|
موضع گيريهايى تابناک
گذرى كوتاه به رويدادها
بنىاميّه خاندانى بودند كه نسبشان از طريق اميّة بن حرب، به قريشمىرسيد. اينان در زمان جاهليّت با بنى هاشم سر ستيز و دشمنى داشتند،تا آنكه پيامبرصلى الله عليه وآله به تبليغ رسالت اسلامى در ميان مردم بر انگيخته شد.اين قبيله، سر سختانه با رسالت پيامبر به مبارزه برخاست، امّا سر انجامدر برابر امواج نيرومند آن به زانو در آمد و تا مدّتى تسليم آن شد.
پس از رحلت پيامبرصلى الله عليه وآله و رويدادهاى تكان دهنده و سختى به وقوعپيوست. بنى اميّه اميدى به بازگشت به صحنه سياسى نداشتند تا آنكهخلافت به عثمان رسيد. آنگاه بود كه آنان بارقهاى اميدوار كننده يافتندوبه تعقيب آن پرداختند.
تقدير خواست كه عثمان كشته شود همچنان كه تاريخ مقدّر كرد كهپسران عموى او به خونخواهى او برخيزند. از اين لحظه تاريخ بنى اميّه درحكومت اسلامى آشكار مىشود.
معاويه با امام علىعليه السلام، خليفه شرعى، به بهانه گرفتن انتقام خونعثمان، به ستيزه برخاست و چون ياران فراوانى به گرد خود جمع كرد،خويشتن را خليفه مردم اعلام كرد و سپس پيشتر رفت و گفت: منوفرزندانم پادشاهيم ومردم بندگان ما هستند و پستتر از ما.
سلسله بنىاميّه بر مردم حكم مىراندند. بنابر اين كه صاحب اختيارآنانند ومردم بايد فرمانبردار آنها باشند وگرنه شمشير و انواع و اقسام قتلو شكنجه در انتظار آنان است.
انقلابهايى از سوى مردم در مخالفت آشكار با اوضاع تيره زمانصورت پذيرفت و اگر چه تمام آنها به شكست انجاميد، ريشههاى آنهاباقى ماندند تا بار ديگر قوّت بگيرند و مردم را در راه انقلاب هدايتكنند.
تقريباً تمامى اين انقلابها به انگيزه خونخواهى امام حسينعليه السلام فرزنددخت گرامى رسول اللَّهصلى الله عليه وآله ، كه براى احياى حقّ، با باطل به ستيزبرخاست و به فجيعترين شكل به شهادت رسيد، صورت مىگرفت.
امّا بنى عبّاس فرقهاى بود كه خود را به عموى پيامبر منتسب مىكرد.اين گروه سوابق غير قابل توجهى در تاريخ مبارزه با سياست حكومتبنىاميّه داشتند، امّا همين سوابق غير قابل اعتنا، ويژگى و اعتبارى در ميانمردم مخالف با سياست امويّان براى آنها به ارمغان آورده بود.
سال انقلاب فرا رسيد و انقلاب نماينده خود را به خراسان يعنى تقريباًآخرين نقطه از ديار اسلام، جايى كه ياران انقلاب حضور داشتند، گسيلكرد تا انقلاب را در وقت معين خود، آشكار سازند.
ابو مسلم خراسانى فردى بود كه به ضرورت دگرگون ساختن اوضاع،به هر طريق كه باشد، ايمان داشت و جز اين امر به چيزى ديگر معتقدنبود.
در واقع اين باور او را كور و كر ساخته بود و همين اعتقاد راسخ،موفقيّت وكاميابى بنى عبّاس را در انقلابشان نسبت به ساير مخالفانبنىاميّه، فراهم مىساخت. زيرا انقلابيون غالباً از دست يازيدن بهمحرّمات و لو اينكه پيروزى آنها هم منوط به همين محرّمات باشد، خوددارى مىورزيدند در حالى كه ياران و هوا خواهان بنىاميّه از هيچ اقدامىكه به سلطه آنها كمك مىكرد و يا دشمنانشان را طعمه مرگ و نابودىمىساخت فرو گذار نمىكردند بنابر اين اگر گروهى باهمين شيوه به مبارزهبا آنها برمىخواست، احتمال پيروزى دو طرف در اين نبرد برابر بود.
ابو مسلم در ميان منتسبان به نهضت نوين عبّاسى شخص منحصر بهفردى نبود بلكه بيشتر رهبران اين نهضت نظير و هم طراز وى بودند آناندر راه رسيدن به سرورى و حكومت هيچ مانعى نمىشناختند و تمسّك بههر كارى را براى رفع موانع، روا و مجاز قلمداد مىكردند.
ابو مسلم از كوفه، مركز رهبرى نهضت، دستوراتى را دريافت كرد كهدر يكى از قسمتهاى آن چنين آمده بود:
همانا تو مردى از ما، اهل بيت، هستى. وصيّت مرا حفظ كن. به اينقبيله از يمن توجّه داشته باش و با آنان همراه شو و از پس آنان مسكنبگير و ربيعه را در كارشان متّهم ساز، امّا در باره مضر بدان كه آناننخستين دشمنان هستند، پس به هر كس مشكوك شدى او را بكش و اگرمىتوانى كارى كنى كه در خراسان كسى به عربى سخن نگويد، اين كار راانجام ده و هر جوانى كه )قامتش( به پنج وجب مىرسد و به او ظنينشدى به قتلش رسان و با اين پير مرد، سليمان بن كيد، مخالفت مكن و ازفرمانش سر متاب و چون كار بر تو دشوار شد از طرف من تنها به او بسندهكن. والسلام.
ابو مسلم بخصوص احتياج به دريافت چنين اوامر و وصايايى نداشت،زيرا چنان كه گفته شد وى مردى بى نهايت خونريز بود. وى چه بسيار ازرهبران مخالفان را به خانه خويش مهيمان كرد و آنگاه آنان را به خيانتكُشت و يا چه بسيارى مردان صالح و نيكو كار را امان داد، امّا پس از آنامان نامه خود را نقض كرد. و به سختى به قتلشان رساند. بى گناهانبسيارى به دست ابو مسلم كشته وحرمتهاى بسيارى بدون دليل به دستاو دريده شدند و... و...
رهبران كوفى نيز در ارتكاب جنايت دست كمى از ابو مسلم نداشتند.آنان با مردى از بنى هاشم به نام محمّد بن عبداللَّه(8) بيعت كردند. چونفرصت را مناسب ديدند، انقلاب را به سرقت بردند و آن را به انحصارخويش در آوردند وبه ياران و ياوران خويش و حتّى به مؤسس انديشهانقلاب )ابو مسلم( سخت گرفتند و با كسى كه اندكى قبل با وى دستبيعت داده بودند، از در خلاف در آمدند و اورا گرفتند و بهخيانت كشتند.
اين همان ابو مسلم، پايه گذار حكومت عبّاسيان است كه منصور به اوخيانت مىكند و او را به بدترين شكل به قتل مىرساند.
همچنين وى در حقّ عيسى بن موسى خيانت مىكند و او را از منصبولايت عهدى كه روزى به عنوان تقدير از خدمات گرانقدر وى به او اعطاكرده بود، بر كنار مىكند.
بنى عبّاس همچنين در حقّ كسانى همچون ابو سلمه خلال، يعقوب بنداوود، فضل بن سهل، جعفر برمكى، يحيى حسنى و... كه خدماتشايانى براى حكومت آنان انجام داده بودند و مىبايست از آنان تقديروسپاسگزارى مىشد، خيانت روا داشتند.
موضع امام صادق
برخى بر اين باورند كه عصر امام صادقعليه السلام مناسبترين ومساعدتريندورانها بود. اگر امام دست به ايجاد يك انقلاب مذهبى حقى مىزد كهطى آن خلافت به كسى كه شايستگى عهده دارى آن را از نظر خداورسولش داشت، برمىگشت. چرا كه اين عصر، دوره تحوّل وبسيارحساسى در تاريخ اسلامى به حساب مىآمد كه در آن پردههايى كه زمانبر روى واقعيّتها و حقايق دينى كشيده بود كنار رفته بود، امّا واقعيّت غيراز اين ادّعاست. واقعيّت آن است كه امام صادق حتّى يك روز همنتوانست در صحنه سياسى دعوت خود را اظهار كند.
امويّان، چنان كه گفتيم، از هيچ گونه جنايتى در راه خاموش ساختنآتش انقلاب مخالفانشان باك نداشتند در حالى كه آنحضرت هرگز در راهحقّ به باطل پناه نبرد و براى اجراى عدل و داد از ظلم و ستميارى نجست.
بنى عبّاس هم نه خوش كردارتر از برادران اموى خود بودند و نه براىاستحكام بخشيدن به پايههاى حكومت خود از امويّان در خونريزىونيرنگ بازى خوددارتر. از همين رو بود كه آنان توانستند حكومتبنىاميّه را به سختى در هم بكوبند و بدين سان حكومت بنى اميّه با باطلدرهم كوفته شد و ميان اين دو طايفه معارضه گرديد.
همچنين، بنى عبّاس از هر حركتى براى دعوت بنى هاشم سود جستندواز نارضايتى عمومى اى كه طالبيون به وجود آورده بودند، بهره بردارىكردند وپيوسته آرزوها و آرمانهاى بزرگ مردم را در گوش آنان بازمىخواندند. از همين رو برپايى يك انقلاب شيعى امكان پذير نبود.بخصوص انقلابى كه در آن از ريختن خونهاى بى گناهان و دريدنحرمتهاى مقدّس، خود دارى شود. يكى از دلايل نبود امكانات قيام درعصر عبّاسيان اين است كه طايفه اى از پسر عموهاى امام چه در عصرايشان و چه بعد از آن، انقلاب كردند، امّا به موفقيّت دست نيافتندوسرنوشت آنان همان سر نوشتى بود كه پدرانشان در عصر امويّان با آنرو به رو گشتند.
با وجود اين موارد، امام صادقعليه السلام در انديشه استحكام پايههاىانقلابى فكرى بود كه به انقلابى سياسى نيز ختم مىشد. اين مقصود با نشرو گسترش بى پرده و روشن حقايق دينى و تاريخى كه منجر به ايجادفضايى شايسته براى كاشتن تخم انقلاب فكرى و سياسى مىشد، به دستمىآمد، تا آنجا كه مطرح شد امام موسى بن جعفرعليه السلام، فرزند بزرگوارامام صادق، همان قائم آل محمّد است!! اين مسأله در حقيقت تعبيرىبود از باز گرداندن حكومت غصب شده وحقّ پايمال شده آل محمّدصلى الله عليه وآلهبه آنان، زيرا شيعه از رهگذر اين امر از رعايتها و توجّهات گسترده اى كهدر دگرگون ساختن اوضاع سياسى تأثيرات بزرگى داشت، بر خوردارگشتند، امّا هوا خواهان و پيروان نهضت شيعى با افشاى اين راز و ايننقشه به نهضت خيانت كردند و نتيجه آن شد كه امام كاظمعليه السلام را دستگيركردند و براى سالهاى بسيار در بند انداختند و بدترين شكنجه هاومصيبتها را در حقّ شيعه روا داشتند.
امّا روح انقلابى كه امام صادق آفريده بود، همچنان تا پس از مرگهارون الرشيد، در زمان امام رضا نوه امام ششم، روشن و پاينده بود و بهاعلان ولايت عهدى آنحضرت كه در واقع راهى مستقيم براى باز گرداندنخلافت به فرزندان علىعليه السلام بود، منجر شد. ولى تقدير آن بود كه امامرضا پيش از مرگ مأمون به شهادت رسد.
به هر حال امام صادق در سالهايى كه پس از پدرش امامت مسلمين راعهده دار شد، فضايى صالح و آماده براى انقلاب خلق كرد. از اين روطبيعى بود كه دستگاه حاكم اجازه ندهد كه آنحضرت به آرامى نقشه خودرا عملى سازد وراهى را كه مىخواهد طى كند. اگر چه وى هيچ گاهمستقيماً با دستگاه حكومت به معارضه بر نمىخواست، زيرا قطع روابطامام با عبّاسيان هشدارى بد براى آنان و برانگيزنده خشم سرشار و زوروقهر شديد آنان بر وى بود.
يك بار منصور از امام صادق خواست تا همچون ائمه جور، با او همركاب شود. وى به امام پيغام داد: چرا همچون ديگر مردمان دور و بر مارا نمىگيرى؟ امام صادق به او پاسخ داد:
"ما چيزى نداريم كه به خاطر آن از تو بترسيم و چيزى نزد تو نيستكه ما را تمنّاى آن باشد و تو نه در نعمتى هستى كه تو را به خاطر آنتهنيت گوييم و نه در مصيبتى كه به خاطر آن تو را تسليّت دهيم. پس مانزد تو به چه كار آييم؟".
منصور به امام نوشت: با ما همراه شو تا نصيحتمان گويى.
حضرت به او پاسخ داد:
"هر كه دنيا را خواهد تو را نصيحت نمىگويد و هر كه آخرت راخواهد با تو مصاحبت نمىجويد".
منصور با خواندن اين پاسخ گفت: به خدا سوگند او تفاوت منازل دنياخواهان و آخرت جويان را در نزد من بخوبى آشكار ساخت.
اكنون كه از توضيح خطوط گسترده سياست امام صادق در بر خورد باحكومتهاى هم عصرش فراغت يافتم، شايسته مىبينم كه برخى از سختيهاوفشارهايى كه از ناحيه دستگاه حاكمه بر حضرت يا بر برخى از يارانش،آن هم تنها به جرم حقّ خواهى و حقّ گويى آنان، وارد شد اشاره كنم.
- سفاح، امام صادق را از مدينه به حيره انتقال داد تا در آنجا بتواند اورا به قتل برساند، امّا خداوند امام را از شر او آسوده ساخت.
- پس از سفاح، زمان منصور فرا رسيد. او دوازده سال به آزار و اذيتامامعليه السلام پرداخت و او را هفت بار به مدينه و ربذه و كوفه و بغداد انتقالداد، امّا هر بار منصور او را مىطلبيد و براى دلجويى حضرت به ايراد عذرو بهانه مىپرداخت و با خوارى مىرفت و امام صادق نيز به خوبىوخوشى باز مىگشت.
در اينجا بى مناسبت نيست كه براى آگاهى خوانندگان گرامى جزئياتبرخى از اين احضارها را كه در اوايل و اواخر خلافت منصور انجامپذيرفته باز گو كنيم تا بخوبى شدّت اختلاف و كيفيّت آن، ميان منصوروامام صادق روشن شود:
1 - سيد بن طاووس به نقل از ربيع، دربان منصور، آورده است كهگفت: چون منصور حج گزارد، احتمالاً در سال 140 يا 144 هجرى، وبهمدينه رسيد، شبى را بيدار ماند. آنگاه مرا طلبيد و گفت: اى ربيع همينالآن به سرعت و از كوتاه ترين راه برو و اگر مىتوانى تنها بروى، اين كاررا كن تا نزد ابو عبداللَّه جعفر بن محمّد برسى. به او بگو كه پسر عمويت بهتو سلام مىرساند واز تو مىخواهد كه همين حالا به سويش آيى. پس اگراو ]امامصادقعليه السلام [اجازه داد كه با تو بيايد، رخ بر زمين نه و اگر باآوردن عذر و بهانه از آمدن خود دارى ورزيد در اين باره اختيار را بهخود او واگذار، و اگر تو را فرمود كه در آمدن به نزد او تأنى جويى آسانبگير و كار را سخت مكن و قبول عفو كن و در گفتار وكردار تندىوخشونت به خرج مده.
ربيع گويد: من بر در سراى امام آمدم و آنحضرت را در خلوتخانهاش يافتم و بدون اذن ورود، درون خانه شدم. او را ديدم كهگونههايش را - به حال سجده - بر خاك گذارده.. وكف دست خود را بهسوى آسمان برده، در حالى كه آثار خاك بر چهره و دستان او نمايان بود.
شايسته نديدم كه لب به سخن بگشايم تا آنكه او از نماز و دعا فراغتيافت وچهرهاش را برگرداند. گفتم: سلام بر تو اى ابو عبداللَّه. فرمود:سلام بر تو برادرم. چرا اينجا آمدى؟
عرض كردم: پسر عمويت به تو سلام رساند و چنين و چنان گفت. اوبا شنيدن سخنان منصور فرمود:
واى بر تو اى ربيع!
)أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَلاَيَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِن قَبْلُ فَطَالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ(9)).
"آيا هنگام آن فرا نرسيد كه مؤمنان دلهاشان به ياد خدا و آنچه از حقّفروفرستاده، خاشع گردد و همچون كسانى كه پيش از اين كتاب داده شدندنباشند. پس مدّت بر آنان دراز شد و دلهايشان سخت گرديد."
)أَفَأَمِنَ أَهْلُ الْقُرَى أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنَا بَيَاتاً وَهُمْ نَائِمُونَ * أَوْ أَمِنَ أَهْلُالْقُرَى أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنَا ضُحىً وَهُمْ يَلْعَبُونَ * أَفَأَمِنُوا مَكْرَ اللَّهِ فَلاَ يَأْمَنُ مَكْرَ اللَّهِإِلَّا الْقَوْمُ الْخَاسِرُونَ(10)).
"پس آيا مردم شهرها از آن ايمنند كه شبانگاه كه در خوابند عذاب ما آنها رافراگيرد؟ وآيا مردم شهرها از آن ايمنند كه روز در حالى كه به بازى مشغولندعذاب ما آنها را در بر گيرد؟ پس آيا از مكر خدا ايمن شدند؟! پس جز گروهزيانكاران از مكر خدا احساس امنيّت نمىكنند."
به خليفه بگو السلام عليك و رحمة اللَّه وبركاته.
آنگاه دو باره قصد نماز و توجّه كرد. عرض كردم: آيا پس از سلامعذر يا پاسخى هست؟
فرمود: آرى. به او بگو:
)أَفَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلَّى * وَأَعْطَى قَلِيلاً وَأَكْدَى * أَعِندَهُ عِلْمُ الْغَيْبِ فَهُوَ يَرَى* أَمْ لَمْ يُنَبَّأْ بِمَا فِي صُحُفِ مُوسَى * وَإِبْرَاهِيمَ الَّذِي وَفَّى * أَلاَّ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَأُخْرَى * وَأَن لَّيْسَ لِلاِْنسَانِ إِلَّا مَا سَعَى * وَأَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرَى(11)).
"پس آيا ديدى كسى را كه پشت كرد و اندكى انفاق كرد و آنگاه بكلّىامساك كرد، آيا علم غيب نزد اوست و او بيناست يابد آنچه در صحف موسىاست آگاهى نيافته و هم در صحف ابراهيم وفادار كه هيچ كس بار گناه ديگرىرا بر نمىكشد وبراى آدمى جز آنچه خود تلاش كرده، چيز ديگرى نيست."
وما اى خليفه به خدا سوگند از تو مىترسيم و زنانى كه تو آنان را بهترمى شناسى به خاطر ترس ما آنها هم مىترسند. پس از آزار ما دست بردارو گرنه نام تو را هر روز پنج بار به خداوند عرضه خواهيم كرد )يعنى درنمازهاى پنجگانه با اخلاص تمام تو را نفرين مىكنيم(.
و تو خود به واسطه پدرانت از رسول خداصلى الله عليه وآله براى ما حديث نقلكردى كه آنحضرت فرمود: چهار دعاست كه از خداوند پوشيده نمىمانددعاى پدر در حقّ فرزندش و دعاى برادر در حقّ برادرش، دعاى نهانىودعاى خالصانه.
ربيع گويد: هنوز گفتگو تمام نشده بود كه خبر گزاران منصور در پىمن آمدند و از وجود من اطلاع يافتند. من نيز بازگشتم و سخنان ابوعبداللَّهرا براى منصور باز گفتم. منصور از شنيدن آن سخنان گريست وسپسگفت: به سوى او باز گرد و به او بگو كار ملاقات و نشستن با شما را بهشما وا مىگذارم و امّا زنانى كه از آنان ياد كردى بر ايشان درود بادوخداوند وحشت آنان را به امن مبدّل سازد واندوه آنان را بزدايد.
ربيع گويد: من به نزد ابو عبداللَّه بازگشتم و او را از گفته منصور آگاهساختم. پس او گفت: به او بگو صله رحم به جاى آوردى و خداوند تو رابهترين پاداش دهد. سپس چشمانش پر از اشك شد تا آنجا كه چند قطرهنيز بر دامانش چكيد.
2 - از محمّد بن عبداللَّه اسكندرى يكى از نديمان و ياران خاصّ منصورروايت شده است كه گفت: روزى نزد منصور وارد شدم. او را ديدم كهاندوهگين نشسته بود و آه سرد مىكشيد. گفتم: اى اميرالمؤمنين به چهمىانديشى؟
پاسخ داد: اى محمّد بيش از يك صد تن از اولاد فاطمه كشته شدند درحالى كه سرور و پيشوايشان بر جاى مانده است!
پرسيدم: او كيست؟
گفت: جعفر بن محمّد الصادق.
گفتم: اى اميرالمؤمنين! او مردى است كه عبادت، پيكرش را فرسودهو لاغر ساخته و به جاى طلب حكومت و خلافت، خود را به خداوندمشغول داشته است!
منصور گفت: اى محمّد البته من مىدانم كه تو به او و پيشوايىاشاعتقاد دارى امّا بدان كه حكومت و پادشاهى، عقيم است و من امشب برخودم سوگند ياد كردهام كه شب را سپرى نكنم مگر آنكه از كار او فراغتيافته باشم.
محمّد گفت: به خدا زمين با همه وسعتش بر من تنگ شد. آنگاهمنصور، سيّافى )جلّاد( را طلبيد و به او گفت: چون ابو عبداللَّه الصادق رااحضار كردم وى را با گفتگو سر گرم مىسازم و چون كلاهم را از سربرداشتم تو گردن او را بزن.
منصور، امام صادق را در آن ساعت فرا خواند. من با آنحضرت درخانه )منصور( بر خورد كردم. او لبهايش را مىجنباند، امّا نفهميدم چهمىخواند. ناگهان ديدم قصر موج مىزند، انگار كه كشتى است در ميانامواج درياها، و ديدم كه ابو جعفر منصور با پا و سر برهنه و در حالى كهدندانهايش به هم مىخورد و زانوانش مىلرزيد در برابر جعفر بن محمّدقدم مىزد. او يك لحظه سرخ و لحظهاى ديگر زرد مىشد. بازوىابوعبداللَّه را گرفته بر تخت حكومتش بنشاند وخود همچون بندهاى دربرابر آقايش، فراروىآنحضرتنشست وگفت:
اى پسر رسول خداصلى الله عليه وآله چرا در اين ساعت بدين جاى آمدى؟
امام فرمود: من براى اطاعت از خدا و پيامبرش و اميرالمؤمنين كهسرافرازىاش مستدام باد، به نزد تو آمدم.
منصور گفت: من تو را فرانخوانده بودم و فرستاده اشتباه كرده است.
آنگاه گفت: هر حاجتى دارى بگو؟
آنحضرت پاسخ داد: من از تو مىخواهم كه مرا بى جهت فرانخوانى.
منصور گفت: هر چه خواهى تو را باد.
آنگاه آنحضرت بهسرعت بازگشت وخداى را بسيار سپاسگزارى كرد.
منصور لحاف و پوستين خواست و خوابيد و تا نيمه شب از خواببيدار نشد. چون بيدار شد من در آن هنگام بر بالين او بودم. منصور گفت:بيرون نرو تا قضاى نمازم را كه از من فوت شده به جاى آورم كهمىخواهم سخنى با تو بگويم. چون قضاى نمازش را به جاى آورد به منروى كرد و از حوادث ترسناكى كه به هنگام آمدن امام صادقعليه السلام برايشرخ دادهبود، سخن گفت همين حوادث موجب شده بود كه منصور از كشتنامام صادق دست باز دارد وآنحضرت را مورد تعظيم و احسان قرار دهد.
محمّد مىگويد: به منصور گفتم: اى اميرالمؤمنين اين امرى شگفتنيست، زيرا ابو عبداللَّه وارث علم پيامبرصلى الله عليه وآله است. جدّ او اميرالمؤمنينعلىعليه السلام است و اسما و ديگر دعاهايى پيش اوست كه اگر بر شببخواندشان درخشان خواهد شد و اگر بر روز بخواندشان ديگر تيرهوتاريك نخواهد شد و اگر بر امواج درياها بخواندشان، بر جاى خودبىحركت خواهند ايستاد.
بدين سان منصور هراز چند گاه امام را به نزد خود فرا مىخواند تاآنكه بالاخره وى را با دادن زهر به شهادت رساند.
مواضع تابان و نورانى امام صادقعليه السلام تنها در برابر منصور نبود. بلكهآنحضرت مشابه همين مواضع را با واليان منصور نيز داشت كه از ميانآنها به دو نمونه زير اشاره مىكنيم:
1 - يك بار امام صادقعليه السلام نزد زياد بن عبداللَّه بود. زياد گفت: اىفرزندان فاطمه فضيلت شما بر مردمان چيست؟ تمام فاطميون كه درمجلس حضور داشتند از بيم جان خود لب از پاسخ فرو بستند.
آنگاه امام فرمود: "همانا از فضل ما بر مردم اين است كه ما دوستنداريم از خاندان ديگر جز خاندان خودمان باشيم در حاليكه كسى ازمردم نيست كه دوست نداشته باشد از ما باشد"!
2 - داوود بن على، والى مدينه بود. او به فرمانده نيروهايش دستورداد "معلى بن خنيس" يكى از سران برجسته شيعه و از ياران سخنور امامصادقعليه السلام را اعدام كند. فرمانده نيز فرمان والى را به اجرا گذاشت چون"معلى" به شهادت رسيد، امام در حالى كه نسبت به حكم صادر شده ازسوى والى بسيار خمشگين بود، رو به او كرد و فرمود: دوست مرا كشتىوچيزى را كه از آنِ من بود گرفتى!! آيا نمىدانى كه مرد ممكن است درسوگ و عزاى فرزند خود آرام بنشيند، امّا در مقابل جنگ آرام نخواهدبود.
والى عذر آورد كه او قاتل مستقيم "معلى" نبوده است.
آنگاه آنحضرت نزد فرمانده نيرو رفت. او به جُرم خود اعتراف كرد.دستور داد گردنش را بزنند. والى نيز او را به خاطر جُرمى كه مرتكب شدهبود، گردن زد.
---------------------------------------------
پاورقى ها:
8) غالب هاشميها كه سفاح و منصور هم جزو آنان بودند با اين مرد كه شايستگيهاىفراوانش او را نامزد رهبرى كرده بود و نزديكانش تماماً او را بر اين مقصود يارىمىكردند، دست بيعت دادند. تمام اين حوادث در محلى ميان مكّه و مدينه موسم به"ابواء" انجام پذيرفت. )مؤلف(
9) سوره حديد، آيه 16.
10) سوره اعراف، آيه 99 - 97.
11) سوره نجم، آيه 40 - 33.
|
|