وفات ابو طالب و خديجه
پيش از اين گفته شد كه مشركين انواع آزار و صدمه را نسبت به رسول خدا(ص)انجام مى‏دادند و بيش از همه عموى آن حضرت ابو لهب بود كه چون خود از بنى هاشم بود در آزار بدان حضرت بى پرواتر از ديگران بود و گروهى نيز بودند كه چون صدمه بدنى نمى‏توانستند بزنند در صدد مسخره و استهزاء آن بزرگوار برآمده و خداى تعالى به عنوان مستهزئين آنها را در قرآن ذكر كرده (1) و در آخر خداوند شر آنها را به وسيله جبرئيل از آن حضرت دور كرد و هر كدام به بليه‏اى گرفتار شده و هلاك شدند ولى با اين همه احوال حمايت ابى طالب از آن حضرت مانع بزرگى بود كه آنها نتوانند از حدود استهزا و آزارهاى زبانى،و احيانا برخى آزارهاى مختصر ديگر،قدمى فراتر نهند و نقشه قتل يا تبعيد آن حضرت را بكشند،اما در اين ميان دست تقديردو مصيبت ناگوار براى رسول خدا(ص)پيش آورد كه دشمنان آن حضرت جرئت بيشترى در اذيت پيدا كرده و آن حضرت را در مضيقه بيشترى قرار دادند و به گفته مورخين چند بار نقشه قتل و تبعيد او را كشيده تا سرانجام نيز رسول خدا(ص)از ترس آنها شبانه از مكه خارج شد و به مدينه هجرت كرد.
يكى مرگ ابو طالب و ديگرى فوت خديجه بود كه طبق نقل معروف هر دو در يك سال و به فاصله كوتاهى اتفاق افتاد.
ابو طالب و خديجه دو پشتيبان بزرگ و كمك كار نيرومند و با وفايى براى پيشرفت اسلام و حمايت رسول خدا(ص)بودند،خديجه با دلدارى دادن رسول خدا(ص)و ثروت مادى خود به پيشرفت اسلام و دلگرم كردن آن حضرت كمك مى‏كرد،ابو طالب نيز با نفوذ سياسى و سيادتى كه در ميان قريش داشت پناهگاه و حامى مؤثرى در برابر آزار دشمنان بود.
معروف آن است كه مرگ هر دو در سال دهم بعثت،سه سال پيش از هجرت اتفاق افتاد،و ابو طالب پيش از خديجه از دنيا رفت و برخى نيز مانند يعقوبى عكس آن را نوشته‏اند و فاصله ميان مرگ خديجه و ابو طالب را نيز برخى سه روز،جمعى سى و پنج روز و برخى نيز شش ماه نوشته‏اند .در كتاب مصباح وفات ابيطالب را روز بيست و ششم رجب ذكر كرده و يعقوبى وفات خديجه را در ماه رمضان نوشته و گويد:خديجه دختر خويلد در ماه رمضان سه سال پيش از هجرت در سن شصت و پنج سالگى از دنيا رفت...
ـو پس از چند سطرـگويد:و ابو طالب سه روز پس از خديجه در سن هشتاد و شش سالگى از دنيا رفت و برخى هم سن او را نود سال نوشته‏اند.
ابن هشام در سيره مى‏نويسد:هنگامى كه بيمارى ابو طالب سخت شد قريش با يكديگر گفتند:كار محمد بالا گرفته و افراد سرشناس و دليرى چون حمزة بن عبد المطلب نيز دين او را پذيرفته‏اند اگر ابو طالب از ميان برود بيم آن مى‏رود كه محمد به جنگ ما برخيزد خوب است تا ابو طالب زنده است به نزد او رفته و با وساطت او از محمد پيمانى(پيمان عدم تعرض)بگيريم كه ما و او به كار همديگر كارى نداشته‏باشيم و به دنبال اين گفتگو عتبه،شيبه،ابو جهل،امية بن خلف،ابو سفيان و چند تن ديگر به خانه ابو طالب آمده و پس از احوالپرسى و عيادت گفتند :اى ابو طالب مقام و شخصيت تو در ميانه قريش چنان است كه خود مى‏دانى و اكنون بيمارى تو سخت شده و بيم آن مى‏رود كه اين بيمارى تو را از پاى درآورد،و از سوى ديگر اختلاف ما را با برادرزاده‏ات محمد مى‏دانى،خواهشى كه ما از تو داريم آن است كه او را به اينجا دعوت كنى و از او بخواهى تا دست از مخالفت با ما و اعمال و رفتار و آيين ما بردارد،ما نيز مخالفت با او نخواهيم كرد و در مرام و آيينش او را آزاد خواهيم گذارد.
ابو طالب به دنبال رسول خدا(ص)فرستاد و چون حضرت حاضر شد جريان را بدو گفت و رسول خدا (ص)در جواب فرمود:
ـمن از اينها چيزى نمى‏خواهم جز گفتن يك كلمه كه آن را بگويند و بر تمام عرب سيادت و آقايى كرده عجم را نيز زير قدرت و فرمان خود گيرند!
ابو جهل گفت:به حق پدرت سوگند ما حاضريم به جاى يك كلمه ده كلمه بگوييم،بگو آن يك كلمه چيست؟فرمود:آن كلمه اين است كه بگوييد:"لا اله الا الله"و به دنبال آن از بت پرستى دست باز داريد...
ابو جهل و ديگران نگاهى به هم كرده دستها را(به عنوان مخالفت با اين حرف)به هم زده گفتند :آيا مى‏خواهى همه خدايان را يك خدا قرار دهى!براستى كه اين كارى شگفت انگيز است!و به دنبال آن به يكديگر گفتند:به خدا اين مرد حاضر به هيچ گونه قول و پيمانى با ما نيست برخيزيد و به دنبال كار خود برويد.
هنگامى كه خبر مرگ ابو طالب را به رسول خدا(ص)دادند اندوه بسيارى آن حضرت را فرا گرفت و بيتابانه خود را به بالين ابو طالب رسانده و جانب راست صورتش را چهار بار و جانب چپ را سه بار دست كشيد آن گاه فرمود:عموجان در كودكى مرا تربيت كردى و در يتيمى كفالت و سرپرستى نمودى و در بزرگى يارى و نصرتم دادى خدايت از جانب من پاداش نيكو دهد،و در وقت حركت دادن جنازه پيشاپيش آن مى‏رفت و درباره‏اش دعاى خير مى‏فرمود.
در بالين خديجه
هنوز مدت زيادى و شايد چند روزى از مرگ ابو طالب و آن حادثه غم انگيز نگذشته بود كه رسول خدا(ص)به مصيبت اندوه بار تازه‏اى دچار شده بدن نحيف همسر مهربان و كمك كار وفادار خود را در بستر مرگ مشاهده فرمود و با اندوهى فراوان در كنار بستر او نشسته و مراتب تأثر خود را از مشاهده آن حال به وى ابلاغ فرمود آن گاه براى دلدارى خديجه جايگاهى را كه خدا در بهشت براى وى مهيا فرموده بود بدو اطلاع داده و خديجه را خورسند ساخت.
هنگامى كه خديجه از دنيا رفت رسول خدا(ص)جنازه او را برداشته و در"حجون"(مكانى در شهر مكه)دفن كرد،و چون خواست او را در قبر بگذارد،خود به ميان قبر رفت و خوابيد و سپس برخاسته جنازه را در قبر نهاد و خاك روى آن ريخت.
در تاريخ يعقوبى است كه چون خديجه از دنيا رفت فاطمه(ع)نزد پدر آمده دست به دامن او آويخت و با چشم گريان مى‏گفت:مادرم كجاست؟در اين وقت جبرئيل نازل شده عرض كرد:به فاطمه بگو:خداى تعالى در بهشت خانه‏اى براى مادرت بنا كرده كه در آنجا ديگر هيچ گونه دشوارى و رنجى ندارد.
اين دو مصيبت ناگوار آن هم در اين فاصله كوتاه به مقدار زيادى در روحيه رسول خدا(ص)و بلكه در پيشرفت اسلام و هدف مقدس آن حضرت اثر داشت و كار تبليغ دين را بر او دشوار ساخت تا بدانجا كه از عروة بن زبير نقل شده كه گويد:روزى همچنان كه رسول خدا(ص)در كوچه‏هاى مكه مى‏گذشت مقدارى خاك بر سرش ريختند و حضرت با همان وضع به خانه آمد،يكى از دختران آن بزرگوار كه آن حال را مشاهده كرد از جا برخاسته و از مشاهده آن وضع به گريه افتاد و با همان حال گريه مشغول پاك كردن خاكها شد،پيغمبر خدا او را دلدارى داده فرموده:
دختركم گريه مكن كه خدا پدرت را محافظت و نگهبانى خواهد كرد و گاهى نيز مى‏فرمود:تا ابو طالب زنده بود قريش نسبت به من چنين رفتار ناهنجارى نداشتند.
و اينك چند جمله درباره ايمان ابو طالب
در اينجا قبل از اينكه وارد بحث ديگرى بشويم لازم است چند جمله‏اى درباره ايمان ابو طالبـكه متأسفانه برخى از نويسندگان اهل سنت درباره‏اش ترديد كرده‏اندـذيلا براى شما ذكر كرده و به دنبال بحث بعدى برويم،گرچه مطلب از نظر ما و هر شيعه ديگرى مسلم و جاى بحث نيست.
اين مطلب مسلم است كه چون پس از شهادت امير المؤمنين(ع)دستگاه خلافت و زمامدارى مسلمانان به دست بنى اميه و پس از آن به دست بنى عباس افتاد آنها نيز بنى هاشم و بخصوص فرزندان امير المؤمنين(ع)را رقيب خود در خلافت مى‏پنداشتند و براى كوبيدن رقيب و استقرار پايه‏هاى حكومت خود از هيچ گونه تبليغ به نفع خود و تهمت و افترا و انكار فضيلت رقيب دريغ نداشتند اگر چه منجر به انكار فضيلت رهبر اسلام و اهانت به شخص پيغمبر گرامى و شريعت مقدسه اسلام گردد.چون براى آنها هدف اساسى و مسئله اصلى همان حكومت و رياست بود و بقيه همگى وسيله بودند،و اين مطلب براى هر محقق و متتبع بى نظر و منصفى قابل ترديد نيست.
و ظاهرا براى هر كسى كه كمترين آشنايى با تاريخ اسلام داشته باشد اثبات اين مطلب نيازى به اقامه دليل و برهان،و ذكر شاهد تاريخى و حديثى ندارد.
تا جايى كه مى‏توانستند فضايل امير المؤمنين(ع)و هر كس را كه به آن بزرگوار ارتباط و بستگى داشت انكار كرده و در برابر حديثى در مذمت ايشان به وسيله ايادى خود جعل مى‏كردند .
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه گويد (2) :
"معاويه مردم شام و عراق و ديگران را مأمور ساخت تا در منابر و مجامع على(ع)را دشنام داده و از او بيزارى جويند،و اين كار عملى گرديد،و در زمان بنى اميه اين جريان سنتى شد تا اينكه عمر بن عبد العزيز از آن جلوگيرى كرد."
و از ابى عثمان روايت كرده كه جمعى از بنى اميه به معاويه گفتند:تو اكنون به‏آرزوى خود رسيدى خوب است جلوى لعن اين مرد را بگيرى؟
گفت:نه به خدا،تا وقتى كه خردسالان به لعن او بزرگ شوند و بزرگ سالان با آن پير گردند .و سپس داستانهايى درباره كسانى كه نسبت به على(ع)عداوت داشته و از معاويه پول مى‏گرفتند و در مذمت امير المؤمنين حديث جعل مى‏كردند نقل كرده و اسامى آنها را ذكر مى‏كند مانند ابو هريره،مغيرة بن شعبه،عروة بن زبير،زهرى و سمرة بن جندب،انس بن مالك،سعيد بن مسيب،وليد بن عقبه و امثال ايشان (3) و از هر كدام نيز برخى از احاديث جعلى آنها را ذكر مى‏كند.
و در همين رابطه فضايل بسيارى را از فاطمه زهرا(ع)و بانوى محترم آن بزرگوار و حسن و حسين(ع)و ديگر فرزندان آن حضرت و ابو طالب،جعفر،عقيل،پدر و برادران آن امام مظلوم انكار كرده و علتى جز همين رابطه با امير المؤمنين(ع)نداشته است.
و به گفته يكى از نويسندگان:
"جناب ابو طالب هيچ جرمى و گناهى نداشته كه اين چنين مورد اتهام نارواى كفر و شرك قرار گيرد جز آنكه پدر امير المؤمنين(ع)بوده،و در حقيقت هدف واقعى در اين اتهام شنيع و ناروا فرزند برومند او بوده كه همچون خارى در چشم امويان و فرزندان زبير و همه دشمنان اسلام فرو مى‏رفت،و از اعمال خلاف و ضربه‏هايى كه مى‏خواستند به پيكر اسلام جوان بزنند جلوگيرى مى‏كرد.
و بسيار عجيب و شنيدنى است كه ابو سفيان پدر معاويه كه در مجلس عثمان آشكارا گفت:سوگند بدانكه ابو سفيان بدو قسم مى‏خورد كه نه بهشتى وجود دارد و نه جهنمى!او مؤمن و پرهيزگار و عادل است،اما ابو طالب و پدر امير المؤمنين كافر و مشرك،و در گودال آتش است...!" (4)
و گرنه كسى كه با تاريخ اسلام و حمايتهاى بى دريغ ابو طالب از رسول خدا و آيين مقدس آن حضرت يعنى اسلام آشنا باشد و آن همه فداكارى و ايثار او را در اين راه از نظر بگذراند،و سخنان و اشعار زياد او را كه در دفاع از رسول خدا به عنوان پيامبربرگزيده از طرف خدا گفته است بشنود جاى ترديد براى او در اين باره باقى نمى‏ماند كه او والاترين مؤمنان و سابقه دارترين مسلمانان بوده است.
كسى كه وقتى پيغمبر و على(ع)را مى‏بيند كه نماز مى‏خوانند و على در طرف راست آن حضرت ايستاده به جعفر فرزند ديگرش نيز دستور مى‏دهد تا با آن دو نماز بگزارد و در اين باره بدو مى‏گويد:
"صل جناح ابن عمك و صل عن يساره" (5)
و در اين باره آن اشعار معروف را مى‏گويد كه از آن جمله است:
ان عليا و جعفرا ثقتى‏
عند ملم الزمان و النوب‏
لا تخذلا و انصرا ابن عمكما
أخى لامى من بينهم و أبى‏
و الله لا اخذل النبى و لا
يخذله من بنى ذو حسب (6)
و شخصيت بزرگوارى كه وقتى مسلمانان به حبشه هجرت مى‏كنند قصيده‏اى انشا فرموده و براى نجاشى پادشاه حبشه مى‏فرستد و در آن قصيده مى‏گويد:
ليعلم خيار الناس ان محمدا
وزير لموسى و المسيح بن مريم‏
اتانا بهدى مثل ما أتيابه‏
فكل بأمر الله يهدى و يعصم (7)
و يا در قصيده ديگرى كه راويان شعر و حديث نقل كرده‏اند درباره آن حضرت گويد:
أمين حبيب فى العباد مسوم‏
بخاتم رب قاهر فى الخواتم‏
نبى اتاه الوحى من عند ربه‏
و من قال لا يقرع بها سن نادم (8)
و يا در جاى ديگر كه گويد:
ألم تعلموا أنا وجدنا محمدا
رسولا كموسى خط فى اول الكتب (9)
و چون هنگام مرگ آن جناب فرا مى‏رسد فرزندان عبد المطلب را گرد آورده و بدانها مى‏گويد :
"يا معشر بنى هاشم!أطيعوا محمدا و صدقوه تفلحوا و ترشدوا" (10)
و اشعار و سخنان بسيارى ديگرى كه هر كه خواهد بايد به كتاب شريف الغدير و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد(ط مصر،ج 3،صص 318ـ310)مراجعه نمايد.و اگر بخواهيم همه را در اينجا به رشته تحرير درآوريم كتاب جداگانه‏اى خواهد شد (11) و آيا كسى بعد از آن همه اشعار و سخنان بسيار مى‏تواند براى ترديد در ايمان ابو طالب محملى و توجيهى جز همان كه گفتيم بيابد.
و مضمون سخن ابن ابى الحديد در اينجا جالب است كه مى‏گويد:
اين اشعار را وقتى به صورت مجموع بنگريم متواتر استـاگر چه آحاد آن متواتر نباشدـو مجموعه آنها دلالت بر امر واحد مشتركى دارد و آن تصديق حضرت محمد(ص)است،چنانكه هر كدام از داستانهاى شجاعت على(ع)به صورت خبر واحد نقل شده ولى مجموع آنها متواتر است و براى ما موجب علم بديهى به شجاعت على(ع)مى‏گردد.و اين تواتر مانند تواتر در اخبار سخاوت حاتم و حلم احنف و ذكاوت اياس و غير اينهاست كه جاى ترديد در آنها نيست. (12)
اكنون پس از ذكر اين مقدمه بد نيست بدانيد رواياتى كه درباره عدم ايمان ابى طالب و يا ايمان او در پايان عمر و هنگام مرگ،و يا بودن او در گودال آتش وامثال آن رسيده سند آنها بيشتر به همان عروة بن زبير و يا زهرى و يا سعيد بن مسيب باز مى‏گردد (13) كه دشمنى و انحراف آنها نسبت به امير المؤمنين(ع)آشكار و به اثبات رسيده و يا از كسانى نقل شده كه نزد خود اهل سنت نيز متهم به دروغ و وضع حديث هستند. (14)
و از نظر علماى شيعه نيز مطلب اجماعى و اتفاقى است چنانكه شيخ مفيد(ره)در اوايل المقالات فرموده:
"اماميه اتفاق دارند بر اينكه ابو طالب مؤمن از دنيا رفت" (15)
و شيخ طوسى(ره)در تبيان فرمايد:
از امام باقر و صادق(ع)روايت شده كه ابو طالب مؤمن و مسلمان بود و اجماع اماميه نيز بر آن است كه در آن اختلافى ندارند. (16)
و مرحوم علامه مجلسى در بحار الانوار گويد:
شيعيان اجماع دارند بر اسلام ابو طالب،و اينكه او در آغاز كار به رسول خدا(ص)ايمان آورد و هيچ گاه بتى را پرستش نكرد،بلكه او از اوصياى ابراهيم(ع)بوده است... (17)
و از نظر روايات نيز بيش از حد تواتر در اين باره از رسول خدا و ائمه اطهار حديث به ما رسيده كه مرحوم علامه امينى(ره)بيش از چهل حديث از آنها را در كتاب شريف الغدير (18) نقل كرده و ما براى تيمن و تبرك به ذكر سه حديث از آنها اكتفا مى‏كنيم:
1.از ابو بصير روايت شده كه گويد:به امام باقر(ع)عرض كردم:اى آقاى من مردم مى‏گويند :ابو طالب در گودالى از آتش است كه مغز سرش از آن به جوش مى‏آيد؟
فرمود:دروغ گويند به خدا سوگند،براستى اگر ايمان ابو طالب را در كفه‏اى از ترازو بگذارند و ايمان اين مردم را در كفه ديگرى،قطعا ايمان ابو طالب بر ايمان ايشان‏مى‏چربد... (19)
2.از امام سجاد(ع)درباره ايمان ابو طالب پرسيدند كه آيا مؤمن بود؟فرمود:آرى!عرض شد:در اينجا مردمى هستند كه مى‏پندارند او كافر بوده؟فرمود:خيلى شگفت است!آيا اينان به ابو طالب طعن زده و ايراد مى‏گيرند يا به رسول خدا؟با اينكه خداى تعالى پيغمبر خود را در چند جاى قرآن نهى فرموده از اينكه زن با ايمانى را در نزد مرد كافرى نگاه دارد!و كسى شك ندارد كه فاطمه بنت اسد از زنهايى است كه به ايمان به رسول خدا سبقت جست و او پيوسته در خانه ابو طالب و در عقد او بود تا وقتى كه ابو طالب از دنيا رفت. (20)
3.شيخ مفيد(ره)به اسناد مرفوعى روايت كرده كه چون ابو طالب از دنيا رفت امير المؤمنين (ع)به نزد رسول خدا(ص)آمده و رحلت او را به اطلاع آن حضرت رسانيد،رسول خدا(ص)سخت غمگين شد و بشدت محزون گرديد سپس به على(ع)فرمود:اى على برو و كار غسل و كفن و حنوط او را به عهده گير و چون جنازه او را برداشتيد مرا خبر كن!امير المؤمنين دستور رسول خدا را انجام داد و چون پيغمبر گرامى آمد اندوهناك گشته و فرمود:اى عمو جان صله رحم كردى و پاداش خير و نيكو دادى!براستى كه در كودكى تربيت و سرپرستى كردى،و در بزرگى يارى و كمك دادى!سپس رو به مردم كرده فرمود:
هان به خدا سوگند من براى عموى خود شفاعتى خواهم كرد كه اهل دو عالم را به شگفت اندازد ! (21)
و در پايان تذكر اين نكته لازم است كه چون طبق روايات بسيار جناب ابو طالب ايمان خود را مخفى مى‏داشت و براى اينكه بهتر بتواند از رسول خدا(ص)دفاع و حمايت كند و مشركين در برابر او موضع نگيرند و او را از خويش بدانند اسلام خود را ظاهر نمى‏كرد شايد همين امر براى برخى از برادران اهل سنت سبب اشتباه شده كه‏نسبت كفر به آن جناب داده‏اند،و گاهى نيز شيعه را در مورد اين عقيده زير سؤال برده‏اند كه اگر ابو طالب مسلمان بود چرا هيچ كجا ديده نشد نماز بخواند و مانند فرزندانش و ديگر مسلمانان در نماز آنها شركت جويد؟و چرا در"يوم الدار"و ماجراى دعوت رسول خدا از خويشان سبقت به ايمان به آن حضرت نجست؟و چرا در هيچ يك از مراسم اسلامى شركت نمى‏كرد؟
و همان گونه كه گفتيم پاسخ آن را ائمه اطهار داده‏اند چنانكه در يك حديث است كه امام صادق(ع)فرمود:براستى كه ابو طالب تظاهر به كفر كرد و ايمان خود را پنهان داشت،و چون وفات او فرا رسيد خداى عز و جل به رسول خدا(ص)فرمود كه از مكه خارج شو كه ديگر در مكه ياورى ندارى،و رسول خدا به مدينه هجرت كرد (22) .
و در حديث ديگرى از آن حضرت روايت شده كه فرمود:حكايت ابو طالب حكايت اصحاب كهف است كه ايمان خود را مخفى داشته و تظاهر به شرك كردند و خداى تعالى دو بار به ايشان پاداش عنايت فرمود. (23)
پى‏نوشتها:
1.خداى تعالى در سوره حجر فرموده: "فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشركين انا كفيناك المستهزئين" [اى پيغمبر با صداى بلند آنچه را مأمور بدان شده‏اى به مردم برسان و از مشركان روى بگردان همانا ما تو را از شر استهزا كندگان محفوظ مى‏داريم‏]،و اينان پنج يا شش نفر بودند به نامهاى اسود بن عبد يغوث،وليد بن مغيره،عاص بن وائل سهمى،حارث بن طلاطله و پنجمى آنها حارث بن قيس بود كه پيغمبر را تهديد به مرگ كردند و خداوند شرشان را كفايت فرمود به تفصيلى كه در تفاسير و كتب تاريخى ذكر شده.
2.شرح نهج البلاغه،ج 1(چهار جلدى،چاپ مصر)،ص .356
3.همان،صص 364ـ .356
4.الصحيح من السيرة،ج 2،ص .156
5.اسد الغابة،ج 1،ص 287،شرح نهج البلاغه،ابن ابى الحديد،ج 3،ص 315،الاصابة،ج 4،ص .116
6.ديوان ابى طالب،ص 36،شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج 3،ص .314
7.مستدرك حاكم نيشابورى،ج 2،ص .623
8.ديوان ابى‏طالب،ص 32،شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج 3،ص .313
9.سيره ابن هشام،ج 1،ص 373،خزانة الادب،ج 1،ص 261،تاريخ ابن كثير،ج 3،ص .87
10.تذكره ابن جوزى،ص 5،الخصائص الكبرى،ج 1،ص 87،سيره حلبيه،ج 1،ص 372،اسنى المطالب،ص .10
11.مرحوم علامه امينى نام حدود بيست نفر از دانشمندان و علماى بزرگ شيعه و اهل سنت را در الغدير(ج 7،ص 400)نقل كرده كه درباره ايمان ابو طالب به طور جداگانه كتاب نوشته و براى كتابهاى خود نامهايى گذارده‏اند مانند كتاب اسنى المطالب فى ايمان ابى طالب،كتاب الحجة على الذاهب الى تكفير ابى طالب و كتاب القول الواجب فى ايمان ابى طالب.
و چنانكه مى‏دانيم در سالهاى اخير نيز يكى از دانشمندان عرب در از منطقه احساء و قطيفـاستاد عبد الله خنيزىـكتابى در اين باره نوشت و"ابو طالب مؤمن قريش"نام نهاد،و پس از انتشار با سعايت علماى سعودى دولت آنجا او را به زندان افكنده و محكوم به اعدام كردند كه با وساطت مرحوم آيت الله العظمى بروجردى(ره)از مرگ نجات يافته و آزاد گرديد.
12.شرح نهج البلاغه،(چاپ مصر)ج 2،ص .315
13.سيرة المصطفى،صص 219ـ .216
14.همان.
15.اوائل المقالات،ص .45
16.تبيان،چاپ سنگى،ج 2،ص .287
17.بحار الانوار،ج 9،(چاپ كمپانى)،ص .29
18.الغدير،ج 7،صص 400ـ .342
19.همان،ج 7،ص .390
20.همان،ص .389
21.همان،ص .386
22.الفصول المختارة،ص 80،اكمال الدين صدوق،ص .103
23.روضة الواعظين،ص 121،امالى صدوق،ص 366،الغدير،ج 7،ص 390،شرح نهج البلاغه،ابن ابى الحديد،ج 3،ص .312
سفر به طائف
از مجموع تواريخ چنين برمى‏آيد كه پس از فوت ابو طالب و از دست دادن آن حامى و پناه بزرگ،رسول خدا(ص)در صدد برآمد تا در مقابل مشركين حامى و پناه تازه‏اى پيدا كند و در سايه حمايت او به دعوت آسمانى خويش ادامه دهد،از اين رو در موسم حج و ايام زيارتى ديگر به نزد قبايلى كه به مكه مى‏آمدند مى‏رفت و ضمن دعوت آنها به اسلام از آنها مى‏خواست او را در پناه حمايت خود گيرند تا بهتر بتواند تبليغ رسالت كند و از آن جمله به ايشان مى‏فرمود:من شما را مجبور به چيزى نمى‏كنم،هر كه خواهد از روى ميل و رغبت دعوتم را بپذيرد و گرنه من كسى را مجبور نمى‏كنم،من از شما مى‏خواهم مرا از نقشه‏اى كه دشمنان براى قتل من كشيده‏اند محافظت كنيد تا تبليغ رسالت پروردگار خود را بنمايم و سرانجام هر چه‏خدا مى‏خواهد نسبت به من و پيروانم انجام دهد.
ابو لهب نيز كه همه جا مراقب بود تا پيغمبر خدا با قبايل عرب تماس نگيرد و از پيشرفت اسلام جلوگيرى مى‏كرد به دنبال آن حضرت مى‏آمد و مى‏گفت:اين برادرزاده من دروغگوست سخنش را نپذيريد،و برخى هم مانند قبيله بنى حنيفه آن حضرت را بتندى از خود راندند.
رسول خدا(ص)در اين ميان به فكر قبيله ثقيف افتاد و در صدد برآمد تا از آنها كه در طائف سكونت داشتند استمداد كند و به همين منظور با يكى دو نفر از نزديكان خود چون على(ع)و زيد بن حارثه و يا چنانكه برخى گفته‏اند:تنها به سوى طائف حركت كرد (1) و در آنجا به نزد سه نفر كه بزرگ ثقيف و هر سه برادر و فرزندان عمرو بن عمير بودند رفت،نام يكى عبد ياليل،آن ديگرى مسعود و سومى حبيب بود.
پيغمبر خدا هدف خود را از رفتن به طائف شرح داد و اذيت و آزارى را كه از قوم خود ديده بود به آنها گفت و از آنها خواست تا او را در برابر دشمنان و پيشرفت هدفش يارى كنند،اما آنها تقاضايش را نپذيرفته و هر كدام سخنى گفتند يكى از آنها گفت:من پرده كعبه را دريده باشم اگر خدا تو را به پيغمبرى فرستاده باشد!
ديگرى گفت:خدا نمى‏توانست كسى ديگرى را جز تو به پيامبرى بفرستد!سومىـكه قدرى مؤدبتر بود گفت:به خدا من هرگز با تو گفتگو نمى‏كنم زيرا اگر تو چنانكه مى‏گويى فرستاده از جانب خدا هستى و در اين ادعا كه مى‏كنى راست مى‏گويى پس بزرگتر از آنى كه من با تو گفتگو كنم و اگر دروغ مى‏گويى و بر خدا دروغ مى‏بندى پس شايستگى آن را ندارى كه با تو گفتگويى كنم.
رسول خدا(ص)مأيوسانه از نزد آنها برخاستـو به نقل ابن هشامـهنگام بيرون رفتن از آنها درخواست كرد كه گفتگوى آن مجلس را پنهان دارند و مردم طائف را از سخنانى كه ميان ايشان رد و بدل شده بود آگاه نسازند،و اين بدان جهت بود كه نمى‏خواست سخنان عبد ياليل و برادرانش گوشزد مردم طائف و موجب گستاخى آنان‏نسبت بدان حضرت گردد و شايد هم نمى‏خواست گفتار آنها به گوش بزرگان قريش در مكه برسد و موجب شماتت آنها شود.
اما آنها درخواست پيغمبر خدا را ناديده گرفته و ماجرا را به گوش مردم رساندند و بالاتر آنكه اوباش شهر را وادار به دشنام و استهزاى آن حضرت كردند و همين سبب شد تا چون رسول خدا(ص)خواست از ميان شهر عبور كند از دو طرف او را احاطه كرده و زبان به دشنام و استهزا بگشايند و بلكه پس از چند روز توقف روزى بر آن حضرت حمله كرده سنگ بر پاهاى مباركش زدند و بدين وضع ناهنجار آن بزرگوار را از شهر بيرون كردند.
رسول خدا(ص)به هر ترتيبى بود از دست آن فرومايگان خود را نجات داده از شهر بيرون آمد و در سايه ديوارى از باغهاى خارج شهر آرميد تا قدرى از خستگى رهايى يابد و خون پاهاى خود را پاك كند،و در آن حال رو به درگاه محبوب واقعى و پناهگاه هميشگى خود يعنى خداى بزرگ كرده و شكوه حال بدو برد و با ذكر او دل خويش را آرامش بخشيد و از آن جمله گفت :
"اللهم اليك أشكو ضعف قوتى،و قلة حيلتى و هوانى على الناس يا أرحم الراحمين،أنت رب المستضعفين و أنت ربى،إلى من تكلنى،الى بعيد يتهجمنى،أم الى عدو ملكته امرى،ان لم يكن بك على غضب فلا ابالى و لكن عافيتك هى اوسع لى،اعوذ بنور وجهك الذى أشرقت له الظلمات و صلح عليه امر الدنيا و الآخرة من ان تنزل بى غضبك او يحل على سخطك،لك العتبى حتى ترضى و لا حول و لا قوة الا بك".
[پروردگارا من شكوه ناتوانى و بى پناهى خود و استهزاى مردم را نسبت به خويش به درگاه تو مى‏آورم اى مهربانترين مهربانها!تو خداى ناتوانان و پروردگار منى،مرا در اين حال به دست كه مى‏سپارى؟به دست بيگانگانى كه با ترشرويى مرا برانند يا دشمنى كه سرنوشت مرا بدو سپرده‏اى!
خداوندا!اگر تو بر من خشمناك نباشى باكى ندارم ولى عافيت تو بر من فراختر و گواراتر است.
من به نور ذاتت كه همه تاريكيها را روشن كرده و كار دنيا و آخرت را اصلاح مى‏كند پناه مى‏برم از اينكه خشم تو بر من فرود آيد يا سخط و غضبت بر من فرو ريزد،ملامت(يا بازخواست)حق توست تا آن گاه كه خوشنود شوى و نيرو و قدرتى‏جز به دست تو نيست.]باغ مزبور تاكستانى بود متعلق به عتبه و شيبه دو تن از بزرگان مكه كه خود در آنجا بودند و چون از ماجرا مطلع شدند به حال آن بزرگوار ترحم كرده و به غلامى كه در باغ داشتند و نامش"عداس"و به كيش مسيحيت بود دستور دادند خوشه انگورى بچيند و براى آن حضرت ببرد.
عداس طبق دستور آن دو،خوشه انگورى چيده و در ظرفى نهاد و براى رسول خدا(ص)آورد،عداس ديد چون رسول خدا(ص)خواست دست به طرف انگور دراز كند و خواست دانه‏اى از آن بكند"بسم الله"گفت و نام خدا را بر زبان جارى كرد،عداس با تعجب گفت:اين جمله كه تو گفتى در ميان مردم اين سرزمين معمول نيست،رسول خدا پرسيد:
ـتو اهل كدام شهر هستى و آيين تو چيست؟
عداسـمن مسيحى مذهب و اهل نينوى هستم!
رسول خدا(ص)از شهر همان مرد شايستهـيعنىـيونس بن متى؟
عداسـيونس بن متى را از كجا مى‏شناسى؟
فرمودـاو برادر من و پيغمبر خدا بود و من نيز پيغمبر و فرستاده خدايم.
عداس كه اين سخن را شنيد پيش آمده سر آن حضرت را بوسيد و سپس روى پاهاى خون آلود وى افتاد.
عتبه و شيبه كه ناظر اين جريان بودند به يكديگر گفتند:اين مرد غلام ما را از راه به در برد.
و چون عداس به نزد آن دو برگشت از او پرسيدند:چرا سر و دست و پاى اين مرد را بوسيدى؟
گفت:كارى براى من بهتر از اين كار نبود،زيرا اين مرد از چيزهايى خبر داد كه جز پيغمبران كسى از آن چيزها خبر ندارد،عتبه و شيبه بدو گفتند:
ولى مواظب باش اين مرد تو را از دين و آيينى كه دارى بيرون نبرد كه آيين تو بهتراز دين اوست.
و مدت توقف آن حضرت را در طائف برخى ده روز و برخى يك ماه ذكر كرده‏اند. (2)
بازگشت رسول خدا(ص)به مكه
طبرسى(ره)از على بن ابراهيم نقل كرده هنگامى كه رسول خدا(ص)از طائف بازگشت و به نزديكى مكه رسيد چون به حال عمره بود و مى‏خواست طواف و سعى انجام دهد در صدد برآمد تا در پناه يكى از بزرگان مكه درآيد و با خيالى آسوده از دشمنان اعمال عمره را انجام دهد،از اين رو مردى از قريش را كه در خفا مسلمان شده بود ديدار كرده فرمود:به نزد اخنس بن شريق برو بدو بگو:محمد از تو مى‏خواهد او را در پناه خود درآورى تا اعمال عمره خود را انجام دهد!
مرد قرشى به نزد اخنس آمد و پيغام را رسانيد و او در جواب گفت:من از قريش نيستم بلكه جزء همپيمانان آنها هستم و ترس آن را دارم كه اگر اين كار را بكنم آنها مراعات پناه مرا نكنند و عملى از آنها سر زند كه براى هميشه موجب ننگ و عار من گردد.
مرد قرشى بازگشت و سخن او را به حضرت گفت،پيغمبر به او فرمود:نزد سهيل بن عمرو برو و همين سخن را به او بگو،و چون مرد قرشى پيغام را رسانيد سهيل نپذيرفت و براى بار سوم رسول خدا(ص)او را به نزد مطعم بن عدى فرستاد و مطعم حاضر شد كه آن حضرت را در پناه خود گيرد تا طواف و سعى و عمره را انجام دهد،و بدين ترتيب رسول خدا(ص)وارد مكه شد و براى طواف به مسجد الحرام آمد.
ابو جهل كه آن حضرت را ديد فرياد زد:اى گروه قريش اين محمد است كه اكنون تنهاست و پشتيبانش نيز از دنيا رفته اكنون شما دانيد با او!
طعيمه بن عدى پيش رفته گفت:حرف نزن كه مطعم بن عدى او را پناه داده!
ابو جهل بيتابانه نزد مطعم آمد و گفت:از دين بيرون رفته‏اى يا فقط پناهندگى او راپذيرفته‏اى؟مطعم گفت:از دين خارج نشده‏ام ولى او را پناه داده‏ام،ابو جهل گفت:ما هم به پناه تو احترام مى‏گذاريم،و از آن سو رسول خدا(ص)چون طواف و سعى را انجام داد نزد مطعم آمده و ضمن اظهار تشكر فرمود:پناه خود را پس بگير!مطعم گفت:چه مى‏شود اگر از اين پس نيز در پناه من باشى؟فرمود :دوست ندارم بيش از يك روز در پناه مشركى به سر برم،مطعم نيز جريان را به قريش اطلاع داده و اعلان كرد:محمد از پناه من خارج شد (3) .
فراهم شدن مقدمات هجرت
در شهر يثربـكه بعدها به مدينه موسوم گرديدـدو قبيله به نام اوس و خزرج زندگى مى‏كردند و در مجاورت ايشان نيز تيره‏هايى از يهود سكونت داشتند كه به كار تجارت و سوداگرى مشغول بودند و تدريجا سرزمينها و مزارعى در اطراف شهر خريدارى كرده و محله‏هايى مخصوص به خود داشتند،و تاريخ مهاجرت اين يهوديان به يثرب به گذشته‏هاى دور برمى‏گشت و طبق برخى از روايات،نخستين گروهى كه به منظور مجاورت به يثرب آمدند چند تن از بزرگان و دانشمندان يهود بوده كه چون در كتابهاى خود ديده بودند كه آخرين پيامبر الهى بدان شهر هجرت مى‏كند ولى زمان آن را نمى‏دانستند براى ديدار آن حضرت و ايمان به وى به يثرب مهاجرت كرده و در آنجا ماندند،و تدريجا فرزندان ايشان رو بتزايد گذارده و به كار تجارت و زراعت مشغول شدند.
ميان قبيله اوس و خزرج سالها آتش جنگ و اختلاف زبانه مى‏كشيد و هر چند وقت يك بار به جان هم مى‏افتادند و گروهى را به خاك و خون افكنده و گاهى به دنبال جنگ آنكه پيروز مى‏شد خانه و نخلستان قبيله شكست خورده را ويران كرده و به آتش مى‏كشيد،و بحث در اينكه آيا ريشه اين اختلاف چه بوده و از كجا سرچشمه‏گرفته بود ما را از وضع تدوين اين مختصر خارج مى‏كند،و بعيد نيستـچنانكه برخى از مورخين نوشته‏اندـاين جنگ و خونريزى به تحريك و دسيسه يهوديان ساكن يثرب صورت گرفته و آنها براى آنكه به آسودگى بتوانند به كار تجارت و اندوختن پول و ثروت و تشكيل دادن بانك زمين و قبضه كردن اقتصاد و بازار كشاورزى و محصول مردم مشغول باشند،صاحبان اصلى سرزمين يثرب را به جان هم انداختند و اين سرگرمى خانمان برانداز را براى آنها فراهم ساختند و خودشان با آسايش خاطر به تعقيب هدفشان پرداختند.
و با اين حال گاهى هم متعرض يهود مى‏شدند و با آنها نيز به جنگ و ستيز مى‏پرداختند.
يهوديان كه اهل كتاب بودند و مژده ظهور پيغمبرى را در سرزمين حجاز و هجرت او را به شهر يثرب از علما و دانشمندان خود شنيده و در كتابها خوانده بودند،گاه گاهى در بحثها و نزاعهايى كه ميان آنها و اعراب يثرب پيش مى‏آمد به آنها مى‏گفتند پيغمبرى ظهور خواهد كرد و چون او بيايد ما بدو ايمان آورده و به دستيارى او شما را نابود خواهيم كرد.
اوس و خزرج روى اختلافات قبلى،خود را براى جنگ تازه‏اى آماده مى‏كردند و هر دو دسته مى‏كوشيدند قبايل ديگر عرب را نيز با خود همپيمان كرده نيروى بيشترى براى سركوبى و شكست حريف پيدا كنند تا در هنگام برخورد و جنگ از قدرت بيشترى برخوردار باشند.
اين جنگ كه دو سال پيش از هجرت رسول خدا(ص)به مدينه اتفاق افتاد همان جنگ"بعاث"بود كه افراد بسيارى از دو طرف در آن كشته شده و خانه‏ها و نخلستانهايى ويران و به آتش كشيده شد.
دو قبيله اوس و خزرج به سوى قبايل مكه متوجه شده و هر كدام در صدد برآمدند تا آنها را با خود همپيمان و همراه كرده و از نيروى آنها عليه دشمن خود كمك گيرند.
و طبق نقل ابن اسحاق در سيره،اوسيان زودتر از قبيله خزرج به اين فكر افتاده و چند تن از افراد آن قبيله كه در رأس آنها شخصى به نام انس بن رافع بود به مكه‏آمدند تا با قريش عليه خزرج پيمان ببندند.
رسول خدا(ص)چنانكه پيش از اين گفتيمـپيوسته مترصد بود تا افراد تازه‏اى را به دين خود دعوت كند،و به خصوص هنگامى كه مى‏شنيد از قبايل اطراف و مردم شهرهاى ديگر جزيرة العرب افرادى به مكه آمده‏اند خود را به نزد آنها رسانده و اسلام را برايشان عرضه مى‏كرد و به گفته ابن هشام:براى حركت آن حضرت كافى بود كه بشنود مرد محترمىـيا افراد تازه‏اىـاز رؤساى قبايل يا گروهى از افراد معمولى آن قبيله به منظور زيارت يا منظورهاى ديگرى به مكه آمده كه رسول خدا(ص)به محض آنكه مطلع مى‏شد از جاى برمى‏خاست و به دنبال آنها مى‏رفت و ايشان را به دين خود دعوت كرده و از آنها يارى مى‏طلبيد.
وقتى پيغمبر خدا از ورود قبيله اوس به مكه با خبر شد به نزد آنها آمده و پيش از آنكه آنها را به اسلام و ايمان به خداى تعالى دعوت كند فرمود:من كارى را به شما پيشنهاد مى‏كنم كه از آنچه به خاطر آن به اين شهر آمده‏ايد بهتر است.
پرسيدند:آن چيست؟
فرمود:به خداى يگانه ايمان آوريد و اسلام را بپذيريد،سپس جريان نبوت خويش را به آنها اظهار كرده و چند آيه از قرآن نيز بر آنها تلاوت كرد.
در ميان افراد مزبور جوانى بود به نام اياس بن معاذ كه چون سخنان رسول خدا(ص)را شنيد رو به همراهان كرده گفت:به خدا سوگند!اين مرد راست مى‏گويد و اين كار بهتر از آنى است كه شما براى انجام آن به اين شهر آمده‏ايد،ولى انس بن رافع مشت خاكى برداشته به دهان او زد و او را ساكت كرده گفت:ما براى اين كار به مكه نيامده‏ايم و بدين ترتيب آن مجلس به هم خورد،ولى اياس در باطن به رسول خدا(ص)ايمان آورد و با اينكه پس از ورود به مدينه چندان زنده نبود و به دنبال همان جنگ"بعاث"از دنيا رفت،ولى هنگام مرگ نزديكانش ديدند زبانش به ذكر"الله"گوياست و"لا اله الا الله"و"الحمد لله"مى‏گويد و همه دانستند كه او در همان ديدار مكه به رسول خدا ايمان آورده و مسلمان شده است.
ولى بر طبق نقل ديگران نخستين كسى كه از مردم يثرب براى پيمان بستن با قريش‏به مكه آمد دو تن از قبيله خزرج بودند به نامهاى اسعد بن زراره و ذكوان بن عبد القيس.و اين در سال دهم بعثت و قبل از شكسته شدن محاصره اقتصادى بنى هاشم بود.
پى‏نوشتها:
1.در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج 14،(چاپ جديد)،نقل كرده كه فقط على(ع)همراه آن حضرت بود و در همان كتاب،ج 4،ص 27 از مدائنى روايت كرده كه على(ع)و زيد هر دو با آن حضرت بودند و در سيره ابن هشام آمده كه تنها به طائف سفر كرد.
2.سيرة المصطفى،ص 221،الصحيح من السيرة،ج 2،ص .164
3.برخى از سيره نويسان در صحت اين داستان ترديد كرده آن را بعيد دانسته‏اند و گفته‏اند :چگونه ممكن است رسول خدا در پناه مشركى در آيد،اگر چه براى انجام يك عمل واجب مانند عمره باشد؟اما ما در نظاير اين حديث پيش از اين گفته‏ايم كه استبعاد نمى‏تواند مدرك اين گونه مسائل تاريخى قرار گيرد،مگر آنكه سند حديث مخدوش باشد و دليلى بر اثبات آن از نظر سند نداشته باشيم و العلم عند الله.
داستان اسعد بن زراره و ذكوان...
طبرسى(ره)در اعلام الورى مى‏نويسد:دو تن از افراد قبيله خزرج به نام اسعد بن زراره و ذكوان بن عبد قيس به مكه آمدند و چون با عتبة بن ربيعه سابقه دوستى و رفاقت داشتند يك سر به خانه او رفته و منظور خود را بدو اظهار كرده از او خواستند بر ضد اوس با ايشان پيمانى منعقد كند،عتبه در جواب آنها گفت:
اولاـسرزمين شما از شهر ما دور است و فاصله زيادى ميان ما و شما وجود دارد.و ثانياـپيش آمد تازه‏اى در شهر ما اتفاق افتاده كه همه فكر ما را به خود مشغول ساخته و مجال هر گونه فكر و كار و تصميم‏گيرى را از ما گرفته است و ما را مستأصل و درمانده كرده!
اسعد پرسيد:چه كار مهمى است كه شما را نگران كرده با اينكه شما در حرم خدا و محل امن و امانى به سر مى‏بريد؟
عتبه گفت:مردى از ميان ما برخاسته و مدعى شده كه من رسول و فرستاده خدايم.اين مرد خردمندان ما را به سفاهت و بى خردى نسبت داده،به خدايان ما دشنام مى‏دهد،جوانان ما را از راه به در برده و جمع ما را پراكنده ساخته است!.
اسعد پرسيد:چه نسبتى در ميان شما دارد و نسبش چيست؟
عتبهـاو فرزند عبد الله بن عبد المطلب و از اشراف و بزرگترين خاندان شهر مكه است!
اسعد كه اين سخن را شنيد به ياد حرف يهوديان يثرب افتاد كه مى‏گفتند:زمان ظهور پيغمبرى كه از مكه بيرون آيد و به يثرب مهاجرت كند همين زمان است و چون بيايد ما به وسيله او شماها را نابود خواهيم كرد!از اين رو تأملى كرده و از عتبه پرسيد:
ـآن مرد كجاست؟عتبه گفت:در حجر(اسماعيل)مى‏نشيند.
و چون احساس كرد كه اسعد مايل به ديدن او شده بى‏درنگ دنبال گفتار خود را گرفته و ادامه داد:
ـاما مواظب باش با او تكلم نكنى و سخنش را نشنوى كه وى جادوگر است و با جادوى كلام خود،تو را سحر مى‏كند!اسعد گفت:من به حال عمره وارد مكه شده‏ام و بناچار براى طواف خانه كعبه بايد به مسجد بروم پس چه بكنم كه حرف او را نشنوم؟
عتبه گفت:در هر دو گوش خود پنبه بگذار!
اسعد به دستور عتبه پنبه در گوشهاى خود گذارده وارد مسجد شد و به طواف مشغول گرديد.
در شوط اول (1) رسول خدا(ص)را ديد كه در همان حجر(اسماعيل)نشسته و گروهى از بنى هاشم نيز اطرافش را گرفته‏اند،اسعد از آنجا گذشت و چون در شوط دوم به آنجا رسيد با خود گفت:راستى كه كسى از من نادانتر نيست آيا مى‏شود كه چنين داستان مهمى در مكه اتفاق افتاده باشد و من بدون اطلاع و تحقيق از حال اين مرد به شهر خود بازگردم،چه بهتر آنكه نزد او بروم و از حال او مطلع گردم و خبر آن را براى قوم خود در يثرب ببرم!
به همين منظور پنبه را از گوش خود بيرون آورده و به كنارى انداخت و نزد رسول خدا(ص)آمده و به عنوان تحيت به رسم مردم آن زمان و بت پرستان به جاى سلام گفت:"انعم صباحا"رسول خدا(ص)سر بلند كرده و بدو فرمود:خداوند به جاى اين جمله تحيت بهترى را براى ما مقرر فرموده و آن تحيت اهل بهشت است:"السلام عليكم".
اسعد گفت:اى محمد ما را به چه چيز دعوت مى‏كنى؟
فرمود:شهادت به يگانگى خدا و نبوت خويشـو سپس قسمتى از دستورهاى اسلام را بر او خواند .اسعد كه اين سخنان را شنيد گفت:"اشهد أن لا اله الا الله"گواهى دهم به يگانگى خدا و اينكه تويى رسول خدا،سپس اظهار كرد اى رسول خدا!پدر و مادرم به فدايت،من از اهل يثرب و از قبيله خزرج هستم و ميان ما و برادرانمان از قبيله اوس رشته‏هاى بريده بسيار هست كه اميد است خداوند به وسيله تو آن رشته‏هاى بريده را پيوند دهد و به دست تو اين جدايى و دشمنى برطرف گردد و آن وقت است كه كسى نزد ما عزيزتر و محبوبتر از تو نخواهد بود. ..
اسعد سخنان خود را ادامه داده گفت:يكى از مردان قبيله من نيز همراه من آمده و اگر او نيز مانند من اين آيين را بپذيرد اميد آن مى‏رود كه خداى تعالى به دست تو كار ما را سرانجامى عنايت فرمايد.
اسعد پس از اين ماجرا به نزد ذكوان آمد و او را نيز به اسلام دعوت كرد و با سخنان تشويق آميزى كه گفت او را نيز به دين اسلام درآورد.
سال يازدهم بعثت و اسلام شش يا هشت تن از مردم يثرب
طبق برخى از روايات يك سال از ماجراى اسلام اسعد بن زراره گذشت موسم حج فرا رسيد و اسعد بن زراره با پنج تن و يا هفت تن ديگر از مردم يثرب به مكه آمد و رسول خدا را در عقبه ديدار كرده و به آن حضرت ايمان آوردند،كه در اسامى آنها اختلاف است و نام جابر بن عبد الله،عوف بن حارث و رافع بن مالك در آنها ديده مى‏شود.
اينان پس از اين ماجرا به يثرب باز مى‏گردند و با نزديكان خود در آن شهر موضوع را در ميان گذاشته و آنها را به اسلام دعوت مى‏كنند و جمعى را به دين اسلام در مى‏آورند.
سال بعد فرا مى‏رسد،و باز هم اسعد بن زراره با جمعى ديگر در موسم حج به مكه آمده و اين بار با نيرو و جسارت بيشترى نزد رسول خدا(ص)آمده و قرار ديدارى را با آن حضرت در عقبه گذاردند كه آن را عقبه اولى مى‏نامند.
پيمان عقبه اولى و آمدن مصعب بن عمير به يثرب در سال دوازدهم
سال دوازدهم بعثت بود و همان گونه كه اشاره شد اسعد بن زراره با يازده تن ديگر كه دو تن آنها نيز از قبيله اوس بودندـبه مكه آمدند و طبق قرارى كه گذاردند در عقبه منى خدمت رسول خدا(ص)آمده و آنها كه ايمان نداشتند نيز ايمان آورده و با آن حضرت پيمانى بستند كه آن را"بيعة النساء"گفته‏اند.
و متن پيمان اين گونه بود كه"شرك نورزند،و دزدى و زنا نكنند و فرزندان خود را نكشند،بهتان نزنند..."
و هنگامى كه خواستند به شهر خود"يثرب"بازگردند از رسول خدا درخواست كردند تا كسى را براى تعليم قرآن و تبليغ اسلام به همراه ايشان به يثرب گسيل دارد.
در ميان جوانان مكه كه به اسلام گرويده و با شوق و شور فراوانى قرآن و دستورهاى دين را فرا گرفته بودند جوانى بود به نام مصعب بن عمير كه بيشتر قرآن را كه تا به آن روز به رسول خدا(ص)نازل شده بود حفظ كرده و به ياد داشت،و به خاطر پذيرفتن اسلام نيز رنجها و سختيهاى زيادى را تحمل كرده بود،زيرا پيش از آنكه مسلمان شود در خانه خود و پيش پدر و مادر از همه محبوبتر و عزيزتر بود و در وضع مرفهى زندگى مى‏كرد،اما پس از اينكه مسلمان شد مورد بى مهرى پدر و مادر قرار گرفت تا آنجا كه او را از خانه خود بيرون كردند و چون مسلمانان به حبشه هجرت كردند با آنان به حبشه رفت،و با گروهى كه پس از چندى به مكه بازگشتند به مكه آمد،و چون رسول خدا(ص)و بنى هاشم در شعب ابى طالب محصور گشتند مصعب نيز با آنها بود و همه آن دشواريها و گرسنگيها و رنجها را در طول آن چند سال تحمل كرده و به چشم مشاهده كرده بود.
بارى رسول خدا(ص)مصعب بن عمير را براى رفتن به شهر يثرب انتخاب كرده و خود همين انتخاب مى‏تواند معرف شخصيت والاى مصعب بن عمير باشد و جريانات بعدى نيز شايستگى و لياقت او را در اين انتخاب ثابت كرد!
مصعب بن عمير به همراه اسعد و همراهان به مدينه آمد و چند روزى از ورود او به شهر يثرب نگذشته بود كه گروهى از جوانان خزرج به اسلام گرويدند و كمترخانه‏اى بود كه چون افراد آن خانه گرد هم جمع مى‏شدند سخن از دين اسلام و رسول خدا(ص)به ميان نيايد.
اسعد بن زراره هر روزه مصعب را با خود برمى‏داشت و به هر كجا انجمنى از خزرجيان مى‏ديد او را مى‏برد و آنها را به اسلام دعوت مى‏نمود تا روزى به فكر قبيله اوس افتاد و به مصعب گفت:
دايى من سعد بن معاذ از رؤساى قبيله اوس و مردى خردمند و بزرگوار است و در ميان تيره"عمرو بن عوف"نفوذ و سيادتى دارد و اگر بتوانيم او را به دين اسلام وارد كنيم كار ما تمام و كامل خواهد شد اكنون بيا تا به محله ايشان برويم،مصعب پذيرفت و به همراه اسعد به محله سعد بن معاذ آمد و سر چاهى(كه معمولا محل اجتماع مردم بود)نشست و جمعى از نوجوانان گردش را گرفته و مصعب براى آنها قرآن مى‏خواند.اين خبر به گوش سعد بن معاذ رسيد و او شخصى را كه نامش اسيد بن حضير و از بزرگان قبيله(و دلاوران)ايشان بودـخواست و بدو گفت:خبر به من رسيده كه اسعد بن زراره به محله ما آمده و جوانى قرشى را با خود آورده و جوانهاى محله ما را از راه به در كرده اينك به نزد او برو و از اين كارش جلوگيرى كن.
اسيد حركت كرد و چون چشم اسعد به او افتاد به مصعب گفت:اين شخص مرد بزرگى است و اگر به آيين ما درآيد در پيشرفت كار ما تأثير بسيارى دارد و چون اسيد به نزد آنها رسيد گفت :اى ابا امامه(لقب اسعد بوده)دايى تو مرا فرستاده و مى‏گويد:از محله ما برو و جوانان ما را از راه بيرون نبر و از خشم قبيله اوس بر جان خويش بيمناك باش!
مصعب رو به اسيد كرده گفت:ممكن است قدرى بنشينى تا ما مطلبى را به تو عرضه داريم اگر دوست داشتى آن را بپذير و اگر دوست نداشتى ما از اينجا دور خواهيم شد.
اسيد پذيرفت و نشست،مصعب نيز يك سوره از قرآن را براى او خواند...آيات جانبخش قرآن(كه لابد با لحن و صوت حجازى مصعب همراه بوده)چنان در دل اسيد اثر كرد و روح او را جذب نمود كه بى اختيار پرسيد:
هر كس بخواهد به اين دين درآيد چه بايد بكند؟مصعب گفت:بايد غسل كند و دو جامه پاك بپوشد و شهادتين را بر زبان جارى سازد و نماز بخواند.
اسيد كه شيفته آيين مقدس اسلام شده بود و مى‏خواست هر چه زودتر در زمره پيروان قرآن درآيد در كنار خود آبى كه در آن غسل كند جز همان چاهى كه بر سر آن نشسته بودند نديد از اين رو خود را با همان لباسى كه در تن داشت به درون چاه انداخت و سپس از چاه بيرون آمد و جامه‏اش را فشار داده پيش مصعب آمد و گفت:اكنون بگو چه بايد بگويم؟مصعب شهادتين را به او ياد داد و اسيد گفت:
"اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله".
آن گاه دو ركعت نماز هم به او ياد داده و اسيد انجام داد،و چون خواست برود رو به اسعد كرده گفت:من هم اكنون داييت سعد را هم پيش شما مى‏فرستم و كارى مى‏كنم كه او به نزد شما بيايد،اين را گفت و به طرف خانه سعد حركت كرد.
سعد بن معاذ در خانه نشسته و چشم به راه اسيد بود كه ناگاه اسيد را ديد مى‏آيد اما وضع حال او دگرگون است.
سعد به نزديكانش گفت:سوگند مى‏خورم كه اسيد غير از آن اسيدى است كه از پيش ما رفت و عوض شده!و چون از ماجرا مطلع شد خودش بلند شد و به نزد مصعب آمد،مصعب نيز سوره مباركه"حم تنزيل من الرحمن الرحيم..."را براى او خواند.
مصعب گويد:به خدا سوگند همين كه آن سوره را گوش داد پيش از آنكه سخنى بگويد ما اسلام را در چهره‏اش خوانديم(و دانستيم كه آن سوره كار خود را كرده و نور قرآن در دلش تابيده است).
سعدـبا شنيدن همان سورهـكسى را به خانه‏اش فرستاد و دو جامه پاك براى او آوردند،آن گاه غسل نموده شهادتين را بر زبان جارى كرد و به دنبال آن،دو ركعت نماز خواند،آن گاه دست مصعب را گرفت و به نزد خود برد و گفت:از اين پس آزادانه آيين خود را بر مردم آشكار و ترويج كن و از كسى بيم نداشته باش.سپس به ميان قبيله عمرو بن عوف آمد و فرياد زد:
اى بنى عمرو بن عوف!هيچ مرد و زن و پير و جوانى در خانه نماند و همگى‏بياييد.و چون همه آمدند گفت:مقام و مرتبه من در نزد شما چگونه است؟
همه گفتند:تو بزرگ و فرمانرواى ما هستى و هر چه دستور دهى انجام خواهيم داد.
سعد گفت:سخن با شما،مردانتان و زنانتان و بچه‏هايتان بر من حرام است مگر اينكه اين دو جمله را گواهى دهيد:"لا اله الا الله،محمد رسول الله"و سپاس خداى را كه ما را به اين آيين گرامى داشت و اين محمد همان پيغمبرى است كه يهوديان از ظهورش خبر مى‏دادند.
و چون بازگشتند خانه‏اى نبود كه پس از شنيدن سخنان سعد مرد مسلمان يا زن مسلمانى در آن وارد نشود و بدين ترتيب آيين مقدس اسلام بسرعت در مدينه انتشار يافت و پيروان بسيارى از هر دو قبيله اوس و خزرج پيدا كرد،و مصعب بن عمير نيز با قدرت و نيروى بيشترى شروع به تبليغ دين اسلام كرده و جريان كار خود را نيز مرتبا به رسول خدا(ص)گزارش مى‏داد،پيغمبر خدا نيز به مسلمانانى كه در مكه بودند و تحت شكنجه و آزار مشركان قرار داشتند دستور داد به مدينه مهاجرت كنند و تدريجا مقدمات هجرت فراهم مى‏شد.
پيمان عقبه دوم
مصعب كه در انجام مأموريت خود بخوبى موفق شده بود پس از چندى به مكه بازگشت و چون ايام حج فرا رسيد گروهى از مسلمانان شهر مدينه نيز به همراه كاروانى كه براى حج حركت كرده بود به مكه آمدند تا ضمن انجام مناسك حج از نزديك پيغمبر بزرگوار خود را نيز زيارت كنند .
اينان جمعا هفتاد و سه مرد و دو زن بودند كه در ميان كاروان مدينه مانند حاجيان ديگر به انجام مناسك مشغول و بسيارى از ايشان نيز در افشاى دين خود احتياط مى‏كردند.
چند تن از مردان آنها پيش از روز عيد و رفتن به عرفات و منى،رسول خدا(ص)را در مسجد الحرام ديدار كرده و پيغمبر خدا با آنها قرار ملاقات و گفتگو را در شب دوم تشريق(شب دوازدهم)در منى گذارد و براى آنكه اين ملاقات در خفا انجام‏شود و مشركين مكه از ماجرا مطلع نشوند به آنها فرمود:آخرهاى شب كه شد،يكى يكى به خانه عبد المطلب كه در عقبه منى است بياييد .
كعب بن مالكـيكى از راويان حديثـمى‏گويد:ما آن شب را تا ثلثى از شب در چادرهاى خود به سر برديم و پس از آن در كمال خفا يكى يكى به طرف ميعادگاه به راه افتاديم و همانند راه رفتن مرغ"قطا"گامها را آهسته آهسته برداشته و بر زمين مى‏گذارديم و بدين ترتيب همه هفتاد و سه نفر و آن دو زن مسلمانى كه همراه ما بود به ميعادگاه رفتيم.
منظور از اين ديدار چنانكه بعدا معلوم شد دعوت رسول خدا(ص)به مدينه و عقد پيمانى در اين باره بود.
رسول خدا(ص)نيز به اتفاق حمزه و على(ع)و به گفته برخى عمويش عباس بن عبد المطلب به نزد آنها آمد و پس از حضور تمامى افرادـبه نقل ابن هشام در سيرهـنخستين كسى كه لب به سخن گشود عباس بن عبد المطلب عموى پيغمبر بود كه رو به مسلمانان مدينه كرده و به اين مضمون سخنانى گفت:
اى مردم يثرب شما مقام و شخصيت محمد را در ميان ما مى‏دانيد،ما تا به امروز او را به هر ترتيبى بوده در مقابل دشمنان حفظ كرده‏ايم اكنون كه شما مى‏خواهيد او را به شهر خود دعوت كنيد بايد بدانيد كه موظف هستيد وى را در برابر دشمنان يارى كرده و از آزار و گزند آنها محافظتش كنيد چنانكه براستى آمادگى اين كار را داريد با او پيمانى ببنديد و از اين جا به شهر خود ببريد و گرنه وى را به حال خود واگذاريد تا در شهر خود و در ميان قوم و قبيله‏اش بماند. (2)
مى‏نويسند:سخن عباس كه به پايان رسيد مسلمانان يثرب رو به رسول خدا(ص)كرده گفتند:شما سخن بگوى و هر پيمانى كه مى‏خواهى براى خود و خداى خود از ما بگير!رسول خدا(ص)فرمود :اما آنچه مربوط به خداست آنكه او را بپرستيد و چيزى را شريك او قرار ندهيد و اما آنچه مربوط به من است آنكه چنانكه از زنان و فرزندان خود دفاع مى‏كنيد از من نيز به همان گونه دفاع كنيد،و در برابر شمشير و جنگ پايدارى كنيد اگر چه عزيزانتان كشته شود!
پرسيدند:اگر ما چنين كرديم پاداش ما در برابر اين كار چيست؟و خدا به ما چه خواهد داد؟
فرمود:اما در دنيا آنكه بر دشمنان خويش پيروز خواهيد شد،و اما در آخرت:رضوان و بهشت ابدى پاداش شماست.
براء بن معرورـكه يكى از آنها بودـدست خود را به عنوان بيعت دراز كرده عرض كرد:سوگند به آنكه تو را به حق مبعوث فرموده ما تو را همانند عزيزانمان محافظت خواهيم كرد،و همانگونه كه از نواميس خود دفاع مى‏كنيم از تو نيز به همانگونه دفاع خواهيم كرد،پيمانت را با ما ببند كه ما به خدا فرزند جنگ و شمشير هستيم و جنگجويى را از پدران خود ارث برده‏ايم ...
ابو الهيثم بن تيهانـيكى ديگر از آنانـسخن براء را قطع كرده گفت:اى رسول خدا هم اكنون ميان ما و ديگران پيمانهايى وجود دارد كه ما با اين پيمان بايد خود را براى قطع همه آنها آماده كنيم،چنان نباشد كه چون به نزد ما بيايى و بر دشمنانت پيروز شوى ما را رها كرده و به سوى قوم خود بازگردى؟رسول خدا(ص)تبسمى كرده و آنها را مطمئن ساخت كه چنين نخواهد بود.
عباس بن عبادهـيكى ديگر از ايشانـكه ديد همگى آماده بستن پيمان شده‏اند به پا خاست و هم شهريان خود را مخاطب ساخته گفت:
ـهيچ مى‏دانيد چه پيمانى با اين مرد مى‏بنديد؟گفتند:آرى!گفت:
ـشما با مبارزه و جنگ با همه مردم از سرخ و سياه بيعت مى‏كنيد،اكنون خوب دقت كنيد اگر احيانا با از دست دادن اموال خود و كشته شدن اشراف و بزرگانتان دست از يارى او خواهيد كشيد و تسليم دشمنش خواهيد كرد از بيعت با او خوددارى كنيد و او را به حال خود واگذاريد كه به خدا سوگند اگر چنين كارى بكنيد ننگ ابدى را براى‏خود خريدارى كرده‏ايد؟
همگى گفتند:ما چنين نخواهيم كرد.و بدين ترتيب با آن حضرت بيعت كرده و نام اين بيعت را"بيعة الحرب"گذاردند.
رسول خدا(ص)به دنبال اين بيعت و پيمان بدانها فرمود اكنون از ميان خود دوازده نفر را انتخاب كنيد كه آنها نقيب و مهتر شما در كارها باشند و آنها نيز 12 نفر راـكه نه تن از قبيله خزرج و سه تن ديگر از قبيله اوس بودندـبراى اين منصب به رسول خدا(ص)معرفى كردند،آن نه تن كه از خزرج بودند نامشان:
اسعد بن زراره،سعد بن ربيع،و براء بن معرور،منذر بن عمرو،عبد الله بن رواحه،رافع بن مالك،عبد الله بن عمرو بن حرام،عبادة بن صامت و سعد بن عباده بود.
و آن سه تن كه از قبيله اوس بودند نامشان:يكى همان اسيد بن حضير بود كه شرح اسلام او را در چند صفحه قبل ذكر كرديم،و ديگر سعد بن خيثمه و سوم رفاعة بن عبد المنذر بود.
پس از اينكه كار پيمان و انتخاب نقيبان به اتمام رسيد يثربيان به دستور رسول خدا(ص)به چادرهاى خود بازگشتند و بقيه شب را در زير چادرهاى خود در منى به سر بردند.
پى‏نوشتها:
1.طواف خانه كعبه مركب از هفت شوط است،و هر بار كه به دور خانه مى‏گردند آنرا يك شوط مى‏گويند.
2.به نظر مى‏رسيد ميان عباس بن عبد المطلب و عباس بن عباده كه پس از اين نامش بيايد اشتباهى رخ داده و همان عباس بن عباده بوده كه در به دست راويان جيره خوار دربار بنى العباس تغييراتى در آن داده و به عباس بن عبد المطلب تغيير يافته،و گرنه خيلى بعيد به نظر مى‏رسد عباس بن عبد المطلب كه در آن وقت در شمار مشركين مى‏زيسته،و اين مجلس و ديدار هم در كمال خفا و پنهانى انجام شده در اينجا حضور داشته و چنين سخنانى گفته باشد.
قريش با خبر شدند...
با اينكه همه اين جريانات در دل شب و در خانه سر پوشيده و در كمال خفا انجام گرديد اما شيطان كار خود را كرد و بانگ خود را به گوش قريش و ساكنان منى رسانيد و به آنها بانگ زد:محمد و از دين بيرون شدگان از قبيله اوس و خزرج براى جنگ با شما در عقبه همپيمان شدند!
خبر به گوش قرشيان كه رسيد لباس جنگ به تن كرده به سوى عقبه به راه افتادند و همين كه به تنگناى عقبه رسيدند جناب حمزه و على(ع)را ديدند كه با شمشير در آنجا ايستاده‏اند،و چون حمزه را ديدند پيش آمده گفتند:چه خبر شده و براى چه اجتماع كرده‏ايد؟حمزه گفت:ـاجتماعى نكرده‏ايم و كسى اينجا نيست و به خدا سوگند هر كس از عقبه عبور كند با اين شمشير او را خواهم زد.قريش كه چنان ديدند بازگشتند.
كعب بن مالك گويد:فردا صبح قرشيان پيش ما آمده گفتند:ما شنيده‏ايم شما بر ضد ما با محمد پيمان بسته و مى‏خواهيد او را به يثرب ببريد!ما كه با شما سر جنگ نداريم و چيزى نزد ما مبغوضتر از جنگ با شما نيست؟.
گروهى از همراهان ما كه در حال شرك بودند و از ماجراى شب گذشته خبرى نداشتند از جا برخاسته و براى آنها قسم خوردند كه چنين ماجرايى نبوده و ما هيچ گونه اطلاعى از آن نداريم.
قريش نزد عبد الله بن ابى بن ابى سلول كه مورد احترام همگى بود آمده و جريان را از او پرسيدند،او نيز كه از ماجرا بى خبر بود اظهار بى اطلاعى كرده و براى اطمينان ايشان گفت :اينكه مى‏گوييد موضوع كوچكى نيست و هيچ گاه قوم من بدون اطلاع و مشورت با من دست به چنين كارى نمى‏زنند،قريش هم به سوى خانه‏هاى خود بازگشتند،اما از آنجا كه رفت و آمد مردم يثرب به شهر مكه و هجرت گروهى از مسلمانان به آن شهر و اخبارى كه از پيشرفت اسلام در مدينه به آنها رسيده بود از اين سخنان مطمئن نشده و بناى تحقيق بيشترى را گذاردند و هنگامى مطلب براى آنها مسلم شده بود كه حاجيان از منى كوچ كرده و كاروان يثرب از شهر مكه خارج شده بود.
قريش در تعقيب كاروانيان مقدارى از شهر مكه بيرون آمدند و چون مأيوس شدند به سوى مكه بازگشتند و با اين حال دو تن از مسلمانان را در"اذاخر"كه نام جايى در نزديكى مكه است ديدار كردند و آن دو را تعقيب كردند يكى سعد بن عباده و ديگرى منذر بن عمرو بودـكه هر دو از نقيبان بودند منذر كه خود را در محاصره قرشيان ديد با چابكى و سرعت از ميان حلقه محاصره خود را بيرون انداخته و فرار كرد و قرشيان نتوانستند او را دستگير سازند،اما سعد بن عباده به دست ايشان اسير گرديد و دستهاى او را با همان طنابى كه پالان شتر خود را با آن بسته بود به گردنش بستند و زير ضربات مشت و چوب و لگدش گرفته بدين ترتيب‏وارد شهر مكه‏اش كردند.
خود سعد گويد:همچنان هر كس مى‏رسيد كتكى به من مى‏زد تا آنكه ابو البخترى دلش به حال من سوخت و پيش آمده گفت:كسى را در مكه نمى‏شناسى كه او را پناه داده و حقى از اين راه بر او داشته باشى و او را به يارى خود بخوانى تا تو را نجات دهد؟گفتم:چرا دو تن را مى‏شناسم يكى جبير بن مطعم و ديگرى حارث بن حرب كه من در يثرب نسبت به آنها چنين و چنان كرده‏ام و داستان پناه دادن جبير بن مطعم را ذكر كرد و سرانجام به آن دو خبر داده و آمدند و مرا از دست قريش نجات دادند.
جوانان مدينه و بت عمرو بن جموح
ابن هشام مى‏نويسد:كسانى كه در عقبه با رسول خدا(ص)بيعت كرده بودند عموما از جوانهاى مدينه بودند،و پيرمردان قبايل بيشتر در همان حالت بت پرستى و شرك به سر مى‏بردند،در ميان سالمندان قبيله بنى سلمه پيرمردى بود به نام عمرو بن جموح كه مانند شيوخ ديگر قبايل بت مخصوصى براى خود تهيه كرده بود به نام"مناة"و او را در خانه خود در جايگاه مخصوصى گذارده بود.
در ميان جوانان تازه مسلمان يكى هم معاذ پسر همين عمرو بن جموح بود كه تازه از سفر مكه و بيعت با رسول خدا(ص)بازگشته بود.
معاذ با رفقاى ديگر مسلمان خود كه از جوانان همان قبيله بنى سلمه بودند قرار گذاردند كه چون شب شد به دستيارى و كمك او"مناة"ـيعنى بت مخصوص پدرشـرا بدزدند و در مزبله‏هاى مدينه بياندازند و موفق هم شدند و چند شب پى در پى "مناة"را به ميان مزبله‏هاى مدينه كه پر از نجاست بود مى‏انداختند و عمرو بن جموح هر روز صبح به جستجوى بت گمشده خود به اين طرف و آن طرف مى‏رفت و چون آن را پيدا مى‏كرد شستشو مى‏داد و به جاى خود بازگردانده مى‏گفت:
ـبه خدا اگر مى‏دانستم چه كسى نسبت به تو اين گونه جسارت و بى ادبى كرده او را بسختى تنبيه مى‏كردم!
و چون اين عمل تكرار شد شبى عمرو بن جموح شمشيرى به گردن بت آويخت وگفت:من كه نمى‏دانم چه شخصى نسبت به تو اين جسارت‏ها و بى ادبيها را روا مى‏دارد اكنون اين شمشير را به گردنت مى‏آويزم تا اگر براستى خيرى و يا نيرويى در تو هست هر كس به سراغ تو مى‏آيد به وسيله آن از خودت دفاع كنى!
آن شب جوانان بنى سلمه"مناة"را بردند و شمشير را از گردنش باز كرده و به جاى آن،توله سگ مرده‏اى را به گردنش بستند و با همان حال در مزبله ديگرى انداختند.
عمرو بن جموح طبق معمول هر روز به دنبال بت آمد و چون او را پيدا كرد كمى بدو خيره شد و به فكر فرو رفت،جوانان بنى سلمه نيز كه در همان حوالى قدم مى‏زدند تا ببينند سرانجام عمرو بن جموح چه خواهد كرد و چه زمانى از خواب غفلت بيرون مى‏آيد و فطرتش بيدار مى‏شود،وقتى آن حال را در او مشاهده كردند نزديك آمده شروع به سرزنش بت و بت پرستان كردند و كم كم عمرو بن جموح را به ترك بت پرستى و ايمان به خدا و اسلام دعوت كردند،سخنان ايشان با آن سابقه قبلى در دل عمرو بن جموح مؤثر افتاد و مسلمان شد و در مذمت آن بت و شكرانه اين نعمت بزرگ كه نصيبش شده بود اشعار زير را سرود:
و الله لو كنت الها لم تكن‏
انت و كلب وسط بئر فى قرن‏
اف لملقاك الها مستدن‏
الآن فتشناك عن سوء الغبن‏
الحمد لله العلى ذى المنن‏
الواهب الرزاق ديان الدين‏
هو الذى انقذنى من قبل ان‏
اكون فى ظلمة قبر مرتهن‏
بأحمد المهدى النبى المرتهن
و ملخص ترجمه اشعار فوق اين است كه گويد:
[به خدا سوگند اگر تو خدا بودى هرگز با اين سگ مرده بسته به يك ريسمان نبودى![اكنون دانستم كه تو خدا نيستى و من از روى سفاهت و نادانى تو را پرستش كردم،سپاس خداى بزرگ و بخشنده را كه به وسيله پيغمبر راهنماى خويش مرا نجات بخشيد.]
ازدواج با سوده
نخستين زنى را كه رسول خدا(ص)پس از مرگ خديجه و پيش از هجرت به مدينه به ازدواج خويش درآورد سوده دختر زمعه بود كه در زمره مسلمانان اوليه و مهاجرين حبشه هستند و چون از حبشه بازگشتند شوهرش سكران بن عمرو در مكه از دنيا رفت و سوده را در ميان فاميل و قبيله‏اش يعنى قبيله"بنى عامر"كه بيشتر به حال شرك به سر مى‏بردند و قبيله مهمى به شمار مى‏رفتند بى سرپرست گذارد،در چنين وضعى اگر سوده مى‏خواست به ميان قبيله خود بازگردد يا ناچار بود از ديانت اسلام دست بردارد تا او را به خود راه دهند و يا اذيتها و اهانتهاى آنان را با سختى تحمل كند و در وضع رقتبارى به سر برد،رسول خدا(ص)در چنين شرايطى او را به ازدواج خويش درآورد تا هم آن زنى را كه در راه اسلام سختيهايى را تحمل كرده از پريشانى و بى سر و سامانى نجات بخشد و هم قبيله‏اش را به سوى اسلام متمايل سازد.و ابن حجر در اصابة مرگ او را در سال 54 هجرى نقل كرده است.


16
هجرت رسول خدا
18با پيشرفت سريع اسلام در شهر يثرب،مقدمات هجرت رسول خدا(ص)و مسلمانان مكه بدان شهر فراهم شد.زيرا مشركين مكه روز به روز دايره فشار و شكنجه را به مسلمانان تنگتر كرده و آنها را بيشتر مى‏آزردند تا جايى كه به گفته مورخين بعضى را از دين خارج كردند.
رسول خدا(ص)نيز در مشكل عجيبى گرفتار شده بود از طرفى ابيطالب و خديجه دو پشتيبان و حامى داخلى و خارجى خود را از دست داده و اين دو حادثه دشمنان را نسبت بدان حضرت بى باك‏تر و جسورتر ساخته بود و از طرف ديگر ديدن و شنيدن اين مناظر رقتبارى را كه مشركين نسبت به پيروانش انجام مى‏دادند طاقتش را كم كرده و از جانب خداى تعالى نيز مأمور به تحمل و صبر مى‏بود.
نفوذ اسلام در شهر يثرب فرج و گشايش بزرگى براى رسول خدا(ص)و مسلمانان بود و پيغمبر خدا(ص)به مسلمانان دستور داد هر يك از شما كه تحمل آزار اينان را ندارد به نزد برادران خود كه در شهر يثرب هستند،برود.
نخستين مهاجر
پس از اين دستور نخستين خانواده‏اى كه عازم هجرت به شهر يثرب گرديدند،ابو سلمه بود كه از آزار مشركين به تنگ آمده بود و قبلا نيز يك بار به حبشه هجرت كرده بود.پس از اين رخصت همسرش ام سلمه را(كه بعدها به همسرى‏رسول خدا(ص)درآمد)با فرزندش سلمه برداشت تا به سمت يثرب حركت كند.
قبيله ام سلمهـيعنى بنى مغيرهـهمين كه از ماجرا با خبر شدند سر راه ابو سلمه آمده و گفتند:ما نمى‏گذاريم ام سلمه را با خود ببرى و ابو سلمه هر چه كرد نتوانست آنها را قانع كند و همسرش را همراه ببرد و سرانجام ناچار شد ام سلمه را با فرزندش سلمه نزد آنها گذارده و خود بتنهايى از مكه خارج شود.
از آن سو قبيله ابو سلمهـيعنى بنى عبد الاسدـوقتى شنيدند فرزند ابو سلمه در قبيله بنى مغيره است پيش آنها آمده گفتند:ما نمى‏گذاريم فرزندى كه به ما منتسب است در ميان شما بماند و پس از كشمكش زيادى كه كردند دست سلمه را گرفته و به همراه خود بردند.
ام سلمه نقل كرده:كه اين ماجرا نزديك به يك سال طول كشيد و در طول اين مدت كار روزانه من اين بود كه هر روز صبح از خانه بيرون مى‏آمدم و در محله ابطح مى‏نشستم و تا غروب در فراق شوهر و فرزندم گريه مى‏كردم تا روزى يكى از عمو زادگانم از آنجا گذشت و چون وضع رقتبار مرا مشاهده كرد پيش بنى مغيره رفت و به آنها گفت:اين چه رفتار ناهنجارى است؟چرا اين زن بيچاره را آزاد نمى‏كنيد،شما كه ميان او و شوهر و فرزندش جدايى انداخته‏ايد؟
اعتراض او سبب شد تا مرا رها كرده گفتند:اگر مى‏خواهى پيش شوهرت بروى آزادى!
بنى عبد الاسد نيز با اطلاع از اين جريان سلمه را به من برگرداندند،و من هم سلمه را برداشته با شترى كه داشتم تنها به سوى مدينه حركت كردم و به خاطر تنهايى و طول راه،ترسناك و خايف بودم ولى هر چه بود از توقف در مكه آسانتر بود،و با خود گفتم كه اگر كسى را در راه ديدم با او مى‏روم.
چون به تنعيم(دو فرسنگى مكه)رسيدم به عثمان بن طلحهـكه در زمره مشركين بودـبرخوردم و او از من پرسيد:اى دختر ابا اميه به كجا مى‏روى؟
گفتم:به يثرب نزد شوهرم!
پرسيد:آيا كسى همراه تو هست؟گفتم:جز خداى بزرگ و اين فرزندم سلمه ديگر كسى همراه من نيست.عثمان فكرى كرد و گفت:به خدا نمى‏شود تو را به اين حال واگذارد،اين جمله را گفت و مهار شتر مرا گرفته به سوى مدينه به راه افتاد و به خدا سوگند تا به امروز همراه مردى جوانمردتر و كريمتر از او مسافرت نكرده بودم،زيرا هر وقت به منزلگاهى مى‏رسيديم شتر مرا مى‏خواباند و خود به سويى مى‏رفت تا من پياده شوم،و چون پياده مى‏شدم مى‏آمد و افسار شتر مرا به درختى مى‏بست و خود به زير درختى و سايبانى به استراحت مى‏پرداخت تا دوباره هنگام سوار شدن كه مى‏شد مى‏آمد و شتر مرا آماده مى‏كرد و به نزد من مى‏آورد و مى‏خواباند و خود به يك سو مى‏رفت تا من سوار شوم و چون سوار مى‏شدم نزديك مى‏آمد و مهار شتر را مى‏گرفت و راه مى‏افتاد،و به همين ترتيب مرا تا مدينه آورد و چون به"قباء"رسيديم به من گفت:برو به سلامت وارد اين قريه شو كه شوهرت ابا سلمه در همين جاست.اين را گفت و خودش از همان راهى كه آمده بود به سوى مكه بازگشت.
به ترتيبى كه گفته شد مسلمانان به طور انفرادى و دسته دسته مهاجرت به يثرب را آغاز كردند و البته اين مهاجرتها نيز غالبا در خفا و پنهانى انجام مى‏شد و اگر مشركين مطلع مى‏شدند كه فردى يا خانواده‏اى قصد مهاجرت دارند از رفتن آنها جلوگيرى مى‏كردند و حتى گاهى به دنبال آنان تا مدينه مى‏آمدند و با حيله و نيرنگ آنها را به مكه باز مى‏گردانند،چنانكه ابن هشام در اينجا نقل مى‏كند كه عياش بن ابى ربيعه به همراه عمر به مدينه آمد و چون ابو جهل و حارث بن هشام كه از نزديكان او بودند از مهاجرت او مطلع شدند،به تعقيب او از مكه آمدند و براى اينكه او را حاضر به بازگشت كنند بدو گفتند:مادرت از هجرت تو سخت پريشان و ناراحت شده تا جايى كه نذر كرده است تا تو را نبيند سرش را شانه نزند و زير سقف و سايه نرود؟
عياش دلش به حال مادر سوخت و آماده بازگشت شد و با اينكه عمر به او گفت:اينان مى‏خواهند تو را گول بزنند و حيله‏اى است كه براى بازگرداندن تو طرح كرده‏اند ولى عياش قانع نشد و به همراه آن دو از مدينه بيرون آمد و هنوز چندان از شهر دورنشده بودند كه آن دو عياش را سرگرم ساخته و بر وى حمله كردند و دستگيرش نموده با دستهاى بسته وارد مكه‏اش ساختند و در جايى او را زندانى كرده و تحت شكنجه و آزارش قرار دادند تا اينكه مجددا وسيله‏اى فراهم شد و او به مدينه آمد.
مصادره اموال
روز به روز بر تعداد مهاجرين افزوده مى‏شد و تدريجا مكه داشت از مسلمانان خالى مى‏گرديد .مشركين با خطر تازه‏اى مواجه شده بودند كه پيش بينى آن را نمى‏كردند زيرا تا به آن روز فكر مى‏كردند با شكنجه و تهديد و اذيت و آزار مى توان جلوى پيشرفت اسلام را گرفت،اما با گذشت زمان ديدند كه اين شكنجه و آزارها و شدت عملها نتوانست جلوى تبليغات رسول خدا (ص)را بگيرد.در آغاز مهاجرت افراد تازه مسلمان نيز خطرى احساس نمى‏كردند اما وقتى كه ديدند مسلمانان پناهگاه تازه‏اى پيدا كرده و شهر يثرب آغوش خود را براى استقبال اينان باز نموده با پيشرفت سريعى كه اسلام در خود آن شهر و ميان مردم آنجا داشته است،چيزى نخواهد گذشت كه حمله انتقامى مسلمانان از همانجا شروع خواهد شد و با نيرو گرفتن آنها و پيوند مهاجر و انصار در شهر يثرب پاسخ آن همه اهانتها و قتل و آزارها را خواهند داد،از اين رو به فكر مصادره اموال مسلمانان افتاده و خواستند از اين راه جلوى هجرت آنان را بگيرند و آنها را از هر سو تحت فشار و شكنجه قرار دهند.مثلا درباره صهيب مى‏نويسند:وى مردى بود كه او را در روم به اسارت گرفته و به مكه آورده بودند و در مكه به دست شخصى به نام عبد الله بن جدعان آزاد گرديد،اين مرد در همان سالهاى اول بعثت رسول خدا(ص)به دين اسلام گرويد و جزء پيروان رسول خدا(ص)گرديد،و شغل او تجارت و سوداگرى بود و از اين راه مال فراوانى به دست آورد،مشركين مكه او را هر روز به نوعى اذيت و آزار مى‏كردند تا جايى كه صهيب ناچار شد دست از كار و كسب خود بكشد و مانند مسلمانان ديگر به يثرب مهاجرت كند و در صدد برآمد تا مالى را كه سالها تدريجا به دست آورده با خود به يثرب ببرد.هنگامى كه مشركين خبر شدند وى مى‏خواهد به يثرب برود سر راهش را گرفته گفتند:وقتى تو به اين شهر آمدى مردى فقير و بى نوا بودى و اين ثروت را در اين شهر به دست آورده و اندوخته‏اى و ما نمى‏گذاريم اين مال را از اين شهر بيرون ببرى.
صهيب گفت:اگر از مال خود صرفنظر كنم جلويم را رها مى‏كنيد؟
گفتند:آرى!
صهيب گفت:من هم آنچه دارم همه را به شما واگذار كردم.و بدين ترتيب خود را از دست مشركين رها ساخته و به مدينه آمد.
و يا درباره قبيله بنى جحش مى‏نويسند كه آنها هنگامى كه خواستند به برادران مسلمانان خود بپيوندند همه افراد خانواده و اثاثيه منزل را هم همراه خود بردند و خانه‏هاى خود را قفل كردند به اميد آنكه روزى بدانجا بازگشته و يا اگر نيازمند شدند آنها را فروخته و در شهر يثرب يا جاى ديگرى به جاى آنها خانه و سكنايى بخرند.
اما ابو سفيانـيكى از بزرگان مكه و رئيس بنى اميهـوقتى از ماجرا خبردار شد با اينكه با بنى جحش همپيمان و همسوگند بود خانه‏هاى آنها را تصاحب كرده و به عمرو بن علقمهـيكى ديگر از سركردگان مكهـفروخت و پول آن را نيز براى خود ضبط كرد.
اين خبر كه به گوش عبد الله بن جحشـبزرگ بنى جحشـرسيد متأثر شده پيش رسول خدا(ص)آمد و شكوه حال خود بدو كرد و حضرت بدو اطمينان داد كه خداى تعالى در بهشت به جاى آنها خانه‏هايى به بنى جحش عطا فرمايد و او راضى شده بازگشت.
اين سختگيريها و شدت عملها بيشتر به خاطر آن بود كه به قول معروف زهر چشمى از ديگران بگيرند و به آنها بفهمانند در صورت مهاجرت به يثرب با چنين عكس العملها و واكنشهايى مواجه خواهند شد،و گرنه امثال ابو سفيان با آن همه ثروت و مستغلاتى كه داشتند به اين گونه اموال و درآمدهايى كه باعث ننگ و عار خود و دودمانشان مى‏گرديد،احتياجى نداشتند .
اما اين سختگيريها نيز كوچكترين تزلزلى در اراده مسلمانان ايجاد نكرد و نتوانست‏جلوى هجرت آنها را بگيرد،از اين رو مشركين خود را براى تصميمى قاطعتر و سخت‏تر آماده كردند و به فكر نابودى رهبر اين نهضت مقدس يعنى رسول خدا(ص)افتاده و با تمام مشكلات و خطرهايى كه اين راه داشت ناچار به انتخاب آن شدند.
و شايد ترس و بيمشان بيشتر براى اين بود كه ترسيدند خود محمد(ص)نيز به آنها ملحق شود و تحت رهبرى و لواى او به مكه بتازند و تمام مظاهر بت پرستى و سيادت آنها را از ميان ببرد.
اجتماع در دار الندوه
پيش از اين در احوالات اجداد پيغمبر گفته شد:قصى بن كلاب جد اعلاى رسول خدا(ص)پس از اينكه بر تمام قبايل قريش سيادت و آقايى يافت از جمله كارهايى كه در مكه انجام داد اين بود كه خانه‏اى را براى مشورت در اداره كارها و حل مشكلات و پيش آمدها اختصاص داد و پس از وى نيز بزرگان مكه براى مشورت در كارهاى مهم خويش در آنجا اجتماع مى‏كردند و آن خانه را"دار الندوه"ناميدند.
اين جريان هم كه پيش آمد،قريش بزرگان خود را خبر كرده تا براى تصميم قطعى درباره محمد (ص)به شور و گفتگو بپردازند،و قانونشان هم اين بود كه افراد پايينتر از چهل سال حق ورود به"دار الندوه"را نداشتند.محدث بزرگوار مرحوم طبرسى(ره)دنباله ماجرا را اين گونه نقل كرده و مى‏نويسد:
براى مشورت در اين كار چهل نفر از بزرگان در دار الندوه جمع شدند و چون خواستند وارد شور و مذاكره شوند دربان دارالندوه پيرمردى را ديد كه با قيافه‏اى جالب و ظاهر الصلاح دم در آمده و اجازه ورود به مجلس را مى‏خواهد و چون از او پرسيد:تو كيستى؟جواب داد:من پيرمردى از اهل نجد هستم كه وقتى از اجتماع شما با خبر شدم براى هم فكرى و مشورت با شما خود را به اينجا رساندم شايد بتوانم كمك فكرى در اين باره به شما بنمايم،دربان موضوع را به اطلاع اهل مجلس رسانده و اجازه ورود پير نجدى به مجلس صادر گرديد.
و اين پيرمرد كسى جز شيطان و ابليس نبود كه طبق روايت به اين صورت درآمده و خود را به مجلس رسانده بود.
(و اگر شيطان واقعى هم نبوده شخصى بوده كه پيشنهادات شيطانى او در روايت وى را به عنوان شيطان آن محفل معرفى نموده است)!در اين وقت ابو جهل به سخن آمده گفت:ما اهل حرم خداييم كه در هر سال دو بار اعراب به شهر ما مى‏آيند و ما را گرامى مى‏دارند و كسى را در ما طمعى نيست و پيوسته چنان بوديم تا اينكه محمد بن عبد الله در ميان ما نشو و نما كرد و ما او را به خاطر صلاح و راستى و درستى"امين"خوانديم و چون به مقام و مرتبه‏اى رسيد مدعى نبوت شد و گفت:از آسمانها براى من خبر مى‏آورند و به دنبال آن خردمندان ما را سفيه و بى خرد خواند و خدايان ما را دشنام داد و جوانانمان را تباه ساخت و جماعت ما را پراكنده نمود و چنين پندارد كه هر كه از ما مرده در دوزخ است و بر ما چيزى از اين دشوارتر نيست و من درباره او فكرى به نظرم رسيده!
گفتند:چه فكرى؟
گفت:نظر من آن است كه مردى را بگماريم تا او را به قتل برساند!در آن وقت بنى هاشم اگر خونبهاى او را خواستند به جاى يك خونبها ده خونبها مى‏پردازيم!
پيرمرد نجدى گفت:اين رأى درستى نيست!
گفتند:چرا؟
گفت:به خاطر آنكه بنى هاشم قاتل او را هر كه باشد خواهند كشت و هيچ گاه حاضر نمى‏شوند قاتل محمد زنده روى زمين راه برود و در اين صورت كدام يك از شما حاضر است اقدام به چنين كارى بكند و جان خود را در اين راه بدهد!وانگهى اگر كسى هم حاضر به اين كار بشود اين كار منجر به جنگ و خونريزى ميان قبايل مكه شده و در نتيجه فانى و نابود خواهيد شد.
ديگرى گفت:من فكر ديگرى كرده‏ام و آن اين است كه او را در خانه‏اى زندانى كنيم و همچنان غذاى او را بدهيم باشد تا در همانخانه مرگش فرا رسد چنانكه زهير و نابغه و امرى‏ء القيس (شاعران معروف عرب)مردند.
پيرمرد نجدى گفت:اين رأى بدتر از آن اولى است!گفتند:چرا؟
گفت:به خاطر آنكه بنى هاشم هيچ گاه اين كار را تحمل نخواهند كرد و اگر خودشان بتنهايى هم از عهده شما برنيايند در موسمهاى زيارتى كه قبايل ديگر به مكه مى‏آيند از آنها استمداد كرده او را از زندان بيرون مى‏آورند!
سومى گفت:او را از شهر خود بيرون مى‏كنيم و با خيالى آسوده به پرستش خدايان خود مشغول مى‏شويم.
شيطان محفل مزبور گفت:اين رأى از آن هر دو بدتر است!
پرسيدند:چرا؟
گفت:براى آنكه شما مردى را با اين زيبايى صورت و بيان گرم و فصاحت لهجه به دست خود به شهرها و ميان قبايل مى‏فرستيد و در نتيجه،وى آنها را با بيان خود جادو كرده پيرو خود مى‏سازد و چندى نمى‏گذرد كه لشكرى بى شمار را بر سر شما فرو خواهد ريخت!
در اين وقت حاضرين مجلس سكوت كرده ديگر كسى سخنى نگفت و همگى در فكر فرو رفته متحير ماندند و رو بدو كرده گفتند:پس چه بايد كرد؟
شيطان مجلس گفت:يك راه بيشتر نيست و جز آن نيز كار ديگرى نمى‏توان كرد و آن اين است كه از هر تيره و قبيله‏اى از قبايل و تيره‏هاى عرب حتى از بنى هاشم يك مرد را انتخاب كنيد و هر كدام شمشيرى به دست گيرند و يك مرتبه بر او بتازند و همگى بر او شمشير بزنند و در قتل او شركت جويند و بدين ترتيب خون او در ميان قبايل عرب پراكنده خواهد شد و بنى هاشم نيز كه خود در قتل او شركت داشته‏اند نمى‏توانند مطالبه خونش را بكنند و بناچار به گرفتن خونبها راضى مى‏شوند و در آن صورت به جاى يك خونبها سه خون‏بها مى‏دهيد!
گفتند:آرى ده خونبها خواهيم داد!اين سخن را گفته و همگى رأى پيرمرد را تصويب نموده گفتند :بهترين رأى همين است.و بدين منظور از بنى هاشم نيز ابو لهب را با خود همراه ساخته و از قبايل ديگر نيز از هر كدام شخصى را براى اين كار برگزيدند.
هجرت رسول خدا
ده نفر يا به نقلى پانزده نفر كه هر يك يا دو نفر آنها از قبيله‏اى بودند شمشيرها و خنجرها را آماده كرده و به منظور كشتن پيامبر اسلام شبانه به پشت خانه رسول خدا(ص)آمدند و چون خواستند وارد خانه شوند،ابو لهب مانع شده گفت:
در اين خانه زن و كودك خفته‏اند و من نمى‏گذارم شما شبانه با اين وضع به خانه بريزيد زيرا ترس آن هست كه در گير و دار حمله به اتاق و بستر محمد بچه يا زنى زير دست و پا و يا شمشيرها كشته شود و اين ننگ براى هميشه بر دامان ما بماند،بايد شب را در اطراف خانه بمانيم و پاس دهيم و همين كه صبح شد نقشه خود را عملى خواهيم كرد.
از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و توطئه مشركين را در ضمن آيه"و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك و يمكرون و يمكر الله و الله خير الماكرين" (1) به اطلاع آن حضرت رسانيد،رسول خدا(ص)كه به گفته جمعى از مورخين خود را براى مهاجرت به يثرب از پيش آماده كرده و مقدمات كار را فراهم نموده بود تصميم گرفت همان شب از مكه خارج شود،اما اين كار خطرهايى را هم در پيش داشت كه مقابله با آنها نيز پيش بينى شده بود.
زيرا با توجه به اينكه خانه‏هاى مكه در آن زمان عموما ديوارهاى بلند نداشته و مردم از خارج خانه مى‏توانستند رفت و آمد افراد خانه را زير نظر بگيرند،رسول خدا(ص)بايد مردى را به جاى خود در بستر بخواباند تا مشركين نفهمند او در بستر مخصوص خود نيست و كار به تعويق نيفتد،البته انتخاب چنين فردى آسان نبود.زيرا اين مرد بايد شخصى فداكار و از جان گذشته و مؤمن و از نظر خلقيات و حركات نيز همانند رسول خدا(ص)باشد و تمام خطرهاى اين كار را بپذيرد.
پيغمبر به فرمان خدا،على(ع)را براى اين كار انتخاب كرد و راستى هم كسى جز على(ع)نمى‏توانست اين مأموريت خطير را انجام دهد و تا اين حد به خدا و پيغمبرش ايمان داشته و در اين راه فداكار باشد.در روايات آمده كه وقتى رسول خدا(ص)جريان را به على گزارش داد و به او فرمود :تو امشب بايد در بستر من بخوابى تا من از شهر مكه خارج شوم تنها سؤالى كه على(ع)از رسول خدا كرد اين بود كه پرسيد:اگر من اين كار را بكنم جان شما سالم مى‏ماند؟
رسول خدا(ص)فرمود:آرى.
على(ع)سخنى ديگر نگفت و لبخندى زدـكه كنايه از كمال رضايت او بودـو به دنبال انجام مأموريت رفت و ديگر از سرنوشت خود سؤالى نكرد كه آيا من در چه وضعى قرار خواهم گرفت و بر سر من چه خواهد آمد.
و راستى اين يكى از بزرگترين فضايل على(ع)است كه مفسران اهل سنت نيز در كتابهاى خود ذكر كرده و بيشتر آنها گويند اين آيه شريفه كه خدا فرمود:"و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله" (2) درباره على(ع)و فداكارى او در آن شب نازل شده و غزالى و ثعلبى و ديگران نقل كرده‏اند كه در آن شب خداى تعالى به جبرئيل و ميكائيل وحى كرد كه من ميان شما دو تن ارتباط برادرى برقرار كردم و عمر يكى را درازتر از ديگرى قرار دادم كدام يك از شما حاضر است عمر خود را فداى عمر ديگرى كند؟هيچ يك از آن دو حاضر به اين گذشت و فداكارى نشدند،خداى تعالى به آن دو وحى كرد:چرا مانند على بن ابيطالب نبوديد كه ميان او و محمد برادرى برقرار كردم و على به جاى او در بسترش خوابيد و جان خود را فداى محمد كرد،اكنون هر دو به زمين فرود آييد و او را از دشمن حفظ كنيد،جبرئيل بالاى سر على آمد و ميكائيل پايين پاى او و جبرئيل مى‏گفت:به‏به!اى على!تويى آنكس كه خداوند به وجود تو به فرشتگان خويش مى‏بالد !آن گاه خداى عز و جل اين آيه را نازل فرمود:
"و من الناس من يشرى..."تا به آخر. (3)
بارى رسول خدا(ص)به على فرمود:در بستر من بخواب و پارچه مخصوص مراـكه يك برد سبز بودـبر سر بكش.
على(ع)مأموريت ديگرى هم پيدا كرد كه خود فضيلت بزرگ ديگرى براى او محسوب مى‏شود و آن رد ودايع و امانتهايى بود كه مردم مكه نزد رسول خدا(ص)به امانت گذارده بودند و امير المؤمنين(ع)مأمور شد سه روز در مكه بماند تا آن امانتها را به صاحبانش بازگردانده و سپس چند تن از زنان را هم كه در مكه بودند و از نزديكان آن حضرت و رسول خدا(ص)بودند با خود به يثرب منتقل كند.
موضوع ديگرى را كه پيغمبر خدا پيش بينى كرد،مسيرى بود كه براى رفتن به يثرب انتخاب نمود،زيرا بخوبى معلوم بود كه چون مشركين از خروج آن حضرت مطلع شوند با تمام قوايى كه در اختيار دارند در صدد تعقيب و دستگيرى آن حضرت برمى‏آيند و رسول خدا(ص)بايد راهى را انتخاب كند و به ترتيبى خارج شود كه دشمنان نتوانند او را پيدا كرده و به مكه بازگردانند.
براى اين منظور هم شبى كه از مكه خارج شد به جاى آنكه راه معمولى يثرب را در پيش گيرد و اساسا به سمت شمال غربى مكه و ناحيه يثرب برود،راه جنوب غربى را در پيش گرفت و خود را به غار معروف به"غار ثور"رسانيد و سه روز در آن غار ماند آن گاه به سوى مدينه حركت كرد.
در اين ميان ابو بكر نيز از ماجرا مطلع شد و خود را به پيغمبر رساند و با آن حضرت وارد غار شد (4) و يا به گفته دسته‏اى از مورخين رسول خدا(ص)همان شب او را ازماجرا مطلع كرده به همراه خود به غار برد.
ابن هشام مى‏نويسد:ساعتى كه رسول خدا(ص)خواست تصميم خود را در هجرت از مكه عملى سازد به خانه ابو بكر آمد و او را برداشته از در كوچكى كه در پشت خانه ابو بكر بود،به سوى غار ثور حركت كردند غار مزبور در كوهى در قسمت جنوبى مكه قرار داشت،شب هنگام بدانجا رسيدند و هر دو وارد غار شدند.
ابو بكر به فرزندش عبد الله دستور داد در مكه بماند و اخبار مكه و قريش را هر شب به اطلاع او در همان غار برساند و از آن سو غلام خود عامر بن فهيره را مأمور كرد تا گوسفندان او را به عنوان چرانيدن به آن حدود ببرد و شب هنگام آنها را به در غار سوق دهد تا بتوانند از شير و يا احيانا از گوشت آنها در صورت امكان استفاده كنند،و براى اينكه رد پاى عبد الله بن ابى بكر هم كه شبها به غار مى‏آمد از بين برود و اثر پايى از او به جاى نماند عامر بن فهيره هر روز صبح گوسفندان را از همان راهى كه عبد الله آمده بود و در همان مسير به چرا مى‏برد.
ولى با تمام اين احوال جريانات بعدى نشان داد آن ايمانى را كه على(ع)نسبت به رسول خدا (ص)و آينده درخشان او داشت ابو بكر داراى آن ايمان نبود و هنگامى كه از درون غار چشمش به مشركين قريش افتاد كه در تعقيب آنان به در غار آمده بودند اضطراب و اندوه او را فرا گرفت تا جايى كه مطابق آيه كريمه قرآنى رسول خدا(ص)بدو گفت:"لا تحزن ان الله معنا.. ."ـاندوهگين مباش كه خدا با ماست!
و با مقايسه اين آيه با آيه"و من الناس من يشرى نفسه..."صدق گفتار ما بخوبى روشن مى‏شود .و به هر صورت هنگامى كه قريش در اطراف خانه نشسته و خود را براى قتل آن حضرت آماده مى‏كردند،رسول خدا(ص)نيز در ميان تاريكى از خانه خارج شد و شروع كرد به خواندن سوره يسن تا آيه"و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فأغشيناهم فهم لا يبصرون"آن گاه مشتى خاك برداشته و بر سر آنها پاشيده و رفت.
در اين وقت شخصى از آنجا گذشت و از آنها پرسيد:آيا اينجا منتظر چه هستيد؟گفتند:منتظر محمد!
گفت:خداوند نااميد و ناكامتان كرد به خدا محمد رفت و بر سر همه شما خاك ريخت،مشركين بلند شده از ديوار سر كشيدند و چون بستر آن حضرت را به حال خود ديدند با هم گفتند:نه !اين محمد است كه در جاى خود خفته و اين هم برد مخصوص او است و ديگرى جز او نيست!
مشركين قريش چه كردند؟
قريش آن شب را تا به صبح پشت ديوار خانه پاس دادند و از آنجا كه نمى‏توانستند آسوده بنشينند و كينه و عداوتشان با رسول خدا(ص)مانند آتشى از درونشان شعله مى‏كشيد گاه گاهى سنگ روى بستر پيغمبر مى‏انداختند و على(ع)آن سنگها را بر سر و صورت و سينه خريدارى مى‏كرد اما حركتى كه موجب ترديد آنها شود و يا بفهمند كه ديگرى به جاى محمد(ص)خوابيده است نمى‏كرد .
گاه گاهى هم براى اينكه شب را بگذرانند با هم گفتگو مى‏كردند و چون كار محمد(ص)را پايان يافته مى‏دانستند زبان به تمسخر و استهزا گشوده و گفته‏هاى او را به صورت مسخره بازگو مى‏نمودند،ابو جهل گفت:
ـمحمد خيال مى‏كند اگر شما پيروى او را بكنيد سلطنت بر عرب و عجم را به دست خواهيد آورد،و بعد هم كه مرديد دوباره زنده خواهيد شد و باغهايى مانند باغهاى اردن(و شام)به شما خواهند داد ولى اگر از او پيروى نكرديد كشته خواهيد شد و وقتى شما را زنده مى‏كنند آتشى برايتان برپا خواهند كرد كه در آن بسوزيد!و شايد ديگران هم در تأييد گفتار او سخنانى گفتند و به هر ترتيبى بود شب را سپرى كردند و همين كه صبح شد و براى حمله به خانه ريختند ناگهان على بن ابيطالب را ديدند كه از ميان بستر رسول خدا(ص)بيرون آمد و از جا برخاست،و بر روى آنها فرياد زد و گفت:چه خبر است؟
مشركين به جاى خود خشك شده با كمال تعجب پرسيدند:محمد كجاست؟
على فرمود:مگر مرا به نگهبانى او گماشته بوديد؟مگر شما او را به بيرون كردن از شهر تهديد نكرديد؟او هم به پاى خود از شهر شما بيرون رفت.
اينان كه در برابر عملى انجام شده و كارى از دست رفته قرار گرفته بودند ابتدا ابو لهب را به باد كتك گرفته به او گفتند:تو بودى كه ما را فريب دادى و مانع شدى تا ما سر شب كار را يكسره كنيم سپس با سرعت به اين طرف و آن طرف و كوه و دره‏هاى مكه به جستجوى محمد رفتند.
و در پاره‏اى از روايات آمده كه در ميان قريش مردى بود ملقب به"ابو كرز"كه از قبيله خزاعه بود و در شناختن رد پاى افراد مهارتى بسزا داشت از اين رو چند نفر به دنبال او رفته و از وى خواستند رد پاى محمد را بيابد.ابو كرز اثر قدمهاى رسول خدا(ص)را از در خانه آن حضرت نشان داد و به دنبال آن همچنان پيش رفتند تا جايى كه ابو بكر به آن حضرت ملحق شده بود (5) گفت:در اينجا أبى قحافه يا پسرش نيز به او ملحق شده!
اينان به دنبال جاى پاها همچنان تا در غار پيش آمدند.