امام پس از عصر متوكّل
 
پس از آنكه متوكّل به دعاى امام هادى‏عليه السلام و به خاطر توطئه نيروهاى‏ترك تحت فرمانش به قتل رسيد ابرهاى تيره رعب و وحشت از فرازسرخاندان ابوطالب و هواخواهان اهل بيت به كنار رفت. زيرا منتصر دركليه كارها راهى جز راه پدرش را مى‏رفت و در حق خاندان پيامبرصلى الله عليه وآله‏ودوستدارانشان اظهار دوستى و احترام مى‏نمود تا آنجا كه والى مدينه راكه از سوى پدرش به آن مقام گمارده شده بود و صالح بن على نام داشت ازكار بر كنار و به جاى او على بن حسين را منصوب كرد.
منتصر در اين باره به على بن حسين هشدار داد و گفت : على! من تو رابه سوى گوشت و خون خويش مى‏فرستم. آنگاه پوست ساعد خود را كشيدو گفت : به سوى اين فرستادمت پس بنگر با اين قوم (خاندان ابوطالب) چگونه‏اى و چه رفتارى با آنها دارى. (44)
امّا ديگر خلفاى عبّاسى كه پس از متوكّل و پسرش منتصر روى كارآمدند، نه آن زور و خشونت متوكّل را داشتند و نه آن نرمش منتصر را. از اين رو در تاريخ حوادث مهمّى نمى‏توان يافت كه با حيات امام‏هادى‏عليه السلام مرتبط باشد و شايد به همين علّت آن‏حضرت فرصتى يافت تا به‏تربيت و رهبرى گروهى از دانشمندان ربّانى مشغول شود و به اداره امورعامه هواداران و شيعيانش بپردازد و به تعقيب برخى از غلات و حيله‏گرانى كه مى‏خواستند در صفوف خط مكتبى نفوذ كنند، همّت گمارد، مثل ترور يكى از همين حيله گران به دست برخى از هواداران آن‏حضرت‏كه شايد پس از صدور فتواى شرعى مبنى بر اعدام آن شخص، صورت‏گرفت!!
نوشته زير مى‏تواند نمونه‏اى از شيوه مديريت آن‏حضرت در باره امورشيعيان باشد.
آن‏حضرت نسخه اين مكتوب را به ابن راشد سپرد تا آن را به گروهى ازهواداران وى كه در بغداد و مدائن و سواد شهرهاى اطراف آن ساكن بودند، برساند. در اين نامه آمده بود :
"خداى را به پاس سلامت و عافيتى كه در آنم و نعمتهاى نيكويش‏ستايش مى‏كنم و بر پيامبر و خاندانش برترين درودها را مى‏فرستم‏وكامل‏ترين رحمت ورأفت حضرتش را براى او خواهانم. من ابو على بن‏راشد را به جاى حسين بن عبد ربه و كسى كه پيش از وى وكيل من بودگماردم و او در نزد من همان منزلتى را دارا شد كه آن ديگرى داشت و او رامتصدى همان كارى كردم كه وكلاى پيشين عهده‏دار آن بودند تا حق مرابگيرد و او را براى شما پسنديدم و وى را در اين مقام داشتم كه شايسته‏ودر خور آن است.
پس خدا شما را رحمت كند، (اموال) خود را به او و به من بازپرداخت كنيد و براى او بر خويشتن عذر و بهانه قرار مدهيد. بر شما بادكه از عذر و بهانه آوردن به در آييد و به طاعت خدا بشتابيد و اموالتان راحلال گردانيد و خونهايتان را از ريخته شدن پاس داريد "و بر نيكى و تقواكمك كنيد نه بر گناه وستمكارى و از خدا پروا كنيد شايد كه موردرحمت قرار گيريد و همگى به ريسمان خدا در آويزيد و نميريد مگرآنكه تسليم به حق باشيد". من در طاعت از وى طاعت خويش را واجب‏فرمودم و اقدام به نافرمانى از وى را اقدام به نافرمانى از خود مقرّر كردم. پس راه (راست) را پاى بند شويد كه خداوند پاداشتان دهد و فضل خويش‏بر شما افزون كند كه خدا بدانچه نزد اوست گشايشگر و بزرگواراست و بر بندگان خويش بسيار نعمت دهد و مهربان است. ما و شما درامان خدائيم. من اين نامه را به خط خويش نگاشتم. و الحمد للَّه كثيراً.
همچنين آن‏حضرت در نامه ديگرى نوشت :
اى ايوب بن نوح! من تو را فرمان مى‏دهم كه از رفت و آمد زياد ميان‏خود و ابو على پرهيز كنى و هر يك از شما دو تن، به كارى كه بدان مأمورگشته مشغول شود و بدانچه مربوط به ناحيه خويش است بپردازد. اگرشما كارى را كه بدان مأمور گشته‏ايد به پايان رسانيد، از تكرار و يادآورى من بى نياز مى‏گرديد. ابو على! تو را بدانچه به ايوب فرمودم، دستور مى‏دهم كه از هيچ يك از اهل بغداد و مدائن چيزى را كه برايت‏مى‏آورند، قبول مكن و براى آنان بر من دستور مخواه و به هر كسى كه‏چيزى برايت آورد و از مردم ناحيه (تحت مأموريت تو) نبود دستور بده‏كه آن را به سوى موكّل ناحيه خويش ببرد و تو را اى ابو على بدانچه كه به‏ايوب گفتم، سفارش مى‏كنم. هر يك از شما دو تن بايد همان فرمانى راكه بدو مى‏دهم بپذيرد. (45)
امام هادى‏عليه السلام سر انجام پس از گذشت 33 سال از پيشوايى امّت‏ورهبرى پيشاهنگان جامعه، فرزند بزرگوارش امام حسن عسكرى را بربالين خود خواست و بدو وصيت كرد و نيكان و نخبگان را گواه وصيت‏خويش گرفت و آماده رحيل شد.
در سوم رجب و در زمان حكومت المعتمد باللَّه، روح پاك وى ازبدنش جدا شد. از دانشمند بزرگ ابن بابويه نقل است كه گفت : معتمد به‏آن‏حضرت زهر داد و او را شهيد كرد!
مسعودى مى‏نويسد : چون آن‏حضرت از دنيا رفت، جمله بنى هاشم ازآل طالب و آل عبّاس و بسيارى از شيعيان، در خانه‏اش گرد آمدند. ازبالاى خانه درى گشوده شد و خدمتكارى سياه بيرون آمد و از پس وى ابومحمّد حسن عسكرى سر برهنه و جامه چاك داده، خارج شد. صورتش‏كاملاً به پدرش شباهت داشت.
مسعودى همچنين مى‏افزايد : خانه مثل بازار پر از سر و صدا بود. امّاهمين كه او بيرون آمد و نشست، مردم لب ازگفتگو بستند و ديگر جزصداى عطسه وسرفه چيزى نمى‏شنيديم.
وى گويد : روزى كه امام هادى‏عليه السلام به شهادت رسيد، شهر سُرّمن رأى‏يكپارچه غرق شيون و فغان شد. (46)
از عبارت مسعودى چنين بر مى‏آيد كه شهادت امام دهم در روزگارحكومت معتمد كه آغاز آن سال 256 ه بوده، اتفاق افتاده است. زيرابرادرش الموفق كه همه كاره حكومت معتمد بود، بر جنازه امام حاضرمى‏شود. مسعودى در اين باره گفته است : ابو احمد الموفق، به طرف او (امام حسن عسكرى) رفت و با وى معانقه كرد و سپس گفت : پسر عموخوش آمدى. (47)
همچنين از سخن ابن بابويه كه اعتقاد دارد المعتمد، امام را زهر داده‏همين نظر استنباط مى‏شود. بنابر اين بايد وفات آن‏حضرت پس از سال‏256 ه بوده باشد نه چنانكه مى‏گويند در سال 254. اين نكته از كتاب‏كشف الغمه نيز به دست مى‏آيد. در آنجا آمده است : امام هادى‏عليه السلام درآخر حكومت المعتمد با زهر به شهادت رسيد. (48)
بعيد نيست كه در اينجا اشتباهى براى ناسخان در ثبت نام المهتدى‏والمعتمد روى داده باشد. چون سال آخر حكومت المعتمد مصادف باسال 276 ه بوده است. و شايد امامى كه در عهد حكومت المهتدى كشته‏شده امام حسن عسكرى باشد كه در سال 260 ه به شهادت رسيد. و اللَّه العالم.

فضايل و كرامات

همچنانكه پروردگار دوازده نقيب از بنى اسرائيل برگزيد، براى اين‏امّت هم دوازده پيشوا اختيار كرد تا به اذن او پيشوا و رهنماى مردم به‏سوى او باشند. (ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ) آيا مگر نه اينكه‏خداوند مى‏داند رسالتش را در كجا قرار دهد ؟ چرا. از همين رو امام‏برترين خلق خدا در علم خداست و به همين دليل خداوند او را براى اين‏منصب بزرگ الهى برگزيده است!!
امام نيز خدا را بنده بود و ايمان و معرفت به خدا دلش را آرام بخشيده‏بود. دوست داشت در برابر خدا تسليم باشد به همين علّت خداهم با اودوستى مى‏ورزيد و وى را جايگاهى و الا عطا كرد و در پيشگاه‏پروردگارش مورد پسند قرار گرفت.
كرامتهايى كه بر دستان آن‏حضرت آشكار شد چيزى جز نشانه‏اى‏آشكار براى نماياندن نهايت محبّت خدا به او و نتيجتاً نهايت ميزان‏محبّت او به خدا و تسليم و خشنودى‏اش بدانچه خداوند براى او در نظرداشت، نبود.
امام هادى‏عليه السلام ذكرى داشت كه به‏نظر مى‏رسد خود آن‏را تكرار مى‏كرده‏است. وى اين ذكر را به شيعيانش آموخت و به آنان فرمود : از خداخواسته‏ام كه هر كس پس از مرگم، (به آرامگاهم آمد و) با اين ذكر خدارا خواند دعايش را اجابت گويد. اين ذكر چنين است :
"يا عدتى عند العدد و يا رجائى و المعتمد و يا كهفى و السند و يا واحديا احد يا قل هو اللَّه احد، اسألك بحق من خلقته من خلقك و لم تجعل فى‏خلقك مثلهم احدا ان تصلّى عليهم و تفعل بى . . .
اين ذكر، در واقع ديباچه صفات امام و كليد شناخت اوست. اوبنده‏اى بود كه خدا را خالصانه مى‏پرستيد و نمونه كاملى بود از آنچه كه دراين حديث قدسى آمده است :
"بنده من! مرا فرمان بر، تا نمونه‏اى از من يا مثل من شوى. من به‏چيزى مى‏گويم باش پس همان مى‏شود و تو هم به چيزى مى‏گويى باش پس‏همان مى‏شود".
او بنده‏اى بود مطيع خدا و خدا هم موجودات را رام و فرمانبر او كرداو از پروردگارش ترسيد و خدا هم هر چيز را از او ترسانيد. ما بايدكرامتهاى اهل بيت‏عليهم السلام را در اين چهار چوب قرار دهيم كه اين همان‏چهارچوب مناسبى است كه آنان خود و علم و كرامت خويش را در آن‏نهادند. به عنوان نمونه وقتى كه خداوند برخى از آيات خويش را بر دست‏امام هادى‏عليه السلام ظاهر ساخت و يكى از دوستانش ظرفيت تحمّل آن رانداشت و شيطان او را در اين خصوص به وسوسه انداخت، امام فوراًكوشيد او را از اشتباه بيرون آورد. لذا به وى فرمود :
"امّا آنچه در سينه تو خَلَجان كرد، پس اگر "عالم" بخواهد تو را ازآن آگاه مى‏سازد. خداوند بر غيب خويش كسى را مطلع نكرد مگر رسولى‏كه او را پسنديد. پس هر آنچه نزد رسول است، پيش "عالم" هم موجوداست و هر آنچه رسول بر آن آگاه شد ، جانشينان او هم بر آن آگاهند تامبادا زمين از حجّتى كه با او علمى باشد كه به راستى گفتارش و جوازعدالتش دلالت مى‏كند، خالى نماند.
اى فتح! بعيد نيست كه شيطان خواسته باشد براى تو شبهه‏اى ايجاد كندودر برخى از آنچه كه من با تو گفتم و تو را از آن آگاه ساختم، گمان‏وترديد پديد آرد تا تو را از راه خدا و صراط مستقيم او به در برد. آنگاه تو خواهى گفت : "حال كه اينان چنينند، پس خدا يگانند". پناه‏بر خدا! اينان (ائمه) مخلوق وپرورش يافتگان آلهى‏اند، مطيع خدايندو در پيشگاه او خوارند و بدو متمايل. پس چنانچه شيطان از ناحيه آنچه‏به تو باز گفتم، بر تو وارد شد او را با سخنى كه با تو در ميان نهادم، سركوب كن.
فتح گويد : به آن‏حضرت گفتم : فدايت شوم! مشكل مرا، حَل كردى‏وشبهه شيطان ملعون را با اين توضيح بر طرف ساختى. در ذهن من آن بودكه شما خدا يگانيد.
فتح گويد : در اين هنگام امام هادى‏عليه السلام به سجده افتاد و در سجودش‏مى‏فرمود : "اى آفريدگارم! من براى تو خوار و فرو تنم".
فتح گويد : او همچنان در سجده بود تا آنكه شب به سر رسيد.
كرامتهايى كه اينك براى شما بازگو مى‏كنيم به لطف همين ارتباطاستوار ميان امام و پروردگارش بوده است.
پيروان امام‏عليه السلام از دانشمندان ربّانى و مجاهدان صابر ، نيز همانند او، خدا را به اخلاص مى‏پرستيدند و خداوند هم پاداش كردار صالح آنان راتباه نمى‏كند و آنان را در دنيا، همچون آخرت، يارى مى‏رساند كه خودفرموده است.
( وَلَيَنصُرَنَّ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌ عَزِيزٌ ) (49)
و باز فرموه است :
( وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ) (50)
بدينسان خواهيم ديد كه چگونه امام مؤمنان را دعا مى‏كند و خداچگونه دعايش را در حق آنان اجابت مى‏فرمايد.
يونس نقاش، يكى از دوستان امام است كه توفيق خدمتگزارى به امام‏را يافت. روزى لرزان خدمت آن‏حضرت آمد و گفت : سرورم! تو راسفارش مى‏كنم كه در حق خانواده‏ام نيكى كنيد امام‏عليه السلام پرسيد : چه خبراست ؟ گفت : خيال فرار دارم. امام لبخند زنان پرسيد : چرا ؟ گفت : موسى بن بغا، نگين بى‏ارزشى براى من فرستاد كه بر آن نقشى بنگارم. موقع نقاشى اين نگين دو قسمت شد و فردا وعده اوست كه نگين را بگيرد، موسى بن بغا هم كه حالش معلوم است، (اگر از اين امر آگاه شود) يا هزارتازيانه به من مى‏زند و يا مرا مى‏كشد. امام فرمود : به خانه‏ات برگرد كه‏جز خير و نيكى چيز ديگرى نخواهد بود.
چون صبح فرا رسيد، يونس لرزان خدمت امام آمد و عرض كرد : فرستاده ابن بغا آمده تا نگين را بگيرد. امام فرمود : برو كه جز خيرنخواهى ديد. يونس پرسيد : سرورم به او چه پاسخى بدهم ؟ امام تبسمى‏كرد و فرمود : پيش او برو و ببين به تو چه مى‏گويد، هرگز جز خير چيزديگرى نخواهد بود.
يونس رفت و خندان بازگشت و به امام گفت : سرورم فرستاده ابن بغابه من گفت : كنيزكان سَرِ اين نگين خصومت كردند، اگر ممكن است آن رابه دو نيم كن تا تو را بى نياز كنيم. امام‏عليه السلام فرمود : خدايا سپاس تو راست‏كه ما را از آنها قرار دادى كه حق شكر تو را به جاى آوردند. به او چه‏گفتى ؟ يونس پاسخ داد : گفتم مرا مهلت ده تا در باره آن فكر كنم كه‏چگونه اين كار را انجام دهم. امام فرمود : درست گفتى. (51)
محمّد بن فرج يكى از مجاهدان ثابت قدمى بود كه امام به او نامه‏اى‏نوشت و وى را از بلايى قريب الوقوع آگاه كرد. وى نقل مى‏كند :
امام هادى‏عليه السلام براى من نوشت : كار خويش فراهم آر و احتياط پيشه‏كن. محمّد گويد : من در مقام فراهم آوردن كارهاى خود بودم‏ونمى‏دانستم كه امام از چه رو چنين دستورى به من داده ؟ كه مأمورى‏آمد و مرا از مصر به زنجير بسته بيرون برد و همه اموالم را توقيف كرد.
هشت سال در زندان بودم. آنگاه نامه ديگرى از آن‏حضرت رسيد كه‏در آن گفته شده بود. در طرف غربى )بغداد ( منزل مكن. گفتم در زندان‏اين مطلب را براى من مى‏نويسد ؟ واقعاً عجيب است! امّا ديرى نپاييد كه‏زنجير از دست وپايم گشودند و مرا از زندان آزاد كردند.
چون محمّد بن فرج به عراق بازگشت، مطابق دستور امام در بغدادتوقف نكرد و به سوى "سرّمن رأى" روان شد. (52)
امام هادى‏عليه السلام همچنانكه به روا ساختن نيازهاى پيروانش توجّه نشان‏مى‏داد در تأديب آنان نيز مى‏كوشيد. از جمله اين موارد ماجرايى است كه‏ابو هاشم جعفرى براى ما نقل مى‏كند و مى‏گويد :
تنگدستى بسيار سختى به من رسيد. نزد امام هادى‏عليه السلام روانه شدم. به‏من اجازه ورود داد و چون نشستم، فرمود : ابو هاشم كدامين نعمتهاى‏خداى عزوجل را ميخواهى شكر كنى ؟ ابو هاشم گفت : زبانم بند آمدوندانستم او را چه پاسخ دهم. پس خود آغاز به سخن كرد و فرمود :
"خداى تو را ايمان ارزانى فرمود و بدن تو را بر آتش حرام كرد، و تورا عافيت داد و بر طاعت يارى‏ات كرد، تو را قناعت داد و از ريخت وپاش‏مصونت داشت. ابو هاشم! من خود به پاسخ گفتن، ابتدا كردم چون‏پنداشتم كه تو مى‏خواهى از كرده كسى كه در حق تو اين همه نعمت داده، زبان به شكايت بگشايى، من دستور داده‏ام كه صد دينار به تو بپردازند. آن را بگير". (53)
از اين روايت چنين به نظر مى‏رسد كه عمل آن‏حضرت در بر خورد باياران و دوستان مشروط به پاى بندى آنها به واجبات دينى بوده است.
ابو محمّد طبرى، در همين باره ماجراى انگشترى را كه به لطف امام‏بدو رسيده بود نقل كرده و گفته است :
"آرزو مى‏كردم كه اى كاش انگشترى از جانب آن‏حضرت به دستم‏مى‏رسيد. ناگاه نصير خدمتكار دو درهم برايم آورد و من يك انگشترى‏درست كردم. نزد قومى رفتم كه در حال باده گسارى بودند آنان دامنگيرمن شدند تا آنجا كه يكى دو پياله شراب نوشيدم. انگشترى چنان درانگشتم تنگ بود كه نمى‏توانستم آن را به هنگام گرفتن وضو بگردانم. پس‏شب به سر رسيد و صبح شد در حالى كه من انگشترى را گم كرده بودم. ازاين رو به درگاه خدا توبه آوردم". (54)
گرايش و بستگى انسان به اهل بيت پيامبرصلى الله عليه وآله اگر خالص و بى شايبه‏و تنها به خاطر خدا باشد، وسيله‏اى خواهد شد براى هدايت و سعادت‏فرد. ماجراى زير مى‏تواند حاكى از عمق راستى اين حقيقت باشد :
جماعتى‏از اهل‏اصفهان روايت كرده‏اند كه مردى در اين‏شهر بودعبدالرحمن نام، او شيعه مذهب بود. از او پرسيدند : چرا مذهب شيعه رابرگزيدى، و قايل به امامت امام على النقى شدى ؟ پاسخ داد : به خاطرمعجزه‏اى كه از وى ديدم. داستان از اين قرار بود كه مردى تنگدست بودم، با اين حال زباندار وپر جرأت بودم. در يكى از سالها اهل اصفهان مرا باجماعتى براى تظلّم نزد متوكّل فرستادند. چون ما نزد متوكّل رفتيم، روزى‏بر در سراى او بوديم كه دستور داد امام را احضار كنند. من از شخصى‏پرسيدم كه اين مرد كيست كه متوكّل دستور احضار او را داد ؟ مرد پاسخ‏داد : آن مرد امام على النقى يكى از علويهاست كه رافضه (شيعيان) او راپيشواى خود مى‏دانند سپس گفت : ممكن است متوكّل او را احضار كرده تابه قتلش رساند. من با خود گفتم : از جاى خود تكان نمى‏خورم تا اين مردعلوى بيايد و او را ببينم. ناگهان شخصى سوار بر اسب پيدا شد، مردم براى‏احترام در طرف راست و چپ راه او صف كشيدند و به تماشايش مشغول‏شدند. چون نگاه من بر او افتاد مهرش در دلم جاى گرفت وشروع كردم‏در حق وى دعا كردن كه خداوند آزار متوكّل را از او باز دارد. آن‏حضرت‏از ميان مردم مى‏گذشت، در حالى كه نگاهش به يال اسب خويش بود ونه‏به‏راست مى‏نگريست و نه به‏چپ. من نيز همچنان به دعا گويى او مشغول‏بودم. پس چون به طرف من آمد، نگاه كرد و فرمود :
خدا دعاى تو را مستجاب كند و عمرت را دراز و فرزندانت را بسيارگرداند. چون من اين سخن را شنيدم لرزه بر اندامم افتاد و در ميان‏دوستانم افتادم. آنها از من پرسيدند كه تو را چه مى‏شود ؟ گفتم : خير است‏و حال خود را با كسى باز نگفتم. پس به اصفهان برگشتم، خداوند ثروت‏بسيار به من ارزانى فرمود و آنچه امروز در خانه دارم به يك ميليون‏درهم مى‏رسد به جز آنچه كه بيرون از خانه دارم و ده فرزند هم به من‏داده شد و اكنون بيش از هفتاد سال از عمر من گذشته است و قايل به‏امامت مردى هستم كه از دل من خبر داده و دعايش در حق من به اجابت‏رسيده است. (55)
بدينسان خداوند سبحان دعاى ولى بزرگوار خويش، امام هادى‏عليه السلام، را در حق يكى از مردم كه او را دوست مى‏داشت و از ستم سلطان بر وى‏بيمناك گشته بود اجابت نمود، اگر چه آن مرد قبل از اين جزو دوستان‏وپيروان وى نبود. در همين حال برادر امام‏عليه السلام يعنى موسى بن محمّد رامى‏بينيم كه قصد وارد كردن خلل به دين را داشت. امّا امام بر او نفرين كردو دعايش در حق او مستجاب شد. توجيه اين امر براى ما اين است كه‏آن‏حضرت همچون ديگر انبيا و اوصيا براى رضاى پروردگارشان‏مى‏كوشيدند و خداوند نيز آنها را تأييد مى‏فرمود، چون آنها دينش را يارى‏مى‏دادند و هر كس كه دين خدا را يارى رساند خدا هم البته بدو كمك‏كند.
بياييد با هم به ماجراى موسى، معروف به موسى مبرقع، گوش فرادهيم تا پى‏ببريم كه اولياى برگزيده خدا، در راه دين و رسالت او، به‏سرزنش ملامتگران وقعى نمى‏نهند :
از يعقوب بن ياسر روايت شده است كه گفت : متوكّل مى‏گفت : واى برشما! كار امام هادى مرا عاجز كرده، نه حاضر است با من شراب بنوشدونه در مجلس شراب من بنشيند و نه من در اين امور فرصتى مى‏يابم (كه‏او را به اين گونه كارها بكشانم). گفتند : اگر از او فرصتى نيابى در عوض‏اين برادرش موسى است كه باده گسار و نوازنده است، مى‏خورد ومى‏نوشد و عشقبازى مى‏كند، بفرستيد او را بياورند و بر مردم كار رامشتبه سازيد و بگوييد اين شخص ابن الرضا است.
متوكّل نامه‏اى به موسى نوشت و او را با تعظيم و تجليل وارد كردندوهمه بنى‏هاشم و سران لشكر و مردم به استقبالش شتافتند، غرض متوكّل‏اين بود كه وقتى او رسيد املاكى به وى واگذار كند و دخترى به او بدهدوساقيان شراب وكنيزكان نوازنده نزد وى بفرستد و در حق او احسان‏ونكويى به خرج دهد ومنزلى عالى در اختيارش گذارد كه خود در آنجا به‏ديدنش برود.
چون موسى وارد شد، حضرت هادى‏عليه السلام در پل وصيف - نام جايى‏است كه به پيشواز مسافرين مى‏روند - با موسى ملاقات كرد و بروى سلام‏گفت : و حقّش را ادا كرد و فرمود : اين مرد (متوكّل) تو را فراخوانده تاحرمتت را هتك كند و از شأن تو بكاهد. به او بگو كه اصلاً اهل باده‏گسارى نيستى، موسى گفت : اگر مرا براى اين غرض خواسته پس بايد چه‏كنم ؟ فرمود : شأن خويش نگاه دار و چنين كارى مكن. موسى از پذيرفتن‏پند و اندرز امام خوددارى كرد. امام صحبت خود را تكرار كرد ولى مؤثرواقع نشد. . عاقبت آن‏حضرت فرمود : ولى بدان كه اين مجلس كه متوكّل‏در نظر گرفته مجلسى است كه هرگز تو با او در آن گرد نياييد، و همان‏شد. سه سال موسى در آنجا اقامت گزيد هر روز بامدادان بر در سراى اومى‏رفت، يك روز مى‏گفتند : مست است فردا صبح بيا و روز ديگرمى‏رفت، روز بعد مى‏گفتند، داروئى خورده وخفته است، فردا بيا، مدت سه سال اينچنين گذشت تا متوكل كشته شد وآن دو باهم ديدارنكردند. (56)

دانش امام

در شرح زندگى امام باقرعليه السلام به اختصار پيرامون دانش امام سخن‏رانديم وگفتيم كه علم امامان‏عليهم السلام به امور غيبى نه امرى ذاتّى بوده كه‏فقط به سبب خصوصيتى بوده كه خداوند سبحان به آنها ارزانى داشته ‏و بسته به تقديرى بوده است كه حكمت خداوند آن را اقتضا مى‏كرده. اين‏علم همچنين از راههاى گوناگونى در اختيار آنها قرار مى‏گرفته كه ‏برجسته‏ترين اين‏راهها توارث علم‏از پيامبر و از پدران پاك و بزرگوارشان‏بوده است.
در حديثى از امام هادى‏عليه السلام كه بر اين نكته تأكيد شده، آمده است :
"خداوند نهانِ خويش را بر كسى آشكار نساخت مگر براى فرستاده‏اى‏كه خود پسنديد. پس هر آنچه كه نزد رسول است نزد عالم نيز باشد و هرآنچه را كه رسول بر آن آگاه شد، اوصياى او نيز بر آن آگهى يافتند تا مبادازمين خدا از حجّتى كه با او دانشى است كه بر راستى گفتار و جوازعدالتش دلالت مى‏كند، خالى نماند". (57)
يكى از ابعاد علم امام‏عليه السلام، الهام خدا به اوست بر حسب آنچه كه‏حكمت بالغه‏اش اقتضا مى‏كند كه خود فرمود :
( إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَاتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ ) (58)
"و در اين البته نشانه‏هايى است براى هوشمندان. "
بدين سان امام به لطف الهام خداوند ، زبانهاى گوناگون را مى‏دانست‏و در اين باره روايات به حدّ استفاضه رسيده است. از جمله آنكه از على‏بن مهزيار روايت كرده‏اند كه گفت : خدمتكار خود را كه اهل "مقلابيه"بود، نزد امام هادى‏عليه السلام فرستادم. خدمتكار شگفت زده بازگشت از اوپرسيدم : فرزند، تو را چه مى‏شود ؟ پاسخ داد : چگونه شگفت زده نباشم‏كه او (امام هادى) پيوسته با من به زبان ما تكلّم فرمود آن چنانكه گويى‏يكى از ماست. من خيال كردم او بين مقلابيها زيسته است. (59)
در اين باره روايتهاى ديگرى نيز وارد شده. مبنى بر آنكه امامان‏عليهم السلام‏به ديگر زبانها نظير فارسى و تركى و همانند آنها آشنائى داشته‏اند و به‏آموزش و الهام الهى مردم را از حوادثى كه در آينده انتظارشان رامى‏كشيد، آگهى مى‏دادند چنانكه در ارتباط با مرگ واثق، خليفه عبّاسى، اين امر به ثبوت رسيد.
از خيران اسباطى روايت كرده‏اند كه گفت : در مدينه بر امام هادى‏عليه السلام‏وارد شدم. آن‏حضرت به من فرمود :
واثق چه مى‏كند ؟ پاسخ دادم : او سلامت است. پرسيد جعفر چه‏مى‏كند ؟ گفتم : او را به بدترين احوال در زندان محبوس ديدم. پرسيد : ابن‏الزيات چه مى‏كند ؟ گفتم : فرمان، فرمان اوست. و من ده روز است كه ازپيش آنها بدين جا آمده‏ام. در اين هنگام آن‏حضرت فرمود : واثق مُردوجعفر متوكّل بر جاى او نشست و ابن الزيات نيز كشته شد. پرسيدم : اين‏حوادث چه وقت واقع شد ؟ فرمود : شش روز پس از خروج تو از بغداد. وحوادث همان گونه بود كه آن‏حضرت فرموده بود. (60)
همچنين آن‏حضرت از مرگ متوكّل خبر داد زيرا بر او نفرين كردونزديكان را خبر داده بود كه طى سه روز (آينده) مى‏ميرد.
هنگامى كه فرمانده سپاهيان متوكّل آن‏حضرت را به سرّمن رأى‏مى‏برد، سلاح خويش را برداشت و دو بارانى نمدين و چند كلاه نيز مهيّاكرد تا اگر با باد و بوران كه در ايام تابستان اصلاً قابل پيش بينى نبود، روبه رو شد جانب احتياط رعايت كرده باشد. بر خلاف انتظار سپاهيان، اين طوفانها واقع شد وعدّه‏اى از افراد سپاه كه در ركاب آن‏حضرت بودندكشته شدند و امام به فضل خداوند جان سالم به در برد. (61)
علم و دانش آن‏حضرت در مناظره با يحيى بن اكثم كه در ميان‏دانشمندان معاصر خود بزرگ بود، در پيشگاه خليفه تجلّى كرد. ابن اكثم‏براى به تنگنا انداختن امام سؤالات دشوارى از او پرسيد : ما اين ماجرا رادر فصل آينده بازگو خواهيم كرد.
يكى ديگر از پيشگوييهاى امام هادى آن بود كه جوانى را كه درخنديدن زياده روى مى‏كرد، اندرز داد و او را از نزديكى وفاتش آگاه‏ساخت و راستى پيشگويى آن‏حضرت نيز چندى بعد به وقوع پيوست. گويند : يكى از فرزندان خليفه، وليمه‏اى بر پا كرد و مردم را بدان فراخواند. امام هادى‏عليه السلام نيز جزو ميهمانان بود. ما وارد مجلس شديم‏وهمين كه او را ديديم به احترام آن‏حضرت زبان دركام كشيديم و سكوت‏كرديم. جوانى در مجلس حضور داشت كه حرمت ايشان را رعايت‏نمى‏كرد و مى‏گفت و مى‏خنديد. حضرت به او رو كرد وفرمود : اى جوان‏دهان را از خنده پر مى‏كنى و از ياد خدا غفلت مى‏ورزى با اينكه سه روزديگر در جرگه اهل قبورى ؟ گفتيم : اين خود دليلى است (بر امامت ‏حضرت) تا ببينيم چه مى‏شود جوان از بگو بخند دست كشيد و مؤدّب‏نشست. غذا خورديم و خارج شديم. فردا جوان مريض شد و روز سوم، در آغاز روز مرد و در پايان روز به خاك سپرده شد. (62)
در خبرى مشابه از سعيد بن سهل بصرى روايت كرده‏اند كه گفت : باحضرت هادى‏عليه السلام در وليمه يكى از مردم سرّمن رأى بوديم، مردى از اهل‏مجلس بناى بازى و شوخى گذاشت و احترام آن‏حضرت را پاس نداشت. حضرت به جعفر رو كرد و فرمود : بدان كه اين مرد از اين خوراك نخوردو بزودى خبرى از كسانش به وى مى‏رسد كه عيش او را مكدّر مى‏سازد. سفره گسترده شد، جعفر گفت بعد از اين ديگر خبرى نيست و گفته امام‏هادى‏عليه السلام نا درست از آب در آمد. به خدا آن مرد دستش را شُست و به‏طرف غذا دراز كرد كه غلامش گريان از در وارد شد و گفت : خود را به‏مادرت برسان كه از بام به پايين افتاد و در شرف مرگ است. جعفرگفت : به خدا ديگر عقيده واقفيان را نمى‏پذيرم و به امامت اين بزرگوارمعتقد مى‏شوم. (63)
آخرين كرامتى كه از آن‏حضرت نقل مى‏كنيم، كرامتى است كه راويان‏پيرامون (تپه تو بره‏ها) نقل كرده‏اند. ماجرا از اين قرار بود كه متوكّل‏كوشيد با اتكا بر نيروى انتظامى خويش مخالفان خود را به هراس اندازد. از اين رو به هر يك از افراد لشگر خود كه شمارشان به 90 هزار تن‏مى‏رسيد و همه از تركهاى ساكن سامرّاء بودند، دستور داد كه خورجين‏اسب خويش را از خاك سرخ پر كنند ودر صحراى وسيعى، آنها را روى‏هم بريزند.
سپاهيان به فرمان متوكّل عمل كردند. چون چنين كردند، مثل كوهى‏بزرگ شد، متوكّل بر فراز تپه رفت و امام هادى را فرا خواند و گفت : شمارا خواستم كه لشكر مرا تماشا كنى او دستور داده بود همه لباسهاى خاصّى‏به نام تجفاف (كه لباس جنگ بوده) بپوشند و سلاح برگيرند و باكامل‏ترين لوازم و عظيم ترين هيأت آماده شده بودند. غرض متوكّل اين‏بود كه قيام كنندگان را تهديد كند وبيشتر از ناحيه امام هادى نگران بودكه مبادا برخى از كسانش را به قيام فرمان دهد. حضرت هادى به متوكّل‏فرمود :
آيا مى‏خواهى من هم سپاه خود را بر تو عرضه دارم ؟ متوكّل پاسخ داد : آرى. امام دعايى كرد، ناگهان ميان آسمان وزمين از خاور تا باختر ازفرشتگان مسلّح پر شد. خليفه از ديدن اين منظره از حال رفت چون به‏هوش آمد حضرت به او فرمود : ما در امور دنيوى با شما نمى‏ستيزيم زيرابه كار آخرت مشغوليم پس از آنچه در باره من گمان كردى، بيمناك‏مباش. (64)

بخشش و سخاوت امام

امام هادى‏عليه السلام از خاندانى‏است كه‏احسان عادت‏آنها وكرم وبزرگوارى، خوى ايشان است.
در تاريخ نوشته‏اند :
ابو عمرو عثمان بن سعيد و احمد بن اسحاق اشعرى و على بن جعفرهمدانى بر امام هادى‏عليه السلام وارد شدند. احمد بن اسحاق از وامى كه بر عهده‏داشت زبان به شكايت گشود پس فرمود : اى ابو عمرو (وى وكيل امام‏بود) به احمد بن اسحاق 30 هزار دينار و به على بن جعفر 30 هزار دينارعطا كن و خود نيز 30 هزار دينار بردار. راوى گويد اين معجزه‏اى است كه‏جز، شاهان آن را نتوانند انجام داد و ما نظير چنين بخشش را نشنيده‏ايم. (65)
ماجراى زير اوج ايثار امام هادى‏عليه السلام را بيان مى‏كند. آن‏حضرت براى‏رفع نياز يكى از پيروانش، از راهى شگفت آور دست به تلاش و كوشش‏زد. بگذاريد به تاريخ گوش بسپاريم كه اين ماجرا را با تمام عظمتى كه‏دارد براى ما نقل مى‏كند :
محمّد بن طلحه گفت : روزى امام هادى از سامرّاء بيرون آمد و براى‏انجام كار مهمى كه برايش پيش آمده بود، به روستايى رفت. مردى‏اعرابى آمد و سراغ آن‏حضرت را گرفت. به وى گفتند : امام به فلان جارفته. اعرابى به دنبال امام بيرون شد و همين كه به آن‏حضرت رسيد از اوپرسيد : چه كار دارى ؟ اعرابى گفت : من يكى‏از اعراب كوفه‏ام و به‏ولايت جدّت على بن ابى‏طالب‏عليه السلام تمسك نموده‏ام، مرا وام سنگينى‏است كه پرداخت آن بر من گران است و براى براورد ساختن آن كسى جزشما را نمى‏بينم.
امام هادى به او فرمود : خاطر خويش خوش دار و چشم خود روشن. سپس از او پذيرائى كرد و چون صبح فرا رسيد امام هادى به او فرمود : ازتو در خواستى دارم تو را به خدا، مبادا كه در انجام آن با من مخالفت‏كنى. اعرابى گفت : من با تو مخالفت نمى‏كنم. پس امام ورقه‏اى به خطخود نگاشت و در آن اعتراف كرد كه اعرابى از وى مالى طلب دارد ومبلغى‏كه در آن نوشت زيادتر از وام اعرابى بود.
سپس به وى فرمود : اين دستخط را بگير و چون به سامرّاء برگشتم ودربرابر كسانى كه دور و بر من جمع شده‏اند اين دستخط را نشان بده و با من‏به درشتى وغلظت سخن بگوى و مبادا كه از آنچه تو را گفتم سربتابى و بامن به مخالفت بر خيزى.
اعرابى گفت : آنچه گفتى مى‏كنم. سپس دستخط را گرفت.
چون امام هادى به سامرّاء رسيد وعدّه بسيارى از ياران خليفه و افرادديگر در محضر او گرد آمدند، اعرابى نزد آن امام حضور يافت و دستخطرا بيرون آورد و آن را مطالبه كرد و همچنانكه امام به او سفارش كرده‏بود، رفتار كرد. حضرت با نرمى و مدارا با وى سخن گفت و زبان به‏پوزش گشود و او را وعده داد كه قرض خود را ادا مى‏كند و خاطر او راخوش مى‏دارد. اين ماجرا را به اطلاع متوكّل، خليفه عبّاسى، رساندندواو دستور داد 30 هزار درهم براى امام ببرند.
چون اين مبلغ را به امام رساندند، دست به آنها نزد تا اعرابى آمد، پس به او فرمود : اين مال را بردار و وام خويش ادا كن و بقيه آن را بر اهل‏و عيال خويش خرج كن و ما را معذور دار، اعرابى گفت : اى فرزند رسول‏خدا! سوگند به خدا كه من آرزوى گرفتن كمتر از ثلث اين مال را داشتم‏ولى خداوند داناتر است كه رسالت خويش را كجا بنهد. پس پولها رابرداشت و رفت. (66)
بياييد از پيشوايان خود درس ايثار و كرم بياموزيم. كرم تنها انفاق‏نيست بلكه كوشش براى رفع نيازها، به هر وسيله ممكن است، حتّى اگراين كوشش بر شخصيّت آدمى گران بيايد.
نقل اين داستان مرا به ياد ماجرايى انداخت كه در باره يكى از پيامبران‏بزرگ نقل كرده‏اند. گفته‏اند : نيازمندى پيش آن پيامبر آمد و از وى‏خواستار مقدارى مال شد. آن پيامبر هيچ نداشت لذا به مرد نيازمندگفت : مرا بگير و به بازار برده فروشان ببر و مثل اينكه بنده تو هستم مرابفروش و پول را بگير و حاجت خويش روا كن. مرد همان گونه كه پيامبرگفته بود، عمل كرد امّا كسى كه پيامبر را خريده بود دانست كه او كيست‏ولذا او را آزاد ساخت. با اين شيوه‏اى كه ايثار و كرم و بخشش در آن موج‏مى‏زند، رهبران ما به ما آموخته‏اند كه چگونه به يكديگر نيكى كنيم و ازآنچه داريم انفاق كنيم و به قصد بر آورده ساختن نيازهاى مردم، براى‏برخوردارى از آنچه بدان محتاجيم، حركت و كوشش كنيم.

اندرزهاى درخشان

مذهب اهل بيت‏عليهم السلام در روزگار امام هادى به مرحله پختگى رسيده‏بود امّا خطر تند روى كه از طريق فرهنگهاى وارداتى از سوى شرق در عمق‏جان برخى از مسلمانان نفوذ يافته بود، نيازمند نيرويى ايمانى براى پاسخ‏به اين خطر بود تا مبادا به خاطر تبليغ دشمنان و بويژه خلفاى عبّاسى كه‏جايگاه ائمه را نمى‏شناختند و آنان و يا هواخواهانشان را متهم به غلوّمى‏كردند روح معنويت در مردم كاستى بگيرد. نياز ديگر مذهب اهل بيت‏اين بود كه محتاج متون جامعى بود تا به منزله درسهاى توجيهى باشد كه‏بدون افزونى و كاستى اصول عقايد را در بر گيرد. از اين روست كه زيارت‏جامعه كه از امام هادى‏عليه السلام نقل شده، از ناحيه آن‏حضرت مطرح مى‏شود. در اين زيارت ائمه‏عليهم السلام به دور از هر گونه غلوّ و در همان جايگاه حقيقى‏خود، معرفى و باز شناخته شده‏اند.
بگذاريد در برخى از كلمات نورانى اين زيارت كه مى‏تواند بهترين‏وسيله براى تحكيم مهر و محبّت ائمه در دل ما باشد، تدّبر كنيم. اين‏محبّت و مهر در واقع امتداد محبّت مؤمن به پروردگارش محسوب‏مى‏شود و به هيچ وجه جايگزين آن نيست :
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا أَهْلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ، وَمَوْضِعَ الرِّسالَةِ، وَمُخْتْلَفَ الْمَلائِكَةِ، وَمَهْبِطَ الْوَحْىِ، وَمَعْدِنَ الرَّحْمَةِ، وَخُزَّانَ الْعِلْمِ، وَمُنْتَهَى الْحِلْمِ، وَاُصُولَ الْكَرَمِ، وَقادَةَ الْأُمَمِ، وَاَوْلِيآءِ النِّعَمِ، وَعَناصِرَ الْأَبْرارِ، وَدَعآئِمَ الْأخْيارِ، وَساسَةَالْعِبادِ، وَاَرْكانَ الْبِلادِ، وَاَبْوابَ الْايمانِ، وَاُمَنآءِ الرَّحْمنِ، وَسُلالَةَ النَّبِيّينَ، وَصَِفْوَةَ الْمُرْسَلينَ، وَعِتْرَةَ خِيَرَةِ رَبِّ الْعالَمينَ، ورَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَكاتُهُ، السَّلامُ‏عَلَى اَئِمَّةِ الْهُدَى، وَمَصابيحِ الدُّجى‏، وَاَعْلامِ التُّقى‏، وَذَوِى النُّهى‏، وَاُوُلِى الْحِجى‏، وَكَهْفِ الْوَرى‏، وَوَرَثَةِ الْأَنْبِيآءِ، وَالْمَثَلِ الْأَعْلى‏، وَالدَّعْوَةِ الْحُسْنى‏، وَحُجَجِ اللَّهِ‏عَلى‏ اَهْلِ الدُّنْيا وَالْأخِرَةِ وَالْأُولى‏، وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَكاتُهُ.
السَّلامُ عَلى‏ مَحالِ مَعْرِفَةِ اللَّهِ، وَمَساكِنِ بَرَكَةِ اللَّهِ، وَمَعادِنَ حِكْمَةِ اللَّهِ، وَحَفَظَةِ سِرِّ اللَّهِ، وَحَمَلَةِ كِتابِ اللَّهِ، وَاَوْصِيآءِ نَبِىِّ اللَّهِ وَذُرِّيَّةِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى‏اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَكاتُهُ.
السَّلامُ عَلَى الدُّعاةِ إِلَى اللَّهِ، وَالْأَدِلاَّءِ عَلى‏ مَرْضاتِ اللَّهِ، وَالْمُسْتَقِرّينَ فى اَمْرِاللَّهِ، وَالتَّآمّينَ فى مَحَبَّةِ اللَّهِ، وَالْمُخْلِصينَ فى تَوْحيدِ اللَّهِ، وَالْمُظْهِرينَ لِأَمْرِ اللَّهِ‏وَنَهْيِهِ، وَعِبادِهِ الْمُكْرَمينَ الَّذينَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُمْ بِاَمْرِهِ يَعْمَلُونَ وَرَحْمَةُاللَّهِ وَبَرَكاتُهُ" (67).

ترجمه زيارت جامعه

"درود بر شما اى خاندان نبوّت و جايگاه رسالت و (مركز) آمد و شدفرشتگان و محل فرود وحى و مكان رحمت و گنجوران دانش و غايت‏خويشتندارى و حلم و بنيانهاى كرم ورهبران امّتها و صاحبان نعمتهاوريشه‏هاى نيكان و ستونهاى گزيدگان و تربيت كنندگان بندگان و اركان‏كشورها و دروازه‏هاى ايمان و امينان خداى رحمان و تبار پيامبران‏و گزيده رسولان و عترتى منتخب پروردگار جهانيان، و رحمت و بركات خدابر شما باد!
درود بر پيشوايان هدايت و چراغهاى (روشن) در ظلمت و پرچمهاى‏پرهيزگارى وصاحبان عقل و خرد و پناه مردمان و وارثان پيامبران ونمونه‏هاى‏برتر و دعوت نكو وحجّتهاى خداوند بر مردم دنيا و آخرت و اولى و رحمت‏وبركات خدا بر شما باد!
درود بر جايگاههاى معرفت خدا و خانه‏هاى بركت خدا و معدنهاى‏حكمت خدا وپاسداران سرّ خدا و حاملان كتاب خدا و جانشينان پيامبران‏خدا و فرزندان رسول خداصلى الله عليه وآله و رحمت و بركات خدا بر شما باد!
درود بر دعوت كنندگان به خدا و راهنمايان به خشنوديهاى خدا وپايداران‏در فرمان خدا و كاملان در محبّت خدا و مخلصان در توحيد خدا و ياوران امرو نهى خدا و بندگان گرامى كه در گفتار بر خدا پيشى نگرفتند و به فرمان او كارمى‏رانند و رحمت و بركات خدا بر شما باد"!
آن‏حضرت در اندرز به يكى از دوستان خود فرمود :
"اى فتح! آن كه فرمان آفريدگار را گردن نهاد از خشم آفريده به خود باك‏راه نداد و آن كه آفريدگار را به خشم آورد، يقين كن كه آفريدگار خشم آفريده رابروى مستولى بدارد، وآفريدگار وصف نشود جز بدانچه خويشتن را بدان‏وصف كرده است و كجا توصيف شود آفريدگارى كه حواس از يافتنش‏وگمانها از رسيدن به او و آنچه در دل مى‏گذرد از توصيفش و ديدگان از احاطه‏به او، درمانند.
والاست از آنچه وصف كنندگان، توصيفش مى‏كنند و برتر است از آنچه‏ستايندگان مى‏ستايندش. در نزديكى‏اش دور گردد و در دورى‏اش نزديك، دردورى‏اش نزديك است و در نزديكى‏اش دور، كيفيّت (چگونگى) را اوچگونگى بخشيد پس گفته نشود خود او چگونه است ؟ و مكان را او پديدفرمود پس گفته نشود خود او كجاست ؟ چون او از چگونگى و كجايى (مكان) به دور است". (68)
و نيز فرمود :
"هر كه خداى را بپرهيزد در امان نگاه داشته شود و هر كه خدا را فرمان‏برد، مورد اطاعت قرار گيرد و هر كه آفريدگار را اطاعت كند از خشم مخلوق‏نترسد، هر كه از مكر خدا و دردناك گرفتنش ايمن شد گردن كشى كرد تا آنجاكه قضاى خدا و امر نافذش بروى فرود آمد و هر كه دليلى روشن از پروردگارش داشته باشد دشواريهاى دنيا بروى سبك آيد و گر چه تكه تكه‏شود و پراكنده گردد. سپاسگزار به خود سپاس سعادتمندتر است از نعمتى كه‏باعث سپاس شده زيرا نعمت كالاى اين جهانى است و سپاس نعمت دنياوآخرت است.
خداوند دنيا را سراى آزمايش و آخرت را خانه فرجام قرار داد و بلاى دنيارا وسيله ثواب آخرت گرداند و ثواب آخرت را عوض بلاى دنيا قرار داد. ستمگر بردبار بسا كه به وسيله حلم خود از ستمش گذشت شود و حق‏دار نابخرد بسا كه به سبكسرى خود نور حقّ خويش را خاموش سازد.
هر كه از روى دوستى به تو نظرى دهد همه جانبه اطاعت او كن.
هر كه قدر خود نداند از شرّ او خود را آسوده مدان. دنيا بازارى است كه‏مردمى از آن سود برند و مردمى ديگر زيان بينند". (69)
"جدل دوستى قديم را تباه سازد و گره استوار (در راه دوستى) پديد آرد، كمترين چيز در جدل برترى جستن است و همين برترى جستن از عوامل‏قطع رابطه است".
"نكوهش، كليد دشمنى است، با اين حال از حقد وكينه بهتر است".
به مردى كه پيش آن‏حضرت فرزندش را نكوهش كرد، فرمود : عقوق‏مرگ فرزند است براى پدر.
و نيز فرمود : شب زنده دارى گواراتر از خواب است و گرسنگى درخوبى خوراك بيفزايد. (آن‏حضرت اين سخن را در تشويق بر نماز شب‏وروزه گرفتن فرمود).
"ياد آر مرگ خويش را در ميان خانواده‏ات كه نه پزشكى تو را در آن هنگام‏از مرگ باز مى‏دارد و نه دوستى تو را سود مى‏رساند".
"خشم بر آن كه مالك اويى، پستى است".
"حكمت در سرشتهاى فاسد، كامياب نشود".
"بهتر از خير و نيكى، كننده آن است و زيباتر از زيبا گوينده آن و برتر ازدانش، حامل آن است و بدتر از شرّ، جلب كننده آن و خوفناك تر از ترس، آن‏كه بر آن سوار است".
"تو را از حسد پرهيز مى‏دهم كه - آثار - آن در تو آشكار مى‏گردد ولى دردشمنت كارگر نمى‏شود".
"اگر زمانى برسد كه عدل در آن بر ستم غلبه داشته باشد حرام است كسى‏به ديگرى گمان بدببرد مگر آنكه كاملاً آگاهى پيدا كند و اگر زمانى برسد كه ستم‏در آن بر عدل چيرگى داشته باشد كسى نمى‏تواند به ديگرى گمان خوب ببرد تازمانى كه به خوبى آن كس علم پيدا نكرده است". (70)

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
1) سوره هود، آيه 116.
2) سوره حديد، آيه 25.
3) سوره جمعه، آيه 2.
4) سوره نساء، آيه 65.
5) سوره حج، آيه 40.
6) چنان كه گفته شد اين حديث مفصل است و ما تنها به نقل قسمتى كه در اينجاضرورى مى‏نمود پرداختيم. بحار الانوار، ج‏50، ص‏120.
7) بحارالانوار، ج‏50، ص‏121 به نقل از ارشاد مفيد، ص‏308.
8) بحارالانوار، ج‏50، ص‏127.
9) بحارالانوار، ج‏50، ص‏137.
10) همان مأخذ، ص‏128.
11) گروهى از قريش با بر چيدن ابروها (از روى تكبر) و دراز گردانيدن انگشتان با مابه مفاخرة برخاستند.
12) چون با يكديگر منازعه كرديم، قضا به نفع ما و بر زيان ايشان حكم داد بدانچه‏بانگ صومعه‏ها گفتند.
13) بحار الانوار، ج‏50، ص‏129.
14) بر فراز قلّه‏هاى كوههايى كه آنان را نگاهبانى مى‏كرد خفتند و مغلوب شدند و قله‏هاآنها را سودى نرساند.
15) پس از دوره‏اى از عزّت و سر فرازى از دژهايشان پايين كشيده شدند و در گودالى‏مسكن گرفتند اى واى كه درچه جاى بدى فرود آمدند!
16) بانگ دهنده‏اى پس از دفن آنها فرياد زد : كجا رفت آن دستبندها و تاجها وجامه‏هاى‏فاخر ابريشمين ؟
17) كجا شد آن چهره‏هاى به ناز پرورده كه در برابر آنها پرده‏ها مى‏زدند و سايبانها ؟
18) پس قبر، چهره آنان را نشان دهد هنگامى كه بدشان آيد : اين است چهره‏هايى كه‏كرمها )براى خوردن آنها ( بر روى چهره‏شان رفت و آمد مى‏كنند.
19) دير زمانى كامرانى و عيش و نوش كردند و امروز چنان شده‏اند كه پس از آن همه‏خوردن و كامروايى كردن، خورده مى‏شوند.
20) بحارالانوار، ج‏50، ص‏212 - 211.
21) بحارالانوار، ج‏50، ص‏196، حديث هشتم.
22) بحارالانوار، ج‏50، ص‏208 - 207.
23) تاريخ الإسلام السياسى - حسن ابراهيم حسن، ج‏3، ص‏5.
24) تاريخ الإسلام السياسى - حسن ابراهيم حسن، ج‏3، ص‏5.
25) بحارالانوار، ج‏50، ص‏214 - 213.
26) همان مأخذ به نقل از ابن اثير، ج‏7، ص‏29.
27) بحارالانوار، ج‏50، ص‏8 به نقل از ابن اثير، ج‏7، ص‏61 - 60.
28) همان مأخذ، ص‏10.
29) بحارالانوار، ج‏50، ص‏9.
30) بحارالانوار، ج‏50، ص‏123.
31) همان مأخذ، ص‏176.
32) بحارالانوار، ج‏301 . 50.
33) بحارالانوار، ج‏50، ص‏301.
34) بحارالانوار، ج‏50، ص‏133.
35) همان مأخذ، ص‏130.
36) بحارالانوار، ج‏50، ص‏168.
37) بحارالانوار، ج‏50، ص‏194.
38) سوره توبه، آيه 25.
39) بحارالانوار، ج‏50، ص‏163 - 162.
40) سوره هود، آيه 65.
41) بحارالانوار، ج‏50، ص‏204.
42) بحارالانوار، ج‏50، ص‏200 - 199.
43) بحارالانوار، ج‏50، ص‏125 - 124.
44) بحارالانوار، ج‏50، ص‏120
45) بحارالانوار، ج‏50، ص‏223.
46) فى رحاب ائمة اهل البيت‏عليهم السلام، ج‏4، ص‏183.
47) همان مأخذ، ص‏183.
48) بحار الانوار، ج‏50، ص‏114.
49) سوره حج، آيه 40.
50) سوره طلاق، آيه 3.
51) بحارالانوار، ج‏50، ص‏126.
52) همان مأخذ، ص‏140.
53) بحارالانوار، ج‏50، ص‏129.
54) همان مأخذ، ص‏155.
55) بحارالانوار، ج‏142 - 141 . 50.
56) بحارالانوار، ج‏160 - 158 . 50.
57) بحارالانوار، ج‏50، ص‏179.
58) سوره حجر، آيه 75.
59) بحارالانوار، ج‏50، ص‏151.
60) بحارالانوار، ج‏50، ص‏151.
61) همان مأخذ، ص‏144 - 142.
62) بحارالانوار، ج‏50، ص‏183.
63) بحارالانوار، ج‏50، ص‏183.
64) بحارالانوار، ج‏50، ص‏156 - 155.
65) همان مأخذ، ص‏173.
66) بحارالانوار، ج‏50، ص‏157.
67) زيارت جامعه از كتاب "الانوار اللّامعه في شرح زيارة الجامعه"، عبد اللَّه شبّر، ص‏123.
68) بحارالانوار، ج‏50، ص‏178 - 177.
69) في رحاب ائمة اهل البيت عليهم السلام، ج‏4، ص‏180.
70) في رحاب ائمة اهل البيت عليهم السلام، ج‏4، ص‏181.