نبرد آغاز مى‏شود
 
در مملكت اسلامى در آن زمان دو سپاه وجود داشت. يكى سپاه شام‏وديگرى سپاه كوفه.
آن دو اينك به ديدار يكديگر آمده بودند. امّا نه براى اينكه با دشمن‏مشترك خود بستيزند بلكه براى آنكه با يكديگر كارزار كنند. چه‏آسيبهايى كه از اين جنگ بر مسلمانان وارد نشد! چه مردان پاكى كه دراين جنگ از ميان نرفتند! امام چقدر كوشيد تا معاويه را از اين سركشى‏وفساد بزرگ باز دارد، امّا موفق نشد.
از همان لحظه‏اى كه دو سپاه در برابر هم صف آرايى كردند امام‏عليه السلام‏فرماندهان بزرگ لشكر خود را به سوى معاويه فرستاد و به ايشان گفت :به نزد اين مرد (معاويه) در آييد و او را به خداوند عز و جل و به طاعت‏و جماعت فرا خوانيد.
امّا معاويه اين پيغام را نپذيرفت و بر خونخواهى عثمان پاى فشردو كوشيد از تمام اسباب و ابزارهاى جنگى كه در زمان جاهليّت به كارگرفته مى‏شد، استفاده كند. او در تيرى كاغذى نهاد و در آن نوشت :معاويه مى‏خواهد سحرگاهان آب فرات را به سوى شما باز كند تا همگى‏غرق شويد. آماده باشيد. آنگاه تير را به طرف اردوگاه امام پرتاب كرد.يكى از سپاهيان كوفى اين تير را برداشت و پيغام آن را براى ديگران بازگفت. طبق معمول، شايعه در اردوگاه فوراً منتشر مى‏شود. سپاه خود را ازكناره رود عقب مى‏كشد و معاويه به فرات يورش مى‏آورد. اصحاب امام‏هم در برابر معاويه مقاومت نمى‏كنند.
پس از آنكه معاويه بر آب مسلّط شد، سپاهيان على‏عليه السلام را از استفاده‏از آب بازداشت. امام فرمان شكست محاصره را صادر كرد و همانجا بودكه عبارت مشهور خود را خطاب به اصحابش بر زبان آورد :
"پس مرگ در زندگانى شماست چون شكست خوريد و زندگانى درمرگ شماست زمانى كه بر دشمن چيره شويد".(74)
ياران آن‏حضرت به طرف آب يورش بردند و دشمنان را تار و ماركردند وخود بر آب مسلّط شدند. برخى مى‏پنداشتند كه امام فوراً بادشمنانش به مقابله به مثل مى‏پردازد. امّا آن‏حضرت توسّل به اين گونه‏اعمال را به شدت رد كرد وپيكى به سوى معاويه فرستاد تا به وى پيغام‏رساند كه راه آب باز است و سپاه او مى‏توانند تا هر وقت كه خواستند ازآب استفاده كنند.

نماهايى از جنگ صفين

پيكارها آغاز شد. ابتدا به شكل زد و خوردهايى جزيى در اطراف‏اردوگاههاى دو سپاه صورت مى‏پذيرفت. نيروها در اغلب موارد برابربودند. امّا آنچه تفاوت مى‏داشت انگيزه‏هاى دو طرف بود. در همان حالى‏كه عصبيت‏هاى جاهلى آتش جنگ را در ميان شاميان شعله ورمى‏ساخت، روح ايمان، اصحاب امام را به جهاد و شهادت ترغيب‏مى‏كرد. اين عبدالرحمن بن خالد فرمانده سپاه شاميان است كه معاويه قول‏دخترش را نيز به او مى‏دهد، آنگاه وى به مبارزه با فرمانده سپاه امام‏عليه السلام‏يعنى عدى بن حاتم مى‏آيد و اين رجز را مى‏خواند :
- بگو به عدى كه دوره وعد و وعيد گذشت و من فرزند سيف‏اللَّه، خالدهستم‏
- و وليد، خالد را زينت مى‏دهد پس براى ما و شما از اين جنگ گريزگاهى نيست، باز گرديد.
ملاحظه مى‏كنيد كه فرمانده سپاه شاميان چگونه به نسب خودمباهات مى‏كند با ديدن چنين رجزهايى خاطرات دوران جاهليّت در ذهن‏ما جان مى‏گيرد كه چگونه افراد به پدران و خانوداه‏هاى خود افتخارمى‏كردند. در مقابل، عدى بن حاتم هم رجز مى‏خواند. امّا انگيزه‏هاى‏ايمانى او در اين رجز جنگى كاملاً مشهود و چشمگير است :
- خدايم را اميد دارم و از گناهم مى‏ترسم و هيچ چيز چون عفوپروردگارم با ارزش نيست.
عبيداللَّه بن عمر يكى از همسنگران معاويه به صراحت از پيش‏زمينه‏هاى وقوع اين جنگ سخن مى‏گويد. هنگامى كه وى در ميدان جنگ‏با امام حسن مجتبى‏عليه السلام رو به رو مى‏شود، مى‏گويد :
پدر تو در آغاز و انجام با قريش مبارزه كرد و قريشيان اينك او رادشمن دارند پس آيا تو مى‏توانى او را از خلافت خلع كنى تا ما خودت راخليفه قرار دهيم.
اين عبارت بخوبى از حسدها و كينه‏هاى جاهلى كه در سينه قريشيان‏موج مى‏زد، پرده برمى‏دارد. اين سخنان از دهان كسانى بيرون مى‏آيد كه‏خود رهبرى لشكر شام را بر عهده دارند.
ولى امام حسن با شدّت تمام پيشنهاد او را رد مى‏كند و مى‏فرمايد :
"گويى امروز يا فردا تو را مى‏بينم كه از پاى در آمده‏اى. بدان كه‏شيطان كردارت را براى تو آراست و فريبت داد تا آنجا كه عدّه‏اى تو را بااميدهاى دروغين بدين ميدان كشاندند. كار تو به زنان شامى نمايان شودوبه زودى خداوند تورا از پاى درآورد و تورا مى‏كشد و به‏زمين مى‏افكند".

مبارزه عمّار بن ياسر

عمّار بن ياسر برخاست و در ميان سپاهيان سخنرانى كرد و آنان را به‏يورش عليه معاويه تشويق كرد و از ماهيّت حقيقى اين جنگ و پيش‏زمينه‏هاى آن نقاب برگرفت و گفت :
"بندگان خدا! به سوى اين جماعت رويد كه به خيال خود به‏خونخواهى عثمان قيام كرده‏اند.
به خدا سوگند من گمان نمى‏كنم كه ايشان به خونخواهى عثمان آمده‏باشند. اينان طعم دنيا را چشيده و آن را برگزيده‏اند و خوب آن رادوشيده‏اند. اين قوم دريافتند كه اگر حق گريبانگير آنان گردد ميان ايشان وتمايلات دنيويشان فاصله مى‏اندازد. اين جماعت در اسلام، سابقه‏اى‏ندارند تا بدان سزاوار طاعت وخلافت باشند. بنابراين پيروان خويش رافريفته و گفته‏اند : پيشواى ما به ستم كشته شد. قصد آنان از اين سخن آن‏بود كه خود حاكم و فرمانروا شوند و اين نيرنگى است كه به وسيله آن تااينجا كه خود مى‏بينيد، رسيده‏اند. و اگر آنها اين نيرنگ را به كارنمى‏بستند حتّى دو تن هم با ايشان بيعت نمى‏كردند".
آنگاه وى با عمرو بن عاص رو برو شد و به او گفت : عمرو! آيا دين‏خود را در قبال مصر فروختى؟! نفرين بر تو باد! تو از ديرباز اسلام را كج‏مى‏خواستى.
سپس بر شاميان يورش برد و اين ابيات را كه از ايمان و يقين سرشاربود وروحيه جهادى عمّار نود ساله را در آن‏روز نمودار مى‏ساخت، خواند :
- خدا راست گفت كه او اهل راستى است و پروردگارم والا و بزرگواراست.
- پروردگارا! در شهادت من تعجيل فرماى به كشته شدن در راه كسى‏كه خود قتل زيبا را - شهادت - دوست مى‏دارد.
- در حالى كه يورش آرنده باشم نه گريزنده و همانا كشته شدن (در راه‏خدا) بر هر مرگ ديگرى برتر است.
- كشتگان در بهشتها نزد پروردگارشان هستند و از شراب خوشبووچشمه سلسبيل نوشانده مى‏شوند.
- از شراب ويژه ابرار كه با مشك ممزوج است و جامى از شراب كه‏آميزه آن گرم و خوشبوى چون زنجبيل است.
سپس گفت : خدايا تو خود مى‏دانى كه اگر من بدانم كه رضاى تو در اين‏است كه خودم را در اين دريا بيفكنم چنين خواهم كرد. و مى‏دانى كه اگرمن آگاه شوم كه خوشنودى تو در اين است كه من تيغه شمشيرم را در دلم‏فرو برم و آنگاه بر آن خم شوم تا نوك شمشير از پشتم بيرون آيد چنين‏خواهم كرد و مى‏دانى كه اگر من بدانم امروز كارى نزد تو خشنود كننده‏تراز جهاد با اين فاسقان است، قطعاً آن كار را انجام مى دادم.(75)
با اين روحيه والا و سرشار از ايمان، برگزيدگان ياران پيامبرصلى الله عليه وآله بامعاويه ومنافقان هم سنگر او به نبرد برخاستند. منتهاى آرزوى اينان‏شهادت بود. آنان يقين داشتند كه بر راه حق و صوابند و دشمنشان خواهان‏حكومت و طالبان دنيا هستند.
عمّار ميان دو سپاه ايستاد و بانگ زد : اى مردم! پيش به سوى بهشت.پس چون پرچم عمرو بن عاص را ديد، گفت : به خدا سوگند من سه بار بااين پرچم جنگيده‏ام و اين از آن سه بار نيرومندتر نيست. آنگاه اين بيت‏را بر زبان آورد :
- ما بر سر تنزيل قرآن با شما جنگيديم و امروز به خاطر تأويل آن‏مى‏جنگيم.
عمّار، بسيار تشنه بود. آب خواست. زنى قدحى از شير مخلوط با آب‏برايش آورد. چون قدح را تا زير دندانهايش بالا برد، گفت : امروزدوستانم، محمّدصلى الله عليه وآله و حزبش، را ديدار مى‏كنم. به خدا سوگند اگر با مابجنگند به طورى كه ما را تا بلنديهاى كوهها برانند ما همچنان يقين داريم‏كه بر حقّيم و ايشان بر باطلند.(76)
بدين سان اين جنگجوى سالخورده‏اى كه از اوان جوانى به راه مكتب‏گام نهاد و از هيچ وظيفه‏اى كه بدو محّول شد، سرپيچى نكرد تا آنجا كه‏پيامبر او را تا سطح صديقان بالا برد، او در راه خدا از نكوهش ملامتگران‏باك نداشت و با چشمانى باز و گامهايى استوار در حالى كه پرونده‏درخشان نود سال زندگى خويش را در برداشت به استقبال شهادت رفت.چون عمّار به ميان ميدان كارزار رسيد دو تن از تبهكاران به نامهاى ابن‏العاديه عزارى و ابن جون بر وى يورش بردند و او را كشتند. با قتل عمّار،در حقيقت خداوند حجّت را بر شاميان تمام كرد. زيرا پيامبر اكرم فرموده‏بود :
"آخرين نوشيدنى تو كاسه‏اى از شير است و تو را گروه سركش (فئه‏باغيه) به قتل مى‏رسانند"
با انتشار خبر شهادت عمّار در اردوگاه معاويه، روحيه سپاهيان شام‏دستخوش سُستى و ضعف شد. معاويه در توجيه قتل عمّار، به سپاهيان‏خود اظهار داشت : على، قاتل عمّار است زيرا او بود كه عمّار را به جنگ‏ما فرستاد.
در واقع معاويه با اين نيرنگ عقل سپاهيان خود را دزديد و آنان هم‏بى‏چون و چرا گفته او را پذيرفتند كه او در اين كار بس زبردست و ماهربود و پيش از اين بارها با توسّل به نيرنگ و دروغ، متون دينى رادستخوش تحريف ساخته بود.

دفاع با تمام امكانات

نبردهاى صفين بسيار شگفت انگيز بود. معاويه سپاه بزرگ و كاملى‏تدارك ديده بود و در كنار چنين سپاهى از يارى رهبران اعراب و قبايلى‏كه با گرايش به اسلام، پس از فتح مكّه آداب و سنن و اطاعت از رؤساى‏خويش را با خود يدك مى‏كشيدند، بهره بسيار مى‏برد. وى همچنين به‏سبب برخورد با تمدّن روميان در شام از بهترين سلاحها در تجهيز سپاه‏خود استفاده مى‏كرد و لشكريان خود را با اموال هنگفتى كه از روزگارجاهليّت در نزد حزب اموى فراوان بود و به هنگام خلافت عثمان برحجم آن نيز افزوده شده بود، وعده مى‏داد.
در طرف ديگر آمادگى روحى ياران امام على در نهايت اوج خود بود.آنان اصحاب رسول خدا بودند و شمار آنان به هزار و هفتصد تن مى‏رسيد.ميان آنان مهاجران بزرگ و تعدادى از باقيماندگان جنگجويان بدروحاضران در بيعت رضوان به چشم مى خوردند. همچنين گروهى ازقاريان و غلامان و ساير مردم سپاه امام را همراهى مى‏كردند و اين سپاه‏قرآنى كه برخى از قبايل عرب نيز با انگيزه‏هاى گوناگون در پشت آن قرارداشتند، از چه افزونى و فرخندگى برخوردار بود.!
هنگامى كه اين دو سپاه در برابر هم صف آرايى كردند، كفه جنگ‏تقريباً متعادل بود. از اين رو از اندك نبردهايى بود كه نتيجه آن به طورقطعى مشخص نبود. اينك به عنوان ارائه يك نمونه از اين تعادل قُوا بدنيست كه به يكى از نبردها اشاره كنيم. زياد بن نصر كه در خطّ مقدّم سپاه‏امام انجام وظيفه مى‏كرد، مى‏گويد :
با على‏عليه السلام در جنگ صفين حضور داشتم. سه شب و سه روز نبردكرديم تا آنجا كه نيزه‏ها بشكست و تيرها تمام شد. آنگاه هر دو سپاه‏دست به شمشير بردند. ما تا پاسى از شب شمشير زديم تا آنكه ما و شاميان‏وارد روز سوّم جنگ شديم. جنگ آنچنان نزديك و تن به تن بود كه‏برخى با برخى ديگر گلاويز شده بودند. من در آن روز با همه سلاحها نبردرا آزمودم. هيچ وسيله‏اى نبود كه من با آن نجنگيده باشم حتّى بر روى هم‏خاك پراكنديم و يكديگر را گاز گرفتيم. حتّى برخى از ما ايستاده بوديم‏وميدان نبرد را مى‏نگريستيم برخى از افراد دو سپاه حتّى نمى توانستند برروى پاهاى خود بايستند و جنگ كنند. چون شب سوّم به نيمه رسيدمعاويه و سپاهش از ميدان گريختند و على‏عليه السلام به سراغ كشتگان رفت.نخست بر بالين اصحاب پيامبر و سپس بر سر جنازه ياران خود روانه شدوهمه را به خاك سپرد. بسيارى از ياران امام شهيد شده بودند. امّا شماركشتگان سپاه معاويه بيشتر بود.(77)

امام نبردها را رهبرى مى‏كند

در صفين امام‏عليه السلام با دلاورى و قهرمانى و مواضع راستين خويش تجلّى‏وصف ناپذيرى داشت. او در اين هنگام شصت سال از عمرش مى‏گذشت‏ودر طول اين مدّت مصايبى بر او فرود آمده بود كه اگر يكى از آنها بركوهى سترگ فرود مى‏آمد، از هم مى‏پاشيد. امّا او رهبر استوارى بودوهميشه بر بلنداى كمال سير مى‏كرد و اوج مى‏گرفت.
تحركات امام در صفين گوشه‏اى از اين روح شگرف و ايمان راستين اورا نمودار مى‏كند. آن‏حضرت به معاويه نامه‏اى نگاشت كه : خود به نبردمن در آى و اين دو سپاه را از خونريزى و كشتار بر كنار دار. پس هر كدام‏از ما اگر ديگرى را كشت، خلافت از آنِ او باشد.
بدين شجاعت بنگريد كه چگونه آن‏حضرت، داوطلبانه حاضر است‏جان خود را فداى مسلمانان سازد امّا معاويه در پاسخ امام يك كلمه‏گفت : "من به نبرد با هماوردى متهور و شجاع علاقه ندارم". آنگاه به‏عمرو كه او را بر مبارزه با على تشويق مى‏كرد و مى‏گفت : على درباره توانصاف به خرج داده، نگريست وگفت : اى عمرو! شايد تو بدين مبارزه‏تمايل داشته باشى!
امّا عمرو بن عاص كه خود يكى از زيركان عرب و يكى از رهبران آنان‏در روزگار جاهليّت به شمار مى‏آمد ساده لوحانه تصميم گرفت به نبرد باامام بشتابد. پس امام‏عليه السلام بر او هجوم آورد همين كه خواست به اونزديك شود، عمرو خود را از اسب به زير انداخت و جامه‏اش را كنار زدو پاهايش را از هم گشود و عورتش را آشكار ساخت، امام نيز كه وضع اورا چنين ديد، چهره‏اش را برگرداند و عمرو از فرصت استفاده كرد وخاك‏آلوده برخاست و به سوى سپاهيان خويش دويد. ياران امام به آن‏حضرت‏گفتند : اى اميرمؤمنان! آيا آن مرد را رها كردى؟! فرمود : آيا او رامى‏شناختيد؟ گفتند : خير. فرمود : او عمرو بن عاص بود. با عورتش با من‏رو به رو شد و من رخ از او برگرداندم.(78)
در صحنه‏اى ديگر عروة بن داوود دمشقى به نبرد با امام‏عليه السلام پيشقدم‏شد. پس آن‏حضرت با ضربتى على وار او را به دو نيم كرد. نيمى به راست‏افتاد ونيمى به چپ. سپاه معاويه از ديدن اين منظره به لرزه افتاد. پس ازكشته شدن عروه، امام پيكر او را مورد خطاب قرار داد و فرمود :
"عروه! به سوى قوم خويش روانه شو و ايشان را بگو كه سوگند به‏خدايى كه محمّد را به حق برانگيخت من خود به چشم خويش آتش راديدم و اينك از پشيمانان هستم".(79)
سپس پسر عموى عروه به نبرد با امام در آمد امّا آن‏حضرت، او را هم‏به نفر قبلى ملحق كرد. در اين ميان معاويه كه برتلى ايستاده و نظاره‏گر اين‏نبردها بود. گفت : نفرين و ننگ بر اين مردان! آيا در ميان آنان كسى‏نيست كه اين مرد - على - را در حين مبارزه بكشد يا او را ترور كند و يا درهنگام برخورد دو سپاه و بلند شدن گرد و غبار او را از پاى در آورد؟!!
وليد بن عقبه به او پاسخ داد : خود به رويارويى او بشتاب كه توسزاوارترين كس در نبرد با اويى. امّا معاويه گفت : به خدا سوگند او مرا به‏نبرد خويش فرا خواند تا آنجا كه من از قريش خجل شدم. به خدا قسم من‏با او مبارزه نمى‏كنم.(80)
روزى معاويه با كسانى كه دوروبر او نشسته بودند از عدم مبارزه‏خويش با امام و نيز از كشف عورت عمرو در نبرد با آن‏حضرت، سخن‏مى‏گفت و در آنجا اظهار داشت :
"ترس و فرار از مبارزه با على بر كسى ننگ نيست"(81)
بدين گونه امام على‏عليه السلام كه در جنگهاى آغازين خود بر ضدّقريش‏وبخصوص بنى اميّه صحنه‏هايى قهرمانانه از خود به نمايش گذاشته بود،در اين ميدان نيز كه به عنوان خليفه اسلامى و فرمانده كل قواى سپاه اسلام‏انجام وظيفه مى‏كرد، دليريها و شجاعتهاى شكوهمندى آفريد.
اگر ما به عرصه نبرد صفين نگاهى افكنيم و ياران پيامبر را ببينيم كه‏گرداگرد رهبر خويش، حلقه زده‏اند و با عمرهايى پنجاه تا نود سال به‏مبارزه و نبرد مى‏پردازند، دچار حيرت و شگفتى مى‏شويم! اينان در واقع‏نخستين پرچمداران و طلايه داران اسلام و صاحبان درفش پر افتخاردعوت به توحيد در جهان و رهبران بلا منازع امّت محسوب مى‏شوند.سبحان اللَّه!! چه صفحه شكوهمندى است! چه انگيزه‏اى موجب شده تااين پيران سالخورده سپاهى ويژه به نام "كتيبة الخضراء" تشكيل دهند؟!و چه انگيزه‏اى در كار است كه اينان چنين دست از جان شيرين خودشسته‏اند؟! با كدامين انگيزه به ميدان آمده‏اند؟! حال آنكه اگر ايشان درخانه‏هايشان هم قرار مى‏گرفتند و به اين جنگ رهسپار نمى‏شدند، باز هم‏از تكريم و احترام آنان چيزى كاسته نمى‏شد!!
امّا مسأله حيثيت اسلام بود و اين پيران خود نسل قرآن بودند. آيا مگراين قرآن نيست كه مى تواند شخصيّت انسان را چنان شكل دهد و او راچنان بارآورد كه در سالهاى پيرى هم مبارزه كند و از ماديات پا فراترنهد؟ اينان در برابر ارتداد جاهلى مآبانه بنى اميّه از هيچ تلاش فروگزارنكردند و دل پيامبر را با فداكاريهاى كه بايد انجام مى‏دادند، شاد نمودند.

نيرنگ به جاى شجاعت‏

آمادگى روحى بالاترين نيرويى بود كه سپاه اسلام بدان تكيه داشت‏واگر چه همين نيرو دلاوريها و قهرمانى‏هاى بسيار شگرفى آفريد امّاآنچنان هم نبود كه پيروزى نهايى را در دسترس آنان قرار دهد. چون كارجنگ به درازا انجاميد برخى از سُست عنصران در ميان سپاه امام‏عليه السلام سربرافراشتند. معاويه كه از دستيابى به هر وسيله ممكن براى رسيدن به‏پيرزوى ابايى نداشت، بخوبى پى برد كه چگونه مى‏تواند از فشارهاودشواريهايى كه در صفوف سپاهيان على‏عليه السلام يافت مى‏شد، بهره‏بردارى‏كند. بيشتر سپاهيان امام از نظر آگاهى و بينش در اندازه‏اى نبودند كه‏بتوانند مبارزه ميان مكتب و جاهليّت را دريابند. كسانى كه تاريخ جنگ‏صفين را مى‏خوانند، از آنچه در آن جنگ پيش آمده، احساس اندوه‏مى‏كنند و از خود مى‏پرسند : چگونه معاويه توانست نيرنگ خويش راعملى كند؟ و چگونه امام نتوانست على رغم برخوردارى از ابّهت‏وبلاغت ونيروى معنوى و حضور دائم خويش در كنار هر حادثه و حتّى‏پيكارهايى كه خود مستقيماً در آنها شركت داشت توطئه‏هاى مكارانه‏معاويه را خنثى كند؟!
روزى يكى از ياران آن‏حضرت، همين پرسش را مطرح كرد و گفت :چگونه است كه ما تا كنون بر معاويه چيره نشده‏ايم؟ امام به او فرمود تاجلوتر بيايد آنگاه آهسته گفت :
"سپاه معاويه از وى فرمان مى‏برند، امّا ياران من از گفتار من سر بازمى‏زدند".
خدا خود داند كه اين قلب بزرگ كه آكنده از عشق به مكتب بود، تاچه حد از جهل مسلمانان نسبت به اسلام و پراكندگى آنان از محور حق،رنج مى‏برد.
معاويه اين نكته را خوب مى‏دانست و از تلاشهاى مؤثر خويش برروحيه سپاهيان امام و نيز ايجاد تفرقه در ميان آنان دريغ نمى‏ورزيد. اگرتمام نيرنگهاى معاويه رنگ مى‏باخت، تنها كارگر افتادن يك حيله‏مى‏توانست او را از اين گرداب رهايى بخشد و فرصت ديگرى براى‏پيگيرى توطئه‏هاى پليدش، در اختيار او قرار دهد.
اينچنين بود كه معاويه اين بار درخواست صلح كرد و خواستار حكم‏قرار دادن قرآن شد.
در آغاز اين جنگ امام‏عليه السلام يكى از جوانان انصار را برگزيد تا با قرآن‏به اردوگاه معاويه رود و ايشان را به حكميّت قرآن فرا خواند، امام به‏جوان نويد شهادت در راه خدا را داد و بهشت را برايش تضمين كرد. جوان‏با شنيدن اين مژده باشتاب در حالى كه قرآنى به دست گرفته بود به سوى‏سپاه معاويه روانه شد و از آنان خواست كه به حكم قرآن رضايت دهند.امّا شاميان او را تيرباران و شهيد كردند و قرآن در كنار پيكر بى جان اين‏جوان بر زمين افتاد.
اكنون معاويه كه خود را محكوم به شكست مى‏ديد و لشكرش در برابرحملات امام و بويژه يورشهاى بى امان فرمانده سلحشور آن يعنى "مالك‏اشتر" كه فشار فزاينده‏اى بر سپاه شام وارد مى‏كرد، عقب نشسته بود باعمرو، مشاور مكّار معروف خويش، مشورت كرد و عمرو به او پيشنهادكرد تا قرآنها را بر فراز نيزه‏ها بالا برند. در پى اين پيشنهاد، سپاهيان‏معاويه چيزهايى شبيه قرآن را بر فراز نيزه‏هاى خود بالا بردند و خواستارحكميّت قرآن شدند.
البته بعيد هم نيست كه جاسوسان معاويه در سپاه امام برخى ازفرماندهان سست عنصر را كه از شيوه اجراى عدالت توسّط آن‏حضرت‏ابراز ناخشنودى مى‏كردند به دادن اموال و مناصب گزاف وعده داده بودند.بدين ترتيب آنان با توسّل به نيرنگ، بر سپاهيان امام غلبه كردند و بعضى‏از فرماندهان مزدور سپاه على‏عليه السلام نيز در مقابل آنها دست به اقدام نزدندو تلاشهاى امام و فرماندهان مكتبى و با بصيرت در بيدار ساختن مردم ياطرد مزدوران به هيچ جا نرسيد.
اجازه دهيد گوش به تاريخ فرا دهيم و داستان اين توطئه بزرگ را اززبان او بشنويم شايد بتوانيم از آن توشه‏اى براى زندگى امروز خود فراهم‏آوريم.
نصر بن مزاحم روايت كرده است كه امام در سپيده دم روز سه شنبه‏دهم ربيع الاول يا بنابر قولى دهم محرم سال 37 ه با مردم نماز صبح گزاردو سپس به سوى شاميان يورش برد. هر گروهى زير پرچم مخصوص خودبودند. شاميان نيز به طرف لشكر امام حمله آوردند. شمار بسيارى از افراددو سپاه كشته شدند امّا تعداد كشتگان شاميان و مصيبتهايى كه بر آنان‏فروآمده بود، بسيار بيشتر بود.
در ادامه اين روايت درباره چگونگى صف آرايى و نبرد دو سپاه درواقعه بزرگى كه نزديك بود هر دو سپاه را به نابودى بكشاند سخن گفته‏است. نام اين حادثه بزرگ را "ليلة الهرير" نهاده‏اند، چرا كه جنگ ازهنگام نماز صبح تا نيمه شب ادامه داشت. اوقات نمازهاى ظهر و عصرومغرب و عشا گذشت بى آنكه سجده‏اى براى خدا شود، و نماز هيچ كس‏جز تكبير نبود. آنگاه جنگ از نيمه شب تا بر آمدن روز ادامه يافت و دراين يك شب و يك روز هفتاد هزار تن از پاى در آمدند.(82)
امام در قلب سپاه خويش و ابن عبّاس در جناح چپ و مالك اشتر درجناح راست آن‏جاى داشتند. آن‏حضرت سپاه‏خويش‏را به‏نبرد ترغيب‏مى‏كرد وپيوسته پروردگارش را مى‏خواند و با شمشير نبرد مى‏آزمودچنانكه وى مى‏گويد :
به خدايى كه محمّد را به حق به پيامبرى برانگيخت از هنگامى كه‏خدا آسمانها و زمين را آفريده، نشنيده‏ايم رئيس قومى در يك روز به‏دست خود آن كند كه على كرد. وى با شمشير خميده خويش به نبردمى‏شتافت و مى‏گفت : از خدا و از شما بخاطر چنين شمشيرى پوزش‏مى‏طلبم مى‏خواستم آن را خرد وپاره كنم اما آنچه كه بارها از پيامبرشنيده بودم، مرا از اين كار باز مى‏داشت كه پيامبر مى‏فرمود :
لا سيف الّا ذوالفقار
ولا فتى الّا على‏
و اينك من با اين شمشير، در حالى كه پيامبر نيز در اين جنگ حضورندارد به نبرد مى‏شتابم.
راوى گويد : ما آن شمشير را مى‏گرفتيم و راستش مى‏كرديم. پس‏آن‏حضرت آن را مى‏گرفت و به صفوف دشمن حمله مى‏برد. به خدا سوگند!هيچ شيرى در رويارويى با دشمنش اينچنين شجاعانه عمل نمى‏كرد.
على‏عليه السلام در ميان مردم به سخنرانى ايستاد و فرمود :
"اى مردم! كار شما بدين جا رسيده و حال دشمن نيز چنين است كه‏خود مى‏بينيد. دشمن نفسهاى آخر خود را مى‏كشد و چون كارها روى آوردآخر آنها را از آغازشان مى‏توان خواند. اين قوم بر خلاف فرمان دين دربرابر شما ايستادگى كردند وبه ما گزندها رسانيدند. من‏سحرگاهان‏بر ايشان‏يورش مى‏برم وآنان‏را به‏سمت حكم خداوندعزوجل سوق مى‏دهم".(83)
چون خبر سخنرانى امام به معاويه رسيد، با عمرو بن عاص به‏مشورت پرداخت عمرو در ضمن سخنان خود به او گفت : كارى براى آنان‏پيش آر كه چون پذيرفتند به اختلاف درافتند و چون نپذيرفتند باز هم به‏تفرقه و اختلاف فرو افتند. آنان را به كتاب خدا (قرآن) فرا بخوان.
فردا صبح شاميان به ميدان آمدند در حالى كه بر فراز نيزه‏هاى خود،قرآنها را بالا برده بودند. فرماندهان مكتبى نسبت به نيرنگ معاويه‏هشدار دادند. مثلاً عدى بن حاتم به امام گفت :
شاميان به جزع دچار آمده‏اند و پس از ناتوانى آنان راهى جز آنچه تومى‏خواهى نيست. پس با آنان بجنگ. مالك اشتر و عمرو بن حمق‏وديگران نيز چنين گفتند. امّا اكثريت سپاه على‏عليه السلام كه از ادامه جنگ‏خسته شده بودند، گفتند : آتش جنگ ما را نابود كرده و مردان ما را كشته‏است. پس امام فرمود :
"اى مردم! هميشه امر من با شما به گونه‏اى بود كه خود ميل داشتم تااكنون كه جنگ شما را ضعيف و ناتوان گردانيد به خدا سوگند جنگ ازجانب شما آغاز و رها شد حال آن كه دشمن شما را ناتوانتر و بيچاره‏تركرد. هشدار.. كه من تا ديروز امير و فرمانده بودم و امروز مأموروفرمانبرم، ديروز باز دارنده بودم وامروز خود باز داشته شده‏ام. شمادوستدار زندگى هستيد و من نمى‏خواهم شما را بر چيزى كه ناپسندمى‏داريد، وادار كنم".(84)
پس از آنكه هر دو سپاه تن به حكميّت دادند، قرار شد هر گروه فردى‏را به نمايندگى برگزيند تا در باره مسأله خلافت به بحث و بررسى‏بپردازند. معاويه، عمرو بن عاص را، اين مكّار معروف و كسى كه درولايت مصر طمع بسته بود، انتخاب كرد. يك بار ديگر اختلاف ميان‏اصحاب امام پيدا شد. در همان حال كه امام‏عليه السلام عبداللَّه بن عبّاس را بدين‏منظور انتخاب كرده و گفته بود :
"عمرو گرهى نمى‏زند مگر آنكه عبداللَّه آن را بگشايد و گرهى رانمى‏گشايد مگر آنكه عبداللَّه آن را ببندد" اشعث گفت : به خدا سوگند تاقيامت دو نفر مصرى نبايد در ميان ما حكم دهند. بناچار امام، ابن عبّاس‏را كنار گذاشت واشتر را به جاى او برگزيد. امّا يارانش اشتر را هم‏نپذيرفتند و گفتند : آيا مگر كسى جز اشتر اين آتش را بر پا كرده است؟!
آنگاه سپاهيان على‏عليه السلام بر انتخاب ابوموسى اشعرى از جانب امام‏پافشارى كردند. اين ابوموسى كسى بود كه امام را رها كرده بود و مردم رااز يارى دادن او باز مى‏داشت.
واقعيّت اين بود كه سپاهيان امام را گروههاى مختلفى تشكيل‏مى‏دادند. گروهى از اينان از فداكاران و مخلصان و گروهى ديگر ازمنافقان و گروهى ديگر از تندروها بودند. اين تندروها در قيام بر ضدّعثمان شركت داشتند و خود را از على و يارانش به خلافت شايسته‏ترمى‏پنداشتند!! و هم اينان بودند كه بالاخره عليه امام پرچم طغيان‏برافراشتند و به خوارج معروف شدند.

ماجراى خوارج‏

پس از آنكه دو سپاه پيمان صلح منعقد كردند و امام و معاويه آن را به‏امضا رسانيدند، ابوموسى‏اشعرى آن پيمان نامه‏را در اردوگاه امام به‏گردش‏در آورد تا همه آن را ببينند. پس چون از مقابل پرچمهاى بنى راسب‏گذشت، آنان گفتند : ما بدين پيمان راضى نيستيم. لا حكم اِلا اللَّه. چون‏ابوموسى گفته آنان را به اطلاع امام رسانيد، آن‏حضرت فرمود : آيا آنان‏به جز يكى دو پرچم و گروه اندكى از مردم بودند؟ ابوموسى گفت : خير.
صحيح است كه كوفيان‏از جنگ آسيب ديده و خسته شده بودند و آتش‏اين جنگ در دل بسيارى از آنان شعله ور بود. براى همين وقتى تندروهاسر پيچى خود را آشكار ساختند، دعوت آنان مانند آتش در نيستان همه‏جا را فرا گرفت. نداى مردمى كه از هر گوشه فرياد مى‏كردند : لا حكم اِلّاللَّه و يا على ما راضى نيستيم كه مردان در دين خدا حكم دهند و خداوندحكم خود را در باره معاويه و اصحابش بيان داشته و گفته است بايد ياكشته شوند ويا تحت حكومت ما در آيند، اين فريادها امام را نگران كرد.
هر قدر كه امام آنان را اندرز داد و بديشان ياد آورى كرد كه نمى توان‏پيمان را نقض كرد در حالى كه خدا را بر آن وكيل كرده‏اند، اصحابش‏نپذيرفتند و تنها خواستار جنگ شدند و در برابر نصايح آن‏حضرت تنهايك حرف بر زبان آوردند و آن اينكه : مانند ما به درگاه خدا توبه كن وگرنه ما از تو بيزارى مى‏جوييم.
موضع خوارج در برابر امام، نتيجه گيرى حكمين را تقويت بخشيد.زيرا عمرو بن عاص، طرف خود يعنى ابوموسى اشعرى را فريفت و هر دوقرار گذاشتند كه امام و معاويه را از خلافت خلع كنند. عمرو بن عاص،ابتدا از ابوموسى خواست كه على را از خلافت خلع كند. چون ابوموسى‏چنين كرد، عمرو برخاست و گفت : ابوموسى، على را از خلافت خلع كردو من نيز چنانكه او على را خلع كرد خلعش مى‏كنم و معاويه را به مقام‏خلافت مى‏نشانم!!
بدين سان عاقبت حكميّت، در فرجام تندروها تسريع كرد. پس از اين‏ماجرا آنان در محلّى به نام "حروراء" گرد آمدند. امام‏عليه السلام، ابن عبّاس رابه سوى ايشان فرستاد و وى با استدلال به قرآن با آنان وارد بحث و گفتگوشد امّا جواب مساعدى از ايشان نشنيد. سپس خود به سوى ايشان رفت‏واز نام كسى كه پيشاپيش آن جماعت بود سؤال كرد. گفتند : وى يزيد بن‏قيس ارحبى نام دارد. سپس امام به چادر او رفت و دو ركعت نماز گزارد.آنگاه ايستاد و فرمود : اين جايگاهى است كه هر كه در آن به پيروزى‏دست يابد در روز قيامت نيز به فيروزى رسيده است. آنگاه به آن مردم‏روى كرد و فرمود : شما را به خدا سوگند مى‏دهم آيا كسى را متنفرتر از من‏نسبت به خلافت مى‏شناسيد؟ گفتند : به خدا نه. فرمود : آيا مى‏دانيد كه‏شما خود مرا اجبار كرديد تا عهده‏دار خلافت شوم؟ گفتند : به خدا آرى.فرمود : پس چرا اينك به مخالفت و ترك من همّت گماشته‏ايد؟! گفتند :ما گناه بزرگى مرتكب شديم و به سوى خدا توبه كرديم تو نيز از آن گناه به‏درگاه خدا توبه آر و از او آمرزش خواه تا باز به تو بپيونديم! على‏عليه السلام‏فرمود : من از تمام گناهان به پيشگاه خداوند توبه مى‏كنم.
آن جماعت به دعوت امام پاسخ دادند و با او به كوفه بازگشتند. شمارآنان پيش از شش هزار تن بود.
امّا چنين به نظر مى‏رسيد كه آنان به هنگام بازگشت به كوفه، باگروهى از هواداران جريان حكميّت كه بيشترين شمار سپاه‏را تشكيل‏مى‏دادند وطرفداران اشعث بودند، برخورد كردند. اشعث كه مواضع‏خيانتكارانه‏اش در هر جا و بر همه كس مشهود بود و نخستين كسى بود كه‏امام‏عليه السلام را به پذيرش حكميّت واداشته بود، به تحريك آنان پرداخت‏وايشان را از همراهى با امام بازداشت. در پى اين برخورد، آنان به‏منطقه‏اى به نام "نهروان" رفتند. در آنجا آنان به يك مسلمان و يك‏مسيحى برخورد كردند و پس از آنكه از نظر آن مسلمان درباره امام‏آگاهى يافتند، او را كشتند امّا مرد مسيحى را رها كردند و گفتند كه مابايد از ذمه پيامبر خود پاسدارى كنيم! گويى اسلامى كه ريختن خون‏مسيحى را روا نشمرده درباره حفظ خون مسلمان هيچ فرمانى نداده بود!!
واقعيّت اين است كه رشد تندروها و عدم آگاهى و ضعف اصول فكرى‏در نزد اين جماعت، عامل اصلى آنان در جناياتى بود كه مرتكب مى‏شدندچنان كه همين عوامل اسباب انقراض و نابودى آنان را فراهم كرد.
روزى عبداللَّه بن خباب كه يكى از اصحاب رسول خدا بود و پدرش‏خباب بن ارث، نيز از بزرگترين ياران آن‏حضرت به شمار مى‏رفت، درحالى كه قرآنى به گردن داشت و همسر باردارش كه ماه آخر حاملگى‏خود را مى‏گذرانيد، نيز با او بود با خوارج برخورد كرد. آنان عبداللَّه بن‏خباب را دستگير كردند و به وى گفتند : اين كتابى كه در گردن توست ما رابه كشتن تو فرمان مى‏دهد. عبداللَّه پاسخ داد : چيزى را كه قرآن احيا كرده،زنده كنيد و آنچه را كه ميرانده شما نيز بميرانيد.
در همان هنگامى كه آنان با عبد اللَّه بن خباب مشغول گفتگو بودند،دانه‏اى خرما از شاخه‏اى فرو افتاد. يكى از آنان فوراً خرما را برداشت و دردهان برد. ديگر كسانى كه در آنجا حاضر بودند بروى اعتراض كردند و اوخرما را از دهان بيرون انداخت. در اين اثنا خوكى نيز از آنجا مى‏گذشت‏كه يكى از آنان آن خوك را كشت. همراهانش به او پرخاش كردندوگفتند : كشتن اين خوك فساد در زمين است.
آنگاه دوباره به نزد عبداللَّه بن خباب برگشته به وى گفتند : درباره‏ابوبكر وعمر و على پيش از جريان حكميّت و نيز درباره عثمان در آن‏شش سال اخير از خلافتش چه مى‏گويى؟ خباب از همه آنان به نيكى يادكرد. پس پرسيدند : درباره على پس از جريان تحكيم و خلافت چه نظرى‏دارى؟ خباب پاسخ داد : على داناتر به خدا وبيش از ديگران حافظ دين‏اوست و بصيرت و آگاهى وى بيشتر از همگان است.
آنان با شنيدن اين پاسخ گفتند : تو پيرو هدايت نيستى بلكه ازهواوهوس خويش پيروى مى‏كنى حال آنكه مردان را از روى نامهايشان‏باز مى‏توان شناخت. سپس خباب را به كناره رود كشاندند و سرش رابريدند و همسرش را نيز بياوردند و شكمش را دريدند و او و فرزندش رانيز سر بريدند و در كنار خباب رهايش كردند!!(85)
بدين سان خوارج بناى فساد و تباهى در زمين را نهادند و روح جنگ‏وآشوب در ميان آنان بر ارزشها غلبه كرد چرا كه اينان فرزندان‏جزيرةالعرب بودند كه همواره خون و جنگ و تعصبهاى پنهان از خاك‏آن مى‏جوشيد.
اگر امام به مقابله آنان نمى‏شتافت بيم آن مى‏رفت كه آتش اين فتنه درديگر نقاط كشور، گسترده شود. چون آن‏حضرت به مكانى نزديك آنان‏رسيد، عدّه‏اى را به سوى ايشان فرستاد تا به آنان پيغام دهند كه قاتلان‏صحابى بزرگوار پيامبرصلى الله عليه وآله، يعنى عبداللَّه بن خباب و همسرش و نيزقاتلان مسلمانان ديگرى را كه به دست آنان كشته شده بودند، به وى‏تحويل دهند.
امّا آنان پاسخ دادند : ما همگى قاتلان عبداللَّه هستيم و نيز افزودند :چنانچه بر على بن ابى‏طالب و همراهان او دست يابيم آنان را نيز مى‏كشيم.
پس امام خود به سوى آنان رفت و فرمود :
"اى جماعت! من شما را بيم مى‏دهم از اين كه صبح كنيد در حالى كه‏آماج لعنت اين امّت قرار گرفته باشيد، و فردا بدون آنكه هيچ دليل وبرهانى داشته باشيد در همين جا از پاى در آييد".
امام بار ديگر با آنان گفتگو و مناظره كرد و بديشان پيشنهاد داد كه‏براى جنگ با معاويه كه هدف آشكار آنان بود به وى بپيوندند. امّا آنان‏پاسخ دادند :
هرگز. بلكه تو بايد ابتدا به كفر اعتراف كنى و آنگاه به سوى خداوندتوبه آرى چنان كه ما توبه كرديم. در اين صورت ما از تو فرمان مى‏بريم‏وگرنه ما همچنان مخالف ودشمن تو خواهيم ماند.
پس امام از ايشان پرسيد :
واى بر شما! با كدامين دليل جنگ با ما و خروج از جماعت ما را رواشمرديد؟! امّا خوارج وى را پاسخ نگفتند و از هر گوشه و كنار بانگ برداشتند كه : پيش به سوى بهشت، پيش به سوى بهشت!! آنگاه شمشيركشيدند وضرباتى بر اصحاب آن‏حضرت وارد آوردند و تير اندازان آغازبه تير انداختن كردند. سپس امام و يارانش بر آنان هجوم بردند و در ظرف‏چند ساعت همه آنها را كشتند.(86)
امام‏عليه السلام در ميان گشته شدگان پيكر شخصى را به نام مخرج، معروف‏به ذوالثديه (داراى پستان) جستجو مى‏كرد. چون پس از كاوش بسيارجنازه او را يافت، نداى تكبير سر داد و يارانش هم تكبير گفتند. آيامى‏دانيد براى چه؟! زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله آن‏حضرت را از آشوب اين گروه‏تندرو آگاهى داده و در علامت آنان وجود چنين شخصى را در ميان آنان‏ذكر كرده بود.
در اين روايت آمده است : چون رسول خدا از جنگ حنين بازگشت،به تقسيم غنايم پرداخت در اين هنگام مردى از بنى تميم به نام خويعه‏برخاست وبه آن‏حضرت گفت : محمّد! غنايم را به عدالت تقسيم كن.پيامبر فرمود : من به عدالت تقسيم كردم. آن‏مرد تميمى براى بار دوّم وسوّم‏نيز بر پا خاست وهمچنان سخن خود را تكرار كرد. آنگاه پيامبر فرمود :
"بزودى از نسل اين مرد، قومى خواهند آمد كه پاى از دين فراتر نهندچنان كه تير از كمان فراتر رود. آنان به هنگام تفرقه و جدايى مردم ازيكديگر خروج خواهند كرد. نماز شما در كنار نماز آنان كوچك مى‏نمايد.قرآن مى‏خوانند امّا از گردنهاى آنان بالاتر نمى‏آيد. ميان آنان مردى است‏سياه با دستان باز كه يكى‏از آنها گويى پستان زنى است. و در روايت عايشه‏آمده است كه پيامبر فرمود : آن مرد را بهترين امّتم پس از من، مى‏كشد".(87)
پيامبرصلى الله عليه وآله با اين سخن خردمندانه خود، در حقيقت بر وجود طوايف‏قشرى و نادان در ميان امّت اسلامى، اشاره كرده است. اين گروه در اوّلين‏فرصتى كه براى آنان پيش آمد، خود را نشان دادند. اين فرصت زمانى رخ‏داد كه آتش فتنه در كشور، شعله ور شده بود. آن مردى كه پيام آور عدل‏وداد را به رعايت عدالت فرمان مى‏دهد و خود را بر حفظ ارزشها، داغتراز كسى مى‏داند كه خداوند او را به رسالتش برگزيده جز با كسى چون‏على‏عليه السلام كه فرزند ايمان است و پايه‏هاى ايمان بر دوش او استوار و محكم‏شد، به توبه كردن و ايمان آوردن دعوت مى‏كند، شبيه نيست.
اشتياق امام براى يافتن جنازه ذوالثديه، بسيار بود. زيرا اوّل تعدادى ازيارانش را براى يافتن او گسيل كرد و چون آنان نتوانستند او را بيابند خودآن‏حضرت به جستجوى او پرداخت.
به نظر مى‏رسد كه امام مى‏خواسته با نشان دادن پيكر ذوالثديه حجّت‏را بر مردم تمام كند و آنان به يقين دريابند كه اين جماعت به شهادت‏رسول خداصلى الله عليه وآله از دين پا فراتر نهاده‏اند تا مبادا با دين پوشالى و پوك خودبيش از اين موجب فريب و اغواى مردم شوند. بايد دانست كه فرقه مارقان‏با كشته شدن همه افرادش از ميان نرفت. زيرا اين حالت، حالتى اجتماعى‏و مستمر است كه هر از چند گاهى اينجا و آنجا و زير اين پرچم و آن‏پرچم ظهور مى‏كند. هيچ دوره‏اى از وجود آنان و كسانى امثال ايشان خالى‏نبوده است، كسانى كه پيشانيهايشان پينه بسته است و مظاهر دينى‏وتندرويهاى قشرى مآبانه و تكفير مردم بدون داشتن دليل خدايى ياعقلانى از شاخصه‏هاى آنان به حساب مى‏آيد.
خوارج از يك سو و ياران اشعث از سوى ديگر بزرگترين خطر را برنظام اسلامى در روزگار خلافت امام‏عليه السلام پديد آوردند. اين گروه در واقع‏براى هر مكتب اصلاح گرايانه‏اى مى‏تواند تهديدى بزرگ به شمار آيد.
سرانجام، پس از اين واقعه غده‏هاى چركين از پيروان تفكر خوارج دراطراف دولت اسلامى بروز يافت و موجب شدند كه آن‏حضرت گوشه‏اى‏از توجّه و اهتمام خود را صرف آنان كند و در نتيجه معاويه فرصت‏تثبيت و تحكيم پايه‏هاى حكومت خود را بيابد.

روزهاى پايانى خلافت امام

وقتى نوار زندگانى امام را از نظر مى‏گذرانيم، هر چه به پايان آن‏نزديكتر مى‏شويم آن را تيره‏تر مى‏بينيم به گونه‏اى كه قلب از شدّت اندوه‏وتأسف مى‏خواهد بتركد. اين معاويه است كه لشكريان جاهلى را بر ضدّرسالت خدا رهبرى مى‏كند و اين اشعث و ديگر فرماندهان دنيا طلب‏كوفى‏اند كه به باطل معاويه گروييده‏اند و وعده‏هاى دروغين معاويه بيشتراز نصايح امام در آنان كارگر افتاده‏است. و اين ياران بزرگوار امامند كه‏شمارى از آنها مى‏ميرند وگروهى ديگرشان در ميدان نبرد شهيد مى‏شوندو دسته‏اى ديگر با ترور از پاى در مى‏آيند. روزى سپرى نمى‏شود مگر آنكه‏اخبارى تأسف‏بار به آن‏حضرت مى‏رسيد.
تندروها بر او مى‏شورند و سپاه وى را به آشوب مى‏كشند. سپاه نيز ازجنگ خسته و درمانده شده است. در حالى كه معاويه هر روز بر نيروى‏خويش مى‏افزايد وگروههاى جنگى كوچكى را پنهانى براى حمله به گوشه‏و كنار كشور گسيل مى دارد. در واقع وى با اين كار سنّتهاى جاهلى را كه‏خود بدانها وابسته بود، زنده مى‏كرد. او قبايل عربى و فرماندهان جاهلى‏را تشويق مى‏كرد تا دوباره به عادات پيشين و كارهاى گذشته خويش‏بازگردند.
معاويه با سپاهى به فرماندهى بُسر بن ارطأة، يمن و حجاز را موردحمله قرار داد. وى به بُسر فرمان داده بود كه در اين دو جا، ايجاد آشوب‏وبلوا كند وهواخواهان امام را بترساند.
همچنين وى سپاهى براى جنگ با مصريان به آن‏ديار روانه نمودوفرماندهى اين سپاه را بر عهده عمرو بن عاص نهاد كه او در ولايت مصرطمع بسته بود. عمرو در مصر دست به جنايتها و تباهيها زد و والى امام برآن شهر يعنى محمّد بن ابوبكر را كشت و پيكرش را مُثله كرد و سپس او راسوزانيد...
و هنگامى كه على‏عليه السلام، شمشير برنده خويش، مالك اشتر، را براى‏ولايت مصر برگزيد، معاويه او را در ميان راه مسموم كرد و به قتل‏رسانيد. خبر شهادت مالك بر امام بس گران بود، با قتل مالك‏آن‏حضرت، قهرمانى با ايمان و شجاع را از دست داد.
از اينها گذشته، اهل كوفه كه پيوسته در تفرقه و جدايى به سرمى‏بردند، سالهاى بسيار از ديدگاههاى امام دور بودند. آن‏حضرت باكوچكترين امكاناتى همچون سخنان بليغ و نظريّات حكيمانه و خوب‏مطرح كردن مسأله جهاد در راه خدا و حفظ كرامت مردم و دستاوردهاى‏انقلاب، آنان را به هوشيارى وبيدارى فرا مى‏خواند. امّا جز پيشاهنگان‏آنان، كس به سخنان آن‏حضرت پاسخ مثبت نمى‏داد.
شايد هدف والاى امام از اين سخنان تحكيم پايه‏هاى ايمان در ميان‏اين پيشاهنگان، كه در واقع شيعيان مخلص و فداكار او به شمارمى‏آمدند، بود تا مگر بدين وسيله خط درخشان مكتب در ميان نسلهاى‏ديگر امتداد يابد.
تفرقه كوفيان از حق خود و اتحاد شاميان بر باطلشان، قلب آن‏حضرت‏را واقعاً به درد آورده بود آن گونه كه آرزو مى‏كرد معاويه ده نفر از ياران‏او را بگيرد و در برابر، يكى از ياران خود را به وى بدهد. سرانجام‏آن‏حضرت آخرين تير خود را رها كرد و گفت :
"هشدار مى‏دهم كه من از عتاب و خطاب با شما خسته شده‏ام. پس به‏من بگوييد شما چكار مى‏كنيد؟ اگر مى‏خواهيد در ركاب من به‏سوى دشمن‏روانه شويد اين چيزى است كه من مى‏خواهم و دوست دارم و اگر در صددچنين كارى نيستيد پس مرا از تصميم خود آگاه سازيد. به خدا سوگند اگرهمه شما براى جنگ با دشمنان با من بيرون نياييد تا خداوند كه بهترين‏داوران است، ميان ما و آنان داورى نكند، بر شما نفرين مى‏كنم و خود به‏جنگ با دشمنانتان مى‏روم حتّى اگر تنها ده نفر مرا همراهى كنند".
"اوباشان شامى در يارى كردن ضلالت و گمراهى از شما پايدارترندواتحاد آنان بر باطل خود از اتحاد شما بر هدايت و حقّتان بيشتر است‏پس درد و درمان شما چيست؟ آنان مانند شمايند و اگر تا روز قيامت باايشان جنگ شود، از ميدان نمى‏گريزند".(88)
چون كوفيان ديدند كه آن‏حضرت قصد دارد همراه با شمارى اندك ازياران مخلص خود به جنگ روانه شود، به دعوت وى پاسخ گفتند و آماده‏رفتن به ميدان جنگ شدند. جنگجويان از شهر بيرون آمدند و به اردوگاه‏سپاه كوفه در نخيله وارد شدند. امام يكى از فرماندهان سپاه خود، موسوم‏به زياد بن حفصه را به سوى شام گسيل داشت. "زياد" طلايه داران سپاه‏را رهبرى مى‏كرد. آن‏حضرت در انتظار پايان يافتن ماه رمضان بود تا باديگر سپاهيان خود به سوى شام حركت كند امّا تقدير در شب نوزدهم ماه‏مبارك رمضان، سرنوشت ديگرى براى او رقم زد.

امام (ع) در محراب شهادت‏

شب نوزدهم ماه مبارك رمضان، يكى از شبهايى كه احتمال مى‏رودشب قدر در همان شب واقع است. گفتگوهاى مردم در اين شب هر جاپيرامون جنگ ومسائل آن بود. چرا كه على‏عليه السلام روح جهاد و جنگاورى‏را در ميان آنان دميده وتحرك و فعاليّت در آنان اوج گرفته بود.
در گوشه‏اى از مسجد كوفه، عدّه‏اى از مصريان طبق معمول هر شب به‏نماز ايستاده بودند و اندكى آن طرفتر عدّه‏اى نيز با جديّت نمازمى‏خواندند. وگوشه‏اى از شهر خانه محقرى بود كه دختر امام، حضرت‏را به ميهمانى دعوت كرده بود. او هنگام افطار قرصى نان و ظرفى شيرواندكى نمك براى امام آورد. امّا آن‏حضرت فرمود تا شير را از سفره‏بردارد. آنگاه چند لقمه‏اى نان ونمك خورد و سپس براى خواندن نمازبرخاست. او هر چند گاهى به آسمان مى‏نگريست و مى‏فرمود :
اين همان شب موعود است نه دروغ مى‏گويم و نه به من دروغ گفته‏شده است. آنگاه به سوى مسجد رفت و از همان درى كه اين مردان درپشت آن گرد آمده بودند، به درون مسجد رفت.
راوى مى‏گويد : اميرمؤمنان هنگام طلوع فجر بر آنان وارد شد و بانگ‏برداشت : نماز، نماز. پس از آن درخشش شمشيرى ديدم و شنيدم كسى‏مى‏گفت : حكم از آنِ خداست نه از آنِ تو اى على! سپس برق شمشيرديگرى را ديدم و شنيدم امام‏عليه السلام مى‏فرمود : اين مرد از دست شما نگريزد.
اشعث به ابن ملجم گفته بود : پيش از آنكه سپيده بدمد و شناخته شوى‏بايد حتماً خود را نجات دهى.(89)
چه كسانى در توطئه كشتن رهبر مسلمانان شركت داشتند؟
سه نفر در موسم حج گرد هم آمدند و قرار گذاشتند هر يك از آنان‏يكى از اين سه تن را، معاويه وعمرو بن عاص و على را، از پاى در آورند.آن كس كه قرار بود عمرو را بكشد موفق نشد زيرا در همان روز عمرو كس‏ديگرى را به جاى خود براى نماز فرستاده بود و آن مرد به جاى عمروكشته شد. معاويه نيز از مرگ جان سالم به در برد زيرا شمشير بر رانش‏فرود آمد و زخمى نه چندان عميق بر جاى نهاد.
امّا ابن ملجم كه شمشيرش را به هزار درهم خريده و آن را با هزاردرهم آغشته به زهر ساخته بود در تحقيق هدف خود به موفقيّت دست‏يافت. چنان كه به نظر مى‏رسد وى با جناح مخالف امام در كوفه، كه‏رهبرى آن را اشعث بر عهده داشت، برخورد مى‏كند. ابن اشعث كسى بودكه بر كشتگان خوارج اشك مى‏ريخت، وى چندى قبل بر اميرمؤمنان‏وارد شده بود و امام با او به خاطر توطئه‏هاى مستمر وى بر ضد اسلام به‏تندى برخورد كرده بود. وى امام را به كشتن تهديد كرد. يكبار امام درپاسخ به تهديد او فرمود :
"آيا مرا از مرگ مى‏ترسانى و تهديدم مى‏كنى؟! به خدا سوگند من‏هرگز از آن باك ندارم كه با مرگ رو به رو شوم يا مرگ با من رو به روگردد".(90)
علاوه بر ابن اشعث گروهى از ياران وى نيز همچون سبيب بن بجران،وردان بن مجالد در تحقّق اين جنايت دست داشتند.
از طريق ابن اشعث، مصالح خوارج كه از سرسخت‏ترين دشمنان‏معاويه بودند با مصالح معاويه گره خورد. معاويه‏اى كه از هجوم صاعقه‏وار سپاه اسلام بر خود بسيار مى ترسيد و همواره براى كشتن امام به‏كوفيان از دادن هيچ وعده‏اى دريغ نمى‏كرد. به همين علّت است كه‏ابوالاسود دؤلى پس از تحقّق اين جنايت به معاويه گفت :
"هان! به معاوية بن حرب بگوى كه چشمان سرزنشگران ما روشن‏مباد، آيا در ماه روزه ما را با كشتن بهترين همه مردم عزادار كرديد؟
بهترين كس را كه بر اسبان راهوار مى‏نشست و آنها را رام مى‏كردوكشتيها سوار مى‏شد، كشتيد، كسى را كه نعال مى‏پوشيد وآن‏را مى‏ساخت‏و كسى كه سوره‏هاى قرآنى را مى‏خواند".(91)
پس از وقوع اين جنايت، امام را به خانه بردند و ابن ملجم را به‏محضرش حاضر كردند. پس آن‏حضرت فرمود :
"جان در برابر جان. اگر من مُردم او را بكشيد چنان كه مرا كشت‏واگر زنده ماندم خود درباره او تصميم مى‏گيرم".
آنگاه افزود :
"اى فرزندان عبدالمطّلب! مبادا شما را ببينم كه خون مسلمانان رامى‏ريزيد و مى‏گوييد اميرمؤمنان كشته شد. هان كه نبايد جز قاتل من كس‏ديگرى كشته شود".
يكى از پزشكان كوفه موسوم به اثير بن عمر بن هانى بر بالين امام‏حاضر شد و پس از معاينه به آن‏حضرت گفت : اى اميرمؤمنان! وصيّت‏كن كه دشمن خدا ضربتش را تا مغزت رسانيده است.
اصبغ بن نباته نقل مى‏كند : خدمت اميرمؤمنان رسيدم. او تكيه داده‏وبر سرش دستار زردى پيچيده بود. لكّه‏هاى خون از دستار به بيرون نفوذكرده بود چهره آن‏حضرت به زردى مى‏زد به گونه‏اى كه معلوم نبود سيماى‏آن‏حضرت‏زردتر است يا عمامه‏اش؟ پس خم شدم واو را بوسيدم‏وگريستم. امام به من فرمود : اصبغ! گريه مكن كه جزاى اين به خدابهشت است.
عرض كردم : فدايت شوم من نيك مى‏دانم كه تو به بهشت خواهى‏رفت امّا از اين كه تو را از دست مى‏دهم، مى‏گريم.(92)
ام كلثوم نيز پس از آن كه خبر مرگ امام را از زبان خود آن‏حضرت‏شنيد، گريست. پس امام به او فرمود :
"ام‏كلثوم مرا ميازار! اى‏كاش آنچه‏را كه من مى‏بينم تو هم‏مى‏ديدى.فرشتگان هفت آسمان را مى‏بينم كه پشت يكديگر صف كشيده‏اندوپيامبران مى‏گويند : اى على بيا! آنچه پيش روى توست بسى بهتر از حالى‏است كه تو در آنى".(93)
امام سه روز پس از اين ضربه زنده ماند امّا حالش روز به روز بدترمى‏شد. تا آن كه شب بيست و يكم فرا رسيد. آن‏حضرت به امام حسن‏عليه السلام‏وصيّت كرد و به ديگر فرزندش امام حسين‏عليه السلام آخرين وصاياى خود راگفت آنگاه با خانواده خود وداع كرد و با اطمينان و آرامش فرشتگان‏پروردگارش را استقبال كرد و روح پاك آن‏حضرت از كالبدش بيرون‏رفت. با شهادت امام فرياد و شيون دختران وزنان آن‏حضرت بالا گرفت‏وكوفيان دانستند كه اميرمؤمنان در گذشته است. مردان و زنان عزادار فوج‏فوج به منزل آن‏حضرت مى‏رفتند. غوغاى عظيمى بر پا شده و كوفه به لرزه‏در آمده بود. اين روز همچون روز در رحلت رسول خداصلى الله عليه وآله بود.
امام حسن و امام حسين با هم پيكر امام را مى‏شستند و محمّد بن‏حنفيه بر روى بدن مبارك آن‏حضرت آب مى‏ريخت. آنگاه با باقيمانده‏حنوط رسول خدا آن‏حضرت را حنوط كردند و در تابوتش گذاردند. امام‏حسن بر جنازه آن‏حضرت نماز خواند و او را شبانه تا پشت كوفه بردندودر نوبه در كنار ستون غريين، جايى كه هم اكنون آرامگاه آن‏حضرت‏است، به خاك سپردند.
محل آرامگاه آن‏حضرت، تا دوران امام رضاعليه السلام از ديدهها نهان بود.زيرا بيم آن مى‏رفت كه خوارج و بنى اميّه مرقد آن‏حضرت را مورد تهاجم‏خويش قرار دهند.
پس از شهادت امام، ابن ملجم كشته و به آتش سوزانده شد. بدين‏سان، با شهادت على‏عليه السلام صفحه‏اى درخشان از زندگى آن امام ورق خوردتا صفحات مجد و سرفرازى و فضايل وى تا پايان روزگار همچنان پرتوافشان بماند و پيروان خود را به هدايت و استقامت رهنمون شود. پس‏سلام خدا بر او باد آنگاه كه در كعبه پا به دنيا گذارد و آنگاه كه در محراب‏كوفه به خون غلتيد و هنگامى كه شهيد و شاهد بر ظلم ستمگران شدووقتى عدالت و پرچم هدايت و منَار تقوا گشت. سلام خدا برا او بادهنگامى كه او را زنده بر مى‏انگيزد تا او را ميزانى قرار دهد كه ميان‏بندگانش جدايى اندازد و تقسيم گر بهشت و دوزخ باشد.
و سلام بر راستكارانى كه در راه آن‏حضرت گام نهادند و درود برپيروانش كه در راه عشق به او سختيهايى را تحمّل كردند كه كوههاى سر به‏فلك كشيده تاب تحمّل آنها را نداشتند.

ويژگيها و فضايل اميرمؤمنان‏

فضايل و مناقب امام همچون پرتو آفتاب، در همه جا جلوه گر است‏وبه ما روشنايى و گرمى معنوى مى‏دهد. دانشمندان بزرگ مسلمان، على‏رغم مذاهب مختلفى‏كه دارند، در بر شمردن فضايل آن‏حضرت با يكديگربه رقابت پرداخته‏اند. تا آنجا كه برخى‏از خوانندگان ساده‏لوح مى‏گويند :
"با اين وصف على‏عليه السلام برترين كس بوده است". اينان از اين نكته‏غافلند كه امام نشانه صدق رسالت پيامبر اكرم، و آينه صاف و بى‏زنگارى‏است كه در آن سيماى مربى و سرورش، محمّدصلى الله عليه وآله، متجلّى است. تا آنجاكه خود فرمود :
"من بنده‏اى از بندگان محمّد هستم"
در واقع پا فشارى اصحاب پيامبر و تابعان و صديقان مسلمان بر نشرفضايل امام على خود نوعى مبارزه عليه خط گمراهى بود كه بر مسلمانان‏مسلط شده بود و براى از ميان بردن نشانه‏ها و شاخصهاى حق بسختى‏تلاش مى‏كرد. بدين گونه است كه فضايل اميرمؤمنان از آمار و شمارش‏بيرون است.
امّا بر ماست كه فضايل آن‏حضرت را جداى از يكديگر ننگريم كه اين‏خود مانند آن است كه گلى را بدون توجّه به گلبرگهاى آن مورد مشاهده‏قرار دهيم.
وقتى ما از زهد سخن مى‏گوييم، گوشه گيرى مرتاضان و پارسايى‏فراريان از زندگى را به ياد مى‏آوريم. و چون از علم سخن مى‏گوييم به يادكسانى مى‏افتيم كه در كتابخانه‏ها يا آزمايشگاههاى خود به كار تحقيق‏ومطالعه مشغولند ومسئوليّت ديگرى ندارند و خود را درگير مبارزات‏ومجاهدتها نمى‏كنند.
و چون از بخشندگى و كرم سخن به ميان آوريم، ياد پادشاهى در ذهن‏ما زنده مى‏شود كه هداياى گزافى به دوروبريهاى خود مى‏بخشيد و بدين‏وسيله آنها را كم كم به فساد و تباهى مى‏كشاند و به واسطه اين بذل‏وبخششها حكومت خود را از هر گونه تعرضى در امان مى‏داشت.
و چون از صفت شجاعت سخن برانيم، تصوير قهرمانان ميدانهاى‏جنگ را كه خوى‏شان كشت و كشتار و وظيفه‏شان ريختن خون ديگران‏بود، به خاطر مى‏آوريم.
امّا اميرمؤمنان على‏عليه السلام غير از تمام اينها بود. زيرا صفات او،نمودهايى از روح معنوى وى به شمار مى‏آمد. همان گونه كه اگر يك نوربر شيشه‏هاى رنگى بتابد، رنگهاى گوناگونى از خود نمودار مى‏سازد، نورتوحيد نيز در ژرفاى وجود امام از خود صفات و ويژگيهاى مختلفى برجاى گذارده بود به گونه‏اى كه برترين صفات و عظيم‏ترين آيات حق درآن‏حضرت متجلّى گشته بود.
هنگامى كه خداوند بر قلبى سليم تجلّى مى‏كند، آن را با قول ثابت‏استوار مى‏سازد و از نور عزت خويش سرشارش مى‏گرداند و صاحب آن‏قلب را بخشنده و دادگر و دلير و مهربان و دانا و مسئول و زاهد و فعّال‏وگريان در تاريكى شب و جنگنده در روز مى‏سازد.
شاعرى درباره امام سروده است :
در ويژگيهاى صفات تو، اضداد جمع شده است و از اين رو همتايان‏براى تو سر فرود آورده‏اند. ما مى‏گوييم اين ويژگيها، صفات حُسنايى‏است كه برخى از آنها برخى ديگر را پيروى مى‏كنند. اين صفات عبارتنداز : عشق و راستى وامانت كه معرفت خداوند آنها را جمع كرده و سايرفضايل خير از آن سر چشمه گرفته است.
آن‏حضرت براى خداى سبحان زيست كه او خداى را شناخته و در راه‏او دليريها از خود نشان داده بود. او به عظمت كردگارش يقين داشت. آيامگر آن‏حضرت درباره مؤمنان، كه خود امير و سرور آنان بود، نفرمود :
"آفريدگار در جانهايشان بزرگى يافته و غير از خداوند در چشمانش‏كوچك شده است". او مرگ را كوچك مى‏شمرد زيرا ديدار پروردگارش‏را دوست مى‏داشت. در حق رعيت به عدل و داد رفتار مى‏كرد زيرا ازپرده‏هاى ماديّت فراتر آمده و قدم به كُنه حقايق نهاده بود. تمام امتيازات‏و برتريهاى ظاهرى را از ميان برد و با فشارى كه او را بدان فرا مى‏خواند،به مبارزه و رويارويى برخاست.
در دنيا زهد را پيشه خود ساخته بود زيرا حقيقت دنيا را بخوبى‏مى‏شناخت و پيش از آنكه اعضا و جوارحش در بهره‏بردارى از دنيا، روزه‏اختيار كنند روحش از دنيا كناره گرفته و دنيا را سه طلاقه كرده بودو به او مى‏گفت :
"اى دنيا، اى دنيا!! از من در گذر كه تو را سه طلاقه كرده‏ام و در آن‏بازگشتى نيست".(94)
عبادت، جسم او را تحليل برده بود كه او در عبارت به ديدار محبوب‏بزرگوارش مى‏شتافت. او همواره پروردگارش را ياد مى‏كرد و قلبش به‏مناجات با او آباد بود. فضايل ديگر آن‏حضرت نيز جويبارهايى بودند كه‏از چشمه سار ايمان و معرفت و يقين نشأت مى‏گرفتند.
اجازه دهيد درباره عبادت امام، به نقل تعدادى از روايات بپردازيم‏باشد كه پيشوايمان را بيشتر بشناسيم و با شناخت او به پروردگار خودنزديكتر شويم.
روزى ابودرداء در ميان ياران پيامبرصلى الله عليه وآله ماجرايى در اين خصوص نقل‏كرد واز گوشه‏اى از عبادت شبانه على كه خود شاهد آن بود، سخن گفت.
)از هشام بن عروة از پدرش عروة بن زبير نقل شده است كه گفت : ماهمراه با عدّه‏اى در مسجد رسول‏اللَّه نشسته بوديم و از شجاعتهاى اهل بدرو نيز از بيعت رضوان ياد مى‏كرديم و سخن مى‏گفتيم، ابو درداء گفت : اى‏جماعت! آيا شما را به كم مالترين مردم و خدا ترس‏ترين و كوشاترين‏ايشان در عبادت خبر دهم؟! گفتند : او كيست؟ ابودرداء گفت :اميرمؤمنان على بن ابى‏طالب‏عليه السلام.
راوى مى‏گويد : به خدا در ميان حاضران مجلس كسى نبود جز آنكه‏چهره از ابودرداء بر گرفت. آنگاه مردى از انصار خطاب به او گفت : اى‏عويمر سخنى گفتى كه هيچ يك از حاضران در مجلس با آن موافقت نشان‏ندادند! ابودرداء گفت : اى مردم! من چيزى را كه خود ديده‏ام باز مى‏گويم‏شما نيز آنچه را كه ديده‏ايد باز گوييد. على بن ابى‏طالب را در بيابانهاى‏نجار ديدم كه از همراهان خويش كناره گرفته و از كسانى كه در پى‏اش‏مى‏آمدند، خود را نهان داشته و در پشت انبوه درختان نخل خود را پنهان‏كرده بود. من على را گم كرده بودم و به نظر آمد كه از من بسيار دور شده‏است. با خود گفتم : او اكنون به منزل خويش رسيده است. امّا ناگهان‏صدايى حزين و آوازى تأثر آور به گوشم خورد كه مى‏گفت :
"معبودا چه بسيار گناهان هلاك كننده‏اى كه در انتقام جستن از آنهابردبارى پيشه كردى و چه بسيار بى پردگيها كه تو با كرم خويشتن ازآشكار شدن آنها جلوگيرى كردى. خدايا! اگر زندگى‏ام در نافرمانى توطولانى شد و گناهانم در صحيفه‏ها فزونى يافت امّا من به جز به آمرزش‏تو اميدوار نيستم و به غير از رضوان تو به چيز ديگرى اميد ندارم".
اين صدا مرا به خود مشغول كرد و ردّ پاها را گرفتم و رفتم. ناگهان‏چشمم‏به على بن‏ابى‏طالب افتاد. خودرا مخفى كردم‏واز حركت بازايستادم.آن‏حضرت در دل شب دو ركعت نماز گزارد و آنگاه به دعا وگريه و زارى‏و ناله پرداخت. از جمله مناجاتهايى كه مى‏كرد اين بود كه مى‏گفت :
"معبودا! در عفو تو مى‏انديشم پس گناهم بر من سبك مى‏شود آنگاه‏درباره سخت گرفتنت فكر مى‏كنم پس مصيبتم بر من گران مى‏آيد".
آنگاه گفت :
"آه اگر در صحيفه‏ها گناهى را بخوانم كه خود آن را فراموش كرده‏ام‏امّا تو آن را گرد آورده باشى! پس مى‏گويى : او را بگيريد. پس واى برگرفتارى كه خانواده‏اش او را نتوانند نجات بخشند و قبيله‏اش او را سودى‏ندهند و كروبيان بدو رحمت نياورند".
آنگاه گفت :
"واى از آتشى كه احشا و امعا را مى‏سوزاند! واى از آتشى كه پوست‏را مى‏كند! واى از سوزانندگى پاره‏هاى آتش!"
ابودرداء گفت : سپس آن‏حضرت بسيار گريست. پس از مدّتى ديگر نه‏صدايى از او به گوش مى‏رسيد و نه جنبشى از او ديده مى‏شد. با خود گفتم :حتماً به خاطر شب زنده دارى، خواب بر او چيره شده است. بايد او رابراى نماز صبح بيدار كنم. بر بالين او رفتم آن‏حضرت مانند يك قطعه‏چوب خشك بر زمين افتاده بود. تكانش دادم امّا هيچ جنبشى نكرد،صدايش زدم امّا پاسخى نداد. گفتم : انا للَّه و انا اليه راجعون. به خدا كه‏على بن ابى‏طالب مُرد. ابودرداء در ادامه گفتار خود افزود : به سرعت به‏خانه على روانه شدم و اين خبر را به اطلاع آنان رساندم.
فاطمه گفت : اى ابودرداء! داستان چيست؟ پس من آنچه را كه ديده‏بودم براى او باز گفتم. او فرمود :
"اى ابودرداء بخدا سوگند اين بى هوشى است كه در اثر ترس از خدا براو عارض شده است". آنگاه با ظرف آبى بر بالين على‏عليه السلام آمدند و آب برچهره‏اش پاشيدند. آن‏حضرت به هوش آمد و به من كه مى‏گريستم نگاهى‏كرد و گفت : اى ابودرداء چرا گريه مى‏كنى؟! گفتم : به خاطر كارى كه درحقّ خودت روا مى‏دارى گريه مى‏كنم. پس آن‏حضرت فرمود :
"اى ابودرداء! چگونه است هنگامى كه مرا ببينى كه به پس دادن‏حساب فرا خوانده شده‏ام در روزى كه گناهكاران به عذاب الهى يقين‏آورده‏اند و فرشتگان سختگير ومأمورانى تندخو دوربرم را احاطه‏كرده‏اند. پس در پيشگاه خداوند جبّار حاضر مى‏شوم در حالى كه دوستانم‏مرا رها ساخته و اهل دنيا به من رحم آورده‏اند امّا بيشترين رحمت راوقتى مى‏خواهم كه در برابر خدايى كه هيچ چيز از نگاه او پنهان نيست،قرار گرفته‏ام. ابودرداء گفت : به خدا سوگند چنين عبادتى را از هيچ يك ازاصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله نديدم.(95)
از آنجا كه آن‏حضرت، به پروردگارش بسيار عشق مى‏ورزيد و به اومأنوس بود و اشتياقى وافر به وى داشت بسيار هم به ديدار پروردگارش‏مشتاق بود وهيچ گاه از مرگ باك نداشت.
در حديثى آمده است كه آن‏حضرت در جنگ صفين با غلاله(96) درميدان نبرد حضور مى‏يافت. امام حسن به آن‏حضرت گفت : اين لباس‏جنگ نيست! اميرمؤمنان در پاسخ به او گفت : فرزندم! پدرت نمى‏ترسدكه مرگ به او روى آورد يا آنكه او خود به استقبال مرگ رود.
هنگامى هم كه ابن ملجم، آن‏حضرت را مضروب ساخت، وى‏دستهايش را به آسمان بلند كرد و فرياد زد : به خداى كعبه رستگار شدم.
آيا مگر آن‏حضرت نبود كه پيوسته از خداوند طلب شهادت مى‏كرد؟چه بسيار انتظار مى‏كشيد تا تيره روزترين كس محاسن او را به خون سرش‏رنگين سازد. امام‏عليه السلام شهادت را والاترين راهها به سوى خدا و ديدار اومى‏دانست وچنانچه خداوند توفيق شهادت را به بنده‏اى ارزانى دارد،نعمت قابل ستايشى را به او عطا كرده است. وقتى آيه زير نازل شد كه :
( أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ ) (97)
"الم. آيا مردم پنداشتند همين كه گفتند ايمان آورديم رها مى‏شوند و آنان رانمى‏آزماييم"
امام فرمود :
دانستم هنگامى كه رسول‏خدا در ميان ماست، امواج فتنه ما رافرونمى‏گيرد. پس به رسول خدا عرض كردم :
اين فتنه‏اى كه خداوند در اين آيه تو را از آن خبر داده چيست؟ فرمود :
"اى على! اين امّت پس از من به فتنه دچار آيند".
پرسيدم : اى رسول خدا! آيا مگر در جنگ احد كه تعدادى از مسلمانان‏به شهادت رسيدند و من به فيض شهادت نائل نيامدم و بسيار بر من گران‏آمد، نفرمودى : شاد باش كه بعداً به شهادت خواهى رسيد؟ آن‏حضرت به‏من پاسخ داد :
"آرى، شهادت تو همان هنگام است، تو تا آن هنگام چگونه صبرخواهى كرد"؟ گفتم : "اى رسول خدا! اين ديگر از موارد صبر نيست‏بلكه از موارد مژده و سپاس گزارى است"(98)