى مكّه راهمىرفت، گروهى از كودكان شهر، به دستور بزرگترهاى خود، آنحضرترا با سنگ و سنگريزه مورد آزار قرار مىدادند. امّا پيامبر به كار آنانبىاعتنا بود چراكه علىعليه السلام آن حضرت را همراهى مىكرد و اگر كسىنسبت به پيامبر بىادبى روا مىداشت، او را مىگرفت و گوشمالى مىداد.
علىعليه السلام از دوران كودكى، نيرومند و دلير بود. از اين رو در چشمهمسالانش پر هيبت جلوه مىنمود. آنان وقتى او را دركنار پيامبرمىديدند به خود مىگفتند : دست نگاه داريد كه "قضم" دركنار اوست.وقضم يعنى همان كسى كه بينى و گوشهايشان را درهم مىكوفت.
بخش دوم : علىعليه السلام در دوران پيامبر
هجرت
پس از آنكه آن عهدنامه ملعون از ميان رفت و در بازوى قدرتمنددعوت اسلامى هيچ خللى پديد نيامد، قريش مجبور شد به بنى هاشماجازه دهد تا در مكّه رفت و آمد كنند و با مردم داد و ستد داشته باشند.عموى بزرگوار وپيشتيبان آنحضرت، ابوطالب و نيز همسر وفادارشخديجه به خاطر سختيهايى كه در شعب متحمّل شده بودند، درگذشتندواين سال به عامالحزن (سال اندوه) معروف شد. در اين سال پيامبر درواقع بزرگترين ياور و استوارترين تكيهگاه خود در سختيها را از دست داد.
با اين پيشامد پيامبرصلى الله عليه وآله تصميم گرفت به سوى مدينه منورّه هجرتكند و در مقابل، كفّار مصمّم شدند پيامبر را پيش از هجرت به مدينهترور كنند. آنان بدين منظور سى تن از مردان جنگى و ماجراجويان خودرا برگزيدند تا شبانه به خانه پيامبر هجوم برند و آنحضرت را بكشند.هريك از اين جنگجويان به قبيلهاى از قريش منتسب بود. هدف كفّار ازاين طرح آن بود كه خونپيامبر را بهگردن تمام قبايل قريش اندازند وبدينوسيله خون آنحضرت ضايع گردد. خبر تصميم قريش به گوش پيامبرصلى الله عليه وآلهرسيد و آنحضرت نقشه حركت خود به سوى مدينه را ترسيم كرد. طرحپيامبرصلى الله عليه وآله اين بود كه با استفاده از تاريكى شب، به غار ثور برود و سپساز طريق بيراهه به سوى مدينه حركت كند. امّا اجراى اين نقشه از يكجهت دشوار بود. زيرا اگر جنگجويان از فرار پيامبر در آغاز شب آگاهىمىيافتند، فوراً درصدد جستجوى آنحضرت در اطراف شهر مكّه، برمىآمدند و بىترديد مىتوانستند وى را دستگير كنند و چنانچه پيامبر رامىيافتند او را مىكشتند. از اين رو پيامبر تصميم گرفت با خواباندنشخصى به جاى خود در بسترش، كار را بر قريش مشتبه سازد. بدين گونهآنان نمىتوانستند به زودى به حقيقت ماجرا پىبرند و هنگامى كهحقيقت بر آنان كشف مىشد پيامبر از مكّه دور و يا در غار ثور مستقرشده بود.
امّا چه كسى خود را داوطلب كشته شدن در بستر مىكرد؟ مرگ دربستر همچون مرگ در ميدان نبرد نبود. ميدان نبرد، جاى ستيزوجنگاورى است، جايى است كه فرد مىكشد و كشته مىشود. امّا آن كهقرار است در بستر كشته شود، هرگز از خودش نبايد دفاع كند و يااعصابش تحريك شود و دست به حركت بزند!
تنها يك مرد، آماده اجراى چنين وظيفه دشوارى است و او علىفرزند ابوطالب است كه هرگز از اينكه مرگ به استقبالش آيد يا خود بهاستقبال مرگ رود، بيمناك نيست.
پيامبرصلى الله عليه وآله نزد او رفت و نقشه هجرت خويش را با او درميان گذاشتو او را به اجراى مأموريّت خطيرش فرمان داد. علىعليه السلام، پس از آن كه ازسلامت پيامبرصلى الله عليه وآله و نجات جان او از دست توطئهگران اطمينان حاصلكرد، گويى مژده سلطنت بر دنيا را شنيده باشد از اجراى اين مأموريّتاستقبال كرد و بسيار از آن خشنود شد.
علىعليه السلام بر بستر پيامبر از اين پهلو به آن پهلو مىشد و شمشيرهاىبرّان گرد خانه مىدرخشيدند و در انتظار سرزدن سپيده بودند تا بر كسىكه در بستر آرميده بود، حمله برند و او را تكه تكه كنند. چون صبحنزديك شد، سنگى به طرف بستر انداختند. امّا كسى كه در بستر خفته بوداز جاى خود تكان نخورد، ديگر بار سنگى انداختند و چون براى سوّمينبار سنگى به سوى بستر انداختند، علىعليه السلام از جاى خود برخاست. يكى ازجنگجويان پرسيد : اين ديگر كيست؟ او فرزند ابوطالب است. آنگاهپرسيدند : على، محمّد كجاست؟ علىعليه السلام به آنان نگريست و گفت :
مگر محمّد را به من سپرده بوديد؟ يكى از مهاجمان خواست به علىحمله بَرَد امّا ديگران او را مانع شدند و بدين طريق خداوند على را از شرّآنان آسوده ساخت.
علىعليه السلام مأموريّت بزرگ ديگرى نيز به عهده داشت و آن بردنخانواده پيامبر و مسلمانان ضعيف و باقيمانده در مكّه به مدينه بود. اينمأموريّت، بسيار سنگين و دشوار مىنمود. زيرا مكّيان هنگامى كه ازغياب پيامبرصلى الله عليه وآله آگاه شدند بر سختگيرى و دشمنى خود افزودند. زيرادريافته بودند كه رهايى پيامبر از چنگ آنان دشواريهاى بسيارى براىآنان به وجود خواهد آورد. بنابراين مىكوشيدند با هر وسيله ممكن بقيهياران آنحضرت را در مكّه از پيوستن به او بازدارند. آنان به دقت، اصحاب و در رأس آنان خانواده پيامبر را تحت نظر داشتند تا مبادا ازچنگشان بگريزند.
پس از مدّتى علىعليه السلام كار خود را سامان داد و پنهانى با فواطم (فاطمهدختر پيامبر و فاطمه مادر خود و فاطمه دختر زبير عمّه خود) و نيزبرخى از ضعفاى مسلمانان به قصد مدينه حركت كرد. آنان مقدارىاز مكّهفاصله گرفته بودند كه مكّيان از خروج ايشان آگاه شدند وفوراً عدّهاىسوار را بسيج كرده درپى آنحضرت روانه نمودند تا ايشان را به اجباربه مكّه بازگردانند. فرماندهى اين عده را جناح غلام حارث بن اميّهبرعهده داشت.
اين عده به تعقيب علىعليه السلام و همراهان وى پرداختند و همين كه بهآنان نزديك شدند، علىعليه السلام متوجّه آنان شد. جناح با شمشير بهآنحضرت حمله كرد امّا علىعليه السلام شتاب كرد و شمشير را از دست او گرفتو با ضربهاى كار او را ساخت و وى را كشت. همراهان جُناح با ديدنشجاعت و نيرومندى علىعليه السلام تسليم شدند و آنحضرت آنان را رها كردوبا همراهان خويش به حركت خود به سوى مدينه ادامه داد.
جنگ بدر
قريش نيرو و قواى خويش را براى جنگ با پيامبرى كه در مدينهجامعهاى اسلامى بنيان نهاده بود و ستمگران را تهديد مىكرد، گرد آوردوهزار مرد جنگى و مسلّح را به مدينه روانه كرد. اين درحالى بود كه سپاهپيامبرصلى الله عليه وآله چندان از قدرت نظامى چشمگير و قابل اعتنايى برخوردارنبود. هر دو سپاه در منطقهاى به نام "بدر" رودرروى يكديگر ايستادند.
در سيزدهمين روز از ماه مبارك رمضان سال نخست هجرى، نبردميان دو سپاه با جنگ تن به تن آغاز شد. درميان سپاه قريش سه تن ازدليرمردان آنان به نامهاى شيبة بن ربيعه و عتبة بن ربيعه و وليد بن ربيعهبراى نبرد تن به تن بيرون آمده خواستار جنگ با همتايان خود از قريششدند. رسول خداصلى الله عليه وآله نيز عبيدة بن حارث و حمزة بن عبدالمطّلبوعلىعليه السلام را به رويارويى ايشان فرستاد. علىعليه السلام به نبرد پرداخت تاآنكه وليد و شيبه را از پاى درآورد و در كشتن فرد ديگر نيز همكارى كرد.بدين ترتيب، قريش دلاورترين مردان خود را از دست داد. پس از مبارزهديگرى همچنين علىعليه السلام، حنظلة بن ابى سفيان و عاص بن سعيد بن عاصو عدّهاى ديگر از دليرمردان مكّه را به خاك و خون نشاند و به خواستخداوند كفّار تار و مار و مسلمانان پيروز شدند.
جنگ اُحُد
سپاه قريش شكست خورده و اندوه زده درحالى كه دليران و پهلوانانشبه خاك و خون غلتيده بودند به مكّه بازگشت. بزرگان قريش خود راآماده نبرد ديگرى مىكردند تا با پيروزى در آن ننگ و ذلّتى را كهدر ميدان بدر نصيب آنان شده بود پاك كنند و دعوت و مكتب پيامبررا از ميان بردارند.
علىعليه السلام اين غزوه را چنين توصيف مىنمايد : مكّيان يكپارچه بهطرف ما روانه شدند. آنان قبايل ديگر قريش را براى نبرد با ما تشويقوجمع كرده بودند ودر صدد گرفتن انتقام خون مشركانى بودند كه در روزبدر به دست مسلمانان كشته شده بودند.
جبرئيل بر پيامبر فرود آمد وآنحضرت را از قصد مشركان آگاه كرد.پيامبرصلى الله عليه وآله نيز آهنگ حركت كرد و همراه با ياران خود در دامنه كوه اُحُداردو زد. مشركان به سوى ما پيش تاختند و يكپارچه برما يورش آوردند.شمارى از مسلمانان به شهادت رسيدند و گروهى نيز از ميدان گريختند.من دركنار رسول خداصلى الله عليه وآله باقى مانده بودم.
مهاجران و انصار به خانههاى خود در مدينه بازگشتند و به مردمگفتند : پيامبر و يارانش كشته شدند. آنگاه خداوند بزرگان مشركين رانابود كرد. من پيش روى رسول خداصلى الله عليه وآله هفتاد و چند زخم بر داشتم كه ازجمله اين زخم و آن زخم است. آنگاه حضرت ردايش را افكند و دستشرا بر زخمهايش كشيد.
جنگ احزاب
پس از نبرد اُحُد، جنگ احزاب رخ داد. بار ديگر قريش و اعراب از نوخود را براى نبرد با اسلام آماده كردند. امام علىعليه السلام جريان اين جنگ راچنين بيان مىكند : "قريش و اعراب ميان خود عهد كرده بودند كه از راهخود باز نگردند مگر آنكه رسول خدا را وما، فرزندان عبدالمطّلب رابكشند آنان باتمام سلاح وتجهيزات و بااطمينان بسيار به سوى ما حركتكرده بودند. جبرئيل بر پيامبرصلى الله عليه وآله نازل شد و او را از تصميم كفّار آگاهكرد. آنگاه پيامبر خندقى به گرد خود و يارانش از مهاجران و انصار حفركرد. قريش پيش آمدند و درپشت خندق اردو زده ما را محاصره كردند.كفّار خود را نيرومند و ما را ضعيف مىپنداشتند. نعره مىكشيدندوشمشيرهايشان مىدرخشيد. رسول خدا آنان را به سوى خدا مىخواندوبه خويشاوندى و قرابتى كه ميان او و آنان بود، سوگند مىداد. امّا آناناز پذيرش دعوتش سرباز مىزدند و گفتههايش جز بر سركشى آناننمىافزود. تك سوار آنان و پهلوان عرب در آن روز "عمرو بن عبد ود"نام داشت كه همچون شترى مست فرياد مىكشيد و هماورد مىطلبيدورجز مىخواند. گاه شمشيرش را تكان مىداد و گاه نيزهاش را به اهتزازدرمىآورد. هيچ كس براى نبرد با او پيشقدم نمىشد و براى مبارزه با اوطمع نمىكرد. حميّتى نبود كه افراد را به جنگ با وى تحريك كندوهوشيارى نبود كه آنان را به رويارويى با وى وادارد.
پس پيامبرصلى الله عليه وآله مرا به جنگ با او برگزيد و به دست مباركش عمامهبر سرم پيچيد و اين شمشيرش را -با دست به ذوالفقار زد- به من داد. منبه استقبال عمرو بن عبد ود شتافتم درحالى كه زنان مدينه مىگريستندوبر من غصّه مىخوردند. آنگاه خداوند او را به دست من از پاى درآوردو عرب هيچ پهلوان و دلاورى جز او نداشت. عمرو بر من اين ضربه راوارد ساخت (به جمجمهاش اشاره كرد).
خداوند، به واسطه زيركى و بينايى من، قريش و اعراب را تار و ماركرد".
آرى اين همان ضربتى بود كه پيامبرصلى الله عليه وآله آن را با عبادت ثقلين برابركرد وحتّى بر آن ترجيح داد و فرمود :
"ضربت على در روز خندق برتر از عبادت ثقلين است."(4)
ياران پيامبر بر اين ضربت كه آنان را از خطرناكترين حمله نظامى كهتمام مستكبران قريش و قبايل مشرك به همدستى يهود و منافقان برپاكرده بودند، نجات داد مباهات و از آن تمجيد مىكردند.
شيخ مفيد در ارشاد از قيس بن ربيع از ابو هارون سعدى نقل كرده استكه گفت : نزد حذيفة بن يمان رفتم و به او گفتم : ابوعبداللَّه! ما دربارهفضايل ومناقب علىعليه السلام سخن مىگوييم حال آن كه بصريان مىگويند :شما درباره على بيش از اندازه تعريف مىكنيد. آيا تو درباره على حديثىدارى كه براى ما نقل كنى؟
حذيفه گفت : ابوهارون! از من چه مىپرسى؟! سوگند به آنكه جانمبه دست اوست اگر همه اعمال و كردار ياران پيامبرصلى الله عليه وآله را از آن روزىكه آنحضرت به نبوّت مبعوث شد تا امروز، در يك كفّه ترازو بنهندواعمال و كردار علىعليه السلام را به تنهايى در كفّه ديگر بگذارند، هر آينهكردار علىعليه السلام بر تمام كردارهاى آنان بچربد. ربيعه گفت : اين سخنىاست كه بر آن نتوان تكيه كرد وآن را پذيرفت. حذيفه پاسخ داد :
اى فرومايه چسان پذيرفتنى نيست؟ كجا بودند فلانى و فلانى و همهياران محمّدصلى الله عليه وآله در آن روز كه عمرو بن عبد ود هماورد مىطلبيد؟ جزعلى همه حاضران از رويارويى با عمرو ترسيدند و باز ايستادند. بلكه اينعلى بود كه به جنگ او رفت و خداوند به دست على عمرو را از پاىدرآورد. سوگند به آنكه جانم به دست اوست، پاداش كردار على در آنروز از تمام اعمال ياران محمّد تا روز رستاخيز بزرگتر است.(5)
پس از جنگ خندق، پيامبرصلى الله عليه وآله به سوى مكّه رهسپار شد. آنحضرتمىخواست حج عمره به جاى آورد. در ركاب وى بسيارى از مسلمانانحركت مىكردند.
پيامبرصلى الله عليه وآله، پرچم را به علىعليه السلام سپرد. چون به بلنديهاى مكّهرسيدند، قريش از ورود او به شهر جلوگيرى كردند اصحاب پيامبر در زيردرختى گرد آمدند و با وى تا سر حد مرگ پيمان بستند. اين پيمان بعدهابه نام "بيعت رضوان" خوانده شد.
برخى از مفسران مىگويند آيه زير به همين مناسبت فرود آمد :
)لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْفَأَنزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَأَثَابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً(6)).
"همانا خداوند از آن مؤمنانى كه زير درخت با تو بيعت كردندخشنود شد وآنچه در دلهاى آنان بود دانست و بر آنان آرامش فرو فرستادو به پيروزى نزديك آنان را پاداش داد".
چون قريش آمادگى كامل مسلمانان را براى جنگ مشاهده كردند، خواستار صلح و سازش شدند.
يكى از بندهاى اين صلحنامه كه قريش بر انعقاد آن پاى مىفشردندوپيامبرصلى الله عليه وآله آن را رد كرده بود، اين بود كه مىگفتند : محمّد! گروهى ازفرزندان و برادران و بردگان ما به سوى تو گريختهاند. آنان از دين چيزىنمىفهمند بلكه از مال و املاك، گريختهاند. ايشان را به ما تحويل ده.
پيامبر پاسخ داد : اگر چنانكه مىگوييد آنان از دين چيزى نمىفهمند ماآگاهشان خواهيم كرد. سپس افزود : گروه قريش! به عناد خود پايان دهيدوگرنه خداوند برشما مردى را مأمور مىكند كه گردنهايتان را به شمشيرمىزند وخداوند قلب او را به ايمان آزموده است.
گفتند : او كيست؟
فرمود : او وصله كننده كفش است.
پيامبرصلى الله عليه وآله در آن هنگام كفش خود را به على داده بود تا آن راوصله زند.(7)
بدينسان مىتوان از ترس فراوان قريش و ديگر مشركان از نيروىعلىعليه السلام آگاه شد. على شمشير الهى بود كه هيچگاه كُند نمىشد و چونانتيرى براى اسلام بود كه هيچ وقت به خطا نمىرفت. هرگاه پيامبرصلى الله عليه وآله، اسلام را در خطر مىديد على را به صحنه مىآورد و هرگاه دشمنان راهطغيان و سركشى پيشه مىكردند، به واسطه علىعليه السلام آنان را وحشتزدهوهراسان مىساخت.
فتح دژهاى خيبر
يهود همواره در جزيرةالعرب خطر بزرگى، به شمار مىآمدند. آناندر دژهايى كه در مكانهايى مناسب بنا مىكردند، سكنى مىگزيدند. يهودعهد خود را با پيامبر زيرپا نهادند و در جنگ احزاب همراه با مشركان برعليه مسلمانان وارد كار شدند. چون مسلمانان، به سبب انعقاد پيمان صلححديبيه از شرّ قريش آسوده خاطر شدند، پيامبر با يارانشان به طرفبزرگترين دژ يهوديان در خيبر حركت و آن را محاصره كردند. پيامبر هرروز يكى از فرماندهان را براى فتح آن دژ مىفرستادند، امّا آنان ناكامبازمىگشتند. ابن اسحاق روايت كرده است كه پيامبرصلى الله عليه وآله ابو بكر و سپسعمر را براى فتح دژ فرستادند امّا آنان كارى از پيشنبردند.
آنحضرت كسان ديگر را گسيل داشتند كه آنان هم نتوانستند قلعه رافتح كنند. آنگاه بود كه پيامبرصلى الله عليه وآله اين سخن معروف خود را فرمود :
"به خداى سوگند! فردا پرچم را به مردى خواهم داد كه خداو رسولش را دوست مىدارد و خدا و رسول هم او را دوست مىدارند".
هريك از مسلمانان آرزو مىكرد كه اى كاش اين كس خود او باشد!زيرا مىدانستند كه على بن ابيطالب به درد چشم مبتلاست. امّا فردا پيامبرصدا زد : على كجاست؟ علىعليه السلام آمد درحالى كه چشمانش را از شدّتدرد بسته بود. پيامبر برچشمانش دست كشيد و خداوند درد آنها رابرطرف كرد. على در حالى كه پرچم را بر دوش مىكشيد، عازم ميدان نبردشد و با طلايهداران سپاه يهود جنگيد و پهلوان نامآور آنان به نام مرحبرا با ضربهاى صاعقهوار از پاى درآورد. شمشير آنحضرت، كلاهخودمرحب را شكافت و تا دندانهايش فرو رفت. يهود با ديدن اين صحنهپشت به ميدان جنگ كردند و شكست خورده به سوى دژهايى كه امامعلى آنها را فتح كرده بود، گريختند. على همچنين درِ بزرگ خيبر را ازجاى كند و آن را سپر خود كرد. اين يكى از نشانههاى پيروزى الهى بود كهبه دست امير مؤمنان علىعليه السلام تجلّى يافت.
پس از بازگشت مسلمانان به مدينه و زيرپا نهادن مفاد صلحنامهحديبيه از سوى قريش، كه علىعليه السلام آن را به دست خود نوشته بود، پيامبرخود را آماده فتح مكّه كرد. پيامبر درنظر داشت به ناگهان و بىخبر بهمكّه حمله ببرد. امّا يكى از سُست عنصرانى كه به رايگان براى قريشجاسوسى مىكرد نامهاى به آنان نگاشت و ايشان را از قصد پيامبر آگاهكرد. وى اين نامه را به همسرش سپرد تا آن را به مكّه برساند. جبرئيل، پيامبر خدا را از اين ماجرا باخبر ساخت و آنحضرت هم على و زبير رابه تعقيب آن زن فرستاد.
چون على و زبير به آن زن رسيدند، او را از ادامه حركت بازداشتندواز او درباره نامه پرسيدند. زن جريان نامه را انكار كرد. زبيرمىخواست از راه خود بازگردد كه علىعليه السلام دست به شمشيرش برد وترحّمزبير بر آن زن را بيجا دانست و گفت : رسول خداصلى الله عليه وآله به ما خبر داده كهآن زن حامل نامهاى براى مكّيان است و آنگاه تو مىگويى كه او نامهاى باخود ندارد. سپس رو به زن كرد و گفت : به خدا سوگند اگر نامه را نشانندهى، تو را بازرسى خواهم كرد. زن با شنيدن اين سخن، نامه را از ميانموهاى بافته شدهاش بيرون آورد و به آنحضرت داد.
بدين گونه علىعليه السلام، به فرمان رسول خدا، بر مخفى نگاه داشتنحركت پيامبر به مكّه كمك كرد. لشكر پيامبر با 12 هزار مرد جنگى بهسوى مكّه رهسپار شد. پيامبر پرچم را به على داد كه چون به مكّه قدمنهاد فرمود : امروز، روز رحمت است. آنحضرت در واقع بدين وسيلهمىخواست مردم را از عفو عمومى كه بعد از اين پيامبر مىخواست اعلامكند، آگاه سازد. پس از فتح مكّه پيامبر خطاب به مكّيان فرمود : برويد كهشما آزاد شدگانيد.
بتهايى كه در خانه كعبه بودند درهم شكسته شد، زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله، على را بر دوش گرفت و به وى فرمان داد تا بتهاى قريش را درهم بشكند.على نيز چنين كرد.
جنگ حُنين
مكّه آنچنان آسان فتح شد كه هيچ كدام از مسلمانان آن را به خواب همنمىديدند. از اين رو غرور به دلهاى آنان راه يافت. شادى فتح مكّه ديرىنپاييده بود كه خطر بزرگ ديگرى به پيشواز آنان آمد. قبايل هوازنوثقيف و هم پيمانان مشركشان، تمام نيرو و توان خود را براى هجوم بهمسلمانان گرد آورده بودند. آنان با سپاهى كه تعداد آن سه برابر سپاهمسلمانان بود به رويارويى پيامبر ويارانش آمده بودند.
چون پيامبر آهنگ رفتن به سوى دشمنان را كرد آنان با شناختى كه ازديار خود داشتند، در تنگناى كوهى كه سپاه اسلام بايد به ناگزير در وادىحنين، يكى از واديهاى منطقه تهامه، از آن مىگذشتند كمين كردند. يكىاز كسانى كه در اين نبرد حضور داشت آن را چنين توصيف كرده است :
ما بدون ترس و واهمه به طرف مشركان مىرفتيم تا آنان را بگيريمغافل از اينكه پيش از اين مىبايست سلاح آنها را بگيريم.
بنابراين بدون ترس و بيم مىرفتيم كه ناگهان سپاهيان "هوازن"وديگر همراهانشان از اعراب، يكپارچه از هر سو بر مسلمانان تاختندوعدّه بسيارى از ما را كشتند و مجروح كردند. هر دو طرف به يكديگرآويختند. ترس و بيم بر مسلمانان سايه افكنده بود، به همين دليل ازاطراف پيامبرصلى الله عليه وآله پراكنده گشتند در حاليكه پيامبر درجاى خود ثابتقدم ماند.
على و عبّاس بن عبدالمطّلب و ابو سفيان بن حارث و اسامة بن زيد نيزدركنار آنحضرت باقى بودند.(8)
پيامبر ايستادگى مىكرد و دور و بر او را گروهى از جوانان بنى هاشموپيشتر از همه آنان على بن ابى طالب گرفته بودند. علىعليه السلام از رسول خداحفاظت مىكرد و از راست و چپ ضربه مىزد. هيچ كس به پيامبرنزديك نمىشد جز آن كه على او را با شمشير مىزد. در اين ميان عبّاسعموى پيامبر با صداى بلند و به فرمان پيامبر بانگ برداشت كه :اى صاحبان بيعت شجره و اى صاحبان بيعت رضوان از خدا و رسولش بهكجا مىگريزيد؟!
گروهى از مسلمانان، كه تعداد آنها حدوداً به صد تن مىرسيد، بازگشتند. ناگهان "جرول" پرچمدار "هوازن" نمايان شد. عدّهاى ازمردم به خاطر قدرت فوقالعاده او، اطرافش را گرفته بودند. علىعليه السلام بهجنگ "جرول" شتافت و او را از پاى درآورد. ترسى بزرگ در دلمخالفان پديد آمد. همچنين علىعليه السلام چهل تن از دليرمردان سپاه مقابل رابه خاك و خون نشاند.
بدين ترتيب، مسلمانان دوباره رو به ميدان نبرد آوردند. دوباره دوسپاه باهم درآميختند. پيامبر مشتى از خاك بر گرفت وبه علىعليه السلام داد.آنحضرت نيز آن را بر چهره مشركان پاشيد وگفت : چهرههاتان زشتباد! چند ساعتى نبرد به سود مسلمانان در جريان بود تا آنجا كه كفّار ازسرزمينشان گريختند و زنان و كودكان و اموال خويش را برجاى نهادندو امام على آنچه از دشمن برجاى مانده بود با خود حمل كرد و همچونديگر جنگها، پيروزى و سربلندى را به ارمغان آورد.
جانشين پيامبر (ص)
پيامبر به مدينه آمد. درسال نهم هجرى خبرى به آنحضرت رسيدمبنى بر آن كه روم سپاهى براى جنگ با كشور اسلامى فراهم كرده است.پيامبر براى مقابله با آنان نيرويى گرد آورد.
اين جنگ اگر به وقوع مىپيوست، نخستين نبرد مسلمانان با كفّار دربيرون از جزيرةالعرب وطبعاً امپراتورى عظيم روم به شمار مىآمد.موضعگيرى حكيمانه ومنطقى، آن بود كه پيامبر، امور اعراب را چنانسامان دهد كه اگر امكان برگشت براى او ميسّر نشد، حكومت اسلامىتحت اختيار فردى امين و درستكار باشد كه كشور را از شرّ تجاوزاتبيگانگان وتوطئههاى عوامل داخلى، كه در آن بُرهه از زمان كه اكثرمردم براى حفظ جان يا دستيابى به غنيمتهاى بسيار به اسلام گرويدهبودند حفاظت كند.
بدين سان پيامبرصلى الله عليه وآله، على را به جانشينى خود برگزيد.
امّا منافقان كه مترصّد چنين فرصتى بودند تا به قدرت دست اندازند يادر جزيرةالعرب خرابى به بار آورند شايعاتى ساختند مبنى بر آن كهپيامبر، على را در مدينه به جانشينى خود قرار داد زيرا دوست نمىداشتكه على با او همسفر باشد. با شنيدن اين شايعه علىعليه السلام شمشيرش رابرداشت و در منقطه "جرف" به سپاه پيامبر پيوست و او را از گفتارمنافقان آگاه كرد. امّا پيامبرصلى الله عليه وآله به او فرمود :
"جز اين نيست كه من تو را برآنچه پشت سربنهادهام، جانشين قراردادم. كار مدينه جز با من يا با تو راست نمىآيد. پس تو جانشين من درخاندانم و سرزمين هجرتم و قوم و خويشانم هستى. آيا دوست ندارىمقام تو نسبت به من همچون جايگاه هارون باشد نسبت به موسى، جز آنكه پس از من پيامبرى نخواهد بود".
چه بسا در پشت اين تصميم پيامبر، يعنى جانشين كردن علىعليه السلام، وتسليم امور كشور اسلامى به آن امام در غياب خود، حكمتهاى بسيارىنهفته باشد. آيا مگر على وصّى آنحضرت نبود كه خداوند او را براىپيامبرى برگزيد و آنحضرت از "يومالدار"، هنگامى كه نزديكانوخويشانش را دعوت كرده بود، اين نكته را به مردم اعلان داشته بود.بنابراين ناگزير مىبايست شرايطى براى گوشزد كردن اين نكته فراهممىكرد. آنچه اين قول را تأييد مىكند، روايتى است كه احمد در مسندخود پس از همين فرمايش پيامبرصلى الله عليه وآله كه نقل شد، از قول آنحضرتآورده است كه فرمود :
"سزاوار نيست كه من بروم مگر آن كه تو جانشين من باشى".(9)
اى كاش مىشد كه بدانيم چگونه پيامبر مدينه را ترك نمىكند مگر آنكه على را به جانشينى خود بگمارد آنگاه دنيا را وداع گويد بدون آن كهعلى را به جانشينى خود تعيين كرده باشد؟!
سخنان جاويدان
پس از فتح مكّه و نبرد حنين، همه ساكنان جزيرةالعرب به"حكومت اللَّه" گردن نهادند. امّا تنها گروهى از اعراب كه جنگ و ستيزدر خونشان بود و در منطقهاى نزديك به مدينه گرد آمدند و درنظرداشتند ناگهان بر آن شهر، هجوم آورند.
چون پيامبر از تصميم آنان مطلع شد در آغاز ابو بكر و سپس عمروآنگاه عمرو بن عاص را براى مقابله با آنان روانه كرد. امّا اين سه تنعقبنشينى وبازگشت را بر حمله ترجيح دادند. زيرا ديدند كه اعراب دريك وادى به نام "وادى الرمل" كه بسيار صعبالعبور و سنگلاخ بود، موضع گرفتهاند. سنگر مستحكم اعراب سبب شده بود كه تعدادى ازمسلمانان جان خود را از دست دهند.
پيامبر همچنان كه عادت داشت در مشكلات از علىعليه السلام يارى بجويد، بار ديگر وى را به مقابله با اعراب در وادى الرمل برگزيد و فرماندهانپيش از وى را نيز تحت امر آن امام قرار داد. على به سوى اعراب درحركتشد. روزها در جايى مخفى مىشد و شبها به حركت خود ادامه مىداد.چون نزديك ايشان رسيد، شبانه مواضع آنان را به محاصرهدرآورد و در آغاز صبح بر آنها يورش برد و بسيارى از آنان را كشتوعدّهاى ديگر را به اسارت گرفت تا آنجا كه اعراب مجبور به تسليم شدند.
بامداد همان روز پيامبرصلى الله عليه وآله با مسلمانان نماز صبح گزارد و در آنسورهاى خواند كه مسلمانان تا آن هنگام آن را نشنيده بودند. اين سورهچنين بود :
"سوگند به اسبانى كه نفسهايشان به شماره افتاد و در تاختن از سمّستوران بر سنگ آتش افروختند و تا صبحگاهان دشمنان را به غارتگرفتند و گرد و غبار برانگيختند و سپاه دشمن را درميان گرفتند و ..."(10)
چون مسلمانان از پيامبر درباره اين سوره پرسيدند، آنحضرتفرمود :
"على بر دشمنان خدا چيره گشت و جبرئيل خبر پيروزى او را در اينشب به من داد".(11) چون على به مدينه بازگشت، پيامبرصلى الله عليه وآله همراه باديگر مسلمانان به پيشوازش آمدند. على به احترام پيامبر از اسب پياده شدامّا پيامبر به او فرمود : سوار شو كه خدا و رسولش هر دو از تو خشنودند.آنگاه فرمود :
"اگر نمىترسيدم كه گروههايى از امّتم درباره تو چيزى را بگويند كهمسيحيان درباره عيسى گفتند، هرآينه سخنى در حق تو مىگفتم كه برمردم نمىگذشتى مگر آن كه خاك زير پايت را بر مىگرفتند".
امام علىعليه السلام بدين گونه براى اسلام مانند شمشيرى بود كه هيچگاه كُندنمىشد. رسول خداصلى الله عليه وآله هرجا كه خطرى متوجّه رسالت مىديد او رامأموريت مىداد. همچنين بر حسب اخبار و روايات، على از جانبپيامبر دوبار به يمن فرستاده شد و قبايل آن ديار و بخصوص قبايل هَمْدان، كه همواره از دوستداران امامعليه السلام بودند، به دست آنحضرت به اسلامتشرّف يافتند.
بيعت غدير خُم
در سال دهم هجرى، هنگامى كه پيامبرصلى الله عليه وآله تصميم گرفت به مكّهرود وآخرين حج خود را، كه آن را حجةالوداع ناميدهاند، به جاى آوردعلىعليه السلام در يمن يا نجران بود. پيامبر به على نامهاى نوشت كه به حالتاحرام به مكّه درآيد. به پيامبر وحى شده بود كه ديگر از امّتش جداخواهد شد و به سراى ديگر خواهد شتافت.
چون مسلمانان مراسم حج را به جاى آوردند و از مكّه بازگشتند، پيامبر در منطقهاى به نام "غدير خُم" كاروان را از رفتن بازداشت. چوناين آيه بر او نازل گشته بود :
(يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِن رَبِّكَ وَإِن لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُيَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ...) (12)
"اى پيامبر! آنچه را كه از پروردگارت بر تو فرود آمده تبليغ كن و اگر نكنىرسالت خود را ابلاغ نكردهاى و خداوند تو را از مردم در امان مىدارد".
سپس پيامبر درميان مردم براى سخنرانى به پا خاست و در آغازسخنانش فرمود : اى مردم دور نيست كه از جانب خدا فرا خوانده شومپس او را پاسخ گويم، آنگاه افزود :
من درميان شما دو چيز گرانبها برجاى مىگذارم. كتاب خدا و عترتم، اهل بيتم را. پس بنگريد كه چگونه با آن دو رفتار مىكنيد. اين دو هرگز ازهم جدا نخواهند شد تا بر حوض بر من وارد شوند".
سپس دست على را گرفت و بالا برد و فرمود :
آيا من از خود مؤمنان نسبت به آنان اولىتر نيستم؟
مسلمانان گفتند : چرا اى رسول خدا!
پس فرمود :
هركس كه من مولاى اويم على هم مولاى اوست. خداوندا، با دوستداراو دوستى و با دشمن او دشمنى فرماى.
آنگاه پيامبر، چادرى به على اختصاص داد و به مسلمانان فرمود كهدسته دسته بر على وارد شوند و بر او به عنوان اميرالمؤمنين سلام گويند.هريك از مسلمانان، حتّى كسانى كه همسرانشان و يا زنان مسلمانان بههمراه آنان بودند، فرمان پيامبرصلى الله عليه وآله را گردن نهادند.
سپس خداوند تعالى بر پيامبرش آيهاى فرستاد كه بيانگر پايان وحى برآنحضرت بود : (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُلَكُمُ الْإِسْلَامَ دِيناً) (13)
"امروز دين شما را برايتان كامل كردم و نعمتم را بر شما تمام گرداندمواسلام را به عنوان دين و آيين براى شما پسنديدم".
خبر جانشين گرداندن على توسّط پيامبر در همهجا پيچيد. امّا پيامبر، كه آگاهترين كس به انديشه و نيتهاى اطرافيان خود بود، مىدانست كهبيشترين زمينه سازى را در اين باره بايد براى كسانى انجام دهد كه پس ازفتح مكّه به صفوف مسلمانان پيوستهاند. او مىدانست كه بيشتر آنان ازعلىعليه السلام به بهانههاى دوران جاهليّت، طلبكار هستند، و رهبرى آن امامرا به آسانى نمىپذيرند.
همچنين پيامبرصلى الله عليه وآله از توطئههايى كه در كشور براى دستاندازى بهحكومت، پس از وى، در جريان بود به نيكى آگاهى داشت و خوبمىدانست قريشى كه اكنون به اسلام گرويده و قصد دارد از همين دينابزارى جديد براى حكومت بر جزيرةالعرب فراهم آورد، در مركز اينتوطئه جاى دارد. از اين رو پيامبرصلى الله عليه وآله از هر فرصتى استفاده مىكرد و ازجانشينى كه خداوند او را پس از وى براى رهبرى انتخاب كرده بود سخنمىگفت و اعلام مىداشت كه آن جانشين، على است. هدف پيامبر آن بودكه دست كم اقليّت مؤمن و وفادارى كه با خدا و رسول خدا بودند دركنارامام نيز باقى بمانند و در زير پرچم رهبرى وى گرد آيند و از خط مشىسالم و پاك براى امّت نگاهبانى كنند و ميزانى براى حق و باطل و مقياسىصحيح براى حوادث آينده باشند.
بدين علّت است كه مىبينيم پيامبرصلى الله عليه وآله حتّى تا واپسين دم حياتش دراين راه تلاش مىكند. بخارى در روايتى در كتاب "العرض والطلب" نقلكرده است كه : عدّهاى از اصحاب و از جمله عمر بن خطاب بر بالين پيامبرجمع شده بودند. پيامبرصلى الله عليه وآله به آنان فرمود : بياييد براى شما نامهاىبنگارم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد. پس عمر بن خطاب گفت :بيمارى بر پيامبر چيره شده، قرآن نزد ماست و كتاب خدا براى ما كافىاست. حاضران در اين باره مجادله و گفتگو كردند و پيامبر به آنان دستورداد كه از محضرش بيرون روند.(14)
در يكى از روايات بخارى در اين باره آمده است كه يكى از حاضرانگفت : پيامبر را چه مىشود آيا هذيان مىگويد؟ پس از آنحضرت دربارهفرمودهاش سؤال كردند و با وى چون و چرا نمودند تا آن كه پيامبر فرمود :مرا واگذاريد. آنچه در آنم بهتر از چيزى است كه شما مرا بدان مىخوانيد.آنگاه حاضران را به سه وصيّت، امر فرمود : يكى آنكه مشركان را ازجزيرةالعرب بيرون برانند. دوّم آنكه سپاهيان را اجازه خروج دهندچنان كه خود پيامبر چنين كرده بود. امّا راوى از گفتن وصيّت سوّمخاموش ماند يا گفت : آن را فراموش كردم.(15)
روشن است كه مسلمانان چنان نبودهاند كه آخرين وصيّت پيامبرشانرا از ياد ببرند مگر آن كه آن وصيّت مربوط به اوضاع سياسى پس ازپيامبرصلى الله عليه وآله بوده و اقتضا مىكرده كه به دلخواه يا از روى ترس به دستفراموشى سپرده شود.
واقعيّت آن است كه خليفه دوّم، اتهام خود در حق پيامبر را كه گفتهبود، بيمارى بر وى چيره شده است چنين توجيه كرد و گفت : او هيچ خيرو صلاحى در جانشين گرداندن على توسّط پيامبرصلى الله عليه وآله نمىديده است. ابنابى الحديد در شرح نهجالبلاغه مىنويسد :
احمد بن ابوطاهر نويسنده كتاب تاريخ بغداد، با اسناد از ابن عبّاس نقلكرده است كه گفت :
در نخستين روزهاى خلافت عمر نزد او رفتم. براى او ظرفى از خرمابر چرمى نهاده بودند. عمر مرا به خوردن دعوت كرد. من نيز دانهاى خرماخوردم. عمر همچنان به خوردن ادامه داد تا خرماها تمام شد. سپس ازكوزهاى كه كنارش بود آب نوشيد و بر پشت دراز كشيد و بر بالشش خوابيدو شروع به حمد و ستايش خداى كرد و پيوسته حمد او را تكرار نمود.سپس گفت : عبداللَّه از كجا مىآيى؟ گفتم : از مسجد. پرسيد : پسر عمويترا چگونه پشت سر گذاشتى؟ گمان كردم كه مقصود وى عبداللَّه بن جعفراست، گفتم : او را واگذاشتم تا با همسالانش بازى كند. عمر گفت : از اونپرسيدم بلكه از بزرگترين شما اهل بيت پرسش كردم. گفتم : او را ترككردم در حالى كه با مشك به نخلهاى فلانى آب مىدهد و قرآن مىخواند.عمر گفت : عبداللَّه! قربانى كردن شترى بر من باشد اگر از من چيزى پنهانكنى، آيا هنوز در دل على نسبت به خلافت چيزى باقى است؟ گفتم :آرى. گفت : آيا مىپندارد كه رسول خدا او را براى خلافت برگزيدهاست؟ گفتم : آرى و افزودم كه از پدرم نيز درباره ادعاى على پرسيدم اوهم گفت : على راست مىگويد.
عمر گفت : مقام و جايگاه رسول خدا بسى بالاتر از آن بود كه سخنى برزبان آورد كه هيچ چيز را ثابت نكند يا عذر و بهانهاى را از ميان نبرد. اودر زمان حياتش گاه گاه مىخواست به جانشينىاش اشاره كند. دربيمارىاش نيز خواست به اسم او تصريح كند امّا من از روى دلسوزىوحفظ اسلام مانع شدم. به خداى اين ساختمان (كعبه) سوگند كه اگر علىبه خلافت مىرسيد قريش هرگز به دور او جمع نمىشدند و اعراب از هرسو بر او هجوم مىآوردند. رسول خدا نيز دريافت كه من از آنچه در ضميراو مىگذشت آگاهم پس از گفتن باز ايستاد و خداوند نيز جز از امضاىآنچه محتوم بود، خوددارى ورزيد.(16)
|