در مملكت اسلامى در آن زمان دو سپاه وجود داشت. يكى سپاه شاموديگرى سپاه كوفه.
آن دو اينك به ديدار يكديگر آمده بودند. امّا نه براى اينكه با دشمنمشترك خود بستيزند بلكه براى آنكه با يكديگر كارزار كنند. چهآسيبهايى كه از اين جنگ بر مسلمانان وارد نشد! چه مردان پاكى كه دراين جنگ از ميان نرفتند! امام چقدر كوشيد تا معاويه را از اين سركشىوفساد بزرگ باز دارد، امّا موفق نشد.
از همان لحظهاى كه دو سپاه در برابر هم صف آرايى كردند امامعليه السلامفرماندهان بزرگ لشكر خود را به سوى معاويه فرستاد و به ايشان گفت :به نزد اين مرد (معاويه) در آييد و او را به خداوند عز و جل و به طاعتو جماعت فرا خوانيد.
امّا معاويه اين پيغام را نپذيرفت و بر خونخواهى عثمان پاى فشردو كوشيد از تمام اسباب و ابزارهاى جنگى كه در زمان جاهليّت به كارگرفته مىشد، استفاده كند. او در تيرى كاغذى نهاد و در آن نوشت :معاويه مىخواهد سحرگاهان آب فرات را به سوى شما باز كند تا همگىغرق شويد. آماده باشيد. آنگاه تير را به طرف اردوگاه امام پرتاب كرد.يكى از سپاهيان كوفى اين تير را برداشت و پيغام آن را براى ديگران بازگفت. طبق معمول، شايعه در اردوگاه فوراً منتشر مىشود. سپاه خود را ازكناره رود عقب مىكشد و معاويه به فرات يورش مىآورد. اصحاب امامهم در برابر معاويه مقاومت نمىكنند.
پس از آنكه معاويه بر آب مسلّط شد، سپاهيان علىعليه السلام را از استفادهاز آب بازداشت. امام فرمان شكست محاصره را صادر كرد و همانجا بودكه عبارت مشهور خود را خطاب به اصحابش بر زبان آورد :
"پس مرگ در زندگانى شماست چون شكست خوريد و زندگانى درمرگ شماست زمانى كه بر دشمن چيره شويد".(74)
ياران آنحضرت به طرف آب يورش بردند و دشمنان را تار و ماركردند وخود بر آب مسلّط شدند. برخى مىپنداشتند كه امام فوراً بادشمنانش به مقابله به مثل مىپردازد. امّا آنحضرت توسّل به اين گونهاعمال را به شدت رد كرد وپيكى به سوى معاويه فرستاد تا به وى پيغامرساند كه راه آب باز است و سپاه او مىتوانند تا هر وقت كه خواستند ازآب استفاده كنند.
نماهايى از جنگ صفين
پيكارها آغاز شد. ابتدا به شكل زد و خوردهايى جزيى در اطرافاردوگاههاى دو سپاه صورت مىپذيرفت. نيروها در اغلب موارد برابربودند. امّا آنچه تفاوت مىداشت انگيزههاى دو طرف بود. در همان حالىكه عصبيتهاى جاهلى آتش جنگ را در ميان شاميان شعله ورمىساخت، روح ايمان، اصحاب امام را به جهاد و شهادت ترغيبمىكرد. اين عبدالرحمن بن خالد فرمانده سپاه شاميان است كه معاويه قولدخترش را نيز به او مىدهد، آنگاه وى به مبارزه با فرمانده سپاه امامعليه السلاميعنى عدى بن حاتم مىآيد و اين رجز را مىخواند :
- بگو به عدى كه دوره وعد و وعيد گذشت و من فرزند سيفاللَّه، خالدهستم
- و وليد، خالد را زينت مىدهد پس براى ما و شما از اين جنگ گريزگاهى نيست، باز گرديد.
ملاحظه مىكنيد كه فرمانده سپاه شاميان چگونه به نسب خودمباهات مىكند با ديدن چنين رجزهايى خاطرات دوران جاهليّت در ذهنما جان مىگيرد كه چگونه افراد به پدران و خانوداههاى خود افتخارمىكردند. در مقابل، عدى بن حاتم هم رجز مىخواند. امّا انگيزههاىايمانى او در اين رجز جنگى كاملاً مشهود و چشمگير است :
- خدايم را اميد دارم و از گناهم مىترسم و هيچ چيز چون عفوپروردگارم با ارزش نيست.
عبيداللَّه بن عمر يكى از همسنگران معاويه به صراحت از پيشزمينههاى وقوع اين جنگ سخن مىگويد. هنگامى كه وى در ميدان جنگبا امام حسن مجتبىعليه السلام رو به رو مىشود، مىگويد :
پدر تو در آغاز و انجام با قريش مبارزه كرد و قريشيان اينك او رادشمن دارند پس آيا تو مىتوانى او را از خلافت خلع كنى تا ما خودت راخليفه قرار دهيم.
اين عبارت بخوبى از حسدها و كينههاى جاهلى كه در سينه قريشيانموج مىزد، پرده برمىدارد. اين سخنان از دهان كسانى بيرون مىآيد كهخود رهبرى لشكر شام را بر عهده دارند.
ولى امام حسن با شدّت تمام پيشنهاد او را رد مىكند و مىفرمايد :
"گويى امروز يا فردا تو را مىبينم كه از پاى در آمدهاى. بدان كهشيطان كردارت را براى تو آراست و فريبت داد تا آنجا كه عدّهاى تو را بااميدهاى دروغين بدين ميدان كشاندند. كار تو به زنان شامى نمايان شودوبه زودى خداوند تورا از پاى درآورد و تورا مىكشد و بهزمين مىافكند".
مبارزه عمّار بن ياسر
عمّار بن ياسر برخاست و در ميان سپاهيان سخنرانى كرد و آنان را بهيورش عليه معاويه تشويق كرد و از ماهيّت حقيقى اين جنگ و پيشزمينههاى آن نقاب برگرفت و گفت :
"بندگان خدا! به سوى اين جماعت رويد كه به خيال خود بهخونخواهى عثمان قيام كردهاند.
به خدا سوگند من گمان نمىكنم كه ايشان به خونخواهى عثمان آمدهباشند. اينان طعم دنيا را چشيده و آن را برگزيدهاند و خوب آن رادوشيدهاند. اين قوم دريافتند كه اگر حق گريبانگير آنان گردد ميان ايشان وتمايلات دنيويشان فاصله مىاندازد. اين جماعت در اسلام، سابقهاىندارند تا بدان سزاوار طاعت وخلافت باشند. بنابراين پيروان خويش رافريفته و گفتهاند : پيشواى ما به ستم كشته شد. قصد آنان از اين سخن آنبود كه خود حاكم و فرمانروا شوند و اين نيرنگى است كه به وسيله آن تااينجا كه خود مىبينيد، رسيدهاند. و اگر آنها اين نيرنگ را به كارنمىبستند حتّى دو تن هم با ايشان بيعت نمىكردند".
آنگاه وى با عمرو بن عاص رو برو شد و به او گفت : عمرو! آيا دينخود را در قبال مصر فروختى؟! نفرين بر تو باد! تو از ديرباز اسلام را كجمىخواستى.
سپس بر شاميان يورش برد و اين ابيات را كه از ايمان و يقين سرشاربود وروحيه جهادى عمّار نود ساله را در آنروز نمودار مىساخت، خواند :
- خدا راست گفت كه او اهل راستى است و پروردگارم والا و بزرگواراست.
- پروردگارا! در شهادت من تعجيل فرماى به كشته شدن در راه كسىكه خود قتل زيبا را - شهادت - دوست مىدارد.
- در حالى كه يورش آرنده باشم نه گريزنده و همانا كشته شدن (در راهخدا) بر هر مرگ ديگرى برتر است.
- كشتگان در بهشتها نزد پروردگارشان هستند و از شراب خوشبووچشمه سلسبيل نوشانده مىشوند.
- از شراب ويژه ابرار كه با مشك ممزوج است و جامى از شراب كهآميزه آن گرم و خوشبوى چون زنجبيل است.
سپس گفت : خدايا تو خود مىدانى كه اگر من بدانم كه رضاى تو در ايناست كه خودم را در اين دريا بيفكنم چنين خواهم كرد. و مىدانى كه اگرمن آگاه شوم كه خوشنودى تو در اين است كه من تيغه شمشيرم را در دلمفرو برم و آنگاه بر آن خم شوم تا نوك شمشير از پشتم بيرون آيد چنينخواهم كرد و مىدانى كه اگر من بدانم امروز كارى نزد تو خشنود كنندهتراز جهاد با اين فاسقان است، قطعاً آن كار را انجام مى دادم.(75)
با اين روحيه والا و سرشار از ايمان، برگزيدگان ياران پيامبرصلى الله عليه وآله بامعاويه ومنافقان هم سنگر او به نبرد برخاستند. منتهاى آرزوى اينانشهادت بود. آنان يقين داشتند كه بر راه حق و صوابند و دشمنشان خواهانحكومت و طالبان دنيا هستند.
عمّار ميان دو سپاه ايستاد و بانگ زد : اى مردم! پيش به سوى بهشت.پس چون پرچم عمرو بن عاص را ديد، گفت : به خدا سوگند من سه بار بااين پرچم جنگيدهام و اين از آن سه بار نيرومندتر نيست. آنگاه اين بيترا بر زبان آورد :
- ما بر سر تنزيل قرآن با شما جنگيديم و امروز به خاطر تأويل آنمىجنگيم.
عمّار، بسيار تشنه بود. آب خواست. زنى قدحى از شير مخلوط با آببرايش آورد. چون قدح را تا زير دندانهايش بالا برد، گفت : امروزدوستانم، محمّدصلى الله عليه وآله و حزبش، را ديدار مىكنم. به خدا سوگند اگر با مابجنگند به طورى كه ما را تا بلنديهاى كوهها برانند ما همچنان يقين داريمكه بر حقّيم و ايشان بر باطلند.(76)
بدين سان اين جنگجوى سالخوردهاى كه از اوان جوانى به راه مكتبگام نهاد و از هيچ وظيفهاى كه بدو محّول شد، سرپيچى نكرد تا آنجا كهپيامبر او را تا سطح صديقان بالا برد، او در راه خدا از نكوهش ملامتگرانباك نداشت و با چشمانى باز و گامهايى استوار در حالى كه پروندهدرخشان نود سال زندگى خويش را در برداشت به استقبال شهادت رفت.چون عمّار به ميان ميدان كارزار رسيد دو تن از تبهكاران به نامهاى ابنالعاديه عزارى و ابن جون بر وى يورش بردند و او را كشتند. با قتل عمّار،در حقيقت خداوند حجّت را بر شاميان تمام كرد. زيرا پيامبر اكرم فرمودهبود :
"آخرين نوشيدنى تو كاسهاى از شير است و تو را گروه سركش (فئهباغيه) به قتل مىرسانند"
با انتشار خبر شهادت عمّار در اردوگاه معاويه، روحيه سپاهيان شامدستخوش سُستى و ضعف شد. معاويه در توجيه قتل عمّار، به سپاهيانخود اظهار داشت : على، قاتل عمّار است زيرا او بود كه عمّار را به جنگما فرستاد.
در واقع معاويه با اين نيرنگ عقل سپاهيان خود را دزديد و آنان همبىچون و چرا گفته او را پذيرفتند كه او در اين كار بس زبردست و ماهربود و پيش از اين بارها با توسّل به نيرنگ و دروغ، متون دينى رادستخوش تحريف ساخته بود.
دفاع با تمام امكانات
نبردهاى صفين بسيار شگفت انگيز بود. معاويه سپاه بزرگ و كاملىتدارك ديده بود و در كنار چنين سپاهى از يارى رهبران اعراب و قبايلىكه با گرايش به اسلام، پس از فتح مكّه آداب و سنن و اطاعت از رؤساىخويش را با خود يدك مىكشيدند، بهره بسيار مىبرد. وى همچنين بهسبب برخورد با تمدّن روميان در شام از بهترين سلاحها در تجهيز سپاهخود استفاده مىكرد و لشكريان خود را با اموال هنگفتى كه از روزگارجاهليّت در نزد حزب اموى فراوان بود و به هنگام خلافت عثمان برحجم آن نيز افزوده شده بود، وعده مىداد.
در طرف ديگر آمادگى روحى ياران امام على در نهايت اوج خود بود.آنان اصحاب رسول خدا بودند و شمار آنان به هزار و هفتصد تن مىرسيد.ميان آنان مهاجران بزرگ و تعدادى از باقيماندگان جنگجويان بدروحاضران در بيعت رضوان به چشم مى خوردند. همچنين گروهى ازقاريان و غلامان و ساير مردم سپاه امام را همراهى مىكردند و اين سپاهقرآنى كه برخى از قبايل عرب نيز با انگيزههاى گوناگون در پشت آن قرارداشتند، از چه افزونى و فرخندگى برخوردار بود.!
هنگامى كه اين دو سپاه در برابر هم صف آرايى كردند، كفه جنگتقريباً متعادل بود. از اين رو از اندك نبردهايى بود كه نتيجه آن به طورقطعى مشخص نبود. اينك به عنوان ارائه يك نمونه از اين تعادل قُوا بدنيست كه به يكى از نبردها اشاره كنيم. زياد بن نصر كه در خطّ مقدّم سپاهامام انجام وظيفه مىكرد، مىگويد :
با علىعليه السلام در جنگ صفين حضور داشتم. سه شب و سه روز نبردكرديم تا آنجا كه نيزهها بشكست و تيرها تمام شد. آنگاه هر دو سپاهدست به شمشير بردند. ما تا پاسى از شب شمشير زديم تا آنكه ما و شاميانوارد روز سوّم جنگ شديم. جنگ آنچنان نزديك و تن به تن بود كهبرخى با برخى ديگر گلاويز شده بودند. من در آن روز با همه سلاحها نبردرا آزمودم. هيچ وسيلهاى نبود كه من با آن نجنگيده باشم حتّى بر روى همخاك پراكنديم و يكديگر را گاز گرفتيم. حتّى برخى از ما ايستاده بوديموميدان نبرد را مىنگريستيم برخى از افراد دو سپاه حتّى نمى توانستند برروى پاهاى خود بايستند و جنگ كنند. چون شب سوّم به نيمه رسيدمعاويه و سپاهش از ميدان گريختند و علىعليه السلام به سراغ كشتگان رفت.نخست بر بالين اصحاب پيامبر و سپس بر سر جنازه ياران خود روانه شدوهمه را به خاك سپرد. بسيارى از ياران امام شهيد شده بودند. امّا شماركشتگان سپاه معاويه بيشتر بود.(77)
امام نبردها را رهبرى مىكند
در صفين امامعليه السلام با دلاورى و قهرمانى و مواضع راستين خويش تجلّىوصف ناپذيرى داشت. او در اين هنگام شصت سال از عمرش مىگذشتودر طول اين مدّت مصايبى بر او فرود آمده بود كه اگر يكى از آنها بركوهى سترگ فرود مىآمد، از هم مىپاشيد. امّا او رهبر استوارى بودوهميشه بر بلنداى كمال سير مىكرد و اوج مىگرفت.
تحركات امام در صفين گوشهاى از اين روح شگرف و ايمان راستين اورا نمودار مىكند. آنحضرت به معاويه نامهاى نگاشت كه : خود به نبردمن در آى و اين دو سپاه را از خونريزى و كشتار بر كنار دار. پس هر كداماز ما اگر ديگرى را كشت، خلافت از آنِ او باشد.
بدين شجاعت بنگريد كه چگونه آنحضرت، داوطلبانه حاضر استجان خود را فداى مسلمانان سازد امّا معاويه در پاسخ امام يك كلمهگفت : "من به نبرد با هماوردى متهور و شجاع علاقه ندارم". آنگاه بهعمرو كه او را بر مبارزه با على تشويق مىكرد و مىگفت : على درباره توانصاف به خرج داده، نگريست وگفت : اى عمرو! شايد تو بدين مبارزهتمايل داشته باشى!
امّا عمرو بن عاص كه خود يكى از زيركان عرب و يكى از رهبران آناندر روزگار جاهليّت به شمار مىآمد ساده لوحانه تصميم گرفت به نبرد باامام بشتابد. پس امامعليه السلام بر او هجوم آورد همين كه خواست به اونزديك شود، عمرو خود را از اسب به زير انداخت و جامهاش را كنار زدو پاهايش را از هم گشود و عورتش را آشكار ساخت، امام نيز كه وضع اورا چنين ديد، چهرهاش را برگرداند و عمرو از فرصت استفاده كرد وخاكآلوده برخاست و به سوى سپاهيان خويش دويد. ياران امام به آنحضرتگفتند : اى اميرمؤمنان! آيا آن مرد را رها كردى؟! فرمود : آيا او رامىشناختيد؟ گفتند : خير. فرمود : او عمرو بن عاص بود. با عورتش با منرو به رو شد و من رخ از او برگرداندم.(78)
در صحنهاى ديگر عروة بن داوود دمشقى به نبرد با امامعليه السلام پيشقدمشد. پس آنحضرت با ضربتى على وار او را به دو نيم كرد. نيمى به راستافتاد ونيمى به چپ. سپاه معاويه از ديدن اين منظره به لرزه افتاد. پس ازكشته شدن عروه، امام پيكر او را مورد خطاب قرار داد و فرمود :
"عروه! به سوى قوم خويش روانه شو و ايشان را بگو كه سوگند بهخدايى كه محمّد را به حق برانگيخت من خود به چشم خويش آتش راديدم و اينك از پشيمانان هستم".(79)
سپس پسر عموى عروه به نبرد با امام در آمد امّا آنحضرت، او را همبه نفر قبلى ملحق كرد. در اين ميان معاويه كه برتلى ايستاده و نظارهگر ايننبردها بود. گفت : نفرين و ننگ بر اين مردان! آيا در ميان آنان كسىنيست كه اين مرد - على - را در حين مبارزه بكشد يا او را ترور كند و يا درهنگام برخورد دو سپاه و بلند شدن گرد و غبار او را از پاى در آورد؟!!
وليد بن عقبه به او پاسخ داد : خود به رويارويى او بشتاب كه توسزاوارترين كس در نبرد با اويى. امّا معاويه گفت : به خدا سوگند او مرا بهنبرد خويش فرا خواند تا آنجا كه من از قريش خجل شدم. به خدا قسم منبا او مبارزه نمىكنم.(80)
روزى معاويه با كسانى كه دوروبر او نشسته بودند از عدم مبارزهخويش با امام و نيز از كشف عورت عمرو در نبرد با آنحضرت، سخنمىگفت و در آنجا اظهار داشت :
"ترس و فرار از مبارزه با على بر كسى ننگ نيست"(81)
بدين گونه امام علىعليه السلام كه در جنگهاى آغازين خود بر ضدّقريشوبخصوص بنى اميّه صحنههايى قهرمانانه از خود به نمايش گذاشته بود،در اين ميدان نيز كه به عنوان خليفه اسلامى و فرمانده كل قواى سپاه اسلامانجام وظيفه مىكرد، دليريها و شجاعتهاى شكوهمندى آفريد.
اگر ما به عرصه نبرد صفين نگاهى افكنيم و ياران پيامبر را ببينيم كهگرداگرد رهبر خويش، حلقه زدهاند و با عمرهايى پنجاه تا نود سال بهمبارزه و نبرد مىپردازند، دچار حيرت و شگفتى مىشويم! اينان در واقعنخستين پرچمداران و طلايه داران اسلام و صاحبان درفش پر افتخاردعوت به توحيد در جهان و رهبران بلا منازع امّت محسوب مىشوند.سبحان اللَّه!! چه صفحه شكوهمندى است! چه انگيزهاى موجب شده تااين پيران سالخورده سپاهى ويژه به نام "كتيبة الخضراء" تشكيل دهند؟!و چه انگيزهاى در كار است كه اينان چنين دست از جان شيرين خودشستهاند؟! با كدامين انگيزه به ميدان آمدهاند؟! حال آنكه اگر ايشان درخانههايشان هم قرار مىگرفتند و به اين جنگ رهسپار نمىشدند، باز هماز تكريم و احترام آنان چيزى كاسته نمىشد!!
امّا مسأله حيثيت اسلام بود و اين پيران خود نسل قرآن بودند. آيا مگراين قرآن نيست كه مى تواند شخصيّت انسان را چنان شكل دهد و او راچنان بارآورد كه در سالهاى پيرى هم مبارزه كند و از ماديات پا فراترنهد؟ اينان در برابر ارتداد جاهلى مآبانه بنى اميّه از هيچ تلاش فروگزارنكردند و دل پيامبر را با فداكاريهاى كه بايد انجام مىدادند، شاد نمودند.
نيرنگ به جاى شجاعت
آمادگى روحى بالاترين نيرويى بود كه سپاه اسلام بدان تكيه داشتواگر چه همين نيرو دلاوريها و قهرمانىهاى بسيار شگرفى آفريد امّاآنچنان هم نبود كه پيروزى نهايى را در دسترس آنان قرار دهد. چون كارجنگ به درازا انجاميد برخى از سُست عنصران در ميان سپاه امامعليه السلام سربرافراشتند. معاويه كه از دستيابى به هر وسيله ممكن براى رسيدن بهپيرزوى ابايى نداشت، بخوبى پى برد كه چگونه مىتواند از فشارهاودشواريهايى كه در صفوف سپاهيان علىعليه السلام يافت مىشد، بهرهبردارىكند. بيشتر سپاهيان امام از نظر آگاهى و بينش در اندازهاى نبودند كهبتوانند مبارزه ميان مكتب و جاهليّت را دريابند. كسانى كه تاريخ جنگصفين را مىخوانند، از آنچه در آن جنگ پيش آمده، احساس اندوهمىكنند و از خود مىپرسند : چگونه معاويه توانست نيرنگ خويش راعملى كند؟ و چگونه امام نتوانست على رغم برخوردارى از ابّهتوبلاغت ونيروى معنوى و حضور دائم خويش در كنار هر حادثه و حتّىپيكارهايى كه خود مستقيماً در آنها شركت داشت توطئههاى مكارانهمعاويه را خنثى كند؟!
روزى يكى از ياران آنحضرت، همين پرسش را مطرح كرد و گفت :چگونه است كه ما تا كنون بر معاويه چيره نشدهايم؟ امام به او فرمود تاجلوتر بيايد آنگاه آهسته گفت :
"سپاه معاويه از وى فرمان مىبرند، امّا ياران من از گفتار من سر بازمىزدند".
خدا خود داند كه اين قلب بزرگ كه آكنده از عشق به مكتب بود، تاچه حد از جهل مسلمانان نسبت به اسلام و پراكندگى آنان از محور حق،رنج مىبرد.
معاويه اين نكته را خوب مىدانست و از تلاشهاى مؤثر خويش برروحيه سپاهيان امام و نيز ايجاد تفرقه در ميان آنان دريغ نمىورزيد. اگرتمام نيرنگهاى معاويه رنگ مىباخت، تنها كارگر افتادن يك حيلهمىتوانست او را از اين گرداب رهايى بخشد و فرصت ديگرى براىپيگيرى توطئههاى پليدش، در اختيار او قرار دهد.
اينچنين بود كه معاويه اين بار درخواست صلح كرد و خواستار حكمقرار دادن قرآن شد.
در آغاز اين جنگ امامعليه السلام يكى از جوانان انصار را برگزيد تا با قرآنبه اردوگاه معاويه رود و ايشان را به حكميّت قرآن فرا خواند، امام بهجوان نويد شهادت در راه خدا را داد و بهشت را برايش تضمين كرد. جوانبا شنيدن اين مژده باشتاب در حالى كه قرآنى به دست گرفته بود به سوىسپاه معاويه روانه شد و از آنان خواست كه به حكم قرآن رضايت دهند.امّا شاميان او را تيرباران و شهيد كردند و قرآن در كنار پيكر بى جان اينجوان بر زمين افتاد.
اكنون معاويه كه خود را محكوم به شكست مىديد و لشكرش در برابرحملات امام و بويژه يورشهاى بى امان فرمانده سلحشور آن يعنى "مالكاشتر" كه فشار فزايندهاى بر سپاه شام وارد مىكرد، عقب نشسته بود باعمرو، مشاور مكّار معروف خويش، مشورت كرد و عمرو به او پيشنهادكرد تا قرآنها را بر فراز نيزهها بالا برند. در پى اين پيشنهاد، سپاهيانمعاويه چيزهايى شبيه قرآن را بر فراز نيزههاى خود بالا بردند و خواستارحكميّت قرآن شدند.
البته بعيد هم نيست كه جاسوسان معاويه در سپاه امام برخى ازفرماندهان سست عنصر را كه از شيوه اجراى عدالت توسّط آنحضرتابراز ناخشنودى مىكردند به دادن اموال و مناصب گزاف وعده داده بودند.بدين ترتيب آنان با توسّل به نيرنگ، بر سپاهيان امام غلبه كردند و بعضىاز فرماندهان مزدور سپاه علىعليه السلام نيز در مقابل آنها دست به اقدام نزدندو تلاشهاى امام و فرماندهان مكتبى و با بصيرت در بيدار ساختن مردم ياطرد مزدوران به هيچ جا نرسيد.
اجازه دهيد گوش به تاريخ فرا دهيم و داستان اين توطئه بزرگ را اززبان او بشنويم شايد بتوانيم از آن توشهاى براى زندگى امروز خود فراهمآوريم.
نصر بن مزاحم روايت كرده است كه امام در سپيده دم روز سه شنبهدهم ربيع الاول يا بنابر قولى دهم محرم سال 37 ه با مردم نماز صبح گزاردو سپس به سوى شاميان يورش برد. هر گروهى زير پرچم مخصوص خودبودند. شاميان نيز به طرف لشكر امام حمله آوردند. شمار بسيارى از افراددو سپاه كشته شدند امّا تعداد كشتگان شاميان و مصيبتهايى كه بر آنانفروآمده بود، بسيار بيشتر بود.
در ادامه اين روايت درباره چگونگى صف آرايى و نبرد دو سپاه درواقعه بزرگى كه نزديك بود هر دو سپاه را به نابودى بكشاند سخن گفتهاست. نام اين حادثه بزرگ را "ليلة الهرير" نهادهاند، چرا كه جنگ ازهنگام نماز صبح تا نيمه شب ادامه داشت. اوقات نمازهاى ظهر و عصرومغرب و عشا گذشت بى آنكه سجدهاى براى خدا شود، و نماز هيچ كسجز تكبير نبود. آنگاه جنگ از نيمه شب تا بر آمدن روز ادامه يافت و دراين يك شب و يك روز هفتاد هزار تن از پاى در آمدند.(82)
امام در قلب سپاه خويش و ابن عبّاس در جناح چپ و مالك اشتر درجناح راست آنجاى داشتند. آنحضرت سپاهخويشرا بهنبرد ترغيبمىكرد وپيوسته پروردگارش را مىخواند و با شمشير نبرد مىآزمودچنانكه وى مىگويد :
به خدايى كه محمّد را به حق به پيامبرى برانگيخت از هنگامى كهخدا آسمانها و زمين را آفريده، نشنيدهايم رئيس قومى در يك روز بهدست خود آن كند كه على كرد. وى با شمشير خميده خويش به نبردمىشتافت و مىگفت : از خدا و از شما بخاطر چنين شمشيرى پوزشمىطلبم مىخواستم آن را خرد وپاره كنم اما آنچه كه بارها از پيامبرشنيده بودم، مرا از اين كار باز مىداشت كه پيامبر مىفرمود :
لا سيف الّا ذوالفقار
ولا فتى الّا على
و اينك من با اين شمشير، در حالى كه پيامبر نيز در اين جنگ حضورندارد به نبرد مىشتابم.
راوى گويد : ما آن شمشير را مىگرفتيم و راستش مىكرديم. پسآنحضرت آن را مىگرفت و به صفوف دشمن حمله مىبرد. به خدا سوگند!هيچ شيرى در رويارويى با دشمنش اينچنين شجاعانه عمل نمىكرد.
علىعليه السلام در ميان مردم به سخنرانى ايستاد و فرمود :
"اى مردم! كار شما بدين جا رسيده و حال دشمن نيز چنين است كهخود مىبينيد. دشمن نفسهاى آخر خود را مىكشد و چون كارها روى آوردآخر آنها را از آغازشان مىتوان خواند. اين قوم بر خلاف فرمان دين دربرابر شما ايستادگى كردند وبه ما گزندها رسانيدند. منسحرگاهانبر ايشانيورش مىبرم وآنانرا بهسمت حكم خداوندعزوجل سوق مىدهم".(83)
چون خبر سخنرانى امام به معاويه رسيد، با عمرو بن عاص بهمشورت پرداخت عمرو در ضمن سخنان خود به او گفت : كارى براى آنانپيش آر كه چون پذيرفتند به اختلاف درافتند و چون نپذيرفتند باز هم بهتفرقه و اختلاف فرو افتند. آنان را به كتاب خدا (قرآن) فرا بخوان.
فردا صبح شاميان به ميدان آمدند در حالى كه بر فراز نيزههاى خود،قرآنها را بالا برده بودند. فرماندهان مكتبى نسبت به نيرنگ معاويههشدار دادند. مثلاً عدى بن حاتم به امام گفت :
شاميان به جزع دچار آمدهاند و پس از ناتوانى آنان راهى جز آنچه تومىخواهى نيست. پس با آنان بجنگ. مالك اشتر و عمرو بن حمقوديگران نيز چنين گفتند. امّا اكثريت سپاه علىعليه السلام كه از ادامه جنگخسته شده بودند، گفتند : آتش جنگ ما را نابود كرده و مردان ما را كشتهاست. پس امام فرمود :
"اى مردم! هميشه امر من با شما به گونهاى بود كه خود ميل داشتم تااكنون كه جنگ شما را ضعيف و ناتوان گردانيد به خدا سوگند جنگ ازجانب شما آغاز و رها شد حال آن كه دشمن شما را ناتوانتر و بيچارهتركرد. هشدار.. كه من تا ديروز امير و فرمانده بودم و امروز مأموروفرمانبرم، ديروز باز دارنده بودم وامروز خود باز داشته شدهام. شمادوستدار زندگى هستيد و من نمىخواهم شما را بر چيزى كه ناپسندمىداريد، وادار كنم".(84)
پس از آنكه هر دو سپاه تن به حكميّت دادند، قرار شد هر گروه فردىرا به نمايندگى برگزيند تا در باره مسأله خلافت به بحث و بررسىبپردازند. معاويه، عمرو بن عاص را، اين مكّار معروف و كسى كه درولايت مصر طمع بسته بود، انتخاب كرد. يك بار ديگر اختلاف مياناصحاب امام پيدا شد. در همان حال كه امامعليه السلام عبداللَّه بن عبّاس را بدينمنظور انتخاب كرده و گفته بود :
"عمرو گرهى نمىزند مگر آنكه عبداللَّه آن را بگشايد و گرهى رانمىگشايد مگر آنكه عبداللَّه آن را ببندد" اشعث گفت : به خدا سوگند تاقيامت دو نفر مصرى نبايد در ميان ما حكم دهند. بناچار امام، ابن عبّاسرا كنار گذاشت واشتر را به جاى او برگزيد. امّا يارانش اشتر را همنپذيرفتند و گفتند : آيا مگر كسى جز اشتر اين آتش را بر پا كرده است؟!
آنگاه سپاهيان علىعليه السلام بر انتخاب ابوموسى اشعرى از جانب امامپافشارى كردند. اين ابوموسى كسى بود كه امام را رها كرده بود و مردم رااز يارى دادن او باز مىداشت.
واقعيّت اين بود كه سپاهيان امام را گروههاى مختلفى تشكيلمىدادند. گروهى از اينان از فداكاران و مخلصان و گروهى ديگر ازمنافقان و گروهى ديگر از تندروها بودند. اين تندروها در قيام بر ضدّعثمان شركت داشتند و خود را از على و يارانش به خلافت شايستهترمىپنداشتند!! و هم اينان بودند كه بالاخره عليه امام پرچم طغيانبرافراشتند و به خوارج معروف شدند.
ماجراى خوارج
پس از آنكه دو سپاه پيمان صلح منعقد كردند و امام و معاويه آن را بهامضا رسانيدند، ابوموسىاشعرى آن پيمان نامهرا در اردوگاه امام بهگردشدر آورد تا همه آن را ببينند. پس چون از مقابل پرچمهاى بنى راسبگذشت، آنان گفتند : ما بدين پيمان راضى نيستيم. لا حكم اِلا اللَّه. چونابوموسى گفته آنان را به اطلاع امام رسانيد، آنحضرت فرمود : آيا آنانبه جز يكى دو پرچم و گروه اندكى از مردم بودند؟ ابوموسى گفت : خير.
صحيح است كه كوفياناز جنگ آسيب ديده و خسته شده بودند و آتشاين جنگ در دل بسيارى از آنان شعله ور بود. براى همين وقتى تندروهاسر پيچى خود را آشكار ساختند، دعوت آنان مانند آتش در نيستان همهجا را فرا گرفت. نداى مردمى كه از هر گوشه فرياد مىكردند : لا حكم اِلّاللَّه و يا على ما راضى نيستيم كه مردان در دين خدا حكم دهند و خداوندحكم خود را در باره معاويه و اصحابش بيان داشته و گفته است بايد ياكشته شوند ويا تحت حكومت ما در آيند، اين فريادها امام را نگران كرد.
هر قدر كه امام آنان را اندرز داد و بديشان ياد آورى كرد كه نمى توانپيمان را نقض كرد در حالى كه خدا را بر آن وكيل كردهاند، اصحابشنپذيرفتند و تنها خواستار جنگ شدند و در برابر نصايح آنحضرت تنهايك حرف بر زبان آوردند و آن اينكه : مانند ما به درگاه خدا توبه كن وگرنه ما از تو بيزارى مىجوييم.
موضع خوارج در برابر امام، نتيجه گيرى حكمين را تقويت بخشيد.زيرا عمرو بن عاص، طرف خود يعنى ابوموسى اشعرى را فريفت و هر دوقرار گذاشتند كه امام و معاويه را از خلافت خلع كنند. عمرو بن عاص،ابتدا از ابوموسى خواست كه على را از خلافت خلع كند. چون ابوموسىچنين كرد، عمرو برخاست و گفت : ابوموسى، على را از خلافت خلع كردو من نيز چنانكه او على را خلع كرد خلعش مىكنم و معاويه را به مقامخلافت مىنشانم!!
بدين سان عاقبت حكميّت، در فرجام تندروها تسريع كرد. پس از اينماجرا آنان در محلّى به نام "حروراء" گرد آمدند. امامعليه السلام، ابن عبّاس رابه سوى ايشان فرستاد و وى با استدلال به قرآن با آنان وارد بحث و گفتگوشد امّا جواب مساعدى از ايشان نشنيد. سپس خود به سوى ايشان رفتواز نام كسى كه پيشاپيش آن جماعت بود سؤال كرد. گفتند : وى يزيد بنقيس ارحبى نام دارد. سپس امام به چادر او رفت و دو ركعت نماز گزارد.آنگاه ايستاد و فرمود : اين جايگاهى است كه هر كه در آن به پيروزىدست يابد در روز قيامت نيز به فيروزى رسيده است. آنگاه به آن مردمروى كرد و فرمود : شما را به خدا سوگند مىدهم آيا كسى را متنفرتر از مننسبت به خلافت مىشناسيد؟ گفتند : به خدا نه. فرمود : آيا مىدانيد كهشما خود مرا اجبار كرديد تا عهدهدار خلافت شوم؟ گفتند : به خدا آرى.فرمود : پس چرا اينك به مخالفت و ترك من همّت گماشتهايد؟! گفتند :ما گناه بزرگى مرتكب شديم و به سوى خدا توبه كرديم تو نيز از آن گناه بهدرگاه خدا توبه آر و از او آمرزش خواه تا باز به تو بپيونديم! علىعليه السلامفرمود : من از تمام گناهان به پيشگاه خداوند توبه مىكنم.
آن جماعت به دعوت امام پاسخ دادند و با او به كوفه بازگشتند. شمارآنان پيش از شش هزار تن بود.
امّا چنين به نظر مىرسيد كه آنان به هنگام بازگشت به كوفه، باگروهى از هواداران جريان حكميّت كه بيشترين شمار سپاهرا تشكيلمىدادند وطرفداران اشعث بودند، برخورد كردند. اشعث كه مواضعخيانتكارانهاش در هر جا و بر همه كس مشهود بود و نخستين كسى بود كهامامعليه السلام را به پذيرش حكميّت واداشته بود، به تحريك آنان پرداختوايشان را از همراهى با امام بازداشت. در پى اين برخورد، آنان بهمنطقهاى به نام "نهروان" رفتند. در آنجا آنان به يك مسلمان و يكمسيحى برخورد كردند و پس از آنكه از نظر آن مسلمان درباره امامآگاهى يافتند، او را كشتند امّا مرد مسيحى را رها كردند و گفتند كه مابايد از ذمه پيامبر خود پاسدارى كنيم! گويى اسلامى كه ريختن خونمسيحى را روا نشمرده درباره حفظ خون مسلمان هيچ فرمانى نداده بود!!
واقعيّت اين است كه رشد تندروها و عدم آگاهى و ضعف اصول فكرىدر نزد اين جماعت، عامل اصلى آنان در جناياتى بود كه مرتكب مىشدندچنان كه همين عوامل اسباب انقراض و نابودى آنان را فراهم كرد.
روزى عبداللَّه بن خباب كه يكى از اصحاب رسول خدا بود و پدرشخباب بن ارث، نيز از بزرگترين ياران آنحضرت به شمار مىرفت، درحالى كه قرآنى به گردن داشت و همسر باردارش كه ماه آخر حاملگىخود را مىگذرانيد، نيز با او بود با خوارج برخورد كرد. آنان عبداللَّه بنخباب را دستگير كردند و به وى گفتند : اين كتابى كه در گردن توست ما رابه كشتن تو فرمان مىدهد. عبداللَّه پاسخ داد : چيزى را كه قرآن احيا كرده،زنده كنيد و آنچه را كه ميرانده شما نيز بميرانيد.
در همان هنگامى كه آنان با عبد اللَّه بن خباب مشغول گفتگو بودند،دانهاى خرما از شاخهاى فرو افتاد. يكى از آنان فوراً خرما را برداشت و دردهان برد. ديگر كسانى كه در آنجا حاضر بودند بروى اعتراض كردند و اوخرما را از دهان بيرون انداخت. در اين اثنا خوكى نيز از آنجا مىگذشتكه يكى از آنان آن خوك را كشت. همراهانش به او پرخاش كردندوگفتند : كشتن اين خوك فساد در زمين است.
آنگاه دوباره به نزد عبداللَّه بن خباب برگشته به وى گفتند : دربارهابوبكر وعمر و على پيش از جريان حكميّت و نيز درباره عثمان در آنشش سال اخير از خلافتش چه مىگويى؟ خباب از همه آنان به نيكى يادكرد. پس پرسيدند : درباره على پس از جريان تحكيم و خلافت چه نظرىدارى؟ خباب پاسخ داد : على داناتر به خدا وبيش از ديگران حافظ ديناوست و بصيرت و آگاهى وى بيشتر از همگان است.
آنان با شنيدن اين پاسخ گفتند : تو پيرو هدايت نيستى بلكه ازهواوهوس خويش پيروى مىكنى حال آنكه مردان را از روى نامهايشانباز مىتوان شناخت. سپس خباب را به كناره رود كشاندند و سرش رابريدند و همسرش را نيز بياوردند و شكمش را دريدند و او و فرزندش رانيز سر بريدند و در كنار خباب رهايش كردند!!(85)
بدين سان خوارج بناى فساد و تباهى در زمين را نهادند و روح جنگوآشوب در ميان آنان بر ارزشها غلبه كرد چرا كه اينان فرزندانجزيرةالعرب بودند كه همواره خون و جنگ و تعصبهاى پنهان از خاكآن مىجوشيد.
اگر امام به مقابله آنان نمىشتافت بيم آن مىرفت كه آتش اين فتنه درديگر نقاط كشور، گسترده شود. چون آنحضرت به مكانى نزديك آنانرسيد، عدّهاى را به سوى ايشان فرستاد تا به آنان پيغام دهند كه قاتلانصحابى بزرگوار پيامبرصلى الله عليه وآله، يعنى عبداللَّه بن خباب و همسرش و نيزقاتلان مسلمانان ديگرى را كه به دست آنان كشته شده بودند، به وىتحويل دهند.
امّا آنان پاسخ دادند : ما همگى قاتلان عبداللَّه هستيم و نيز افزودند :چنانچه بر على بن ابىطالب و همراهان او دست يابيم آنان را نيز مىكشيم.
پس امام خود به سوى آنان رفت و فرمود :
"اى جماعت! من شما را بيم مىدهم از اين كه صبح كنيد در حالى كهآماج لعنت اين امّت قرار گرفته باشيد، و فردا بدون آنكه هيچ دليل وبرهانى داشته باشيد در همين جا از پاى در آييد".
امام بار ديگر با آنان گفتگو و مناظره كرد و بديشان پيشنهاد داد كهبراى جنگ با معاويه كه هدف آشكار آنان بود به وى بپيوندند. امّا آنانپاسخ دادند :
هرگز. بلكه تو بايد ابتدا به كفر اعتراف كنى و آنگاه به سوى خداوندتوبه آرى چنان كه ما توبه كرديم. در اين صورت ما از تو فرمان مىبريموگرنه ما همچنان مخالف ودشمن تو خواهيم ماند.
پس امام از ايشان پرسيد :
واى بر شما! با كدامين دليل جنگ با ما و خروج از جماعت ما را رواشمرديد؟! امّا خوارج وى را پاسخ نگفتند و از هر گوشه و كنار بانگ برداشتند كه : پيش به سوى بهشت، پيش به سوى بهشت!! آنگاه شمشيركشيدند وضرباتى بر اصحاب آنحضرت وارد آوردند و تير اندازان آغازبه تير انداختن كردند. سپس امام و يارانش بر آنان هجوم بردند و در ظرفچند ساعت همه آنها را كشتند.(86)
امامعليه السلام در ميان گشته شدگان پيكر شخصى را به نام مخرج، معروفبه ذوالثديه (داراى پستان) جستجو مىكرد. چون پس از كاوش بسيارجنازه او را يافت، نداى تكبير سر داد و يارانش هم تكبير گفتند. آيامىدانيد براى چه؟! زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله آنحضرت را از آشوب اين گروهتندرو آگاهى داده و در علامت آنان وجود چنين شخصى را در ميان آنانذكر كرده بود.
در اين روايت آمده است : چون رسول خدا از جنگ حنين بازگشت،به تقسيم غنايم پرداخت در اين هنگام مردى از بنى تميم به نام خويعهبرخاست وبه آنحضرت گفت : محمّد! غنايم را به عدالت تقسيم كن.پيامبر فرمود : من به عدالت تقسيم كردم. آنمرد تميمى براى بار دوّم وسوّمنيز بر پا خاست وهمچنان سخن خود را تكرار كرد. آنگاه پيامبر فرمود :
"بزودى از نسل اين مرد، قومى خواهند آمد كه پاى از دين فراتر نهندچنان كه تير از كمان فراتر رود. آنان به هنگام تفرقه و جدايى مردم ازيكديگر خروج خواهند كرد. نماز شما در كنار نماز آنان كوچك مىنمايد.قرآن مىخوانند امّا از گردنهاى آنان بالاتر نمىآيد. ميان آنان مردى استسياه با دستان باز كه يكىاز آنها گويى پستان زنى است. و در روايت عايشهآمده است كه پيامبر فرمود : آن مرد را بهترين امّتم پس از من، مىكشد".(87)
پيامبرصلى الله عليه وآله با اين سخن خردمندانه خود، در حقيقت بر وجود طوايفقشرى و نادان در ميان امّت اسلامى، اشاره كرده است. اين گروه در اوّلينفرصتى كه براى آنان پيش آمد، خود را نشان دادند. اين فرصت زمانى رخداد كه آتش فتنه در كشور، شعله ور شده بود. آن مردى كه پيام آور عدلوداد را به رعايت عدالت فرمان مىدهد و خود را بر حفظ ارزشها، داغتراز كسى مىداند كه خداوند او را به رسالتش برگزيده جز با كسى چونعلىعليه السلام كه فرزند ايمان است و پايههاى ايمان بر دوش او استوار و محكمشد، به توبه كردن و ايمان آوردن دعوت مىكند، شبيه نيست.
اشتياق امام براى يافتن جنازه ذوالثديه، بسيار بود. زيرا اوّل تعدادى ازيارانش را براى يافتن او گسيل كرد و چون آنان نتوانستند او را بيابند خودآنحضرت به جستجوى او پرداخت.
به نظر مىرسد كه امام مىخواسته با نشان دادن پيكر ذوالثديه حجّترا بر مردم تمام كند و آنان به يقين دريابند كه اين جماعت به شهادترسول خداصلى الله عليه وآله از دين پا فراتر نهادهاند تا مبادا با دين پوشالى و پوك خودبيش از اين موجب فريب و اغواى مردم شوند. بايد دانست كه فرقه مارقانبا كشته شدن همه افرادش از ميان نرفت. زيرا اين حالت، حالتى اجتماعىو مستمر است كه هر از چند گاهى اينجا و آنجا و زير اين پرچم و آنپرچم ظهور مىكند. هيچ دورهاى از وجود آنان و كسانى امثال ايشان خالىنبوده است، كسانى كه پيشانيهايشان پينه بسته است و مظاهر دينىوتندرويهاى قشرى مآبانه و تكفير مردم بدون داشتن دليل خدايى ياعقلانى از شاخصههاى آنان به حساب مىآيد.
خوارج از يك سو و ياران اشعث از سوى ديگر بزرگترين خطر را برنظام اسلامى در روزگار خلافت امامعليه السلام پديد آوردند. اين گروه در واقعبراى هر مكتب اصلاح گرايانهاى مىتواند تهديدى بزرگ به شمار آيد.
سرانجام، پس از اين واقعه غدههاى چركين از پيروان تفكر خوارج دراطراف دولت اسلامى بروز يافت و موجب شدند كه آنحضرت گوشهاىاز توجّه و اهتمام خود را صرف آنان كند و در نتيجه معاويه فرصتتثبيت و تحكيم پايههاى حكومت خود را بيابد.
روزهاى پايانى خلافت امام
وقتى نوار زندگانى امام را از نظر مىگذرانيم، هر چه به پايان آننزديكتر مىشويم آن را تيرهتر مىبينيم به گونهاى كه قلب از شدّت اندوهوتأسف مىخواهد بتركد. اين معاويه است كه لشكريان جاهلى را بر ضدّرسالت خدا رهبرى مىكند و اين اشعث و ديگر فرماندهان دنيا طلبكوفىاند كه به باطل معاويه گروييدهاند و وعدههاى دروغين معاويه بيشتراز نصايح امام در آنان كارگر افتادهاست. و اين ياران بزرگوار امامند كهشمارى از آنها مىميرند وگروهى ديگرشان در ميدان نبرد شهيد مىشوندو دستهاى ديگر با ترور از پاى در مىآيند. روزى سپرى نمىشود مگر آنكهاخبارى تأسفبار به آنحضرت مىرسيد.
تندروها بر او مىشورند و سپاه وى را به آشوب مىكشند. سپاه نيز ازجنگ خسته و درمانده شده است. در حالى كه معاويه هر روز بر نيروىخويش مىافزايد وگروههاى جنگى كوچكى را پنهانى براى حمله به گوشهو كنار كشور گسيل مى دارد. در واقع وى با اين كار سنّتهاى جاهلى را كهخود بدانها وابسته بود، زنده مىكرد. او قبايل عربى و فرماندهان جاهلىرا تشويق مىكرد تا دوباره به عادات پيشين و كارهاى گذشته خويشبازگردند.
معاويه با سپاهى به فرماندهى بُسر بن ارطأة، يمن و حجاز را موردحمله قرار داد. وى به بُسر فرمان داده بود كه در اين دو جا، ايجاد آشوبوبلوا كند وهواخواهان امام را بترساند.
همچنين وى سپاهى براى جنگ با مصريان به آنديار روانه نمودوفرماندهى اين سپاه را بر عهده عمرو بن عاص نهاد كه او در ولايت مصرطمع بسته بود. عمرو در مصر دست به جنايتها و تباهيها زد و والى امام برآن شهر يعنى محمّد بن ابوبكر را كشت و پيكرش را مُثله كرد و سپس او راسوزانيد...
و هنگامى كه علىعليه السلام، شمشير برنده خويش، مالك اشتر، را براىولايت مصر برگزيد، معاويه او را در ميان راه مسموم كرد و به قتلرسانيد. خبر شهادت مالك بر امام بس گران بود، با قتل مالكآنحضرت، قهرمانى با ايمان و شجاع را از دست داد.
از اينها گذشته، اهل كوفه كه پيوسته در تفرقه و جدايى به سرمىبردند، سالهاى بسيار از ديدگاههاى امام دور بودند. آنحضرت باكوچكترين امكاناتى همچون سخنان بليغ و نظريّات حكيمانه و خوبمطرح كردن مسأله جهاد در راه خدا و حفظ كرامت مردم و دستاوردهاىانقلاب، آنان را به هوشيارى وبيدارى فرا مىخواند. امّا جز پيشاهنگانآنان، كس به سخنان آنحضرت پاسخ مثبت نمىداد.
شايد هدف والاى امام از اين سخنان تحكيم پايههاى ايمان در مياناين پيشاهنگان، كه در واقع شيعيان مخلص و فداكار او به شمارمىآمدند، بود تا مگر بدين وسيله خط درخشان مكتب در ميان نسلهاىديگر امتداد يابد.
تفرقه كوفيان از حق خود و اتحاد شاميان بر باطلشان، قلب آنحضرترا واقعاً به درد آورده بود آن گونه كه آرزو مىكرد معاويه ده نفر از ياراناو را بگيرد و در برابر، يكى از ياران خود را به وى بدهد. سرانجامآنحضرت آخرين تير خود را رها كرد و گفت :
"هشدار مىدهم كه من از عتاب و خطاب با شما خسته شدهام. پس بهمن بگوييد شما چكار مىكنيد؟ اگر مىخواهيد در ركاب من بهسوى دشمنروانه شويد اين چيزى است كه من مىخواهم و دوست دارم و اگر در صددچنين كارى نيستيد پس مرا از تصميم خود آگاه سازيد. به خدا سوگند اگرهمه شما براى جنگ با دشمنان با من بيرون نياييد تا خداوند كه بهترينداوران است، ميان ما و آنان داورى نكند، بر شما نفرين مىكنم و خود بهجنگ با دشمنانتان مىروم حتّى اگر تنها ده نفر مرا همراهى كنند".
"اوباشان شامى در يارى كردن ضلالت و گمراهى از شما پايدارترندواتحاد آنان بر باطل خود از اتحاد شما بر هدايت و حقّتان بيشتر استپس درد و درمان شما چيست؟ آنان مانند شمايند و اگر تا روز قيامت باايشان جنگ شود، از ميدان نمىگريزند".(88)
چون كوفيان ديدند كه آنحضرت قصد دارد همراه با شمارى اندك ازياران مخلص خود به جنگ روانه شود، به دعوت وى پاسخ گفتند و آمادهرفتن به ميدان جنگ شدند. جنگجويان از شهر بيرون آمدند و به اردوگاهسپاه كوفه در نخيله وارد شدند. امام يكى از فرماندهان سپاه خود، موسومبه زياد بن حفصه را به سوى شام گسيل داشت. "زياد" طلايه داران سپاهرا رهبرى مىكرد. آنحضرت در انتظار پايان يافتن ماه رمضان بود تا باديگر سپاهيان خود به سوى شام حركت كند امّا تقدير در شب نوزدهم ماهمبارك رمضان، سرنوشت ديگرى براى او رقم زد.
امام (ع) در محراب شهادت
شب نوزدهم ماه مبارك رمضان، يكى از شبهايى كه احتمال مىرودشب قدر در همان شب واقع است. گفتگوهاى مردم در اين شب هر جاپيرامون جنگ ومسائل آن بود. چرا كه علىعليه السلام روح جهاد و جنگاورىرا در ميان آنان دميده وتحرك و فعاليّت در آنان اوج گرفته بود.
در گوشهاى از مسجد كوفه، عدّهاى از مصريان طبق معمول هر شب بهنماز ايستاده بودند و اندكى آن طرفتر عدّهاى نيز با جديّت نمازمىخواندند. وگوشهاى از شهر خانه محقرى بود كه دختر امام، حضرترا به ميهمانى دعوت كرده بود. او هنگام افطار قرصى نان و ظرفى شيرواندكى نمك براى امام آورد. امّا آنحضرت فرمود تا شير را از سفرهبردارد. آنگاه چند لقمهاى نان ونمك خورد و سپس براى خواندن نمازبرخاست. او هر چند گاهى به آسمان مىنگريست و مىفرمود :
اين همان شب موعود است نه دروغ مىگويم و نه به من دروغ گفتهشده است. آنگاه به سوى مسجد رفت و از همان درى كه اين مردان درپشت آن گرد آمده بودند، به درون مسجد رفت.
راوى مىگويد : اميرمؤمنان هنگام طلوع فجر بر آنان وارد شد و بانگبرداشت : نماز، نماز. پس از آن درخشش شمشيرى ديدم و شنيدم كسىمىگفت : حكم از آنِ خداست نه از آنِ تو اى على! سپس برق شمشيرديگرى را ديدم و شنيدم امامعليه السلام مىفرمود : اين مرد از دست شما نگريزد.
اشعث به ابن ملجم گفته بود : پيش از آنكه سپيده بدمد و شناخته شوىبايد حتماً خود را نجات دهى.(89)
چه كسانى در توطئه كشتن رهبر مسلمانان شركت داشتند؟
سه نفر در موسم حج گرد هم آمدند و قرار گذاشتند هر يك از آنانيكى از اين سه تن را، معاويه وعمرو بن عاص و على را، از پاى در آورند.آن كس كه قرار بود عمرو را بكشد موفق نشد زيرا در همان روز عمرو كسديگرى را به جاى خود براى نماز فرستاده بود و آن مرد به جاى عمروكشته شد. معاويه نيز از مرگ جان سالم به در برد زيرا شمشير بر رانشفرود آمد و زخمى نه چندان عميق بر جاى نهاد.
امّا ابن ملجم كه شمشيرش را به هزار درهم خريده و آن را با هزاردرهم آغشته به زهر ساخته بود در تحقيق هدف خود به موفقيّت دستيافت. چنان كه به نظر مىرسد وى با جناح مخالف امام در كوفه، كهرهبرى آن را اشعث بر عهده داشت، برخورد مىكند. ابن اشعث كسى بودكه بر كشتگان خوارج اشك مىريخت، وى چندى قبل بر اميرمؤمنانوارد شده بود و امام با او به خاطر توطئههاى مستمر وى بر ضد اسلام بهتندى برخورد كرده بود. وى امام را به كشتن تهديد كرد. يكبار امام درپاسخ به تهديد او فرمود :
"آيا مرا از مرگ مىترسانى و تهديدم مىكنى؟! به خدا سوگند منهرگز از آن باك ندارم كه با مرگ رو به رو شوم يا مرگ با من رو به روگردد".(90)
علاوه بر ابن اشعث گروهى از ياران وى نيز همچون سبيب بن بجران،وردان بن مجالد در تحقّق اين جنايت دست داشتند.
از طريق ابن اشعث، مصالح خوارج كه از سرسختترين دشمنانمعاويه بودند با مصالح معاويه گره خورد. معاويهاى كه از هجوم صاعقهوار سپاه اسلام بر خود بسيار مى ترسيد و همواره براى كشتن امام بهكوفيان از دادن هيچ وعدهاى دريغ نمىكرد. به همين علّت است كهابوالاسود دؤلى پس از تحقّق اين جنايت به معاويه گفت :
"هان! به معاوية بن حرب بگوى كه چشمان سرزنشگران ما روشنمباد، آيا در ماه روزه ما را با كشتن بهترين همه مردم عزادار كرديد؟
بهترين كس را كه بر اسبان راهوار مىنشست و آنها را رام مىكردوكشتيها سوار مىشد، كشتيد، كسى را كه نعال مىپوشيد وآنرا مىساختو كسى كه سورههاى قرآنى را مىخواند".(91)
پس از وقوع اين جنايت، امام را به خانه بردند و ابن ملجم را بهمحضرش حاضر كردند. پس آنحضرت فرمود :
"جان در برابر جان. اگر من مُردم او را بكشيد چنان كه مرا كشتواگر زنده ماندم خود درباره او تصميم مىگيرم".
آنگاه افزود :
"اى فرزندان عبدالمطّلب! مبادا شما را ببينم كه خون مسلمانان رامىريزيد و مىگوييد اميرمؤمنان كشته شد. هان كه نبايد جز قاتل من كسديگرى كشته شود".
يكى از پزشكان كوفه موسوم به اثير بن عمر بن هانى بر بالين امامحاضر شد و پس از معاينه به آنحضرت گفت : اى اميرمؤمنان! وصيّتكن كه دشمن خدا ضربتش را تا مغزت رسانيده است.
اصبغ بن نباته نقل مىكند : خدمت اميرمؤمنان رسيدم. او تكيه دادهوبر سرش دستار زردى پيچيده بود. لكّههاى خون از دستار به بيرون نفوذكرده بود چهره آنحضرت به زردى مىزد به گونهاى كه معلوم نبود سيماىآنحضرتزردتر است يا عمامهاش؟ پس خم شدم واو را بوسيدموگريستم. امام به من فرمود : اصبغ! گريه مكن كه جزاى اين به خدابهشت است.
عرض كردم : فدايت شوم من نيك مىدانم كه تو به بهشت خواهىرفت امّا از اين كه تو را از دست مىدهم، مىگريم.(92)
ام كلثوم نيز پس از آن كه خبر مرگ امام را از زبان خود آنحضرتشنيد، گريست. پس امام به او فرمود :
"امكلثوم مرا ميازار! اىكاش آنچهرا كه من مىبينم تو هممىديدى.فرشتگان هفت آسمان را مىبينم كه پشت يكديگر صف كشيدهاندوپيامبران مىگويند : اى على بيا! آنچه پيش روى توست بسى بهتر از حالىاست كه تو در آنى".(93)
امام سه روز پس از اين ضربه زنده ماند امّا حالش روز به روز بدترمىشد. تا آن كه شب بيست و يكم فرا رسيد. آنحضرت به امام حسنعليه السلاموصيّت كرد و به ديگر فرزندش امام حسينعليه السلام آخرين وصاياى خود راگفت آنگاه با خانواده خود وداع كرد و با اطمينان و آرامش فرشتگانپروردگارش را استقبال كرد و روح پاك آنحضرت از كالبدش بيرونرفت. با شهادت امام فرياد و شيون دختران وزنان آنحضرت بالا گرفتوكوفيان دانستند كه اميرمؤمنان در گذشته است. مردان و زنان عزادار فوجفوج به منزل آنحضرت مىرفتند. غوغاى عظيمى بر پا شده و كوفه به لرزهدر آمده بود. اين روز همچون روز در رحلت رسول خداصلى الله عليه وآله بود.
امام حسن و امام حسين با هم پيكر امام را مىشستند و محمّد بنحنفيه بر روى بدن مبارك آنحضرت آب مىريخت. آنگاه با باقيماندهحنوط رسول خدا آنحضرت را حنوط كردند و در تابوتش گذاردند. امامحسن بر جنازه آنحضرت نماز خواند و او را شبانه تا پشت كوفه بردندودر نوبه در كنار ستون غريين، جايى كه هم اكنون آرامگاه آنحضرتاست، به خاك سپردند.
محل آرامگاه آنحضرت، تا دوران امام رضاعليه السلام از ديدهها نهان بود.زيرا بيم آن مىرفت كه خوارج و بنى اميّه مرقد آنحضرت را مورد تهاجمخويش قرار دهند.
پس از شهادت امام، ابن ملجم كشته و به آتش سوزانده شد. بدينسان، با شهادت علىعليه السلام صفحهاى درخشان از زندگى آن امام ورق خوردتا صفحات مجد و سرفرازى و فضايل وى تا پايان روزگار همچنان پرتوافشان بماند و پيروان خود را به هدايت و استقامت رهنمون شود. پسسلام خدا بر او باد آنگاه كه در كعبه پا به دنيا گذارد و آنگاه كه در محرابكوفه به خون غلتيد و هنگامى كه شهيد و شاهد بر ظلم ستمگران شدووقتى عدالت و پرچم هدايت و منَار تقوا گشت. سلام خدا برا او بادهنگامى كه او را زنده بر مىانگيزد تا او را ميزانى قرار دهد كه ميانبندگانش جدايى اندازد و تقسيم گر بهشت و دوزخ باشد.
و سلام بر راستكارانى كه در راه آنحضرت گام نهادند و درود برپيروانش كه در راه عشق به او سختيهايى را تحمّل كردند كه كوههاى سر بهفلك كشيده تاب تحمّل آنها را نداشتند.
ويژگيها و فضايل اميرمؤمنان
فضايل و مناقب امام همچون پرتو آفتاب، در همه جا جلوه گر استوبه ما روشنايى و گرمى معنوى مىدهد. دانشمندان بزرگ مسلمان، علىرغم مذاهب مختلفىكه دارند، در بر شمردن فضايل آنحضرت با يكديگربه رقابت پرداختهاند. تا آنجا كه برخىاز خوانندگان سادهلوح مىگويند :
"با اين وصف علىعليه السلام برترين كس بوده است". اينان از اين نكتهغافلند كه امام نشانه صدق رسالت پيامبر اكرم، و آينه صاف و بىزنگارىاست كه در آن سيماى مربى و سرورش، محمّدصلى الله عليه وآله، متجلّى است. تا آنجاكه خود فرمود :
"من بندهاى از بندگان محمّد هستم"
در واقع پا فشارى اصحاب پيامبر و تابعان و صديقان مسلمان بر نشرفضايل امام على خود نوعى مبارزه عليه خط گمراهى بود كه بر مسلمانانمسلط شده بود و براى از ميان بردن نشانهها و شاخصهاى حق بسختىتلاش مىكرد. بدين گونه است كه فضايل اميرمؤمنان از آمار و شمارشبيرون است.
امّا بر ماست كه فضايل آنحضرت را جداى از يكديگر ننگريم كه اينخود مانند آن است كه گلى را بدون توجّه به گلبرگهاى آن مورد مشاهدهقرار دهيم.
وقتى ما از زهد سخن مىگوييم، گوشه گيرى مرتاضان و پارسايىفراريان از زندگى را به ياد مىآوريم. و چون از علم سخن مىگوييم به يادكسانى مىافتيم كه در كتابخانهها يا آزمايشگاههاى خود به كار تحقيقومطالعه مشغولند ومسئوليّت ديگرى ندارند و خود را درگير مبارزاتومجاهدتها نمىكنند.
و چون از بخشندگى و كرم سخن به ميان آوريم، ياد پادشاهى در ذهنما زنده مىشود كه هداياى گزافى به دوروبريهاى خود مىبخشيد و بدينوسيله آنها را كم كم به فساد و تباهى مىكشاند و به واسطه اين بذلوبخششها حكومت خود را از هر گونه تعرضى در امان مىداشت.
و چون از صفت شجاعت سخن برانيم، تصوير قهرمانان ميدانهاىجنگ را كه خوىشان كشت و كشتار و وظيفهشان ريختن خون ديگرانبود، به خاطر مىآوريم.
امّا اميرمؤمنان علىعليه السلام غير از تمام اينها بود. زيرا صفات او،نمودهايى از روح معنوى وى به شمار مىآمد. همان گونه كه اگر يك نوربر شيشههاى رنگى بتابد، رنگهاى گوناگونى از خود نمودار مىسازد، نورتوحيد نيز در ژرفاى وجود امام از خود صفات و ويژگيهاى مختلفى برجاى گذارده بود به گونهاى كه برترين صفات و عظيمترين آيات حق درآنحضرت متجلّى گشته بود.
هنگامى كه خداوند بر قلبى سليم تجلّى مىكند، آن را با قول ثابتاستوار مىسازد و از نور عزت خويش سرشارش مىگرداند و صاحب آنقلب را بخشنده و دادگر و دلير و مهربان و دانا و مسئول و زاهد و فعّالوگريان در تاريكى شب و جنگنده در روز مىسازد.
شاعرى درباره امام سروده است :
در ويژگيهاى صفات تو، اضداد جمع شده است و از اين رو همتايانبراى تو سر فرود آوردهاند. ما مىگوييم اين ويژگيها، صفات حُسنايىاست كه برخى از آنها برخى ديگر را پيروى مىكنند. اين صفات عبارتنداز : عشق و راستى وامانت كه معرفت خداوند آنها را جمع كرده و سايرفضايل خير از آن سر چشمه گرفته است.
آنحضرت براى خداى سبحان زيست كه او خداى را شناخته و در راهاو دليريها از خود نشان داده بود. او به عظمت كردگارش يقين داشت. آيامگر آنحضرت درباره مؤمنان، كه خود امير و سرور آنان بود، نفرمود :
"آفريدگار در جانهايشان بزرگى يافته و غير از خداوند در چشمانشكوچك شده است". او مرگ را كوچك مىشمرد زيرا ديدار پروردگارشرا دوست مىداشت. در حق رعيت به عدل و داد رفتار مىكرد زيرا ازپردههاى ماديّت فراتر آمده و قدم به كُنه حقايق نهاده بود. تمام امتيازاتو برتريهاى ظاهرى را از ميان برد و با فشارى كه او را بدان فرا مىخواند،به مبارزه و رويارويى برخاست.
در دنيا زهد را پيشه خود ساخته بود زيرا حقيقت دنيا را بخوبىمىشناخت و پيش از آنكه اعضا و جوارحش در بهرهبردارى از دنيا، روزهاختيار كنند روحش از دنيا كناره گرفته و دنيا را سه طلاقه كرده بودو به او مىگفت :
"اى دنيا، اى دنيا!! از من در گذر كه تو را سه طلاقه كردهام و در آنبازگشتى نيست".(94)
عبادت، جسم او را تحليل برده بود كه او در عبارت به ديدار محبوببزرگوارش مىشتافت. او همواره پروردگارش را ياد مىكرد و قلبش بهمناجات با او آباد بود. فضايل ديگر آنحضرت نيز جويبارهايى بودند كهاز چشمه سار ايمان و معرفت و يقين نشأت مىگرفتند.
اجازه دهيد درباره عبادت امام، به نقل تعدادى از روايات بپردازيمباشد كه پيشوايمان را بيشتر بشناسيم و با شناخت او به پروردگار خودنزديكتر شويم.
روزى ابودرداء در ميان ياران پيامبرصلى الله عليه وآله ماجرايى در اين خصوص نقلكرد واز گوشهاى از عبادت شبانه على كه خود شاهد آن بود، سخن گفت.
)از هشام بن عروة از پدرش عروة بن زبير نقل شده است كه گفت : ماهمراه با عدّهاى در مسجد رسولاللَّه نشسته بوديم و از شجاعتهاى اهل بدرو نيز از بيعت رضوان ياد مىكرديم و سخن مىگفتيم، ابو درداء گفت : اىجماعت! آيا شما را به كم مالترين مردم و خدا ترسترين و كوشاترينايشان در عبادت خبر دهم؟! گفتند : او كيست؟ ابودرداء گفت :اميرمؤمنان على بن ابىطالبعليه السلام.
راوى مىگويد : به خدا در ميان حاضران مجلس كسى نبود جز آنكهچهره از ابودرداء بر گرفت. آنگاه مردى از انصار خطاب به او گفت : اىعويمر سخنى گفتى كه هيچ يك از حاضران در مجلس با آن موافقت نشانندادند! ابودرداء گفت : اى مردم! من چيزى را كه خود ديدهام باز مىگويمشما نيز آنچه را كه ديدهايد باز گوييد. على بن ابىطالب را در بيابانهاىنجار ديدم كه از همراهان خويش كناره گرفته و از كسانى كه در پىاشمىآمدند، خود را نهان داشته و در پشت انبوه درختان نخل خود را پنهانكرده بود. من على را گم كرده بودم و به نظر آمد كه از من بسيار دور شدهاست. با خود گفتم : او اكنون به منزل خويش رسيده است. امّا ناگهانصدايى حزين و آوازى تأثر آور به گوشم خورد كه مىگفت :
"معبودا چه بسيار گناهان هلاك كنندهاى كه در انتقام جستن از آنهابردبارى پيشه كردى و چه بسيار بى پردگيها كه تو با كرم خويشتن ازآشكار شدن آنها جلوگيرى كردى. خدايا! اگر زندگىام در نافرمانى توطولانى شد و گناهانم در صحيفهها فزونى يافت امّا من به جز به آمرزشتو اميدوار نيستم و به غير از رضوان تو به چيز ديگرى اميد ندارم".
اين صدا مرا به خود مشغول كرد و ردّ پاها را گرفتم و رفتم. ناگهانچشممبه على بنابىطالب افتاد. خودرا مخفى كردمواز حركت بازايستادم.آنحضرت در دل شب دو ركعت نماز گزارد و آنگاه به دعا وگريه و زارىو ناله پرداخت. از جمله مناجاتهايى كه مىكرد اين بود كه مىگفت :
"معبودا! در عفو تو مىانديشم پس گناهم بر من سبك مىشود آنگاهدرباره سخت گرفتنت فكر مىكنم پس مصيبتم بر من گران مىآيد".
آنگاه گفت :
"آه اگر در صحيفهها گناهى را بخوانم كه خود آن را فراموش كردهامامّا تو آن را گرد آورده باشى! پس مىگويى : او را بگيريد. پس واى برگرفتارى كه خانوادهاش او را نتوانند نجات بخشند و قبيلهاش او را سودىندهند و كروبيان بدو رحمت نياورند".
آنگاه گفت :
"واى از آتشى كه احشا و امعا را مىسوزاند! واى از آتشى كه پوسترا مىكند! واى از سوزانندگى پارههاى آتش!"
ابودرداء گفت : سپس آنحضرت بسيار گريست. پس از مدّتى ديگر نهصدايى از او به گوش مىرسيد و نه جنبشى از او ديده مىشد. با خود گفتم :حتماً به خاطر شب زنده دارى، خواب بر او چيره شده است. بايد او رابراى نماز صبح بيدار كنم. بر بالين او رفتم آنحضرت مانند يك قطعهچوب خشك بر زمين افتاده بود. تكانش دادم امّا هيچ جنبشى نكرد،صدايش زدم امّا پاسخى نداد. گفتم : انا للَّه و انا اليه راجعون. به خدا كهعلى بن ابىطالب مُرد. ابودرداء در ادامه گفتار خود افزود : به سرعت بهخانه على روانه شدم و اين خبر را به اطلاع آنان رساندم.
فاطمه گفت : اى ابودرداء! داستان چيست؟ پس من آنچه را كه ديدهبودم براى او باز گفتم. او فرمود :
"اى ابودرداء بخدا سوگند اين بى هوشى است كه در اثر ترس از خدا براو عارض شده است". آنگاه با ظرف آبى بر بالين علىعليه السلام آمدند و آب برچهرهاش پاشيدند. آنحضرت به هوش آمد و به من كه مىگريستم نگاهىكرد و گفت : اى ابودرداء چرا گريه مىكنى؟! گفتم : به خاطر كارى كه درحقّ خودت روا مىدارى گريه مىكنم. پس آنحضرت فرمود :
"اى ابودرداء! چگونه است هنگامى كه مرا ببينى كه به پس دادنحساب فرا خوانده شدهام در روزى كه گناهكاران به عذاب الهى يقينآوردهاند و فرشتگان سختگير ومأمورانى تندخو دوربرم را احاطهكردهاند. پس در پيشگاه خداوند جبّار حاضر مىشوم در حالى كه دوستانممرا رها ساخته و اهل دنيا به من رحم آوردهاند امّا بيشترين رحمت راوقتى مىخواهم كه در برابر خدايى كه هيچ چيز از نگاه او پنهان نيست،قرار گرفتهام. ابودرداء گفت : به خدا سوگند چنين عبادتى را از هيچ يك ازاصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله نديدم.(95)
از آنجا كه آنحضرت، به پروردگارش بسيار عشق مىورزيد و به اومأنوس بود و اشتياقى وافر به وى داشت بسيار هم به ديدار پروردگارشمشتاق بود وهيچ گاه از مرگ باك نداشت.
در حديثى آمده است كه آنحضرت در جنگ صفين با غلاله(96) درميدان نبرد حضور مىيافت. امام حسن به آنحضرت گفت : اين لباسجنگ نيست! اميرمؤمنان در پاسخ به او گفت : فرزندم! پدرت نمىترسدكه مرگ به او روى آورد يا آنكه او خود به استقبال مرگ رود.
هنگامى هم كه ابن ملجم، آنحضرت را مضروب ساخت، وىدستهايش را به آسمان بلند كرد و فرياد زد : به خداى كعبه رستگار شدم.
آيا مگر آنحضرت نبود كه پيوسته از خداوند طلب شهادت مىكرد؟چه بسيار انتظار مىكشيد تا تيره روزترين كس محاسن او را به خون سرشرنگين سازد. امامعليه السلام شهادت را والاترين راهها به سوى خدا و ديدار اومىدانست وچنانچه خداوند توفيق شهادت را به بندهاى ارزانى دارد،نعمت قابل ستايشى را به او عطا كرده است. وقتى آيه زير نازل شد كه :
( أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ ) (97)
"الم. آيا مردم پنداشتند همين كه گفتند ايمان آورديم رها مىشوند و آنان رانمىآزماييم"
امام فرمود :
دانستم هنگامى كه رسولخدا در ميان ماست، امواج فتنه ما رافرونمىگيرد. پس به رسول خدا عرض كردم :
اين فتنهاى كه خداوند در اين آيه تو را از آن خبر داده چيست؟ فرمود :
"اى على! اين امّت پس از من به فتنه دچار آيند".
پرسيدم : اى رسول خدا! آيا مگر در جنگ احد كه تعدادى از مسلمانانبه شهادت رسيدند و من به فيض شهادت نائل نيامدم و بسيار بر من گرانآمد، نفرمودى : شاد باش كه بعداً به شهادت خواهى رسيد؟ آنحضرت بهمن پاسخ داد :
"آرى، شهادت تو همان هنگام است، تو تا آن هنگام چگونه صبرخواهى كرد"؟ گفتم : "اى رسول خدا! اين ديگر از موارد صبر نيستبلكه از موارد مژده و سپاس گزارى است"(98)
|