شكيبايى و مهربانى امام صادق‏

1 - آن‏حضرت هرگاه از كسى ناسزا و دشنامى مى‏شنيد به جايگاه‏نمازش مى‏رفت و ركوع و سجود بسيار انجام مى‏داد و فراوان مى‏گريست واز خداوند براى كسى كه دشنام وناسزايش گفته بود، طلب‏آمرزش مى‏كرد.
اگر دشنام‏دهنده از خويشان نزديكش بود، با دادن پول با وى رابطه‏برقرار مى‏كرد و به الطاف و نيكيهاى خويش مى‏افزود و مى‏فرمود: من‏دوست‏دارم خداوند بداند كه من گردنم را در برابر خويشانم فرود مى‏آورم‏و به سوى آنان شتاب مى‏جويم پيش از آنكه از من بى‏نيازى جويند.
سرورم براستى تو چه بزرگ و شكيبا بودى! چه روح بزرگى داشتى‏وسينه‏ات چه گشاده و خُلق و خويت چه نيكو بود!
2 - غلامش را در پى كارى فرستاد. زمانى گذشت و نيامد. امام در پى‏او روانه شد و ناگهان او را يافت كه در گوشه‏اى خفته است. آن‏حضرت‏آمد و در كنار غلام نشست و شروع به باد زدنش كرد همين كه غلام بيدارشد امام به او فرمود: فلانى! اين چه كارى است روز و شب مى‏خوابى.شب از آن تو باد و روز سهم ماست از تو!! اگر اين داستان كوچك را به وضع اجتماعى آن روزگارى كه با بردگان‏مانند حيوانات رفتار مى‏شد و به مجرد اينكه خطايى از آنان سرمى‏زد به‏باد كتك گرفته مى‏شدند، اضافه كنيم به ابعاد كمال والاى انسانيّت درقلب بزرگ آن‏حضرت پى خواهيم برد.
3 - روزى آن‏حضرت، غلام عجمى خود را در پى حاجتى بيرون فرستادچون غلام بازگشت نتوانست خوب به امام پاسخ گويد، زيرا كاملاًنمى‏توانست به زبان عربى سخن بگويد، امام صادق‏عليه السلام به جاى آنكه‏مطابق رسم معمول زمان خويش، بروى فرياد كند و او را از خود براند،قلب غلام را تسكين داد ونگرانى و اضطراب آن را آرام بخشيد چرا كه به‏وى گفت، تو زبانت در مانده است امّا قلبت درمانده نيست.
آنگاه افزود:
"آزرم و پاكدامنى و ناتوانى )ناتوانى زبان نه قلب( از ايمان است".
4 - آن‏حضرت خانواده خويش را از اينكه براى رسيدن به پشت بام، به‏جاى پلكان از نردبان استفاده كنند منع كرده بود. روزى وارد خانه شدوديد يكى از كنيزانش كه بچه آن‏حضرت را بزرگ مى‏كرد بالاى نردبان‏است و كودك هم در آغوش اوست. همين كه چشم كنيز به امام افتادترسيد! و زانوانش به لرزه درآمد و كودك از دستش فروافتاد و مرد.
امام صادق‏عليه السلام سيمايش دگرگونه شد و به جايگاه خويش بازگشت‏چون علّت را جويا شدند، فرمود: من نه از مرگ بچه سيمايم دگرگونه شدبلكه از اينكه چون بر كنيز وارد شدم از من بسيار ترسيد، هنگامى كه امام‏آن كنيزك ترسان و هراسان را ديد به وى فرمود: تو براى خدا آزادى، توبراى خدا آزادى!!
آيا درخشش نور انسانيّت را در سيماى امام مشاهده مى‏كنيد كه‏چگونه به خاطر ترس يك كنيز رنگ چهره‏اش دگرگون مى‏شود، امّا ازمرگ فرزند كوچك خويش احساس اضطراب و اندوه نمى‏كند!
5 - برخى از حاجيانى كه ميان مكّه و مدينه رفت و آمد مى‏كردند،خوابيدن در مسجد النبى‏صلى الله عليه وآله را بر كرايه كردن محلّى براى خواب، ترجيح‏مى‏دادند. يك بار يكى از آنان خفته بود و امام صادق در كنارش نمازمى‏گزارد. چون مرد بيدار شد كيسه پولش را نيافت. ناگهان متعرّض امام‏كه نمى‏شناختش شد و به آن‏حضرت گفت: تو كيسه پول مرا دزديدى!
امام از او پرسيد: چقدر پول در آن بود؟
مرد پاسخ داد: هزار دينار
امام او را به منزل خويش برد و هزار دينار به وى داد.
مرد رفت و پس از چندى كيسه پول خود را كه در آن هزار دينار بودپيدا كرد. بنابراين پولى را كه از امام گرفته بود، با پوزش و عذر بسيار نزدآن‏حضرت آورد، امّا ايشان از گرفتن پول خوددارى كرد و فرمود: چيزى‏كه از دستانم بيرون آمد ديگر به سوى من بازنگردد!
مرد از نزد امام خارج شد و از مردم پرسيد: اين مرد كيست؟ به اوگفتند: او جعفر بن محمّد است. مرد گفت: چنين كسى نا گزير بايد چنين‏رفتارى داشته باشد!(20)

پايدارى و درستكارى‏

1 - امام جعفر بن محمدالصادق‏عليه السلام را فرزندى بود به نام "اسماعيل".وى بزرگ‏ترين فرزند آن‏حضرت بود. چون بزرگ شد مجمع فضايل‏ومكارم گشت تا آنجا كه گمان مى‏رفت او پس از پدرش جانشين وى‏وپيشواى مردمان خواهد بود. چون اسماعيل در نبوغ كمال يافت، مرگ‏وى را امان نداد. امام براى درگذشت او بيرون نرفت بلكه يارانش را براى‏آيين خاك سپارى به خانه‏اش فراخواند و بهترين و گواراترين خوراكها رابراى ايشان فراهم ساخت.
از آن‏حضرت در باره اندوهش بر جوانِ از دست‏رفته‏اى كه در بهارزندگانى‏اش پرپر شده بود بى آنكه از حياتش كامى بردارد، سؤال كردند،ايشان در پاسخ فرمود:
"چه كنم كه خود ديده‏ايد در باره اصدق الصادقين )يعنى پيامبر( آمده‏است: همانا تو مى‏ميرى و اينان نيز قطعاً مى‏ميرند".
2 - امام فرزند ديگرى داشت كه گاه در برخى از خيابانهاى مدينه باچالاكى وچابكى پيشاپيش امام حركت مى‏كرد. روزى لقمه‏اى در گلوى‏اين پسر ماند و به همين سبب روبه‏روى چشمان امام صادق جان داد. امام‏بر او گريست، امّا زبان به ناله و بى‏تابى نگشود و تنها جنازه فرزندش رامخاطب قرار داد و فرمود:
"اگر تو گرفته شدى من ماندم و اگر تو مبتلا گشتى من سالم ماندم".
سپس به زنانى كه بانگ و فرياد سرداده بودند روى‏كرد و آنان را سوگندداد كه دست از داد و فرياد بردارند. آنگاه فرزندش را به آرامگاهش بردوفرمود:
"پيراسته باد آنكه فرزندان ما را مى‏كشد و ما براى او جز بر محبّت‏خويش نمى‏افزاييم".
و پس از به خاك سپردن او نيز فرمود:
"ما قومى هستيم كه درباره هر كسى كه او را دوست داشته باشيم آنچه‏را كه بپسنديم از خدا درخواست مى‏كنيم واو نيز به ما عطا مى‏كند،وچنانچه او در باره كسى كه ما دوستش داريم چيزى را بپسندد كه به نظرما نا خوشايند است ما به آن امر راضى هستيم".

نگرش انسانى امام‏

در واقع نگرش انسانى امام صادق‏عليه السلام از نگرش اسلام به انسانيّت درساختها و مفاهيم گوناگون آن مايه مى‏گيرد. من نمى‏خواهم به تفصيل‏درباره اين بُعد از زندگى امام بپردازم. چرا كه مباحث تفصيلى در اين‏خصوص را موكول به فرصتهاى ديگر كرده‏ام، امّا براى آنكه از شدت عشق‏امام به انسانيّت و ارج نهادن به حقوق آن كه صخره‏هاى سترگ در برابرآن سر فرود مى‏آورند و ستارگان و درختان در برابرش به سجده مى‏افتند،پرده برداريم. چند نمونه كوچك از اين موارد را ذكر مى‏كنيم:
1 - به حاجب و غلام خويش، مصادف، هزار دينار داد و به او گفت:آماده شو تا براى كارى تجارى به مصر روى، زيرا تعداد خانواده من زياداست. مصادف، وسايل سفر را فراهم‏آورد و با بازرگانان به مصر رفت.چون نزديك شهر رسيد، كاروانى تجارى در بيرون شهر به استقبال آنان‏آمده ايشان از آن كاروان در باره وضعيّت كالايى كه با خود آورده بودندسؤال كردند كه آيا در مصر چنين كالايى هست يا نه؟ كاروانيان پاسخ‏دادند: چنين كالايى در مصر نيست. آنگاه سوگند خوردند و قرار دادبستند كه از هر دينار يك دينار سود بگيرند )يعنى سود را مضاعف قراردهند(. آنان بعد از فروش اجناس خود پول خود را گرفتند و به مدينه‏برگشتند.
مصادف نزد ابو عبداللَّه‏عليه السلام رفت. دو كيسه در دست داشت كه در هركيسه يك هزار دينار بود.. او عرض كرد: فدايت شوم اين كيسه سرمايه‏واين يكى سود است. امام پرسيد: اين سود، بسيار است مگر شما با اين‏كالا چه كرديد؟ مصادف داستان تجارت خود را براى امام صادق بازگفت: آن‏حضرت با شنيدن حرفهاى مصادف فرمود:
"سبحان اللَّه! آيا بر قومى از مسلمانان سوگند ياد كرده‏ايد كه كالاى‏خود را به آنان نمى‏فروشيد مگر آنكه در ازاى هر دينار، يك دينار سودبگيريد"؟!
آنگاه يكى از دو كيسه را برداشت و فرمود: "اين سرمايه من است‏وما نيازى به سود نداريم".
سپس فرمود: "اى مصادف! چكاچك شمشيرها آسانتر از يافتن‏روزى حلال است"(21).
2 - امام دوستى داشت كه هيچ‏گاه از او جدا نمى‏شد. روزى او برغلامش خشم گرفت و زبان به ناسزا گشود وگفت: كجايى اى پسر زنِ‏زناكار!! چون ابو عبداللَّه اين سخن شنيد، دستش را بالا آورد و به‏پيشانى‏اش زد و گفت: سبحان اللَّه! آيا به مادرش تهمت مى‏زنى؟! من تورا خوددار و پرهيزكار مى‏ديدم.
مرد گفت: فدايت شوم مادر اين غلام كنيزى مشرك است. حضرت‏پاسخ داد: آيا نمى‏دانى كه هر امّتى را نكاحى است؟
3 - امام همراه با برخى از يارانش جنازه‏اى را تشييع مى‏كردند. دوال‏نعل آن‏حضرت پاره شده بود. در اين هنگام مردى دوال نعل خود را پيش‏آورد تا به امام بدهد، امّا آن‏حضرت فرمود: آن را براى خودت نگاه‏داركه صاحب مصيبت به شكيبايى بر آن سزاوارتر است.
4 - يكى از اصحاب آن‏حضرت نقل كرده است: مردم مدينه دچارگرانى و قحطى شدند آن چنان كه حتّى توانگران گندم را با جو مى‏آميختندو مى‏خوردند. ابو عبداللّه‏عليه السلام نيز طعامى خوب داشت كه برايش كافى بودو اوّل سال آن را تهيه كرده بود. آن‏حضرت به يكى از غلامانش فرمود:براى ما جو بخر و با اين طعام بياميز يا آن را بفروش. زيرا ما خوش‏نداريم كه خود غذاى گوارا بخوريم و مردم غذاى ناگوار!!
5 - يكى ديگر از ياران امام نقل كرده است كه بر ابو عبداللَّه كه در باغ‏خود بود، وارد شدم. او در حالى كه پيراهنى بر تن داشت، بيلى به دست‏گرفته بود ومشغول كار بود و مى‏فرمود: من در برخى از قسمتهاى زمينم‏كار مى‏كنم با آنكه كسانى را دارم كه اين كارها را انجام دهند. اين براى آن‏است كه خداوند بداند من در پى روزى حلال هستم.
---------------------------------------------
پاورقى ها:
20) الامام الصادق - علّامه مظّفر، ج‏1، ص‏258.
21) الامام الصادق - علّامه مظفّر، ج‏1، ص‏267.