توطئه بنى اميّه
 
اگرچه موازنه قدرت در اواخر روزگار خلافت عمر، به نفع جناح اوّل‏پيش مى‏رفت امّا اين امر در زمان خليفه سوّم با ركود مواجه شد. چراكه‏پس از موفقيّت خط امويّون و رسيدن آنان به قدرت، اينك مصلحت‏حزب اموى مدّنظر بود. پس از آنكه يكى از افراد بنى اميّه به خلافت‏رسيد، آنها تلاش كردند نقش خود را در ترور عمر پنهان كنند و تنهاكسانى را به جرم قتل عمر بكشند كه به حزب و به خط آنان بستگى‏ندارند!
بدين ترتيب دستيابى بنى اميّه به قدرت در روزگار عثمان، امرى‏بيرون از منطق رويدادهاى آن زمان نبود. ستاره‏اقبال خليفه‏سوّم براى‏آنان‏نيز بخت بلندى به همراه داشت. شايد سوّمين شرطى كه عبدالرحمن بن‏عوف به امام‏عليه السلام پيشنهاد كرد و آن‏حضرت آن را نپذيرفت و عثمان بدان‏شرط گردن نهاد، همان ابقاى امتيازات بنى اميّه و از جمله ابقاى معاويه‏بر ولايت شام بود. خليفه دوّم به هنگام مرگ به عثمان گفت : بر فرض كه‏من خلافت را به تو سپردم، قريش را مى‏بينم كه به خاطر هوادارى از توخلافت را به گردنت مى‏اندازند. آنگاه تو بنى اميّه و بنى معيط را برگرده‏مردم سوار مى‏كنى و آنان را در غنايم بر ديگران مقدّم مى‏دارى پس گروهى‏از گرگان عرب بر تو هجوم آورده و تو را در بسترت به قتل مى‏رسانند. به‏خدا اگر من چنين كنم تو نيز چنان خواهى كرد و اگر تو اين كنى كه من گفتم‏آنان هم با تو چنان رفتار كنند. آنگاه موهاى جلوى پيشانى عثمان را به‏دست گرفت و به وى گفت : هرگاه چنين اتفاقى افتاد آنگاه سخن مرا به يادآر.(42)
يكى از مورّخان، اوضاع حاكم بر جامعه اسلامى درعهد خلافت‏عثمان را چنين توصيف مى‏كند : عثمان بنى اميّه را برگرده مردم سوار كردو ولايت را به دست آنان، سپرد و زمينهايى را كه از راه خراج به دست‏حكومت افتاده بود، تحت تصرّف آنها قرار داد. در زمان خلافت عثمان،سرزمين ارمنستان به تصرّف مسلمانان درآمد و عثمان خمس آن سرزمين‏را گرفت و تمام آن را به مروان بخشيد.
روزى عبداللَّه بن خالد بن اسيد، از عثمان حلّه‏اى - جامه‏اى - خواستارشد امّا عثمان به جاى آن چهارصد هزار درهم به وى بخشيد و خلافت‏خود را با بازگرداندن "حكم بن ابى‏العاص" و فرزندان و خانواده‏اش به‏مدينه، پس از آنكه پيامبرصلى الله عليه وآله آنان را از آن شهر بيرون رانده بود، آغازكرد. حال آنكه رسول خدا هرگز شفاعت كسى را درباره آنان نپذيرفته بودچنان كه ابوبكر و عمر هم از برگرداندن آنان به مدينه و پذيرش‏ميانجيگرى شفاعتگران درباره آن، سرباز زده بودند.
مسلمانان اين عمل عثمان را به شدّت محكوم كردند امّا عثمان به‏اعتراض آنان وقعى ننهاد و پس از چندى حَكَم را مأمور گرفتن وجوهاتى‏به نام قضاعه كه مبلغى حدود سيصدهزار درهم بود گردانيد، و تمام آن‏صدقات را به خود حَكَم بخشيد!
چنانكه ابن ابى الحديد گفته است : يكى ديگر از اقدامات عثمان اين‏بود كه زمينى را كه پيامبرصلى الله عليه وآله در محل بازار مدينه كه "هزون" خواندمى‏شد به مسلمانان صدقه داده بود، از ايشان باز پس گرفت و آن را به‏حرث بن حكم برادر مروان بخشيد.
وى مى‏افزايد : عثمان فدك را كه از آنِ فاطمه زهراعليها السلام بود و نيز تمام‏چراگاههاى اطراف مدينه را به مروان بخشيد و چهارپايان بنى اميّه ازآنها استفاده مى‏كردند و نيز تمام غنايمى را كه از فتح آفريقا آمده بود به‏برادر رضاعى‏اش، عبداللَّه بن سرح، بخشيد.
همچنين وى در روزى كه دخترش اُمّ‏ابان را به همسرى مروان درآورده‏بود، دويست هزار به ابو سفيان بن حرب و صدهزار به مروان بخشيد.درپى اين اقدام، زيد بن ارقم رئيس بيت‏المال با كليدهايش به نزد عثمان‏آمد و كليدها را پيش روى او گذاشت و گريست. عثمان از او پرسيد : آيااگر من بدين وسيله صله رحم مى‏كنم، تو بايد گريه كنى؟! زيد پاسخ داد :من بدين خاطر نمى‏گريم زيرا گمان مى‏كنم كه تو اين اموال را در عوض‏مالهايى كه در زمان رسول خداصلى الله عليه وآله انفاق كرده بودى، از آنِ خودساخته‏اى. به خدا قسم اگر تو حتّى صد درهم بر مروان بخشش كنى، اين‏مبلغ براى او بسيار زياد است. عثمان به وى گفت : كليدها را بگذار و بروتا كسى را به جاى تو پيدا كنم.

انقلاب قهرآميز

بنى اميّه چنگالهاى خود را در حكومت فرو برده بودند. آنان اموال‏مسلمانان را تاراج مى‏كردند و با آنها پايه‏هاى حزب سياسى و نيروى‏نظامى خويش را استوار مى‏ساختند. نفوذ سياسى آنان در پيش از ظهوراسلام و نيز گستردگى روابطشان با نيروهاى سياسى و نظامى موجود درجزيرةالعرب و برخوردارى آنان از تجارب سياسى فراوان و نيز وجودضعف در برخى از رهبريهاى اسلامى به آنان فرصت مى‏داد تا به راحتى‏رشد كنند. همين عوامل سبب شده بود تا آنان از افكار و سنّتهاوارتباطاتشان و بلكه اسكلت رهبرى خود در طى دورانى كه به ظاهر ازقدرت بركنار بودند، اگرچه گهگاه در آن دخالت مى‏كردند، به شدّت‏محافظت كنند.
آرى، ابوسفيان رهبر امويّون در دوران جاهليّت ومرشد آنان درروزگار حاكميّت اسلام روزى به ديدار خليفه سوّم رفت ودريافت كه‏دوروبر او همه از بنى اميّه هستند. وى كه بينايى‏اش را از دست داده بود ازكسى كه در كنارش نشسته بود پرسيد : آيا غريبه‏اى در اين مجلس حضوردارد؟ چون جواب منفى شنيد واطمينان يافت، نكته‏اى را كه در خاطرش‏خلجان مى‏كرد برزبان آورد وخطاب به قومش گفت : اى بنى عبدالدار!حكومت‏را دو دستى‏بگيريد چونان‏كه كودكان توپ‏را مى‏گيرند. پس سوگندبه كسى كه ابوسفيان به او قسم ياد مى‏كند نه بهشتى است و نه دوزخى!
ناگهان على‏عليه السلام كه در گوشه‏اى از مجلس نشسته بود، برخاست وبه اوپرخاش كرد. ابوسفيان در پاسخ گفت : مرا نبايد مورد سرزنش قرار دادبلكه بايد كسى را سرزنش كرد كه مرا فريفت وگفت : در اين جمع‏بيگانه‏اى حضور ندارد!
هنگامى كه امواج انقلاب بر ضدّ تصرّفات بنى اميّه در روزگار خلافت‏عثمان اوج مى‏گرفت، روزى معاويه كه در حقيقت فرمانده نيروهاى‏بنى‏اميّه ودر ظاهر والى شام بود به گروهى از مهاجران بزرگ كه على‏عليه السلام‏وطلحه وزبير نيز در ميان آنان بودند، برخورد كرد وبديشان گفت :
"شما خود مى‏دانيد كه مردم به خاطر دستيابى به خلافت بايكديگر به‏ستيز برمى خاستند تاآنكه خداوند پيامبرش را برانگيخت ومردم باشاخصه‏هايى همچون سابقه، قدمت وجهاد از يكديگر متمايز شدند. هركدام كه به خلافت رسيدند، فرمان فرمانِ آنان بود وديگر مردمان تابع‏آنان بودند وچون آنان با جنگ وستيز درپى دنيا بودند خلافت از آنان‏گرفته شد وخداوند آن رابه كسان ديگر واگذاشت كه خداوند بر آوردن‏جانشين تواناست. همانا من در ميان شما پيرى را به جانشينى گماردم‏پس اگر از او اندرزپذيريد وبا وى مدارا كنيد در اين صورت خوش اقبالتراز او باشيد".(43)
حاضران مقصود معاويه را از اين سخنان بخوبى دريافتند. درواقع‏معاويه آنان را تهديد كرده بود كه اگر عثمان را يارى نكنند بزودى خودوحزبش براصحاب پيامبر خواهند شوريد. ابن ابى الحديد در اين باره‏چنين مى‏گويد :
از آن روز معاويه چنگالهاى خود را در خلافت فروبرد. چرا كه كشتن‏عثمان ذهن او را به خود مشغول داشته بود. به اين سخن او بنگريد كه‏مى‏گويد : چون آنان با جنگ وستيز درپى دنيا بودند، خلافت راگرفتندوخداوند هم آن رابه كسان ديگر واگذاشت. واو برآوردن جانشين‏تواناست. مقصود معاويه از جانشين دقيقاً خود اوست. از اين روهنگامى‏كه عثمان از وى طلب كمك كرد، دريارى كردن او تعلّل به خرج داد.(44)
حزب اموى آمادگى خود را براى ايجاد انقلابى عليه نظام اسلامى‏وبرپايى حكومت نوين جاهلى كه از دين به عنوان ابزارى جديد براى‏تحكيم قدرت استفاده مى‏كرد، كامل مى‏نمود.
مردم از هر گوشه وكنار و بويژه از كوفه وبصره ومصر گرد آمدند. ازهر كدام از اين شهرها هزار مرد مسلح رهسپار مدينه شدند تا خليفه سوّم‏را در فشار گذارند. كوفيان خواهان خلافت براى زبير بودند چنان كه‏بصريان به خلافت طلحه رغبت داشتند. دراين ميان مردم مصر هم‏هواخواه على‏عليه السلام بودند.
امام اگر چه با اقدامات عثمان موافق نبود امّا تمام تلاش خود را براى‏خاموش كردن اين جريان به كار بست. آن‏حضرت بسيار كوشيد تا اقدامات‏تباهكارانه بنى‏اميّه را اصلاح كند امّا اوضاع آنچنان از هم گسيخته بود كه‏تلاشهاى آن‏حضرت ثمرى در برنداشت.
حديثى كه در زير نقل مى‏شود مى‏تواند به عنوان گواهى بر موضع‏اصلاح گرايانه امام على عليه السلام مورد استناد قرار گيرد. به هر تقدير اين‏حديث نشانگر فشارهاى بنى‏اميّه بر خليفه سوّم است.
شايد آنان در انتظار وقوع حادثه ديگرى بودند يا آنكه رهبرى آنان كه‏در معاويه متجلّى مى‏شد، نقشه‏هايى براى كشتن خليفه كشيده بود به اين‏اميد كه در آينده بتواند با دستاويز قرار دادن قتل عثمان راه خود را براى‏دستيابى به قدرت هموار سازد.
در اين حديث آمده است :
شورشگران نامه‏اى به عثمان نگاشتند و وى را به توبه از كردار خوددعوت كردند. وبراى او قسم ياد كردند كه هرگز باز نمى‏گردند ودست ازوى بر نمى‏دارند تا وى حقوق خدايى آنان را بديشان بازپس دهد. عثمان‏احساس كرد كه اين جماعت در برآورده شدن خواسته‏هاى خود، بسيارجدّى هستند. از اين رو كسى را درپى على عليه السلام فرستاد. چون امام نزد وى‏آمد، عثمان گفت : ابوالحسن! مى‏بينى كه مردم چه كرده‏اند ومى‏دانى كه‏من نيز چه كرده‏ام. من برجان خود از اينان بيمناكم. به خدا سوگند آنان رااز آنچه كه ناخوش مى‏دارند معاف مى‏كنم وآنچه را كه مى‏خواهند از خودواز ديگران بديشان مى‏دهم اگر چه در اين راه خونم ريخته شود.
امير مؤمنان عليه السلام به او فرمود :
"مردم به دادگرى توبيش ازبه قتل رساندنت نيازمندند ومن اين‏جماعت را مى‏بينم كه جز به راضى شدن خودشان، خشنود نمى گردند. من‏بار اوّل بديشان قول دادم كه تو از تمام آنچه كه موجبات نارضايتى ايشان‏را فراهم ساخته‏اى، باز گردى. پس آنان را از تو دور و حقشان رامى‏دهم". عثمان گفت : تو را به خدا سوگند هم اينك حق آنان را بده. به‏خدا قسم من به هر چه كه تو بگويى عمل مى كنم.
على عليه السلام به سوى مردم رفت وفرمود :
"اى مردم! شما درپى حق خويش آمده‏ايد واينك از آن برخوردارگشته‏ايد. عثمان سخنان شما را در باره خود واطرفيانش قبول دارد واز تمام‏آنچه كه شما ناخوش مى‏داريد، باز مى گردد".
مردم گفتار امام را پذيرفتند وتصديق كردند. امّا گفتند : ما اين سخنان‏را مى‏پذيريم امّا براى ما از او پيمانى بگير. به خدا قسم ما تنها به سخن‏بدون عمل راضى نمى‏شويم.
على عليه السلام فرمود : اين پيمان را براى شما خواهم گرفت.
اين روايت چنين ادامه مى‏يابد كه پس از انعقاد اين معاهده، نامه‏اى‏كه از سوى خليفه سوّم ممهور به مُهر خود و خطاب به كار گزارانش بودنگاشته واز خانه خليفه خارج شد. عثمان در اين نامه كارگزارانش را به‏كمك خود وكشتن سران مخالفان فرا خوانده بود وبه آنان گفته بود كه‏خود را آماده جنگ مى‏كند ولشكرى بزرگ از بردگان كه از راه خمس به‏دست آورده بود، فراهم مى آورد.
شكّ وترديد مخالفان با ديدن اين نامه برانگيخته شد وموجب گشت‏تا دوباره به سوى عثمان باز گردند واز او خواستار شوند فوراً واليان را ازكاربركنار دارد يا آنكه خود از مقام خلافت استعفا دهد. عثمان در مقابل،نوشتن نامه را انكار وادعا كرد كه اين نامه توطئه‏اى عليه او بوده است.اگرچه بعيد هم نيست كه عوامل بنى اميّه در خانه عثمان، اين نامه را به‏اسم وى نگاشته باشند تا بدين ترتيب نسبت به او ايجاد شكّ وترديد كنند.بدينسان كه فتنه‏اى بزرگ پديد آمد.(45)
طوفان هرج ومرج وآشوب وزيدن گرفت وشورشيان بر مدينه تسلّطيافتند. على عليه السلام پس از فرو نشستن شعله‏هاى اين فتنه و كشته شدن عثمان‏اين واقعه را در دو كلمه خلاصه كرد :
"اگر به كشته شدن عثمان فرمان مى‏دادم، جزو قاتلان واگر از كشته‏شدن او ممانعت مى‏كردم، يار و ياور او تلقّى مى‏شدم".
ونيز افزود :
"من سبب كشته شدن او را براى شما بيان مى‏كنم : عثمان خلافت را به‏انحصار خود در آورد ودر آن استبداد به خرج داد وبد كرد كه چنين امرى‏را برگزيد و در آن استبداد به كار برد وشما نيز بى تابى مى‏كرديد. پس شمادر اين بى‏تابى بد كرديد وخداى را حكم ثابت‏است درباره كسى كه استبدادبه خرج داد وخود سرى كرد و كسى كه در كشتن او بى تابى نمود".(46)
مى‏توان فرمايش حضرت را چنين تفسير كرد كه حكم خداوند در باره‏كسى كه استبداد وخودسرى به خرج داد آن بود كه از اريكه قدرت به زيركشيده شد ودر بسترش به قتل رسيد وحكم وى در باره كسى كه بى تابى‏كرد مثل آن بود كه ميوه‏اى را پيش از رسيدنش چيده باشد كه طبعاً خوردن‏چنين ميوه‏اى نمى تواند براى او گوارا و لذّت بخش باشد.
بدين گونه حزب اموى بيش از شورشگران از كشته شدن عثمان بهره‏بردارى كرد. به طورى كه حتّى كسانى كه همواره مردم رابه شورش عليه‏عثمان ترغيب مى كردند، خود را از اين ماجرا كنار كشيدند. عايشه، ام‏المؤمنين، كه همواره فرياد مى‏زد : نعثل - عثمان - را بكشيد كه او كافر شده‏است، اينك در صف خونخواهان عثمان جاى گرفته بود. طلحه وزبير نيزكه هر دو عليه عثمان تبليغات به راه مى انداختند و سپاهيانى براى‏جنگيدن با او گرد مى‏آوردند اكنون به عنوان هواخواه عثمان، در صددانتقام از قاتلان وى بر آمده بودند وعمروبن عاص هم كه حتّى چوپانان راعليه عثمان مى شورانيد، پس از كشته شدن وى به جمع كسانى پيوست كه‏ادعاى خونخواهى عثمان را داشتند.
در صورتى كه اگر آنان همگى به نصايح امام على عليه السلام گوش‏مى‏سپردند، خلافت بدون هيچ خونريزى وآشوب در جايگاه خود آرام‏وقرار مى‏يافت.


بخش سوم : على‏عليه السلام و دوران امامت


امام به خلافت برگزيده مى‏شود
موجهاى‏اضطراب وپريشانى، كشتى امّت‏را هر لحظه‏از سواحل امنيّت‏وآسايش به دور مى‏برد. مهاجران وانصار كه طلحه و زبير هم در ميان‏آنان بودند گرد هم آمدند وهمگى بر بيعت با على عليه السلام اتفاق كردند وبه‏سرعت نزد آن‏حضرت آمدند و گفتند : مردم بايد پيشوا وامامى‏داشته باشند.امام پاسخ داد : مرا در كار شما حاجتى نيست. هركس را كه شما برگزيديد،من نيز بدان رضايت مى‏دهم. آن جماعت گفتند : ما جز تو را برنگزينيم‏واضافه كردند : ما امروز كسى را سزاوارتر از تو به خلافت نمى يابيم.على‏عليه السلام فرمود : چنين مكنيد. اگر من وزير باشم بسى بهتر از آن است كه‏امير باشم. آنان در پاسخ گفتند : هرگز، به خدا چنين نكنيم مگر آنكه با تودست بيعت دهيم. حضرت فرمود : اين كار بايد در مسجد انجام پذيرد.زيرا بيعت من نبايد پنهانى ونيز به دور از رضايت مسلمانان انجام گيرد.
مردم امام را تهديد كرده، گفتند : ما با تو بيعت مى‏كنيم كه خودمى‏بينى بر اسلام چه گذشت.
امام فرمود : "مرا وانهيد و در پى كس ديگرى باشيد. زيرا ما به كارى‏دست مى‏زنيم كه رنگها و ابعاد گوناگون دارد دلها در برابر آن تاب نياورندوعقلها زيربار آن نخواهند رفت".(47)
امّا آن‏جماعت گفتند : تو را در اين باره به خدا سوگند مى‏دهيم. آيا مگرحال‏وروز اسلام‏را نمى‏بينى؟ آيا مگر اين‏آشوب‏وفتنه‏را مشاهده نمى‏كنى؟
فرمود : من بيعت شما را مى‏پذيرم ودر اين صورت طبق آنچه خودمى‏دانم با شما رفتار خواهم كرد.(48)
آرى، امام خلافت را نمى پذيرفت زيرا امواج فتنه به بالاترين حدّخود رسيده بود. آن‏حضرت دوست مى‏داشت تا وزير و كمك كار آنان‏باشد تا بدين وسيله در فرو نشاندن آتش فتنه وآشوب از موقعيّت آزادى برخوردار باشد. امّا نه كسى خود را نامزد خلافت مى‏كرد ونه كسى به‏خلافت فردى جز على عليه السلام رضايت مى‏داد.
از سويى امام بيعت اهل حل وعقد را بدون كسب رضايت مردم، براى‏خلافت ناكافى مى‏دانست بلكه آن‏حضرت، انتخاب خليفه تعيين شده ازسوى خداوند را حق عموم مردم مى‏ديد از اين رو پيشنهاد كرد كه بيعت بااو در مسجد ودر برابر چشم مردم انجام پذيرد.
از ديگر سو آن‏حضرت با آنان شرط كرد كه بر طبق علم ودانش خودرهبرى‏آنان را بر عهده گيرد ومطابق با سنّت پيامبرصلى الله عليه وآله با آنان رفتار كند،نه براساس مصالح يارانش و جهل آنها، ويا فشارهاى نيروهاى سياسى.
على عليه السلام دوران خلافت خود را باپى ريزى انقلابى عليه اوضاع فاسدآن زمان آغاز كرد. او تمام نيروى خود را براى مقابله با دشواريهايى كه‏خلفاى پيش از وى در برابر آنها به زانو در آمده يا متوقف شده بودند، به‏كار بست. يكى از بزرگترين دشواريها مقابله با نيروى سياسى فزاينده بنى‏اميّه وهم پيمانان آنان كه از بقاياى دوران جاهلى به شمار مى آمدند، بود.
در واقع حذف اين جناح از جامعه اسلامى يكى از بزرگترين‏مأموريتهايى بود كه پيامبرصلى الله عليه وآله خود سنگ اوّل آن را گذاشته بود وپس ازوى اصحاب با ضعف و سستى خط آن‏حضرت را دنبال كردند تا آنكه‏نوبت به خلافت امام رسيد وبا آنكه شرايط نامساعدى بر جامعه اسلامى‏حكمفرما بود آن‏حضرت با عزم راسخ خويش براى اصلاح وضع موجوددست به كار شد.
در اهميّت شناخت چهره پليد بنى اميّه كافى است به قرآن بنگريم كه‏از آنان به عنوان "شجره ملعونه"(49) ياد كرده است. همچنين رسول خدامسلمانان را نسبت به آنان هشدار داده وفرموده است :
"هر گاه معاويه را بر فراز منبر من ديديد او را بكشيد اگر چه هرگزشما چنين نمى‏كنيد".
آنان بزرگترين نيروى سياسى در جزيرة العرب به حساب مى‏آمدند.پيامبرصلى الله عليه وآله نيز دور و بر ايشان را گرفته بود تا شايد به راه هدايت گام نهندوخود را با شرايط جديد هماهنگ سازند. يا آنكه پيامبر مى‏خواست‏شوكت وعظمت اسلام را حفظ كند وآنگاه در فرصتى مناسب، آنان را ازصحنه محو سازد. امّا اكنون موقع اين كار فرا رسيده بود. آنان نه تنها خودرا در بوته جامعه اسلامى ذوب نكردند بلكه همواره بر ضدّ نيروهاى‏مكتبى و اصيل دسيسه چينى مى‏كردند ودر انتظار فرصتى بودند تا كارحكومت اسلامى را يكسره كنند.
به همين علّت است كه امير مؤمنان خلافت خود را با هجوم بربنى‏اميّه وپس گرفتن امتيازات آنان كه به زور از عثمان گرفته بودند، آغازكرد.
ابن ابى الحديد به نقل از ابن عبّاس روايت كرده است كه على عليه السلام درروز دوّم از خلافتش در مدينه به ايراد خطبه پرداخت ودر آنجا فرمود :
"هر زمينى كه عثمان بخشيده وهر مالى كه عطا كرده از مال اللَّه است‏وبايد به بيت المال باز گردانده شود. زيرا هيچ چيز حق قديم را باطل‏نمى‏كند واگر من آنها را بيابم، اگر چه كابين زنها شده ويا در شهرهاپراكنده گشته باشد، به بيت المال بازشان مى‏گردانم. زيرا در عدل وسعتى‏است وكسى كه حق بر او تنگ مى‏آيد بداند كه ستم بر او تنگتر شود".(50)على‏عليه السلام كار گزاران خليفه سابق را كه بر ولايات‏اسلامى حكومت داشتند،از كار بركنار كرد. همچنين بر عزل معاويه، رهبر سياسى ونظامى حزب‏اموى، بسيار پافشارى نمود. در واقع معاويه دوست داشت تا آن‏حضرت‏مانند خلفاى گذشته وى را به عنوان والى شام همچنان در مقام خود ابقاكند تا شايد از اين راه براى تحكيم نفوذ حزب خود در حكومت، فرصت‏ديگرى بيابد.
از بين بردن معاويه وحزب اموى بزرگترين مسئوليّت امام به شمارمى‏آمد ورسول خدا خود در بيانى به آن‏حضرت تأكيد كرده بود كه وى بايددر ادامه خط رسالت، با حذف نيروهاى جاهلى وبقاياى آن، به تكميل‏هدف پيامبر همّت گمارد. روزى پيامبر به آن‏حضرت فرمود :
"تو بر سر تأويل و تفسير قرآن با بنى‏اميه خواهى جنگيد چنان كه مابر سر تنزيل آن با ايشان پيكار كرديم".
ياران روشن نگر رسول خدا نيز تماماً نسبت به اين وظيفه الهى كه‏تحقّق آن برايشان واجب بود، آگاهى داشتند وعلى نيز براى تحقّق اين‏اهداف مسئوليّت خطير خلافت بر مسلمانان را عهده دار شد. وى نهايت‏كوشش خويش را براى تحقّق يكى از دو امر زير به كار بست :
1 - بيرون راندن بقاياى نظام جاهلى از صحنه جامعه و اقامه عدل‏اسلامى در آن.
2 - افشاى اين نيروى جاهلى ورسوا كردن آن وايجاد حركتى مكتبى به‏منظور نابودى اين نيرو وجلوگيرى از تحقّق كامل اهداف ومقاصد آن.
از آنجا كه شرايط براى تحقّق هدف نخست مساعد نبود، بالطبع‏تمام تلاشها در جهت تحقّق هدف دوّم به كار گرفته شد. بدين ترتيب درميان امّت پرچمدارانى مكتبى ظاهر شدند كه مبارزه با بنى‏اميّه راسر لوحه كار خود قرار داده بودند به طورى كه توانستند آنان را كاملاً ازصحنه جامعه بيرون برانند وبنى‏اميّه هم بدون آنكه بتوانند به هدف‏اصلى واساسى خود كه همان باز گرداندن مردم به جاهليّت بود، دست‏يابند از عرصه جامعه حذف شدند. روايت زير مى‏تواند نشانگر گوشه‏اى‏از اهداف پليد معاويه باشد.
پس از آنكه معاويه به خلافت رسيد، روزى به بانگ اذان گوش‏سپرده بود. عدّه‏اى از خواص وى نيز در مجلس او حاضر بودند. چون مؤذن‏به عبارت "اشهد أنَّ محمّداً رسول اللَّه" رسيد، معاويه در خشم شد. يكى‏از كسانى كه در مجلس حضور داشت، از علّت خشم معاويه پرسيد.معاويه پاسخ داد : ابو بكر حكومت كرد و رفت و مردم در باره اومى‏گويند خدا ابو بكر را رحمت كند. همچنين ابو عدى حكومت كرد ورفت ومردم پس از حكومتش گفتند : خدا عمر را بيامرزد. امّا اين ابن ابى‏كبشه )پيامبرصلى الله عليه وآله( راضى نشد مگر آنكه نام خود را قرين نام خدا كرد.نه، به خدا قسم كه او بايد نيست و نابود شود.
همچنين يزيد، فرزند فاسد معاويه اين شعر را مى‏سرود : بنى هاشم باحكومت بازى كرد ودر واقع نه خبرى آسمانى آمد ونه وحى نازل شد.
بدين علّت امير مؤمنان‏عليه السلام استراتژى خود را تا آنجا كه در توان‏داشت، بر اساس حذف حزب اموى از صحنه جامعه قرار داد.

ستيز با دشمنان دين‏

انقلاب ياوران حق، همچون هر انقلاب اصيل ديگرى با سه جبهه‏رويارو گرديد :
1 - بقاياى دوران گذشته.
2 - فرصت طلبان.
3 - تندروها.
فرصت طلبان، همان كسانى هستند كه انقلاب را در روزهاى اوج‏يارى مى‏كنند و انتظار دارند كه خود رهبرى آن را به دست گيرند يا دست‏كم مطامع سياسى خود را با نام مشاركت در انقلاب بر آورده سازند. امّااينان همين كه با هوشيارى و بيدارى رهبرى انقلاب رو به رو شوند،تغيير موضع داده با انقلاب به ستيز و مبارزه بر مى‏خيزند و البته در برابرآن تاب ايستادگى هم ندارند. در واقع نيروى اين گروه در مكر و نفاق آنان‏نهفته است. و چون مكر و نيرنگ و نفاق آنان بر ملا شود، فوراً سُست‏مى‏شوند و از ميدان مى گريزند.
طلحه و زبير و همفكران آنان در زمره اين گروه به حساب مى آيند.اينان با خليفه سوّم به مبارزه برخاستند و خود را شايسته خلافت‏مى‏ديدند يا دست كم انتظار داشتند كه آنان هم بهره اى از خلافت ببرند.امّا چون گرايش مردم به امام را ديدند، موقتاً در برابر اين طوفان سر فرودآوردند و با وى دست بيعت دادند. حتّى آنان براى آنكه بعداً بتوانند ازخلافت سهمى ببرند، اولين كسانى بودند كه در بيعت با على‏عليه السلام از ديگران‏سبقت گرفتند. امّا دريافتند كه امام با دست اندازى به ستم، خواهان‏گرفتن حق نيست و به آروزى طلحه و زبير مبنى بر گرفتن امارت كوفه‏وبصره وقعى نمى نهد. چرا كه مى‏دانست هريك‏از آنان در اين‏دو شهرپيروان و هوا خواهانى دارند. بدين ترتيب طلحه و زبير بر اميرمؤمنان‏شوريدند و بيعت او را زير پا نهادند و به خونخواهى كسانى برخاستند كه‏خود آنها را كشته بودند! آنان همچنين ادعا كردند كه ولى دم خليفه سوّم‏هستند. بدين گونه گناه بزرگى مرتكب شدند و آتش فتنه و جنگ را درميان مسلمانان شعله ور ساختند. در واقع جنگى كه اينان آن را شعله‏وركردند، نخستين جنگ خونبار ميان مسلمانان محسوب مى شود.

جنگ جَمَل

ابو بردة بن عوف ازدى از كسانى بود كه از يارى امام در كوفه امتناع‏ورزيد. هنگامى كه على‏عليه السلام فاتحانه از بصره بازگشت، متخلفان را به بادنكوهش گرفت و فرمود :
"بدانيد كه مردانى از شما، از يارى من باز نشستند پس من نكوهشگرو خوار كننده ايشانم و شما نيز بايد از آنان كناره گيريد و سخنانى بديشان‏گوييد كه ناپسندشان آيد تا سرزنش شوند و بدين وسيله حزب اللَّه هنگام‏آشفتگى و تفرقه باز شناخته شوند".
سپس ابو برده برخاست و پرسيد : امير مؤمنان! آيا كسانى را كه‏پيرامون عايشه كشته شده بودند و نيز زبير و طلحه را ديدى؟ آنان به چه‏گناهى كشته شدند؟
امام پاسخ داد : آنان پيروان و كارگزاران مرا كشتند و ربيعه عبدى،رحمة اللَّه عليه، را به همراه گروهى از مسلمانان به قتل رساندند. گفتند :پيمان شكنى نمى‏كنيم چنانكه شما پيمانتان را شكستيد و گفتند : فريب‏پيش نمى‏گيريم چنانكه شما پيش گرفتيد. پس بر آنان يورش بردند و همه‏آنان را از پاى در آوردند. من از آنان خواستم قاتلان برادرانم را به من‏معرفى كنند تا آنان را در مقابل بكشم سپس قرآن در ميان ما حكم كند. امّاآنان از اين خواسته سر باز زدند و با من به جنگ آمدند در حالى كه بيعت‏من و خون نزديك به هزار نفر از طرفدارانم به گردن ايشان بود، من نيزآنان را در مقابل اين كردار ناپسند كشتم.
آنگاه امام پس از اين بيانات از ابو برده پرسيد :
آيا تو در اين باره ترديد دارى؟
ابو برده پاسخ داد :
"من در اين باره ترديد داشتم امّا اكنون دانستم و خطاى آنان بر من‏آشكار گرديد. و تو هدايت شده اى و بدرست اقدام كرده اى".(51)
بدين ترتيب امام جنايات پيمان شكنان را بطور خلاصه بيان فرمود.بار ديگر، هنگامى كه سپاهيان آن‏حضرت، و اهل جمل و بصره بايكديگر روياروى شدند، آن‏حضرت طلحه و زبير را خواست و بديشان‏فرمود :
"به جان خودم شما سلاح و اسب و سپاه فراهم آورده ايد.اگر براى‏آنچه مهيا كرده‏ايد نزد خداوند عذر و دليلى داريد، پس از خدا بترسيدوهمچون زنى نباشيد كه رشته خود را پس از تابيدن محكم از هم گسست.آيا مگر من برادر دينى شما نيستم كه شما خون مرا محترم شماريد و من‏نيز خونتان را محترم شمارم؟ پس آيا حادثه اى رخ داده كه شما ريختن‏خون مرا روا مى داريد؟!"
همچنين امام فرمود :
"در آن روز خداوند جزاى حق آنان را بدهد و آنان مى دانند كه‏خداوند حق و آشكار كننده است. اى طلحه! آيا تو خون عثمان را مطالبه‏مى كنى؟ خداوند كشندگان عثمان را لعنت كند. طلحه تو همسر رسول‏خدا را براى جنگ بيرون آورده اى در حالى كه همسر خويش را در خانه‏بگذاشته‏اى! آيا مگر تو با من بيعت نكردى؟!"(52)
آنگاه امام برخى از مواضع زبير را در ركاب رسول خدا به ياد او آورد.زبير از ميدان جنگ دورى گرفت. چون زبير راه مدينه را در پيش گرفت"ابن جربوز" به تعقيب وى پرداخت و او را كشت و شمشير او را براى‏امام آورد.
على‏عليه السلام شمشير زبير را گرفت و آن را در دست چرخاند و فرمود :
"چه دشواريها كه با اين شمشير از پيش روى رسول خدا برداشته شد".
ابن جربوز گفت : اى امير مؤمنان جايزه من در قبال اين كار چيست؟آن‏حضرت فرمود از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود :
"كشنده فرزند صفيه (زبير) را به آتش نويد بخش".
سالها بعد همين ابن جربوز همراه با خوارج نهروان به روياروئى امام‏آمد و در همان نبرد به قتل رسيد.(53)
از خواندن برگهاى تاريخ در مى‏يابيم كه زبير و طلحه و عايشه هر يك‏در حركت خود ترديد داشتند و هر كدام از آنها بارها تصميم گرفتند از اين‏جنگ منصرف شوند. امّا دستى پنهان، هر بار عزم آنان را تجديد مى كردو از نو آنان را به قلب فتنه سوق مى داد!
طلحه به بصره آمد و براى مردم سخنرانى كرد و آنان را به خلع امام ازخلافت تشويق نمود. مردم از وى پرسيدند : ابو محمّد! نامه هايى كه ازسوى تو به ما مى رسيد غير از اين بود كه اكنون مى گويى! طلحه خاموش‏شد و جوابى نيافت و زبير را براى سخنرانى پيش فرستاد.
عايشه نيز در مسير حركت خود به بصره با چاه آبى به نام "حوأب"رو به رو گشت. سگهاى اطراف اين چاه به وى پارس كردند. عايشه‏پرسيد : نام اين چاه چيست؟ گفتند : حوأب. ناگهان عايشه بانگ برداشت‏و بر بازوى شترش زد و آن را خوابانيد و سپس گفت : به خدا سوگند : به‏خدا سوگند من مصداق حديث سگهاى حوأب هستم. مرا باز گردانيد. مراباز گردانيد.
بدين سبب عايشه و همراهانش يك شبانه روز در كنار چاه حوأب‏اردو زدند. امّا عبداللَّه بن زبير حيله‏اى به كار بست و چهل نفر و بنابر قولى‏ديگر پنجاه نفر از باديه‏نشينان را حاضر كرد و بديشان رشوه داد تا نزدعايشه گواهى دهند كه نام اين چاه حوأب نيست.(54)
همچنين هنگامى كه زبير قصد كناره گيرى از اين جنگ را داشت، بارديگر عبداللَّه بن زبير پا به صحنه مى گذارد و با فريب دادن پدرش وى رابه ميدان نبرد بازمى گرداند. نقش عبداللَّه در اين ميان همچون نقش محمّدبن طلحه بود. مروان بن حكم نيز گاه به گاه وارد صحنه مى شد و بر ادامه‏جنگ تبليغ و تشويق مى‏كرد.
بدين ترتيب مى توان از دستهاى پنهانى در پشت شخصيّتهاى ظاهرى‏جنگ جمل پرده برداشت. اين دستها نشان از هم پيمانى بنى اميّه با برخى‏از كسانى كه در حكومت طمع بسته بودند داشت. اينان در واقع با پنهان‏شدن در پشت چهره‏هاى ظاهرى جنگ جمل، خود را از چشمها پنهان مى‏داشتند. و با خود مى گفتند : اگر اينان در اين جنگ به پيروزى دست‏يابند، همان امتيازاتى كه در عهد خلافت عثمان از آنها برخوردار بوديم‏باز هم از آنها برخوردار خواهيم شد، امّا اگر اينان در اين جنگ شكست‏بخورند ما به يك تير دو نشان زده ايم. زيرا از يك طرف از سوى‏مهاجران و انصارى كه براى خلافت دل بسته اند و هر يك ديگرى رابراى خلافت تأييد مى كند، آسوده خاطر مى شويم و از طرف ديگر هيبت‏آنان در ميان مسلمانان فرو مى ريزد و مردم آنها را كسانى مى پندارند كه‏در پى برآورده ساختن مصالح و منافع شخصى خويشند.
بدين ترتيب مى توانيم علّت همگامى حزب اموى را در كنار طلحه‏وزبير وعايشه كه از شديدترين تحريك كنندگان مردم بر ضدّ عثمان‏ومقدّم داشتن بنى اميّه در حكومت و ثروت توسّط او به شمار مى آمدند،تفسير كنيم.
مردم با شگفتى مى‏پرسيدند آيا جنگ طلبان آهنگ بصره را كرده‏اندومى‏خواهند انتقام خون عثمان را از بصريان بگيرند و به خاطر عثمان باآنها بجنگند؟!
طبرى به سند خود از مغيرة بن اخنس روايت كرده است كه گفت :سعيد بن عاص، در ذات العرق با مروان بن حكم و يارانش رو برو شد و ازآنان پرسيد : به كجا مى رويد در حالى كه خون بهاى شما بر شتران سوارند. ( ابن اثير گويد : منظور وى عايشه و طلحه و زبير بود ). اينان را بكشيدوآنگاه به خانه هايتان باز گرديد و يكديگر را به قتل نرسانيد. امّا مروان‏و يارانش پاسخ دادند : ما مى‏رويم تا شايد همه قاتلان عثمان را بكشيم.(55)
شايد اينان در پايان سخنانشان اشاره كرده باشند كه هدف آنها از اين‏حركت درهم كوبيدن عدّه‏اى به دست عدّه‏اى ديگر بود تا مگر بدين ترتيب‏از آنان خلاص شوند. براى تأييد اين نظر مى توان از روايتى كه ابن اثير نقل‏كرده است، استفاده نمود. وى مى‏گويد : مروان بن حكم تيرى به سوى‏طلحه انداخت و آن تير به پاى طلحه خورد و او را كشت!(56)
اميرمؤمنان على‏عليه السلام در چندين خطبه به سرشت اين جنگ اشاره كرده‏و بيان داشته بود كه تا ديروز قريشيان كه در سنگر كفر بودند، در مقابل‏اسلام ايستادند و جنگيدند و امروز نيز آنان به خاطر همان هدف در حالى‏كه فريب خورده وشيفته قدرت شده اند با او سر جنگ دارند.
شيخ مفيد مى نويسد : چون امام در ربذه فرود آمد، دنباله حاجيان باآن‏حضرت رو برو شدند و گرد وى را گرفتند تا سخنى از او بشنوند. امام درخيمه خود بود. ابن عبّاس گويد : من نزد آن‏حضرت رفتم و ديدم كه نعلين‏خود را وصله مى زند. عرض كردم : ما به اينكه، تو كار ما را سروسامان‏دهى بيشتر نيازمنديم تا اين كارى كه اكنون بدان مشغولى. امّا او پاسخى‏نداد تا آنكه از كار خود فارغ شد سپس آن را كنار لنگه ديگر كفش قرار دادو از من پرسيد : قيمت اين يك جفت نعلين چقدر است؟ گفتم : ارزشى‏ندارند. پرسيد : با همين بى‏ارزشى؟ گفتم : كمتر از يك درهم مى ارزند.آنگاه امام فرمود :
"به خدا سوگند اين يك جفت نعلين در نزد من بيش از خلافت بر شمادوست داشتنى است مگر آنكه من در اين خلافت حقى را استوار و ياباطلى را دفع كنم".
ابن عبّاس گويد : به آن‏حضرت عرض كردم حاجيان گرد آمده‏اند تا به‏سخنانت گوش فرا دهند آيا به من اجازه مى‏دهى كه با آنان سخن گويم اگرنيك گفتم از آنِ تو و اگر بد گفتم به حساب خودم باشد. گفت : نه. خودم باآنان سخن خواهم گفت. سپس دستش را بر سينه من نهاد - او دستى ستبرداشت - كه سينه‏ام را به درد آورد سپس برخاست. جامه او را گرفتم‏وگفتم : تو را به خدا سوگند مراعات خويشاوندى را در باره من بفرما. ( گويا ابن عبّاس از اين بيم داشت كه على‏عليه السلام سخنانى بگويد كه حاجيان راخوش نيايد. )
آن‏حضرت فرمود : مرا سوگند مده. آنگاه از چادر بيرون رفت. حاجيان‏بر او گرد آمدند آن‏حضرت خداى را ستود و ثنا گفت و آنگاه فرمود :
"خداى تعالى محمّدصلى الله عليه وآله را برانگيخت در حالى كه در ميان عرب نه كسى‏بود كه كتابى بخواند و يا نبوّتى ادعا كند. آن‏حضرت مردم را بدانچه وسيله‏رستگاريشان بود، رهنمايى فرمود به خدا سوگند من نيز همواره در ميان‏كسانى بودم كه هدايتشان مى‏كرد نه دگرگون شدم و نه تغيير يافتم و نه‏خيانتى مرتكب گشتم تا آنكه همه دشمنان دين پشت كرده بگريختند. مرابا قريش چكار؟ به خدا سوگند، من با آنان در زمانى كه كافر بودندجنگيده‏ام و امروز نيز كه راه فتنه و فساد را در پيش گرفته‏اند باز هم باآنان مى‏جنگم و اين راهى كه مى‏روم بر اساس عهد و پيمانى است كه دراين باره با من شده است. هشدار مى‏دهم كه من به خدا سوگند مى‏خورم تاباطل را چنان بشكافم كه حق از درون آن برون آيد قريش با ما كينه جويى‏نمى كند جز بدين خاطر كه خداوند ما را بر آنان برگزيده است و ما آنها رابه زير فرمان خود كشيده‏ايم".
آنگاه اين دو بيت را خواند :
1 - به جان خودم سوگند گناه است كه تو شير خالص را بنوشى و سرشير يا خرماى بى هسته بخورى.
2 - حال آنكه ما بوديم كه اين بلند مرتبگى را به تو داديم و گرنه توخود مرتبه‏اى نداشتى و ما بوديم كه گرداگرد تو اسبان كوتاه مو و نيزه‏ها رافراهم آورديم.(57)
بدينسان قريشى كه همواره رؤياى حكومت عرب را در سر مى‏پروراندهم به دين تظاهر كرد و هم جنگى عليه آن به راه انداخت و نيروى‏ويرانگر خويش را در اين راه كاملاً به كار گرفت و از ضعف خليفه سوّم‏استفاده كرد و برخى از ياران پيامبر و مناديان دعوت آن‏حضرت را فريفت‏و آتش طمع آنان نسبت به خلافت بر مسلمانان را شعله ور ساخت. كسانى‏كه جذب نيرنگ قريش شدند، در واقع فاقد بينشى روشن در باره شناخت‏جريانات آن دوره بودند.
طلحه كه توقع داشت پس از خليفه دوّم به خلافت برسد بصريان را برضدّ عثمان مى شورانيد و آنان را به كشتن عثمان تشويق مى كرد. او خود به‏بصره آمد و منادى اش بانگ زد : هر كس، شخصى از جنگجويان را دراختيار دارد بايد او را به ما تحويل دهد. پس چون جنگجويان را به دست‏ايشان سپردند، همه آنها را از دم تيغ گذراند و جز شمار اندكى از آنان ازاين حادثه جان سالم به در نبردند.(58)
آرى اين همان طلحه است كه تا ديروز آنان را رهبرى مى‏كرد و امروزدر جناح مقابل آنان قرار گرفته است و آنها را مى‏كشد! آيا براستى اين‏شگفت آور نيست؟! آرى، طلحه نيز تا ديروز رئيس و رهبر آنان بود امّاامروز در شمار عوامل بنى اميّه در آمده است و حزب اموى به دست خوداو، وى را از صحنه جامعه بيرون راند. اميرمؤمنان در وجوب جنگ باآنان هيچ گمان و ترديدى به خود راه نداد زيرا سرشت و اهداف پليد آنان‏را بخوبى دريافته و از طرفى پيامبر او را از وقوع اين ماجرا آگاه كرده و به‏او فرموده بود كه در آينده با پيمان شكنان در جنگ خواهد شد.
آرى امام در راه بيدارى مردم دشواريهاى فراوانى متحمّل شد و اگرمهاجران و انصار با بصيرت، براى دفع اين فتنه در كنار او نبودند و وى رابا همان نيرو وقوّتى كه رسول خداصلى الله عليه وآله را يارى كردند، مدد نمى رساندندچه بسا كه قريش با توسّل به نيرنگها و نيروها و تعصبّات خود خطرى‏واقعى عليه بقاى اسلام به وجود مى‏آورد.
آنگاه امام به سپاه كوفه كه كشور ايران را فتح كرده بودند، دستور دادكه در همانجا بمانند و از مرزهاى اسلام پاسدارى كنند و براى فتح‏سرزمينهاى جديد سپاهيانى به اين سوى و آن سوى گسيل دارند. امام از اين‏جهت سپاه كوفه را براى‏اجراى اين مهم برگزيد كه مى‏دانست در ميان آنان‏تعدادى از ياران با بصيرت پيامبر ونيز شمارى از فقها و قرّا يافت مى‏شوند.آن‏حضرت در ملاقات خود با اين سپاه در ناحيه ذى قار بديشان فرمود :
"اى مردم كوفه! شما از گرامى‏ترين مسلمانان و ميانه‏روترين ايشان‏وپر سهم ترين آنان در اسلام و نيكوترين عرب در سواركارى و تيراندازى‏هستيد. شما از ديگر اعراب به پيامبر و خاندان او بيشتر دوستى مى ورزيدو من با اعتماد به شما، پس از تكيه بر خدا، براى فداكاريهايى كه در قبال‏نقض پيمان طلحه و زبير و سرپيچى ايشان از من و گرايش آنان به عايشه‏براى ايجاد فتنه و آشوب از خود نشان داديد به سويتان روانه گشتم".(59)
اعراب كوفى در دوره‏هاى بعد همچنان محبّت و گرايش خود را به‏خاندان پيامبر از دست ندادند و خط مبارزاتى آنان عليه امويّون را ادامه‏دادند تا آنكه سرانجام خداوند طومار عمر حكومت بنى اميّه را درروزگار خلافت آل عبّاس در هم پيچيد.
هنگامى كه امام سپاه خود را بسيج كرد همراه با آنان عازم بصره شدوبدان شهر گام نهاد. آن‏حضرت در بصره خطبه‏اى مهم ايراد كرد و در آن‏به تبيين مشروعيّت نبرد با ناكثان (پيمان شكنان) پرداخت. على‏عليه السلام دراين سخنرانى استراتژى خود را در اين جنگ مطرح كرد و فرمود :
"بندگان خدا! بپا خيزيد براى جنگ با اين مردمان با سينه‏هايى ستبردر جنگ. چون ايشان بيعت مرا شكستند و كارگزارم ابن حنيف را پس ازكتك بسيار و رنج و آزار سخت از بصره بيرون كردند و سبابجه را كشتندو حكيم بن جبله عبدى را كشتند و نيز مردان شايسته ديگر را از پاى درآوردند سپس در پى تعقيب دوستداران من بر آمدند و آنان را در پناه هرديوار و زير هر سقفى كه ديدند، گرفتند و پس از چند روز گردن زدند.ايشان را چه شده است. خداوند بكشتشان به كجا مى‏روند؟ به سوى آنان‏بپا خيزيد و بر آنان سخت گيريد و بر آنان حمله كنيد در حالى كه بردبارودر پى پاداش هستيد. مى‏دانيد كه شما هماورد و كشنده آنانيد و خود رابراى نيزه انداختن و شمشير زدن و مبارزه با همتايان خويش آماده‏كرده‏ايد.
هر يك از شما كه خود را در برابر دشمن دليرتر ديد و از يكى ازبرادرانش سُستى و ضعف مشاهده كرد، بايد از آن برادرش كه شجاعت‏او، از او كمتر است، دفاع كند همان گونه كه از خويشتن دفاع مى‏كند زيرااگر خدا خواسته بود او را نيز مانند همرزمش دلير و شجاع مى‏گردانيد".(60)
برخورد امام‏عليه السلام با پيمان شكنان همچون برخورد وى با كافران نبود.بلكه آن‏حضرت اصحابش را از آغاز كردن جنگ بازداشت و پس از آنكه‏اصحاب جمل، اردوگاه امام را زير تيرهاى پياپى و بسيار خود گرفتندياران وى به آن‏حضرت شكايت كرده، گفتند : اى اميرمؤمنان! اردوگاه ماپر از تيرهاى آنان است. امّا على‏عليه السلام به آنان اجازه مقابله نداد تا آنكه‏يكى از افراد خود را با قرآن به سوى سپاه بصريان فرستاد تا آنان را به‏حكميّت قرآن فرا خواند، امّا دشمنان او را كشتند. پس از اين ماجرا امام‏فرمان نبرد را صادر كرد.
جنگ سه روز ادامه يافت و ياران پيامبر، از مهاجران و انصار،قهرمانيهايى از خود نشان دادند كه در زمان پيامبر به سبب بروز چنان‏شجاعتهايى شهرت يافته بودند. آنان در لشكرى موسوم به "كتيبةالخضراء" جمع آمده بودند كه فرماندهى آن را مولا و امير آنان يعنى‏على‏عليه السلام بر عهده داشت.
و در روز آخر جنگ بر شترى كه پرچم ناكثان بروى آن بود، حمله‏كرد. چون شتر بر زمين افتاد تمام دشمنان تار و مار شدند و جنگ باپيروزى امام پايان يافت. جارچى آن‏حضرت در پى اين پيروزى، به‏دستور امام بانگ برداشت كه : فراريان را تعقيب نكنيد و مجروحان رانكشيد و به خانه‏ها گام ننهيد و سلاح و لباس و وسايل دشمنان رابرنداريد هر كس سلاح به زمين گذارد و نيز هر كس كه در خانه‏اش راببندد در امان است.
پس از فرو نشستن آتش جنگ، على‏عليه السلام به طرف عايشه تنها رهبرزنده مخالفان رفت. صفيه دختر حارث كه فرزند خود را در اين جنگ ازدست داده بود، به استقبال امام آمد و به آن‏حضرت گفت :
اى على! اى قاتل دوستان! اى از هم پاشنده جمع! خداوند فرزندانت‏را يتيم كند چنانكه تو فرزندان عبداللَّه (پسرش) را يتيم كردى.
امام به سخنان او اعتنايى نكرد و از كنار او گذشت. سپس نزد عايشه‏رفت بر او سلام داد و در كنار او نشست. عايشه زبان به پوزش گشودوگفت : من كارى نكردم. چون امام از نزد عايشه بيرون آمد، دوباره‏صفيه سخنان زشت خود را بر زبان راند امّا آن‏حضرت به او توجّه نكردولى در حالى كه به برخى از خانه‏ها اشاره مى‏كرد، گفت : بدان كه اگرمى‏خواستم، مى‏توانستم درِ اين خانه‏ها را بگشايم و كسانى را كه در آن‏پناه گرفته اند، بكُشم. سپس درِ اين يك خانه را باز كنم و كسانى را كه درآنند بكشم و همينطور آن خانه ديگر را.
گروهى از جنايتكاران از جمله مروان بن حكم و عبداللَّه بن زبير به‏عايشه پناه برده بودند. امّا امام از كشتن آنان چشم پوشيد. يكى از مردان‏قبيله ازد در حالى كه به صفيه اشاره مى‏كرد، به امام گفت : به خدا سوگنداين زن نبايد با ما چنين درشتى كند. امام در خشم شد و فرمود :
"خاموش! نه حرمتى را بدر و نه داخل خانه‏اى شو و زنى را به آزارمگير اگر چه ناموس شما را ناسزا گويند و فرمانروايان و شايستگانتان راسبكسر بخوانند كه ضعيف و ناتوانند ما پيش از اين به خويشتن دارى دربرابر آنان دعوت شده بوديم با آنكه آن زنان مشرك بودند".(61)
بدين سان على‏عليه السلام به يارانش آموخت كه چگونه با نرمى بادشمنانشان رفتار كنند با آنكه رودهايى از خون در ميان آنان جارى شده‏بود، آنگاه امام به بيت‏المال رفت و آنچه در آن بود به يكسان ميان‏سربازانش تقسيم كرد و به هر يك از آنان پانصد درهم داد و خود نيزهمچون يكى از آنها پانصد درهم برداشت. آنگاه عايشه را با مركب‏وتوشه كافى مجهز كرد و به سوى مدينه رهسپارش نمود. امام چهل زن‏معروف بصرى را براى همراهى عايشه انتخاب كرد و آنان را همراه محمّدبرادر عايشه كه يكى از نزديكترين ياران على‏عليه السلام بود، به مدينه فرستاد.آنگاه ابن عبّاس را به جانشينى خود در بصره گماشت و عهدنامه‏اى براى اونوشت و در آن فرمود : راغبان ايشان را با عدالت و انصاف و احسان برآنان راضى نگه دار و ترس را از دلهايشان بزداى.
سپس امام‏عليه السلام به فرماندهان سپاهش نامه‏اى نوشت و در آن حدومرزهاى حكومت خود را مشخص فرمود :
"آگاه باشيد كه حق شما بر من آن است كه رازى را از شما پنهان ندارم‏مگر در جنگ و كارى را بدون صلا حديد و راى شما انجام ندهم مگر درحُكم و حقّى را كه مربوط به شماست از جايگاهش به تعويق نيندازم‏وبدون تمام كردنش از آن دست برندارم و اينكه شما در اجراى حق نزدمن يكسان باشيد".(62)
آن‏حضرت در حالى كه در اين جنگ به پيروزى دست يافته بود، به‏كوفه بازگشت. وى از رفتن به قصر الاماره خوددارى كرد و به جاى آن به‏خانه جعدة بن ابى هبيره مخزومى، فرزند خواهرش ام هانى رفت‏ودرباره قصر الاماره فرمود : اين قصر هلاكت و رنج است مرا در آن‏فرودمياريد.

صفّين : فرازى حسّاس

فرا روى امام‏عليه السلام هر لحظه گردنه‏اى صعب العبور نمايان مى‏شد، و آن‏كس كه مى‏خواست عدالت را بر پاى دارد و احكام الهى را جارى سازدناگزير مى‏بايست آنها را در نوردد.
معاوية بن ابى سفيان رهبر مرتدان جاهلى مَنش تمام كينه ورزان به‏اسلام وانتقامجويان و تفاله‏هاى دوران گذشته را عليه امام بسيج كردوتمام كسانى كه چشم طمع به حكومت اسلامى داشتند و نيز زر دوستان‏پولدار به آنان پيوستند. معاويه مقر خود را در شام قرار داده بود. وى پس‏از مرگ برادرش، يزيد بن ابى‏سفيان، فرمانده سپاهيان شام از سوى عمربه ولايت شام منصوب شده بود. هدف عمر از اين اقدام چيزى جز جلب‏رضايت بنى اميّه نبود و بنى اميّه قدرت سياسى و نظامى به شمار مى‏آمدندكه بيشتر دست در دست هم داشتند و مشغول توطئه عليه دين خدا بودند.سران حزب اموى بر اين گمان بودند كه شام مُلك خالص آنان و تا ابد دراختيار ايشان است بنابراين تمام نيروهاى نظامى خود را در آن ديارمتمركز ساختند. آنان تصور نمى‏كردند كه هيچ حاكمى روزى به خودجرأت دهد و ولايت شام را از آنان باز پس گيرد. حتّى دوّمين خليفه‏نيرومند، عمر، از آنچه در شام مى‏گذشت چشم مى‏پوشيد. او در خصوص‏پاگيرى و تقويّت حزبى مخالف با اسلام سهل انگارى به خرج مى‏دادوهمواره شام را از قوانين سخت و خشن خود معاف مى‏كرد. در زمانى كه‏عمر قوانينى از قبيل "از كجا آورده‏اى؟" براى مقابله با ثروت اندوزى كه‏حاكمان جديد به دامان آن گرفتار شده بودند وضع كرده بود و حتّى كسى‏همچون ابو هريره هم نتوانست از آن قانون قاطع رهايى يابد و ناچار شدبسيارى از اموال خود را كه در بحرين گرد آورده بود، به خاطر اجراى اين‏قانون از دست دهد. در همين حال كه عمر اين قوانين را با شدّت دنبال‏مى‏كرد، معاويه و حزب اموى او كه شالوده سلطنت منفور خود را در شام‏پى ريزى مى‏كرد و ثروتهاى هنگفت را روى‏هم مى‏انباشت و بر منفعت‏طلبان حاتم بخشى‏ها مى‏نمود از اين قانون مستثنى بودند. هنگامى هم كه‏از عمر در اين باره سؤال مى‏شد، چشم پوشى خود را با اين عبارت توجيه‏مى‏كرد كه معاويه سمبُل عزّت و سرفرازى اسلام است!!
البته گمان مبريد كه عمر مى توانست بدون پرداخت بهايى سنگين درمقابل اقدامات معاويه قد برافرازد. او حتّى به خاطر برخى از فشارهاوتنگناهايى كه بر حزب اموى آن هم در پايتخت و نه در شام قرار داده‏بود، جان خود را از كف داد.
با اين وصف معاويه مى‏پنداشت كه مى‏تواند همچنان در زمان خلافت‏على‏عليه السلام هم بر شام حكم براند و چيزى هم جز فرمان امام مبنى بر عزل اوو انتصاب ديگرى به جاى وى، او را بيمناك نكرد!! امام بيش از هر كس‏ديگر به ماهيّت معاويه آگاه بود و حركت امام براى جنگ با معاويه به‏معناى پيروزى حتمى آن‏حضرت بر او نبود. زيرا سپاه معاويه كه زير پرچم‏جاهليّت گرد آمده بودند با سپاه آن‏حضرت كه بيشتر آنان هنوز درگيرودار هواهاى نفسانى خود به سر مى‏بردند و همگى خالصانه درخدمت آن امام نبودند، با وجود اندك ياران مؤمن و مخلص، بسيارتفاوت داشت.
امام خود در چند جا به اين نكته تصريح كرده است. از جمله يك باربه افراد خود فرمود :
"اى كاش معاويه سپاهش را با سپاه من عوض مى كرد مانند عوض‏كردن دينار با درهم. يكى مى‏داد و ده نفر مى‏گرفت".
پيش از حركت امام به سوى شام، يكى از فرماندهان سپاه امام به‏ديگرى گفت : روز نبرد ما و شاميان بس روز سخت و دشوارى است كه‏جز دريا دلان مخلص و قوى دلان با ايمان بر آن شكيبا نخواهند بود.گوينده اين سخن يعنى زياد بن نصر حارثى خطاب به عبداللَّه بن بديل‏افزود : به خدا سوگند در آن روز گمان نمى‏كنم كسى از ما و از شاميان زنده‏بماند مگر فرومايگان.
دوستش نيز در تأييد وى گفت : به خدا سوگند من نيز چنين مى‏پندارم.
على‏عليه السلام كه به سخنان آن دو گوش مى داد بديشان چنان نگريست كه‏گويى گفتارشان را تأييد مى‏فرمايد امّا از آنان خواست با توجّه به شرايطخاصّ جنگى از ابراز اين گونه سخنان خوددارى ورزند و فرمود :
"بايد اين سخنان در دلهايتان بماند. چنين سخنانى اظهار مكنيد و نبايدكسى از شما چنين سخنانى بشنود. خداوند كشته شدن را براى ملّتى و مرگ‏را براى ملّتى ديگر مقدّر فرموده است و مرگ هر يك از آنان همان گونه‏كه خدا مقدر كرده، فرا رسد. پس خوشا به حال مجاهدان راه خدا و كشته‏شدگان راه طاعتش"!(63)
بدين گونه گفتگو ميان سران سپاه در مى‏گرفت و بدين سان امام هدف‏خود از جنگ، با شاميان را كه همان جستجوى رضوان خدا و مبارزه باتباهكاران بود، تبيين مى‏كرد. اگر چه تحقّق اين هدف پيامدهاى ناگوارى‏هم در برمى‏داشت.

فضايل امام و دشمنى معاويه

معاويه نيز به سهم خود به فضايل على‏عليه السلام اذعان مى‏كرد و مى‏دانست‏برترين كس بعد از رسول خداصلى الله عليه وآله امام على بن ابى‏طالب است. امّا او به‏پيراهن عثمان چنگ انداخته بود و خود را سزاوارترين مردم نسبت به اومى‏دانست. با آنكه دليل معاويه سُست و بى پايه به نظر مى‏رسيد امّازيركى و نيرنگ بازى واسباب و عوامل زورى كه او در اختيار داشت وى‏را از آوردن دلايل صحيح وقوى بى نياز مى‏كرد. همين امر مى تواند ازماهيّت مبارزه ميان او و امام پرده بردارد.
تاريخ پرونده قطورى از اعترافات معاويه نسبت به فضايل على‏عليه السلام‏تشكيل داده است و ما بويژه مى توانيم اين اعترافات را در نامه‏هاى خاصّى‏كه ميان او واصحاب بزرگ امام رد و بدل شده، بيابيم. امّا رساترين اين‏نامه‏ها، نامه‏اى است كه معاويه خطاب به محمّد بن ابى‏بكر، يكى ازسرسخت‏ترين مدافعان خط امام، نوشته است.(64) اين نامه چنين است :
"از معاوية بن ابى‏سفيان به محمّد بن ابى‏بكر، درود بر اهل طاعت‏خدا.
امّا بعد، نامه‏ات به من رسيد. در آن نامه ضعف راى تو مشهود است‏ونسبت به پدرت سخنان ناروا گفته بودى. در آن از حق پسر ابوطالب يادكرده‏اى و از سوابق كهن و قرابت او سخن رانده‏اى و از برترى غير خودت (على‏عليه السلام) گفته‏اى و به برترى خويش اشاره‏اى نكرده‏اى! پس سپاسگزارخدايى هستم كه فضل و برترى را از تو بازداشت و به ديگرى واگذاشت. ماو نيز پدرت در زمان حيات پيامبرمان، حق پسر ابوطالب را بر خود لازم‏مى‏ديديم و برترى او بر ما آشكار بود. پس چون خداوند آنچه را كه نزدش‏بود براى پيامبرش برگزيد پيامبر (صلى الله عليه وآله وفات كرد) پدرت و فاروقش (عمر) نخستين كسانى بودند كه حق او را خوردند و با وى خلاف كردند. پس از آن دو عثمان برخاست و گام به گام شيوه آن دو را دنبال كرد..."(65)
بدين گونه معاويه براى تحريك حس تعصّب محمّد بن ابى‏بكر به فضل‏امام اعتراف مى كند و او را بروى و بر تمام اصحاب پيامبر برترى مى‏دهد.
همچنين در بين گفتگويى كه ميان معاويه و عمرو بن عاص، يكى ازرهبران عرب در روزگار جاهليّت و هم پيمان تاريخى بنى اميّه، صورت‏گرفت، معاويه گفت : اى ابو عبداللَّه! من تو را براى جنگ با اين مرد كه‏پروردگارش را معصيت كرده و دست به خون خليفه آلوده و آشوب بر پاكرده و اتحاد را از ميان برده وپيوند خويشاوندى را بريده است، به سوى‏خود فرا مى خوانم.
عمرو پرسيد : منظور تو جنگ با كدام مرد است؟
معاويه گفت : جنگ با على.
پس عمرو به او گفت : تو با على هم شأن و برابر نيستى. تو نه مانند اوهجرت كردى و نه از سابقه او در گرايش به اسلام برخوردارى و نه‏همچون او صحابى پيامبر بودى و جهاد كردى و نه از علم وفقه اوبهره‏مندى. به خدا سوگند، با اين وجود، او را حد و حدودى است‏وصاحب جاه و پيروزى و از طرف خداوند مورد امتحان و آزمايشهاى‏نيكو قرار گرفته. امّا اگر تو را در جنگ با على همراهى كردم براى من چه‏نصيبى قرار مى‏دهى كه تو خود مى‏دانى در اين كار چه دشواريهاوخطرهايى نهفته است؟
معاويه گفت : هر چه توبخواهى. عمرو گفت : حكومت مصر را.معاويه با شنيدن خواسته عمرو لختى درنگ كرد و آنگاه گفت : من خوش‏ندارم كه اعراب درباره تو بگويند كه عمرو به خاطر دنيا خود را در اين‏جنگ داخل كرد. عمرو گفت : دست بردار!
بدين سان ميان معاويه و فرمانده دوران جاهليّت كه به اندازه تمام‏عرب در جنگ خبره بود، پيمان همكارى و همگامى منعقد شد.
پس از اتمام اين معامله كه نمودار سرشت حزب اموى بود، مروان‏يكى از رهبران امويّون در خشم شد و گفت : چرا همان گونه كه با عمرومعامله شد با من نمى‏شود؟ معاويه به وى پاسخ داد : اينگونه مردان‏براى توخريدارى مى‏شوند!(66)
در واقع معاويه با اين سخن به اين نكته اشاره كرد كه مروان خودجزيى از حزب اموى است و او در صدد باز گرداندن جلال و شكوه دوران‏جاهلى اين حزب است.
بار ديگر معاويه در ميان قاريان قرآن شام، كه در ميان شاميان گروه‏مؤمنى محسوب مى‏شدند، به فضل امام اعتراف كرد. هنگامى كه قاريان ازوى پرسيدند : چرا با على مى‏جنگى حال آنكه تو از سابقه او در اسلام‏ودر همراهى با پيامبر و خويشاوندى او با رسول خدا بى بهره‏اى؟ معاويه‏در پاسخ آنان گفت : من با على نمى جنگم. من نيز ادعا مى‏كنم كه از نظرهمراهى با پيامبر همچون على هستم امّا از هجرت و قرابت و سابقه وى‏بى بهره‏ام.
سپس معاويه در نزد آنان پيراهن عثمان را گرفت و گفت : مگرنمى‏دانيد كه عثمان مظلومانه كشته شد؟ گفتند : چرا مى دانيم. معاويه‏گفت : پس على بايد قاتلان عثمان را به ما تسليم كند تا ما آنان را به‏قصاص از خون عثمان بكشيم آنگاه ديگر جنگى ميان ما و او نيست.(67)
امّا على‏عليه السلام در نامه‏اى كه به معاويه نوشت پاسخ اين خواسته نيرنگ‏آميز او را داد. "مبرد" متن اين نامه را در كتاب "كامل" نقل كرده است.و ما در اينجا پاسخ آن‏حضرت را نقل مى‏كنيم :
"از امير مؤمنان على بن ابى‏طالب به معاويه بن صخر بن حرب، امّابعد همانا نامه تو به من رسيد. نامه مردى‏كه بينشى ندارد تا راهنمايش‏باشد ورهبرى ندارد تا هدايتش كند هوايش او را فرا خوانده پس دعوتش‏را پاسخ گفته است و گمراهى او را راهبرى كرده پس او پيروى‏اش كرده‏است. تو پنداشته‏اى كه خطاى من در حق عثمان بيعت مرا از گردن توبرداشته است. حال آنكه به جان خودم من جز يكى از مهاجران نيستم هرجا كه آنان در آمدند من نيز با ايشان در آمدم وهر جا كه آنان رفتند من‏نيز با آنان رفتم. و خداوند هرگز اينان را بر گمراهى گرد نياورد و بر آنان‏مُهر كورى نكوبيد.
و بعد، تو را با عثمان چه كار! تو از تبار بنى اميّه‏اى و فرزندان عثمان‏به خونخواهى پدرشان از تو سزاوارترند. پس اگر خيال مى‏كنى كه تو درگرفتن انتقام خون پدرشان از ايشان نيرومندترى پس در حلقه طاعت من‏گام نِه آنگاه مردم را براى قضاوت سوى من بياور تا من تو و ايشان را به‏راه راست و آشكار رهنمايى كنم".(68)
بدين سان امام با معاويه اتمام حجّت كرد :
اولاً : مشروعيّت عمل وى ناشى از اجماع مهاجرين بوده كه هيچ گاه‏خداوند آنان را بر گمراهى گرد نياورده است.
ثانياً : فرزندان عثمان اولياى دم پدرشان به شمار مى‏آيند نه معاويه.
ثالثاً : راه خونخواهى مطرح كردن دعوا در نزد قوه قانونى است نه‏سرپيچى از آن به اسم خونخواهى.
امّا معاويه به اين حجتها وقعى نمى‏نهاد چرا كه او مى‏كوشيد عظمت ازدست رفته روزگار جاهليّت بنى اميّه را اعاده كند دشمنان كينه توز اسلام‏وبقاياى دوران گذشته نزد او گرد آمدند و معاويه رژيمى انتفاعى براى‏آنان بنيان گذارد و حكومت را به يك شركت سهامى كه سهامدارانش آزادشدگان و پسر خواندگان و مترفان بودند، تبديل كرد.
بدين ترتيب مدّت زمانى ميان معاويه و امام‏عليه السلام نامه‏هايى رد و بدل‏شد و مصلحان تلاشهاى پراكنده‏اى كردند تا شايد معاويه را از ريختن خون‏مسلمانان باز دارند، امّا موفق نشدند. در آخرين نامه‏اى كه امام پيش ازآنكه تصميم نهايى خود را براى جنگ با معاويه اعلام كند، براى اوفرستاد، نوشت :
"و من شما را به قرآن و سنّت پيامبر و جلوگيرى از ريخته شدن خون‏اين امّت فرا مى‏خوانم. پس اگر پذيرفتيد به هدايت دست يافته‏ايد و اگرنپذيرفتيد بدانيد كه جز تفرقه امّت ثمرى در كار شما نخواهد بود وشكستن‏وحدت اين امّت دورى شما از خداوند را بيشتر خواهد كرد. و السلام".
معاويه در پاسخ به نامه آن‏حضرت اين بيت را نوشت :
"ميان من و قيس عتابى در كار نيست مگر زدن نيزه به پهلوها و قطع‏كردن سرها".(69) اين جواب در واقع به منزله اعلان جنگ از سوى معاويه‏به امام بود. در پى اين پاسخ امام‏عليه السلام به كارگزارانش در چهار گوشه‏مملكت اسلامى نامه‏هايى نوشت و آنان را به جنگ دعوت كرد. همچنين‏خود به آماده سازى توانائيهاى نظامى سپاه كوفه پرداخت و با سخنرانيهاى‏حماسى و آتشين روح جنگاورى را در كالبد آنان مى‏دميد. امام حسن‏وامام حسين‏عليهما السلام و اصحاب رسول خدا و طبعاً جنگجويان بدر واصحاب‏بيعت رضوان، بدليل مقام و منزلت شامخ خود در ميان مسلمانان، درتشكيل اين نيروهاى ايمانى و مردمى نقش بسزايى داشتند.
هشتاد و هفت نفر از اصحاب بدر ، در سپاه امام جاى داشتند كه هفده‏نفر از آنان از مهاجران و هفتاد نفر ديگر از انصار بودند. همچنين نهصدتن از كسانى كه در بيعت رضوان حضور داشتند، جزو سپاهيان آن‏حضرت‏بودند. بالجمله شمار اصحاب رسول خدا كه در ركاب امام بودند به دوهزار و هشتصد نفر مى‏رسيد.(70)
امام نيز به هر يك از آنان مسئوليّتهايى مناسب با شأن و مقام آنان داده‏بود ودر مقابل اين عدّه نيز تا سر حد جان از حقّ امام در خلافت دفاع‏مى‏كردند چرا كه اينان به خوبى از فضل و برترى امام على‏عليه السلام و همچنين‏از ماهيّت بنى اميّه، دشمنان على و دشمنان اسلام، آگاه بودند.
همچنين درمى‏يابيم كه آن‏حضرت پيش از مشورت با ياران خود،دست به كارى نمى‏زد و قبل از آغاز جنگ نيز در اين باره از آنان سؤال كردو بديشان چنين سخن گفت :
"امّا بعد، شما مردمانى هستيد داراى راى و انديشه پسنديده و حلم‏وبردبارى بسيار و گفتارهاى حق و خجسته كردار و صاحبان تدبير. هماناما در نظر داريم به سوى دشمن خود و دشمن شما حركت كنيم. پس رأى‏ونظر خود را در اين باره به ما بگوييد".(71)
اصحاب فوراً نظر آن‏حضرت را تأييد كردند و هر يك دلايل رساودرخشانى در خصوص مشروعيت جنگ با بنى اميّه ارائه دادند.
عمّار بن ياسر گفت : اى اميرمؤمنان! اگر نمى‏توانى حتى يك روز هم‏بمانى ما را آماده ساز پيش از شعله‏ور شدن آتش آن فاسقان و اجتماع رأى‏آنان بر شكاف و تفرقه، و ايشان را به رستگارى و هدايت فرا بخوان. اگرپذيرفتند كه نيكبخت شدند و اگر جز جنگ با ما را نخواستند پس به خداسوگند ريختن خون ايشان و تلاش در مبارزه با آنان نزديكى به خداوكرامتى از سوى اوست.(72)
عدى بن حاتم نيز از زمينه‏هاى قبلى بنى اميّه در جنگ عليه امام سخن‏راند و گفت : اگر اين جماعت خدا را مى‏خواستند و براى خدا كارمى‏كردند با ما مخالفت نمى‏كردند. امّا اين قوم براى فرار از رهبرى و عشق‏به برتر دانستن خود از مردم و بُخل و تنگ نظرى در حكومت خويش‏وناخوش داشتن جدايى از دنيايى كه در دستشان است و به خاطر خشمى‏كه در دلهايشان دارند و كينه‏اى كه در سينه‏هايشان موج مى‏زند، آن هم به‏خاطر حوادثى كه تو اى اميرمؤمنان در سالهاى گذشته براى آنان آفريدى‏وپدران و برادرانشان را از پاى در آوردى، به مخالفت با ما برخاستند.
آنگاه عدى روى به مردم كرد و گفت :
معاويه چگونه مى‏تواند با على بيعت كند. زيرا على، برادرش حنظله،ودايى‏اش وليد و جدش عتبه را در يك جنگ كشت.(73)
اين يار بزرگوار امام سرشت اين جنگ را در چند كلمه خلاصه كرد.
حزب اموى دنيا را مى‏خواست و مى‏كوشيد دستاوردها و منافع خود رادر حكومت حفظ كند و از امام و هواداران وى انتقام بگيرد. چرا كه ازنظر امويّون، امام و هواداران او كسانى بودند كه در آغاز رسالت پيامبرلرزه‏هايى بزرگ بر پيكر آنان و در نتيجه بر كل جاهليّت وارد آوردند.
اصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله در دفاع از خلافت و حقّ على از هيچ كوششى فروگذارى نكردند. امام نيز در چندين مناسبت به موضع اصحاب خود دربرابر بنى‏اميّه، استشهاد كرده است.
در اين جنگ، امام سپاهى ويژه تحت فرماندهى خود به وجود آوردكه آن را "كتيبة الخضراء" ناميدند. اين سپاه در دفاع از اسلام و حريم آن‏فداكاريهاى بزرگى از خود نشان داد. در واقع وجود اين سپاه در جنگ‏صفين نشان سلامت امّت و بيدارى وجدان آن به شمار مى رفت. پس ازدرگذشت رسول اسلام تا آن هنگام رويدادهاى بزرگ سياسى در جهان‏اسلام پديد آمد و در اين مدّت بيست و پنج ساله همواره اين گروه بودندكه اسلام را يارى كردند و در مقابل فشارها ودشواريها از خود مقاومت‏نشان دادند و قربانيها تقديم كردند. اين گروه در تمام ميادين مبارزه حق‏عليه باطل حضور داشتند و هيچ گاه با وزش تند بادهاى شهوات‏وطوفانهاى سياسى از موضع خود عقب ننشستند.
معروف است كه بسيارى از افراد اين سپاه از صحابه بزرگ پيامبراسلام بودند كه سنّ و سال بسيارى بر آنان گذشته بود. امّا با اين وجود آنان‏هنوز طلايه دار مجاهدان بودند. يكى از اينان عمّار بن ياسر بود كه پدرومادرش در آغاز دعوت پيامبر به شهادت رسيده بودند و خود عمّار نيز ازهمان هنگام مورد ضرب واهانت كافران قرار داشت. او در هنگامه نبردصفين نود سال داشت و قامتش چنان خميده بود كه شالى بر كمر خود بسته‏بود تا قامتش راست شود. آنگاه قدم به ميدان مى‏نهاد و فرياد مى‏زد : پيش‏به سوى بهشت! آرى ايمان اينچنين در دلهاى خالص و روانهاى پاك آتش‏مى‏افروزد.