پيشگفتار
الحمد للَّه ربالعالمين، والسلام على النبيّين والصدّيقين، و صلوات اللَّهوبركاته على خاتم المرسلين محمّد و آله الهداة الميامين.
گاه پيش خود مىانديشم كه آيا همين شناخت جزئى به نامهاى ائمه وتاريخ ولادت و شهادت آنها براى ارتباط ما با اين بزرگواران كفايت مىكند ؟ وآيا فقط همين شناخت ما را پيرو آنان و آنها را امام ما مىگرداند ؟ در اينصورت نشانه اقتداى به آنها چيست ؟ اگر يكى از ما را در پيشگاه پروردگارحاضر كنند و خداوند از او بپرسند : پيشوا و يا پيشوايان تو كيانند ؟ و او درپاسخ نام پيشوايانش را بر زبان آورد بدون آنكه ويژگيها و كردارها و تعاليمآنان را شناخته باشد، و ائمهعليهم السلام نه تنها اورا نشناسند كه حتى منكر شيعهبودنش شوند، آيا در اين صورت او عذرى پذيرفتنى در نزد خدا دارد ؟
من در اين باره ترديد مىكنم و احتمال مىدهم كه بر دوستداران اهل بيتكه مدعى هوا خواهى خاندان پيغمبر و پيروى از راه و روش اين بزرگوارنند، واجب است كه آنان را به گونهاى مورد شناخت قرار دهند كه يمان آنها و ائمهارتباط تام و كامل بر قرار كند والبته اين شناختى است كه از حد و مرز اسماوالقاب بسيار فُراتر مىرود و دست كم به شناخت شيوه كلى آنان در زندگىوقسمتى از آنچه كه آنان به اجراى آن دستور دادهاند، مىانجامد.
اگر چنين احتمالى صواب باشد، بر يك فرد شيعه واجب است كه دربرنامه مطالعتى و پژهشى خود، شناخت تاريخ ائمهعليهم السلام را ولو بطور خلاصه، بگنجاند. هر چند كه شناخت بيشتر سيما و زندگى اين رهبران و غور و تأملدر گفتار آنان، بر درجات انسان در پيشگاه پروردگار مىافزايد و بهاى كردارصالح او را افزونى مىبخشد.
آنچه در صفحات بعد به آن خواهيم پرداخت در واقع بضاعت مزجاتىاست كه به پيشگاه ائمهعليهم السلام به تحفه مىبريم به اين اميد كه خداوند متعال بهفضل و كرم خويش آن را از ما به نيكويى قبول كند.
محمّد تقى مدرّسى
نام : على
پدر و مادر : امام جواد و سمانه
شهرت : هادى، نقى
كنيه : ابو الحسن سوّم
زمان و محلّ تولّد : 15 ذيحجّه سال 213 هجرى در مدينه.
زمان و محلّ شهادت : سوّم رجب سال 254 در سنّ 41 سالگى در شهر "سامراء" بر اثر زهرى كه با دسيسه "معتزّ" (سيزدهمينخليفه عبّاسى) توسط معتمد عبّاسى، به آنحضرت خوراندند، به شهادت رسيد.
مرقد شريف : شهر سامره، واقع در عراق.
دوران زندگى ، در سه بخش :
1- 8 سال قبلاز امامت (از سال212 تا 220 ه.ق)
2- دوران امامت، در زمان خلفاى قبل از متوكّل 12 سال (از سال 220 تا 232 ه.ق)
3- دوران امامت در سخت ترين شرائط، در زمان خلافت چهارده ساله ديكتاتورى متوكّل (دهمين خليفه عبّاسى) و سپس خلفاى بعدى.
نقطه عطف جنبش مكتبى
از هنگامى كه آدم ابو البشرعليه السلام به زمين فتنهها و بلايا هبوط كرد، وتا زمان بر پايى قيامت، همواره ميان نيكان كه در جستجوى خشنودىخدايند و گمراهان كه از دسيسههاى شيطان پيروى كردند، مبارزه و ستيزبر قرار بود و هست.
با اين حال زمين هيچگاه و در هيچ برههاى از وجود باقيماندگان تبارپيامبران و پيروانشان كه از فساد و تباهى در زمين جلوگيرى و حجّتِخداى را بر مردمان، اقامه مىكردهاند، تهى نبوده است.
پروردگار سبحان در اشاره به همين حقيقت مىفرمايد :
( فَلَوْلاَ كَانَ مِنَ الْقُرُونِ مِن قَبْلِكُمْ أُولُوا بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسَادِ فِيالْأَرْضِ ) (1)
"پس چرا نبود از قرنهاى پيش از شما بازماندگانى كه از تباهكارى درزمين نهى كنند . . . "
او مىفرمايد اين "بقيه صالحه"، پيامبران مرسل يا جانشينان پيامبرو يا علماى ربّانى بودهاند كه درفش دعوت به سوى خدا و قيام به فرمان اورا به ميراث برده بودند.
امام هادىعليه السلام اين رهبرىِ خردمندانه را از پدر بزرگوارش، امام جواد، به ارث برده بود كه ميراث رسول خداصلى الله عليه وآله، خاتم پيامبران كه بر تماممكاتب الهى برترى و هيمنه داشت، بدو منتهى مىشد، به ارث برده بود.
بندگان برگزيده خدا، امامت ربّانى را به ميراث بردند و علماى ربّانىوزاهدان و صالحان شيعه، حق و پيروى از خط مشى پيامبران را ميراثخويش گرفتند.
هدف اين خط مبارك، تحقّق بخشيدن به همان آرمانهايى بود كهپيامبران وصالحان در طول تاريخ براى تحقّق بخشيدن آنها كوشيدند و بهعبارتى به همان آرمانهايى كه خداوند متعال در اين آيه آنها را به اختصاربيان كرده است، جامه تحقّق پوشاندند :
( لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَأَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُبِالْقِسْطِ وَأَنزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَلِيَعْلَمَ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُوَرُسُلَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّ اللَّهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ ) (2)
"همانا كه ما پيامبران خويش را با نشانيها فرستاديم و با ايشان كتابوترازو فرو فرستاديم تا مردم به قسط قيام كنند، و آهن را فرو فرستاديم كه درآن نيرويى است سخت و سودهايى براى مردم تا خدا شناسد آن را كه اووفرستادگانش را به غيب يارى مىكند كه خداوند توانا و عزّتمند است. "
آنچه در ديگر آيات قرآنى و نيز در اين آيه بدان اشارت رفته، اهدافوالاى بعثت پيامبران به شمار مىآيند كه عبارتند از :
الف - دعوت به خدا با دلايل آشكار (بيّنات). اين نكته در اينفرمايش امير مؤمنان علىعليه السلام بروشنى بيان شده است :
"پس خداوند هر چند گاه پيامبرانى فرستاده و به وسيله آنان بهبندگان هشدار داد تا حق ميثاق را ادا كنند و نعمت فراموش شده را يادآرند و نهفتههاى خرد را آشكار سازند".
بابيدار كردن عقل و برانگيختن وجدان از زير ابرهاى غفلت و پالايشفطرت از آلودگيها و موانع و حجب، حجّت خدا بر بندگانش، از راهبعثت پيامبران تمام مىشود!
ب - تلاوت كتاب خدا كه در آن تمام نيازمنديهاى مردم تبيين شدهاست. از طريق تلاوت كتاب و آيات آن، پيامبرانعليهم السلام به تزكيه و تعليممردم همّت مىگماشتند. خداوند در اين باره مىفرمايد :
( هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْاُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْوَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِن كَانُوا مِن قَبْلُ لَفِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ ) (3)
"او (خدا) است كه آن كه در بى سوادان، پيامبرى از خودشان برانگيختتا بر ايشان آيات خدا را بخواند و پاكشان سازد و كتاب و حكمت بياموزدشانوگر چه پيش از اين در گمراهى آشكار بودند. "
ج - فراهم آوردن ميزان به اين معنى كه ولّىِ امر (حاكم) كسى است كهميان مردم به عدل و داد فرمان مىراند. خداوند در اين باره فرمايد :
( فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيَما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لَا يَجِدُوا فِيأَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً ) (4)
"نه چنين است، به پروردگارت سوگند كه ايمان به تو نياورند مگر آنكه تورا به داورى بگيرند آنچه ميانشان روى داده است سپس در دل خود از آنچه توقضاوت كردهاى چارهاى نيابند و كاملاً تسليم شوند. "
پس هر كه عهدهدار منصب خلافت الهى شد ميزان حق و فرقان و نورمىگردد تا اگر شيوهها به يكديگر مشتبه شد و نظريات و آرا با يكديگرتفاوت يافتند آنها به مردم بياموزند كه كدامين راه و كدامين شيوه آنانرا بهسوى پروردگار و جلب خشنودى خالق رهنمون مىشود.
د - والاترين هدف از همه اين آرمانهاى برتر، تحقّق يافتن بالاتريندرجات عدالت در بين مردم يعنى "قسط" است كه جز با ايمانِ مردم بهپيامبران وپيروى آنها از كتاب خداوند و تسليم در برابر ميزان ، صورتنخواهد پذيرفت و هم از اين روست كه خداوند مىفرمايد : ( لِيَقُومَ النَّاسَبِالْقِسْطِ ).
بديهى است كه تحقّق كامل اين قسط، جز با اتكابه نيروى مادّى و بازدارندهاى كه در آهن متجلّى است و فرو فرستاده از جانب خداست و درآن قوّتى است سخت، ميّسر نخواهد بود.
آهن نيز به سهم خود، اگر در دستان دلير مردانِ از جان گذشته در راهخدا وبراى يارى دين و پيامبران او نباشد، مفهومى نخواهد داشت.
اگر اين دلاوران، آهن را براى دفاع از وحى خدا و خط مشى پيامبرانخدا به كار برند، يارى خدا نيز بر آنان فرود آيد كه خداوند بسيار تواناوعزّتمند است وخود فرموده است :
( وَلَيَنصُرَنَّ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌ عَزِيزٌ ) (5)
"و خدا البته يارى كند آن را كه به يارى او برخاسته كه خداوند تواناوعزّتمند است. "
اين آرمانها، خط و حركت مكتبى بود كه امام هادىعليه السلام در روزگارخويش زمام آنرا را به دست داشت. اينك بايد پرسيد كه نقاط عطف اينخط از هنگام تشكّل آن در عصر امام علىعليه السلام تا زمان امام هادى چهچيزهايى بوده است ؟
پس از پيوستن پيامبرصلى الله عليه وآله به "رفيق اعلى"، امّت تازه بنياد اسلام بهپيشوايى نياز داشت كه از ميراث آنحضرت پاسدارى كند و از خط اصيلوى كه از چپ وراست اماج حملات عدّهاى قرار مىگرفت، دفاع كندوارزشهاى والايى را كه توسط وحى فرود آمده بود، در ميان امّتاستوارى بخشد.
اميرمؤمنان به بهترين شكل به اين وظيفه همّت گمارد و گروهى ازبرگزيدگان و پاكان امّت، كه جزو همان "بقيه صالحه" بودند به گرد اوجمع آمدند و به دفاع از خط اصيل رسالت الهى مشغول شدند.
با وقوع جنگ صفين، شكاف ميان اين خط با ساير خطوط، وضوحبيشترى به خود گرفت و ابرار كه بقيه سلف صالح پيامبرصلى الله عليه وآله نيز در ميانآنان بودند، كلاً به سوى امام على گرايش يافتند و اين خط برغم وحشتايجاد شده از طرف حزب حاكم اموى، همچنان برجستگى و برترىخويش را حفظ كرد. امّا آوازه اين خط در دنيا نپيچيد مگر پس از آنكهرنگ خون به خود گرفت و حرارت فاجعه را پس از واقعه طف لمسكرد. بنابر اين اگر بگوييم اين خط در روز صفين متبلور شد، بايد بگوييمكه رشد و تكامل آن در روز عاشورا به وقوع پيوست.
در زمان امام زين العابدين اين صبغه الهى دو چندان شد و در روزگارامامت امام باقر خط مشى توحيدى تبلور يافت. چرا كه در اوج آن عقلنيِّر با وحى منزل تلاقى پيدا كرد. در دوران پيشوايى امام صادق ونيزجزئيّات اين خط در احكام و اخلاق و آداب و مواعظ بصورتى كاملترسيم شد.
در دوره امام كاظم اين خط رنگى سياسى يافت زيرا مسأله طرحريزىانقلابى مردمى در كار بود. امّا در دوران ائمه بعدى يعنى امام رضا و سهفرزندشعليهم السلام خط مكتبى به عنوان يك نيروى سياسى و اجتماعى و نفوذيافته در هيأت حاكمه كه در تصميم گيريها و اشراف بر حيات دينىِجامعه نيز بى تأثير نبودند، تجلّى پيدا كرد.
دوران امام هادى، به تجلّى قدرت خط مكتبى در تمام زمينههامتمايز بود. اگر چه نظام عبّاسى همواره و بويژه در دوران متوكّل عبّاسى بهقدرت سركوب خويش متمايز بود.
شايد بتوان از برخى از شواهد تاريخى زير، به اوضاع و احوال شيعياندر دوران امامت امام هادى پى برد :
1 - در حديث مفصلى كه شيخ كلينى در مورد آنچه كه پس از وفاتامام جوادعليه السلام رخ داد روايت كرده، آمده است :
"چون ابو جعفر (امام جواد) درگذشت از خانهام بيرون نيامدم تاآنكه دانستم سران طايفه (شيعه) نزد محمّد بن فرج الرخجى كه ازاصحاب موثق امام رضا و امام جواد و وكيل امام هادى بود گرد آمده درباره امر (امامت) به رايزنى مىپردازند". (6)
اين روايت بيانگر آن است كه شيعيان در آن روزگار مجالسى داشتندكه در آنها در باره امور بسيار مهم به گفتگو و رايزنى مىنشستند. يكى ازاين امور مهم، شناخت امام و بيعت با او و پذيرفتن دستوراتش بودهاست. آنان پس از وفات امام جوادعليه السلام، به خاطر وجود اخبار صحيحىكه در دست داشتند، بر امامت امام هادى اجماع كردند. در پايان اينروايت آمده است : همه كسانى كه در آن مجلس بودند به امامت امامهادى تسليم شدند.
شيخ مفيد همچنين مىافزايد : "اخبار در اين باره بسيار فراوان استبطورى كه اگر بخواهيم همه اين اخبار را در اينجا بيان كنيم كتاب طولانىشود. همين كه شيعيان پس از امام جواد بر امامت امام هادى اجماعكردهاند و كسى در آن زمان جز خود آنحضرت ادعاى امامت نكرد، ما رااز ايراد اخبار و نصوص صريح بر امامت آنحضرت بى نياز مىسازد". (7)
بنابر اين مىبينيد كه شيخ مفيد، امامت امام هادى را به اجماع سرانشيعه مربوط مىداند. چرا كه آنان برگزيدگان امّت و از فقهاى بزرگبودند و معرفت آنان به امامى كه با وى و پدر و جدّ بزرگوارش زيستهبودند، راهى عقلانى براى شناخت امام به حساب مىآيد.
سخن شيخ مفيد و حديثى كه او روايت كرده، فقط بيانگر اوضاعواحوال طايفه شيعه در آن دوران است.
2 - فتح بن خاقان وزير متوكّل بود امّا به امام هادى مهر مىورزيدوعلّت اين مهر ورزى يا گرايش شخصى او بود و يا اينكه وى در حقيقتيكى از ياران نفوذى آنحضرت در دستگاه حاكمه به شمار مىآمد. امّا درروايت آمده است كه آنحضرت به خاطر حفظ جان فتح بن خاقان او رامورد نكوهش قرار داده است. اجازه دهيد به حديث زير كه بيانگرگوشهاى از كرامات امام هادى و در عين حال نمودار بخشى از اوضاعواحوال شيعه در آن دوران است، گوش بسپاريم :
روزى نزد امامعليه السلام رفته عرض كردم : سرورم! اين مرد مرا طرد كردهوروزى ام را بريده و ملولم ساخته است و نزد او به چيزى متّهم نيستممگر به اين جرم كه ملازم شمايم و اگر شما چيزى از او درخواست كنيدقبول آنرا از شما لازم مىداند، بنابر اين بر من منّت نهيد و از او درخواست كنيد. امام فرمود : اگر خدا خواهد كفايت شوى.
چون شب فرا رسيد، پيغامرسانان متوكّل يكى پس از ديگرى نزد منآمدند. من نزد متوكّل رفتم. فتح بن خاقان كه بر در ايستاده بود، پرسيد : اى مرد شبانه در خانهات چه چيزى نهان داشتهاى، اين مرد از بس كه تورا طلبيده مرا به ستوه آورده است!
درون رفتم و متوكّل را ديدم كه بر بسترش نشسته است. پرسيد : اى ابوموسى! ما از تو غافليم و تو نيز ما را به فراموشى سپردهاى، چه چيزى ازتو پيش من است ؟ گفتم : فلان انعام و فلان رزق و چيزهايى نام بردم و اودستور داد آنها را دو برابر به من دادند. سپس از فتح پرسيدم : آيا امامهادىعليه السلام بدين جا آمد. پاسخ داد : نه. گفتم : يادداشتى نوشته بود ؟ پاسخداد : نه.
آنگاه من بازگشتم. فتح مرا دنبال كرد و به من گفت : شك ندارم كهتو از او خواستى برايت دعا كند. پس از ايشان براى من نيز دعايىخواهش كن.
چون نزد امام رفتم، به من گفت : اى ابو موسى! اين آبروى رضاست. عرض كردم : به بركت شما سرورم! امّا به من گفتند كه شما نه پيش متوكّلرفتيد و نه از او درخواستى كرديد.
فرمود : خداوند مىداند كه ما در امور مهم جز بدو پناه نمىبريم و دركارهاى دشوار جز بر او توكّل نمىكنيم و ما را عادت داد كه چون از اودرخواست كنيم، اجابتمان كند و مىترسيم از اين شيوه منحرف شويم كهاو نيز از ما روى گرداند. .
عرض كردم : فتح وزير متوكل به من چنين و چنان گفت. امام فرمود : او به ظاهر، ما را دوست دارد و در باطن از ما كناره مىگيرد. دعا براىكسى است كه پروردگارش را مىخواند : چون در طاعت خدا خود راخالص كردى و به رسول خداصلى الله عليه وآله و به حقّ ما اهل بيت اعتراف نمودىواز خدا چيزى در خواست كردى، تو را بى بهره نگذارد. (8)
3 - امام هادى در سامرّا كه مركز خلافت بود سكونت داشت و نزدمتوكّل مىرفت. راويان در باره نحوه ورود آنحضرت بر متوكّل گفتهاند :
زمانى كه امام هادى به كاخ متوكل نزديك مىشد هيچ يك از كسانىكه بر در كاخ متوكل منتظر ايستاده بودند، از هيبت و جلال امام چارهاىجز پياده شدن از مركبهاى خويش نداشتند. . محمّد فرزند حسن فرزنداشتر علوى، يكى از اين صحنهها را چنين نقل مىكند :
با پدرم بر در كاخ متوكّل بوديم. در آن هنگام من بچه بودم و در ميانعدّهاى از خاندان ابو طالب وبنى عبّاس و سپاهيان قرار داشتم. چون امامهادىعليه السلام وارد شد همه مردم از مركبهاى خود پياده شدند تا آنحضرت بهدرون رفت. يكى از حاضران به ديگران گفت : چرا به خاطر اين بچّهپياده شويم در حالى كه او نه شريفتر از ما و نه بزرگتر و سالخوردهتروداناتر از ما است ؟ آن عدّه گفتند : به خدا سوگند براى او پياده نمىشويم. ابو هاشم به آنها گفت : به خدا قسم چون او را ببينيد به خاطرش باحقارت و ذلّت از مركبهايتان پياده مىشويد. مدّتى نگذشته بود كه امام بهطرف آن جمع آمد و تا چشم حاضران به او افتاد همگى از مركبهاى خودفرود آمدند. سپس ابو هاشم از آنها پرسيد : مگر ادعا نمىكرديد كه بهخاطر او فرود نخواهيد آمد ؟ آنها پاسخ دادند : به خدا قسم ما اختيار دارخويش نبوديم كه فرود آمديم. (9)
هر گاه امام هادى بر متوكّل وارد مىشد، پردهها را برايش كنارمىزدند و با تمام وقار آنحضرت را مورد احترام قرار مىدادند. درروايت آمده است : يكى از اشرار، روزى به متوكّل گفت : هيچ كسى با توبيشتر از آن نمىكند كه تو با هادى مىكنى. در خانه كسى نمىماند جز آنكه او را خدمت مىكند وزحمت بالا زدن پرده و باز كردن درب را بعهدهمىگيرند حال آنكه اگر مردم اين مسائل را بفهمند خواهند گفت : اگرخليفهاز شايستگى وى براى خلافت بىخبر نبود بااو چنينرفتار نمىكرد. (10)
از اين حديث مفصّل كه گوشهاى به بحث ما مرتبط بود نقل كرديم، برمىآيد كه آنحضرت حتّى در كاخ ستمگرترين خليفه عبّاسى در عصرخودش يعنى متوكّل، از چه شكوه و جلالى برخوردار بوده است.
آنحضرت چون بر خليفه وارد مىشد، با وى به حق به موضعگيرىوگفتگو مىپرداخت. به عنوان مثال روزى آنحضرت نزد متوكّل رفت. متوكّل از او پرسيد : اى ابو الحسن! از ميان مردم چه كسى در شاعرىتواناتر است ؟ امام در پاسخ، نام شاعرى علوى را ذكر كرد و فرمود : چوناين ابيات را سروده است :
لقد فاخرتنا من قريش عصابة
بمط خدود و امتداد اصابع (11)
فلما تنازعنا القضاء قضى لنا
عليه بما فاهوا نداء الصوامع (12)
متوكّل پرسيد : نداء الصوامع چيست ؟
امامعليه السلام فرمود : أَشْهَدُ أَنْ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ وَأَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً. . . جدّ من ياجدّ شما است.
متوكّل از اين سخن بسيار خنديد و گفت : او جدّ توست و ما تو را از اونمىرانيم. (13)
يك بار ديگر متوكّل، امام را به مجلس بادهنوشى خويش داخل كردواز او خواست كه وى را در آنچه بدان مشغول بود، همراهى كند. ولىامام او را موعظتى بليغ فرمود. اجازه دهيد اين ماجرا را آنچنان كهمسعودى در تاريخ خود آورده است، نقل كنيم. وى گويد :
از امام هادى پيش متوكّل بدگويى كرده و گفته بودند در خانهاشنامهها وسلاحهايى از پيروان قمىاش دارد و بر اين قصد است كه بهحكومت دستيابد.
متوكّل عدّهاى از تركها را به خانه آنحضرت روانه كرد. آنها شبانه بهخانه حضرت يورش بردند امّا چيزى در آنجا نيافتند وخود آنحضرت رادر اتاقى در بسته پيدا كردند، او جامهاى پشمين بر تن داشت و روى ريگو خاك نشسته و توجهش به خداى تعالى معطوف بود و آياتى از قرآن رامىخواند. مأموران او را در همان حال نزد متوكّل برده گفتند : در خانهاشچيزى نيافتيم و او را ديديم كه رو به روى قبله نشسته است و قرآنمىخواند. متوكّل آن لحظه در مجلس بادهگسارى نشسته و جام شراب بهدستش بود. امامعليه السلام را نزد او بردند. چون متوكّل چشمش به امام افتادهيبت وبزرگى امام در وى كارگر شد. او را در كنارش نشاند و جامى راكه در دست داشت، به طرف آنحضرت گرفت.
امام فرمود : به خدا گوشت و خون من هرگز خمر ننوشيدهاند، مرا عفوكن. متوكّل آنحضرت را معاف كرد و آنگاه گفت : برايم شعرى بخوان.
امام پاسخ داد : من اندكى شعر مىدانم.
متوكّل گفت : گريزى نيست. امام كه در كنار متوكل نشسته بود، آغازبه خواندن اشعار زير كرد :
باتوا على قلل الأجبال تحرسهم
غلب الرجال فلم تنفعهم القلل (14)
و استنزلوا بعد عز من معاقلهم
و اسكنوا حفرا يابئسما نزلوا (15)
ناداهم صارخ من بعد دفنهم
اين الأساور و التيجان و الحلل (16)
اين الوجوه التى كانت منعمة
من دونها تضرب الأستار والكلل (17)
فافصح القبر عنهم حين ساءلهم
تلك الوجوه عليها الدود تنتقل (18)
قد طال ما اكلوا دهراً و ما شربوا
و اصبحوا اليوم بعدالأكلقد اكلوا (19)
متوكّل از شنيدن اين ابيات چنان گريست كه محاسنش به آبديدگانش تَر شد، حاضران نيز. گريستند. آنگاه چهار هزار دينار به امامهادىعليه السلام داد و او را در كمال احترام به خانهاش باز گرداند. (20)
بنابر آنچه كه در منابع تاريخى مىخوانيم بسيارى از نزديكان ومحرمان اسرار خليفه، پيرو امام هادى بودند. البته ممكن است اينپيروى حقيقى بوده و يا به اين خاطر بوده است كه شيعه را وزنهاى سياسىمىدانستند. به عنوان نمونه فتح بن خاقان كه يكى از بزرگترين وزيرانمتوكّل بود و به هنگام كودتاى تركها عليه خليفه با او كشته شد، پيوستهمىكوشيد به امام تقرّب جويد و از برخى روايات هم پيداست كه متوكّلاو را متّهم به شيعىگرى مىكرد كه اين امر خود نشانگر آن است كه متوكّلتا حدودى به وضع او پىبرده بود. (21)
در باره فتح آمده است كه متوكّل به او گفت : اى فتح اين (امام هادى) دوست توست و در صورت فتح خنديد، و فتح هم در چهره خليفهخنديد.
همچنين از داستان زير آشكار مىشود كه برخى از فرماندهان سپاهنظام، مهر آن امام و چه بسا ولايت او را در دل نهان داشتند. از طرفى اينماجرا گوشهاى از انتشار دوستى امام و احترام او در بين عموم مردم، بخصوص در حرمين شريفين (مكّه و مدينه)، پرده بر مىدارد.
از يحيى بن هرثمة، فرمانده سپاه عبّاسى، نقل مىكنند كه گفت : متوكّل مرا به مدينه فرستاد تا امام هادى را به خاطر مطلبى كه در باره اوشنيده بود، به نزدش ببرم. چون به مدينه رفتم، مردم آنجا چنان بناىبانگ و شيون نهادند كه تا آن هنگام همانند آن را نشنيده بودم. من شروعبه تسكين دادن آنها كردم وسوگند خوردم كه در باره وى به انجام كارناپسندى مأمور نشدهام، آنگاه به بازرسى منزلش پرداختم و در آنجاچيزى جز قرآن و دعا و همانند اينها نيافتم. سپس او را حركت دادم وخودعهده دار خدمتش شدم و با وى خوشرفتارى كردم.
يكى از روزها در حالى كه آسمان صاف بود و خورشيد هممىدرخشيد، بر مركبش سوار شد در حالى كه بارانى در بر كرده و دممركبش را گره زده بود، من از كار او در شگفت شدم امّا ديرى نپائيد كهابرى در آسمان پيدا شد و بارانى تند با ريدن گرفت و كار ما بسيار دشوارگشت. در اين هنگام امام هادى رو به من كرد و گفت : من مىدانم آنچه راكه ديدى (بستن دم مركب) غريب شمردى و پيش خود پنداشتى كه من دراين كارها از تو داناترم. امّا اين گونه نبود كه تو گمان كردى بلكه من درصحرا پرورش يافتهام و بادهايى را كه دنبال خود باران دارند، بهترمىشناسم از اين رو خود را براى بارش باران آماده كردم.
چون به مدينة السلام رسيدم، ابتدا نزد اسحاق بن ابراهيم طاهرى كهوالى بغداد بود، رفتم. او گفت : اى يحيى! اين مرد زاده رسول خداصلى الله عليه وآلهاست ومتوكّل هم همان كسى است كه او را مىشناسى اگر او را عليه اينمرد بر انگيزى او را خواهد كشت و آنگاه رسول خداصلى الله عليه وآله خصم تو خواهدبود. به او پاسخ دادم : به خدا سوگند از او جز كردار نكو نديدم.
آنگاه به سمت سامرّاء روانه شدم و در آغاز نزد وصيف تركى كه ازياران او بودم، رفتم وصيف به من گفت : به خدا قسم اگر يك مو از سراين مرد (امام هادى) كم شود با من طرفى! من از گفتار اين دو (اسحاق و وصيف) تعجب كردم.
آنگاه از آنچه از امام هادى ديده بودم، متوكّل را آگاه كردم و او رابسيار تمجيد گفتم. متوكّل نيز پاداش خوبى به امام هادى داد و به وىبسيار احترام گذاشت و خوبى كرد. (22)
روزگار امام هادىعليه السلام به واسطه وجود تحولات سياسى، دورهممتازى بود. چرا كه در اين دوره، بازگشت تركان به كاخ عبّاسى فزونىگرفت و هر يك از فرماندهان آنان به طرف يكى از نامزدهاى خلافتگراييده بودند و در پى فرصت مىگشتند تا نامزد مورد نظر خود را بهحكومت بنشانند و با خليفه ناميدن او و به نام وى امور و مصالح كشور راهر طور كه خواهند به بازى بگيرند.
پس از وفات معتصم، فرزندش الواثقباللَّه عهدهدار حكومت شدوابنالزيات را به وزارت خويش برگزيد و بر برادر خود جعفر خشمگرفت. امّا حكومت او ديرى نپاييد كه با مرگ وى پايان پذيرفت ومتوكّلجانشين او شد وابن الزيات را كشت. دوران حكومت متوكّل تا حدودىروى ثبات و آرامش به خود ديد.
اندكى پيش از مرگ واثق از وى در باره جانشينش پرسيد و او پاسخداد : خدا مرا نبيند كه خلافت را زنده و مرده به گردن خويش بندم!
از اين سخن معلوم مىشود كه خلافت در عصر او حاوى چه مفهومىبوده است.
آيا مگر اين واژه بجز سركوب و فريب و توطئه و غوطه ورى درشهوتها مفهومى ديگرى هم داشت ؟ بعلاوه مگر او خود برادرش متوكّل راپس از آنكه اِمارت حج را بدو سپرد، به اين خاطر كه پى برد او بر سرخلافت با وى به رقابت پرداخته، روانه زندان نكرد و شفاعت هيچ كسرا هم در باره او پذيرا نشد ؟
پس از وفات الواثق باللَّه، متوكّل به حكومت رسيد و چنان كه گفتيمعصر او تا حدودى شاهد ثبات و آرامش بود. امّا اين آرامش و ثبات برپايه ظلم و گمراه سازى مردم استوار گشته بود.
برجستهترين نمودهاى سياستِ وحشت آفرين او، در اقدامات وى درقبال علوىها تجلّى مىيابد.
او دستور داد قبر سيد الشهداءعليه السلام را به همراه خانههاى اطرافش ويرانكنند و به جاى آن زمين را شخم زنند و تخم بكارند و آبيارى كنند كه تمامآثار آن محو شود و مردم هم از زيارت آن قبر منع شوند و ندا داد هر كهپس از سه روز در اطراف قبر ديده شود گرفتار و به زندان "مطبق" سپردهخواهد شد.
مردم هم از ترس اينكه مبادا دستگير شوند، گريختند، در واقع متوكّلبا پيش گرفتن اين سياست حميّت و خشم مسلمانان و بويژه بغداديان را كهبه سب علويها در مساجد و خيابانها اعتراض كرده بودند، برانگيخت. (23)
همچنين در دوران خلافت متوكّل خشكسالى وحشتناكى در عراق روىداد و بسيارى از مردم جان خود را از دست دادند.
در اين اثنا روميان، با ديدن ضعف حكومت عبّاسى در بلاد اسلام طمعكردند و از نو حملات خود را به شهر قاليقلا واقع در جنوب آسياى صغير، آغاز كردند و مردم آنجا را شكست سختى دادند. (24)
از داستان زير مىتوان بهطبيعت حكومت متوكّل و مراتب دشمنىوسركوب وى بر ضدّ علويان و ترس او از شورش آنان بخوبى پى برد.
بخترى نقل كرده است : در منطقهاى به نام منبج نزد متوكّل بودم كهيكى از فرزندان محمّد بن الحنيفه بر او وارد شد. او چشمانى زيبا داشتوجامهاى نيكو در بر كرده بود. پيش متوكّل در باره او بدگويى كردهبودند. جوان رو به روى متوكّل ايستاد و متوكّل رو به فتح بن خاقان وزيرخود كرده بود و با وى سخن مىگفت.
چون زمان ايستادن به درازا كشيد و جوان ديد كه متوكّل به اونمىنگرد، خطاب به او گفت : "اى اميرالمؤمنين! اگر مرا احضار كردهاىتا تأديبم كنى قطعاً بى ادبى كردهاى و اگر احضارم كردهاى تا اوباشى كه درمحضر تو گرد آمدهاند مرا بشناسند بايد بگويم اينان از اهانت تو نسبت بهخانواده من آگاهند".
متوكّل گفت : به خدا قسم اى حنفى اگر آن پيوند خويشى ميان من و تونبود و حلم من مرا به مهربانى بر تو وادار نمىكرد، هر آينه زبانت رابيرون مىكشيدم و با شمشير سرت را از بدن جدا مىساختم حتى اگرپدرت محمّد به جاى تو بود.
آنگاه به فتح بن خاقان وزير خود روى كرد و گفت : مىبينى از دستخاندان ابو طالب چه مىكشيم ؟ يا حسنى كه مىخواهد تاج عزّتى را كهخداوند پيش از او به ما داده، به سوى خود بكشد يا حسينى كه مىكوشدآنچه را كه خداوند پيش از او در باره ما نازل فرموده نقض كند و يا حنفىكه به جهل خويش مىخواهد شمشير ما خونش را بريزد.
جوان به اوگفت : "آيا باده گسارى و شراب و نىها (موزيك) و غلامبچهها براى تو حلمى باقى گذاشته ؟ و چه وقت توبه خانواده من مهربانبودى در حالى كه فدك را كه ارث آنان از رسول خداصلى الله عليه وآله بود از آنهاچاپيدى و اينك ابو حرمله آن را وارث شده است. و امّا اينكه نام پدرممحمّد را ياد كردى بايد بدانى كه تو مىخواستى (با بردن نامش) از عزّتىكه خداى و رسولش او را بالا برده بودند پايين بكشانى و به شرفى دستيازى كه از رسيدن به بلنداى آن نا توانى و بدان نمىرسى. تو چنانى كهشاعر گفت :
فغض الطرف انك من نمير
فلا كعبا بلغت و لا كلابا
تو از آنچه از دست حسنى و حسينى و حنفى مىكشى به من شكايتمىكنى پس چه بديارى و چه بد خاندانى!
آنگاه جوان پاى خويش را دراز كرد و گفت : اين دو پاى من براىزنجيرت و اين گردن من براى شمشيرت. پس به گناه من مبتلا شو و ستممرا به گردن گير كه اين نخستين كار ناشايستى نيست كه تو و پيشينيانت آنرا به اجرا در آوردهايد. خداوند متعال مىفرمايد : (قُل لاَ أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِأَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى) پس به خداى سوگند كه تو درخواست رسولخداصلى الله عليه وآله را پاسخ نگفتى و به كسانى جز خويشان او مهربانى كردى. پس به همين زودى بر حوض كوثر وارد مىشوى و پدرم و جدّمعليهما السلام تو رااز آن دور مىرانند".
متوكّل از شنيدن اين سخنان گريست و سپس برخاست و به قصركنيزانش رفت و فرداى آن روز همان جوان را به حضور طلبيد و به وىانعام گرانمايهاى داد و آزادش كرد. (25)
پنجه آهنين ستم متوكّل و ظلم فراوان او موجب دشمنى مردم با وىشد. ظلم و بيداد وى حتّى سپاه او را فرا گرفت تا آنجا كه ارتش او بهرهبرىافرادى بهنامهاى بغاى صغير وباغر بر ضد او سر بهشورش برداشتندو در نتيجه متوكّل ووزيرش فتح بن خاقان كشته شدند وفرزندش منتصردر ماه شوال سال 247ه به جاى او به خلافت نشست و برادرانش معتزومؤيد را از ولايت عهدى خلع كرد و در تمام امور و بويژه مسائلى كه باعلوىها در ارتباط بود شيوهاى مخالف با روش پدرش اتخاذ كرد.
دوران خلافت منتصر كه برخى از مورخان از آن به خوبى يادكردهاند، چندان به درازا نكشيد. مورخان منتصر را شخصى بردبار، خردمند، بخشنده، اهل كار خير، بسيار منصف، خوشرفتار و. . معرفىكردهاند. (26)
منتصر پس از گذشت 6 ماه از خلافتش در سال 248 ه از دنيا رفتومردم با احمد فرزند محمّد معتصم بيعت كردند و به او لقب المستعينباللَّه دادند. به نظر مىرسد كه مستعين در نظر داشت جلوى نفوذ تركها راكه نيروى نظامى آنها به نيروى سياسى فزايندهاى در كشور مبدل شده بود، بگيرد امّا از طرف آنها وبويژه از سوى "بغاى صغير" با مخالفتسرسختانهاى رو به رو شد. آنان با معتز بن متوكّل دست بيعت دادندوميان ياران و هواداران اين دو خليفه كه مقر اوّلى در بغداد و مقر دوّمىدر سامرّاء بود جنگ خونبارى در گرفت. اين جنگ در شرايط اقتصادىكشور بسيار تأثير گذاشت. با به خلافت رسيدن معتز، مستعين به واسطتبعيد شد و سر انجام به دست گروهى كه سعيد خادم رهبرى آنها را برعهده داشت، به قتل رسيد. (27)
امّا معتز نيز همواره از ناحيه تركان كه پدرش را كشته و پسر عمويشرا از خلافت خلع كرده بودند احساس ترس و نگرانى مىكرد. بالاخرهخلافت براى او نيز پايدار نماند و بطرز فاجعه آميزى به قتل رسيد. ماجراى كشته شدن معتز بنابه نقل مورخان اين گونه بود : . . . گروهى ازتركان بر او وارد شدند و پاى او را گرفتند و او را روى زمين كشيدند و تادر اتاق آوردند و با گرز، بر سر او زدند وجامهاش را دريدند و او را درآفتاب نگه داشتند او از شدّت گرما يك پا بر زمين مىنهاد و پاى ديگر برمىداشت. بعضى هم به او سيلى مىزدند و او با دست خويش روى خود رامىگرفت تا از ضربههاى آنها جلوگيرى كند سپس گروهى از علماى كاخحكومتى را شاهد خلع او گرفتند و آنگاه وى را در سردابى داخل كردندودر سرداب را با آجر گرفتند و او در همانجا محبوس بماند تا از دنيارفت. (28)
پس از مرگ معتز، مهتدى پسر واثق در سال 255 ه به خلافت رسيد. در دوران خلافت وى نا بسامانى و آشفتگى در تمام كشور حكمفرما شد. در بغداد سپاهيان سر به شورش برداشتن و آتش انقلاب علوىها نيز درگوشه و كنار كشور شعله ور گرديد.
بدين ترتيب خلافت عبّاسى به منزله شعارى در آمد براى هر كس كهبه حكومت طمع بسته بود و توطئه و فريب شاخصه برجسته هر سياستىشد. تمام اين حوادث فرجام طبيعى سركوب و فريبى بود كه توسط اسلافنخستين اين خلفا به منصه ظهور رسيده بود. چرا كه وقتى معتصم تركها رابر ديگران مقدّم داشت و نيروى نظامى كوبندهاى از آنها ترتيب داد و بهنيروى آنان مردم را سركوب مىكرد و آتش انقلابها و شورشها رافرومىنشاند، طبيعى بود كه اين نيرو روزى به قوّهاى تبديل شود كهخاندان او را مورد تهديد قرار دهد و خلافت را دستخوش نا بودى سازد. تا آنجا كه يكى از مورخان مىنويسد چون معتز بر تخت خلافت نشست، خاصان او بيامدند و منجمان را احضار كردند و به آنها گفتند : بنگريد كهاين خليفه چند سال زندگى مىكند و تاكى بر تخت خلافت مىنشيند ؟ يكى از نكته سنجانى كه در مجلس حضور داشت، گفت : من از منجمان بهعمر خليفه و نيز مدّت خلافت او آگاه ترم! حاضران از او پرسيدند : پسبگو خليفه چند سال زندگى و چند سال خلافت مىكند ؟ مرد پاسخ داد : تاهر وقت كه تركان بخواهند! تمام كسانى كه در مجلس بودند، از پاسخ اينمرد خنديدند. (29)
آرى انحراف ظاهراً در آغاز كار اندك مىنمايد امّا بعداً بسرعت همهمصالح و منافع را زير پوشش خود مىگيرد!
در اين ميان ائمهعليهم السلام و يارانشان از ارزشهاى حق و عدالت و آزادىدفاع مىكنند تا مبادا مصالح دين و امور ملّت به چنين فجايع ناگوارىبينجامد.
زندگى امام هادىعليه السلام
در دوّمين روز از ماه رجب سال 212 هجرى، مدينه منوره و قريه (صريا) به پيشواز ولادت نخستين فرزند امام جوادعليه السلام شتافت و موجىاز سرور و خوشحالى اين بيت هاشمى را فرا گرفت. پدرش او را به نامجدّش. رضاعليه السلام، ونياى اكبرش اميرالمؤمنين علىعليه السلام خواند و كنيهاشرا ابو الحسن ناميد. القاب با مسمّاى حضرتش از سيما و سيرت بزرگواروپاك او حكايت مىكنند. القاب او عبارتند از : نجيب، مرتضى، هادى، نقى، عالم، فقيه، امين، مؤتمن، طيّب و متوكّل.
چون به شهر سامرّاء منتقل شد و در محلهّاى به نام عسكر مسكنگرفت، عسكرى يا فقيه عسكرى نيز خوانده مىشد.
برخى گفتهاند : شهر سامرّاء را عسكر مىناميدند چون جايگاه ارتشوسپاه بود و از همين رو امام هادى را (عسكرى) مىخواندند.
مادرش سمانه غربيه نام داشت. كودك در زير سايه پدرش رشد و نموكرد وپدرش اورا به دانش امامت مىپروريد و هر روز درفشى از علومومعارف دينى براى او بر مىافراشت و وى را مىفرمود كه بدآنها اقتدا كند.
در محرم سال 220 هجرى كه معتصم امام جوادعليه السلام را به عراق فراخواند، آنحضرت فرزند خويش را در دامانش نشاند و از او پرسيد : دوست دارى از سوغات عراق چه چيزى به تو هديه كنم ؟ فرزندش پاسخداد : شمشيرى كه گويى شعله آتش است. (30)
امّا او نه آن شمشير را ديد و نه پدرش را كه او هرگز از اين سفر بازنگشت. شايد در روز 29 ذى قعده سال 220 هجرى، زمانى كه هشتسال بيشتر از عمر او نمىگذشت، وقتى خانوادهاش او را هراسان ديدندواز او پرسيدند : تو را چه مىشود ؟ گفت : به خدا پدرم در اين لحظه ازدنيا رفت. به او گفتند : چنين مگو. امّا او پاسخ داد : به خدا اين چنيناست كه مىگويم.
آن روز را يادداشت كردند، و همان بود كه اين كودك گفته بود. (31)
وصيت پدرش در مورد جانشينى او قبلاً به سران طائفه شيعه رسيدهبود. از اين رو پس از مرگ آنحضرت همه اجتماع كردند و امامت را بدوسپردند. (در اين باره در فصل نخست به تفصيل سخن گفتيم).
در باقى دوران خلافت معتصم و نيز دوران خلافت واثق در همان شهرپدر خويش اقامت كرد. آوازه نيكى او در همه جا پيچيده بود. چونمتوكّل به خلافت نشست ترسيد كه مبادا امامعليه السلام بر ضدّ او دست به كارقيام و شورش شود از اين رو وى را به سوى خود طلبيد تا هم از نزديك اورا تحت نظر داشته باشد و هم بتواند در مواقع ضرورى براحتّى بر وى فشاروارد كند.
به نظر مىرسد كه متوكّل پس از آنكه نامههاى پى در پى از حجازمبنى بر آنكه اهالى مكّه و مدينه به آنحضرت گرايش دارند دريافتكرد، خواستار آمدن آنحضرت به نزد خود شد.
چنين مىنمايد كه متوكّل همسر خويش را در پى تحقيق از كسانى كهاين نامهها را براى او فرستاده بودند، روانه كرد. از نحوه دعوت امامچنين بر مىآيد كه متوكّل از ناحيه آنحضرت بشدّت احساس نگرانىمىكرده زيرا با فرستادن گروهى بطور مخفيانه، چنان كه گذشت، درصدد تحقيق و تفحُص از اين امر بوده است.
متوكّل طى يك نامه ملاطفت آميز به امام هادىعليه السلام آنحضرت را بهسوى خود فرا خواند. در اين نامه چنين آمده بود :
اميرالمؤمنين چنين ديد كه عبد اللَّه بن محمّد را به خاطر نا ديدهانگاشتن حق شما و كوچك شمردن منزلت و شأن شما و نيز نسبت دادنبرخى از مسائل به شما از مسئوليّت جنگ و نماز در مدينه از منصبومقام بر كنار دارد. زيرا اميرالمؤمنين بى گناهى شما را در آن مسائلبخوبى مىداند و از صدق نيت و نيكو كارى و گفتار شما با خبر استومىداند كه شما در صدد گرفتن كار خلافت نيستيد. (32)
عبد اللَّه بن محمد، قبلاً نامهاى به متوكّل نگاشته و امام را متهم ساختهبود كه قصد دارد بر ضدّ خليفه دست به قيام و شورش زند. امامعليه السلام نيزنامهاى به متوكّل نوشت و ساحت خود را از اين اتهام مبرّا كرد. متوكّل درادامه نامه فوق چنين مىنويسد :
اميرالمؤمنين به جاى عبداللَّه بن محمّد، محمّد بن فضل را والى مدينهمقرر كرده است و به او فرموده است كه تو را مورد احترام و تجليل قراردهد و به فرمان و نظر تو گوش سپارد تا بدين ترتيب به خداىواميرالمؤمنين تقرّب جويد.
امير المؤمنين به (ديدار) شما مشتاق است و دوست مىدارد بار ديگربا شما تجديد عهد كند و به سيماى شما بنگرد. (33)
چون امام هادىعليه السلام به سامرّاء آمد، متوكّل بر آن شد تا از قدرومنزلت آنحضرت در نزد مردم بكاهد. از اين رو دستور داد امام را پيشاز آنكه به نزد وى ببرند براى سه روز در كاروانسراى گدايان منزل دهند. غافل از آنكه منزلت امام در پيشگاه خدا يابندگان پاك سرشت او بسته بهمنزلى كه در آن سكنى مىگيرد و يا ثروتى كه دارد نيست، بلكه بسته بهميزان زهد او در دنيا و اشتياقش بدانچه نزد خداست، مىباشد. بنابر اينصبر و شكيب او بر اهانتها و آزارها، آن هم در راه خدا، جز بر ميزاننزديكى او به خداوند نخواهد افزود.
يكى از پيروان امام هادىعليه السلام به نام صالح بن سعد، در همان مكانمتواضع به خدمت آنحضرت رسيده به وى گفت : فدايت شوم! اينانخواستهاند نور تو را خاموش سازند و تو را در ميان مردم رسوا كنند وبراىهمين در اين جاى ناپسند فرودت آوردهاند. لكن امامعليه السلام يكى از كراماتخويش را به وى نماياند و آنگاه فرمود :
"هر جا كه باشيم اين براى ما مهيّاست ما در سراى گدايان نيستيم". (34)
به نظر مىرسد كه آنحضرت در مدّت اقامت خود در سامرّاء رهبرىخط مكتبى را، به راههاى مختلف در دست داشته و از سكونت در اينشهر ناخشنود نبوده است چنان كه مىفرمايد :
"مرا بر خلاف ميلم به سُرّمن راى آوردند و اگر مرا از اينجا اخراجكنند باز هم به رغم ميل من است. راوى گويد : پرسيدم چرا ؟ فرمود : چون هواى اين شهر پاك و آبش گوار است و بيمارىاش كم". (35)
متوكّل عبّاسى كه مراتب بُغض و كينه ورزى وى در حقّ اهل بيتعليهم السلامو پيروانشان بر كسى پوشيده نيست، با اين تصميم در حقيقت مىخواستبزرگ ترين و نيرومندترين مخالفانش را در نزديكى خويش جاى دهد، تااو را راحتتر تحت نظر بگيرد و هر گاه كه خود خواست به زندگى اوخاتمه بخشد. امّا آنحضرت به اذن خداوند تدبيرى انديشيد و تصميمگرفت تا عمق هيأت حاكمه نفوذ كند و نزديك ترين ياران خليفه را زيرنفوذ خويش در آورد و چنين نيز كرد. تا آنجا كه مادر متوكّل براىامامعليه السلام نذر مىكند. شايد اينگونه روايات گوشهاى از ابعاد تأثير امامهادى را در كاخ حكومتى بيان كند :
1 - "متوكّل در اثر دُملى كه روى بدن وى پديد آمده بود، در بسترمرگ بود. بيمارى او چنان بود كه هيچ كس جرأت به خود نمىداد، براىجراحى كاردى تيز به بدن او رساند. از اين رو مادرش نذر كرد كه اگرمتوكّل از اين بيمارى بهبود يابد مقدار فراوانى از مال خويش را به امامهادى بدهد".
فتح بن خاقان به متوكّل پيشنهاد كرد كه اگر كسى را به نزد امامعليه السلامبفرستى واز او (راه چاره اين بيمارى را) بخواهى شايد او دارويى بشناسدكه با استفاده از آن، بهبود يابى.
متوكّل گفت : كسى را نزد او بفرستيد. فرستاده رفت وبازگشت وپيغامآورد "پشكل" گوسفند را كه زير پا ماليده شده گرفته با گُلاب بخيسانيدوبر محلّ دُمل بگذاريد كه به اذن خدا سود بخش است.
برخى از كسانى كه در محضر متوكّل حاضر بودند، از شنيدن اين سخنبه خنده افتادند امّا فتح بن خاقان به آنها گفت :
چه زيان دارد كه سخن او را نيز تجربه كنيم ؟ به خدا سوگند مناميداورم با آنچه او گفته بهبود خليفه حاصل گردد. از اين رو مقدارىپشكل آورده در گلاب خيساندند و بر موضع دُمل نهادند. سر دمل باز شدو هر چه در آن بود بيرون آمد.
مادر متوكّل از بهبود فرزند خويش بسيار خوشحال شد و ده هزاردينار، مختوم به مهر خويش، براى آنحضرت فرستاد و متوكّل هم ازبستر بيمارى برخاست. (36)
2 - از صقر بن ابى دلف كرخى روايت شده است كه گفت : چونمتوكّل، سرور ما امام هادىعليه السلام را به سامرّاء آورد در پى تفحص از حالوروز آن امام بر آمد. وى گويد : زرّافى حاجب متوكّل به من نگريستودستور داد كه نزد او بروم چون نزدش در آمدم از من پرسيد : صقر! چهخبر ؟ گفتم : خير است استاد، گفت : بنشين و از اوّل تا آخر آن را بگو. گفتم : اشتباه كردم كه آمدم.
صقر گويد : مردم از گرد او پراكنده شدند، سپس او از من پرسيد : توچه كار دارى و براى چه آمدى ؟ گفتم : براى امر خيرى، پرسيد : شايدآمدهاى از حال مولايت جويا شوى ؟ گفتم : مولايم ؟ ! مولاى من، اميرالمؤمنين است. گفت : ساكت! مولاى تو حق و واقعى است. از من بيممدار كه من نيز بر مذهب تو هستم. گفتم : الحمد للَّه.
آنگاه پرسيد : آيا دوست دارى مولايت را ببينى ؟ گفتم : آرى. گفت : بنشين تا صاحبِ بريد از پيش او برود.
صقر گويد : چون صاحب بريد رفت، زرّافى به يكى از غلامانشگفت : دست صقر را بگير و او را به اتاقى كه آن علوى محبوس درآنجاست ببر و او را با آن علوى تنها گذار.
غلام مرا به اتاق برد و به اتاقى اشاره كرد. وارد آن اتاق شدم و ناگهانآنحضرت را ديدم كه بر روى حصيرى نشسته و به موازاتش نيز قبرى حفرشده است. بر او سلام گفتم و او پاسخم داد. سپس مرا به نشستن فرمان دادو آنگاه پرسيد : صقر چرا اينجا آمدى ؟ گفتم : آمدم تا از حال و اوضاعشما جويا شوم. صقر گويد : آنگاه به قبر نگريستم. امامعليه السلام رو به من كردو فرمود : صقر! نگران نباش آنها اكنون به ما سوء قصدى ندارند. گفتم : الحمد للَّه. (37)
3 - ابو عبداللَّه زيادى گويد : چون متوكّل مسموم شد، نذر كرد كه اگرخدا او را عافيت بخشد، مال كثيرى به صدقه دهد. وقتى متوكّل سلامتخود را به دست آورد ميان فقها در مورد مصداق و مقدار "مال كثير"اختلاف شد. حسن، حاجب متوكّل، به وى گفت : اميرالمؤمنين! اگررأى صواب را براى شما آورم، مرا چه پاداشى در نزد شماست ؟ متوكّلگفت : ده هزار درهم و گرنه صد تازيانه بر تو خواهم زد. حسن گفت : مىپذيرم. آنگاه نزد امام هادىعليه السلام رفت، از وى در باره مصداق مال كثيرسؤال كرد. امام به او پاسخ داد : به متوكّل بگو بايد هشتاد درهم صدقهدهد. متوكّل پرسيد : به چه علّت ؟ حسن نزد امام رفت و از علّت اينحكم جويا شد. امام فرمود : چون خداى تعالى به پيامبرش فرمود : ( لَقَدْنَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ ) (38)
شمار مواطنى كه خداوند، پيامبر را يارى داده به هشتاد مىرسد.
حسن با شنيدن اين پاسخ نزد متوكّل آمد و او را از جواب امام آگاهساخت، متوكّل نيز خوشحال شد و ده هزار درهم به وى عطا كرد. (39)
4 - بدين سان امام هادىعليه السلام مسائل و معضلات را حل مىكرد و اينامر ايمان و شناخت مردم را در حق او فزونى مىبخشيد و از جهالتدشمن آنحضرت يعنى متوكّل پرده بر مىداشت. بسيار اتفاق مىافتاد كهمتوكّل به برخى از يارانش اشاره مىكرد كه از آنحضرت پرسشهاى دشواربكنند تا شايد او را مغلوب سازند. به عنوان نمونه متوكّل به ابن سكيتگفت : در حضور من، پرسش دشوارى از ابن الرضا بپرس. ابن سكيت هماز آنحضرت پرسيد : چرا خداوند موسى را با عصا و عيسى را با شفا دادنكور و پيس و زنده كرده مردگان و محمّد را با قرآن و شمشير مبعوثكرد ؟ امام هادى در پاسخ او فرمود :
خداوند موسىعليه السلام را در زمانى با عصا و يدبيضا مبعوث كرد كه سحروجادو بر مردمان چيرگى داشت. بنابر اين موسى هم معجزاتى از هماننوع بر ايشان آورد تا بر سحر و چشم بندى آنها پيروز شود و حجّت را برآنها اثبات كند. و عيسىعليه السلام را در زمانى با بهبود بخشيدن كورها و پيسهاو زنده كردن مردگان به پيامبرى مبعوث كرد كه علم طب بر مردم چيرگىداشت و عيسى با اين معجزات به اذن خدا بر آنها چيره شد و محمّدصلى الله عليه وآله رابا قرآن و شمشير مبعوث كرد در عصرى كه شعر و شمشير بر اهل زمانهغالب بود. از اين رو خداوند با قرآن تابناك و شمشير توانا، شعر وشمشيرمردم را مقهور ساخت و حجّت را بر آنها اثبات كرد.
ابن سكيت پرسيد : اكنون حجّت چيست ؟ امام فرمود : "عقل كه بدانكسىكه برخدا دروغ مىبندد شناخته مىشود ومورد تكذيبقرار مىگيرد".
شايان ذكر است كه ابن سكيت در نحو و شعر و لغت از دانشمندانبزرگ به شمار مىآيد. در باره كتاب منطق او گفتهاند كه بهترين كتابىاست كه علماى بغداد در زمينه لغت تأليف كردهاند. متوكّل كه ايندانشمند بزرگ را براى تربيت پسرانش معتز و مؤيد به كار گمارده بود، روزى از وى پرسيد : آيا در پيشگاه تو پسران من محبوبترند يا حسنوحسينعليهم السلام ؟ ابن سكيت پاسخ داد : به خدا قنبر، غلام على بنابىطالبعليه السلام از تو و پسران تو بهتر است! متوكّل با شنيدن اين پاسخ بهتركان دستور داد كه زبانش را از پس گردنش بيرون آورند. آنها نيز چنينكردند و ابن سكيت به شهادت رسيد.
5 - در يكى از روزهاى بهار، كه آسمان صاف و هوا گرم بود، مردم دريكى از مناسبتهاى رسمى بالباسهاى تابستانى از خانههاى خود بيرونآمدند. امام هادىعليه السلام نيز با پوشيدن جامهاى زمستانى از خانه بيرونآمد. چون به ميان صحرا رسيدند، ابرى پر باران ظاهر شد و بارانى سختباريدن گرفت و هيچ كس جز امام هادى از شرّ باران و گل در امان نماند. بدين وسيله بسيارى از مردم به سوى او و دانش حضرتش راهنمايى شدند.
اين گونه بود كه آنحضرتعليه السلام مىكوشيد خود را با محيط ناگوار عصرمتوكّل هماهنگ سازد تا بتواند از موقعيّت مثبتى كه در جهت مصلحتدعوت الهى براى او فراهم مىآيد، بهرهبردارى كند و اين كار البته باحكمت خردمندانه و استقامت و بردبارى وى در راه خدا امكان پذيرمىشد.
امّا متوكّل، در واپسين روزهاى عمر خويش، تصميم گرفته بودآنحضرت را از ميان بر دارد، لكن خدا بدو رخصت نداد و به عمر وى دريك شورش خونبار، پايان داد.
در كتاب جزامه آمده است چون متوكّل، امام هادى را حبس كرد و اورا به على بن كركر سپرد، امام به او گفت : من در نزد خدا از شتر صالحگرامىترم ( تَمَتَّعُوا فِي دَارِكُمْ ثَلاَثَةَ أَيَّامٍ ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ ) (40)
"سه روز در خانه خويش كامروايى كنيد كه اين وعدهاى است صادق. "
چون روز بعد فرا رسيد، على بن كركر او را آزاد كرد و به او معتقدشد. در روز سوّم افرادى به نامهاى يا غزو تاشى و معطوف بر متوكّلهجوم برده او را كشتند و فرزندش منتصر را به خلافت تعيين كردند. (41)
شايد متوكّل چندين بار امام را زندانى كرده بود، امّا هر بار خدا او رااز شرّ وى رهايى مىداد و شايد هم او هر بار از بر پا شدن شورش فراگيرعليه خود مىترسيد بعلاوه آنكه وى هيچ توجيهى براى كشتن امام نداشتو خود مىدانست كه در ميان يارانش كسانى هستند كه هواخواه و پيروآنحضرت مىباشند.
مثلاً يكبار بطحايى كه از خاندان ابوطالب ولى از پيروان بنى عبّاس بوداز آنحضرت نزد متوكّل بد گويى كرد و گفت : در خانه او سلاح و اموالىاست. متوكّل، سعيد حاجب را دستور داد كه شبانه به منزل آنحضرتهجوم برد وتمام اموال و سلاحهايى را كه در خانه او يافت مىشود براىوى بياورد.
ابراهيم فرزند محمّد گويد : سعيد حاجب به من گفت : شبانه به سراىامام هادى رفتم. نردبانى همراه داشتم به وسيله آن خود را به بالاى بامخانه رسانيدم و در تاريكى از پلكان فرود آمدم. نفهميدم چگونه به خانهرسيدم كه ناگهان آن حضرت مرا از درون خانه صدا كرد و گفت :
"سعيد همانجا بمان تا برايت شمع بياورم!".
مدتى نگذشت كه برايم شمعى آورد، كلاه و رداى پشمين در تنآنحضرت ديدم. سجادهاش بر حصيرى پهن بود. او كه رو به قبله نشستهبود، به من گفت : "اين اتاقها".
وارد اتاقها شدم و آنها را مورد بازرسى قرار دادم و چيزى در آنهانيافتم. تنها كيسه زرى ديدم كه به مهرِ مادرِ متوكّل ممهور بود وكيسههايىنيز يافتم كه با همان مهر ممهور شده بود.
امام هادى به من فرمود : "اين سجاده". سجاده را بالا زدم شمشيرىيافتم كه غلاف نداشت. من نيز كيسهها و شمشير را برداشته براى متوكّلبردم. چون متوكّل به مهر مادرش بر روى كيسهها نگريست، كسى را درپى او (مادرش) فرستاد مادرش نزد او آمد. متوكّل در باره آن كيسهها ازمادرش پرسيد، كه برخى خادمان خاص به من گزارش دادند. مادر متوكّلبه وى پاسخ داده بود : كه من به هنگام بيمارى تو نذر كردم كه اگر بهبوديابى ده هزار دينار براى آن حضرت ببرم و اين دينارها همان است و اينمهر توست بر اين كيسهها كه امام آنها را حتّى بازهم نكرده است!!
متوكّل كيسه آخر را گشود، در آن چهار صد دينار بود. آنگاه دستورداد كه آن كيسه را پيش كيسههاى ديگر ببرند و به من گفت : اين كيسهها بادينارهايى كه در آنهاست بعلاوه اين شمشير را به امام هادى باز گردان.
من كيسهها و شمشير را دو باره باز گرداندم. از او خجالت مىكشيدماز اين رو به وى عرض كردم : سرورم! بر من گران بود بدون اجازه شماوارد خانه شوم امّا چه كنم كه مأمور بودم. امام فرمود : ( وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ ) (42)
در واقع شيعيان براى امام اموالى مىبردند، امّا شيوههاى مخفيانه رابخوبى به كار مىبستند. آنان با بر خوردارى از عناصر نفوذى خود در كاخعبّاسى، از مواقع خطر بخوبى آگاهى مىيافتند و مىتوانستند بموقع خود رااز افتادن در خطرها به دور نگه دارند. حديث زير گوشهاى از اينتدبيرها را براى ما آشكار مىسازد :
منصورى از عموى پدرش روايت مىكند كه گفت : روزى نزد متوكّلرفتم. او مشغول باده نوشى بود و مرا نيز به باده فرا خواند. گفتم : سرورم!هرگز شراب ننوشيدهام. گفت : تو با على الهادى باده شراب مىنوشى. پاسخ دادم : كسى را كه نزد توست نمىشناسى ؟ اين سخنان تو را زيانمىرساند و او را زيان نمىرساند. اين سخن متوكّل را در باره آنحضرتبراى امامعليه السلام نقل نكردم.
او گويد : روزى از روزها فتح بن خاقان به من گفت : اين مرد يعنىمتوكّل، خبر دار شد كه مالى از قم به امام هادىعليه السلام مىرسد و مرا دستورداد كه مراقب اين موضوع باشم و وى را از رسيدن آن مال مطلع سازم. بگو ببينم اين مال از چه طريقى مىآيد تا بدان طريق نروم. من نزد امامهادى رفتم و پيش او كسى را ديدم كه امام احترامش مىكند.
آنحضرت تبسمى كرد و به من فرمود : خير باشد ابو موسى! چرا آنپيغام اوّل را نياوردى ؟ )مقصود امام همان حرف متوكّل بود ( گفتم : بهخاطر ملاحظه تعظيم و اجلال شما. آنگاه آنحضرت فرمود : مالهمينامشب به دست من مىرسد و آنها نمىتوانند بدان دست يابند تو همامشب پيش من بمان. (43)
|