هدايتگران راه نور - زندگانى امام على بن ابيطالب ‏عليه السلام

نويسنده : آية الله سيد محمد تقى مدرسى

مترجم : محمد صادق شريعت
 


پيشگفتار

الحمد للَّه، و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطاهرين.
هنگامى كه انسان در دل دريايى بى‏كران كه امواج سركش و خروشان آن، او را از هر سو احاطه كرده، قرار مى‏گيرد چه مى‏توان بكند؟!!
من پيش‏از نوشتن درباره زندگى و سيماى اميرمؤمنان على بن‏ابى‏طالب‏عليه السلام‏همين حال را داشتم. بيش از بيست سال است كه به نوشتن درباره على‏عليه السلام‏پرداخته‏ام و امروز چنين به نظر مى‏رسد كه اين كار جامه تحقّق به خود پوشيده‏است. بايد اعتراف كنم كه اگر براى نگارش اين كتاب، به نذر ونياز متوسّل‏نمى‏شدم، پيمودن چنين فراز دشوارى برايم امكان‏پذير نمى‏بود.
... امّا از آنجا كه زندگى مولا على‏عليه السلام دريايى گوهربار و بى‏كرانه است، آياآن كس كه از اين دريا حتّى به اندازه قطره‏اى كوچك برخوردار نشود، در زيان‏و خسران نه زيسته است؟
آرى اين ابرهاى پرباران، بيش از هزار سال است كه بر زمينهاى مرده‏مى‏بارند و خداوند به بركت اين بارش، آنها را زنده مى‏دارد.
پس آيا من نمى‏توانم قلبم را زير اين بارش پاك شستشو دهم تا شايدخداوند بر آن نيز جامه زيستن و زندگانى بپوشاند؟ آيا نبايد زندگى گوهربارودرخشان آن‏حضرت را چون مشعلى در تاريكى روزگار خود، فراروى‏خويش بگيرم و در پرتو نور آن گام بردارم؟
به دنبال شيوه معمول در نگارش اين مجموعه "هدايتگران راه نور"، كوشيده‏ام تا حد توان به زندگى و سيماى حضرت على‏عليه السلام بپردازم و ازخداوند مى‏خواهم كه مرا در تحقّق و اتمام اين امر يارى دهد.

انّه ولى التّوفيق‏
محمّد تقى مدرّسى‏

نام : على‏عليه السلام‏
پدر و مادر : ابو طالب - فاطمه بنت اسد
شهرت : اميرمؤمنان‏عليه السلام‏
كنيه : ابو الحسن‏
زمان و محل تولد : سيزدهم رجب، ده سال قبل از بعثت، در درون كعبه متولد شد.
دوران خلافت : سال 36 تا 40 ه. ق (حدود چهار سال و نه ماه)
مدت امامت : 30 سال‏
زمان ومحل شهادت : صبح‏19رمضان سال‏40 هجرت، توسط ابن‏ملجم در مسجد كوفه، ضربت خورد، و شب 21 رمضان در سن 63 سالگى در كوفه به شهادت رسيد.
مرقد شريف : در نجف اشرف‏
دوران عمر ، در چهار بخش :
1 - دوران كودكى (حدود ده سال)
2 - دوران ملازمت با پيامبرصلى الله عليه وآله (حدود 23 سال)
3 - دوران كناره‏گيرى از دستگاه خلافت (حدود 25 سال)
4 - دوران خلافت (حدود 4 سال و 9 ماه)


بخش اول : بنيان پاك و ميلاد فرخنده‏


مولود بزرگ‏
مكّه در يكى از ماههاى حرام "رجب" پذيراى مقدم زائران بيت‏اللَّه‏الحرام بود. زائران آداب و مناسك مربوط به زيارت خانه خدا را انجام‏مى‏دادند و به گرد آن طواف مى‏كردند. گاه پروردگارشان را مى‏خواندندوگاه نيز بتها را... درميان آنان زن بزرگوارى نيز ديده مى‏شد كه او هم به‏طواف مشغول بود امّا نه آنسان كه ديگران، آرى توجّه او تنهابه خداى‏يكتا معطوف بود. روحش لبريز از خضوع خداگرايان و خشوع محتاجان‏و وقار و متانت اميدواران به فضل خدا بود. خداى يگانه را مى‏خواند و ازاو مى‏خواست سنگينى بارى را كه از آن مى‏ترسيد و پرهيز مى‏كرد، كاهش‏دهد.
او پيش از اين سه پسر و يك دختر زاده بود، امّا در هيچ كدام از آنهادرد زايمان مانند اين بار، بر وى و اعصابش فشار نياورده بود.
بسيار مى‏گريست و با التماس خدا را مى‏خواند تا شايد درد زايمان رابر او آسان گرداند كه ناگهان در قسمت غربى خانه خدا، جايى كه گروهى‏از حجاج گرد آمده بودند، حادثه شگفت‏آورى رخ داد :
آن زن در آخرين طوافهاى خود به دور خانه خدا نزديك ركن يمانى‏رسيده بود كه به ناگاه ديوار خانه براى او از هم شكافت و گويى بانگى‏آهسته او را صدا زد كه به خانه پروردگارت درون آى!
زن به درون رفت و مردم درعين شگفتى و ناباورى اين صحنه رامى‏ديدند وهمچون حيرت‏زدگان فرياد سر مى‏دادند. درپى فرياد و غوغاى‏اينان ديگر زائران نيز به سوى آنان مى‏آمدند و از ايشان درباره واقعه‏اى كه‏رخ داده بود پرسش مى‏كردند. اين زن كيست؟! اين زن كه هم‏اكنون طواف‏مى‏كرد نوه هاشم، دختر اسد، همسر ابوطالب، مادر ام هانى و طالب‏وعقيل و جعفر است. آرى او فاطمه نام دارد.
مردم جمع شده بودند. سران و بزرگانشان نيز درميان آنان به چشم‏مى‏خوردند... زمانى گذشت دوباره همان ديوار شكاف برداشت... چهره‏حاضران از خوشى درخشيدن گرفت. سيماى آن مولود بزرگ، كه بردستان مادر بزرگوارش درحال تقلّا و جنب و جوش بود، نيز مى‏درخشيد!
اين رويداد در نوع خود بى‏نضير بود، ديوار خانه خدا بشكافد و زنى‏باردار قدم به درون آن گذارد و در بيت‏اللَّه الحرام، اين مركز پرتو افشانى‏روحانى وبركت الهى، مكانى كه از ديدگاه اعراب "مقدّسترين‏ومحترمترين" مكانها محسوب مى‏شود، كودك خود را به دنيا آورد.
اين كرامتى بود براى بنى هاشم بر قريش و براى قريش بر اعراب، چراكه صاحب خانه كعبه آنان را بدين عنايت، به رياست و سرورى‏خانه‏اش برگزيده بود و به زنى از آنان اجازه داده بود كه كودك خود را، با عزّت و عظمت، در خانه‏اش به دنيا آورد.
اين خبر خوش در خانه‏هاى بنى‏هاشم نيز پيچيد و زنانشان با شگفتى‏وسرور به فاطمه شادباش مى‏گفتند. سران و بزرگان نيز به سوى ابوطالب‏مى‏رفتند ومقدم اين مولود بزرگ را به وى مباركباد مى‏گفتند. درميان‏اينان جوانى نيز بود كه نسبت به تولد اين كودك، بيش از ديگران توجّه‏نشان مى‏داد. او به كودك مى‏نگريست امّا نه آنچنان كه مردان ديگر به اومى‏نگريستند. اين جوان محمّد بن عبداللَّه‏صلى الله عليه وآله نام داشت كه همواره به‏عنوان يكى از اعضاى خانواده ابوطالب به شمار مى‏آمد. وقتى كه وى طفل‏را بغل گرفت آيات خدا را خواند و از آن كودك در شگفت شد و ميلادش‏را تبريك گفت.
نقل كرده‏اند كه اين كودك چشمانش را جز بر چهره مبارك پسرعمّش، پيامبر گرامى‏صلى الله عليه وآله، نگشود. او را على نام نهادند. مادرش براى اونام "حيدر" را برگزيد. اگرچه اين نام حاكى از كمال جسمانى كودكى بودكه قهرمانيهاى آينده را به ياد مى‏آورد امّا نام ديگر )على( نشانگر برترى‏وى در امور معنوى به حساب مى‏آمد.

ميلاد معجزه‏آسا

ولادت على‏عليه السلام، همچون شهادت وى گواه حقى بر راستى رسالتهاى‏الهى است. او در تمام ابعاد حياتش، از ولادت تا شهادت، آيت بزرگ‏خداوند به حساب مى‏آيد. به راستى چرا بايد ولادت پيامبران و امامان‏هميشه با عجايب وشگفتيها همراه باشد؟ حضرت موسى‏عليه السلام در صندوقى‏گذارده شد و در درياى نيل رها گشت و دريا او را به ساحل برد تا در پناه‏خدا پرورش يابد!
حضرت عيسى‏عليه السلام، بدون آن كه پدرى داشته باشد زاده شد و دركودكى در گهواره با مردم لب به سخن گشود!
... ولادت پيامبر بزرگ اسلام حضرت محمّدصلى الله عليه وآله نيز با حوادثى‏همراه بود. كنگره‏هاى كاخ پارس فرو ريخت و شعله‏هاى سربر كشيده‏آتشكده‏هاى آنها فرونشست و آب درياچه ساوه به خشكى گراييد و ...
و على‏عليه السلام، پس از آن كه ديوار خانه كعبه براى مادرش شكاف‏برداشت درون خانه خدا به دنيا آمد! چرا؟!
آيا بدين خاطر كه خداوند اينان را پيش‏از ولادتشان به‏رسالت برگزيده‏است. زيرا كه در عالم ذر زودتر از صالحان ديگر، پرسش پروردگار خودرا پاسخ گفتند و خداوند با علم خويش از احوال آنان، ايشان را برگزيدوفضل آنان را با ولادتهاى معجزه‏آسا بر همه آشكار كرد.(1)
يا آنكه خداوند از آينده زندگى آنان بخوبى آگاه بود و مواضع‏مسئولانه آنان را كه مى‏دانست به زودى و با آزادى كامل آنها را انتخاب‏مى‏كنند، نكو داشت وآنان را با ولادتى نيكو و حيرت‏انگيز پاداش داد.
يا آنكه خداوند بدين وسيله مى‏خواست اصلاب گرامى و بزرگ‏ورحمهاى پاك و پاكيزه‏اى كه ايشان را به دنيا آوردند، گرامى دارد.چنانكه همين كار را با مريم صديقه يا با زكريا و همسرش، به خاطرجايگاهى كه نزد خداوند داشتند، انجام داد.
يا آن كه علّت و عوامل ديگرى در كار بوده است. امّا به هر علّت هم كه‏باشد بايد گفت كه ولادت معجزه‏آسا، خود پيامى است آشكار به مردم‏كه شأن آن مولود بزرگ رابيان مى‏كند. آيا براستى چنين نيست؟
پس از آن كه مادر على‏عليه السلام همراه با كودكش بيرون آمد، پيامبرصلى الله عليه وآله‏به استقبال او شتافت زيرا مى‏دانست كه همين كودك در آينده وصى‏وخليفه او خواهد شد. از اين رو سرورى وصف‏ناپذير قلب بزرگ او رادربر گرفت.
اين دو، از اين لحظه، هرگز از يكديگر جدا نشدند تا آن كه‏پيامبرصلى الله عليه وآله به سوى پروردگارش رحلت كرد. على‏عليه السلام نيز، از سنّت پيامبرتا لحظه شهادتش دست برنداشت.
هنگامى كه امام على‏عليه السلام با افتخار از اين ارتباط گرم خود و پيامبرصلى الله عليه وآله‏سخن مى‏گويد، جاى هيچ ترديدى براى ما باقى نمى‏گذارد كه اين ارتباط، تقدير پروردگار جهان بوده و در رساندن پيام او به مردمان نقش بزرگى‏ايفا كرده است.
امام على‏عليه السلام مى‏فرمايد :
من در كودكى سينه‏هاى عرب را به زمين ماليدم، و پيشانى اشراف‏ربيعه ومضر را به خاك سائيدم، و شما ارتباط من و رسول خداصلى الله عليه وآله رادر اين خويشى نزديك و جايگاه مخصوص مى‏دانيد.
آن‏حضرت، در زمان كودكى، مرا دركنار خود پرورش داد و به‏سينه‏اش مى‏چسبانيد و در بسترش درآغوش مى‏داشت وتنش را به من‏مى‏ماليد و بوى خوش خويش را به مشام من مى‏رساند. غذا را مى‏جويدودر دهان من مى‏نهاد. دروغى در گفتار و خطايى در كردار از من نيافت‏وخداوند فرشته‏اى از فرشتگانش را، از هنگامى كه پيامبرصلى الله عليه وآله از شيرگرفته شده بود، همنشين آن‏حضرت گردانيد تا او را در شب و روز به راه‏بزرگواريها وخوهاى نيكوى جهان سير دهد. و من به دنبال او مى‏رفتم‏مانند رفتن بچّه شتر درپى مادرش. در هر روزى از خوهاى خود پرچم‏ونشانه‏اى برمى‏افراشت وپيروى از آن را به من امر مى‏كرد. درهر سال‏مدتى در حراء اقامت مى‏كرد و من او را مى‏ديدم و غير از من كسى او رانمى‏ديد و در آن هنگام اسلام در خانه‏اى جز خانه رسول خداصلى الله عليه وآله‏وخديجه نيامده بود و من سوّمين ايشان بودم. نور وحى ورسالت رامى‏ديدم و بوى نبوّت را مى‏بوييدم.(2)

جوان خجسته‏

او به‏تدريج بزرگ مى‏شد و درميان همسالان خود، در كردار وگفتار، چهره‏اى متمايز از آنان مى‏يافت. درهمان ايام كه سن و سالى چندان هم‏نداشت با دوستانش دركنار چاهى بازى مى‏كرد. ناگهان پاى يكى از آنان‏دركناره چاه لغزيد و پيش از آن كه در چاه افتد، على‏عليه السلام سر رسيد و يكى‏از اعضاى بدن آن طفل را گرفت. سر طفل رو به پايين و در چاه آويزان‏ويكى از اعضايش به دست على‏عليه السلام بود. كودكان فرياد مى‏كردند. خانواده‏آن طفل از ديدن چنان صحنه‏اى در شگفت ماندند. در آن هنگام على‏عليه السلام‏را "مبارك" نيز مى‏ناميدند. مادر طفل خطاب به مردم گفت : اى مردم!آيا مبارك را مى‏بينيد كه چگونه فرزندم را از مرگ نجات داد؟!
شرايط سختى در مكّه حكمفرما بود. قحطى، سَخت مكّه را تهديدمى‏كرد ودايره آن تا خانه ابوطالب گسترده بود. پيامبرصلى الله عليه وآله نزد عموهاى‏توانگرش رفت و با آنان درباره اوضاع زندگى ابوطالب سخن گفت‏وپيشنهاد كرد كه هريك از آنان يكى از فرزندان ابوطالب را تحت تكفل‏خود گيرند. چون اين پيشنهاد را بر ابوطالب عرضه كردند، گفت : عقيل رابراى من باقى گذاريد و هريك را كه خواهيد با خود ببريد. پس عبّاس‏وحمزه، عموهاى پيامبرصلى الله عليه وآله، و هاله، عمّه آن‏حضرت، هركدام يكى ازفرزندان ابوطالب را با خود بردند و فقط على‏عليه السلام ماند. پيامبر نيزخواستار على شد. قلب على‏عليه السلام آكنده از سرور و شادى گشت وبه پيامبرپناه آورد.
آرى على‏عليه السلام اوّلين بار كه چشمانش را گشود بر سيماى پيامبرصلى الله عليه وآله‏نگريست و ايام كودكى خويش را در زير سايه بركات آن‏حضرت سپرى‏كرد. على‏عليه السلام كه در محمّدصلى الله عليه وآله، عشق و محبّت و تمام خصلتهاى خوب‏وزيبا را مى‏ديد، مى‏بايست هم به او پناه آوَرَد و فوراً پيشنهاد آن‏حضرت‏درباره كفالت خود را بپذيرد و از اين موضوع نيز شادمان و مسرور گردد.
على‏عليه السلام از سرپرست و دوست خود، محمّدصلى الله عليه وآله، پيروى مى‏كردوآرامش قلب او بود و وى را درهر كارى الگو و نمونه قرار مى‏داد.
پيامبرصلى الله عليه وآله نيز برادرزاده‏اش را از اخلاق نيكويى كه خداوند به اوارزانى مى‏داشت، سيراب مى‏كرد. على‏عليه السلام همواره پيامبر را مى‏ديد كه به‏تفكّر مشغول است و به آسمان مى‏نگرد و از پروردگارش هدايت مى‏طلبد.درهمان روزهايى كه پيامبر در غار حرا به عبادت مى‏پرداخت، على‏عليه السلام‏در عبادتش دقيق مى‏شد و بدان مى‏انديشيد و معنى و مقصود عبادت‏آن‏حضرت را درمى‏يافت و به خداى محمّد ايمان مى‏آورد و با فطرت پاك‏خويش، كه هيچ‏گاه شرك بدان راه نيافت، هدايت مى‏شد.
على‏عليه السلام از نبوغ و ذكاوتى كه زيبنده پيامبران است، برخوردار بودوخطاست اگر بخواهيم ايمان او به خداوند را به زمان خاصّى محدودكنيم. او فطرتاً ايمان داشت. از اين رو نمى‏توان وقت معينى را براى ايمان‏آوردن او درنظر گرفت. پيامبر نيز، هنگامى كه يكى از مسلمانان از وى‏درباره ايمان آوردن على‏عليه السلام پرسش كرد همين پاسخ را داد و فرمود : على‏كافر نبود تا مؤمن شود.
همچنين امام‏عليه السلام اين نكته را بيان كرده و فرموده است كه وى هيچ‏گاه‏خود را به شرك نيالوده است. هنگامى كه وحى بر قلب حضرت‏محمّدصلى الله عليه وآله فرود آمد و پيامبر به سوى وى آمد تا او را از اين ماجرا آگاه‏كند، ديدگان دل على‏عليه السلام بر امر موعود و حقيقت آنچه در انتظارش بود، گشوده شد. امام آن روز ده سال داشت. آرى او انسان ديگرى جز محمّد بن‏عبداللَّه‏صلى الله عليه وآله را نمى‏شناخت كه تمام معانى فضيلت و والايى و صداقت‏وامانت و مهربانى و احسان به مردم و رسيدگى به حال خويشاوندان دروى جمع شده باشد و او را از ديگران متمايز كند. پس چگونه مى‏توانست‏او را تصديق نكند و پيرو او نگردد؟
روزى پيامبر او را به نماز فراخواند آن‏حضرت بپا خاست و آداب نمازرا فراگرفت و به مسجد الاقصى، قبله نخست مسلمانان، روى كرد و باپيامبر نماز گزارد. خديجه، همسر پيامبر، نيز در پشت آن دو نمازمى‏گزارد.در آن زمان تنها اين سه تن بودند كه با ديگران تفاوت داشتند.آنان با نماز خواندن به درگاه خدا تضرّع و زارى مى‏كردند و آياتى از قرآن‏مى‏خواندند كه بر هدايت آنان بيفزايد وجانشان را از ايمان و اطمينان‏لبريز سازد.
اينك نخستين سلول زنده، درميان ميليونها سلول‏مرده‏در جامعه‏بشرى‏جان مى‏گرفت. اين سلول تلاش مى‏كرد تا حجم و نيروى خود را افزايش‏دهد وبه خواست خدا زندگى را در كالبد ديگر سلولها به جريان اندازد.
از اين بُرهه است كه زندگى على‏عليه السلام با جهاد و فداكارى پيوندمى‏خورد. او اكنون دو سال است كه از خانه كفيلش به خانه پدرش نقل‏مكان كرده است.
امّا درهمين دو سال بازهم بيشتر اوقات او در خانه خديجه و در جوارپيامبرصلى الله عليه وآله سپرى مى‏شود تا آن‏حضرت هر روز پرچمى در معارف و آداب‏براى او برافرازد و او از آن پيروى كند.
اسلام، نخستين و پاكترين اصول و پايه‏هاى خود را از روحهاى پاك‏اين سه نفر، محمّد، على و خديجه‏عليهم السلام گرفت تا آن كه ديگر مردان‏وزنان به گرد محور آن‏جمع شدند و با تمسك بدان به مبارزه ورويارويى‏با وضع فاسد برخاستند.
مبلّغان اسلام در راه نهضت از مال و جان خود گذشتند تا آن كه نهال‏اسلام بارور شد. آنگاه وحى آمد و پيامبر را فرمان داد تا با صداى بلندمأموريت خود را به گوش خلق برساند و خويشان نزديكش را بيم دهدورسالتش را به تمام مردم ابلاغ كند.
پيامبرصلى الله عليه وآله، على را فرمان داد تا غذايى فراهم آورد و بنى هاشم را به‏خانه پيامبر دعوت كند. بنى هاشم به رهبرى ابوطالب، رئيس و بزرگ‏خود، درخانه پيامبر گرد آمدند.
چون همگى غذا خوردند، ديدند كه چيزى از آن غذا كاسته نشد درشگفت ماندند. پس از غذا، پيامبر درباره رسالت خويش با آنان سخن‏گفت امّا عمويش ابولهب، برخاست و سخنان نيش‏دار و مسخره‏آميزى‏بر زبان راند.
ابولهب، با آنكه‏از نزديكترين‏خويشان پيامبر بود يكى‏از سرسخت‏ترين‏دشمنان‏اسلام به شمار مى‏رفت. در قرآن‏كريم درباره هيچ يك از معاصران‏پيامبر آيه‏اى نيامده كه از آنها به بدى ياد كرده باشد امّا يك سوره درباره‏ابولهب نازل شده كه خداوند در آغاز آن با غضب فرموده است :
(تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ) (3)
"بريده باد دستان ابولهب و نابود شود."
ابولهب نخستين كسى بود كه پيامبر را در آن روز به ريشخند گرفت. چراكه درميان جوانان بنى هاشم كه حدود چهل تن بودند، اظهار داشت : اين مرد (پيامبر) چه سخت شما را جادو كرده است!
حاضران نيز با شنيدن اين سخن پراكنده شدند و پيامبر فرصت سخن‏گفتن با آنان را از دست داد.
فردا نيز على‏عليه السلام بار ديگر آنان را به ميهمانى فراخواند. ميهمانان اين‏بار نيز آمدند و خوردند و نوشيدند و پيش از آن كه ابولهب بخواهد سخن‏بگويد، پيامبر آغاز سخن كرد و گفت :
فرزندان عبدالمطّلب! به‏خدا سوگند من درميان عرب مردى نمى‏شناسم‏كه براى قومش چيزى بهتر از آنچه من آورده‏ام، آورده باشد. من خير دنياو آخرت را براى شما به ارمغان آورده‏ام و خداوند تبارك وتعالى به من‏فرمان داده است كه شما را دعوت كنم. پس كدام يك از شما مرا در اين كاريارى مى‏كند تا برادر ووصى و جانشين من درميان شما باشد؟
هيچ كس از حاضران پاسخى نگفت مگر على كه آن روز چنان كه خودگفته است از تمام آنان جوانتر و چشمانش از همه درخشانتر و ساق پايش‏ظريفتر بود. او گفت :
"اى پيامبر خدا من ياور تو در اين دعوت خواهم بود".
سپس پيامبر گردن او را گرفت و فرمود :
"پس گفته‏هاى او را بشنويد و از وى فرمان بريد".
حاضران با خنده و تمسخر برخاستند و به ابوطالب گفتند : محمّد تو رافرمان داد كه گفته‏هاى على را بشنوى و او را فرمان برى.
ظرف سه سال فقط على‏عليه السلام و خديجه‏عليها السلام پيروان اسلام بودند. پيامبرمخفيانه با آنان نماز مى‏گزارد و مناسك حج را، براساس سنّت يكتاپرستانه اسلامى و به دور از مناسكى كه اعراب جاهلى انجام مى‏دادند، به‏جاى مى‏آورد.
از عبداللَّه بن مسعود روايت شده است كه گفت : نخستين بارى كه ازدعوت رسول اللَّه‏صلى الله عليه وآله آگاه شدم، هنگامى بود كه همراه با جماعت خود به‏مكّه وارد شدم. ما را به عبّاس بن عبدالمطّلب راهنمايى كردند به سوى اورفتيم و او در نزد گروهى نشسته بود. ما نيز پيش او نشسته بوديم كه مردى‏از باب الصفا پديدار شد. صورتش به سرخى مى‏زد و موهاى پر و مجعدش‏تا روى گوشهايش مى‏رسيد. بينى باريك و خميده‏اى داشت، داندانهاى‏پيشينش درخشان بود وچشمانى فراخ و بسيار سياه و ريشى انبوه داشت.موهاى سينه‏اش اندك بود ودستانى درشت و رويى زيبا داشت. با اوكودك يا جوانى كه تازه به سن بلوغ پاى نهاده بود ديده مى‏شد و نيز زنى كه‏موهاى خود را پوشانده بود، وى را از پشت سر دنبال مى‏كرد تا آن كه هرسه به سوى حجرالاسود رفتند. نخست آن مرد و سپس آن كودك و پس ازوى آن زن با آن سنگ متبرك شدند. آنگاه آن مرد هفت بار به گرد خانه‏چرخيد و آن جوان و زن نيز همراه با او به طواف مشغول شدند.ما پرسيديم : اى ابوالفضل! چنين آيينى را درميان شما نديده بوديم آيا اين‏آيين تازه‏اى است؟!
پاسخ داد : اين مرد پسر برادرم، محمّد بن عبداللَّه است و اين جوان على‏بن ابى طالب و اين زن همسر آن مرد، خديجه دختر خويلد است. هيچ‏كس بر روى زمين جز اين سه تن خداى را بدين آيين نمى‏پرستد.
عفيف كندى نيز گويد : من مردى تاجر پيشه بودم. روزى به حج رفتم‏وبه سوى عبّاس بن عبدالمطّلب روانه شدم تا از او كالايى خريدارى كنم.به خدا سوگند، نزد او در صحراى منا بودم كه از نهانگاهى نزديك وى‏مردى بيرون آمد و به آفتاب نگريست. چون ديد آفتاب مايل شده، به‏نماز ايستاد. سپس از همان نهانگاهى كه آن مرد بيرون آمده بود، زنى‏خارج شد و در پشت سر آن مرد به نماز ايستاد. آنگاه جوانى كه تازه به‏سن بلوغ رسيده بود، از همان محل بيرون آمد و دركنار آن مرد به نمازايستاد.
عفيف گويد : به عبّاس روى كردم و از او پرسيدم : اين مرد كيست؟گفت : او محمّدبن‏عبداللَّه‏بن‏عبدالمطّلب، برادرزاده من است. پرسيدم :اين زن كيست؟ گفت : همسرش خديجه دختر خويلد است. باز پرسيدم :اين جوان كيست؟ پاسخ داد : او على‏بن‏ابى‏طالب پسرعم محمّد است.پرسيدم : اين چه كارى است كه مى‏كنند؟ گفت : نماز مى‏گزارند. اومى‏گويد پيامبر است و جز همسرش و پسر عمويش يعنى آن جوان، كسى‏از او پيروى نمى‏كند. او مى‏گويد بزودى گنجهاى كسرى و قيصر بر روى اوگشوده خواهد شد.
زمانى بر دعوت اسلام گذشت و على بر راه راست و استوار خودهمچنان استقامت مى‏كرد و دربرابر فشارها و سختيها صبر مى‏كردوشخصيّت ارزشمند او شكل مى‏گرفت. آنگاه مردان ديگرى كه هيچ‏سوداگرى و خريد و فروشى آنان را از ياد پروردگارشان باز نمى‏داشت، بدين دعوت گراييدند. هنگامى كه پيامبر، ياران خود را به هجرت به‏سوى حبشه فرمان داد و جعفر، برادر على‏عليه السلام، را به فرماندهى آنان‏گماشت قيامتى در قريش برپا شد. قريشى كه دشمنى خود را به حساب‏نيرومندى و خوش فكرى خويش مى‏گذاشتند. آنان درمقابل اين تصميم‏پيامبر، روشى پيش گرفتند كه از آنچه درگذشته به كار مى‏بردنددشمنانه‏تر وسخت‏تر بود.
قريش درپى اين نظر كه بنى هاشم را از نظام حاكم اجتماعى طرد كنند، تصميم گرفتند آنان را در محاصره قرار دهند. امّا پيمان نامه‏اى كه در اين‏باره نوشته بودند، از ميان رفت. براساس مفاد اين پيمان نامه هيچ كس‏اجازه نداشت، با پيامبر و ديگر فرزندان هاشم و در رأس آنان رئيس‏وسرورشان ابوطالب رفت و آمد و معامله كند.
ابوطالب خاندانش را در محلى - كه به شِعب ابوطالب معروف بود -جمع كرد و با تمام نيرو و توان از آنان حمايت نمود. اين خود فرصت‏مناسب وارزشمندى بود براى امام على‏عليه السلام كه از سر چشمه فياض پيامبرسيراب گردد واز وى مكارم و فضايل و معارف والايى فرا بگيرد.
علاوه بر اين، او توانست در طول اين سه سال مجاهدتى سنگين‏وسخت از خود نشان دهد و شايد اين نخستين ميدان پيكار و جهاد بود كه‏فرزند ابوطالب در آن شركت مى‏جُست.
البته پيش از اين امام به جهادى ديگر مشغول بود. امّا نه در چنين‏سطحى. داستان آن بود كه پيامبرصلى الله عليه وآله هنگامى كه در خيابانهاى مكّه راه‏مى‏رفت، گروهى از كودكان شهر، به دستور بزرگترهاى خود، آن‏حضرت‏را با سنگ و سنگريزه مورد آزار قرار مى‏دادند. امّا پيامبر به كار آنان‏بى‏اعتنا بود چراكه على‏عليه السلام آن حضرت را همراهى مى‏كرد و اگر كسى‏نسبت به پيامبر بى‏ادبى روا مى‏داشت، او را مى‏گرفت و گوشمالى مى‏داد.
على‏عليه السلام از دوران كودكى، نيرومند و دلير بود. از اين رو در چشم‏همسالانش پر هيبت جلوه مى‏نمود. آنان وقتى او را دركنار پيامبرمى‏ديدند به خود مى‏گفتند : دست نگاه داريد كه "قضم" دركنار اوست.وقضم يعنى همان كسى كه بينى و گوشهايشان را درهم مى‏كوفت.


بخش دوم : على‏عليه السلام در دوران پيامبر


هجرت
پس از آنكه آن عهدنامه ملعون از ميان رفت و در بازوى قدرتمنددعوت اسلامى هيچ خللى پديد نيامد، قريش مجبور شد به بنى هاشم‏اجازه دهد تا در مكّه رفت و آمد كنند و با مردم داد و ستد داشته باشند.عموى بزرگوار وپيشتيبان آن‏حضرت، ابوطالب و نيز همسر وفادارش‏خديجه به خاطر سختيهايى كه در شعب متحمّل شده بودند، درگذشتندواين سال به عام‏الحزن (سال اندوه) معروف شد. در اين سال پيامبر درواقع بزرگترين ياور و استوارترين تكيه‏گاه خود در سختيها را از دست داد.
با اين پيشامد پيامبرصلى الله عليه وآله تصميم گرفت به سوى مدينه منورّه هجرت‏كند و در مقابل، كفّار مصمّم شدند پيامبر را پيش از هجرت به مدينه‏ترور كنند. آنان بدين منظور سى تن از مردان جنگى و ماجراجويان خودرا برگزيدند تا شبانه به خانه پيامبر هجوم برند و آن‏حضرت را بكشند.هريك از اين جنگجويان به قبيله‏اى از قريش منتسب بود. هدف كفّار ازاين طرح آن بود كه خون‏پيامبر را به‏گردن تمام قبايل قريش اندازند وبدين‏وسيله خون آن‏حضرت ضايع گردد. خبر تصميم قريش به گوش پيامبرصلى الله عليه وآله‏رسيد و آن‏حضرت نقشه حركت خود به سوى مدينه را ترسيم كرد. طرح‏پيامبرصلى الله عليه وآله اين بود كه با استفاده از تاريكى شب، به غار ثور برود و سپس‏از طريق بيراهه به سوى مدينه حركت كند. امّا اجراى اين نقشه از يك‏جهت دشوار بود. زيرا اگر جنگجويان از فرار پيامبر در آغاز شب آگاهى‏مى‏يافتند، فوراً درصدد جستجوى آن‏حضرت در اطراف شهر مكّه، برمى‏آمدند و بى‏ترديد مى‏توانستند وى را دستگير كنند و چنانچه پيامبر رامى‏يافتند او را مى‏كشتند. از اين رو پيامبر تصميم گرفت با خواباندن‏شخصى به جاى خود در بسترش، كار را بر قريش مشتبه سازد. بدين گونه‏آنان نمى‏توانستند به زودى به حقيقت ماجرا پى‏برند و هنگامى كه‏حقيقت بر آنان كشف مى‏شد پيامبر از مكّه دور و يا در غار ثور مستقرشده بود.
امّا چه كسى خود را داوطلب كشته شدن در بستر مى‏كرد؟ مرگ دربستر همچون مرگ در ميدان نبرد نبود. ميدان نبرد، جاى ستيزوجنگاورى است، جايى است كه فرد مى‏كشد و كشته مى‏شود. امّا آن كه‏قرار است در بستر كشته شود، هرگز از خودش نبايد دفاع كند و يااعصابش تحريك شود و دست به حركت بزند!
تنها يك مرد، آماده اجراى چنين وظيفه دشوارى است و او على‏فرزند ابوطالب است كه هرگز از اينكه مرگ به استقبالش آيد يا خود به‏استقبال مرگ رود، بيمناك نيست.
پيامبرصلى الله عليه وآله نزد او رفت و نقشه هجرت خويش را با او درميان گذاشت‏و او را به اجراى مأموريّت خطيرش فرمان داد. على‏عليه السلام، پس از آن كه ازسلامت پيامبرصلى الله عليه وآله و نجات جان او از دست توطئه‏گران اطمينان حاصل‏كرد، گويى مژده سلطنت بر دنيا را شنيده باشد از اجراى اين مأموريّت‏استقبال كرد و بسيار از آن خشنود شد.
على‏عليه السلام بر بستر پيامبر از اين پهلو به آن پهلو مى‏شد و شمشيرهاى‏برّان گرد خانه مى‏درخشيدند و در انتظار سرزدن سپيده بودند تا بر كسى‏كه در بستر آرميده بود، حمله برند و او را تكه تكه كنند. چون صبح‏نزديك شد، سنگى به طرف بستر انداختند. امّا كسى كه در بستر خفته بوداز جاى خود تكان نخورد، ديگر بار سنگى انداختند و چون براى سوّمين‏بار سنگى به سوى بستر انداختند، على‏عليه السلام از جاى خود برخاست. يكى ازجنگجويان پرسيد : اين ديگر كيست؟ او فرزند ابوطالب است. آنگاه‏پرسيدند : على، محمّد كجاست؟ على‏عليه السلام به آنان نگريست و گفت :
مگر محمّد را به من سپرده بوديد؟ يكى از مهاجمان خواست به على‏حمله بَرَد امّا ديگران او را مانع شدند و بدين طريق خداوند على را از شرّآنان آسوده ساخت.
على‏عليه السلام مأموريّت بزرگ ديگرى نيز به عهده داشت و آن بردن‏خانواده پيامبر و مسلمانان ضعيف و باقيمانده در مكّه به مدينه بود. اين‏مأموريّت، بسيار سنگين و دشوار مى‏نمود. زيرا مكّيان هنگامى كه ازغياب پيامبرصلى الله عليه وآله آگاه شدند بر سختگيرى و دشمنى خود افزودند. زيرادريافته بودند كه رهايى پيامبر از چنگ آنان دشواريهاى بسيارى براى‏آنان به وجود خواهد آورد. بنابراين مى‏كوشيدند با هر وسيله ممكن بقيه‏ياران آن‏حضرت را در مكّه از پيوستن به او بازدارند. آنان به دقت، اصحاب و در رأس آنان خانواده پيامبر را تحت نظر داشتند تا مبادا ازچنگشان بگريزند.
پس از مدّتى على‏عليه السلام كار خود را سامان داد و پنهانى با فواطم (فاطمه‏دختر پيامبر و فاطمه مادر خود و فاطمه دختر زبير عمّه خود) و نيزبرخى از ضعفاى مسلمانان به قصد مدينه حركت كرد. آنان مقدارى‏از مكّه‏فاصله گرفته بودند كه مكّيان از خروج ايشان آگاه شدند وفوراً عدّه‏اى‏سوار را بسيج كرده درپى آن‏حضرت روانه نمودند تا ايشان را به اجباربه مكّه بازگردانند. فرماندهى اين عده را جناح غلام حارث بن اميّه‏برعهده داشت.
اين عده به تعقيب على‏عليه السلام و همراهان وى پرداختند و همين كه به‏آنان نزديك شدند، على‏عليه السلام متوجّه آنان شد. جناح با شمشير به‏آن‏حضرت حمله كرد امّا على‏عليه السلام شتاب كرد و شمشير را از دست او گرفت‏و با ضربه‏اى كار او را ساخت و وى را كشت. همراهان جُناح با ديدن‏شجاعت و نيرومندى على‏عليه السلام تسليم شدند و آن‏حضرت آنان را رها كردوبا همراهان خويش به حركت خود به سوى مدينه ادامه داد.

جنگ بدر

قريش نيرو و قواى خويش را براى جنگ با پيامبرى كه در مدينه‏جامعه‏اى اسلامى بنيان نهاده بود و ستمگران را تهديد مى‏كرد، گرد آوردوهزار مرد جنگى و مسلّح را به مدينه روانه كرد. اين درحالى بود كه سپاه‏پيامبرصلى الله عليه وآله چندان از قدرت نظامى چشمگير و قابل اعتنايى برخوردارنبود. هر دو سپاه در منطقه‏اى به نام "بدر" رودرروى يكديگر ايستادند.
در سيزدهمين روز از ماه مبارك رمضان سال نخست هجرى، نبردميان دو سپاه با جنگ تن به تن آغاز شد. درميان سپاه قريش سه تن ازدليرمردان آنان به نامهاى شيبة بن ربيعه و عتبة بن ربيعه و وليد بن ربيعه‏براى نبرد تن به تن بيرون آمده خواستار جنگ با همتايان خود از قريش‏شدند. رسول خداصلى الله عليه وآله نيز عبيدة بن حارث و حمزة بن عبدالمطّلب‏وعلى‏عليه السلام را به رويارويى ايشان فرستاد. على‏عليه السلام به نبرد پرداخت تاآنكه وليد و شيبه را از پاى درآورد و در كشتن فرد ديگر نيز همكارى كرد.بدين ترتيب، قريش دلاورترين مردان خود را از دست داد. پس از مبارزه‏ديگرى همچنين على‏عليه السلام، حنظلة بن ابى سفيان و عاص بن سعيد بن عاص‏و عدّه‏اى ديگر از دليرمردان مكّه را به خاك و خون نشاند و به خواست‏خداوند كفّار تار و مار و مسلمانان پيروز شدند.

جنگ اُحُد

سپاه قريش شكست خورده و اندوه زده درحالى كه دليران و پهلوانانش‏به خاك و خون غلتيده بودند به مكّه بازگشت. بزرگان قريش خود راآماده نبرد ديگرى مى‏كردند تا با پيروزى در آن ننگ و ذلّتى را كه‏در ميدان بدر نصيب آنان شده بود پاك كنند و دعوت و مكتب پيامبررا از ميان بردارند.
على‏عليه السلام اين غزوه را چنين توصيف مى‏نمايد : مكّيان يكپارچه به‏طرف ما روانه شدند. آنان قبايل ديگر قريش را براى نبرد با ما تشويق‏وجمع كرده بودند ودر صدد گرفتن انتقام خون مشركانى بودند كه در روزبدر به دست مسلمانان كشته شده بودند.
جبرئيل بر پيامبر فرود آمد وآن‏حضرت را از قصد مشركان آگاه كرد.پيامبرصلى الله عليه وآله نيز آهنگ حركت كرد و همراه با ياران خود در دامنه كوه اُحُداردو زد. مشركان به سوى ما پيش تاختند و يكپارچه برما يورش آوردند.شمارى از مسلمانان به شهادت رسيدند و گروهى نيز از ميدان گريختند.من دركنار رسول خداصلى الله عليه وآله باقى مانده بودم.
مهاجران و انصار به خانه‏هاى خود در مدينه بازگشتند و به مردم‏گفتند : پيامبر و يارانش كشته شدند. آنگاه خداوند بزرگان مشركين رانابود كرد. من پيش روى رسول خداصلى الله عليه وآله هفتاد و چند زخم بر داشتم كه ازجمله اين زخم و آن زخم است. آنگاه حضرت ردايش را افكند و دستش‏را بر زخمهايش كشيد.

جنگ احزاب‏

پس از نبرد اُحُد، جنگ احزاب رخ داد. بار ديگر قريش و اعراب از نوخود را براى نبرد با اسلام آماده كردند. امام على‏عليه السلام جريان اين جنگ راچنين بيان مى‏كند : "قريش و اعراب ميان خود عهد كرده بودند كه از راه‏خود باز نگردند مگر آنكه رسول خدا را وما، فرزندان عبدالمطّلب رابكشند آنان باتمام سلاح وتجهيزات و بااطمينان بسيار به سوى ما حركت‏كرده بودند. جبرئيل بر پيامبرصلى الله عليه وآله نازل شد و او را از تصميم كفّار آگاه‏كرد. آنگاه پيامبر خندقى به گرد خود و يارانش از مهاجران و انصار حفركرد. قريش پيش آمدند و درپشت خندق اردو زده ما را محاصره كردند.كفّار خود را نيرومند و ما را ضعيف مى‏پنداشتند. نعره مى‏كشيدندوشمشيرهايشان مى‏درخشيد. رسول خدا آنان را به سوى خدا مى‏خواندوبه خويشاوندى و قرابتى كه ميان او و آنان بود، سوگند مى‏داد. امّا آنان‏از پذيرش دعوتش سرباز مى‏زدند و گفته‏هايش جز بر سركشى آنان‏نمى‏افزود. تك سوار آنان و پهلوان عرب در آن روز "عمرو بن عبد ود"نام داشت كه همچون شترى مست فرياد مى‏كشيد و هماورد مى‏طلبيدورجز مى‏خواند. گاه شمشيرش را تكان مى‏داد و گاه نيزه‏اش را به اهتزازدرمى‏آورد. هيچ كس براى نبرد با او پيشقدم نمى‏شد و براى مبارزه با اوطمع نمى‏كرد. حميّتى نبود كه افراد را به جنگ با وى تحريك كندوهوشيارى نبود كه آنان را به رويارويى با وى وادارد.
پس پيامبرصلى الله عليه وآله مرا به جنگ با او برگزيد و به دست مباركش عمامه‏بر سرم پيچيد و اين شمشيرش را -با دست به ذوالفقار زد- به من داد. من‏به استقبال عمرو بن عبد ود شتافتم درحالى كه زنان مدينه مى‏گريستندوبر من غصّه مى‏خوردند. آنگاه خداوند او را به دست من از پاى درآوردو عرب هيچ پهلوان و دلاورى جز او نداشت. عمرو بر من اين ضربه راوارد ساخت (به جمجمه‏اش اشاره كرد).
خداوند، به واسطه زيركى و بينايى من، قريش و اعراب را تار و ماركرد".
آرى اين همان ضربتى بود كه پيامبرصلى الله عليه وآله آن را با عبادت ثقلين برابركرد وحتّى بر آن ترجيح داد و فرمود :
"ضربت على در روز خندق برتر از عبادت ثقلين است."(4)
ياران پيامبر بر اين ضربت كه آنان را از خطرناكترين حمله نظامى كه‏تمام مستكبران قريش و قبايل مشرك به همدستى يهود و منافقان برپاكرده بودند، نجات داد مباهات و از آن تمجيد مى‏كردند.
شيخ مفيد در ارشاد از قيس بن ربيع از ابو هارون سعدى نقل كرده است‏كه گفت : نزد حذيفة بن يمان رفتم و به او گفتم : ابوعبداللَّه! ما درباره‏فضايل ومناقب على‏عليه السلام سخن مى‏گوييم حال آن كه بصريان مى‏گويند :شما درباره على بيش از اندازه تعريف مى‏كنيد. آيا تو درباره على حديثى‏دارى كه براى ما نقل كنى؟
حذيفه گفت : ابوهارون! از من چه مى‏پرسى؟! سوگند به آنكه جانم‏به دست اوست اگر همه اعمال و كردار ياران پيامبرصلى الله عليه وآله را از آن روزى‏كه آن‏حضرت به نبوّت مبعوث شد تا امروز، در يك كفّه ترازو بنهندواعمال و كردار على‏عليه السلام را به تنهايى در كفّه ديگر بگذارند، هر آينه‏كردار على‏عليه السلام بر تمام كردارهاى آنان بچربد. ربيعه گفت : اين سخنى‏است كه بر آن نتوان تكيه كرد وآن را پذيرفت. حذيفه پاسخ داد :
اى فرومايه چسان پذيرفتنى نيست؟ كجا بودند فلانى و فلانى و همه‏ياران محمّدصلى الله عليه وآله در آن روز كه عمرو بن عبد ود هماورد مى‏طلبيد؟ جزعلى همه حاضران از رويارويى با عمرو ترسيدند و باز ايستادند. بلكه اين‏على بود كه به جنگ او رفت و خداوند به دست على عمرو را از پاى‏درآورد. سوگند به آنكه جانم به دست اوست، پاداش كردار على در آن‏روز از تمام اعمال ياران محمّد تا روز رستاخيز بزرگتر است.(5)
پس از جنگ خندق، پيامبرصلى الله عليه وآله به سوى مكّه رهسپار شد. آن‏حضرت‏مى‏خواست حج عمره به جاى آورد. در ركاب وى بسيارى از مسلمانان‏حركت مى‏كردند.
پيامبرصلى الله عليه وآله، پرچم را به على‏عليه السلام سپرد. چون به بلنديهاى مكّه‏رسيدند، قريش از ورود او به شهر جلوگيرى كردند اصحاب پيامبر در زيردرختى گرد آمدند و با وى تا سر حد مرگ پيمان بستند. اين پيمان بعدهابه نام "بيعت رضوان" خوانده شد.
برخى از مفسران مى‏گويند آيه زير به همين مناسبت فرود آمد :
)لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ‏فَأَنزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَأَثَابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً(6)).
"همانا خداوند از آن مؤمنانى كه زير درخت با تو بيعت كردندخشنود شد وآنچه در دلهاى آنان بود دانست و بر آنان آرامش فرو فرستادو به پيروزى نزديك آنان را پاداش داد".
چون قريش آمادگى كامل مسلمانان را براى جنگ مشاهده كردند، خواستار صلح و سازش شدند.
يكى از بندهاى اين صلحنامه كه قريش بر انعقاد آن پاى مى‏فشردندوپيامبرصلى الله عليه وآله آن را رد كرده بود، اين بود كه مى‏گفتند : محمّد! گروهى ازفرزندان و برادران و بردگان ما به سوى تو گريخته‏اند. آنان از دين چيزى‏نمى‏فهمند بلكه از مال و املاك، گريخته‏اند. ايشان را به ما تحويل ده.
پيامبر پاسخ داد : اگر چنانكه مى‏گوييد آنان از دين چيزى نمى‏فهمند ماآگاهشان خواهيم كرد. سپس افزود : گروه قريش! به عناد خود پايان دهيدوگرنه خداوند برشما مردى را مأمور مى‏كند كه گردنهايتان را به شمشيرمى‏زند وخداوند قلب او را به ايمان آزموده است.
گفتند : او كيست؟
فرمود : او وصله كننده كفش است.
پيامبرصلى الله عليه وآله در آن هنگام كفش خود را به على داده بود تا آن راوصله زند.(7)
بدين‏سان مى‏توان از ترس فراوان قريش و ديگر مشركان از نيروى‏على‏عليه السلام آگاه شد. على شمشير الهى بود كه هيچ‏گاه كُند نمى‏شد و چونان‏تيرى براى اسلام بود كه هيچ وقت به خطا نمى‏رفت. هرگاه پيامبرصلى الله عليه وآله، اسلام را در خطر مى‏ديد على را به صحنه مى‏آورد و هرگاه دشمنان راه‏طغيان و سركشى پيشه مى‏كردند، به واسطه على‏عليه السلام آنان را وحشت‏زده‏وهراسان مى‏ساخت.

فتح دژهاى خيبر

يهود همواره در جزيرةالعرب خطر بزرگى، به شمار مى‏آمدند. آنان‏در دژهايى كه در مكانهايى مناسب بنا مى‏كردند، سكنى مى‏گزيدند. يهودعهد خود را با پيامبر زيرپا نهادند و در جنگ احزاب همراه با مشركان برعليه مسلمانان وارد كار شدند. چون مسلمانان، به سبب انعقاد پيمان صلح‏حديبيه از شرّ قريش آسوده خاطر شدند، پيامبر با يارانشان به طرف‏بزرگترين دژ يهوديان در خيبر حركت و آن را محاصره كردند. پيامبر هرروز يكى از فرماندهان را براى فتح آن دژ مى‏فرستادند، امّا آنان ناكام‏بازمى‏گشتند. ابن اسحاق روايت كرده است كه پيامبرصلى الله عليه وآله ابو بكر و سپس‏عمر را براى فتح دژ فرستادند امّا آنان كارى از پيش‏نبردند.
آن‏حضرت كسان ديگر را گسيل داشتند كه آنان هم نتوانستند قلعه رافتح كنند. آنگاه بود كه پيامبرصلى الله عليه وآله اين سخن معروف خود را فرمود :
"به خداى سوگند! فردا پرچم را به مردى خواهم داد كه خداو رسولش را دوست مى‏دارد و خدا و رسول هم او را دوست مى‏دارند".
هريك از مسلمانان آرزو مى‏كرد كه اى كاش اين كس خود او باشد!زيرا مى‏دانستند كه على بن ابيطالب به درد چشم مبتلاست. امّا فردا پيامبرصدا زد : على كجاست؟ على‏عليه السلام آمد درحالى كه چشمانش را از شدّت‏درد بسته بود. پيامبر برچشمانش دست كشيد و خداوند درد آنها رابرطرف كرد. على در حالى كه پرچم را بر دوش مى‏كشيد، عازم ميدان نبردشد و با طلايه‏داران سپاه يهود جنگيد و پهلوان نام‏آور آنان به نام مرحب‏را با ضربه‏اى صاعقه‏وار از پاى درآورد. شمشير آن‏حضرت، كلاهخودمرحب را شكافت و تا دندانهايش فرو رفت. يهود با ديدن اين صحنه‏پشت به ميدان جنگ كردند و شكست خورده به سوى دژهايى كه امام‏على آنها را فتح كرده بود، گريختند. على همچنين درِ بزرگ خيبر را ازجاى كند و آن را سپر خود كرد. اين يكى از نشانه‏هاى پيروزى الهى بود كه‏به دست امير مؤمنان على‏عليه السلام تجلّى يافت.
پس از بازگشت مسلمانان به مدينه و زيرپا نهادن مفاد صلحنامه‏حديبيه از سوى قريش، كه على‏عليه السلام آن را به دست خود نوشته بود، پيامبرخود را آماده فتح مكّه كرد. پيامبر درنظر داشت به ناگهان و بى‏خبر به‏مكّه حمله ببرد. امّا يكى از سُست عنصرانى كه به رايگان براى قريش‏جاسوسى مى‏كرد نامه‏اى به آنان نگاشت و ايشان را از قصد پيامبر آگاه‏كرد. وى اين نامه را به همسرش سپرد تا آن را به مكّه برساند. جبرئيل، پيامبر خدا را از اين ماجرا باخبر ساخت و آن‏حضرت هم على و زبير رابه تعقيب آن زن فرستاد.
چون على و زبير به آن زن رسيدند، او را از ادامه حركت بازداشتندواز او درباره نامه پرسيدند. زن جريان نامه را انكار كرد. زبيرمى‏خواست از راه خود بازگردد كه على‏عليه السلام دست به شمشيرش برد وترحّم‏زبير بر آن زن را بيجا دانست و گفت : رسول خداصلى الله عليه وآله به ما خبر داده كه‏آن زن حامل نامه‏اى براى مكّيان است و آنگاه تو مى‏گويى كه او نامه‏اى باخود ندارد. سپس رو به زن كرد و گفت : به خدا سوگند اگر نامه را نشان‏ندهى، تو را بازرسى خواهم كرد. زن با شنيدن اين سخن، نامه را از ميان‏موهاى بافته شده‏اش بيرون آورد و به آن‏حضرت داد.
بدين گونه على‏عليه السلام، به فرمان رسول خدا، بر مخفى نگاه داشتن‏حركت پيامبر به مكّه كمك كرد. لشكر پيامبر با 12 هزار مرد جنگى به‏سوى مكّه رهسپار شد. پيامبر پرچم را به على داد كه چون به مكّه قدم‏نهاد فرمود : امروز، روز رحمت است. آن‏حضرت در واقع بدين وسيله‏مى‏خواست مردم را از عفو عمومى كه بعد از اين پيامبر مى‏خواست اعلام‏كند، آگاه سازد. پس از فتح مكّه پيامبر خطاب به مكّيان فرمود : برويد كه‏شما آزاد شدگانيد.
بتهايى كه در خانه كعبه بودند درهم شكسته شد، زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله، على را بر دوش گرفت و به وى فرمان داد تا بتهاى قريش را درهم بشكند.على نيز چنين كرد.

جنگ حُنين

مكّه آنچنان آسان فتح شد كه هيچ كدام از مسلمانان آن را به خواب هم‏نمى‏ديدند. از اين رو غرور به دلهاى آنان راه يافت. شادى فتح مكّه ديرى‏نپاييده بود كه خطر بزرگ ديگرى به پيشواز آنان آمد. قبايل هوازن‏وثقيف و هم پيمانان مشركشان، تمام نيرو و توان خود را براى هجوم به‏مسلمانان گرد آورده بودند. آنان با سپاهى كه تعداد آن سه برابر سپاه‏مسلمانان بود به رويارويى پيامبر ويارانش آمده بودند.
چون پيامبر آهنگ رفتن به سوى دشمنان را كرد آنان با شناختى كه ازديار خود داشتند، در تنگناى كوهى كه سپاه اسلام بايد به ناگزير در وادى‏حنين، يكى از واديهاى منطقه تهامه، از آن مى‏گذشتند كمين كردند. يكى‏از كسانى كه در اين نبرد حضور داشت آن را چنين توصيف كرده است :
ما بدون ترس و واهمه به طرف مشركان مى‏رفتيم تا آنان را بگيريم‏غافل از اينكه پيش از اين مى‏بايست سلاح آنها را بگيريم.
بنابراين بدون ترس و بيم مى‏رفتيم كه ناگهان سپاهيان "هوازن"وديگر همراهانشان از اعراب، يكپارچه از هر سو بر مسلمانان تاختندوعدّه بسيارى از ما را كشتند و مجروح كردند. هر دو طرف به يكديگرآويختند. ترس و بيم بر مسلمانان سايه افكنده بود، به همين دليل ازاطراف پيامبرصلى الله عليه وآله پراكنده گشتند در حاليكه پيامبر درجاى خود ثابت‏قدم ماند.
على و عبّاس بن عبدالمطّلب و ابو سفيان بن حارث و اسامة بن زيد نيزدركنار آن‏حضرت باقى بودند.(8)
پيامبر ايستادگى مى‏كرد و دور و بر او را گروهى از جوانان بنى هاشم‏وپيشتر از همه آنان على بن ابى طالب گرفته بودند. على‏عليه السلام از رسول خداحفاظت مى‏كرد و از راست و چپ ضربه مى‏زد. هيچ كس به پيامبرنزديك نمى‏شد جز آن كه على او را با شمشير مى‏زد. در اين ميان عبّاس‏عموى پيامبر با صداى بلند و به فرمان پيامبر بانگ برداشت كه :اى صاحبان بيعت شجره و اى صاحبان بيعت رضوان از خدا و رسولش به‏كجا مى‏گريزيد؟!
گروهى از مسلمانان، كه تعداد آنها حدوداً به صد تن مى‏رسيد، بازگشتند. ناگهان "جرول" پرچمدار "هوازن" نمايان شد. عدّه‏اى ازمردم به خاطر قدرت فوق‏العاده او، اطرافش را گرفته بودند. على‏عليه السلام به‏جنگ "جرول" شتافت و او را از پاى درآورد. ترسى بزرگ در دل‏مخالفان پديد آمد. همچنين على‏عليه السلام چهل تن از دليرمردان سپاه مقابل رابه خاك و خون نشاند.
بدين ترتيب، مسلمانان دوباره رو به ميدان نبرد آوردند. دوباره دوسپاه باهم درآميختند. پيامبر مشتى از خاك بر گرفت وبه على‏عليه السلام داد.آن‏حضرت نيز آن را بر چهره مشركان پاشيد وگفت : چهره‏هاتان زشت‏باد! چند ساعتى نبرد به سود مسلمانان در جريان بود تا آنجا كه كفّار ازسرزمينشان گريختند و زنان و كودكان و اموال خويش را برجاى نهادندو امام على آنچه از دشمن برجاى مانده بود با خود حمل كرد و همچون‏ديگر جنگها، پيروزى و سربلندى را به ارمغان آورد.

جانشين پيامبر (ص)

پيامبر به مدينه آمد. درسال نهم هجرى خبرى به آن‏حضرت رسيدمبنى بر آن كه روم سپاهى براى جنگ با كشور اسلامى فراهم كرده است.پيامبر براى مقابله با آنان نيرويى گرد آورد.
اين جنگ اگر به وقوع مى‏پيوست، نخستين نبرد مسلمانان با كفّار دربيرون از جزيرةالعرب وطبعاً امپراتورى عظيم روم به شمار مى‏آمد.موضعگيرى حكيمانه ومنطقى، آن بود كه پيامبر، امور اعراب را چنان‏سامان دهد كه اگر امكان برگشت براى او ميسّر نشد، حكومت اسلامى‏تحت اختيار فردى امين و درستكار باشد كه كشور را از شرّ تجاوزات‏بيگانگان وتوطئه‏هاى عوامل داخلى، كه در آن بُرهه از زمان كه اكثرمردم براى حفظ جان يا دستيابى به غنيمتهاى بسيار به اسلام گرويده‏بودند حفاظت كند.
بدين سان پيامبرصلى الله عليه وآله، على را به جانشينى خود برگزيد.
امّا منافقان كه مترصّد چنين فرصتى بودند تا به قدرت دست اندازند يادر جزيرةالعرب خرابى به بار آورند شايعاتى ساختند مبنى بر آن كه‏پيامبر، على را در مدينه به جانشينى خود قرار داد زيرا دوست نمى‏داشت‏كه على با او همسفر باشد. با شنيدن اين شايعه على‏عليه السلام شمشيرش رابرداشت و در منقطه "جرف" به سپاه پيامبر پيوست و او را از گفتارمنافقان آگاه كرد. امّا پيامبرصلى الله عليه وآله به او فرمود :
"جز اين نيست كه من تو را برآنچه پشت سربنهاده‏ام، جانشين قراردادم. كار مدينه جز با من يا با تو راست نمى‏آيد. پس تو جانشين من درخاندانم و سرزمين هجرتم و قوم و خويشانم هستى. آيا دوست ندارى‏مقام تو نسبت به من همچون جايگاه هارون باشد نسبت به موسى‏، جز آن‏كه پس از من پيامبرى نخواهد بود".
چه بسا در پشت اين تصميم پيامبر، يعنى جانشين كردن على‏عليه السلام، وتسليم امور كشور اسلامى به آن امام در غياب خود، حكمتهاى بسيارى‏نهفته باشد. آيا مگر على وصّى آن‏حضرت نبود كه خداوند او را براى‏پيامبرى برگزيد و آن‏حضرت از "يوم‏الدار"، هنگامى كه نزديكان‏وخويشانش را دعوت كرده بود، اين نكته را به مردم اعلان داشته بود.بنابراين ناگزير مى‏بايست شرايطى براى گوشزد كردن اين نكته فراهم‏مى‏كرد. آنچه اين قول را تأييد مى‏كند، روايتى است كه احمد در مسندخود پس از همين فرمايش پيامبرصلى الله عليه وآله كه نقل شد، از قول آن‏حضرت‏آورده است كه فرمود :
"سزاوار نيست كه من بروم مگر آن كه تو جانشين من باشى".(9)
اى كاش مى‏شد كه بدانيم چگونه پيامبر مدينه را ترك نمى‏كند مگر آن‏كه على را به جانشينى خود بگمارد آنگاه دنيا را وداع گويد بدون آن كه‏على را به جانشينى خود تعيين كرده باشد؟!

سخنان جاويدان

پس از فتح مكّه و نبرد حنين، همه ساكنان جزيرةالعرب به"حكومت اللَّه" گردن نهادند. امّا تنها گروهى از اعراب كه جنگ و ستيزدر خونشان بود و در منطقه‏اى نزديك به مدينه گرد آمدند و درنظرداشتند ناگهان بر آن شهر، هجوم آورند.
چون پيامبر از تصميم آنان مطلع شد در آغاز ابو بكر و سپس عمروآنگاه عمرو بن عاص را براى مقابله با آنان روانه كرد. امّا اين سه تن‏عقب‏نشينى وبازگشت را بر حمله ترجيح دادند. زيرا ديدند كه اعراب دريك وادى به نام "وادى الرمل" كه بسيار صعب‏العبور و سنگلاخ بود، موضع گرفته‏اند. سنگر مستحكم اعراب سبب شده بود كه تعدادى ازمسلمانان جان خود را از دست دهند.
پيامبر همچنان كه عادت داشت در مشكلات از على‏عليه السلام يارى بجويد، بار ديگر وى را به مقابله با اعراب در وادى الرمل برگزيد و فرماندهان‏پيش از وى را نيز تحت امر آن امام قرار داد. على به سوى اعراب درحركت‏شد. روزها در جايى مخفى مى‏شد و شبها به حركت خود ادامه مى‏داد.چون نزديك ايشان رسيد، شبانه مواضع آنان را به محاصره‏درآورد و در آغاز صبح بر آنها يورش برد و بسيارى از آنان را كشت‏وعدّه‏اى ديگر را به اسارت گرفت تا آنجا كه اعراب مجبور به تسليم شدند.
بامداد همان روز پيامبرصلى الله عليه وآله با مسلمانان نماز صبح گزارد و در آن‏سوره‏اى خواند كه مسلمانان تا آن هنگام آن را نشنيده بودند. اين سوره‏چنين بود :
"سوگند به اسبانى كه نفسهايشان به شماره افتاد و در تاختن از سمّ‏ستوران بر سنگ آتش افروختند و تا صبحگاهان دشمنان را به غارت‏گرفتند و گرد و غبار برانگيختند و سپاه دشمن را درميان گرفتند و ..."(10)
چون مسلمانان از پيامبر درباره اين سوره پرسيدند، آن‏حضرت‏فرمود :
"على بر دشمنان خدا چيره گشت و جبرئيل خبر پيروزى او را در اين‏شب به من داد".(11) چون على به مدينه بازگشت، پيامبرصلى الله عليه وآله همراه باديگر مسلمانان به پيشوازش آمدند. على به احترام پيامبر از اسب پياده شدامّا پيامبر به او فرمود : سوار شو كه خدا و رسولش هر دو از تو خشنودند.آنگاه فرمود :
"اگر نمى‏ترسيدم كه گروههايى از امّتم درباره تو چيزى را بگويند كه‏مسيحيان درباره عيسى گفتند، هرآينه سخنى در حق تو مى‏گفتم كه برمردم نمى‏گذشتى مگر آن كه خاك زير پايت را بر مى‏گرفتند".
امام على‏عليه السلام بدين گونه براى اسلام مانند شمشيرى بود كه هيچ‏گاه كُندنمى‏شد. رسول خداصلى الله عليه وآله هرجا كه خطرى متوجّه رسالت مى‏ديد او رامأموريت مى‏داد. همچنين بر حسب اخبار و روايات، على از جانب‏پيامبر دوبار به يمن فرستاده شد و قبايل آن ديار و بخصوص قبايل هَمْدان، كه همواره از دوستداران امام‏عليه السلام بودند، به دست آن‏حضرت به اسلام‏تشرّف يافتند.

بيعت غدير خُم‏

در سال دهم هجرى، هنگامى كه پيامبرصلى الله عليه وآله تصميم گرفت به مكّه‏رود وآخرين حج خود را، كه آن را حجةالوداع ناميده‏اند، به جاى آوردعلى‏عليه السلام در يمن يا نجران بود. پيامبر به على نامه‏اى نوشت كه به حالت‏احرام به مكّه درآيد. به پيامبر وحى شده بود كه ديگر از امّتش جداخواهد شد و به سراى ديگر خواهد شتافت.
چون مسلمانان مراسم حج را به جاى آوردند و از مكّه بازگشتند، پيامبر در منطقه‏اى به نام "غدير خُم" كاروان را از رفتن بازداشت. چون‏اين آيه بر او نازل گشته بود :
(يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِن رَبِّكَ وَإِن لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ‏يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ...) (12)
"اى پيامبر! آنچه را كه از پروردگارت بر تو فرود آمده تبليغ كن و اگر نكنى‏رسالت خود را ابلاغ نكرده‏اى و خداوند تو را از مردم در امان مى‏دارد".
سپس پيامبر درميان مردم براى سخنرانى به پا خاست و در آغازسخنانش فرمود : اى مردم دور نيست كه از جانب خدا فرا خوانده شوم‏پس او را پاسخ گويم، آنگاه افزود :
من درميان شما دو چيز گرانبها برجاى مى‏گذارم. كتاب خدا و عترتم، اهل بيتم را. پس بنگريد كه چگونه با آن دو رفتار مى‏كنيد. اين دو هرگز ازهم جدا نخواهند شد تا بر حوض بر من وارد شوند".
سپس دست على را گرفت و بالا برد و فرمود :
آيا من از خود مؤمنان نسبت به آنان اولى‏تر نيستم؟
مسلمانان گفتند : چرا اى رسول خدا!
پس فرمود :
هركس كه من مولاى اويم على هم مولاى اوست. خداوندا، با دوستداراو دوستى و با دشمن او دشمنى فرماى.
آنگاه پيامبر، چادرى به على اختصاص داد و به مسلمانان فرمود كه‏دسته دسته بر على وارد شوند و بر او به عنوان اميرالمؤمنين سلام گويند.هريك از مسلمانان، حتّى كسانى كه همسرانشان و يا زنان مسلمانان به‏همراه آنان بودند، فرمان پيامبرصلى الله عليه وآله را گردن نهادند.
سپس خداوند تعالى بر پيامبرش آيه‏اى فرستاد كه بيانگر پايان وحى برآن‏حضرت بود : (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ‏لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِيناً) (13)
"امروز دين شما را برايتان كامل كردم و نعمتم را بر شما تمام گرداندم‏واسلام را به عنوان دين و آيين براى شما پسنديدم".
خبر جانشين گرداندن على توسّط پيامبر در همه‏جا پيچيد. امّا پيامبر، كه آگاهترين كس به انديشه و نيتهاى اطرافيان خود بود، مى‏دانست كه‏بيشترين زمينه سازى را در اين باره بايد براى كسانى انجام دهد كه پس ازفتح مكّه به صفوف مسلمانان پيوسته‏اند. او مى‏دانست كه بيشتر آنان ازعلى‏عليه السلام به بهانه‏هاى دوران جاهليّت، طلبكار هستند، و رهبرى آن امام‏را به آسانى نمى‏پذيرند.
همچنين پيامبرصلى الله عليه وآله از توطئه‏هايى كه در كشور براى دست‏اندازى به‏حكومت، پس از وى، در جريان بود به نيكى آگاهى داشت و خوب‏مى‏دانست قريشى كه اكنون به اسلام گرويده و قصد دارد از همين دين‏ابزارى جديد براى حكومت بر جزيرةالعرب فراهم آورد، در مركز اين‏توطئه جاى دارد. از اين رو پيامبرصلى الله عليه وآله از هر فرصتى استفاده مى‏كرد و ازجانشينى كه خداوند او را پس از وى براى رهبرى انتخاب كرده بود سخن‏مى‏گفت و اعلام مى‏داشت كه آن جانشين، على است. هدف پيامبر آن بودكه دست كم اقليّت مؤمن و وفادارى كه با خدا و رسول خدا بودند دركنارامام نيز باقى بمانند و در زير پرچم رهبرى وى گرد آيند و از خط مشى‏سالم و پاك براى امّت نگاهبانى كنند و ميزانى براى حق و باطل و مقياسى‏صحيح براى حوادث آينده باشند.
بدين علّت است كه مى‏بينيم پيامبرصلى الله عليه وآله حتّى تا واپسين دم حياتش دراين راه تلاش مى‏كند. بخارى در روايتى در كتاب "العرض والطلب" نقل‏كرده است كه : عدّه‏اى از اصحاب و از جمله عمر بن خطاب بر بالين پيامبرجمع شده بودند. پيامبرصلى الله عليه وآله به آنان فرمود : بياييد براى شما نامه‏اى‏بنگارم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد. پس عمر بن خطاب گفت :بيمارى بر پيامبر چيره شده، قرآن نزد ماست و كتاب خدا براى ما كافى‏است. حاضران در اين باره مجادله و گفتگو كردند و پيامبر به آنان دستورداد كه از محضرش بيرون روند.(14)
در يكى از روايات بخارى در اين باره آمده است كه يكى از حاضران‏گفت : پيامبر را چه مى‏شود آيا هذيان مى‏گويد؟ پس از آن‏حضرت درباره‏فرموده‏اش سؤال كردند و با وى چون و چرا نمودند تا آن كه پيامبر فرمود :مرا واگذاريد. آنچه در آنم بهتر از چيزى است كه شما مرا بدان مى‏خوانيد.آنگاه حاضران را به سه وصيّت، امر فرمود : يكى آنكه مشركان را ازجزيرةالعرب بيرون برانند. دوّم آنكه سپاهيان را اجازه خروج دهندچنان كه خود پيامبر چنين كرده بود. امّا راوى از گفتن وصيّت سوّم‏خاموش ماند يا گفت : آن را فراموش كردم.(15)
روشن است كه مسلمانان چنان نبوده‏اند كه آخرين وصيّت پيامبرشان‏را از ياد ببرند مگر آن كه آن وصيّت مربوط به اوضاع سياسى پس ازپيامبرصلى الله عليه وآله بوده و اقتضا مى‏كرده كه به دلخواه يا از روى ترس به دست‏فراموشى سپرده شود.
واقعيّت آن است كه خليفه دوّم، اتهام خود در حق پيامبر را كه گفته‏بود، بيمارى بر وى چيره شده است چنين توجيه كرد و گفت : او هيچ خيرو صلاحى در جانشين گرداندن على توسّط پيامبرصلى الله عليه وآله نمى‏ديده است. ابن‏ابى الحديد در شرح نهج‏البلاغه مى‏نويسد :
احمد بن ابوطاهر نويسنده كتاب تاريخ بغداد، با اسناد از ابن عبّاس نقل‏كرده است كه گفت :
در نخستين روزهاى خلافت عمر نزد او رفتم. براى او ظرفى از خرمابر چرمى نهاده بودند. عمر مرا به خوردن دعوت كرد. من نيز دانه‏اى خرماخوردم. عمر همچنان به خوردن ادامه داد تا خرماها تمام شد. سپس ازكوزه‏اى كه كنارش بود آب نوشيد و بر پشت دراز كشيد و بر بالشش خوابيدو شروع به حمد و ستايش خداى كرد و پيوسته حمد او را تكرار نمود.سپس گفت : عبداللَّه از كجا مى‏آيى؟ گفتم : از مسجد. پرسيد : پسر عمويت‏را چگونه پشت سر گذاشتى؟ گمان كردم كه مقصود وى عبداللَّه بن جعفراست، گفتم : او را واگذاشتم تا با همسالانش بازى كند. عمر گفت : از اونپرسيدم بلكه از بزرگترين شما اهل بيت پرسش كردم. گفتم : او را ترك‏كردم در حالى كه با مشك به نخلهاى فلانى آب مى‏دهد و قرآن مى‏خواند.عمر گفت : عبداللَّه! قربانى كردن شترى بر من باشد اگر از من چيزى پنهان‏كنى، آيا هنوز در دل على نسبت به خلافت چيزى باقى است؟ گفتم :آرى. گفت : آيا مى‏پندارد كه رسول خدا او را براى خلافت برگزيده‏است؟ گفتم : آرى و افزودم كه از پدرم نيز درباره ادعاى على پرسيدم اوهم گفت : على راست مى‏گويد.
عمر گفت : مقام و جايگاه رسول خدا بسى بالاتر از آن بود كه سخنى برزبان آورد كه هيچ چيز را ثابت نكند يا عذر و بهانه‏اى را از ميان نبرد. اودر زمان حياتش گاه گاه مى‏خواست به جانشينى‏اش اشاره كند. دربيمارى‏اش نيز خواست به اسم او تصريح كند امّا من از روى دلسوزى‏وحفظ اسلام مانع شدم. به خداى اين ساختمان (كعبه) سوگند كه اگر على‏به خلافت مى‏رسيد قريش هرگز به دور او جمع نمى‏شدند و اعراب از هرسو بر او هجوم مى‏آوردند. رسول خدا نيز دريافت كه من از آنچه در ضميراو مى‏گذشت آگاهم پس از گفتن باز ايستاد و خداوند نيز جز از امضاى‏آنچه محتوم بود، خوددارى ورزيد.(16)