پيشگفتار
از ديدگاه قرآن، فلسفه برانگيختهشدن انبياء و فرستادگان الهى علاوه براقامه قسط و اجراى احكام و قوانين وحى در جامعه، مطرحشدن سيره آنانبعنوان الگو براى مردم مىباشد و به تبع آن سيره و زندگى ائمه اطهارعليهم السلام، اينمشعلداران راستين هدايت، بعنوان الگو فرا راه تمامى بشريت و بويژهدوستداران و پيروان آنان قرار دارد.
چهره تابناك و معصوم هر يك از آنان، همچون ستارهاى در آسمانپرشكوه اسلام مىدرخشد و مورد احترام و تكريم است و زندگى پرتحركوسازنده آنان بايدراهگشاى افراد جامعه، بويژه جوانان باشد. جوانانى كهآيندهسازان و سرمايههاى عظيم امت اسلامى هستند و از اين رو است كهضرورت ايجاب مىكند كه آنان همواره با چهرههاى پرفروغ اين هدايتگرانراستين اسلام آشنا شده و زندگى آنها را سرمشق خويش قرار دهند.
به روشنى محسوس است كه انسان همواره در جستجوى قهرمان و يا الگوبراى زندگى و رفتار اجتماعى خويش مىباشد كه اين انگيزه ذاتى و فطرىاست. بر همين اساس است كه استعمارگران و دشمنان اسلام همواره در تلاشبودهاند تا در جوامع اسلامى الگوهاى غيراسلامى و غربى خود را به جوانانمطرح كنند تا آنان پيرامون آن شخصيتهاى قالبى و قلاّبى گردآمده و از آنانالهام بگيرند، در حاليكه تاريخ زندگى رهبران دينى و مذهبى اسلام انباشته ازافتخارات و ويژگىهايى است كه نشانگر روشنبينى و شخصيت سازنده آناندر جهت تحقق آرمانهاى حياتبخش و سعادت آفرين اسلام و سوقدادنانسانها به سوى خودسازى و خودجوشى و آزادگى و رسيدن به مقام والاىانسان به معناى واقعى آن و برخاستن بر محور حق و عدالت و از غيرحقنترسيدن و در هم كوبيدن اساس ظلم و ستم و زدودن هرگونه مظاهر واشكالبيدادگرى وبىدينى و استعمار و استبداد و خودكامگى در جامعه بشرى است.
اينان بودند كه با اعتقاد به اين رسالت، از ديرباز با اينكه تحت فشار شديدسلطههاى شيطانى و قدرتهاى طاغوتى بودند، با همه توان و نيروى عظيمايمان واخلاص خود، ستمگران و ظالمان زمان را رسوا كردند و صفحاتافتخار آميزى را در تاريخ گشودند.
آرى، آن اسوههاى ربانى و شخصيتهاى الهى و عصارههاى علم و تقوىوفضيلت و پرچمداران رسالت و آن آزادگان آگاه واستواران نستوه آنچنانجوامع اسلامى را در طول حيات اسلام رهبرى نمودند كه به تحقيق همهجهشها ومبارزات و حركتهاى فكرى و انقلابى و فداكاريها و جانبازيهاىفرزندان اسلام در طول تاريخ از بركات آن بزرگواران معصوم بوده است.
يكى از آرزوهاى ديرينه اين بنده ناچيز خدا ارائه اثرى جالب و جامعپيرامون سيره و حيات سراسر نور بزرگترين اسوههاى انسانيت و والاتريننمونههاى تقوى و فضيلت و مصاديق بارز انسانهاى مكتبى يعنى معصومينعظيمالشانعليهم السلام، به جامعه مسلمان و شيعه مذهب بود كه خدا را سپاسمىگويم كه اين مجموعه به فارسى برگردان شده و هم اكنون در پيش روى شماقرار دارد.
در اين مجموعه علاوه بر پرداختن به زواياى بنيادين و آموزنده حيات ائمهاطهارعليهم السلام سعى شده تا آنان بعنوان الگو و اسوه زندگى مردم، بويژه جوانانترسيم شوند زيرا عطش فراوان و حس كنجكاوى و نياز مبرم و گسترده انسانهابه اسوههاى تابناك و پاك در زندگى موجب مىگردد تا براى پاسخگويى به ايننياز شديد و علاقه وافر جوانان، سيره اين معصومين بعنوان يكى ازضرورىترين و مبرمترين اقدامهاى فرهنگى بازگو گردد. هرچند كارسيرهنويسى با بيان ساده و جذاب براى جوانان كمتر انجام گرفته ولى در ايناثر سعى شده تا اين مهم تحقق پذيرد تا جوانان در فكر و انديشه خود بهجايگزينكردن اسوههاى غيرصالح گرايش پيدا نكنند.
محمّد تقى مدرّسى
نام : موسى
پدر و مادر : امام صادق و حميده
شهرت : عبد صالح، كاظم، باب الحوائج
كنيه : ابو الحسن، ابو ابراهيم
زمان و محلّ تولّد : صبح روز يكشنبه 7 صفر سال 128 هجرى قمرى در روستاى "ابواء" (واقع در بين مكّه و مدينه).
زمان و محلّ شهادت : 25 رجب سال 183 ه. ق، در زندان هارون الرشيد، در بغداد در سن 55 سالگى، به دستور هارون مسموم شده، و به شهادت رسيد.
مرقد شريف : شهر كاظمين (نزديك بغداد)
دوران زندگى ، دو بخش :
1 - دوران قبل از امامت، از سال 128 قمرى تا 148 قمرى (20 سال).
2 - دوران بعد از امامت، از سال 148 تا 35 (183 سال) كه در عصر طاغوتهايى به نامهاى : منصور دوانيقى، مهدى عبّاسى، هادى عبّاسى و هارون الرّشيد بود، و بيشتر دوران امامتش (23 سال و دو ماه و 17 روز) در عصر خلافت هارون (پنجمين خليفه عباسى بود)، و آنحضرت در اين عصر، سالها در زندانهاى متعدد به سر برد.
بخش اول : بنياد پاك
ميلاد فرخنده
به نظر مىرسد كه روستاى ابواء، واقع در راه مكّه و مدينه، بيش ازساير جاها، قافلههاى حجّاج اهل بيت را به سوى خود جلب مىكرد، زيرا آرامگاه مادر پيامبر، آمنه دختر وهب، در آنجا قرار داشته است.
در راه بازگشت از حج بيت اللَّه الحرام (1). قافله امام ابو عبداللَّهالصادقعليه السلام در اين روستا توقف كرد. آن روز بنابر مشهورترين روايات7 صفر سال 128 ه. ق بود كه امام براى ميهمانانش سفره غذا گسترده بودكه پيكى از جانب زنانش به سوى او آمد تا مژده ولادت خجسته فرزندشرا به وى برساند.
در روايتى كه از منهال قصّاب نقل كردهاند، آمده است :
"به قصد مدينه از مكّه بيرون شدم و همين كه به ابواء رسيدم، شنيدمكه امام صادقعليه السلام صاحب فرزند شده است. من زودتر از آنحضرت بهمدينه وارد شدم و ايشان يك روز پس از من به مدينه رسيد. ايشان )بهخاطر ولادت نوزاد ( سه روز به مردم طعام داد و من نيز يكى از كسانىبودم كه بر سفره طعام امام حاضر مىشدم و چنان غذا مىخوردم كه تاروز بعد نيازى به غذا نداشتم و روز بعد باز بر سفره او حاضر مىشدم. منسه روز از طعام آنحضرت خوردم و تا فردا هيچ غذايى نمىخوردم".
در حديثى از ابو بصير آمده است :
"در سالى كه فرزند ابو عبداللَّهعليه السلام، امام موسى، زاده شد من باآنحضرت همراه بودم. در ابواء فرود آمديم. ابو عبداللَّه براى ماواصحابش سفره غذا گسترد، بسيار بود و نيكو. در همان حال كه مامشغول خوردن بوديم پيك "حميده" نزد آنحضرت آمد و گفت : حميدهمىگويد : اثر وضع حمل در من ظاهر شده است و خود مرا فرمودى كه ازاين امر آگاهت كنم كه اين فرزند همچون فرزندان ديگر نيست.
پس ابو عبداللَّهعليه السلام شادمان و خوشحال برخاست و ديرى نپاييد كه بهنزد ما برگشت در حالى كه آستينهاى خود را بالا زده بود و لبخندى بر لبداشت.
ما گفتيم : خداوند همواره لبت را خندان و ديدهات را روشن گرداند!حال حميده چگونه شد؟ فرمود : خداوند پسرى به من بخشيد كه بهترينمخلوق اوست و حميده در باره او خبرى به من داد كه من از وى بدانداناتر بودم. گفتم : فدايت شوم، حميده در باره او به شما چه خبرى داد؟فرمود : حميده خبر داد كه چون نوزاد به دنيا آمد دستانش را بر زمين نهادو سرش را رو به آسمان گرفت. من نيز بدو گفتم كهاين علامت رسول خداو علامت امامت است.
سپس پرسيدم : فدايت شوم، چگونه اين علامت امام است؟
فرمود : شبى كه نطفه جدّم در آن بسته شد، كسى پيش جدّ پدرمخوابيده بود آمد و كاسهاى براى او آورد. در آن كاسه شربتى روان تر ازآب، سپيدتر از شير، نرم تر از شيره و شيرينتر از شهد و سردتر از يخبود. پس آن را به وى نوشانيد و بدو گفت كه آميزش كند. او نيز شادمان وخوشحال برخاست،
و آميزش كرد و نطفه جدّم بسته شد.
و در شبى كه نطفه پدرم در آن به هم رسيد، كسى نزد جدّم در آمد و اورا نوشانيد همچنان كه جدّ پدرم را نوشانيده بود و سپس وى را دستورآميزش داد و او خوشحال و شادمان برخاست و نطفه پدرم بسته شد.
شبى كه نطفه من در آن به وجود آمد، كسى نزد پدرم در آمد و او رانوشانيد وبدو دستور آميزش داد چنان كه به ديگران دستور داده بود. پدرم خوشحال وشادمان برخاست و نطفه من در آن شب بسته شد.
شبى كه نطفه اين پسرم (امام موسىعليه السلام) پديد آمد كسى نزد من بيامدهمچنان كه نزد جدّ پدرم و جدّ خودم در آمده بود و مرا نوشانيد چنان كهآنان را نوشانيده بود. من خوشحال و شادمان با آگاهى از آنچه خداوند بهمن ارزانى فرموده بود، برخاستم و نطفه اين نوزاد بسته شد. پس بدوتمسّك كنيد كه به خدا او پس از من صاحب الأمر شماست". (2)
همين كه امام به مدينه بازگشت، سه روز به مردم طعام داد و مردمخبر ولادت اين نوزاد فرخنده را به يكديگر نويد دادند.
پدر و مادر امام كاظم
پدرش : پيشواى هدايت، ابو عبداللَّه جعفر بن محمّدعليه السلام ملقب بهصادق بود.
مادرش : حميده بربريه كه شايد از مردم اندلس و يا از مردم مغرببوده است. لقب اين زن بزرگوار "حميده مصفّاة" بود.
حميده يكى از زنان با فضيلت به شمار مىآمد، زيرا به كار مهّم نشررسالت همّت مىگماشت و در اين راه برخى از احاديث همسر بزرگوارشرا نيز روايت مىكرد.
از ابن سنان از سابق بن وليد از معلّى بن خنيس روايت شده است كهابوعبداللَّهعليه السلام فرمود :
"حميده مثل شمش طلا از هر آلودگى و چركى پيراسته است. فرشتگان پيوسته او را پاسبانى مىكردند تا به من رسيد و اين كرامتى ازخداوند بود در حق من و حجّت پس از من". (3)
فضائل و خصوصيّات امام
ويژگيهاى شخصى امام كاظمعليه السلام از اين نقش مهم و مسؤليت بزرگى كهاو مىبايست آن را به انجام مىرساند، پرده بر مىدارد. اين هاشمىبزرگوار، سيماى درخشان، قامتى به هنجار داشت و سبزه بود. و ريشىسياه و انبوه داشت كه وى را دلپسند و با شكوه جلوه مىداد. القابآنحضرت از خصوصيّات مكتبى كه در وى تجلى كرده بود، پردهبرمىداشت. او را كاظم، صابر، صالح و امين لقب داده بودند. سر انجامآنكه زندگى او عملاً از تجليات اين صفات پر فضيلت آكنده بود.
آنحضرت 20 سال از عمر شريف خويش را تحت رعايت و سر پرستىپدر بزرگوارش، امام صادقعليه السلام، سپرى كرده آنحضرت همواره به فضايلفرزندش اشاره مىنمود و به دوستان و ياران مخصوصش مىگفت كه اوسرور فرزندان من است و پس از من امامت را عهده دار خواهد بود.
امامت مىبايست بانص صريح باشد. نصوص متواترى در باره ائمهدوازدهگانه، از رسول اكرمصلى الله عليه وآله نقل شده است. همچنين هر يك ازامامان به جانشين پس از خود وصيت مىكردند. از اين رو دوستدارانوهواخواهان اهل بيتعليهم السلام بسيار مايل بودند كه امام خود را بشناسندودر اين باره سلف از خلف پرسش مىكرد.
عبد الرحمن بن حجّاج گويد :
"بر جعفر بن محمّد در خانهاش، در فلان اتاق، وارد شدم. او برسجاده خود نشسته بود و دعا مىكرد و موسى بن جعفر هم در طرف راستوى نشسته بود و با گفتن "آمين" دعاهاى آنحضرت را پاسخ مىداد. پسعرض كردم : خداوند مرا فداى تو گرداند! شما از محبّت و خدمت مننسبت به خودتان آگاهيد، پس بفرماييد كه پس از شما چه كسى امامت راعهده دار خواهد شد؟ آنحضرت پاسخ داد : اى عبد الرحمن! موسى زره راپوشيد و بر قامت او راست آمد، به او عرض كردم كه پس از اين به چيزىنياز ندارم". (4)
امام صادقعليه السلام هميشه ساير فرزندان خود را به امام موسى، سفارشمىكرد، عبداللَّه بن جعفر از امام موسى بزرگ تر بود و امام صادق رامىبينيم كه با وى به گفتگو مىپردازد و از او مىپرسد : چه چيز تو را مانعمىشود كه همچون برادرت شوى؟ به خدا سوگند كه من نور را درچهرهاش مى بينم. عبداللَّه پرسيد : چگونه؟ آيا مگر پدر من و پدر اوواصل من و اصل او يكى نبوده است؟
امام صادق پاسخ داد : "او از نفس من است و تو فرزند منى". (5)
زندگى امام موسى كاظم از همان اوان كودكى با زندگى ديگران تفاوتداشت و همين نشانه مقام بزرگ اوست. در حديثى از صفوان جمال، يكى از خواصّ شيعه، نقل شده است كه گفت : از امام جعفر صادقعليه السلام درباره صاحب اين امر (امامت) پرسيدم. فرمود : صاحب اين امر كسى كهلهو و لعب نمىكند. در اين حال ابوالحسن (امام موسى كاظم) كه كوچكبود به همراه يك برّه و يك بز كه هنوز يك سالش تمام نشده بود، واردشد. ابوالحسن به برّه مىگفت : براى پروردگارت سجده كن. پس امامصادق او را در آغوش گرفت و فرمود : پدر ومادرم فداى كسى كه لهوولعب نمىكند". (6)
امام موسى بن جعفرعليهما السلام، با اين صفات ممتاز خويش و همچنين بهدليل سفارشهايى كه پدر بزرگوارش در حق او كرده بود، در ميان برادرانخود اين چنين محبوب رشد و پرورش يافت.
در حديثى از محمّد بن وليد آمده است كه گفت :
از على بن جعفر بن محمّد شنيدم كه مىگفت : از جعفر بن محمّد عليهما السلامشنيدم كه به گروهى از خواص وياران خويش مىفرمود :
شما را درباره پسرم، موسى، به خير و نيكى سفارش مىكنم كه اوبرترين فرزندانم و جانشين و قائم مقام من است و پس از من حجّت خداىعزّ و جل بر تمام خلق است.
على بن جعفر بسيار هواخواه برادرش امام موسى كاظمعليه السلام بودومىكوشيد آداب و شرايع دينى را از آنحضرت فرا بگيرد. پرسشهاى وىاز امام موسى وپاسخهايى كه به طور شفاهى از آنحضرت شنيده، بسيارمشهور و معروف است و در باره اين موضوع روايات و اخبار بى شمارىنيز نقل شده است. (7)
از آن جا كه در روزگار امام صادق تا حدودى فضاى باز فرهنگى ايجادشده ومعارف اهل بيتعليهم السلام گسترش يافته بود بيشتر مردم در آن دوره بهسوى مذهب اهل بيت گرائيده بودند تا به مذاهب ديگر، آينده اين مذهببيشتر نگران كننده جلوه مىكرد، زيرا ممكن بود برخى از سران ورهبران، براى رسيدن به منصب رياست و رهبرى در شيعه، به طمع مىافتادندوچه بسا برخى از فرزندان و نوادگان امام صادق را نيز با خود همگاموهمصدا مىكردند. از همين روست كه امام ششم همواره و به شّدت برجانشينى امام موسى پس از خودش تأكيد مىكرد.
اينچنين بود كه برخى منحرف شدند و پنداشتند كه پس از امام صادق، پسر بزرگ آنحضرت، يعنى اسماعيل امام است و ادعا كردند كه اسماعيلدر زمان پدرش از دنيا نرفته بلكه از انظار مخفى شده است!
فرقه قدرتمند اسماعيليه كه پس از نهضت پيامبرصلى الله عليه وآله بزرگترينجنبش انقلابى را پايه گذارى كردند و دولتى بزرگ و نيرومند در شمالآفريقا تأسيس كردند، زاده همين عقيده اشتباه بودند!
بدين دليل بود كه امام صادقعليه السلام پيروان بزرگ و برجستهاش را بروفات فرزندش گواه گرفت و بديشان خاطر نشان ساخت كه جانشين بهحق او همان امام موسى كاظم است.
از زرارة بن اعين نقل شده است كه گفت :
نزد ابو عبداللَّهعليه السلام رفتم. سرور فرزندانش موسى در سمت راستآنحضرت نشسته بود و رو به روى او تابوتى پوشيده بود. آنحضرت بهمن فرمود : داوود الرقّى و حمران و ابو بصير را نزد من حاضر كن. مفضلبن عمر نيز بر آنحضرت وارد شد. من بيرون آمدم وكسانى را كه امامدستور احضارشان را داده بود، حاضر كردم. يارانش يكى پس از ديگرىوارد مىشدند تا آنكه جمعاً سى نفر شديم.
چون، همه گرد آمدند، امامصادق فرمود : داوود! پردهاز چهره اسماعيلبرگير. داوود پرده از سيماى اسماعيل بر گرفت. آنگاه آنحضرت پرسيدداوود! آيا او زنده است يا مرده؟ داوود پاسخ داد : سرورم او مرده است. بدين ترتيب امام پيكر مرده فرزندش را به يكايك يارانش نشان داد تااينكه به آخرين نفر در مجلس رسيد. همه حاضران نيز اعتراف مىكردندومىگفتند : سرورم او مرده است. پس امام صادق فرمود : خدايا تو خودگواه باش. سپس دستور داد اسماعيل را غسل دهند و اورا حنوط وكفن كنند.
چون كار غسل و حنوط و كفن اسماعيل پايان پذيرفت امام صادقعليه السلامرو به مفضل كرد و فرمود : مفضل ! چهره او را بنمايان. مفضل چنينكرد. امام از او پرسيد : آيا زنده است يا مرده؟ پاسخ داد : مرده. امامصادق فرمود : خداوندا بر ايشان شاهد باش. سپس اسماعيل را به طرفقبرش بردند و چون او را در قبر نهادند، امام فرمود : مفضل چهره او رابنمايان و از جمعى كه حاضر بودند، پرسيد : آيا زنده است يا مرده؟ همهپاسخ داديم : مرده است. پس آنحضرت فرمود : خدايا شاهد باش و شاهدباشند كه بزودى باطل گرايان به گمان و ترديد خواهند افتاد. (يُرِيدُونَلِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ) سپس به امام موسىعليه السلام اشاره كرد و ادامه داد، ( وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ ).
سپس به روى او خاك ريختند. امام صادقعليه السلام دو باره از ما پرسيد :
اين ميّت كفن شده حنوط شده مدفون در اين قبر كيست؟ گفتيم :اسماعيل. فرمود : خداوندا شاهد باش. آنگاه دست فرزندش موسى راگرفت و فرمود : او حق است و حق با او و از اوست تا آنكه خداوند زمينو هر كس را كه در آن است، وارث شود. (8)
بخش دوم : دوران امامت
دوران امامت حضرت موسى بن جعفر
مدّت امامت موسى بن جعفر (35) سال بود. آنحضرت از سال148ه. ق يعنى زمانى كه 20 سال داشت تا سال 183 ه. ق كه در سن 55سالگى به شهادت رسيد، عهده دار منصب امامت و پيشوايى مردم بود. بهاين ترتيب او زمان حكومت تعدادى از فرمانروايان عبّاسى را درك كرد. دوران امامت ايشان در زمان سلطنت منصور و همچنين تمام مدّتسلطنت مهدى (10 سال) وسلطنت هادى (يك سال) و زمانى طولانىاز حكومت هارون الرشيد بود. حكومت بنى عبّاس در اين زمان، دورانشكوه و عظمت خود را طى مىكرد تا آنجا كه دوران حكومت هارونالرشيد را عصر طلايى نام نهاده بودند. بى گمان شوكت واقتدار كشوراسلامى در اين دوره با دورانهاى پيشين بسيار تفاوت داشت و قابل مقايسهنبود.
درست در همين زمان و در دورانى كه امام كاظمعليه السلام، منصب امامتوپيشوايى را عهده دار شده بود، جنبش مكتبى نيز تا حدودى نيرو يافتهبود واين امر به آنحضرت اجازه مىداد كه دست اندركار ايجاد انقلابىگسترده وفراگير شود، امّا با وجود اين، گويى تقدير از ظهور انقلابجلوگيرى مىكرد وموفقيّت و پيروزى آن را به تأخير مىانداخت.
در روزگار حكومت هارون الرشيد، مبارزه ميان دستگاه عبّاسىوجنبش مكتبى، به اوج خود رسيده بود. از برخى نصوص و حوادثتاريخى مىتوان چنين استنباط كرد كه نقشه انقلاب آماده بود و دستگاهعبّاسى، با آنكه در عصر طلايى خويش به سر مىبرد، امّا در سركوبونابودى اين انقلاب با شكست رو به رو شده بود، زيرا شمار هواخواهانو ياوران جنبش مكتبى نه تنها در ميان مردم رو به افزايش گذارده بود. بلكه اين موج به بزرگان دولت رسيده و دامنگير آنان نيز شده بود و آناننيز تا اندازهاى به جنبش مكتبى تمايل نشان مىدادند. شايد تلاش مأمون، جانشين هارون الرشيد، براى تقرّب جستن به بيت علوى وءبويژه به امامعلى بن موسى الرضاعليهما السلام كه هارون پدر ايشان (امام موسى كاظمعليه السلام) رابه شهادت رسانده بود، تا حدودى از گرايش سران و رجال دولت بهجنبش اسلامى پرده بردارد.
حوادثى كه مىتوانند ما را به اين واقعيّت هدايت كنند، عبارتند از :
احاديثى در دست است كه نشان مىدهد مقدّر آن بوده كه امام هفتمدست به كار قيام شود و حتّى در ميان شيعه اين سخن گفته مىشود كه امامكاظم، قائم آل محمّدصلى الله عليه وآله است و نمىميرد تا آنكه، خداوند زمين را بهدست او، پر از عدل و داد كند، پس از آنكه پر از ظلم و ستم شده است. از ابوحمزه ثمالى نقل شده است كه گفت به ابو جعفر (امام باقر) گفتم :امام على مىفرمود : "تا هفتاد بلاست و مىفرمود : پس از بلا، رفاه وراحت است". اكنون هفتاد سال گذشت، امّا روى رفاه و راحت نديدم؟
امام باقر پاسخ داد : اى ثابت! خداوند تعالى وقت اين امر (قيام قائم) را در هفتاد تعين كرده بود، امّا چون امام حسينعليه السلام به قتل رسيد، خشمخدا بر زمينيان شدّت گرفت و قيام را "140" سال عقب انداخت.
پس ما (اين سخن را) با شما گفتيم و شما آن را فاش كرديد و نقاب ازراز بر گرفتيد. خدا هم قيام را به تأخير انداخت و بعد از اين وقتى معينبراى قيام در نزد ما قرار نداد و خداى آنچه را خواهد محو مىكند و آنچهرا خواهد نگه مىدارد و ام الكتاب نزد اوست.
ابو حمزه ثمالى گويد : اين سخن را به امام صادق گفتم. آنحضرت نيزفرمود. آرى اينچنين است.
در اين باره از داوود الرقى روايتى است. او گويد : به ابوالحسن الرضاعرض كردم فدايت شوم به خدا سوگند در باره امر تو (امامت) در دلمچيزى نيست جز حديثى كه ذريج از ابو جعفر (امام باقر) روايت كردهاست. آنحضرت پرسيد : آن حديث چيست؟
گفتم : ذريج مىگويد كه از ابو جعفر شنيدم كه مىفرمود : "هفتم ما، قائم ماست، اگر خدا بخواهد".
امام رضاعليه السلام فرمود : "تو راست مىگويى و نيز ذريج و ابو جعفرعليه السلامهم درست گفتهاند". عرض كردم : به خدا سوگند ترديد و گمانم افزونشد. آنحضرت به من فرمود : اى داوود بن ابى كلده! تو را به خدا اگرموسى پيامبر به آن عالِم نمىگفت : "اگر خدا بخواهد مرا بزودى ازصابران مى يابى" او از كارهايى كه آن عالِم انجام مىداد، سؤال نمىكرد. ابو جعفرعليه السلام نيز اگر نگفته بود اگر خدا بخواهد چنان مىشد كهآنحضرت فرموده بود.
ابو حمزه گويد : در اينجا به سخن او يقين آوردم.
طرفداران جنبش مكتبى در اين باره سخنان بسيارى نقل مىكردند تاآنجا كه خبر به گوش دستگاه حاكمه رسيد و در جامعه شيوع يافت.
در پى شيوع اين خبر گروهى از افراد مكتبى دستگير شدند و امامكاظمعليه السلام نيز به زندان افتاد و پس از مدّتى به شهادت رسيد". (9)
انديشه قيام امام هفتمعليه السلام تا آنجا رواج يافت كه دستگاه پس از مسمومساختن آن امام و به شهادت رساندن ايشان در سياهچالهاى زندان بغداد، از آن به عنوان اعلاميهاى تبليغاتى بر ضدّ جنبش مكتبى بهرهبردارى كرد. به اين صورت كه همه مىدانستند كه قائم نمىميرد تا آنكه زمين را پس ازآنكه از ظلم وبيداد پر شد، از عدل و داد بنا كند واينك اين امام هفتماست كه از دنيا رفته است، بنابر اين او قائم منتظر نيست!!
دستگاه حاكم مىخواست با اين تلاشها وجود تناقض را در سخنانرهبران جنبش نشان دهد. از اين رو مأموران حكومت بر سر نعش امامكاظمعليه السلام بانك سر دارند كه : "اين موسىبن جعفراست كهرافضهمىپندارد او نمىميرد. بدو بنگريد" مردم هم بر نعش امام نگريستند. (10)
واقعيّت آن است كه شكست انقلاب يا تأخير آن و شهادت امامى كهبه انتظار رهبرى او بودند، ضربات سختى به برخى از هواخواهانواعضاى جنبش وارد مىكرد و امتحان دشوارى براى آنان بود. اگرحكمت و فلسفه اين امر بعداً آشكار نمىشد، حكمت اين بود كه اوضاعسياسى پس از مرگ هارون، بدون خونريزى، به نفع آنان تغيير كرد.
برخى از سود جويان و شيفتگان رياست يا ثروت، از اين ضربهاستفاده كردند و به ساده لوحان چنين گفتند كه موسى بن جعفرعليهما السلام نمردهو نمىميرد تا آنكه قيام كند.
امام على بن موسى الرضا در برابر اين مذهب ايستادگى و مجاهدتهاىبسيار نشان داد تا سر انجام -اين مذهب- از بين رفت و جز نامى در تاريخاز پس خود بر جاى ننهاد.
مثلاً حديثى از جعفر بن محمّد نوفلى آمده است كه گفت : خدمت امامرضاعليه السلام، كه در پل اربق (11) بود، رسيدم و به او سلام دادم. سپس نشستموگفتم : فدايت شوم برخى گمان مىكنند كه پدرت زنده است.
فرمود : دورغ گفتند. خدا لعنتشان كند اگر او زنده بود ميراثش تقسيمنمىشد وزنانش به نكاح ديگران در نمىآمدند. به خدا سوگند طعمشهادت را چشيد همچنان كه على بن ابى طالبعليه السلام آن را چشيد. (12)
بدين سان رويارويى ميان دستگاه قدرت عبّاسى و جنبش مكتبى بهاوج خود رسيد و اگر آن راز (قيام امام) فاش نمىشد و حكومت اقدام بهحبس امام موسى كاظمعليه السلام نمىكرد، انقلابى فراگير و مجهز طرح ريزىمىگشت. پيش از اين، در همين خصوص مدارك و شواهد تاريخى ارائهكرديم و اينك براى مزيد فايده و توضيح بيشتر ، به نقل شواهد ديگرمىپردازيم :
حكومت هارون الرشيد، اوج وحشت و ترس
به خاطر اوجگيرى گرايشهاى مكتبى و افزون شدن احتمالات سقوطنظام عبّاسى هارون الرشيد دست به اقدامات وحشتناك بى نظيرى درتاريخ مبارزه ورويارويى ميان دستگاه قدرت عبّاسى و ائمه اهلبيتعليهم السلام، زد.
تقيّه، مبارزه مخفيانه، در زمان امام موسى كاظم به اوج خود رسيدهبود وچه بسا ملقب ساختن او به لقب "كاظم" به شيوه حيات آنحضرتبه صورت تقيّه و فرو خوردن خشم و غيظ در برابر دردها و فشار اشارهداشته باشد.
ساير القاب آنحضرت نيز نمايانگر خصوصيّات دوران وى هستند. شيعيان حضرتش را با القاب "العبدالصالح" و "النفس الزكيّه" و"صابر"مىخواندند، همچنين تنوع كنيه آنحضرت، بر سرّى بودن حركت دردورانايشان دلالت مىكند. شيعيان، امامكاظم را با كنيههاى "ابوالحسن"، "ابو على"، "ابوابراهيم" و بنابر قولى "ابو اسماعيل" نيز مىخواندند.
امام موسى كاظم دير زمانى در زندانهاى بنى عباس به سر برد و شهادتفاجعه آميز حضرت را جز با شهادت امام حسينعليه السلام نمىتوان برابردانست. اين امر حاكى از آن است كه دستگاه حاكم از قيام حضرت كاظمدر برابر ظلم و ستم خود، بسيار هراس داشت. ديگر هيچ يك اززمامداران طاغوتى و خود سر نمىخواستند اشتباهى را كه يزيد بن معاويهدر كشتن سيد الشهداء بصورت علنى، مرتكب شده بود دو باره تكرار كنندبلكه آنان ترجيح مىدادند ائمه را با ترور از ميان بردارند تا در برابر مردممسلمان كه هميشه نسبت به اهل بيتعليهم السلامارج و احترام و محبّت قائلبودند، خود را بى گناه و بى تقصير جلوه دهند.
حتّى هارون كه امام كاظم را در زندان خود به شهادت رساند، كوشيداز ريختن خون آنحضرت برائت جويد و چنين جلوه دهد كه امام كاظم بهمرگ طبيعى از دنيا رفته و يا سندى بن شاهك، رئيس پليس او، بدونكسب اجازه از وى، آنحضرت را به قتل رسانده است. (13)
از اينجا در مىيابيم كه حكومت اگر از جانب امام كاظمعليه السلام، كهكانون مبارزه بود، خيالش آسوده مىشد اقدام به كشتن آنحضرتنمىكرد. افزون بر آنكه دستگاه حاكم، به آرامى و به تدريج، بسيارى ازرهبران خاندان علوى را به قتل رساند.
مبارزه خاندان علوى
در اين برهه بيت علوى دوره بس دشوار و توانفرسايى را سپرىمىكرد، زيرا آنان در برابر جوّ اختناق و ارعاب نظام حاكم سر تسليم فرودنمىآوردند و در مقابل، روانه زندانهاى مخوف بنى عبّاس مىشدند وموردشكنجههاى گوناگون قرار مىگرفتند. بدين سان حاكمان بنىعبّاس بسيارىاز علويّان را به شهادت رساندند.
اين امر خود نشانهاى است از نيرو و شوكت مبارزان مكتبى و دليلىاست بر تهديد نظام حاكم از سوى ايشان. همچنين مىتوان با اتكا بر ايندليل به عمق مصيبتها و فجايعى كه اين بيت پاك از ناحيه بنى عبّاس و درراه تحقّق رسالت ومكتب الهى متحمّل شدند، پى برد.
از اين روست كه مىبينيم تاكيد رسول خداصلى الله عليه وآله بر اهتمام به اهل بيتوى ونيز قلمداد كردن آنها به عنوان وارثانش و محور اهل حق قرار دادنآنان و گفتن اين نكته كه "حكايت اهل بيت من همچون حكايت كشتىنوح است كه هر كس بر آن سوار شد نجات يافت و آنكه از آن عقب ماندغرق و نابود شد"، بدون دليل و بيهوده نبوده است!
داستان زير، برخى از اين دشواريهاى پياپى و بزرگى را كه بر خاندانرسول خدا و فرزندان فاطمه و علىعليهم السلام گذشته است، بخوبى بيان مىكند :
از عبيداللَّه بزاز نيشابورى كه فردى مُسن بود، روايت شده است كهگفت : ميان من و حميد بن قحطبه طائى طوسى معاملهاى بود. روزى براىديدنش به سوى او سفر كردم. خبر آمدن من به گوش او رسيده بود و وىدر همان وقت ودر حالى كه هنوز من جامه سفر بر تن داشتم و آن راعوض نكرده بودم، مرا احضار كرد. آن هنگام، ماه رمضان و موقع نمازظهر بود.
چون پيش او رفتم وى را در اتاقى ديدم كه در آن آب جريان داشت. براو سلام كردم و نشستم. او نشست و آفتابهاى آورد و دستهايش را شستومرا نيز فرمود كه دستهايم را بشويم. آنگاه سفره غذا گستردند. من از يادبردم كه روزه هستم و اكنون هم ماه رمضان است، امّا بعداً اين موضوع رابه ياد آوردم، دست از خوردن كشيدم. حميد از من پرسيد : چه شد، چرانمىخورى؟ پاسخ دادم : اى امير! ماه رمضان است و من نه بيمارم ونهعذر ديگرى دارم تا روزهام را بشكنم و شايد امير عذر يا بيمارى داشتهباشد كه روزه نگرفته است.
امير پاسخ داد : من علّت خاصّى براى افطار روزه ندارم و از سلامتنيز بر خوردارم. سپس چشمانش پر از اشك شد و گريست.
پس از آنكه امير از خوردن فراغت يافت، از او پرسيدم : موجبگريستن شما چيست؟! پاسخ داد : هارون الرشيد هنگامى كه در طوس بوددر يكى از شبها مرا خواست. چون بر او وارد شدم، ديدم رو به رويششمعى در حال سوختن است و شمشيرى سبز و آخته نيز ديده مىشود. خدمتكار او هم ايستاده بود. چون در برابرش ايستادم سرش را بالا گرفتو پرسيد : از اميرالمؤمنين!! چگونه اطاعت مىكنى؟ پاسخ دادم : با جانومال.
هارون سر به زير افكنده و به من اجازه بازگشت داد.
از رسيدنم به منزل مدّتى نگذشته بود كه دو باره فرستاده هارون به نزدمن آمد و گفت : اميرالمؤمنين با تو كار دارد.
من پيش خود گفتم : به خدا سوگند مىترسم هارون عزم كشتن مراكرده باشد، امّا چون نگاهش به من افتاد، شرمنده شد. دو باره در برابرهارون قرار گرفتم، از من پرسيد : از اميرالمؤمنين چگونه اطاعتمىكنى؟ گفتم با جان ومال و خانواده و فرزند. هارون تبسمى كردوسپس به من اجازه داد كه برگردم.
چون به خانهام رسيدم مدّتى سپرى نشد باز پيك هارون به دنبالمآمده وگفت : اميرالمؤمنين با تو كار دارد.
من باز در پيشگاه هارون حاضر شدم. او كه به همان حالت گذشتهاشنشسته بود از من پرسيد : از اميرالمؤمنين چگونه اطاعت مىكنى؟ گفتم :با جان و مال و خانواده و فرزند و دين.
هارون خنديد و آنگاه به من گفت : اين شمشير را بگير و آنچه اينخادم به تو دستور مىدهد انجام ده!
خادم، شمشير را گرفت و به من داد و مرا به خانهاى كه در آن قفلبود، آورد. در را گشود، ناگهان در وسط اتاق با چاهى رو به رو شديم. همچنين سه اتاق ديدم كه در همه آنها قفل بود. خادم در يكى از اتاقها راگشود. در آن اتاق با 20 تن پير و جوان و كهنسال كه همگى به زنجير بستهشده بودند و موها و گيسوانشان (روى شانههايشان) ريخته بود، مواجهشديم. خادم به من گفت : اميرالمؤمنين تو را به كشتن اينان فرمان دادهاست. همه آنها علوى و از تبار على و فاطمه بودند. خادم يكى يكىآنها را به سوى من مى آورد و من هم سرهاى آنها را به شمشير مىزدم تاآنكه آخرين آنها را نيز گردن زدم. سپس او (خادم) جنازهها و سرهاىكشتگان را در آن چاه انداخت.
آنگاه خادم در اتاق ديگرى را گشود. در آن اتاق هم 20 تن علوى ازتبار على و فاطمه به زنجير بسته شده بودند. خادم به من گفت :اميرالمؤمنين تو را فرموده است كه اينان را بكشى. آنگاه خود يكى يكىآنها را به سوى من مىآورد و من گردن آنها را مىزدم و او هم (سرها و جنازههاى آنها را) در آن چاه مىانداخت تا آنكه همه آن 20 تن را همكُشتم.
سپس در اتاق سوّم را گشود و در آن هم 20 نفر از تبار على و فاطمه، باموها و كيسوان پريشان، به زنجير بودند.
خادم به من گفت : اميرالمؤمنين فرموده است كه اينان را بكُشى. آنگاهيكايك ايشان را به نزد من مىآورد و من هم آنها را گردن مىزدم و او هم (سرها و جنازههاى آنها را) در آن چاه مىانداخت. نوزده نفر از آنها راگردن زده بودم و تنها پيرى از آنها باقى مانده بود.
آن پير مرا گفت : نفرين بر تو اى بدبخت! روز قيامت هنگامى كه تورا نزد جدّ ما، رسول خداصلى الله عليه وآله، بياورند تو چه عذرى خواهى داشت كهشصت نفر از فرزندان آنحضرت را ، كه زاده على و فاطمه بودند، به قتلرساندى؟ پس دو دست وشانههايم به لرزه افتاد. خادم خشمناك به مننگريست و مرا از ترك وظيفهام منع كرد، پس نزد آن پير آمدم و او را همكُشتم و خادم جسد او را نيز در آن چاه افكند!!
اكنون با اين وصف كه من شصت تن از فرزندان رسول خداصلى الله عليه وآله راكشتهام، روزه و نماز من چه سودى برايم خواهد داشت حال آنكه منترديد ندارم كه در آتش، جاودان خواهم ماند!! (14)
|