نمايندگان قريش در يثرب
سخنان نضر موجب شد تا بزرگان قريش او را به اتفاق عقبة بن ابى معيط به سوى علما و بزرگان دين يهود كه در شهر يثرب(يعنى مدينه)سكونت داشتند گسيل دارند و از آنها درباره رسول خدا(ص)تحقيق بيشترى به عمل آورند،و صدق و كذب ادعاى آن حضرت را از آنان جويا شوند.
نضر بن حارث و عقبه براى ديدار دانشمندان يهود راهى يثرب شدند و چون به نزد آنها رسيدند اظهار كردند:شما اهل تورات هستيد و در ميان ما كسى آمده و مدعى نبوت گشته اينك پيش شما آمدهايم تا بپرسيم آيا او بر حق است يا نه؟
علماى يهود بدانها گفتند:به شهر خود بازگرديد و از سه چيز از وى سؤال كنيد اگر پاسخ آنها را داد بدانيد كه او راست مىگويد و پيغمبر است و گرنه دروغ مىگويد و هر چه خواهيد نسبت به وى انجام دهيد:
1.از او سرگذشت اصحاب كهف را سؤال كنيد.
2.از او بپرسيد:مردى كه شرق و غرب عالم را گردش كرد كه بود؟و سرگذشتش چگونه بوده؟
3.از او بپرسيد:روح چيست؟
نضر و عقبه به مكه بازگشتند و جريان را به مشركين گفتند و آنها نيز كسانى را نزد رسول خدا فرستاده و آن سه موضوع را از آن حضرت سؤال كردند؟
پيغمبر اسلام پاسخ را موكول به فردا كرد و بدون آنكه"ان شاء الله"بگويد و موكول به مشيت الهى كند فرمود:فردا بياييد تا پاسخ آنها را بگويم!
و همين امر سبب شد كه به گفته برخى 12 روز يا پانزده روز و حتى به قول بعضىچهل روز به آن حضرت وحى نشد و فرشته وحى به نزد او نيامد و سبب تهمتها و حرفهاى تازهاى شد و اين امر رسول خدا(ص)و افرادى كه مسلمان شده بودند را در اندوه عميقى فرو برد و مورد تمسخر مشركان و دشمنان خودـكه حربه تازهاى عليه آنان به دست آورده بودندـواقع شدند،تا وقتى كه پس از گذشت چندين روز جبرئيل نازل شد و پاسخ سؤالات آنها را چنانكه در قرآن كريم آمده است براى آن حضرت آورد.
اما با تمام اين احوال مشركين مكه و بزرگان قريش دست از دشمنى و آيين خود برنداشته به مخالفت با آن بزرگوار ادامه دادند،و همان حسدى كه داشتند و رشكى كه به آن بزرگوار و قبيله بنى هاشم مىبردند و غرور و نخوت و تعصبات خشك جاهليت و ساير اخلاق پست مانع از آن شد كه حق را بپذيرند و شاهد اين موضوع داستان جالبى است كه ابن هشام نقل كرده است .
داستانى جالب در اين باره
و آن داستانى است كه از زهرى نقل كرده گويد:شبى ابو سفيان و ابو جهل و اخنس بن شريق بدون اطلاع همديگر از خانه بيرون آمده و در اطراف خانه رسول خدا(ص)هر يك در گوشهاى پنهان شدند تا به قرآنى كه آن حضرت در نماز شب مىخواند گوش دهند و هيچ كدام از جاى يكديگر خبر نداشتند.آن سه تا هنگام طلوع فجر در جاى خود بودند و سپس از جاى برخاسته به سوى خانههاى خويش روان شدند و اتفاقا به هم برخوردند و چون از حال همديگر باخبر و مطلع شدند زبان به مذمت و سرزنش يكديگر گشوده گفتند:از اين پس به چنين كارى دست نزنيد كه اگر سفيهان و جهال از كار شما آگاه شوند خيالهاى ديگرى دربارهتان خواهند كرد و اين كار موجب شهرت و عظمت محمد خواهد شد.
اما جذبه كلام خدا و عشق شنيدن آيات كريمه قرآنى شب ديگر نيز هر سه را به اطراف خانه رسول خدا(ص)كشانيد و همانند شب پيش هر سه نفر خود را به پشت ديوار خانه آن حضرت رسانده و تا سپيده دم براى شنيدن آيات شيواى قرآنى در آنجاماندند و سپس پراكنده شدند و از باب تصادف دوباره در راه به هم برخوردند و همان سخنان روز گذشته را تكرار كردند،شب سوم نيز همين ماجرا بدون كم و زياد تكرار شد ولى اين بار با يكديگر پيمان محكم بستند كه ديگر از آن پس چنان كارى نكنند.
اخنس بن شريق پس از اينكه روز سوم به خانه رفت و قدرى از روز برآمد عصاى خود را برداشته بر در منزل ابو سفيان رفت و بدو گفت:اى ابا حنظله رأى تو درباره آنچه از محمد شنيدى چيست؟ابو سفيان گفت:به خدا برخى از آنچه را شنيدم فهميدم و مقصودش را دانستم ولى معناى قسمتهاى ديگر را نفهميدم و ندانستم مقصود از آنها چيست!اخنس بن شريق گفت:به خدا من نيز مانند تو بودم.
سپس به در خانه ابو جهل رفت و از وى پرسيد:نظر تو درباره آنچه از محمد شنيدى چيست؟ابو جهل با ناراحتى گفت:مگر چه شنيدم!راست مطلب اين است كه ما و فرزندان عبد مناف براى رسيدن به شرف و بزرگى و سيادت مانند دو اسب كه به ميدان مسابقه مىروند مىخواستيم از يكديگر سبقت و پيشى گيريم و به همين منظور ايشان براى حاجيان و ديگر مردم،خوان طعام گسترده و مردم را اطعام كردند ما نيز چنين كرديم،آنها به بخشش و عطا دست زده اموالى به در خانههاى مردم و اين و آن بردند ما هم همين كار را كرديم،و چون هر دوى ما در مسابقه مساوى شده و در موازات همديگر قرار گرفتيم آنها گفتند:از ما پيغمبرى برانگيخته شده كه از آسمان بدو وحى مىشود و اين موضوع چيزى است كه ما نمىتوانيم در اين باره با آنها برابرى كنيم و فضيلتى است كه ما بدان نخواهيم رسيد،به خدا سوگند ما هرگز بدو ايمان نخواهيم آورد و او را تصديق نخواهيم كرد تا آنكه بر ما نيز وحى نازل شود چنانكه بر او نازل شده است .
باز هم از تأثيرات آيات قرآن بشنويد
عتبة بن ربيعه يكى از بزرگان قريش بود كه صرفنظر از شخصيت فاميلى از نظر مالى و ثروت نيز ممتاز و به خردمندى و فطانت معروف بود،روزى همچنان كه در مسجد الحرام و در انجمن قريش نشسته و سخن از تبليغات رسول خدا(ص)و نفوذكلمه وى و تأثير آيات قرآنى سخن به ميان آمد رو به قريش كرده گفت:من اكنون به نزد محمد مىروم و پيشنهادهايى به او مىكنم و از روى خيرخواهى سخنانى به وى مىگويم شايد يكى از آنها را بپذيرد و دست از اين كارى كه در پيش گرفته بردارد!
حاضران او را به اين كار تشويق كرده و به راه انداختند،رسول خدا(ص)نيز همان وقت در مسجد الحرام در گوشهاى نشسته بود،عتبه پيش آمد و در برابر آن حضرت روى زمين نشست و لب به سخن گشوده مانند سخنانى را كه قبلا به رسول خدا(ص)گفته بودند تكرار كرد و گفت:اى فرزند برادر!شرافت فاميلى و شخصيت تو در ميان ما پوشيده نيست و تو خود بر آن آگاه و واقف هستى،و اينك دست به كار بزرگى زدهاى كه موجب دو دستگى و اختلاف در ميان مردم گشته،بزرگانشان را به سفاهت نسبت مىدهى!و به خدايان ايشان و آيينشان عيبجويى مىكنى،پدران گذشتهشان را كافر و بى دين مىخوانى و همينها سبب اختلاف و دشمنى آنها گشته،اكنون من پيشنهادهايى دارم به سخن من گوش فراده شايد يكى از اين پيشنهادها را بپذيرى و از اين كارها دست بازدارى .
رسول خدا(ص)فرمود:بگو تا گوش دهم.
عتبه گفت:اى برادر زاده من مىگويم:اگر منظورت از اين سخنان كه مىگويى اندوختن ثروت و به دست آوردن مال است ما حاضريم آن قدر مال و ثروت جمع كرده و به تو بدهيم كه دارايى تو بر همه ما بچربد و از همه ما ثروتمندتر شوى،و اگر مقصودت آن است كه شخصيت ممتاز و بزرگى كسب كنى ما حاضريم تو را بزرگ و رئيس خود قرار داده و هيچ كارى را بدون اجازه تو انجام ندهيم،و اگر هيچ يك از اينها نيست و جن زده شدهاى به طورى كه نمىتوانى آن را از خود دور سازى ما براى تو طبيبى بياوريم تا تو را مداوا كند و هر اندازه كه خرج مداواى تو شد خواهيم پرداخت تا بهبودى يافته و مداوا شوى...و از اين مقوله سخنان زيادى گفت.
رسول خدا(ص)گوش داد تا چون سخن عتبه به پايان رسيد فرمود:
ـاى عتبه سخنت تمام شد؟گفت:آرى.
فرمود:اكنون بشنو تا من چه مىگويم!عتبه گفت:بگو!رسول خدا(ص)شروع بخواندن سوره"فصلت"كرد عتبه هم پنجههاى خود را بر زمين گذارده و بدانها تكيه كرده بود و گوش مىداد.پيغمبر اسلام آن سوره مباركه را همچنان قرائت كرد تا به آيه سجده رسيد،آن گاه سجده كرد و سپس برخاسته فرمود:
پاسخ مرا شنيدى،اكنون خود دانى!
عتبه از جاى برخاست و به سوى رفقاى خويش به راه افتاد،قريش از دور كه عتبه را ديدند با يكديگر گفتند:عتبه عوض شد و قيافهاش تغيير كرده و چون نزديك شد و در انجمن آنها نشست بدو گفتند:چه شد؟و چه كردى؟پاسخ داد:من سخنى شنيدم كه به خدا سوگند تاكنون نشنيده بودم،و به خدا آنها نه شعر است و نه سحر و نه كهانت و جادوگرى!
اى رفقاى قرشى!من با شما سخنى دارم آن را از من بشنويد:عقيده من اين است كه اين مرد را به حال خود بگذاريد،زيرا اين سخنى كه من از او شنيدم سخن بزرگى بود و به نظر من آينده مهمى در پيش دارد،او را به حال خود واگذاريد تا اگر اعراب او را از ميان بردند كه منظور شما به دست ديگران انجام و عملى شده،و اگر عرب را مطيع و فرمانبردار خود ساخت كه براى شما افتخارى است،زيرا سلطنت و فرمانروايى او فرمانروايى شماست،و عزت او عزت همه شماست،و آن وقت است كه شما به وسيله او به مقام و منصب بزرگى دست خواهيد يافت.
حاضران گفتند:به خدا محمد تو را با زبان خود سحر كرده!عتبه در پاسخ ايشان اظهار داشت :رأى من اين است اكنون خود دانيد.
در موسم حج
پيش از اين اشاره شد كه مشركين مكه چون موسم حج مىشد و مىديدند قبايل اطراف و حاجيان براى برگزارى مراسم حج به مكه مىآيند و قهرا پيغمبر اسلام آزادى زيادترى براى تبليغ دين خود پيدا مىكند،بيشتر نگران مىشدند و از ترس سرايت گفتار آن حضرت به قبايل و شهرهاى ديگر و نفوذى كه در نتيجه در خارج از محيط مكه پيدا مىكند فشار و اذيت خود را نسبت به آن حضرت و پيروانش بيشتركرده و در مبارزه و مخالفت با آن حضرت جدىتر عمل مىكردند .
در يكى از همين سالها كه موسم حج فرا مىرسيد قريش درصدد برآمدند تا بلكه از راهى به يك اقدام عمومى دست بزنند و به همين منظور نزد وليد بن مغيره كه مرد سالمند و بزرگى در ميان قريش بود رفته و چاره كار را از او خواستند.
وليد گفت:شما مىدانيد كه آوازه محمد از شهر مكه به خارج نيز رفته و در ميان قبايل اطراف پيچيده اكنون بياييد و سخن خود را درباره او يك جهت كنيد و يك چيز را به طور همگانى دربارهاش بگوييد و چنان نباشد كه هر دسته درباره او سخنى بگويد!گفتند:هر چه تو بگويى ما همگى همان را دربارهاش خواهيم گفت.
وليد گفت:شما چيزى را انتخاب كنيد تا من هم با شما همسخن و همصدا شوم.
قريشـما مىگوييم محمد كاهن است.
وليدـنه به خدا او كاهن نيست،زيرا ما كاهنان را ديده و سخنانشان را شنيدهايم،و سخنان محمد شباهتى به گفتار آنها ندارد.
قريشـپس مىگوييم ديوانه است.
وليدـنه!ديوانه هم نيست،ما ديوانگان را ديدهايم و در كارها و سخنان محمد ديوانگى مشاهده نمىشود.
قريشـمىگوييم:شاعر است!
وليدـشاعر هم نيست،زيرا ما انواع شعرـاز رجز و هزج و مبسوط و غيرهـرا ديدهايم ولى سخنان او شعر هم نيست.
قريشـپس مىگوييم ساحر است.
وليدـنه ساحر هم نيست زيرا ما ساحران و سحر و جادوشان را هم ديدهايم،آنها ريسمانى را گره مىزنند و در آن مىدمند و سخنان محمد شباهتى به كار آنها ندارد.
پرسيدند:پس چه بگوييم و كارهاى او را به چه چيز نسبت دهيم؟
وليد گفت:به خدا در گفتارش حلاوتى است و اصل و ريشهاش محكم و ثمره و ميوهاش پاكيزه و نيكوست،هر چه بگوييد مردم بخوبى مىدانند كه سخنان بيهوده و باطلى است و با اين همه اين احوال باز هم از همه بهتر همان است كه بگوييد ساحر استزيرا سخنان او همچون سحر و جادوست كه به وسيله آنها ميان پدر و فرزند،زن و شوهر،فاميل و عشيره را جدايى مىاندازد .
قريش از نزد وليد بيرون آمده و سر راه كاروانيان رفته و به هر كس برخورد مىكردند او را از تماس با رسول خدا(ص)برحذر داشته و از سحر و جادوى آن حضرت بيمناكش مىساختند.
و به گفته بسيارى از اهل تفسير آيات زير درباره وليد و انديشه و گفتارش نازل شد:
"ذرنى و من خلقت وحيدا،و جعلت له مالا ممدودا،و بنين شهودا،و مهدت له تمهيدا،ثم يطمع أن ازيد،كلا انه كان لاياتنا عنيدا،سارهقه صعودا،انه فكر و قدر،فقتل كيف قدر،ثم قتل كيف قدر،ثم نظر،ثم عبس و بسر،ثم ادبر و استكبر،فقال ان هذا الا سحر يؤثر،ان هذا الا قول البشر..." (1)
باز هم از وليد بشنويد
و در نقل ديگرى است كه به وليد گفتند:اينكه محمد مىخواند چيست؟آيا سحر و جادوست يا كهانت است؟وليد از آنها مهلت خواست تا فكرى در اين باره بكند،آن گاه به نزد رسول خدا (ص)آمده و از آن حضرت درخواست كرد تا مقدارى از قرآن را براى او بخواند،و گفت:آن را بر من بخوان.رسول خدا(ص)شروع به خواندن كرده گفت:
"بسم الله الرحمن الرحيم"...وليد گفت:آيا منظورت از اين رحمان همان مردى است كه در يمامه است و موسوم به رحمان است؟حضرت فرمود:نه،منظور من"الله"است كه هم او رحمان و رحيم است .آن گاه رسول خدا شروع به خواندن سوره"حم سجده"كرد و چون به اين آيه (2) رسيد كه خدا فرموده:"...فان اعرضوا فقل انذرتكم صاعقة مثل صاعقة عاد و ثمود"[اگر اينان (يعنى اين مردمان مكه و قريش)اعراض كرده(و سخنت را نشنيدند)بگو شما را از صاعقهاى نظير صاعقه عاد و ثمود بيم مىدهم(و مىترسانم).]در اينجا بود كه ناگهان لرزهاى اندام وليد را گرفت و تمام موهاى بدنش بلند شد و رسول خدا(ص)را سوگند داد كه از خواندن خوددارى كند...حضرت از ادامه خواندن آيات سوره خوددارى فرمود،وليد نيز برخاسته به خانه رفت،مردم مكه گفتند:وليد از آيين خود دست برداشته و به دين محمد درآمده،وليد كه اين حرف را شنيد گفت:نه من به دين محمد درنيامدهام ولى سخن سختى را شنيدم كه بدن را مىلرزاند و بهتر همان است كه بگوييد سحر است چونكه دلها را به خود جذب مىكند و به سوى خويش مىكشاند .
پىنوشتها:
1.[مرا واگذار با كسى كه او را تنها آفريدم،و براى او مال بسيار و پسرانى گواه قرار دادم،و آماده ساختم برايش آمادگىها،سپس آرزو دارد كه زيادتر گردانم،نه چنان است او آيات ما را دشمن دارد،زود است كه او را به عذابى سخت دچار سازيم،همانا او انديشيد و سنجيد،پس كشته شود كه چگونه سنجيد،سپس كشته شود چگونه سنجيد پس نگريست سپس چهره در هم كشيد و روى در هم كرد آن گاه پشت كرد و كبر ورزيد،و گفت:اين نيست مگر سحرى كه در رسد و نيست آن مگر گفتار بشر...]سوره مدثر،آيات 11 تا .25
2.آيه .12
دفاع ابو طالب از آن بزرگوار
چنانكه پيش از اين مذكور شد مشركين مكه تا جايى كه در قدرت آنها بود رسول خدا(ص)را مىآزردند و تا آنجا كه مىتوانستند مانع پيشرفت و ادامه تبليغات آن بزرگوار بودند و اگر آزار و اذيت آنها نسبت به آن حضرت از حدود تهمت و ناسزا و افترا تجاوز نمىكرد فقط به خاطر ترسى بود كه از قبيله بنى هاشم و بخصوص از بزرگ و رئيس آنها جناب ابو طالب داشتند ولى با اين حال گاهى شدت عداوت و عناد آنها كار را به جايى مىرسانيد كه بر خلاف مصلحت و عقل و بى آنكه به دنباله كار بينديشند آزار و صدمه را از اين حد گذرانده به صدمات بدنى مىرساندند و در اينجا بود كه با عكس العمل شديد و دفاع سرسختانه ابو طالب و بنى هاشم مواجه شده و ناچار مىشدند عكس العمل آنها را تحمل كرده و عقب نشينى كنند،و بسيار اتفاق افتاد كه ابو طالب با كمال شهامت و قدرت در برابر مشركين ايستادگى مىكرد و از وجود مقدس رسول خدا(ص)دفاع نموده و آن حضرت را در ادامه كار خود تشويق مىنمود.
از آن جمله مىنويسند:روزى رسول خدا(ص)براى نماز به كنار كعبه رفت و بهنماز ايستاد ابو جهل كه آن حضرت را ديد رو به اطرافيان خود كرده گفت:كيست كه برخيزد و نماز او را به هم زند؟!عبد الله بن زبعرىـبراى خوشايند ابو جهل يا روى عداوتى كه خود نسبت به آن حضرت داشتـاين كار را به عهده گرفت و هماندم برخاسته و شكنبهاى كه پر از كثافت و خون بود آورد و بر سر آن حضرت افكند.رسول خدا(ص)با همان حال نماز را تمام كرد و از آن سوى اين خبر كه به گوش ابو طالب رسيد،بلا درنگ شمشير خود را برداشته به مسجد آمد قرشيان كه ابو طالب را با شمشير برهنه ديدند از جا برخاسته كه فرار كنند،ابو طالب فرمود:به خدا سوگند اگر كسى از جاى خود برخيزد با اين شمشير او را مىكشم،آن گاه رو به پيغمبر كرده گفت:اى فرزند برادر چه كسى با تو چنين كرد؟فرمود:عبد الله.ابو طالب دستور داد شكنبهاى به همان گونه آوردند و آن را بر سر عبد الله انداخت.
داستان ديگرى در اين باره كه منجر به اسلام جناب حمزه گرديد
قريش كه چنان ديدند با خود گفتند:تا ابو طالب زنده است ما نمىتوانيم صدمهاى به او برسانيم و با خود هم عهد شدند كه چون ابو طالب از دنيا رفت همه قبايل قريش را براى كشتن آن حضرت بسيج كرده و به هر ترتيبى شده آن حضرت را به قتل رسانند.
ابو طالب كه از ماجرا مطلع شد بنى هاشم و همپيمانان ايشان را جمع كرده و آنها را به دفاع از رسول خدا(ص)وصيت كرد،و از آن جملهـمطابق آنچه مقاتل كه خود از بزرگان حديث و تفسير نزد اهل سنت و ديگران است نقل كردهـبدانها گفت:
"...ان ابن أخى كما يقول،أخبرنا بذلك آباؤنا و علماؤنا أن محمدا نبى صادق و امين ناطق،و ان شأنه أعظم شأن و مكانه من الرب أعلى مكان،فأجيبوا دعوته و اجتمعوا على نصرته و راموا عدوه من وراء حوزته فانه الشرف الباقى لكم الدهر..."
[به راستى كه اين برادر زاده من همان گونه است كه خود مىگويد و پدران و دانشمندان ما خبر دادهاند كه محمد پيغمبرى صادق و راستگو و امانتدارى است گويا و مقامى بس بزرگ و منزلتى كه در پيش پروردگار خويش دارد والاترين منزلتهاست،شما دعوتش را بپذيريد و براى ياريش متحد گرديد و هر دشمنى كه در اطراف دارد از او دور كنيد كه او شرافت جاويدان شماست تا پايان دهر.]سپس با اشعارى كه سرود اين وصيت را تكرار كرده در قالب نظم درآورد و از آن جمله گفت:
أوصى بنصر النبى الخير مشهده
عليا ابنى و عم الخير عباسا
و حمزة الاسد المخشى صولته
و جعفرا أن تذودا دونه البأسا
و هاشما كلها أوصى بنصرته
أن يأخذوا دون حرب القوم أمراسا
كونوا فداءا لكم نفسى و ما ولدت
من دون احمد عند الروع أتراسا
بكل ابيض مصقول عوارضه
تخاله فى سواد الليل مقباسا
و از ميان همهـحمزه برادر خود راـبالخصوص مخاطب ساخته و سفارش بيشترى در اين باره بدو كرد.
همين جريان سبب شد كه پس از گذشت چند روز حمزة بن عبد المطلب روزى تير و كمان خود را برداشته به شكار رفت و چون بازگشت يكسر به خانه خواهر رفت و محمد(ص)را در آنجا ديد كه غمناك نشسته و خواهرش نيز گريان است!حمزه از خواهر خود پرسيد:چرا گريه مىكنى؟در جواب گفت:اى أبا عماره حميت از ميان رفت!حمزه پرسيد:مگر چه شده؟
گفت:نبودى كه ببينى ابى الحكم بن هشام(ابو جهل)با برادرزادهات چه كرد و محمد از دست او چه كشيد؟او را كه در همين نزديكى نشسته بود ديدار كرد و دشنام داده و آزارش كرد تا به حدى كه او را غمگين و ناراحت ساخت،حمزه كه اين سخن را شنيد به جاى آنكه مانند روزهاى ديگر بنشيند و استراحتى بنمايد با همان جامهاى كه به تن داشت و با همان تير و كمانى كه در دست داشت با عجله به مسجد الحرام آمد و خود را به ابو جهل رسانده كمان خود را محكم به سر او زد چنانكه سر او را به سختى شكست و زخم كارى برداشت.
چند تن از بنى مخزوم(كه از قبيله ابو جهل و نزديكان او بودند)خواستند به عنوان دفاع و طرفدارى ابو جهل به جانب حمزه حملهور شوند ولى ابو جهل با اينكه از زخم سر رنج مىبرد مانع آنها شده گفت:كارى به ابا عماره نداشته باشيد مبادا مسلمان شود و به دين محمد درآيد .حمزه به خانه خواهر بازگشت و براى دلدارى آن حضرت ماجراى خود را با ابو جهل و ضربت محكمى را كه با كمان بر سر او زده بود به رسول خدا(ص)گفت ولى بر خلاف انتظار آن طور كه فكر مىكرد پيغمبر(ص)او را در اين كار تحسين نفرموده و چهرهاش باز نشد و بلكه رو به حمزه كرده فرمود:عموجان تو هم كه در زمره آنها هستى!
اين سخن موجب شد كه حمزه به دين اسلام درآيد و همانجا مسلمان شد و اين خبر اندوه تازهاى براى مشركين و ابو جهل بود.
و در روايت ديگرى كه ابن هشام از مردى از قبيله اسلم نقل مىكند داستان را اين گونه نقل كرده كه گويد:روزى ابو جهل در نزديكى كوه صفا به رسول خدا(ص)عبور كرد و آن جناب را آزار كرده و دشنام داد،و از دين و آيين او عيبجويى كرده و سخنان زيادى در اين باره بر زبان جارى كرد،رسول خدا(ص)سخنى نگفت و به خانه رفت.
زنى از كنيزكان عبد الله بن جدعان در آنجا بود و دشنامها و سخنان ابو جهل را نسبت به رسول خدا شنيد.
ابو جهل به دنبال اين ماجرا به مسجد آمد و در ميان انجمنى كه قريش در كنار خانه كعبه داشتند نشست.
چيزى نگذشت كه حمزة بن عبد المطلب در حالى كه كمان خود را بر دوش داشت و از شكار برمىگشت از راه رسيد و رسم او چنان بود كه هرگاه به شكار مىرفت در مراجعت پيش از آنكه به خانه خود برود به مسجد مىآمد و طوافى مىكرد آن گاه به خانه مىرفت،و اگر به جمعى از قريش برمىخورد با آنها به گفتگو مىنشست.
آن روز در راه كه به سوى مسجد مىرفت به آن كنيزك برخورد و آن زن بدو گفت:اى حمزه امروز نبودى كه ببينى برادرزادهات محمد از دست ابو الحكم چه كشيد،و چه فحشها و دشنامها شنيد،و چه صدمههايى به او زد و محمد بى آنكه چيزى در پاسخ ابو الحكم بگويد به خانه رفت.از جايى كه خداى تعالى اراده فرموده بود تا حمزه را با تشرف به دين اسلام گرامى دارد اين گفتار بر او گران آمده خشمگين شد و به جستجوى ابو جهل آمده تا او را بيابد و سزاى جسارتى را كه به فرزند برادرش كرده است به او بدهد.
به همين منظور به مسجد الحرام آمد و او را ديد كه در ميان گروهى از قريش نشسته،حمزه پيش رفت و با همان كمانى كه در دست داشت چنان بر سر ابو جهل كوفت كه سرش را بسختى شكست و زخم سختى برداشت،آن گاه بدو گفت:آيا محمد را دشنام مىدهى در صورتى كه من به دين او هستم با اينكه تا به آن روز دين اسلام را نپذيرفته بود و در زمره مسلمانان نبود؟اكنون جرئت دارى مرا دشنام بده.
جمعى از بنى مخزوم خواستند تلافى كرده به سوى حمزه حملهور شوند ولى ابو جهل مانع شده گفت:حمزه را واگذاريد كه من برادر زادهاش را به زشتى دشنام دادهام.
به هر ترتيب،اسلام حمزه شوكتى به اسلام داد و مشركين دانستند كه حمزه ديگر از آن حضرت دفاع خواهد كرد و از اين رو آزار و اذيت آنها نسبت به آن حضرت به مقدار زيادى كاسته شد.اما مسلمانان ديگر بسختى و در فشار و شكنجه به سر مىبردند،تا آنجا كه گاهى به خاطر خواندن چند آيه از قرآن كتك زيادى از قريش مىخوردند و شايد مدتها براى بهبودى خويش مداوا مىكردند.
داستانى از عبد الله بن مسعود
مورخين مىنويسند:روزى گروهى از اصحاب رسول خدا(ص)گرد هم جمع بودند،يكى از آنها گفت :به خدا سوگند هنوز قريش قرآن را به آواز بلند نشنيدهاند اكنون كدام يك از شما حاضريد قرآن را با آواز بلند به گوش قرشيان برسانيد؟
عبد الله بن مسعود گفت:من حاضرم.
بدو گفتند:ممكن است تو را بيازارند و كتك بزنند.و ما كسى را مىخواهيم كه داراى فاميل و عشيره باشد تا قريش نتوانند او را كتك زده و آزار دهند.
عبد الله گفت:بگذاريد من اين كار را بكنم و اميد است خداوند مرا محافظت ونگهبانى كند و به دنبال همين گفتگو فرداى آن روز هنگام ظهر كه شد و قرشيان در مسجد جمع شدند عبد الله به مسجد آمد و در كنار مقام ايستاده شروع كرد سوره مباركه"الرحمن"را با صداى بلند براى آنها خواند.
قريش سرها را بلند كرده گفتند:اين كنيز زاده ديگر چه مىگويد؟و چون شنيدند كه مىخواند :"بسم الله الرحمن الرحيم،الرحمن علم القرآن..."گفتند:از همان چيزهايى كه محمد آورده مىخواند و ناگهان دستجمعى به سويش حملهور شدند و مشتها را گره كرده به سر و كله او فرود آوردند،عبد الله نيز در زير ضربات مشت آنها تا جايى كه تاب تحمل داشت همچنان بخواندن آيات سوره مباركه ادامه داد و سپس با سر و صورت خون آلود و مجروح به نزد اصحاب رسول خدا(ص)بازگشت.
اصحاب كه او را با آن وضع مشاهده كردند بدو گفتند:ما ترس همين را داشتيم و از اين وضع بر تو بيمناك و ترسان بوديم.
ابن مسعود گفت:اينها در راه خدا سهل است اگر بخواهيد فردا هم اين كار را تكرار مىكنم؟گفتند :نه به همين اندازه كافى است،تو وظيفه خود را انجام دادى و قرآن را با آواز بلند به گوش مشركان خواندى،و آنچه را خوش نداشتند به آنها شنوانيدى.
هجرت به حبشه
ـبه ترتيبى كه گفته شدـروز به روز فشار مشركين نسبت به افراد تازه مسلمان و پيروان رسول خدا(ص)بيشتر مىشد و قريش نقشه تازهاى براى جلوگيرى از نفوذ دين اسلام در ميان مردم مكه و قبايل قريش مىكشيدند گر چه به رغم همه فعاليتها و كوششهايى كه مىكردند روز به روز بر تعداد افراد تازه مسلمان افزوده مىشد و اسلام در ميان قبايل قريش پيروان تازهاى پيدا مىكرد،تا آنجا كه برادر همين ابو جهلـسلمه بن هشامـو فرزند وليد بن عتبهـيعنى وليد بن وليدـو چند تن از جوانان ديگرى كه هر كدام بستگى به يكى از قبايل بزرگ مكه داشتند و فرزند يا برادر يكى از رؤساى اين قبايل بودند به دين اسلام گرويدند و همين امر قريش را بيشتر عصبانى و خشمگين كرده بود و سبب شد تا آنها را بيشتر تحت فشار و شكنجه قرار دهند،و بيشتر نسبت بهخود احساس خطر كنند.
مسلمانان نيز تا جايى كه تاب تحمل داشتند و مقدورشان بود بردبارى كرده و چنانكه نمونههايى از آن را پيش از اين نقل كرديم سختترين شكنجهها را در اين راه تحمل مىكردند و برخى نيز در اين راه به شهادت رسيدند،ولى هر چه بود طاقتشان تمام شد و در صدد چارهجويى برآمدند،و شايد گاهى هم به رسول خدا(ص)شكوه مىكردند ولى آن بزرگوار نيز چون از جانب خداى تعالى دستورى جز همان دستور صبر و استقامت نداشت آنها را وادار به صبر كرده و دستور بردبارى مىداد ولى شكنجه و فشار به حدى بود كه رسول خدا(ص)نيز ديگر تاب تحمل ديدن آن مناظر رقتبار را نداشت و نيرويى هم كه بتواند از آن مسلمانان بى پناه بدان وسيله دفاع كند در اختيار نداشت،از اين رو به آنها دستور داد به سرزمين حبشه هجرت كنند و چنانكه مورخين نوشتهاند درباره حبشه چنين فرمود:
در آنجا پادشاهى صالح و شايسته است كه در سايه حمايت او كسى مورد ظلم و ستم قرار نمىگيرد (1) ،اكنون بدانجا برويد تا خداى عز و جل گشايش و فرجى براى مسلمانان فراهم سازد،خود اين دستور گشايشى بود براى مسلمانان كه بدين ترتيب تا حدودى مىتوانستند خود را از شر مشركين آسوده سازند،و از اين رو گروههاى زيادى آماده سفر و مهاجرت به حبشه شدند كه نخستين كاروان مركب بود از يازده نفر مرد و چهار زن كه از جمله ايشان چنانكه نقل شده است افراد زير بودند:
عثمان بن عفان با همسرش رقيه دختر رسول خدا(ص)زبير بن عوام،عبد الله بن مسعود،مصعب بن عمير،عثمان بن مظعون و ديگران و به دنبال آنها گروه ديگرىـبرخى با همسر و فرزند و برخى به تنهايىـبار سفر بسته و به سوى حبشه مهاجرت كردند كه در ميان آنها بودند:جعفر بن ابيطالب با همسرش اسماء دختر عميس،كه بنا به نقل مورخين عبد الله بن جعفرـفرزند اوـدر همان سرزمين حبشه به دنيا آمد.
و بتدريج افراد زيادى به حبشه رفتند كه جمعا هشتاد و دو يا هشتاد و سه نفر مرد ونوزده زن بودندـبه استثناى كودكانى كه همراه آنها بودند و يا در حبشه به دنيا آمدند. (2)
فرستادگان قريش به حبشه
مهاجران در حبشه سكونت كرده و دور از آن همه آزار و شكنجهاى كه در مكه به جرم پذيرفتن حق و ايمان به خدا و پيغمبر او مىديدند زندگى آرام و بى سر و صدايى را در محيطى امن شروع كردند،اگر چه هجرت از وطن مألوف و دست كشيدن از خانه و زندگى و كسب و كار براى آنها دشوار و سخت بود ولى در برابر آن همه آزار و شكنجه و ناسزا و تمسخر و محروميتهاى ديگرى كه در مكه داشتند اين سختيها به حساب نمىآمد تا چه رسد كه آنها را غمناك و متأثر سازد.
از آن سو مشركين مكه كه از ماجرا مطلع شده و ديدند مسلمانان از چنگالشان فرار كرده و در حبشه به خوشى و آسايش به سر مىبرند در صدد برآمدند تا به هر ترتيبى شده بلكه بتوانند آنها را به مكه بازگردانده و بدين ترتيب از مهاجرت افراد ديگر جلوگيرى كرده و ضمنا از انتشار اسلام به ساير نقاط و كشورهاـكه از آن بيمناك بودندـممانعت به عمل آورند.
به همين منظور انجمنى تشكيل داده و قرار شد دو نفر را به نمايندگى از طرف خود به نزد نجاشى بفرستند و هدايايى هم در نظر گرفتند كه به همراه آن دو براى وى ارسال دارند و از او بخواهند افراد مزبور را هر چه زودتر به مكه بازگرداند.
اين دو نفرى را كه انتخاب كردند يكى عمرو بن عاص و ديگرى عمارة بن وليد (3) بود،عمرو بن عاص به زيركى و سخنورى و شيطنت معروف بود و عمارة بن وليد يكى از رشيدترين و زيباترين جوانان مكه و شخص شاعر و جنگجويى بوده،و چون خواستند حركت كنند عمرو بن عاص همسر خود را نيز با خود بردـو شايد هم روىدرخواست خود آن زن،عمرو بن عاص او را به همراه خود بردهـاينان به جده آمده و چون سوار كشتى شدند مقدارى شراب نوشيدند و در حال مستى عمارة به عمرو بن عاص گفت:به زنت بگو مرا ببوسد،عمرو عاص از اين كار خوددارى كرد،و عماره نيز در صدد برآمد تا عمرو عاص را به دريا انداخته غرق كند و با همسر او در آميزد،و بدين منظور هنگامى كه عمرو عاص بى خبر از منظور او به كنار كشتى آمده بود و امواج دريا را تماشا مىكرد از پشت سر او را حركت داد و به دريا انداخت ولى عمرو عاص با چابكى خود را به طناب كشتى آويزان كرد و به كمك كاركنان كشتى و مسافران ديگر خود را از سقوط در دريا نجات دادـو هيچ بعيد نيست تمام اين جريانات طبق نقشه همان زن و دسيسهاى كه او داشته و عماره را به اجراى آن وادار كرده انجام شده باشدـو به هر ترتيب كه بود عمرو عاص نجات يافت ولى روى زيركى و سياستى كه داشت اين جريان را حمل بر شوخى كرده و چنانكه عماره مدعى شده بود كه غرضى جز شوخى نداشتم عمرو عاص با خنده ماجرا را برگزار كرد اما كينه او را در دل گرفت تا در فرصت مناسبى اين عمل او را تلافى كند.
در پيشگاه نجاشى
و به هر صورت عمرو عاص و عماره به حبشه آمده و به گفته برخى قبل از آنكه به نزد نجاشى بروند پيش درباريان و سركردگان لشكر و بزرگان حبشه كه سخنشان نفوذ و تأثيرى در نجاشى داشت رفته و هدايايى نزد ايشان بردند،و ماجراى خود و هدف و منظور مسافرتشان را به حبشه به آنها اطلاع داده و آنها را با خود هم عقيده و همراه كردند كه چون در پيشگاه نجاشى سخن از مهاجرين مكه به ميان آمد شما هم ما را كمك كنيد تا نجاشى را راضى كرده اجازه دهد ما اين افراد را به مكه بازگردانيم و آنها را تسليم ما كند.
آنها نيز قول همه گونه مساعدت و همراهى را به عمرو عاص و عماره دادند،و براى ملاقات آنها وقت گرفته آنان را به نزد نجاشى بردند،و چون هداياى قريش را نزد نجاشى گذارده و نجاشى از وضع قريش و بزرگان مكه جويا شد آن دو در پاسخاظهار داشتند:
اى پادشاه!گروهى از جوانان نادان و بى خرد ما بتازگى از دين خود دست كشيده و آيين تازهاى آوردهاند كه نه دين ماست و نه دين شما،و اينان اكنون به كشور شما گريخته و بدين سرزمين آمدهاند،بزرگان ايشان يعنى پدران و عموها و رؤساى عشيره و قبيلههاشان ما را پيش شما فرستاده تا دستور دهيد آنها را به نزد قريش كه به وضع و حالشان آگاهترند بازگردانند .
سكوتى مجلس را فرا گرفت،عماره و عمرو عاص نگرانند تا مبادا نجاشى دستور دهد مهاجرين را احضار كرده و با آنها در اين باره گفتگو كند،زيرا چيزى براى به هم زدن نقشهشان بدتر از اين نبود كه نجاشى آنها را ببيند و سخنانشان را بشنود.
در اين وقت درباريان و سركردگانى كه قبلا خود را آماده كرده بودند تا دنبال گفتار فرستادگان قريش را بگيرند به سخن آمده گفتند:
پادشاها!اين دو نفر سخن براستى و صدق گفتند،و بزرگان اين افراد به وضع حال ايشان داناتر از آنها هستند،و اختيارشان نيز به دست آنهاست،بهتر همان است كه اين افراد را به دست اين دو بسپاريد تا به شهر و ديارشان بازگردانند و به دست بزرگانشان بسپارند!
نجاشى با ناراحتى و خشم گفت:به خدا سوگند تا من اين افراد را ديدار نكنم و سخنشان را نشنوم اجازه بازگشتشان را به دست اين دو نفر نخواهم داد،اينان در كنف حمايت مناند و به من پناه آوردهاند،نخست بايد آنها را بدينجا دعوت كنم و جستجو و پرسش كنم ببينم آيا سخن اين دو نفر درباره آنها راست است يا نه،اگر ديدم اين دو راست مىگويند آنها را به ايشان خواهم سپرد و گرنه از ايشان دفاع خواهم كرد و تا هر زمانى كه خواسته باشند در اين سرزمين بمانند و در كمال آسايش به سر برند.
مهاجرين در حضور نجاشى
نجاشى به دنبال مهاجرين فرستاد و آنان را به مجلس خويش احضار كرد،مهاجرين كه از ماجرا و علت احضارشان از طرف پادشاه حبشه مطلع شدند انجمنى كرده و درباره اينكه چگونه با نجاشى سخن بگويند به مشورت پرداختند،و پس از مذاكراتى كه انجام شد تصميم گرفتند در برابر نجاشى و سركردگان او از روى راستى و صراحت سخن بگويند و تمام پرسشهايى را كه ممكن است از ايشان بكنند بدرستى و از روى صدق و صفا پاسخ گويند اگر چه به آواره شدن مجدد آنها بيانجامد،و از ميان خود جعفر بن ابيطالب را براى سخن گفتن و پاسخگويى انتخاب كردند،و در پارهاى از روايات نيز آمده كه خود جعفر به آنها گفت:پاسخ سؤالات را به من واگذار كنيد و كسى با آنها سخن نگويد.
بدين ترتيب مهاجرين وارد مجلس نجاشى شده و بى آنكه در برابر نجاشى به خاك افتاده و مانند ديگران او را سجده كنند هر كدام در جايى جلوس كردند.
يكى از رهبانان به مهاجرين پرخاش كرده گفت:براى پادشاه سجده كنيد!
جعفر بن ابيطالب بدو رو كرده گفت:ما جز براى خداوندـبراى ديگرىـسجده نمىكنيم،عمرو عاص كه از احضار آنها ناراحت و خشمگين بود و به دنبال بهانهاى مىگشت تا آنها را پيش نجاشى افرادى نامنظم و ماجراجو معرفى كند و مانع سؤال و پاسخ آنها گردد در اينجا فرصتى به دست آورده گفت:
قربان!مشاهده كرديد چگونه اينها حرمت پادشاه را نگاه نداشته و سجده نكردند؟
مجلسى بود آراسته و كشيشهاى مسيحى در اطراف نجاشى نشسته كتابهاى انجيل را باز كرده و پيش خود گذارده بودند و منتظر گفتار پادشاه حبشه بودند تا چگونه با اينها رفتار كرده و با اين ماجراى تازه چه خواهد گفت،در اين وقت نجاشى لب گشوده گفت:
اين چه آيينى است كه شما براى خود برگزيده و انتخاب كرديد كه نه آيين قوم و عشيره شماست و نه آيين مسيح و دين من است و نه آيين هيچ يك از ملتهاى ديگر؟
جعفر بن ابيطالب كه خود را آماده براى پاسخگويى كرده بود با كمال شهامت لببه سخن باز كرده در پاسخ چنين گفت: (4)
پادشاها!ما مردمى بوديم كه به وضع زمان جاهليت زندگى را سپرى مىنموديم!بتهاى سنگى و چوبى را پرستش مىكرديم،گوشت مردار مىخورديم!كارهاى زشت را انجام مىداديم،براى فاميل و أرحام خود حشمتى نگاه نمىداشتيم،نسبت به همسايگان بد رفتارى مىكرديم،نيرومندان ما به ناتوانان زورگويى مىكردند...و اين وضع ما بود تا آنكه خداى تعالى پيغمبرى را در ميان ما مبعوث فرمود كه ما نسب او را مىشناختيم،راستى،امانت و پاكدامنى او براى ما مسلم بود،اين مرد بزرگوار ما را به سوى خداى يكتا دعوت كرد و به پرستش و يگانگى او آشنا ساخت،به ما فرمود:دست از پرستش بتان سنگى و آنچه پدرانتان مىپرستيدند برداريد،و به راستگويى و امانت و صله رحم،نيكى به همسايه سفارش كرد،از كارهاى زشت،خوردن مال يتيمان،تهمت زدن به زنان پاكدامن...و امثال اين كارهاى ناپسند جلوگيرى فرمود،به ما دستور داد خداى يگانه را بپرستيم و چيزى را شريك او قرار ندهيم،ما را به نماز،زكات و عدالت،احسان و كمك به خويشان امر فرمود و از فحشا،منكرات،ظلم،تعدى و زور نهى فرمود...و خلاصه يك يك دستورهاى اسلام را براى نجاشى برشمرد.
آن گاه نفسى تازه كرد و دنباله گفتار خود را چنين ادامه داد:
...پس ما او را تصديق كرده و به وى ايمان آورديم،و از وى در آنچه از جانب خداى تعالى آورده بود پيروى كرديم.خداى يكتا را پرستش كرديم،آنچه را بر ما حرام كرده و از ارتكاب آنها نهى فرموده انجام نداديم،حلال او را حلال و حرامش را حرام دانستيم...و خلاصه هر چه دستور داده بود همه را به مرحله اجرا درآورديم....قريش كه چنان ديدند دست به شكنجه و آزار ما گشودند و با هر وسيله كه در اختيار داشتند كوشيدند تا ما را از پيروى اين آيين مقدس باز دارند و به پرستش بتان بازگردانند،و به انجام كارهاى زشتى كه پيش از آن حلال و مباح مىدانستيم وادارند،هنگامى كه ما خود را در مقابل ظلم و ستم و آزار و شكنجه و سختگيريهاى آنها مشاهده كرديم و ديديم اينان مانع انجام دستورهاى دينى ما مىشوند،به كشور شما پناه آورديم و از ميان سلاطين و پادشاهان دنيا شخص شما را انتخاب كرديم و به عدالت شما پناهنده شديم بدان اميد كه در جوار عدالت شما كسى به ما ستم نكند.
در اينجا جعفر لب فرو بست و ديگر سخنى نگفته سكوت كرد.
نجاشىـكه سخت تحت تأثير سخنان جعفر قرار گرفته بودـگفت:آنچه گفتى همان است كه عيسى بن مريم براى تبليغ آنها مبعوث گشته و بدانها دستور داده...سپس به جعفر گفت:آيا از آنچه پيغمبر شما آورده و خدا بر او نازل فرموده چيزى به خاطر دارى؟
جعفرـآرى.
نجاشىـپس بخوان.
جعفر شروع كرد بخواندن سوره مباركه مريم (5) و آيات آن را خواند تا رسيد به اين آيه مباركه:
"و هزى اليك بجذع النخلة تساقط عليك رطبا جنيا..."
نجاشى و حاضران كه سرتاپا گوش شده بودند از شنيدن اين آيات چنان تحت تأثير قرار گرفتند كه سيلاب اشكشان از چهره سرازير شد و كشيشان نيز به قدرى گريستند كه اشك ديدگانشان روى صفحات انجيلهايى كه در برابرشان باز بود بريخت...آن گاه نجاشى لب گشوده گفت:
به خدا سوگند سخن حق همين است كه پيغمبر شما آورده و با آنچه عيسى آوردههر دو از يك جا سرچشمه گرفته است،آسوده خاطر باشيد كه به خدا هرگز شما را به اين دو نفر تسليم نخواهم كرد.
عمرو عاص گفت:پادشاها!اين پيغمبر مخالف با ماست آنها را به سوى ما بازگردان!نجاشى از اين حرف چنان خشمناك شد كه مشت خود را بلند كرده به سختى به صورت عمرو عاص كوفت چنان كه خون از روى او جارى گرديد،سپس بدو گفت:به خدا اگر نام او را به بدى ببرى جانت را خواهم گرفت.آن گاه رو به جعفر كرده گفت:شما در همين سرزمين بمانيد كه در امان و پناه من خواهيد بود.
عمرو عاص كه ديگر درنگ در آن مجلس را صلاح نمىديد برخاسته و با چهرهاى درهم و افسرده به خانه آمد و هر چه فكر كرد نتوانست خود را راضى كند كه به مكه بازگردد،و در صدد برآمد تا بهانه تازهاى براى استرداد مهاجرين نزد نجاشى پيدا كرده درخواست خود را مجددا نزد او عنوان كند،و به همين منظور روز ديگر دوباره به دربار نجاشى رفته اظهار كرد:
پادشاها!اينان درباره مسيح سخن عجيبى دارند عقيده آنها درباره آن حضرت بر خلاف عقيده شماست آنها را حاضر كنيد و عقيدهشان را در اين باره جويا شويد!
فرستاده نجاشى به نزد مهاجرين آمد و پيغام شاه را به اطلاع آنها رسانيد:آنان كه تازه خيالشان آسوده شده بود دوباره به فكر فرو رفته و براى پاسخ نجاشى انجمن كرده و با هم گفتند:
درباره حضرت عيسى چه پاسخى به نجاشى بدهيم؟
همگى گفتند:ما در پاسخ اين پرسش نيز همانى را كه خداوند در قرآن بيان فرموده مىگوييم اگر چه به آوارگى و بازگشت ما بيانجامد!و پس از آن تصميم برخاسته به نزد نجاشى آمدند،و چون از آنها درباره عيسى پرسيد باز جعفر بن ابيطالب به سخن آمده گفت:
ما همان را مىگوييم كه پيامبر ما از جانب خداى تعالى آورده،يعنى ما معتقديم كه حضرت عيسى بنده خدا و پيامبر او و روح خدا و كلمه الهى است كه به مريم بتول القا فرموده است .نجاشى در اين وقت دست خود را به طرف چوبى كه روى زمين افتاده بود دراز كرده و آن را برداشت و گفت:به خدا سخنى كه تو درباره عيسى گفتى با آنچه حقيقت مطلب است از درازاى اين چوب تجاوز نمىكند و سخن حق همين است كه تو مىگويى.
اين گفتار نجاشى بر صاحب منصبان مسيحى كه در كنار وى ايستاده بودند قدرى گران آمد و نگاهى به عنوان اعتراض به هم كردند،نجاشى كه متوجه نگاههاى اعتراض آميز ايشان شده بود رو بدانها كرده و به دنبال گفتار خود ادامه داده گفت:
ـاگر چه بر شما گران آيد!
سپس رو به مهاجرين كرده گفت:شما با خيالى آسوده به هر جاى حبشه كه مىخواهيد برويد،و مطمئن باشيد كه در امان ما هستيد،و كسى نمىتواند به شما گزندى برساند و اين جمله را سه بار تكرار كرد كه گفت:
ـبرويد كه اگر كوهى از طلا به من بدهند هرگز يك تن از شما را آزار نخواهم كرد!
آن گاه به اطرافيان خود گفت:هداياى اين دو نفر را كه براى ما آوردهاند به آنها مسترد داريد و پس بدهيد چون ما را به آنها نيازى نيست.
پىنوشتها:
1.گويند:پادشاه حبشه در آن زمان مردى بود به نام اصحمه كه در تواريخ به عنوان نجاشىـلقب پادشاهان حبشهـاز او نام بردهاند.
2.در بسيارى از تواريخ دو هجرت براى مسلمانان به حبشه ذكر شده كه به نظر ما همانگونه كه ذكر شد يك هجرت بوده كه در دو مرحله انجام شده.
3.در سيره ابن هشام به جاى عماره،عبد الله بن ابى ربيعه را ذكر كرده ولى ما از روى تفسير مجمع و تاريخ يعقوبى و كتابهاى ديگر نقل كرديم.
4.و در پارهاى از تفاسير در تفسير آيه "و لتجدن اشد الناس عداوة..." ـسوره مائده آيه 82 كه داستان را نقل كردهاند چنين است كه نجاشى به جعفر بن ابيطالب گفت:اينان چه مىگويند؟جعفر پرسيد:چه مىخواهند؟نجاشى گفت:مىخواهند تا شما را به نزد آنها بازگردانيم،جعفر گفت از ايشان بپرسيد:مگر ما برده و بنده آنهاييم؟عمرو گفت:نه شما آزاديد،گفت:بپرسيد آيا طلبى از ما دارند كه آن را مىخواهند؟عمرو گفت:نه ما چيزى از شما طلبكار نيستيم،گفت :آيا ما كسى از آنها كشتهايم كه مطالبه خون او را از ما مىكنند؟عمرو عاص گفت:نه،پرسيد :پس از ما چه مىخواهيد؟عمرو عاص گفت:اينها از دين ما بيرون رفته...تا به آخر آنچه در بالا نقل شده.
5.و در بسيارى از تواريخ به جاى سوره مريم سوره كهف ذكر شده ولى آنچه ذكر شد مطابق روايات شيعه در كتاب مجمع البيان و غيره است.
تصميم چند تن از بزرگان قريش براى از بين بردن صحيفه ملعونه
استقامت و پايدارى بنى هاشم در برابر مشركين و تعهد نامه ننگين آنها و تحمل آن همه شدت و سختىـبا همه دشواريهايى كه براى آنان داشتـبه سود رسول خدا(ص)و پيشرفت اسلام تمام شد،زيرا از طرفى موجب شد تا جمعى از بزرگان قريش كه آن تعهدنامه را امضا كرده بودند به حال آنان رقت كرده و عواطف و احساسات آنها را نسبت به ابو طالب و خويشان خود كه در زمره بنى هاشم بودند تحريك كند و در فكر نقض آن پيمان ظالمانه بيفتند،و از سوى ديگر افراد زيادى بودند كه در دل متمايل به اسلام گشته ولى از ترس قريش جرئت اظهار عقيده و ايمان به رسول خدا(ص)را نداشتند و نگران آينده بودند،اين استقامت و پايدارى براى اين گونه افراد حقانيت اسلام و مأموريت الهى پيغمبر(ص)را مسلم كرد و سبب شد تا عقيده باطنى خود را اظهار كرده و آشكارا در سلك مسلمانان درآيند.
از كسانى كه شايد زودتر از همه به فكر نقض پيمان افتاد و بيش از ساير بزرگان قريش براى اين كار كوشش كردـبه نقل تواريخـهشام بن عمرو بود كه از طرف مادر نسبش به هاشم بن عبد مناف مىرسيد و در ميان قريش داراى شخصيت و مقامى بود،و در مدت محاصره نيز كمك زيادى به مسلمانان و بنى هاشم كرد و از كسانى بود كهدر خفا و پنهانى خواروبار و آذوقه بار شتر كرده و به دهانه دره مىآورد و آن را به ميان دره رها مىكرد تا به دست بنى هاشم افتاده و مصرف كنند.
روزى هشام بن عمرو به نزد زهير بن ابى اميه كهـاو نيز با بنى هاشم بستگى داشت وـمادرش عاتكه دختر عبد المطلب بود آمده و گفت:اى زهير تا كى بايد شاهد اين منظره رقتبار باشى؟تو اكنون در آسايش و خوشى به سر مىبرى،غذا مىخورى،لباس مىپوشى،با زنان آميزش مىكنى،اما خويشان نزديك تو به آن وضع هستند كه خود مىدانى!نه كسى به آنها چيز مىفروشد و نه چيزى از ايشان مىخرند،نه زن به آنها مىدهند و نه از ايشان زن مىگيرند؟...
هشام دنباله سخنان خود را ادامه داده گفت:
ـبه خدا اگر اينان خويشاوندان ابو الحكم(يعنى ابو جهل)بودند و تو از وى مىخواستى چنين تعهدى براى قطع رابطه با آنها امضا كند او هرگز راضى نمىشد!
زهيرـكه سخت تحت تأثير سخنان هشام قرار گرفته بودـگفت:من يك نفر بيش نيستم آيا بتنهايى چه مىتوانم بكنم و چه كارى از من ساخته است،به خدا اگر شخص ديگرى مرا در اين كار همراهى مىكرد من اقدام به نقض آن مىكردم،هشام گفت:آن ديگرى من هستم كه حاضرم تو را در اين كار همراهى كنم!
زهير گفت:ببين تا بلكه شخص ديگرى را نيز با ما همراه كنى.
هشام به همين منظور نزد مطعم بن عدى و ابو البخترى(برادر ابو جهل)و ربيعة بن اسود كه هر كدام شخصيتى داشتند،رفت و با آنها نيز به همان گونه گفتگو كرد و آنها را نيز بر اين كار متفق و هم عقيده كرد و براى تصميم نهايى و طرز اجراى آن قرار گذاردند شب هنگام در دماغه كوه"حجون"در بالاى مكه اجتماع كنند و پس از اينكه در موعد مقرر و قرارگاه مزبور حضور به هم رسانيدند زهير بن ابى اميه به عهده گرفت كه آغاز به كار كند و آن چند تن ديگر نيز دنبال كار او را بگيرند.
چون فردا شد زهير بن ابى اميه به مسجد الحرام آمد و پس از طوافى كه اطراف خانه كعبه كرد ايستاد و گفت:اى مردم مكه آيا رواست كه ما آزادانه و در كمال آسايش غذا بخوريم و لباس بپوشيم ولى بنى هاشم از بى غذايى و نداشتن لباس بميرند ونابود شوند؟به خدا من از پاى ننشينم تا اين ورق پاره ننگين را كه متضمن آن قرارداد ظالمانه است از هم پاره كنم !
ابو جهل كه در گوشه مسجد ايستاده بود فرياد زد:به خدا دروغ گفتى،كسى نمىتواند قرارداد را پاره كند،زمعة بن اسود گفت:تو دروغ مىگويى و به خدا سوگند ما از همان روز اول حاضر به امضاى آن نبوديم،ابو البخترى از گوشه ديگر فرياد برداشت:زمعه راست مىگويد و ما از ابتدا به نوشتن آن راضى نبوديم،مطعم بن عدى از آن سو داد زد:حق با شما دو نفر است و هر كس جز اين بگويد دروغ گفته،ما از مضمون اين قرارداد و هر چه در آن نوشته است بيزاريم،هشام بن عمرو نيز سخنانى به همين گونه گفت،ابو جهل كه اين سخنان را شنيد گفت:اين حرفها با مشورت قبلى از دهان شما خارج مىشود و شما شبانه روى اين كار تصميم گرفتهايد!
خبر دادن رسول خدا(ص)از سرنوشت صحيفه
و بر طبق برخى از تواريخ،در خلال اين ماجرا شبى رسول خدا(ص)از طريق وحى مطلع گرديد و جبرئيل به او خبر داد كه موريانه همه آن صحيفه ملعونه را خورده و تنها قسمتى را كه"بسمك اللهم"در آن نوشته شده بود باقى گذارده و سالم مانده است،حضرت اين خبر را به ابو طالب داد،و ابو طالب به اتفاق آن حضرت و جمعى از خاندان خود به مسجد الحرام آمد و در كنار كعبه نشست،قرشيان كه او را ديدند پيش خود گفتند:حتما ابو طالب از اين قطع رابطه خسته شده و براى آشتى و تسليم محمد بدينجا آمده از اين رو نزد وى آمده و پس از اداى احترام بدو گفتند:اى ابيطالب گويا براى رفع اختلاف و تسليم برادرزادهات محمد آمدهاى؟
گفت:نه!محمد خبرى به من داده و دروغ نمىگويد او مىگويد:پروردگار به وى خبر داده كه موريانه را مأمور ساخته تا آن صحيفه را به استثناى آن قسمت كه نام خدا در آن است همه را بخورد اكنون كسى را بفرستيد تا آن صحيفه را بياورد (1) اگر ديديد كه سخن او راست است و موريانه آن را خورده بياييد و از خدا بترسيد و دست از اينستمگرى و قطع رابطه با ما برداريد و اگر دروغ گفته بود من حاضرم او را تحويل شما بدهم!
همگى گفتند:اى ابو طالب گفتارت منصفانه است و از روى عدالت و انصاف سخن گفتى و بدنبال آن،تعهدنامه را پايين آورده و ديدند به همان گونه كه ابو طالب خبر داده بود جز آن قسمتى كه جمله"بسمك اللهم"در آن بود بقيه را موريانه خورده است.
اين دو ماجرا سبب شد كه قريش به دريدن صحيفه حاضر گردند و موقتا دست از لجاج و عناد و قطع رابطه بردارند ولى با همه اين احوال بزرگان ايشان حاضر به پذيرفتن اسلام نشدند و گفتند:باز هم ما را سحر و جادو كرديد،اما جمع بسيارى از مردم با مشاهده اين ماجرا مسلمان شدند.
تعهدنامه پاره شد و رابطه مردم با بنى هاشم به صورت عادى درآمد و در اين ماجرا گروهى ديگر به پيروان اسلام افزوده شد اما بزرگان قريش مانند ابو جهل،عتبه،شيبه و ديگران همچنان به دشمنى و عداوت خود با رسول خدا(ص)و آزار مسلمانان ادامه دادند و با تمام اين احوال دست از عناد و لجاجت برنداشتند.
افراد سرشناسى كه در اين سالها به مسلمانان پيوستند
در اين چند سالى كه جريان هجرت به حبشه و پناهندگى بنى هاشم به شعب ابى طالب پيش آمد افراد سرشناسى نيز از مردم مكه و قبايل اطراف به اسلام گرويدند كه از آن جمله عامر بن طفيل اوسى و عمر بن خطاب بود،و عمر به تهور و بىباكى معروف بود و پيش از آنكه به مسلمانان بپيوندد از كسانى بود كه افراد تازه مسلمان از او بيمناك بوده آيين خود را از او مخفى مىداشتند.ابن هشام از ام عبد الله دختر ابى حيثمه كه با عامر بن ربيعه شوهرش به حبشه مهاجرت كردند نقل مىكند كه:ما در مدتى كه مسلمان شده بوديم از دست عمر آزار و صدمه بسيارى ديده بوديم و روزى كه عازم مسافرت به حبشه بوديم به ما برخورد و گفت:اى ام عبد الله مىخواهيد از مكه برويد؟گفتم:آرى شما كه از ما قهر كرده و ما را آزار مىدهيد ما هم تصميم گرفتهايمدر سرزمين پهناور خدا سفر كنيم تا خدا براى ما گشايشى فراهم سازد،عمر گفت:خدا به همراهتان!
و چون جريان را به شوهرم عامر گفتم پرسيد:تو اميد دارى عمر مسلمان شود؟
گفتم:آرى،عامر كه آن سنگدليها و بى رحميهاى او را نسبت به مسلمانان ديده بود و هيچ گونه اميدى به اسلام او نداشت گفت:او هرگز مسلمان نخواهد شد مگر آنكه الاغ خطاب مسلمان شود !ـيعنى هيچ گونه اميدى به مسلمان شدن او نيستاز قضا خواهر عمر كه فاطمه نام داشت با شوهرش سعيد بن زيد مسلمان شده بودند ولى از ترس عمر اسلام خود را پنهان مىداشتند،و خباب بن ارت(كه پيش از اين نامش مذكور شد)گاهگاهى براى ياد دادن قرآن به خانه سعيد بن زيد مىآمد و به او و همسرش فاطمه قرآن ياد مىداد.
روزى عمر بن خطاب كه در زمره مشركين بود به قصد كشتن پيغمبر(ص)شمشير خود را برداشت و به سوى خانهاى كه در نزديكى صفا بود و رسول خدا(ص)با جمعى از مسلمانان در آن اجتماع كرده بودند حركت كرد در راه كه مىرفت به يكى از دوستان خود به نام نعيم بن عبد الله برخورد،نعيم كه عمر را شمشير به دست با آن حال مشاهده كرد پرسيد:اى عمر به كجا مىروى؟
گفت:مىروم تا اين مرد را كه سبب اختلاف قريش گشته و دانشمندانشان را بى خرد خوانده و بر خدايان و آيينشان عيبجويى مىكند به قتل رسانم!نعيم گفت:اى عمر به خدا سوگند!غرور تو را گرفته تو خيال مىكنى اگر اين كار را بكنى فرزندان عبد مناف تو را زنده مىگذارند تا روى زمين زنده راه بروى!وانگهى تو اگر راست مىگويى از خاندان نزديك خود جلوگيرى كن كه دين او را اختيار كرده و پذيرفتهاند!
عمر پرسيد:منظورت از نزديكان من كيست؟
گفت:خواهرت فاطمه و شوهرش سعيد بن زيد.
عمر كه اين سخن را شنيد خشمناك راه خود را به سوى خانه سعيد و خواهرش كج كرد و با شتاب به در خانه آنها آمد،وقتى بدانجا رسيد كه خباب بن ارت در خانه آنها بود و داشت سوره"طه"را به آنها ياد مىداد.همين كه صداى عمر را دم در شنيدند وحشت زده از جا برخاستند،خباب خود را به درون اتاق و پشت پردهاى كه آويخته بود انداخت و فاطمه نيز آن صفحهاى را كه قرآن روى آن نوشته شده بود برداشت و در زير تشكى كه در اتاق بود پنهان كرد و گوشهاى ايستاد،در اين حال عمر وارد شد و چون قبلا صداى خباب را شنيده بود پرسيد:اين چه صدايى بود كه به گوش من خورد؟سعيد و فاطمه هراسناك با رنگ پريده گفتند:
چيزى نبود؟
گفت:چرا به خدا صدايى شنيدم،و به من گفتهاند:شما به دين محمد درآمدهايد و از او پيروى مىكنيد!
اين سخن را گفته و به طرف سعيد حملهور شد!
فاطمه پيش آمد تا از شوهر خود دفاع كند،عمر سيلى محكمى به گوش فاطمه زد چنانكه سرش به ديوار خورده شكست و خون از صورتش جارى گرديد،سعيد هم كه آن وضع را ديد گفت:آرى اى عمر ما مسلمان شدهايم اكنون هر چه مىخواهى بكن.
عمر كه نگاهش به صورت خون آلود خواهر افتاد از عمل خود پشيمان گرديد و ايستاد و پس از اينكه قدرى مكث كرد گفت:آن صفحه را بده ببينم محمد چه آورده است،فاطمه گفت:من مىترسم آن را به دستت بدهم!
عمر گفت:نترس و سپس سوگند خورد كه پس از خواندن آن را بدو بازگرداند.
فاطمه گفت:آخر اين قرآن است و تو مشرك و نجس هستى و كسانى مىتوانند بدان دست بزنند كه طاهر و پاكيزه باشند.
عمر برخاسته غسل كرد و فاطمه آن صفحه را به دست او داد،عمر شروع به خواندن كرد و پس از اينكه مقدارى خواند سر را بلند كرده و گفت:چه كلام زيبايى؟
در اين وقت خباب از پس پرده بيرون آمد و او را به اسلام تشويق كرد و سپس به نزد رسول خدا(ص)آورد و به دين اسلام درآمد. (2)
معراج
داستان معراج رسول خدا(ص)در يك شب از مكه معظمه به مسجد الاقصى و از آنجا به آسمانها و بازگشت به مكه در قرآن كريم در دو سوره به نحو اجمال ذكر شده،يكى در سوره"اسراء"و ديگرى در سوره مباركه"نجم"،و تأويلاتى كه از برخى چون حسن بصرى،عايشه و معاويه نقل شده مخالف ظاهر آيات كريمه قرآنى و صريح روايات متواترهاى است كه در كتب تفسير و حديث و تاريخ شيعه و اهل سنت نقل شده است و هيچ گونه اعتبارى براى ما ندارد (3) ،و ايرادهاى عقلى ديگرى را هم كه برخى كردهاند در پايان داستان پاسخ خواهيم داد،ان شاء الله.اما در كيفيت معراج و اينكه چند بار بوده و آن نقطهاى كه رسول خدا(ص)از آنجا به سوى مسجد الاقصى حركت كرد و بدانجا بازگشت آيا خانه ام هانى بوده يا مسجد الحرام و ساير جزئيات آن اختلافى در روايات ديده مىشود كه ما به خواست خداوند در ضمن نقل داستان به پارهاى از آن اختلافات اشاره خواهيم كرد و آنچه مشهور است آنكه اين سير شبانه با اين خصوصيات در سالهاى آخر توقف آن حضرت در شهر مكه اتفاق افتاد،اما آيا قبل از فوت ابيطالب بوده و يا بعد از آن و يا در چه شبى از شبهاى سال بوده،باز هم نقل متواترى نيست و در چند حديث آن شب را شب هفدهم ربيع الاول و يا شب بيست و هفتم رجب ذكر كرده و در نقلى هم شب هفدهم رمضان و شب بيست و يكم آن ماه نوشتهاند.
و معروف آن است كه رسول خدا(ص)در آن شب در خانه ام هانى دختر ابيطالب بود و از آنجا به معراج رفت و مجموع مدتى كه آن حضرت به سرزمين بيت المقدس و مسجد اقصى و آسمانها رفت و بازگشت از يك شب بيشتر طول نكشيد به طورى كه صبح آن شب را در همان خانه بود و در تفسير عياشى است كه امام صادق(ع)فرمود:رسول خدا(ص)نماز عشاء و نماز صبح را در مكه خواند،يعنى اسراء و معراج در اين فاصله اتفاق افتاد و در روايات به اختلاف عبارت از رسول خدا(ص)و ائمهمعصومين روايت شده كه فرمودند:
جبرئيل در آن شب بر آن حضرت نازل شد و مركبى را كه نامش"براق" (4) بود براى او آورد و رسول خدا(ص)بر آن سوار شده و به سوى بيت المقدس حركت كرد و در راه در چند نقطه ايستاد و نماز گزارد،يكى در مدينه و هجرتگاهى كه سالهاى بعد رسولخدا(ص)بدانجا هجرت فرمود،يكى هم مسجد كوفه،ديگر در طور سينا و بيت اللحمـزادگاه حضرت عيسى(ع)ـو سپس وارد مسجد اقصى شد و در آنجا نماز گزارده و از آنجا به آسمان رفت.
و بر طبق رواياتى كه صدوق(ره)و ديگران نقل كردهاند از جمله جاهايى را كه آن حضرت در هنگام سير بر بالاى زمين مشاهده فرمود سرزمين قم بود كه به صورت بقعهاى مىدرخشيد و جون از جبرئيل نام آن نقطه را پرسيد پاسخ داد:اينجا سرزمين قم است كه بندگان مؤمن و شيعيان اهل بيت تو در اينجا گرد مىآيند و انتظار فرج دارند و سختيها و اندوهها بر آنها وارد خواهد شد.
و نيز در روايات آمده كه در آن شب دنيا به صورت زنى زيبا و آرايش كرده خود را بر آن حضرت عرضه كرد ولى رسول خدا(ص)بدو توجهى نكرده از وى در گذشت.
سپس به آسمان دنيا صعود كرد و در آنجا آدم ابو البشر را ديد،آن گاه فرشتگان دسته دسته به استقبال آمده و با روى خندان بر آن حضرت سلام كرده و تهنيت و تبريك گفتند،و بر طبق روايتى كه على بن ابراهيم در تفسير خود از امام صادق(ع)روايت كرده رسول خدا(ص)فرمود :فرشتهاى را در آنجا ديدم كه بزرگتر از او نديده بودم و(بر خلاف ديگران)چهرهاى درهم و خشمناك داشت و مانند ديگران تبريك گفت و خنده بر لب نداشت و چون نامش را از جبرئيل پرسيدم گفت:اين مالك،خازن دوزخ است و هرگز نخنديده است و پيوسته خشمش بر دشمنان خدا و گنهكاران افزوده مىشود بر او سلام كردم و پس از اينكه جواب سلام مرا داد از جبرئيل خواستم دستور دهد تا دوزخ را به من نشان دهد و چون سرپوش را برداشت لهيبى از آن برخاست كه فضا را فرا گرفت و من گمان كردم ما را فرا خواهد گرفت،پس از وى خواستم آن را به حال خود برگرداند. (5)
و بر طبق همين روايت در آن جا ملك الموت را نيز مشاهده كرد كه لوحى از نور در دست او بود و پس از گفتگويى كه با آن حضرت داشت عرض كرد:همگى دنيا در دست من همچون درهم(و سكهاى)است كه در دست مردى باشد و آن را پشت و رو كند،و هيچ خانهاى نيست جز آنكه من در هر روز پنج بار بدان سركشى مىكنم و چون بر مردهاى گريه مىكنند بدانها مىگويم:گريه نكنيد كه من باز هم پيش شما خواهم آمد و پس از آن نيز بارها مىآيم تا آنكه يكى از شما باقى نماند،در اينجا بود كه رسول خدا(ص)فرمود:براستى كه مرگ بالاترين مصيبت و سختترين حادثه است و جبرئيل در پاسخ گفت:حوادث پس از مرگ سختتر از آن است.
و سپس فرمود:
و از آنجا به گروهى گذشتم كه پيش روى آنها ظرفهايى از گوشت پاك و گوشت ناپاك بود و آنها ناپاك را مىخوردند و پاك را مىگذاردند،از جبرئيل پرسيدم:اينها كياناند؟گفت:افرادى از امت تو هستند كه مال حرام مىخورند و مال حلال را وامىگذارند،و مردمى را ديدم كه لبانى چون لبان شتران داشتند و گوشتهاى پهلوشان را چيده و در دهانشان مىگذاردند،پرسيدم :اينها كياناند؟گفت:اينها كسانى هستند كه از مردمان عيبجويى مىكنند،مردمان ديگرى را ديدم كه سرشان را به سنگ مىكوفتند و چون حال آنها را پرسيدم پاسخ داد:اينان كسانى هستند كه نماز شامگاه و عشاء را نمىخواندند و مىخفتند.مردمى را ديدم كه آتش در دهانشان مىريختند و از نشيمنگاهشان بيرون مىآمد و چون وضع آنها پرسيدم،گفت:اينان كسانى هستندكه اموال يتيمان را به ستم مىخورند،گروهى را ديدم كه شكمهاى بزرگى داشتند و نمىتوانستند از جا برخيزند گفتم:اى جبرئيل اينها كياناند؟گفت:كسانى هستند كه ربا مىخورند،زنانى را ديدم كه بر پستان آويزانند،پرسيدم:اينها چه زنانى هستند؟
گفت:زنان زناكارى هستند كه فرزندان ديگران را به شوهران خود منسوب مىدارند و سپس به فرشتگانى برخوردم كه تمام اجزاى بدنشان تسبيح خدا مىكرد. (6)
و از آنجا به آسمان دوم رفتيم و در آنجا دو مرد را شبيه به يكديگر ديدم و از جبرئيل پرسيدم:اينان كياناند؟گفت:هر دو پسر خاله يكديگر يحيى و عيسى(ع)هستند،بر آنها سلام كردم و پاسخ داده تهنيت ورود به من گفتند و فرشتگان زيادى راكه به تسبيح پروردگار مشغول بودند در آنجا مشاهده كردم.
و از آنجا به آسمان سوم بالا رفتيم و در آنجا مرد زيبايى را ديدم كه زيبايى او نسبت به ديگران همچون ماه شب چهارده نسبت به ستارگان بود و چون نامش را پرسيدم جبرئيل گفت :اين برادرت يوسف است،بر او سلام كردم و پاسخ داده و تهنيت و تبريك گفت و فرشتگان بسيارى را نيز در آنجا ديدم.
از آنجا به آسمان چهارم بالا رفتيم و مردى را ديدم و چون از جبرئيل پرسيدم گفت:او ادريس است كه خدا وى را به اينجا آورده،بر او سلام كردم پاسخ داد و براى من آمرزش خواست و فرشتگان بسيارى را مانند آسمانهاى پيشين مشاهده كردم و همگى براى من و امت من مژده خير دادند.
سپس به آسمان پنجم رفتيم و در آنجا مردى را به سن كهولت ديدم كه دورش را گروهى از امتش گرفته بودند و چون پرسيدم كيست؟جبرئيل گفت:هارون بن عمران است،بر او سلام كرده و پاسخ داد و فرشتگان بسيارى را مانند آسمانهاى ديگر مشاهده كردم.
آن گاه به آسمان ششم بالا رفتيم و در آنجا مردى گندمگون و بلند قامت را ديدم كه مىگفت :بنى اسرائيل پندارند من گرامىترين فرزندان آدم در پيشگاه خدا هستم ولى اين مرد از من نزد خدا گرامىتر است و چون از جبرئيل پرسيدم:كيست؟گفت:برادرت موسى بن عمران است،بر او سلام كردم جواب داد و همانند آسمانهاى ديگر فرشتگان بسيارى را در حال خشوع ديدم.
سپس به آسمان هفتم رفتيم و در آنجا به فرشتهاى برخورد نكردم جز آنكه گفت:اى محمد حجامت كن و به امت خود نيز سفارش حجامت را بكن و در آنجا مردى را كه موى سر و صورتش سياه و سفيد بود و روى تختى نشسته بود ديدم و جبرئيل گفت،او پدرت ابراهيم است،بر او سلام كرده جواب داد و تهنيت و تبريك گفت،و مانند فرشتگانى را كه در آسمانهاى پيشين ديده بودم در آنجا ديدم،و سپس درياهايى از نور كه از درخشندگى چشم را خيره مىكرد و درياهايى از ظلمت و تاريكى و درياهايى از برف و يخ لرزان ديدم و چون بيمناك شدم جبرئيل گفت:اين قسمتى ازمخلوقات خداست.
و در حديثى است كه فرمود:چون به حجابهاى نور رسيدم جبرئيل از حركت ايستاد و به من گفت :برو!
در حديث ديگرى فرمود:از آنجا به"سدرة المنتهى"رسيدم و در آنجا جبرئيل ايستاد و مرا تنها گذارده گفت:برو!گفتم:اى جبرئيل در چنين جايى مرا تنها مىگذارى و از من مفارقت مىكنى؟گفت :اى محمد اينجا آخرين نقطهاى است كه صعود به آن را خداى عز و جل براى من مقرر فرموده و اگر از اينجا بالاتر آيم پر و بالم مىسوزد، (7) آن گاه با من وداع كرده و من پيش رفتم تا آن گاه كه در درياى نور افتادم و امواج مرا از نور به ظلمت و از ظلمت به نور وارد مىكرد تا جايى كه خداى تعالى مىخواست مرا متوقف كند و نگهدارد آن گاه مرا مخاطب ساخته با من سخنانى گفت.
و در اينكه آن سخنانى كه خدا به آن حضرت وحى كرده چه بوده است در روايات به طور مختلف نقل شده و قرآن كريم به طور اجمال و سربسته مىگويد:
"فأوحى الى عبده ما أوحى"
[پس وحى كرد به بندهاش آنچه را وحى كرد]
و از اين رو برخى گفتهاند:مصلحت نيست در اين باره بحث شود زيرا اگر مصلحت بود خداى تعالى خود مىفرمود،و بعضى هم گفتهاند:اگر روايت و دليل معتبرى از معصوم وارد شد و آن را نقل كرد،مانعى در اظهار و نقل آن نيست.
و در تفسير على بن ابراهيم آمده كه آن وحى مربوط به مسئله جانشينى و خلافت على بن ابيطالب (ع)و ذكر برخى از فضايل آن حضرت بوده،و در حديث ديگر است كه آن وحى سه چيز بود:1.وجوب نماز 2.خواتيم سوره بقره 3.آمرزش گناهان ازجانب خداى تعالى غير از شرك.در حديث كتاب بصائر است كه خداوند نامهاى بهشتيان و دوزخيان را به او وحى فرمود.
و به هر صورت رسول خدا(ص)فرمود:پس از اتمام مناجات با خداى تعالى بازگشتيم و از همان درياهاى نور و ظلمت گذشته در"سدرة المنتهى"به جبرئيل رسيدم و به همراه او بازگشتيم.
پىنوشتها:
1.در برخى از تواريخ و روايات آمده كه صحيفه را در آن وقت به مادر ابو جهل سپرده بودند .
2.ابن هشام پس از نقل اين قسمت روايت ديگرى را هم در كيفيت اسلام عمر نقل كرده است.
3.و جالب اينجاست كه برخى از نويسندگان معاصر معراج رسول خدا(ص)را به وحدت وجودى كه در كلام پارهاى از عرفا و متصوفه ديده مىشود تطبيق و تأويل كرده كه از عدم اعتقاد به معجزه و امثال اينها سرچشمه مىگيرد.
4.در توصيف"براق"در چند حديث آمده كه فرمود:از الاغ بزرگتر و از قاطر كوچكتر بود،داراى دو بال بود و هر گام كه بر مىداشت تا جايى را كه چشم مىديد مىپيمود،ابن هشام در سيره گفته:براق همان مركبى بود كه پيغمبران پيش از آن حضرت نيز بر آن سوار شده بودند.و در حديثى است كه فرمود:صورتى چون صورت آدمى و يالى مانند يال اسب داشت،و پاهايش مانند پاى شتر بود.و برخى از نويسندگان روز هم در صدد توجيه و تأويل بر آمده و"براق"را از ماده برق گرفته و گفتهاند:سرعت اين مركب همانند سرعت برق و نور بوده است.
5.و در حديثى كه صدوق(ره)از امام باقر(ع)نقل كرده رسول خدا(ص)را از آن پس تا روزى كه از دنيا رفت كسى خندان نديد.
6.صدوق(ره)در كتاب عيون به سند خود از امير المؤمنين(ع)روايت كرده كه فرمود:من و فاطمه نزد پيغمبر(ص)رفتيم و او را ديدم كه به سختى مىگريست و چون سبب پرسيدم فرمود شبى كه به آسمانها رفتم زنانى از امت خود را در عذاب سختى ديدم و گريهام براى سختى عذاب آنهاست .زنى را به موى سرش آويزان ديدم كه مغز سرش جوش آمده بود،زنى را به زبان آويزان ديدم كه از حميم(آب جوشان)جهنم در حلق او مىريختند،زنى را به پستانهايش آويزان ديدم،زنى را ديدم كه گوشت تنش را مىخورد و آتش از زير او فروزان بود،زنى را ديدم كه پاهايش را به دستهايش بسته بودند و مارها و عقربها بر سرش ريخته بودند،زنى را كور و كر و گنگ در تابوتى از آتش مشاهده كردم كه مخ سرش از بينى او خارج مىشد و بدنش را خوره و پيسى فرا گرفته بود،زنى را به پاهايش آويزان در تنورى از آتش ديدم،زنى را ديدم كه گوشت تنش را از پايين تا بالا به مقراض آتشين مىبريدند،زنى را ديدم كه صورت و دستهايش سوخته بود و امعاء خود را مىخورد،زنى را ديدم كه سرش سر خوك و بدنش بدن الاغ و به هزار هزار نوع عذاب گرفتار بود و زنى را به صورت سگ ديدم كه آتش از پايين در شكمش مىريختند و از دهانش بيرون مىآمد و فرشتگان با گرزهاى آهنين به سر و بدنشان مىكوفتند.
فاطمه كه اين سخن را از پدر شنيد پرسيد:پدرجان آنها چه عمل و رفتارى داشتند كه خداوند چنين عذابى برايشان مقرر داشته بود؟فرمود:دخترم!اما آن زنى كه به موى سر آويزان شده بود زنى بود كه موى سر خود را از مردان نامحرم نمىپوشانيد،اما آنكه به زبان آويزان بود زنى بود كه با زبان شوهر خود را مىآزرد،آنكه به پستان آويزان بود زنى بود كه از شوهر خود در بستر اطاعت نمىكرد،زنى كه به پاها آويزان بود زنى بود كه بى اجازه شوهر از خانه بيرون مىرفت،اما آنكه گوشت بدنش را مىخورد آن زنى بود كه بدن خود را براى مردم آرايش مىكرد،اما زنى كه دستهايش را به پاها بسته بودند و مار و عقربها بر او مسلط گشته زنى بود كه به طهارت بدن و لباس خود اهميت نداده و براى جنابت و حيض غسل نمىكرد و نظافت نداشت و نسبت به نماز خود بىاهميت بود،اما آنكه كور و كر و گنگ بود آن زنى بود كه از زنا فرزنددار شده و آن را به گردن شوهرش مىانداخت،آنكه گوشت تنش را به مقراض مىبريدند آن زنى بود كه خود را در معرض مردان قرار مىداد،آنكه صورت و بدنش سوخته و از امعاء خود مىخورد زنى بود كه وسايل زنا براى ديگران فراهم مىكرد.آنكه سرش سر خوك و بدنش بدن الاغ بود زن سخن چين دروغگو بود و آنكه صورتش صورت سگ بود و آتش در دلش مىريختند زنان خواننده و نوازنده بودند...و سپس به دنبال آن فرمود:
واى به حال زنى كه شوهر خود را به خشم آورد و خوشا به حال زنى كه شوهر از او راضى باشد .
7.سعدى در اين باره گويد:
چنان گرم در تيه قربت براند
كه در سدرة جبريل از او باز ماند
بدو گفت:سالار بيت الحرام
كه اى حامل وحى برتر خرام
چو در دوستى مخلصم يافتى
عنانم ز صحبت چرا تافتى
بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم كه نيروى بالم نماند
اگر يك سر موى برتر پرم
فروغ تجلى بسوزد پرم
روايات ديگرى در اين باره
درباره چيزهايى كه رسول خدا(ص)آن شب در آسمانها و بهشت و دوزخ و بلكه روى زمين مشاهده كرد روايات زياد ديگرى نيز به طور پراكنده وارد شده كه ما در زير قسمتى از آنها را انتخاب كرده و براى شما نقل مىكنيم:
در احاديث زيادى كه از طريق شيعه و اهل سنت از ابن عباس و ديگران نقل شده آمده است كه رسول خدا(ص)صورت على بن ابيطالب را در آسمانها مشاهده كرد و يا فرشتهاى را به صورت آن حضرت ديد و چون از جبرئيل پرسيد در جواب گفت:چون فرشتگان آسمان اشتياق ديدار على (ع)را داشتند خداى تعالى اين فرشته را به صورت آن حضرت خلق فرمود و هر زمان كه ما فرشتگان مشتاق ديدار على بن ابيطالب مىشويم به ديدن اين فرشته مىآييم.
و در حديث نيز آمده كه صورت ائمه معصومين پس از على(ع)را تا حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف در سمت راست عرش مشاهده كرد و چون پرسيد بدان حضرت گفته شد كه اينان حجتهاى الهى پس از تو در روى زمين هستند و آخرين ايشان كسى است كه از دشمنان خدا انتقام گيرد .
و نيز روايت شده كه رسول خدا(ص)فرمود:در آن شب خداوند مرا مأمور كرد كه على بن ابيطالب را پس از خود به جانشينى و خلافت منصوب دارم و فاطمه را به همسرى او درآورم.
و در چند حديث نيز آمده كه خداى تعالى و پيمبرانى را كه ديدم از من سؤال مىكردند وصى خود على را چه كردى؟پاسخ مىدادم:او را در ميان امت خود بهجاى نهادم و آنها مىگفتند :خوب كسى را جانشين خويش در ميان امت قرار دادى.
و در حديثى كه صدوق(ره)در امالى نقل كرده چون رسول خدا(ص)به آسمان رفت پيرمردى را ديد كه در زير درختى نشسته و بچههايى اطراف او را گرفتهاند،از جبرئيل پرسيد:اين مرد كيست؟گفت :پدرت ابراهيم است،پرسيد:اين كودكان كه اطراف او هستند كيستند؟گفت:اينها فرزندان مردمان با ايمانى هستند كه از دنيا رفتهاند و اكنون ابراهيم به آنها غذا مىدهد،سپس از آنجا گذشت و پيرمرد ديگرى را ديد كه روى تختى نشسته و چون نظر به جانب راست خود مىكند خوشحال و خندان مىشود و هرگاه به سمت چپ خود مىنگرد گريان مىگردد،به جبرئيل فرمود:اين پيرمرد كيست؟پاسخ داد:اين پدرت آدم است كه هرگاه مىبيند كسى داخل بهشت مىشود خوشحال و خندان مىگردد و چون كسى را مشاهده مىكند كه به دوزخ مىرود گريان و اندوهناك مىشود...
تا آنجا كه مىگويد:
...در آن شب خداى تعالى پنجاه نماز بر او و بر امت او واجب كرد و چون باز مىگشت عبورش به حضرت موسى افتاد پرسيد:خداى تعالى چقدر نماز بر امت تو واجب كرد؟رسول خدا(ص)فرمود :پنجاه نماز،موسى گفت:بازگرد و از خدا بخواه تخفيف دهد!رسول خدا(ص)بازگشت و تخفيف گرفت،ولى دوباره موسى گفت:بازگرد و تخفيف بگير،زيرا امت تو(از اين نظر)ضعيفترين امتها هستند و از اين رو بازگرد و تخفيف ديگرى بگير چون من در ميان بنى اسرائيل بودهام و آنها طاقت اين مقدار را نداشتند،و به همين ترتيب چند بار رسول خدا(ص)بازگشت و تخفيف گرفت تا آنكه خداى تعالى نمازها را روى پنج نماز مقرر فرمود:و چون باز موسى گفت:بازگرد،رسول خدا(ص)فرمود :ديگر از خدا شرم مىكنم كه به نزدش بازگردم (1) و چون به ابراهيم خليل الرحمان برخورد از پشت سر صدا زد:اى محمد امت خود را از جانب من سلام برسان و به آنها بگو:بهشت آبش گوارا و خاكش پاك و پاكيزه ودشتهاى بسيارى خالى از درخت دارد و با ذكر جمله"سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر و لا حول و لا قوة الا بالله"درختى در آن دشتها غرس مىگردد،امت خود را دستور ده تا درخت در آن زمينها زياد غرس كنند. (2)
شيخ طوسى(ره)در امالى از امام صادق(ع)از رسول خدا(ص)روايت كرده كه فرمود:در شب معراج چون داخل بهشت شدم قصرى از ياقوت سرخ ديدم كه از شدت درخشندگى و نورى كه داشت درون آن از بيرون ديده مىشد و دو قبه از در و زبرجد داشت از جبرئيل پرسيدم:اين قصر از كيست؟گفت :از آن كسى كه سخن پاك و پاكيزه گويد،و روزه را ادامه دهد(و پيوسته گيرد)و اطعام طعام كند،و در شب هنگامى كه مردم در خوابند تهجدـو نماز شبـانجام دهد،على(ع)گويد:من به آن حضرت عرض كردم:آيا در ميان امت شما كسى هست كه طاقت اين كار را داشته باشد؟فرمود:هيچ مىدانى سخن پاك گفتن چيست؟عرض كردم:خدا و پيغمبر داناترند فرمود:كسى كه بگويد:"سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر"هيچ مىدانى ادامه روزه چگونه است؟گفتم :خدا و رسولش داناترند،فرمود:ماه صبرـيعنى ماه رمضانـرا روزه گيرد و هيچ روز آن را افطار نكند و هيچ دانى اطعام طعام چيست؟گفتم:خدا و رسولش داناترند،فرمود:كسى كه براى عيال و نانخوارانـخود (از راه مشروع)خوراكى تهيه كند كه آبروى ايشان را از مردم حفظ كند،و هيچ مىدانى تهجد در شب كه مردم خوابند چيست؟عرض كردم:خدا و رسولش داناترند،فرمود:كسى كه نخوابد تا نماز عشا آخر خود را بخواند (3) ـدر آن وقتى كه يهود و نصارى و مشركين مىخوابندـ.و در حديثى كه مجلسى(ره)در بحار الانوار از كتاب مختصر حسن بن سليمان به سندش از سلمان فارسى روايت كرده رسول خدا(ص)در داستان معراج فرمود:چون به آسمان اول رفتيم قصرى از نقره سفيد ديدم كه دو فرشته بر در آن دربانى مىكردند،به جبرئيل گفتم:بپرس اين قصر از كيست؟و چون پرسيد آن دو فرشته پاسخ دادند:از جوانى از بنى هاشم،و چون به آسمان دوم رفتيم قصرى بهتر از قصر قبلى از طلاى سرخ ديدم كه به همانگونه دو فرشته بر در آن بودند و چون به جبرئيل گفتم و پرسيد آن دو فرشته نيز در پاسخ گفتند:از جوانى از بنى هاشم است.و در آسمان سوم قصرى از ياقوت سرخ به همان گونه ديدم و چون از دو فرشته نگهبان آن پرسيديم گفتند:مال جوانى است از بنى هاشم و در آسمان چهارم قصرى به همان گونه از در سفيد بود و چون جبرئيل پرسيد؟باز هم دو فرشته نگهبان قصر گفتند:از جوانى از بنى هاشم است.
و چون به آسمان پنجم رفتيم چنان قصرى از در زردرنگ بود و چون جبرئيل به دستور من صاحب آن را پرسيد گفتند:مال جوانى از بنى هاشم است و در آسمان ششم قصرى از لؤلؤ و در آسمان هفتم از نور عرش خدا قصرى بود و چون جبرئيل پرسيد باز همان پاسخ را دادند.
و چون بازگشتيم آن قصرها را در هر آسمانى به حال خود ديديم به جبرئيل گفتم بپرس:اين جوان بنى هاشمى كيست؟و همه جا فرشتگان نگهبان گفتند:او على بن ابيطالب(ع)است.
حاجت جبرئيل
اين حديث را كه متضمن فضيلتى از خديجهـبانوى بزرگوار اسلامـمىباشد بشنوند:
عياشى در تفسير خود از ابو سعيد خدرى روايت كرده كه رسول خدا(ص)فرمود:
در آن شبى كه جبرئيل مرا به معراج برد چون بازگشتيم بدو گفتم:اى جبرئيل آيا حاجتى دارى؟گفت :حاجت من آن است كه خديجه را از جانب خداى تعالى و از طرف من سلام برسانى و رسول خدا (ص)چون خديجه را ديدار كرد سلام خداوند وجبرئيل را به خديجه رسانيد و او در جواب گفت :
"ان الله هو السلام و منه السلام و اليه السلام و على جبرئيل السلام".
خبر دادن رسول خدا(ص)از كاروان قريش
ابن هشام در سيره در ذيل حديث معراج از ام هانى روايت كرده كه گويد:رسول خدا(ص)آن شب را در خانه من بود و نماز عشاء را خواند و بخفت،ما هم با او به خواب رفتيم،نزديكيهاى صبح بود كه ما را بيدار كرد و نماز صبح را خوانده ما هم با او نماز گزارديم آن گاه رو به من كرده فرمود:اى ام هانى من امشب چنانكه ديديد نماز عشاء را با شما در اين سرزمين خواندم سپس به بيت المقدس رفته و چند نماز هم در آنجا خواندم و چنانكه مشاهده مىكنيد نماز صبح را دوباره در اينجا خواندم.
اين سخن را فرموده برخاست كه برود من دست انداخته دامنش را گرفتم به طورى كه جامهاش پس رفت و بدو گفتم:اى رسول خدا اين سخن را كه براى ما گفتى براى ديگران مگو كه تو را تكذيب كرده و مىآزارند،فرمود:به خدا!براى آنها نيز خواهم گفت!
ام هانى گويد:من به كنيزك خود كه از اهل حبشه بود گفتم:به دنبال رسول خدا(ص)برو و ببين كارش با مردم به كجا مىانجامد و گفتگوى آنها را براى من بازگوى.
كنيزك رفت و بازگشته گفت:چون رسول خدا(ص)داستان خود را براى مردم تعريف كرد با تعجب پرسيدند:نشانه صدق گفتار تو چيست و ما از كجا بدانيم تو راست مىگويى؟فرمود:نشانهاش فلان كاروان است كه من هنگام رفتن به شام در فلانجا ديدم و شترانشان از صداى حركت براق رم كرده يكى از آنها فرار كرد و من جاى آن را به ايشان نشان دادم و هنگام بازگشت نيز در منزل ضجنان(25 ميلى مكه) به فلان كاروان برخوردم كه همگى خواب بودند و ظرف آبى بالاى سر خود گذارده بودند و روى آن را با سرپوشى پوشانده بودند و كاروان مزبور هم اكنون از دره تنعيم وارد مكه خواهند شد،و نشانهاش آن است كه پيشاپيش آنها شترى خاكسترى رنگ است و دو لنگه بار روى آن شتر است كه يك لنگه آن سياه مىباشد.و چون مردم اين سخنان را شنيدند به سوى دره تنعيم رفته و كاروان را با همان نشانيها كه فرموده بود مشاهده كردند كه از دره تنعيم وارد شد و چون آن كاروان ديگر به مكه آمد و داستان رم كردن شتران و گم شدن آن شتر را از آنها جويا شدند همه را تصديق كردند.
محدثين شيعه رضوان الله عليهم نيز به همين مضمونـبا مختصر اختلافىـرواياتى نقل كردهاند و در پايان برخى از آنها چنين است كه چون صدق گفتار آن حضرت معلوم شد و راهى براى تكذيب و استهزا باقى نماند آخرين حرفشان اين بود كه گفتند:اين هم سحرى ديگر از محمد!
ابو طالب و معراج
يعقوبى در تاريخ خود داستان معراج را به اشاره و اختصار نقل كرده و دنبال آن مىنويسد در آن شب ناگهان ابو طالب متوجه شد كه رسول خدا(ص)گم شده است،ترسيد مبادا قريش او را غافلگير كرده و به قتلش رسانيده باشند از اين رو هفتاد نفر از فرزندان عبد المطلب را جمع كرد و به هر كدام شمشيرى داد و گفت:هر يك از شما پهلوى مردى از قريش جلوس كنيد تا اگر مرا ديديد با محمد آمدم كارى انجام ندهيد و گرنه هر يك از شما مردى را كه پهلوى اوست به قتل برساند و منتظر من نباشيد و چون رسول خدا(ص)را در خانه ام هانى ديدند نزد ابو طالب آورده و او نيز آن حضرت را به نزد قريش آورد و چون از جريان مطلع شدند موضوع براى آنها بسيار بزرگ جلوهگر كرد و دانستند كه ابو طالب بسختى از او دفاع مىكند و از اين رو هم عهد شدند كه آن حضرت را بيازارند.
نگارنده گويد:پيش از اين ذكر شد كه ميان اهل حديث و تاريخ در وقت معراج و اينكه چه سالى اتفاق افتاد اختلاف است و اين نقل روى آن است كه معراج در زمان حيات ابو طالب اتفاق افتاده باشد چنانكه بيشتر مورخين همين عقيده را دارند.
در پايان اين فصل تذكر اين مطلب نيز لازم است كه روى هم رفته از روايات چنيناستفاده مىشود كه معراج رسول خدا(ص)به آسمانها بيش از يك بار اتفاق افتاده و بعيد نيست پارهاى از اختلافات نيز كه در تاريخ وقوع معراج و كيفيت آن در روايات ديده مىشود از همين جا سرچشمه گرفته و هر كدام به يكى از آنها مربوط باشد.و اكنون در پايان ذكر اين معجزه بد نيست به طور فشرده درباره وقوع آن بحث كوتاهى داشته باشيم.
بحثى كوتاه درباره معراج و شق القمر و معجزات ديگر
ما در خلال بحثهاى گذشته در چند جا گفتهايم كه اگر مطلبى از نظر قرآن و حديث ثابت شد ما به حكم اسلام آن را مىپذيريم و وقت خود و خواننده محترم را به اشكال تراشيها و توجيه و تأويلها نمىگيريم.
مسئله معراج جسمانى رسول خدا(ص)و همچنين مسئله شق القمرـكه هر دو در سالهاى آخر بعثتـو فاصله ميان شروع محاصره بنى هاشم در شعب ابى طالب و وفات جناب ابو طالب اتفاق افتاده از مطالبى است كه از نظر قرآن،حديث و سخنان بزرگان از علم و حديث به اثبات رسيده و از معجزات مسلم آن حضرت به شمار رفته كه بحث بيشتر درباره اثبات آن و ذكر دلايل،نقلى و اجماع در كلمات بزرگان ما را از شيوه نگارش تاريخ خارج مىسازد و خواننده محترم مىتواند به كتابهاى كلامى،تاريخى و حديثى كه در اين باره نوشته و بحث كردهاند مراجعه نمايد . (4)
زيرا ما وقتى مسئله نبوت را پذيرفتيم و به"غيب"ايمان آورده و معجزه را قبول كرديم ديگر جايى براى بحث و رد و ايراد و تأويل و توجيه باقى نمىماند،مگر با كدام تجزيه و تحليل مادى مسئله شكافتن سنگ سخت با ضربه چوب و بيرون آمدن دوازده چشمه آب گوارا قابل توجيه است (5) ،و با كدام حساب ظاهرى حاضر كردنتخت بلقيس در يك چشم بر هم زدن از صنعا به بيت المقدس قابل درك و قبول است (6) ،و با كدام وسيلهاىـجز معجزهـمىتوان عصاى چوبى را به اژدهايى بزرگ"ثعبان مبين"تبديل نمود (7) ،و يا با زدن همان عصاى چوبين به دريا مىتوان آن را شكافت،و دوازده شكاف در آن پديدار كرد، (8) و لشكرى عظيم را از آن دريا عبور داد.
اينها و امثال اينها معجزاتى است كه در قرآن كريم آمده و روايات صحيحه اثبات آنها را تضمين كرده كه از آن جمله است معجزه معراج جسمانى و"شق القمر"و در برابر آنها نمىتوان با تئوريها و فرضيههايى همچون"محال بودن خرق و التيام در افلاك"و هيئت بطلميوسى (9) كه سالها و قرنها به عنوان يك قانون مسلم علم هيئت مورد قبول دانشمندان بوده و امروزه بطلان آن به اثبات رسيده و به صورتمضحكهاى درآمده است به تأويل و توجيه اين آيات و روايات دست زد،چنانكه برخى در گذشته و يا امروز متأسفانه اين كار را كردهاند.
اساس اين توجيهات و تأويلات آن است كه ظاهرا اينان معناى صحيح"نبوت"و"وحى"و ارتباط انبيا را با عالم غيب و حقيقت جهان هستى را ندانسته و يا همه را خواستهاند با فكر مادى و عقل ناقص خود فهميده و تجزيه و تحليل كنند،و قدرت لايزال و بى انتهاى آفريدگار جهان را از ياد بردهاند و در نتيجه به چنين تأويلاتى دست زدهاند و گرنه به گفته"ويليم جونز" (10) :
"آن قدرت بزرگى كه اين عالم را آفريد از اينكه چيزى از آن كم كند يا چيزى بر آن بيفزايد عاجز و ناتوان نخواهد بود!"و به گفته آن دانشمند ديگر اسلامى"دكتر محمد سعيد بوطى" (11) اطراف وجود ما و بلكه خود وجودمان را همه گونه معجزهاى فرا گرفته ولى به خاطر انس و الفتى كه ما با آنها پيدا كردهايم براى ما عادى شده و آنها را معمولى مىدانيم در صورتى كه در حقيقت هر كدام معجزه و يا معجزاتى شگفت انگيز است.
مگر اين ستارگان بى شمار،و حركت اين افلاك،و قانون جاذبه زمين و يا ستارگان ديگر،و حركت ماه و خورشيد،و اين نظم دقيق و حساب شده،و خلقت اين همه موجودات ريز و درشت بلكه خلقت خود انسانـكه آن دانشمند بزرگ او را موجود ناشناخته ناميدهـو گردش خون در بدن،مسئله روح،و مسئله مرگ و حيات،و هزاران مسئله پيچيده و مرموز ديگرى كه در وجود انسان و خلقت حيوانات و موجودات ديگر به كار رفته و موجود است معجزه نيست!
با اندكى تأمل و دقت انسان به اعجاز همگى پى برده و همه را معجزه مىداند ولى از آنجا كه مأنوس و مألوف بوده براى ما صورت عادى پيدا كرده و از حالت اعجازى آنها غافل شدهايم .
بارى همان گونه كه گفتيم:در مسئله معراج و شق القمر هر چه را براى ما از نظر قرآن و حديث صحيح به اثبات رسيده مىپذيريم،و اما پارهاى از روايات غير صحيح و بهاصطلاح"شاذ"ى را كه در كتابها ديده مىشود،مانند آنكه در مسئله شق القمر نقل شده كه ماه به دو نيم شد و به گريبان رسول خدا رفت و سپس نيمى از آستين راست و نيمى از آستين چپ آن حضرت خارج شده و دوباره به آسمان رفت و به يكديگر چسبيد.
نمىپذيريم و بلكه اين گونه نقلها را مجعول مىدانيم.
و يا پارهاى از خصوصيات و رواياتى كه در داستان معراج و مشاهدات رسول خدا(ص)در آسمانها و بهشت و دوزخ آمده و روايت صحيح و نقل معتبرى آن را تاييد نكرده ما نمىپذيريم و اصرارى هم به قبول آن نداريم.
در پايان،تذكر اين نكته هم لازم است كه با اينكه قدرت خداى تعالى محدود به حدى نيست ولى معجزه بر محال عقلى تعلق نمىگيرد،و آنچه مورد تعلق معجزه قرار مىگيرد امورى است كه به طور عادى محال به نظر مىرسد،مثلا تبديل چوبى بى جان به صورت حيوانى جاندار عقلا محال نيست،و يكى از نواميس خلقت و قوانين منظم اين جهان هستى است و هر روز ميلياردها جسم بى جان و جماد است كه به صورت نبات و حيوان در مىآيد،و به تعبير ملاى رومى از جمادى ميرد و"نامى"شود،و از"نما"ميرد به حيوان سر زند،و از عالمى به عالم ديگر رخت بر مىكشد،و يا اگر انسانى بخواهد از جايى به جاى دور ديگرى منتقل گردد،و يا جسمى را بخواهند از شهرى به شهرى جابهجا كنند به طور عادى ساعتها و يا روزها و ماهها وقت لازم دارد،كه معجزه اين فاصله و وقت را با قدرت الهى مىگيرد چنانكه با پيشرفت وسايل و صنعت و به كمك عقل و فكر بشر توانستهاند مقدارى از اين كار را با ابزار علمى انجام دهند،و در علم كشاورزى آن قدر پيشرفت كردهاند كه بر طبق برخى از خبرها توانستهاند تخم گوجه فرنگى را در زمين بكارند و با كودهاى مخصوص و مدرنيزه كردن كار،پس از 18 روز گوجه فرنگى تازه از بوته آن بچينند،و يا امروزه مىشنويم سفينههايى ساختهاند كه دور كره زمين را در فاصله يك ساعت و ده دقيقه مىپيمايد،در صورتى كه اگر صد سال پيش كسى ادعا مىكرد كه ممكن است روزى چنين كارى انجام شود مردم جهان آن را انكار كرده گوينده را به ديوانگى منسوب مىداشتند،وشايد همانند گاليله بيچاره كه كرويت زمين را كشف و اظهار كرد او را به دار مىآويختند،و يا به زندان مىافكندند.و اين نكته هم فراموش نشود كه طبق قانون عليت و اسباب،معجزه را نيز علت و سببى است غير مريى كه آن قدرت بى انتهاى حق تعالى،و امر و اذن پروردگار متعال است،چنانكه خداى تعالى در سوره مؤمن فرمايد:
"و ما كان لرسول أن يأتى بآية الا باذن الله فاذا جاء امر الله قضى بالحق..." (12)
و به گفته ملاى رومى كه اشعار او را در داستان اصحاب فيل خوانديد:
هست بر اسباب اسبابى دگر
در سبب منگر در آن افكن نظر (13)
پىنوشتها:
1.به اين مضمون روايات ديگرى هم از طريق شيعه و اهل سنت نقل شده.ولى جاى مناقشه در اين حديث در چند جا به چشم مىخورد.چنانكه سيد مرتضى(ره)در تنزيه الانبيا فرموده،و در صحت آن ترديد كرده،و الله العالم.
2.در حديث ديگرى كه على بن ابراهيم در تفسير خود نقل كرده رسول خدا(ص)فرمود:چون به معراج رفتم وارد بهشت شده و در آنجا دشتهاى سفيدى را ديدم و فرشتگانى را مشاهده كردم كه خشتهايى از طلا و نقره روى هم گذارده و ساختمان مىسازند و گاهى هم دست از كار كشيده به حالت انتظار مىايستند،از ايشان پرسيدم:چرا گاهى مشغول شده و گاهى دست مىكشيد؟گفتند:گاهى كه دست مىكشيم منتظر رسيدن مصالح هستيم،پرسيدم مصالح آن چيست؟پاسخ دادند گفتار مؤمن كه در دنيا مىگويد:"سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر"كه هرگاه اين جمله را مىگويد ما شروع به ساختن مىكنيم،و هرگاه خود دارى مىكند ما هم خوددارى مىكنيم.
3.منظور همين نماز عشاء است كه شبها مىخوانند،چون معمولا آن را آخر شب هنگام خفتن مىخواندهاند آن را"عشاء"آخر ناميدهاند.
4.براى توضيح بيشتر به كتابهاى بحار الانوار،ج 19،(چاپ جديد)،مجمع البيان،ج 3،ص 395،ج 5،ص 186،تفسير الميزان،ج 19،صص 64ـ60،ج 13،صص 2 به بعد،فقه السيرة،صص 154ـ146،الصحيح من السيرة،ج 2،ص 112،فروغ ابديت،ج 1،ص 305 و كتابهاى عربى و فارسى ديگرى كه در اين زمينه قلمفرسايى و بحث كردهاند مراجعه نماييد.
5."و أوحينا الى موسى اذ استسقاه قومه أن اضرب بعصاك الحجر،فانبحست منه اثنتا عشرة عينا ..."سوره اعراف،آيه .160
.6 "قال الذى عنده علم من الكتاب أنا آتيك به قبل أن يرتد اليك طرفك..." سوره نمل،آيه .40
.7 "فألقى عصاه فاذا هى ثعبان مبين..." سوره شعراء،آيه .32
8.به آيات مباركه سوره بقره،آيه 50،سوره طه،آيه 77،سوره شعراء،آيه 63 و سوره دخان،آيه 24 مراجعه شود.
9.بر طبق نظريه بطلميوس يونانى كه قرنها مورد قبول دانشمندان جهان قرار گرفته بود افلاك را اجسامى بلورين مىدانستند و مجموعه آنها را نيز نه فلك مىپنداشتند كه همانند ورقههاى پياز روى هم قرار گرفته و ستارگان نيز همچون گل ميخى بر آنها چسبيده بود و حركت ستارگان را نيز با حركت افلاك مىگرفت،يعنى هر فلكى حركتى داشت و قهرا با حركت فلك گل ميخى هم كه بر آن چسبيده بود حركت مىكرد و روى اين نظريه مىگفتند خرق و التيامـيعنى شكسته و بسته شدنـدر آنها محال است،و چون شق القمرـو دو نيم شدن ماهـو همچنين داستان معراج جسمانى رسول خدا مستلزم خرق و التيام در افلاك مىشد آن را منكر شده و يا دست به تأويل و توجيه در آنها مىزدند،غافل از آنكه قرنها قبل از جا افتادن اين نظريه غلط،قرآن كريم آن را مردود دانسته و پنبه افلاك پوسته پيازى را زده است،آنجا كه درباره خورشيد و ماه و فلك گويد: "و الشمس تجرى لمستقر لها ذلك تقدير العزيز العليم،و القمر قدرناه منازل حتى عاد كالعرجون القديم،لا الشمس ينبغى لها أن تدرك القمر و لا الليل سابق النهار و كل فى فلك يسبحون" سوره يس،آيههاى 40ـ38كه اولا حركت و جريان را به خود خورشيد و ماه نسبت مىدهد،و ثانيا"فلك"را مدار آنها دانسته و ثالثا حركت آنها را در اين مدار به صورت"شنا"و شناورى بيان فرموده،و فضاى آسمان بىانتها را به صورت درياى بيكرانى ترسيم فرموده كه اين ستارگان همچون ماهيان در آن شناورند.و علم و كشفيات و اختراعات جديد و سفينههاى فضايى و موشكها و آپولوها و لوناها نيز اين حقيقت قرآن را به اثبات رسانيد،و بر هيئت بطلميوسى خط بطلان كشيده و در زواياى تاريخ دفن كرد.
10.فقه السيرة،صص 151ـ .150
11.همان
12.سوره مؤمن،آيه .78
13.خواننده محترم مىتواند براى اطلاع بيشتر از اين بحث به تفسير شريف الميزان،ج 1،صص 57 به بعد مراجعه نمايد.
|