داستان عقبه و نقشه قتل پيغمبر اسلام
حلبى در كتاب سيره خود و واقدى در كتاب مغازى و ديگر از مورخين سنى و شيعه با مختصر اختلافى از حذيفة بن يمان و ديگران روايت كردهاند كه گروهى از منافقان توطئه كردند تا در مراجعت از تبوك پيغمبر اسلام را به قتل رسانده و به اصطلاح ترور كنند به اين ترتيب كه در يكى از گردنههايى كه سر راه است شتر آن حضرت را رم دهند تا رسول خدا(ص)را به دره افكند و در بسيارى از روايات است كه آنها دوازده نفر بودند هشت تن از قريش و چهار تن از مردم مدينه (1) و به هر ترتيب تصميم خود را براى اين كار قطعى كردند و از آن سو خداى تعالى به وسيله جبرئيل جريان توطئه آنها را به اطلاع رسول خدا(ص)رسانيد و پيغمبر اسلام چون به گردنه نخست رسيد به لشكريان دستور داد هر كه مىخواهد از وسط بيابان عبور كند چون بيابان وسيع است،ولى خود آن حضرت مسيرش را از بالاى دره قرار داد و عمار بن ياسر را مأمور كرد تا مهار شتر را از جلو بكشد و به حذيفه نيز دستور داد از پشت سر شتر بيايد. شب هنگام بود و رسول خدا(ص)تا بالاى دره آمد بود،منافقانى كه قبلا خود را آماده كرده تا نقشه خود را عملى سازند جلوتر خود را به اطراف آن گردنه رسانده و براى آنكه شناخته نشوند سر و صورت خود را با پارچهاى بسته بودند،همين كه شتر به بالاى گردنه رسيد چند تن از آنها از عقب خود را به شتر پيغمبر رساندند،رسولخدا(ص)به آنها نهيبى زد و به حذيفه فرمود: ـبا عصايى كه در دست دارى به روى شتران ايشان بزن. حذيفه پيش رفت و عصاى خود را به روى شتران آنها زد و آنان كه پيش خود حدس زدند پيغمبر خدا از طريق وحى از توطئه آنها با خبر شده دچار وحشت و رعب شدند و درنگ را جايز ندانسته گريختند و در نقلى است كه رسول خدا(ص)بر آنها نهيب زد و آنها گريختند. و در سيره حلبيه است كه شتر آن حضرت را نيز رم دادند و شتر از جا پريد و قسمتى از بار خود را نيز انداخت،در اين وقت رسول خدا خشمناك شده به حذيفه دستور داد با عصاى سركج خود كه از آهن بود مركبهاى آنها را از پيش رو بزند و آنها فرار كردند و بسرعت خود را به پايين كوه رسانده و در ميان لشكريان خود را گم كردند و چون حذيفه بازگشت پيغمبر(ص)از او پرسيد. آنها را شناختى؟عرض كرد: ـشترانشان را شناختم كه يكى از آنها شتر فلانى و آن ديگر شتر فلانكس بود ولى خود آنها سر و صورتشان بسته بود و در تاريكى شب گريختند و من آنها را نشناختم! فرمود:مىدانى چه كار داشتند و منظورشان چه بود؟ عرض كرد:نه. فرمود:اينها نقشه كشيده بودند تا به دنبال من به بالاى گردنه بيايند و شتر مرا رم دهند و مرا به دره بيفكند!ولى خداوند مرا از توطئه آنها با خبر ساخت،حذيفه عرض كرد:اى رسول خدا!آيا دستور نمىدهى گردن آنها را بزنند؟ فرمود:خوش ندارم كه مردم بگويند:محمد شمشير در ميان اصحاب و ياران خود نهاده است! و طبق روايت مرحوم طبرسى(ره)در اعلام الورى پيغمبر(ص)نام يك يك آنها را براى حذيفه و عمار ذكر فرمود و سپس به آن دو دستور داد آن را مكتوم بدارند و به ديگران نگويند. (2) يك مسلمان نمونه
عبد الله مزنى از مسلمانان نمونهاى بود كه در مكه دعوت پيغمبر اسلام را پذيرفت و به دين اسلام در آمد،وقتى قبيلهاش مطلع شدند كه وى مسلمان شده او را تحت فشار قرار دادند تا دست از اسلام بردارد و از هر سو كار را بر او سخت گرفتند اما عبد الله همه دشواريها را تحمل مىكرد و از آيين مقدس خود دست برنداشت،عمويش كه سمت سرپرستى او را بر عهده داشت براى آنكه وى را به زانو درآورده تا تسليم شود جامه او را بيرون آورد و پوشش او منحصر به يك پارچه مويى و خشن گرديد كه خطهاى سفيدى در آن بود،اما عبد الله باز هم تحمل نمود و آن پارچه را دو قسمت كرد قسمتى را به كمر بست و قسمت ديگر را به شانه خود انداخت و ديگر نتوانست در مكه توقف كند و خود را به مدينه و نزد رسول خدا(ص)رسانيد و به خاطر همان دو قطعه پارچه پشمين به"ذو البجادين"معروف شد،چون"بجاد"در لغت به معناى پارچه مويى خطدار و خشن است. ذو البجادين در اين جنگ شركت كرده بود و چون به تبوك رسيدند نزد رسول خدا(ص)آمده گفت :اى رسول خدا درباره من دعا كن تا شهادت روزى من گردد!پيغمبر فرمود:پوست درختى براى من بياور و چون آورد آن را به بازوى عبد الله بست و گفت: "اللهم حرم دمه على الكفار". [خدايا خون او را بر كافران حرام گردان!]عبد الله با تعجب گفت:اى رسول خدا من كه اين را نخواستم! فرمود:وقتى براى جنگ با دشمنان دين در راه خدا بيرون آمدى و تب تو را گرفت و همان تب سبب مرگ تو گرديد تو شهيد هستى! عبد الله ديگر چيزى نگفت و چند روزى گذشت كه ناگهان عبد الله تب كرد و بهدنبال آن تب از دنيا رفت. نيمه شبى بود كه برخى از مجاهدان و سربازان ديدند در قسمتى از بيابان و كنار خيمه لشكريان آتشى افروخته شده و رفت و آمد و جنب و جوشى در روشنايى آتش به چشم مىخورد،عبد الله بن مسعود گويد:حس كنجكاوى مرا وادار كرد به نزديك آن روشنايى بروم و ببينم چه خبر است؟و چون نزديك آمد پيغمبر اسلام را مشاهده كرد كه با چند تن از اصحاب مشغول كندن قبرى هستند تا جنازه ذو البجادين را در آن دفن كنند و چون قبر تمام شد خود پيغمبر به ميان قبر رفت و به اصحاب فرمود:برادرتان را نزديك آوريد و سپس جنازه او را بغل كرد و به پهلو روى زمين قبر خوابانيد آن گاه دست به دعا برداشت و گفت: "اللهم انى امسيت راضيا عنه فارض عنه". [خدايا من از اين مرد خوشنود و راضى هستم تو نيز از او راضى باش.] عبد الله بن مسعود گويد:من در آن وقت آرزو كردم كه اى كاش من به جاى ذو البجادين بودم ! بازگشت از تبوك و داستان مسجد ضرار
در فصول گذشته شمهاى از كارشكنىهاى منافقان مدينه را در پيشرفت اسلام نقل كرديم،اينان در هر بار با شكست رو به رو مىشدند و غالبا وحى آسمانى موجب رسوايى و سرافكندگى و كشف توطئه آنان مىگرديد،اين بار به فكر افتادند براى پياده كردن نقشههاى خائنانه خود از همان نام دين و اسلام استفاده كنند و بدين منظور مسجدى در محله قبا بنا كنند و در زير پوشش دين،محافل خود را در آنجا تشكيل دهند و مركزى براى اجتماع هم مسلكان و طرح نقشههاى خود داشته باشند. كسى كه بيشتر در بناى اين مسجد كوشش داشت و به فكر اين نقشه خطرناك افتاد،شخصى به نام ابو عامر راهب بود كه خود در مدينه نبود ولى از خارج به وسيله نامهها و پيامهايى كه براى منافقان مىفرستاد،رهبرى آنها را به عهده داشت. ابو عامر پدر همان حنظله غسيل الملائكة بود كه شرح فداكارى و ايمان وسرانجام شهادت جانگداز او را در جنگ احد پيش از اين ذكر كرديم،ابو عامر كه در سلك مسيحيان به سر مىبرد در همان اوايل ورود اسلام به مدينه بناى مخالفت با اسلام و كارشكنى را در مدينه گذارد و چون نتيجهاى نگرفت و مطرود مسلمانان و مردم مدينه گرديد به مكه رفت و از آتش افروزان جنگ احد و احزاب و از همان افرادى بود كه در تحريك قريش و دشمنان اسلام به جنگ با مسلمين فعاليت زيادى داشت و با پيشرفت اسلام در جزيرة العرب و فتح مكه به طائف رفت و از آنجا نيز به شام گريخت ولى از فعاليتهاى تخريبى خود دست بردار نبود. ابو عامر در ضمن نامهاى كه به منافقان نوشته بود دستور بناى اين مسجد را در محله قباء داده بود و آنها نيز دستورش را عملى كرده و مسجد مزبور را ساختند و هنگامى كه رسول خدا (ص)عازم تبوك بود پيش آن حضرت آمده معروض داشتند: ـاى رسول خدا ما براى بيماران و پيران و افراد زمينگيرى كه نمىتوانند براى نماز به مسجد جامع بيايند و بخصوص در شبهاى زمستانى،سردى هوا و دورى راه مانع حضور آنها در مسجد قباء است مسجدى ساختهايم و ميل داريم شما بدانجا بياييد و با خواندن يك نماز در آن مسجد آن را افتتاح فرماييد! پيغمبر فرمود:من اكنون در جناح سفر هستم و اگر ان شاء الله از اين سفر بازگشتم بدانجا خواهم آمد. اكنون كه رسول خدا(ص)باز مىگشت در نزديكى مدينه به آن حضرت خبر دادند كه مسجد مزبور به اتمام رسيده و مركز اجتماع منافقان گرديده است.رسول خدا(ص)به دستور پروردگار متعال از همان خارج شهر پيش از ورود به مدينه،دو نفر از قبيله عمرو بن عوف را فرستاد تا آن مسجد را كه خداى تعالى"مسجد ضرار"ناميد ويران كنند و اين بناى بظاهر مقدس را كه در واقع به صورت مركز دستهبنديهاى سياسى عليه اسلام و مسلمين در آمده و كانونى براى ايجاد دو دستگى ميان مسلمانان شده بود با خاك يكسان سازند. و از آن پس براى چندى به صورت مزبله و محل اجتماع زباله و كثافات در آمد و منافقان نيز از آن پس نتوانستند مركزى براى خود ترتيب دهند و پس از دو ماه نيزمرگ رئيس و بزرگ آنها يعنى عبد الله ابى پيش آمد و يكسره تشكيلات آنها را به هم زد،به شرحى كه ان شاء الله در جاى خود ذكر خواهد شد. سرنوشت سه تن متخلفان از جنگ
چنانكه پيش از اين اشاره شد هنگامى كه لشكر اسلام به سوى تبوك حركت مىكرد جمعى از منافقان به بهانههاى مختلف از رفتن به همراه لشكريان تعلل كردند و سرانجام هم نرفتند و پس از مراجعت رسول خدا(ص)نيز به نزد آن حضرت آمده و براى نرفتن خود عذرها تراشيده و قسمها خوردند و پيغمبر اسلام نيز موظف بود در ظاهر گفتار آنها را قبول كند و باطن كارشان را به خدا واگذارد،ولى گروهى هم بودند كه با اجازه پيغمبر اسلام و يا بدون كسب اجازه آن حضرت حركت خود را موكول به بعد كردند و به خاطر سر و صورت دادن به كارها و ضبط محصول خرما و يا گرفتاريهاى ديگرى كه داشتند در مدينه ماندند تا پس از انجام كارها خود را به تبوك برسانند،اما تنبلى و ترس از گرماى هوا و غيره مجال آن را كه بتوانند به تبوك بروند به آنها نداد و يك روز هم خبردار شدند كه لشكر اسلام مراجعت كرده و به نزديكيهاى مدينه رسيدهاند. اينان روى ايمانى كه داشتند هيچ گونه بهانهاى براى غيبت و تأخير خود ذكر نكردند و چنانكه در دل خود را مقصر مىدانستند از اظهار آن نيز در نزد مردم باكى نداشتند و هر جا صحبت مىشد علنا مىگفتند:ما از اينكه به همراه مسلمانان به جنگ نرفتهايم شرمنده و مقصر هستيم و عذرى جز تنبلى و امروز و فردا كردن و علاقه به مال دنيا نداشتهايم. و از اين رو وقتى پيغمبر اسلام به مدينه آمد و علت غيبت و خوددارى آنها را از رفتن به تبوك سؤال كرد بدون ترس و واهمه حقيقت را اظهار كرده و گفتند:ما هيچ گونه بهانهاى جز تنبلى نداشتيم و از اين رو خود را مقصر و گناهكار مىدانيم و پيغمبر اسلام نيز فرمود :راست گفتيد و اينك برويد تا خدا درباره شما حكم كند. اينان سه نفر بودند كه هر سه از مردان سرشناس مدينه و افرادى بودند كه بهشايستگى و صلاح شهرت داشتند:يكى مرارة بن ربيع،ديگرى كعب بن مالك و سومى هلال بن امية واقفى بود . پيغمبر اسلام كم كم دستور داد مردم ارتباط خود را با اين سه نفر متخلف قطع كنند و حتى از تكلم و معامله با آنها خوددارى نمايند.پنجاه روز بر اين منوال گذشت و در روزهاى آخر حتى زنان آنها نيز مأمور شدند از آميزش با آنان خوددارى كنند.و خلاصه كارشان به جايى رسيد كه شهر مدينه با آن همه وسعت و جمعيت بر آنها تنگ شد،چون احدى با آنها سخن نمىگفت و پاسخشان را نمىداد و از آميزش و مخالطت با آنان خوددارى مىكردند و از اين رو برخى از آنها مانند كعب بن مالك به كوه و صحرا پناهنده شد و به كنار كوه"سلع"آمده و در آنجا خيمه و چادرى زده و زندگى مىكرد،تا سرانجام پس از گذشتن پنجاه روز توبه آنها قبول شد و خداى تعالى در ضمن آيه 117 و 118 سوره توبه قبولى توبهشان را به وسيله پيغمبر خود به اطلاع آنان رسانيد. (3) هيئت ثقيف در محضر رسول خدا(ص)
پيش از اين گفته شد كه لشكر اسلام پس از فتح مكه به حنين و از آنجا به طائف رفت و محاصره طائف مدتى طول كشيد و رسول خدا(ص)مصلحت در آن ديد كه موقتا از فتح طائف و محاصره آنجا صرفنظر كند و از اين رو به قصد عمره به سوىمكه حركت كرد و پس از آن به مدينه آمد. با پيشرفت اسلام و توسعه آن در سراسر جزيرة العرب،بزرگان طائف خود را در محاصره آيين اسلام ديدند و تصميم گرفتند تا هيئتى را به نزد رسول خدا(ص)فرستاده و اسلام اختيار كنند . ابتدا عروة بن مسعود ثقفى يكى از بزرگان ايشان به فكر افتاد تا خود به نزد پيغمبر آمده و ايمان آورد و به همين منظور از طائف حركت كرده و هنگامى كه پيغمبر اسلام در راه بازگشت از تبوك بود و هنوز به شهر مدينه نرسيده بود خود را به آن حضرت رسانده و مسلمان شد و سپس اجازه گرفت تا به شهر خود طائف بازگردد و آنها را به اسلام دعوت نمايد. رسول خدا(ص)به او فرمود:آنان به جنگ تو خواهند آمد و دعوتت را نخواهند پذيرفت و بدين وسيله از كشته شدن او به دست قبيلهاش او را بيم داد،ولى عروه كه خود را خيلى نزد آنها محترم مىدانست و چنين چيزى را باور نمىكرد عرض كرد:آنها مرا از ديدگان خود بيشتر دوست دارند،و بدين ترتيب از رسول خدا اجازه گرفته به طائف آمد. و روز ديگر در ميان غرفه خود كه در بلندى قرار داشت ايستاد و مردم را به آيين مقدس اسلام دعوت كرد اما همانطور كه رسول خدا(ص)خبر داد و پيش بينى كرده بود قوم و قبيلهاش به مخالفت با او برخاسته از اطراف تيربارانش كردند و سرانجام يكى از آن تيرها كارگر شده بر بدن عروه نشست و همان سبب شهادت و مرگ او گرديد و هنگام مرگ به نزديكانش گفت: اين كرامتى بود كه خدا نصيب من كرد و پيغمبر به من خبر داد و سپس وصيت كرد جنازه او را در كنار قبور شهداى طائفـكه هنگام محاصره آن شهر به شهادت رسيده بودندـدفن كنند،و چون خبر قتل او به پيغمبر اسلام رسيد فرمود:عروه در ميان قوم خود همانند صاحب ياسين بود در ميان قومش. قبيله ثقيف پس از اينكه عروه را به قتل رساندند از اين كار خود سخت پشيمان شدند و خود را در محذور سختى مىديدند،زيرا مىدانستند از انتقام مسلمانان وقبايل اطراف طائف كه تدريجا مسلمان شده و روز به روز بر تعدادشان افزوده مىشد آسوده و ايمن نخواهند ماند،از اين رو به فكر چاره افتادند و پس از مشورتى كه با بزرگان خود كردند قرار شد عبد ياليل را كه از نظر سن و مقام و منزلت همانند عروة بن مسعود بود به سمت نمايندگى و پذيرش اسلام و مصالحه به نزد رسول خدا(ص)بفرستند. عبد ياليل كه مىترسيد پس از مراجعت به سرنوشت عروه دچار گردد گفت:من بتنهايى حاضر نيستم به دنبال اين كار بروم مگر آنكه چند تن ديگر را نيز با من بفرستيد و پس از گفتگو پنج نفر ديگر را نيز از تيرههاى مختلف قبيله ثقيف انتخاب كرده و همراه او فرستادند. نمايندگان ثقيف به مدينه آمدند و مغيرة بن شعبه كه در سلك مسلمانان و خود از قبيله ثقيف بود به آنها برخورد و طرز سلام را در اسلام به آنها ياد داد كه هنگام ورود به محضر رسول خدا(ص)چگونه سلام كنند ولى آنها به همان وضع زمان جاهليت سلام كرده و حاضر نشدند در آغاز ورود تسليم آيين مقدس اسلام گردند. براى آنها خيمهاى در مسجد زده شد و آنها در آن خيمه سكونت كردند و باب مذاكره ميان ايشان و پيغمبر اسلام براى مصالحه آغاز گرديد و نمايندگان ثقيف پذيرش اسلام خود را به دو چيز مشروط كردند يكى آنكه گفتند:تا سه سال بتكده"لات"به حال خود باشد و آن را ويران نكنند،ديگر آنكه قبيله ثقيف را از خواندن نماز معاف بدارد. اينان خيال مىكردند دين اسلام يك دين ساختگى و قراردادى و احكام آن احكامى اختيارى است كه پيغمبر اسلام مىتواند در اصول و يا فروع آن روى صلاح ديد خود و يا روى تمايلات و تقاضاى افراد دخل و تصرفى كند و آنها را كم و زياد كرده و يا مدتى براى عمل و انجام آنها در نظر بگيرد و بخوبى معلوم مىشود كه به حقيقت اسلام و اين آيين مقدس آسمانى پى نبرده بودند و چون با مخالفت شديد پيغمبر اسلام رو به رو شدند دانستند كه چه تقاضاى بىمورد و بيجايى كردهاند و از اين رو سه سال را به يك ماه تنزل داده باز هم ديدند مورد قبول قرار نگرفت از اين رو تقاضا كردند كه خود آنها را از شكستن بتها و ويران كردن بتخانه معاف بدارد و اين كار را به ديگرى محول سازد كه البته اين تقاضا مورد موافقت رسول خدا(ص)قرار گرفت و چنانكه گفتهاند آن حضرت ابو سفيان و مغيرة بن شعبه را مأمور اين كار كرد و آنها به دستور آن حضرت به طائف رفته و بتكده لات را ويران كردند. در رد پيشنهاد و تقاضاى دوم آنها نيز رسول خدا(ص)آن جمله جالب و تاريخى را بيان فرمود كه گفت: "لا خير فى دين لا صلاة فيه" [دين و آيينى كه نماز در آن نباشد خيرى در آن دين نيست.] نمايندگان ثقيف به ناچار اسلام را با تمام اصول و فروعش پذيرفته به شهر خود بازگشتند و در ميان آنها مردى بود به نام عثمان بن ابى العاص كه از همه جوانتر بود ولى به خاطر آنكه در مدت توقف در مدينه از آن پنج نفر ديگر بيشتر به اسلام علاقهمند شده بود و در ياد گرفتن قرآن و تعليمات مقدس اسلام كوشش بيشترى داشت،رسول خدا(ص)او را امير بر ديگران كرد و سمت نمايندگى خود را از نظر مذهبى و اجتماعى به او واگذار نمود و هنگامى كه مىخواستند از مدينه حركت كنند سفارشاتى به او كرد و از آن جمله درباره نماز جماعت و رعايت حال ناتوانان از مأمومين اين گونه فرمود: "يا عثمان تجاوز فى الصلاة،و اقدر الناس بأضعفهم فان فيهم الكبير و الصغير و الضعيف و ذا الحاجة" [اى عثمان در نماز زود بگذر،و حال ناتوانترين مردم را در نظر بگير،زيرا در ميان آنها بزرگ و كوچك و ناتوان و گرفتار وجود دارد(كه نمىتوانند زياد صبر كنند).] و بدين ترتيب سرسختترين قبايل عرب شبه جزيره و محكمترين شهرهاى حجاز از نظر قلعه و برج و بارو در برابر اسلام خاضع و تسليم گرديد و آثار شرك و بت پرستى از آن سرزمين برچيده شد. پىنوشتها: 1.و در چند حديث نيز عدد آنها چهارده نفر ذكر شده شش تن از قريش و بقيه از مردم مدينه . 2.و نظير اين ماجرا را در مراجعت رسول خدا(ص)از سفر حجة الوداع نيز نقل كردهاند،و نام برخى نيز از آنها كه بعدا زمام امور مسلمانان را در دست گرفتند در ميان توطئهگران ذكر شده،چنانكه در اينجا نيز در بعضى روايات نامشان به چشم مىخورد! 3.و در تفسير قمى است كه آن هر سه وقتى متوجه شدند مردم از آنها دورى مىكنند و حتى همسران ايشان نيز از نزديك شدن با آنها خوددارى مىنمايند هر سه از شهر خارج شده به كنار كوه"سلع"رفتند،و در آنجا خيمهاى زده و روزها را روزه مىگرفتند و كارشان گريه و زارى و توبه و استغفار به درگاه خداى تعالى بود،و هنگام افطار خانوادههاشان مىآمدند و غذايى براى آنها آورده و بى آنكه با ايشان سخن بگويند غذا را گذارده و باز مىگشتند و چون چندى بر اين منوال گذشت،كعب بن مالك به آن دو رفيق ديگرش گفت: وضع ما اين گونه است كه مىبينيد و خدا بر ما خشم كرده و رسول خدا و مردم مسلمان و حتى خانوادههاى ما نيز با ما قهر و غضب كردهاند،پس چرا ما خودمان با يكديگر قهر نكنيم و به دنبال آن هر سه از يكديگر فاصله گرفته و هر كدام جايى از اطراف آن كوه را براى خود انتخاب كرده و سوگند خوردند كه با يكديگر سخن نگويند تا آنكه بدان حال بميرند و يا خداى تعالى توبهشان را بپذيرد. و چون سه روز از اين جريان گذشت خداى تعالى توبهشان را پذيرفت و آيات مزبور در اين باره به پيغمبر(ص)نازل شد. هيئت نجران (1) و داستان مباهله
از جمله هيئتهايى كه در اين سال به مدينه آمدند هيئت نصاراى نجران بودند كه به دنبال نامهاى كه پيغمبر اسلام به كشيش بزرگ آنجا نوشت و او را به اسلام دعوت فرمود آنها به مدينه آمدند تا از حال آن حضرت از نزديك تحقيق كنند. و داستان ورود هيئت مزبور را به مدينه محدثين سنى و شيعه به اجمال و تفصيل در كتابهاى سيره و تاريخ و حديث نقل كردهاند كه شايد جامعترين و در عين حال فشردهترين نقلها نقل مرحوم طبرسى در اعلام الورى است كه ما عينا با تلخيص مختصرى براى شما ترجمه مىكنيم . هيئت نجران كه شامل گروهى بيش از ده نفر از بزرگان آنها بود به رياست و سرپرستى سه نفر يعنى عاقب،سيد و ابو حارثه به مدينه آمدند. عاقب كه نامش عبد المسيح بود،سمت رياست آنها را داشت كه بدون نظر و رأى او كارى نمىكردند .سيد كه نامش ايهم بود ملجا و تكيه گاه آنها در كارها بود و ابو حارثة كشيش بزرگ و اسقف اعظم ايشان بود كه پادشاهان روم كليساها به نام او ساخته بودند. هنگامى كه به سوى مدينه حركت كردند ابو حارثه در كنار خودـدر كجاوهـبرادرش كرز يا بشر را سوار كرد و در راه كه مىآمدند قاطر آنها به زمين خورد و هم كجاوه او چون مىديد اين رنج سفر را براى ديدار پيغمبر اسلام متحمل شدهاند،به صورت كنايه گفت:نابودى بر اين مرد دور از خير و سعادت بادـو منظورش پيغمبر(ص)بودـابو حارثه كه اين حرف را شنيد با ناراحتى بدو گفت: نابودى بر خودت باد! وى گفت:براى چه برادر؟! ابو حارثه پاسخ داد:براى آنكه به خدا سوگند او همان پيغمبرى است كه ما چشم بهراه آمدن او هستيم. وى با تعجب گفت:پس چرا پيرويش نمىكنى؟ ابو حارثه گفت:اين مقام و منصبى كه اين مردم به ما دادهاند مانع از آن است كه من پيرو او گردم و تازه اگر من هم پيرو او شوم اينان از من پيروى نمىكنند و سرانجام هم وقتى به مدينه آمد به دست پيغمبر اسلام مسلمان شد. و به هر صورت آنها هنگام عصر بود كه به شهر مدينه آمدند و با جامههاى فاخر و زربفت كه به تن كرده و انگشترهاى طلا كه در دست داشتند با تجملات و وضعى كه تا به آن روز شهر مدينه به خود نديده بود وارد شهر شدند،اما وقتى پيش پيغمبر اسلام رفتند و سلام كردند ديدند آن حضرت رو از ايشان گرداند و پاسخ سلامشان را نيز نداد و سخنى با آنها نگفت. (2) هيئت مزبور كه با عثمان بن عفان و عبد الرحمن بن عوف سابقه آشنايى داشتند به نزد آن دو رفته گفتند:پيغمبر شما براى ما نامهاى نوشته بود و چون ما به نزد او آمدهايم پاسخ سلام ما را نداده و با ما سخن نمىگويد،چاره چيست؟ آن دو نفر براى تحقيق مطلب و راه چاره به نزد على بن ابيطالب(ع)آمده گفتند:اى ابو الحسن به نظر شما چه بايد كرد؟على(ع)فرمود:به نظر من اگر اينها اين جامهها را از تن بيرون كرده و اين انگشترهاى طلا را از انگشتان خود بيرون آورند،پيغمبر آنها را مىپذيرد و همين طور هم شد كه چون جامهها و انگشترهاى طلا را بيرون كردند و به نزد آن حضرت رفتند پيغمبر اسلام پاسخ سلامشان را داد و آنها را پذيرفت،و آن گاه فرمود:سوگند بدانكه مرا به حق مبعوث فرموده اينان بار اول كه پيش من آمدند شيطان همراهشان بود. سپس براى تحقيق حال،سؤالاتى از آن حضرت كردند كه از آن جمله سيد پرسيد:اى محمد درباره مسيح چه مىگويى؟ فرمود:او بنده و رسول خدا بود.ولى سيد سخن آن حضرت را نپذيرفته و بناى ردو ايراد را گذارد تا اينكه آيات سوره آل عمرانـاز نخستين آيه تا حدود 70 آيهـدر اين باره بر پيغمبر نازل شد كه از آن جمله اين آيه در پاسخ همين گفتارشان بود كه خدا فرموده: "ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب..." (3) [همانا حكايت عيسى در نزد خدا حكايت آدم است كه او را از خاك آفريد...] و در ضمن همين آيات دستور"مباهله"با آنها را نيز به پيغمبر داد كه فرمود: "فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع أبناءنا و أبناءكم و نساءنا و نسائكم و أنفسنا و أنفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين" (4) [و هر كس با وجود اين دانش كه براى تو آمده باز هم درباره عيسى با تو مجادله كند به آنها بگو:بياييد تا ما پسران خود را بياوريم و شما هم پسرانتان را و ما زنانمان را و شما نيز زنانتان را و ما نفوس خود را و شما هم نفوس خود را،آن گاه تضرع و لابه كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم.] و بدين ترتيب پيغمبر اسلام به امر خداى تعالى نصاراى نجران را به مباهله دعوت كرد و آنها نيز پذيرفته و گفتند:فردا براى مباهله مىآييم. سپس ابو حارثه به همراهان خود گفت:فردا كه شد بنگريد اگر محمد با فرزندان و خاندان خود به مباهله آمد از مباهله با او خوددارى كنيد و اگر با اصحاب و پيروانش آمد به مباهلهاش برويد. و چون روز ديگر شد رسول خدا(ص)در حالى كه دست حسن و حسين را در دست داشت و فاطمه(س)نيز دنبالش بود و على(ع)از پيش رويش مىرفت براى مباهله حاضر شد. عاقب و سيد هم نزد ابو حارثه آمدند و چون رسول خدا(ص)را ديدند ابو حارثه پرسيد:اينها كه همراه محمد هستند كياناند؟ بدو گفتند:آن يك برادر زاده و داماد اوست،و آن دو كودك پسران دخترشهستند و آن زن نيز دختر او و عزيزترين و نزديكترين افراد نزد او مىباشد. رسول خدا(ص)همچنان آمد و در جاى مباهله دو زانو روى زمين نشست. (5) ابو حارثه كه آن منظره را ديد گفت: به خدا سوگند محمد به همان گونه كه پيمبران براى مباهله روى زمين مىنشينند نشسته است و از اين رو از مباهله با پيغمبر اسلام خوددارى كرده و سرباز زد و گفت:من مردى را مىبينم كه با تمام جديت آماده مباهله است و ترس آن را دارم كه در ادعاى خود راستگو باشد و يك سال بر ما نگذرد كه در دنيا نصرانى مذهبى به جاى نماند و همگى هلاك شوند و به دنبال آن به نزد رسول خدا(ص)آمده گفتند: اى ابا القاسم ما با تو مباهله نمىكنيم و حاضر به مصالحه و پرداخت جزيه هستيم،و رسول خدا(ص)براى آنها قراردادى نوشت كه هر ساله دو هزار جامه كه قيمت هر جامه چهل درهم خالص باشد بپردازند. مرحوم طبرسى دنباله گفتار بالا نقل كرده كه ابو حارثه در آخرين روز توقف در مدينه به دست آن حضرت مسلمان شد. و در تاريخ يعقوبى و ارشاد مفيد و كتابهاى ديگر متن قرارداد را با تفصيل بيشترى نقل كرده و از جمله نوشتهاند كه از جمله مواد و شروطى كه در قرارداد مزبور ذكر شد اين بود كه نصاراى نجران متعهد شدند هرگاه در ناحيه يمن ميان مسلمانان و مردم آنجا جنگى درگير شد تعداد سى عدد زره،و سى رأس اسب،و سى رأس شتر به عنوان عاريه مضمونه در اختيار سربازان اسلام بگذارند،و ديگر آنكه نصاراى مزبور از آن پس ديگر ربا نخورند و گرنه پيغمبر اسلام تعهدى در برابر آنها نخواهد داشت. اين بود داستان مباهله كه با مختصر اختلافى مورخين و علماى اهل سنت مانند ابن اثير و زمخشرى و فخر رازى و سيوطى و ابن بطريق و ديگران نقل كردهاند،و چنانكه خوانديد معلوم شد كه منظور از"ابناءنا"در اين آيه:حسن و حسين و از"نساءنا"فاطمه(س)و از"انفسنا"على بن ابيطالب(ع)بوده است چنانكه واحدى يكى از نويسندگان و دانشمندان ايشان در كتاب اسباب النزول عين همين مطلب را از شعبى روايت كرده است و زمخشرى و ديگران نيز همانند او رواياتى نقل كردهاند و بدين ترتيب بزرگان اهل سنت يكى از بزرگترين فضيلت خاندان اهل بيت و بخصوص على بن ابيطالب و همسر بزرگوارش فاطمه(س)را ذكر كرده و با اين نقل معتبر،سند برترى على (ع)را پس از رسول خدا(ص)بر تمام امت بلكه همه مردم عالم و رهبرى آن بزرگوار را بر امت اسلام پس از رحلت پيغمبر امضا كردهاند،زيرا با اين بيان على(ع)به منزله نفس رسول خدا (ص)است و بجز مقام نبوت و لوازم آن كه به صريح قرآن كريم و دليلهاى قطعى ديگر مخصوص به رسول خدا است مقامهاى ديگر آن حضرت براى امير المؤمنين(ع)ثابت مىشود كه چون بحث در اين باره از طرز تدوين و تأليف كتاب تاريخى خارج است شما را به كتابهاى كلامى و استدلالى كه در اين باره نوشته شده است ارجاع داده و از ادامه بحث در اين باره خوددارى مىكنيم و تنها به ذكر يك روايت كه زمخشرى در كشاف و مسلم در صحيح و حاكم در مستدرك در ذيل داستان"مباهله"نقل كردهاند اكتفا نموده به دنباله حوادث سال نهم باز مىگرديم: اينان از عايشه روايت كردهاند كه در روز مباهله رسول خدا(ص)چهار تن همراهان خود را در زير عباى مويى و مشكى رنگ خود گرد آورد و اين آيه را تلاوت نمود: "انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا" (6) على(ع)در راه انجام يك مأموريت خطير و تاريخى
سال نهم هجرت رو به اتمام بود و ماه ذى حجه و ايام حج فرا مىرسيد.شهر مكه پس از اينكه به دست پيغمبر اسلام فتح شد در برابر اسلام تسليم و خاضع گرديد و بتها در هم شكسته شد و حاكم شهر مكه نيز از طرف پيغمبر اسلام تعيين مىشدـچنانكه پيش از اين گذشتـو خلاصه از نظر سياسى و ادارى به دست مسلمانان اداره مىشداما با تمام اين احوال هنوز افراد مشرك و بتپرست در مكه و اطراف آن بسيار بودند كه به همان آيين شرك و بت پرستى روزگار به سر مىبردند و حتى در انجام مراسم حج و طواف و غيره آزادانه طبق آيين خود آنها را انجام مىدادند،در اين سال آيات سوره برائت كه متضمن دستور نقض قرارداد با مشركان و رسوا كردن منافقان و متخلفان جنگ تبوك بود بر پيغمبر اسلام نازل شد و رسول خدا(ص)مأمور شد به وسيلهاى آنها را بر مشركين ابلاغ كند و جلوى مراسم غلط و عادات زشت آنها را كه به عنوان حج و طواف انجام مىدادند بگيرد و شهر مكه و مراسم حج را از آلودگى به شرك و بت پرستى پاك سازد و اساسا مشركين جزيرة العرب و كسانى كه با پيغمبر پيمانى ندارند تكليف خود را از آن تاريخ تا چهار ماه ديگر براى انتخاب مذهب حق و پذيرفتن حكومت اسلام روشن كنند... (7) رسول خدا(ص)ابو بكر را با گروهى كه برخى شماره آنها را تا سيصد نفر نوشتهاند،مأمور كرد به حج برود و آيات مزبور را در اجتماعات حاجيان بر مردم قرائت كند. ابو بكر براى انجام مأموريت خود حركت كرد ولى پس از رفتن آنها چيزى نگذشت كه جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و اين فرمان را از جانب خداى تعالى در مورد ابلاغ آيات برائت به آن حضرت ابلاغ نمود كه خدا مىفرمايد: "لا يؤدى عنك الا أنت أو رجل منك". [اين آيات را كسى از سوى تو جز خودت يا مردى كه از تو باشد شخص ديگرى نبايد ابلاغ كند !] رسول خدا(ص)به دنبال نزول اين فرمان على(ع)را طلبيد و به او دستور داد بر شتر مخصوص خود سوار شود و به دنبال ابو بكر برود و آيات را از او بگيرد و اين مأموريت مهم و خطرناك را خود او انجام دهد. على(ع)با چند تن كه از آن جمله جابر بن عبد الله بود به دنبال ابو بكر حركت كرد و به اختلاف نقل در"ذى الحليفه"يا در"روحاء"و يا در"جحفه"به او رسيد و آيات رااز او گرفت تا به مكه ببرد و آنها را كه به عنوان قطعنامهاى از طرف پيغمبر اسلام براى مشركان و كافران بود بر حاجيان ابلاغ كند.در اينجا روايات از طريق شيعه و اهل سنت به اختلاف نقل شده و در بسيارى از روايات كه از اهل سنت نيز روايت شده و سيوطى در كتاب در المنثور و ديگران در كتابهاى خود نقل كردهاند اين گونه است كه على(ع)به ابو بكر فرمود: پيغمبر تو را مخير ساخته كه همراه من به مكه بيايى و يا از همين نقطه به سوى مدينه بازگردى ولى ابو بكر كه ترسيده بود مبادا در مذمت او آيهاى نازل شده باشد ترجيح داد به مدينه باز گردد و چون به شهر رسيد با كمال ناراحتى به نزد رسول خدا(ص)رفته و گفت: آيا درباره من چيزى بر تو نازل شده(كه مرا از اين مأموريت معزول و على(ع)را به جاى من منصوب داشتى)؟ فرمود:نه،بلكه جبرئيل به نزد من آمد و به من گفت:خداى تعالى فرموده اين آيات را نبايد كسى از سوى تو جز خودت يا كسى كه از تو باشد ابلاغ كند!ابو بكر كه اين سخن را شنيد نگرانيش برطرف شد. و در پارهاى از روايات اهل سنت آمده كه ابو بكر به عنوان امارت حج در آن سال به حج رفت و على(ع)نيز به همراه او براى ابلاغ آيات برائت و ساير دستوراتى كه مأمور به ابلاغ آنها بود برفت.ولى نقل اول از جهاتى كه برخى از آنها در ذيل مىآيد معتبرتر و به صحت نزديكتر است كه بر اهل فن و تحقيق پوشيده نيست. مطلب ديگرى كه روايات اين داستان به دست مىآيد آن است كه امير المؤمنين(ع)علاوه بر ابلاغ آيات برائت مأمور به ابلاغ چند دستور ديگر نيز شده بود كه در آيات برائت نبود،چنانكه در روايتى از آن حضرت نقل شده كه فرمود: من مأمور به ابلاغ چهار چيز شده بودم: 1.كسى جز افراد با ايمان نبايد داخل كعبه شود. 2.كسى حق ندارد با بدن برهنه طواف كند. 3.از اين به بعد هيچ مشركى حق ندارد به مسجد الحرام وارد شود..هر كس با رسول خدا(ص)عهد و پيمانى دارد تا پايان مدت،عهد و پيمانش محترم و پابرجاست و هر كس پيمانى و عهدى ندارد چهار ماه مهلت دارد تا تكليف خود را روشن كند. در حديث ديگرى است كه اين مواد را پيش از قرائت آيات برائت ابلاغ مىكرد و سپس آيات برائت را بر آنها مىخواند. و بدين ترتيب معلوم مىشود كه دايره مأموريت على(ع)وسيعتر از ابلاغ خصوص آيات برائت بود،زيرا از موضوع داخل نشدن افراد بىايمان در كعبه و جلوگيرى از طواف كردن با بدن برهنه،در آيات برائت ذكرى نشده بود گذشته از آنكه در خود روايت بالا و وحى الهى كه درباره مأموريت مزبور فرموده بود:"لا يؤدى عنك الا انت أو رجل منك"اين مأموريت مقيد به ابلاغ آيات برائت بالخصوص نشده و نامى از مأموريت خاصى به ميان نيامده است،و به هر صورت يكى ديگر از دلايل قطعى و مسلم خلافت بلافصل على(ع)بدين ترتيب در كتابهاى اهل سنت و جماعت آمده و بدان اعتراف كردهاند،اگر چه وقتى در برابر استدلال دانشمندان بزرگوار شيعه به اين حديث قرار گرفته و نتوانستهاند آن را انكار كنند در صدد تأويل و توجيه بر آمده و سخنانى دور از انصاف و عدالت گفتهاند،كه نقل آنها و تحقيق بيشتر در اين باره از وضع تدوين اين كتاب خارج است و خواننده محترم بايد براى اطلاع بيشتر به كتابهاى كلامى و استدلالى كه درباره امامت نوشته شده و يا به تفاسير شيعه در ذيل آيات برائت مراجعه كند . (8) و به هر صورت على(ع)به دنبال انجام مأموريت به مكه آمد و آنچه را مأمور به ابلاغ آن شده بود با كمال شجاعت و ايمان و با صدايى رسا و محكم در اجتماعات مكه و منى به مردم ابلاغ كرد و با تمام خطرهايى كه ابلاغ اين مأموريت براى او داشت در ميان نگاههاى تند و خشم آلود و چهرههاى غضبناك مشركين مأموريت خود را با شمشير برهنهاى كه در دست داشت به مردم ابلاغ نمود. مرگ ابراهيم فرزند رسول خدا(ص)
پيش از اين در داستان نامههايى كه پيغمبر اسلام براى زمامداران جهان فرستاد يادآور شديم كه نجاشى پادشاه حبشهـيا"مقوقس"پادشاه مصر پاسخ نامه آن حضرت را با كمال احترام نوشته و با هدايايى كه از آن جمله كنيزكى به نام"ماريه"بود براى آن حضرت فرستاد. و باز در جاى ديگر متذكر شديم كه خداى تعالى از اين كنيز فرزند پسرى به رسول خدا(ص)عطا فرمود كه نامش را ابراهيم گذارد و ابراهيم تنها فرزندى بود كه خداى تعالى از غير خديجه به آن حضرت عطا كرده بود ولى تقديرات الهى در سال نهم،پس از آنكه هيجده ماه از عمر ابراهيم گذشت او را از پيغمبر باز گرفت و مرگش فرا رسيد،و مرگ وى رسول خدا(ص)را سخت داغدار كرد بدانسان كه در فقدان او گريست و اين چند جمله را كه امام صادق(ع)از آن حضرت روايت كرده است در مرگ او بر زبان آورد: "تدمع العين و يحزن القلب و لا نقول ما يسخط الرب،و انا بك يا ابراهيم لمحزونون". (9) [چشم گريان،و دل محزون و اندوهناك است ولى سخنى كه موجب خشم پروردگار گردد بر زبان جارى نخواهم ساخت،اما بدان اى ابراهيم كه ما در فقدان و مرگ تو اندوهناك و محزون هستيم.] و چون برخى به آن حضرت اعتراض كردند كه اى رسول خدا مگر تو ما را از گريه نهى نكردى؟فرمود :نه،من نگفتم در مرگ عزيزانتان گريه نكنيد،زيرا گريه نشانه ترحم و مهربانى است و كسى كه دلش به حال ديگران نسوزد و مهر و محبت نداشته باشد مورد رحمت الهى قرار نخواهد گرفت . آنچه من گفتهام اين است كه در سوك و فقدان عزيزان خود فرياد نزنيد و صورت خود را مخراشيد و گريبان چاك نزنيد و از سخنانى كه نشانه اعتراض و نارضايتى از خداست خوددارى كنيد. (10) "و بدين ترتيب پاسخ افرادى را كه در طول قرنهاى بعدى نيز به گريه كنندگان در مصيبت اندوهبار فرزندان ديگر آن حضرت چون حضرت سيد الشهداء(ع)و ديگر شهداى واقعه طف و غيره اشكال گرفتهاند نيز بيان فرمود". به هر ترتيب رسول خدا(ص)دستور داد تا ابراهيم را غسل داده حنوط و كفن كنند سپس جنازه او را برداشته به قبرستان بقيع آوردند و در جايى كه اكنون به نام"قبر ابراهيم"معروف است دفن كردند. در تواريخ آمده است:در آن روز كه ابراهيم از دنيا رفت خورشيد گرفت و مردم مدينه گفتند :خورشيد به خاطر مرگ ابراهيم گرفته است! رسول خدا(ص)براى رفع اين اشتباه و مبارزه با اين موهومات و خرافات به منبر رفت و مردم را مخاطب ساخته فرمود: "ايها الناس ان الشمس و القمر آيتان من آيات الله يجريان بأمره،مطيعان له،لا ينكسف لموت احد و لا لحياته،فاذا انكسفا أو احدهما صلوا" [اى مردم همانا خورشيد و ماه دو نشانه از نشانههاى قدرت حق تعالى هستند كه تحت اراده و فرمان او هستند و براى مرگ و حيات كسى نمىگيرند و هر زمان ديديد آن دو يا يكى از آنها گرفت نماز بگزاريد.] و بدين ترتيب اين موهوم و خرافه را از ذهن آنها بيرون بردـبا اينكه در ظاهر اين سخن به نفع آن حضرت بودـو اگر يك مرد سياسى به معناى روز و دنيا طلبى بود مىتوانست از اين انديشه موهوم به نفع خود بهرهبردارى كند و آيندگان نيز هر گونه مىخواهند قضاوت كنند !چنانكه رفتار مردان سياست به معناى روز و منطق آنها چنين است.ضمنا چنانكه در حوادث سال ششم ذكر شد طبق نقل صحيح و معتبر در داستان مرگ ابراهيم فرزند رسول خدا برخى از زنان آن حضرت گفتند ابراهيم فرزند جريج بوده و به اصطلاح با اين گفتار ناهنجار و تهمت زشت مىخواستند به خيال خود دو كار كرده باشند،يكى با متهم جلوه دادن آن زن پاكدامن توجه رسول خدا را از او قطع كنند و ديگر آنكه رسول خدا را دلدارى دهند.ولى خداى تعالى به وسيله آياتافك مشت محكمى به دهان آنها زد و پاسخ ياوه سرايى آنها را داد كه بهتر است براى اطلاع بيشتر به كتابهاى بحار الانوار(ج 79،ص 103)و سيرة المصطفى(صص 482 به بعد)مراجعه نماييد و تفصيل مطلب را در آنجاها بخوانيد. پىنوشتها: 1.نجران نام قسمتى از سرزمين سرسبز حجاز بود كه در نزديكيهاى مرز يمن قرار داشته و شامل بيش از پنجاه دهكده بود و سالها پيش از ظهور اسلام به دين نصرانيت درآمده بودند. 2.در برخى از تواريخ آمده كه هدايايى هم براى آن حضرت آورده بودند كه پيغمبر در ابتدا قبول نكرد و بعدا از ايشان پذيرفت. 3.آيه .59 4.آيه .61 5.در بسيارى از تواريخ آمده كه رسول خدا جايى را در خارج شهر مدينه براى مباهله تعيين كرده بود و گروه زيادى از مهاجر و انصار براى مشاهده جريان مباهله بدانجا آمده بودند . 6.سوره الاحزاب،آيه .33 7.براى اطلاع كافى از مضمون كامل آيات مزبور لازم است آيات اول سوره برائت را بدقت مطالعه و به تفسير و شرح آنها مراجعه كرد. 8.و شايد با مراجعه به كتاب تفسير الميزان،ج 9،صص 165 به بعد و دقت در ايرادها و پاسخها از مراجعه به كتابهاى ديگر بىنياز شويد. 9.فروغ كافى،ج 1،ص .55 10.سيره حلبيه،ج 3،صص 347 و .348 فرستادگان بنى عامر و توطئه قتل پيغمبر اسلام
در آغاز نقل حوادث سال نهم گفته شد كه در اين سال چون اسلام در سراسر جزيرة العرب انتشار يافت و دشمنان اسلام يكى پس از ديگرى شكست خورده و تسليم شدند قبايل و گروههاى مختلفى و حتى پيروان مذاهب ديگر نيز هيئتهايى مركب از سران و بزرگان خويش به مدينه مىفرستادند تا از نزديك با رسول خدا(ص)آشنا شده و اسلام را بپذيرند و يا آنكه پيمان صلحى با او امضا كرده و در كنار مسلمانان تحت شرايطى با آسايش زندگى كنند،اين هيئتها به قدرى زياد بودند كه آن سال را سال"وفود"ناميدند. از آن جمله هيئتى از طرف بنى عامر كه به سركشى و شرارت معروف بودند و عدهاى از مسلمانان را ناجوانمردانه در حادثه"بئر معونه" (1) به قتل رسانيده بودند به سركردگى سران خود به نام عامر بن طفيل،اربد بن قيس و جبار بن سلمى به مدينه آمدند تا مسلمان شوند. افراد قبيله مزبور به استثناى آن چند نفر سران آنها روى صفاى دل و ايمان،به مدينه آمدند و نقشهاى نداشتند. اما عامر بن طفيل و اربد با يكديگر توطئه كرده بودند كه چون به مدينه و محضر پيغمبر اسلام آمدند عامر آن حضرت را به گفتگو سرگرم كند و أربد با شمشير رسول خدا(ص)را بكشد . هيئت بنى عامر وارد مجلس رسول خدا شدند و هر يك در گوشهاى نشستند تنها عامر بن طفيل بود كه نزديك پيغمبر خدا آمد و شروع به مذاكره با آن حضرت و اسلام خود و قبيلهاش نمود و گاهگاهى هم از زير چشم به أربد كه نزديكپيغمبر(ص)ايستاده بود نگاه و اشاره مىكرد كه توطئه را اجرا كند،اما بر خلاف انتظار أربد را مىديد كه بىحركت و آرام ايستاده و كارى نمىكند. سرانجام خسته شد و بدون آنكه اسلام بياورد از جا برخاسته به سوى ديار خود حركت كرد و هنگامى كه مىخواست برود دشمنى خود را با اسلام و پيغمبر اظهار كرده و بلكه آن حضرت را به جنگ با سپاهيان بسيار تهديد نموده گفت: اين شهر را براى جنگ با تو از سواره و پياده پر خواهم كرد! رسول خدا(ص)با كمال خونسردى نگاهى به او كرده و پاسخى به او نداد و تنها از خدا خواست تا شر او و أربد را از آن حضرت بگرداند. عامر و همراهان از شهر خارج شدند و در راه كه مىرفتند رو به أربد كرده گفت:چرا كارى را كه قرار بود انجام ندادى؟ گفت:به خدا سوگند هر بار كه تصميم گرفتم شمشير را بيرون آورم تو را مىديدم كه ميان من و محمد حائل شدهاى كه اگر شمشير مىزدم به تو مىخورد،و من چگونه مىتوانستم تو را به قتل رسانم! بنى عامر به سوى ديار خود بازگشتند و بجز عامر و أربد و جبار همگى اسلام اختيار كرده و مراتب وفادارى خود را به رسول خدا(ص)ابراز داشته بودند و عامر و أربد نيز به نفرين رسول خدا(ص)دچار گشتند،زيرا عامر در راه به مرض خناق دچار شد و در خانه زنى از بنى سلول از اين جهان رخت بربست و همراهانش او را در همانجا دفن كردند (2) و أربد نيز پس از ورود به ديار بنى عامر و گذشتن يكى دو روز از ورود خود به صاعقه دچار شد و مرد. ساير وفدها و هيئتها
وفدها و هيئتهاى ديگرى كه از قبايل عرب در اين سال و يا اوايل سال دهم براى ديدار پيغمبر اسلام و يا معاهده و پيمان به مدينه آمدند،بسيارند كه چون عموما طرزبرخورد آنها با رسول خدا(ص)و اسلامشان به يك نحو بوده لزومى نداشت كه به طور تفصيل شرح حال يك يك را بيان كنيم و از اين رو نام جمعى از آنها را فهرستوار با مختصر تذكرى در هر جا لازم بود براى شما نقل كرده و حوادث سال نهم را به پايان مىرسانيم. فرستاده بنى سعد
از آن جمله فرستاده بنى سعد است كه نامش ضمام بن ثعلبه بود و چون به نزد رسول خدا(ص)آمد و سؤالاتى كرده و پاسخ شنيد،مسلمان شد و سپس به نزد قوم خود بازگشته و چون براى شنيدن سخنان او جمع شدند نخستين سخنى را كه گفت اين بود كه فرياد زد: مرگ بر لات و عزى! و چون مردم به او گفتند:اى ضمام بترس از اينكه از خشم آن دو به بيمارى برص،جذام و جنون مبتلا شوى؟ گفت:به خدا سوگند آن دو هيچ سود و زيانى ندارند...و به دنبال آن مردم را به اسلام دعوت كرد و به گفته ابن عباس تمامى آنها دين اسلام را پذيرفتند. فرستادگان عبد القيس
و از آن جمله جارود بن عمرو بود كه با چند تن به عنوان نمايندگان عبد القيس به مدينه آمدند و چون رسول خدا(ص)اسلام را بر ايشان عرضه كرد جارود گفت:اگر من مسلمان شوم قرض مرا ادا مىكنى؟فرمود:آرى.و بدين ترتيب مسلمان شد و به نزد قوم خود بازگشت و بعدها از مسلمانان خوش عقيده و ثابت قدم گرديد و در برابر كسانى از قوم خود كه مرتد شدند استقامت و پايدارى زيادى كرد. فرستادگان بنى حنيفه
قبيله بنى حنيفه همان قبيله مسيلمه بودند كه به همراه مسيلمه به مدينه آمدند وهمگى مسلمان شده پيغمبر(ص)به هر يك از آنها چيزى عطا فرمود و سهمى نيز به مسيلمه داد ولى پس از آنكه به ديار خود بازگشتند مسيلمه مرتد شده ادعاى نبوت و پيغمبرى كرد و به"مسيلمه كذاب"معروف شد و مدعى شد كه من با محمد در امر نبوت شريك هستم و جملاتى را روى سجع و قافيه تنظيم كرد و گفت:اينها را جبرئيل بر من نازل كرده كه از آن جمله بود: "لقد أعطيناك الجماهر،فصل لربك و جاهر،ان مبغضك رجل كافر" و يا اينكه نقل شده كه در مقام معارضه با سوره بروج گفت: "و الارض ذات المروج،و النساء ذات الفروج،و الخيل ذات السروج،و نحن عليهما نموج..." و امثال اين گونه جملات خندهآور و بىمحتوايى كه به او نسبت داده شده و حكايت از سبك مغزى و در عين حال زبردستى او در جور كردن جملات عربى و فريب دادن توده مردم مىكند،گرچه برخى در انتساب آنها به مسيلمه ترديد كرده و احتمال دادهاند كه آنها مربوط به اسود عنسى باشد كه معاصر با مسيلمه بود و در يمن ادعاى نبوت كرد. و ابن هشام در سيرة نقل كرده كه مسيلمه نامهاى به پيغمبر اسلام نوشت بدين مضمون: "اما بعد فانى قد اشركت فى الامر معك و ان لنا نصف الارض و لقريش نصف الارض و لكن قريشا قوم يعتدون" (3) و رسول خدا(ص)در پاسخش نوشت: "بسم الله الرحمن الرحيم،من محمد رسول الله الى مسيلمة الكذاب،السلام على من اتبع الهدى اما بعد فان الارض لله يورثها من يشاء من عباده و العاقبةللمتقين". [به نام خداى بخشاينده و مهربان،اين نامهاى است از محمد رسول خدا به مسيلمه كذاب،درود بر كسانى كه از هدايت پيروى كنند،اما بعد زمين متعلق به خداست و به هر كس از بندگان خود كه بخواهد واگذار مىكند،و سرانجام نيك از آن پرهيزكاران است.] و از كارهاى مسيلمه اين بود كه نماز را از امت خود برداشت و شراب و زنا را برايشان حلال كرد.از معجزات او نيز آن بود كه زنى نزد وى آمده گفت:نخلستان ما خشك شده دعايى كن تا چاههاى ما پر آب شود،زيرا محمد براى قوم خود دعا كرد و چاههاى خشك پر از آب شده است .مسيلمه پرسيد:محمد چه كرد؟زن گفت:ظرف آبى را خواسته و دعايى خواند و قدر از آن را در دهان خود مضمضه كرد و در چاه ريخت. مسيلمه نيز چنين كرد و چون آن آب را در چاهها ريختند يكسره آب چاهها خشك شد. و ديگر آنكه مردى به نزد او آمد گفت:محمد براى فرزندان اصحاب خود دعا مىكند تو هم درباره فرزند من دعايى كن!مسيلمه دستى به سر كودك آن مرد كشيد و سرش طاس شد! وفد بنى زبيد
عمرو بن معدى كربـشاعر معروف و شجاع نامى عربـاز قبيله بنى زبيد بود كه در همين سال به همراه جمعى از مردان قبيله خود به مدينه آمده اسلام اختيار نمود.ولى چنانكه مورخين نقل كردهاند پس از رحلت رسول خدا(ص)از اسلام خارج گرديده و مرتد شد،ولى دوباره پس از زد و خوردى كه با خالد بن سعيد بن عاص كرده و داستانى كه با ابو بكر داشت مسلمان شد و در جنگ يرموك و قادسيه و جنگ نهاوند نيز شركت جست و سرانجام در سال 21 هجرى در نزديكيهاى نهاوند و يا در رى رخت از جهان بربست و از دنيا رفت. وفد كنده
و از جمله وفدها فرستادگان قبيله كنده بودند كه از يمن آمده و اشعث بن قيس نيز با آنها بود و شماره نفرات آنها را تا هشتاد نفر ذكر كردهاند كه جامههاى قيمتى بر تن كرده و سرها را شانه زده و سرمه بر چشم كشيده بودند و با وضع مخصوصى به مدينه آمدند. وفدهاى ديگرى نيز از قبائل"ازد"،مردم"جرش"،"بنى حارث"،قبايل"همدان"،"طى" (4) و غيره به مدينه آمده و اسلام اختيار كردند و به طور كلى كمتر قبيله و يا نقطهاى در عربستان مانده بودند كه در سال نهم و يا اوايل سال دهم مردم آن مسلمان نشده و از شرك و بتپرستى دست برنداشته باشند.و به هر حال سال نهم براى اسلام و مسلمين و پيشرفت هدف مقدس توحيد سالى پربركت و بزرگ بود. پىنوشتها: 1.به شرحى كه در حوادث سال چهارم گذشت. 2.و اين گفتار او به عنوان"ضرب المثل"معروف شد كه در وقت مرگ با كمال تأسف پيوسته مىگفت :"غدة كغدة البعير و موتا فى بيت سلولية"! [خناقى چون خناق شتران،و مرگى در خانه زن سلولى!] 3.[من در امر نبوت با تو شريك هستم و نيمى از زمين متعلق به ما دو نفر،و نيم ديگر مال قريش است ولى قريش مردمى متجاوز هستند.] 4.پيش از اين داستان آمدن عدى بن حاتم طايى و زيد الخير را كه هر دو از قبيله"طى"بودند به تفصيل نقل كردهايم. سال دهم هجرت 34در اين سال نيز آمدن وفدها و هيئتهايى كه به نمايندگى از طرف قبايل عرب به مدينه مىآمدند ادامه يافت و مدينه هر روز شاهد ورود اين هيئتها بود. و چنانكه گفتهاند:در ماه ربيع الاخر رسول خدا(ص)خالد بن وليد را به سوى نجران فرستاد تا قبيله بنى حارث بن كعب را به اسلام دعوت كند و به او دستور داد تا سه روز اگر اسلام را نپذيرفتند با آنها بجنگد. قبيله بنى حارث همان روزهاى نخست،اسلام را پذيرفتند و خالد نيز مدتى در ميان ايشان ماند تا وقتى كه به دستور رسول خدا(ص)با چند تن از بزرگان آنها به مدينه آمد و به دنبال آن رسول خدا(ص)على بن ابيطالب را براى جمع آورى و اخذ جزيه از اهل نجران و تعليم احكام و قضاوت در ميان مردم يمن بدان ناحيه فرستاد (1) . مسافرت على(ع)به يمن
هنگامى كه على بن ابيطالب از طرف رسول خدا(ص)مأموريت يافت به يمن برود بدان حضرت عرض كرد: اى رسول خدا مرا كه فرد جوانى هستم براى قضاوت در ميان مردم مىفرستى بااينكه من تاكنون داورى نكردهام؟رسول خدا(ص)دست به سينه على(ع)زد و گفت: "اللهم اهد قلبه و ثبت لسانه" [خدايا قلبش را هدايت فرما و زبانش را از لغزش مصون و محفوظ بدار.] على(ع)گويد:سوگند بدانكه جانم به دست اوست از آن پس هيچگاه در قضاوت ميان دو نفر ترديد براى من پيدا نشد. و در امالى شيخ(ره)است كه چون پيغمبر خواست على(ع)را به يمن اعزام كند بدو سفارش كرده چنين گفت: "يا على اوصيك بالدعاء فان معه الاجابة،و بالشكر فان معه المزيد،و اياك ان تخفر عهدا و تعين عليه و انهاك عن المكر فانه لا يحيق المكر السىء الا بأهله،و انهاك عن البغى فانه من بغى عليه لينصرنه الله". [اى على تو را سفارش مىكنم به دعا زيرا اجابت با او قرين و همراه است،و به شكر و سپاسگزارى زيرا فزونى نعمت را به دنبال دارد.عهدى و پيمانى را كه بستهاى محترم بشمار و در صدد نقض آن برنيا و از مكر و حيله تو را بسختى نهى مىكنم زيرا حيله و نيرنگ بد به صاحبش باز مىگردد و تو را از ظلم و ستم نهى مىكنم زيرا كسى كه بر او ستم شود خداوند به طور حتم او را يارى خواهد كرد.] على(ع)به يمن آمد و مدتى در ميان مردم آن ناحيه توقف و داورى كرد كه قسمتى از داوريهاى شگفتانگيز آن حضرت را در كتابهاى حديث ضبط كردهاند و اگر خداى تعالى توفيق داد شايد در جاى خود آنها را نقل كنيم و پس از انجام مأموريت با لشكريان خود به سوى مدينه حركت كرد و چون مطلع شد كه پيغمبر اسلام براى انجام حج به جانب مكه آمده راه خود را به سمت مكه كج كرده و هنگام حج در مكه به آن حضرت ملحق شد،به شرحى كه در صفحات آينده خواهيد خواند. حجة الوداع
ماه ذى قعده سال دهم هجرت فرارسيد و رسول خدا(ص)طبق فرمان الهى عازمحج گرديد و به مردم نيز ابلاغ كرد براى انجام حج به همراه او در اين سفر آماده شوند و هدف مهمى كه رسول خدا(ص)داشت اين بود كه وظايف مسلمانان را در آن اجتماع بزرگ پس از پاك كردن محيط عربستان از شرك و بت پرستى به امر خدا تعيين كند و برنامه جهانى اسلام را به گوش همگان برساند .مردم مدينه و اطراف،وقتى مطلع شدند پيغمبر خدا مىخواهد امسال براى انجام حج به مكه برود با اشتياقى فراوان آماده شدند تا همراه پيامبر خود در اين سفر تاريخى در مراسم حج شركت كنند و برنامه حج را از رهبر بزرگوار خود بياموزند. روز بيست و پنجم يا بيست و ششم ذى قعده بود كه كاروان عظيم حج كه به گفته برخى شماره آنان به صد هزار نفر مىرسيد،تحت رهبرى پيغمبر اسلام از مدينه بيرون آمده و در ذى الحليفه (مسجد شجره)لباس احرام پوشيده و تلبيه گفت و مسلمانان نيز به پيروى از آن حضرت جامه احرام پوشيده و لبيك گفتند. رسول خدا(ص)بيش از شصت قربانى همراه خود آورده بود و روز چهارم ذى حجه بود كه به مكه وارد شد و طواف و نماز وسعى ميان صفا و مروه را انجام داد آن گاه به همراهان خود فرمود :هر كس قربانى همراه نياورده تقصير كند و از احرام خارج شود،ولى كسانى كه مانند من قربانى همراه آوردهاند تا وقتى مراسم قربانى را در منى انجام مىدهند به حال احرام بمانند . در اينجا بود كه دوباره اختلاف ميان برخى از همراهان آن حضرت پديد آمد و بناى اجتهاد را گذارده تحت عنوان اينكه ما چگونه از احرام بيرون آمده و با زنى نزديك شويم اما رسول خدا در احرام باشد؟از انجام اين دستور خوددارى كرده و با اينكه قربانى همراه نداشتند از حال احرام خارج نشدند،كه از آن جمله به گفته جمعى از مورخين يكى هم عمر بن خطاب بود كه وقتى پيغمبر او را در حال احرام ديد از وى پرسيد:مگر قربانى همراه آوردهاى كه به حال احرام باقى هستى؟گفت نه،فرمود:پس چرا از حال احرام خارج نشدى؟پاسخ داد:براى من گوارا نيست كه شما در احرام باشى و من از احرام بيرون آيم!رسول خدا(ص)به او فرمود: "انك لم تؤمن بهذا أبدا"[تو هرگز به اين حكم (2) ايمان نخواهى آورد!] تدريجا وقتى مسلمانان از ناراحتى رسول خدا(ص)خبردار شدند به دستور آن حضرت عمل كرده و كسانى كه قربانى با خود نياورده بودند از احرام خارج شدند و لباسهاى معمولى خود را به تن كردند. نزديكان رسول خدا(ص)و از آن جمله فاطمه(ع)دختر آن حضرت نيز كه جزء همراهان بود از احرام خارج شد و جامههاى خود را به تن كرد. بازگشت على(ع)از يمن
پيش از اين گفته شد كه على(ع)هنگام حركت رسول خدا(ص)از مدينه،در يمن بود و از طرف پيغمبر اسلام(ص)مأموريت يافته بود براى گرفتن جزيه از اهل نجران و تعليم احكام اسلام و قضاوت ميان مردم يمن بدان ناحيه برود. رسول خدا(ص)به سوى مكه حركت كرده بود كه مأموريت على بن ابيطالب تمام شد و به قصد مدينه حركت كرد و حلهها(و جامهها)يى را كه از اهل نجران گرفته بود همراه برداشته با لشكريان از يمن بيرون آمد و چون در راه مطلع شد كه رسول خدا(ص)به قصد حج به مكه آمده راه خود را كج كرد و همين كه به ميقاتگاه رسيد احرام بست و چون نمىدانست چگونه احرام ببندد در هنگام احرام نيت كرد و گفت: "اللهم اهلالا كاهلال نبيك". [بار خدايا به همان نيتى كه پيغمبر تو احرام بسته من هم احرام مىبندم.] على(ع)براى ديدار پيغمبر اسلام لشكريان خود را در خارج شهر مكه گذارد و مردى را به جاى خود بر آنها امير ساخته و داخل مكه شد،و چون به نزد رسول خدا(ص)رسيد او را مانند خود در حال احرام ديد،اما وقتى به نزد همسرش فاطمه(س)آمد مشاهده كرد كه او از احرام خارج شده و لباسهاى معمولى به تن كرده است. با تعجب پرسيد:چرا از احرام بيرون آمدهاى؟ فاطمه(ع)گفت:رسول خدا به ما دستور داد نيت عمره كنيم و از احرام خارج شويم.على(ع)به نزد رسول خدا(ص)بازگشت و گزارش كار و مأموريت خود را به اطلاع آن حضرت رسانيد.پيغمبر اسلام كه از ورود على(ع)و گزارش كارهايى را كه بخوبى انجام داده بود خوشحال به نظر مىرسيد،بدو فرمود:اكنون برخيز و به مسجد برو و طواف كن و از احرام بيرون آى. على(ع)عرض كرد:من در وقت احرام اين گونه نيت كرده و گفتم:"اللهم اهلالا كاهلال نبيك"پيغمبر از او پرسيد:آيا قربانى همراه آوردهاى؟عرض كرد:نه،پيغمبر(ص)او را در قربانى خود شريك ساخته و دستور داد او نيز مانند خود پيغمبر به حال احرام باقى بماند. بازگشت على(ع)به سوى لشكريان و فضيلتى از آن حضرت
رسول خدا(ص)بدو فرمود:اكنون به سوى لشكريان بازگرد و آنها را به شهر مكه بياور و هنگامى كه على(ع)پيش لشكريان بازگشت ديد مردى را كه به جاى خود منصوب داشته و بر لشكر امير ساخته بود پس از رفتن وى بارها را گشوده و جامههايى را كه از مردم نجران به عنوان جزيه گرفته بود ميان لشكريان تقسيم كرده و آنها نيز جامهها را پوشيدهاند. على(ع)با ناراحتى به او پرخاش كرده فرمود: اين چه كارى بود كردى؟و چرا پيش از آنكه بارها را به نزد رسول خدا ببريم باز كردى و به سربازان دادى؟ پاسخ داد:مىخواستم كه سربازان هنگام ورود به مكه جامه نو در تن داشته باشد.على(ع)دستور داد جامهها را از تن لشكريان بيرون آورده در بارها بگذارند و همان لباسهاى سابق را پوشيده به مكه بيايند. اين جريان سبب شد كه چون لشكريان به نزد رسول خدا(ص)آمدند از على بن ابيطالب به آن حضرت شكايت كنند. رسول خدا(ص)وقتى سخن لشكريان و شكايتشان را شنيد در ميان آنها بپا خاسته و فرمود: "ارفعوا السنتكم عن على فانه خشن فى ذات الله،غير مداهن فى دينه". [زبانهاى خود را از بدگويى درباره على ببنديد كه وى در مورد اجراى فرمان خدا سختگير است و اهل تملق و مداهنه نيست.] فرازهايى از سخنان رسول خدا(ص)در عرفات
روز هشتم"روز ترويه"رسول خدا براى انجام مناسك حج عازم عرفات شد و شب را در منى توقف كرد و روز ديگر پس از طلوع آفتاب از منى حركت نمود و در عرفات فرود آمد.چند خطبه از رسول خدا(ص)در اين سفر در كتابهاى تاريخ و حديث نقل شده كه از آن جمله است خطبهاى را كه در عرفات روز نهم ذى حجه همچنان كه بر شتر سوار بود ايراد فرمود،كه ما ترجمه فرازهايى از آن را انتخاب كرده در زير براى شما نقل مىكنيم (3) : "ستايش خداى را سزاست و او را مىستاييم و از او يارى مىجوييم و از وى آمرزش مىخواهيم و به سوى او باز مىگرديم و از شر بديهاى خويش و اعمال بد خود به خدا پناه مىبريم،هر كه را خدا هدايت كند كسى گمراهش نتواند كرد،و كسى را كه خدا گمراه كند ديگرى هدايتش نتواند نمود،و شهادت مىدهم كه معبودى جز خداى يگانه نيست،و گواهى دهم كه محمد بنده و رسول اوست." "اى بندگان خدا من شما را به پرهيزكارى و تقوى از خدا سفارش مىكنم و به فرمانبرداريش ترغيب مىنمايم و بدانچه نيكوست سخن را آغاز مىكنم." "اى مردم آنچه را براى شما بيان مىكنم از من بشنويد كه من نمىدانم،شايد پساز اين سال ديگر شما را در اينجا ديدار نكنم،اى مردم خونها و اموال شما تا هنگامى كه پروردگارتان را ملاقات كنيد بر يكديگر حرام است مانند حرمت اين روز و اين ماه و اين شهر(يعنى مكه) !آيا ابلاغ كردم!بار خدايا گواه باش." "هر كس امانتى نزد او هست به صاحبش بازگرداند..." "اى مردم شيطان نوميد شد از اينكه در سرزمين شما او را بپرستند ولى راضى است كه در غير آن از اعمالى كه آنها را حقير مىشماريد اطاعت و فرمانبردارى شود..." "اى مردم زنانتان بر شما حقى دارند و شما نيز بر آنها حقى داريد،حق شما بر زنهايتان اين است كه غير شما را به بسترشان در نياورند و كسى را كه از وى كراهت داريد بى اجازه شما به خانههاتان راه ندهند و كار زشت نكنند و اگر چنين كردند خدا به شما اجازه داده كه بر آنها سخت گيريد و بسترشان را ترك كنيد و مقدار اعتدال(كه آزار كننده و موجب جراحت و زخمى نباشد)آنها را كتك بزنيد،پس اگر خوددارى كرده و دست برداشتند و از شما اطاعت كردند روزى و پوشش آنها به طور متعارف به عهده شماست.كه براستى زنان اسير در دست شما هستند و در كار خويش اختيارى ندارند،آنها را به عنوان امانت و سپرده خدا گرفتهايد و به حكم كتاب خدا بر خود حلال كردهايد،از خدا بترسيد درباره زنان و با آنها به نيكى رفتار كنيد." "اى مردم براستى كه مؤمنان با يكديگر برادرند و براى هيچ كس مال برادرش جز از روى رضا و طيب خاطر حلال نيست،بار خدايا آيا ابلاغ كردم!خدايا تو گواه باش،مبادا پس از من به راه كفر بازگرديد كه گردن همديگر را بزنيد،زيرا من در ميان شما چيزى را به يادگار گذاردم كه اگر بدان چنگ زنيد هرگز گمراه نشويد:كتاب خدا و عترت من خاندانم!بار خدايا آيا ابلاغ كردم؟خدايا تو گواه باش." "اى مردم پروردگار شما يكى است،پدرتان نيز يكى است،همه از آدم هستيد و آدم از خاك است،براستى كه گرامىترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست،هيچ عربى را به عجمى برترى نيست جز به تقوى،آيا ابلاغ كردم!بار خدايا تو گواه باش!" همه گفتند:آرى،فرمود:"حاضر به غايب برساند"! رسول خدا(ص)در ميان آن جمعيت بسيار،روى شتر جمله جمله مىگفت و افرادى مانند ربيعة بن اميه و ديگران كه صداى رسايى داشتند سخنان آن حضرت راتكرار مىكردند و به گوش مردمى كه دورتر بودند مىرساندند. بارى رسول خدا(ص)در آن سفر تاريخى احكام حج و حدود عرفات و مشعر و منى را نيز براى مسلمانان ذكر و تعيين كرد و چون روز عيد شد به منى آمد و پس از رمى جمره شتران قربانى را نحر كرد آن گاه به شخصى كه نامش"معمر بن عبد الله"بود دستور داد سرش را بتراشد و تا روز دوازدهم در منى بود و سپس به مكه آمد و بقيه اعمال حج را انجام داد. بازگشت رسول خدا(ص)و داستان غدير خم
كاروان عظيم حج،مناسك را تحت رهبرى پيشواى عظيم الشأن اسلام انجام داد و به دستور آن حضرت به سوى مدينه حركت كرد و در اين خلال جبرئيل نازل شد و دستور نصب و تعيين على(ع)را به خلافت و جانشينى در ميان مردم فرود آورده و رسول خدا(ص)مأمور به ابلاغ آن گرديد. پيغمبر خدا به فكر عميقى فرو رفت و انديشه مىكرد تا چگونه اين فرمان را ابلاغ كند و چگونه مردمى كه در جريان صلح حديبيه حاضر نبودند زير بار آن صلحنامه بروند.و در همين سفر حجة الوداع،بسيارى از آنها از انجام يك دستور ساده سرباز زدند و آن بزرگوار را خشمگين ساختند حاضرند اين دستور مهم را بپذيرند؟پيغمبر اسلام همواره مىانديشيد كه آيا آنها حاضر به تسليم در برابر چنين دستور بزرگ و مهمى هستند؟!و آيا عكس العمل آنها در برابر اين فرمان چگونه خواهد بود؟همين افكار موجب شد تا ابلاغ اين دستور به تأخير افتد. كاروان به نزديكى"جحفه"رسيد و با رسيدن به آن منطقه تدريجا راه قبايلى كه همراه آن حضرت بودند جدا مىشد،در اين وقت براى دومين بارـو يا بيشترـجبرئيل نازل شد و آيه زير را كه متضمن تأكيد بيشتر و تعجيل زيادترى در ابلاغ اين دستور بود بر آن حضرت فرود آورد كه خدا فرمود: "يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس". (4) [اى پيامبر آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شد ابلاغ كن و اگر ابلاغ نكنى رسالتت را ابلاغ نكردهاى و خدا تو را از شر مردم نگاه مىدارد.] آيه فوق،ضمن تأكيد و تعجيل در انجام اين دستور،موجب دلگرمى رسول خدا(ص)نيز گرديد و وعده صريح الهىـكه خدايت از شر مردم حفظ مىكندـخوف آن حضرت را از عكس العمل و واكنش مردم نيز برطرف كرد،و با نزول اين آيه با آن لحن قاطعى كه داشت ديگر تأمل جايز نبود.لذا رسول خدا(ص)كه در آن وقت به"غدير خم" (5) رسيده بود،دستور توقف داد و امر كرد تا آنها را كه از جلو رفته بودند بازگردانند و صبر كرد تا آنها نيز كه از دنبال مىآمدند رسيدند،سپس دستور داد زير درختهاى صحرايى را كه در آنجا قرار داشت،تميز كردند و منبرى از جهاز شتران ترتيب دادند و آن گاه كه روز هيجدهم ذى حجة الحرام بود در هنگام ظهر و وقت گرمى هوا بر جهاز شتران بالا رفت و خطبه بليغى ايراد فرمود كه در نقل برخى از جملهها و تقديم و تأخير آنها اختلافى در تواريخ ديده مىشود،و ما از ميان همه آنها يكى را از روى كتابهاى اهل سنت و جماعت انتخاب كرده ترجمه آن را در زير از نظر شما مىگذرانيم و تحقيق بيشتر را به عهده خواننده محترم مىگذاريم . مرحوم علامه امينى در كتاب شريف الغدير(ج 1،ص 214)از كتاب الولاية محمد بن جرير طبرىـمفسر و مورخ بزرگ اهل سنت از زيد بن ارقمـنقل كرده كه رسول خدا(ص)در آن روز در برابر مردمـكه چنانكه پيش از اين اشاره شد حدود يكصد هزار نفر بودندـپس از حمد و ثناى الهىـدر حالى كه على را نزد خود نگاه داشته بودـچنين گفت: "...همانا خداى تعالى به من وحى فرموده كه[آنچه از پروردگارت به تو نازل شده به مردم برسان و اگر ابلاغ نكنى رسالت خود را ابلاغ نكرده و خدايت از شر مردم حفظ خواهد كرد] (6) و جبرئيل از جانب خداى تعالى به من دستور داده تا در اينجابهايستم و به هر شخص سياه و سفيدى ابلاغ كنم كه على بن ابيطالب برادر و وصى و خليفه و امام پس از من است و من از جبرئيل خواستم كه از خدا بخواهد تا مرا از اين كار معاف دارد،زيرا مىدانم كه پرهيزكاران اندكاند و آزار كنندگان من و ملامتگرانى كه مرا در مورد توجه زياد و ملازمتى كه با على دارم سرزنش مىكنند بسيارند تا آنجا كه مرا شخص دهان بين و"گوش"خواندند و خداى تعالى دربارهشان فرمود: "و منهم الذين يؤذون النبى و يقولون هو اذن قل اذن خير لكم" (7) . [و بعضى از ايشان پيغمبر را اذيت كرده و گويند او گوش است،بگو براى شما گوش خيرى است .] و اگر بخواهم نام آنها را ببرم و ايشان را معرفى كنم مىتوانم ولى با پنهان داشتن نامشان جوانمردى كردم،اما(با تمام اين احوال)خداوند راضى نشد جز آنكه دستورش را درباره على بن ابيطالب ابلاغ كنم." اى مردم بدانيد كه خداوند على را براى شما ولى و امام قرار داده و اطاعت او را بر هر شخصى واجب كرده است،حكمش روا و گفتارش مورد قبول است هر كس با او مخالفت كند از رحمت خدا دور و هر كس تصديقش كند مورد رحمت حق واقع شود." "اسمعوا و اطيعوا فان الله مولاكم و على امامكم". [بشنويد و اطاعت كنيد كه همانا خدا مولاى شما و على امام شما است.] سپس امامت تا روز قيامت ميان فرزندان من كه از صلب اويند مىباشد،حلالى جز آنچه خدا و رسولش حلال كردهاند نيست و حرام هم جز آنچه خدا و رسولش حرام كنند نيست،هيچ علمى نيست جز آنكه خدا در من جمع نمود و من نيز آن را به على منتقل كردم،پس او را رها نكنيد و گمراه نشويد و از فرمانبردارى او خوددارى نكنيد. اوست كسى كه به حق هدايت كند و بدان عمل نمايد،هر كس منكر او گردد خداوند توبهاش را نپذيرد و او را نيامرزد،بر خدا حتم است كه چنين كند و او را براى هميشه بر عذاب سخت دچار سازد،تا جهان برپاست و خلق برجاست او برترين مردم پس از من خواهد بود،هر كه با او مخالفت كند ملعون است و اين گفتار من گفتارى است كه جبرئيل از طرف خداى تعالى به من گفته،پس هر كس بنگرد تا براىفرداى قيامت خود چه از پيش فرستد. محكمات قرآن را بفهميد و از متشابهات آن پيروى نكنيد و اينها را كسى براى شما تفسير نكند جز اين شخص كه دستش را گرفتهام و بازويش را بلند كردهام! ـو سپس براى معرفى او چنين فرمود:ـو من به شما اعلام مىكنم كه: "من كنت مولاه فهذا على مولاه،و موالاتة من الله عز و جل انزلها على"[همانا هر كس من مولا و فرمانرواى او هستم،اين على مولاى اوست و موضوع فرمانروايى او چيزى است كه خداى عز و جل بر من نازل فرموده است.] آگاه باشيد كه من ابلاغ كردم،آگاه باشيد كه من رساندم،آگاه باشيد كه شنواندم،آگاه باشيد كه آشكارا گفتم،امارت و پيشوايى مؤمنان پس از من براى أحدى جز او جايز نيست. سپس على را به اندازهاى روى دست بلند كرد كه پاهاى على محاذى زانوهاى پيغمبر(ص)آمد آن گاه گفت: "اى مردم اين مرد برادر و وصى و نگه دارنده علم من و جانشين من است بر هر كس كه به من ايمان آورده و بر من است تفسير كتاب پروردگارم." و در روايت ديگرى است كه دنبال آن فرمود: "بار خدايا دوست بدار هر كس كه او را دوست دارد و دشمن بدار هر كس كه او را دشمن بدارد،و لعنت كن كسى را كه منكر او شود و خشم كن بر كسى كه حقش را انكار كند..." اين بود يكى از احاديثى كه يكى از بزرگان اهل سنت در مورد داستان غدير خم و نصب على (ع)به خلافت پس از پيغمبر(ص)روايت كرده و بدين مضمون بيش از سيصد و پنجاه تن از علماء و محدثين اهل سنت داستان غدير خم را نقل كردهاند و اسناد آن به يكصد و ده تن از اصحاب رسول خدا(ص)مىرسد و جمع بسيارى از علما درباره اسناد و طريق حديث غدير كتابهاى مستقل و جداگانه نوشتهاند كه يكى از آنها همين محمد بن جرير طبرى است كه اسناد آن را در دو جلد كتاب جمعآورى كرده است و خواننده محترم براى اطلاع بيشتر مىتواند به كتاب شريف عبقاتالانوار،جلد غدير،و الغدير،ج 1،احقاق الحق،ج 2،صص 502ـ415،ج 6،صص 368ـ225،غاية المرام صص 90ـ71 و ساير كتابهايى كه در اين باره نوشته شده است مراجعه نمايد و در ضمن از آياتى نيز كه درباره داستان غدير نازل گرديده مطلع شود. و در بسيارى از اين روايات است كه در آغاز رسول خدا(ص)از آنها پرسيد:چه كسى بر آنها سزاوارتر و اولى است؟همه گفتند:خدا و رسولش داناترند،سپس پرسيد:آيا من مولاى شما نيستم و يا فرمود:آيا من از شما بر خودتان"اولى"نيستم؟گفتند:چرا! و چون اين اعتراف را از آنها گرفت آن گاه شروع به سخنان گذشته كرده و على(ع)را به جانشينى و خلافت خود منصوب فرمود. و عجيب اين است كه در بسيارى از همين احاديث نيز آمده كه چون مراسم مزبور به اتمام رسيد و خطبه پيغمبر تمام شد،عمر بن خطاب على(ع)را ديدار كرد و با اين جملات به او تبريك گفت : "هينئا لك يا بن أبى طالب اصبحت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة". [گوارا باد بر تو اى فرزند ابى طالب كه اكنون مولاى من و مولاى هر مرد با ايمان و زن با ايمان گشتى!]و نيز از ابى سعيد خدرى و ديگران نقل كردهاند كه پس از پايان مراسم مزبور حسان بن ثابت،شاعر معروف مسلمانان،از رسول خدا(ص)اجازه خواست تا در اين باره اشعارى بگويد و چون رخصت يافت اشعار زير را سرود: يناديهم يوم الغدير نبيهم بخم فاسمع بالرسول مناديا (8) يقول فمن مولاكم و وليكم؟ فقالوا و لم يبدوا هناك التعاميا (9) الهك مولانا و انت ولينا و لم ترمنا فى الولاية عاصيا (10) فقال له قم يا على فاننى رضيتك من بعدى اماما و هاديا (11) فمن كنت مولاه فهذا وليه فكونوا له انصار صدق مواليا (12) هناك دعا اللهم وال وليه و كن للذى عادى عليا معاديا (13) بارى پس از اين سخنرانى و انجام اين مسئوليت بزرگ الهى رسول خدا(ص)و همراهان به مدينه بازگشتند و روزهاى آخر ذى حجه و اواخر سال دهم بود كه وارد مدينه شد و پس از يكى دو روز هلال ماه محرم سال يازدهم در آمد و سال دهم را نيز بدين ترتيب پشت سر گذاردند. پىنوشتها: 1.و در كامل ابن اثير و ارشاد مفيد است كه رسول خدا(ص)خالد را به يمن فرستاد تا مردم آن ناحيه را به اسلام دعوت كند و چون خالد نتوانست كارى انجام دهد و مردم دعوت او را نپذيرفتند پيغمبر اسلام(ص)على(ع)را مأمور كرد براى انجام اين كار بدان سو برود و چون على بدانجا رفت و نامه پيغمبر(ص)را برايشان خواند در يك روز همه قبيله همدان مسلمان شدند و رسول خدا(ص)دو بار گفت:درود بر همدان. 2.اشاره است به بدعتى كه عمر بعدها در حج تمتع گذارد و صريحا گفت: "متعتان كانتا فى عهد رسول الله و انا أحرمهما"[دو متعه بود كه در زمان رسول خدا حلال بود و من آن دو را حرام كردم يكى متعه زنان ديگرى متعه حج.]و عجيب است كه چون از برخى پيروان او سؤال مىشود اين چه كارى بود كه عمر كرد؟مىگويند:او هم مانند پيغمبر مجتهد بود و اجتهاد كرد! 3.و تمامى آن در تحف العقول،خصال صدوق،سيره ابن هشام،نهج الفصاحة و غيره با مختصر اختلافى نقل شده،هر كه خواهد به كتابهاى مترجم مذكور مراجعه نمايد. 4.سوره مائده: .67 5."غدير"در لغت به زمينها و جاهاى گودى كه در زمستان و بهار آب باران در آن جمع مىشد و در تابستان خشك مىگرديد گفته مىشود و"خم"نام آن سرزمين است كه آن غدير در آن بوده و فاصله"غدير خم"تا جحفه براى كسى كه از مكه به مدينه مىرود دو ميل راه است. 6.متن آيه و ترجمهاش گذشت. 7.سوره توبه،آيه .61 8.پيامبر بزرگوارشان در روز غدير خم آنها را ندا كرد و با چه آواز رسايى فرمود كه همگى شنيدند. 9.فرمود:مولا و ولى شما كيست؟همگى بدون پرده پوشى گفتند: 10.خداى تو مولاى ماست و تو ولى ما هستى و در اين مورد از ما نافرمانى نديدهاى. 11.در اين وقت به على گفت:اى على برخيز كه من تو را پس از خود به امامت و رهبرى انتخاب كردم. 12.پس هر كه من مولاى اويم اين مرد ولى اوست پس ياران باوفايى براى او باشيد و دوستدار . 13.و در اينجا بود كه دعا كرده گفت:خدايا ولى او را دوست بدار و براى كسى كه على را دشمن دارد،دشمن باش. 49 تجهيز لشكر اسامه و بيمارى رسول خدا(ص) اسامه فرزند زيد بن حارثه بود كه پدرش زيد بشرحى كه گذشت در جنگ موته به شهادت رسيد .رسول خدا(ص)پس از مراجعت از سفر حجة الوداع كه خيالش از دشمنان داخلى عربستان تا حدود زيادى آسوده شده بود و پيوسته در انديشه روميان بود كه از ناحيه شمال،كشور عربستان را تهديد مىكردند و براى اسلام و مسلمين خطر بزرگى به شمار مىرفتند از اين رو در اواسط ماه صفر بود كه در صدد تهيه لشكرى عظيم بر آمد تا روانه روم كند و فرماندهى لشكر مزبور را به اسامه واگذار كرد و پرچم جنگ را به دست خود به نام اسامه بست و عموم مهاجر و انصار را كه از آن جمله ابو بكر،عمر،ابو عبيده جراح،طلحه،زبير،سعد بن وقاص و ديگران نيز در ميان آنها بودند مأمور كرد تا تحت فرماندهى اسامه در اين جنگ شركت كنند. اسامه در آن روز حدود بيست سال بيشتر نداشت و بلكه برخى سن او را هيجده سال نوشتهاند و همين موضوع براى برخى از پيرمردان و كار آزمودگانى كه مأمور شده بودند تحت فرماندهى او به جنگ بروند گران مىآمد و از اين رو در كار رفتن به دنبال لشكر تعلل مىكردند و تدريجا آنچه را در دل داشتند به زبان آورده گفتند: ـپسر بچه خردسالى را بر عموم بزرگان صحابه و مهاجر و انصار فرمانده ساخته! اسامه منطقه"جرف"را كه در يك فرسنگى مدينه قرار داشت لشكرگاه خود قرار داد و منتظر بود تا كسانى كه مأمور بودند همراه لشكريان بروند به"جرف"رفته و ازنظر وسايل مجهز شده و به سوى محل مأموريت خود حركت كنند،و پيرمردان صحابه نيز روى همان جهت كه گفتيم از رفتن به"جرف"خوددارى كرده امروز و فردا مىكردند. در اين خلال رسول خدا(ص)بيمار شد و در بستر افتاد،همان بيمارى كه منجر به رحلت آن بزرگوار گرديد،اما با اين حال وقتى مطلع شد كه مردم از رفتن به دنبال لشكر تعلل مىكنند با همان حال بيمارى و تب و سردرد شديد كه داشت دستمالى به سر خود بست و از خانه به مسجد آمد و به منبر رفته فرمود: "اى مردم فرماندهى اسامه را بپذيريد كه سوگند به جان خودم اگر(اكنون)درباره فرماندهى او مناقشه مىكنيد پيش از اين نيز درباره فرماندهى پدرش حرفها زديد،ولى او شايسته و لايق فرماندهى است چنانكه پدرش نيز لايق اين مقام بود". اين جملات را بر منبر ايراد كرد و به خانه آمد و پس از آن نيز به افرادى كه به عيادتش مىآمدند با جملاتى نظير"جهزوا جيش اسامه"سفارش مىكرد كه هر چه زودتر به لشكر اسامه ملحق شده و سپاه را حركت دهند و حتى گاهى مىفرمود:"لعن الله من تخلف عن جيش اسامة"[هر كس از لشكر اسامه تخلف كند لعنت خدا بر او (1) ]اما چون روز به روز حال پيغمبر سختتر مىشد بهانه ديگرى به دست برخى افتاده بود و مىگفتند با اين وضع حال پيغمبر،دلمان راضى نمىشود آن حضرت را بگذاريم و برويم،اكنون در مدينه بمانيم و ببينيم حال پيغمبر بهبود مىيابد يا نه.با تأكيد و سفارشهاى پيغمبر بيشتر سپاهيان به جرف رفتند و خود اسامه نيز براى آخرين بار كه نزد رسول خدا(ص)آمد و اجازه خواست چند روز حركت خود را به تأخير بيندازد تا وضع بيمارى پيغمبر روشن شود،آن حضرت با لعن تند و قاطعى فرمود:به دنبال مأموريتى كه به تو دادهام برو و توقف مكن! اسامه به"جرف"آمد و در صدد حركت بود كه پيك ام ايمن آمد كه حال پيغمبر سخت شده و مرگ آن حضرت نزديك شده و بدين ترتيب اسامه و همراهانش توقف كردند و افراد بهانه جويى كه دنبال عذرى مىگشتند تا از اين سفر سرباز زنند همين خبر را دستاويز قرار داده به مدينه آمدند و سرانجام نگذاردند يكى از آرزوهاى پيغمبر اسلام با آن همه تأكيد و سفارش در زمان حيات او جامه عمل بپوشد. آخرين روزهاى زندگانى پيغمبر اسلام(ص) سخنان پيغمبر(ص)و رفتار آن حضرت در روزهاى آخر عمر همه حكايت از اين داشت كه مرگ خود را نزديك مىداند و با گفتار و كردار از مرگ خود خبر مىدهد،از آن جمله در چند حديث آمده است كه در يكى از شبهايى كه بيماريش شروع شد نيمههاى شب با ابو المويهبه غلام خويش از خانه خارج شد و به قبرستان بقيع آمد و براى مردگان آنجا طلب آمرزش كرد و سپس آنها را مخاطب ساخته چنين گفت: "السلام عليكم يا اهل المقابر،ليهنئى لكم ما أصبحتم فيه مما اصبح الناس فيه،اقبلت الفتن كقطع الليل المظلم يتبع آخرها اولها،الآخرة شر من الاولى". [درود بر شما اى ساكنان گورستان،گوارا باد بر شما روزگارى كه در آن هستيد زيرا بهتر از روزگار اين مردم است،فتنهها همچون پارههاى شب تيره پى در پى مىرسند و دنبالهاش مخوفتر از آغازش مىباشد.] ابو المويهبه گويد:آن گاه به سمت من متوجه شده فرمود:اى ابا مويهبه همانا كليد گنجهاى دنيا را براى من آوردند و مرا ميان ماندن هميشگى در دنيا و بهشت مخير ساختند و من رفتن به بهشت و ديدار پروردگارم را انتخاب كردم. ولى در حديث اعلام الورى مرحوم طبرسى(ره)و ارشاد شيخ مفيد(ره)است كه اين جريان در روز اتفاق افتاد و على(ع)را مخاطب ساخته و آن جملات را فرمود،سپس به على(ع)گفت:همانا جبرئيل قرآن را در هر سال يك بار بر من عرضه مىكرد و امسال دو بار عرضه كرد و اين نيست مگر براى آنكه زمان مرگ من رسيده. سفارش آن حضرت درباره قرآن و عترت و از آن جمله شيخ مفيد(ره)گويد:راويان شيعه و اهل سنت اتفاق دارند كه رسولخدا(ص)در روزهاى آخر عمر خود فرمود: "اى مردم من(در قيامت)پيشاپيش شما هستم و شما از دنبال نزد حوض كوثر بر من در آييد،آگاه باشيد كه من درباره"ثقلين"(آن دو چيز گرانبها كه در ميان شما گذاردهام)از شما سؤال مىكنم و(رفتار شما را با آن دو)جويا مىشوم پس بنگريد تا چگونه پس از من با آن دو رفتار مىكنيد،زيرا خداى لطيف و خبير مرا آگاه كرده كه آن دو از يكديگر جدا نشوند تا مرا ديدار كنند و من نيز همان را از خداى خود خواستم و آن را به من عطا فرمود،آگاه باشيد كه من آن دو را در ميان شما به جاى نهادم:يكى كتاب خدا،و ديگر عترت من،خاندانم.بر ايشان پيشى نگيريد كه پراكنده و متلاشى خواهيد شد،و درباره آنان كوتاهى نكنيد كه هلاك مىشويد،به ايشان چيزى تعليم نكنيد كه آنها از شما داناترند،اى گروه مردم چنان نباشد كه پس از رفتن من شما را ببينم كه به كفر بازگشته و گردن همديگر را بزنيد... هان بدانيد كه على بن ابيطالب برادر و وصى من است،پس از من درباره تأويل قرآن بجنگد،چنانكه من درباره تنزيل آن جنگيدم..." مفيد(ره)گويد:نظير اين گفتار را به طور مكرر و در مجالس متعدد مىفرمود. آخرين سخنان پيغمبر(ص)در مسجد مدينه حال پيغمبر روز به روز بدتر مىشد و مطابق نقل ابن هشام و ديگران حضرت براى اينكه تب و حرارت بدنش تخفيف يابد و بتواند براى وداع با مردم به مسجد برود دستور داد هفت مشك آب از چاههاى مختلف مدينه بكشند و بر بدنش بريزند،سپس دستمالى بر سر بسته و در حالى كه يك دست روى شانه امير المؤمنين على(ع)و دست ديگرش را بر شانه فضل بن عباس گذارده بود به مسجد آمد و بر منبر رفته و نشست آن گاه مطابق نقل مفيد و طبرسى(ره)فرمود: (2) "اى گروه مردم نزديك است كه من از ميان شما بروم پس هر كس امانتى پيش من دارد بيايد تا به او بپردازم و هر كس به من وام و قرضى داده مرا آگاه كند،اى مردمميان خدا و بندگان چيزى نيست كه سبب وصول خير يا دفع شرى شود جز عمل و كردار،سوگند بدانكه مرا به حق به نبوت برانگيخته،رهايى ندهد كسى را جز عمل نيك و رحمت پروردگار و من كه پيغمبر اويم اگر نافرمانى او را بكنم هر آينه به دوزخ مىافتم!بار خدايا آيا ابلاغ كردم!؟" آن گاه از منبر فرود آمده نماز كوتاهى با مردم خواند سپس به خانه ام سلمه رفت و يك روز يا دو روز در اتاق ام سلمه بود،سپس عايشه پيش ام سلمه آمد و از او درخواست كرد آن حضرت را به اتاق خود ببرد و پرستارى آن حضرت را خود به عهده گيرد و همسران ديگر آن حضرت نيز با اين پيشنهاد موافقت كرده و حضرت را به اتاق عايشه بردند. هنگام صبح بود و بلالـمطابق معمولـاذان گفت و مردم را به نماز دعوت كرد،پيغمبر فرمود :امروز ديگرى با مردم نماز بخواند. عايشه گفت:به ابو بكر بگوييد برود و حفصه گفت:به عمر بگوييد برود.رسول خدا كه سخن آن دو را شنيد و حرص آن دو را براى اين كار ديد كه هر يك مىخواهد پدر خود را به مسجد بفرستد با اينكه رسول خدا(ص)هنوز زنده است،بدانها فرمود: "آرام باشيد كه شما همانند زنانى هستيد كه همدم يوسف بودند." (3) سپس از ترس آنكه مبادا آن دو نفر(يعنى ابو بكر و عمر)پيشدستى كرده و به مسجد بروند با اينكه به آن دو دستور داده بود به همراه اسامه به جنگ روميان بروند،با كمال ضعف و نقاهتى كه داشت و نمىتوانست روى پاى خود بايستد مانند روز قبل به شانه على(ع)و فضل بن عباس تكيه كرد و در حالى كه پاهاى آن حضرت به زمين كشيده مىشد به مسجد رفت و ابو بكر را مشاهده كرد كه شتاب نموده و پيش ازآمدن آن حضرت خود را به محراب رسانده است.رسول خدا (ص)با دست اشاره كرد و او را از محراب به عقب راند،آن گاه در محراب ايستاده و نماز را از ابتدا شروع كرد و چون سلام داد به خانه بازگشت و ابو بكر و عمر و جمع ديگرى را كه در مسجد بودند خواسته و به آنها فرمود: مگر من به شما نگفتم با لشكر اسامه بيرون برويد؟گفتند:چرا اى رسول خدا،فرمود:پس چرا دستور مرا انجام نداده و نرفتيد؟ ابو بكر گفت:من رفتم ولى دوباره آمدم تا ديدارى با شما تازه كنم.عمر گفت:اى رسول خدا من كه اصلا نرفتم زيرا دوست نداشتم كه احوال شما را از مسافران بپرسم؟پيغمبر سه بار فرمود:"نفذوا جيش اسامة"به لشكر اسامه ملحق شويد! در اينجا بود كه در اثر ضعف و ناراحتى از عمل مردم بىحال شد و ساعتى به حال اغماء فرو رفت،در اين وقت صداى گريه مسلمانان بلند شد و زنان و نزديكان آن حضرت نيز صداها را به گريه بلند كردند. عمر بن خطاب مانع نوشتن نامه رسول خدا(ص)مىشود. رسول خدا(ص)به هوش آمد و نگاهى به اطراف خود كرده فرمود: "ايتونى بدواة و كتف لأكتب لكم كتابا لا تضلوا بعده أبدا". (4) [براى من دوات و كتفى (5) بياوريد تا نامهاى براى شما بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد.] برخى از حاضران برخاسته تا آنچه را خواسته بود بياورد،ولى عمر او را برگردانده گفت:برگرد او هذيان مىگويد!كتاب خدا ما را بس است. سر و صدا بلند شد برخى مىگفتند:برويد و آنچه را خواسته بياوريد،برخى نيز به طرفدارى عمر جنجال به راه انداختند و چون سر و صدا زياد شد رسول خداخشمناك شده و فرمود:برخيزيد كه اين اختلاف در نزد پيغمبر شايسته نيست و در نقل ديگرى است كه برخى گفتند: اى رسول خدا آيا دوات و كتفى كه خواستى براى تو نياوريم؟فرمود:آيا پس از اين سخنان كه گفتيد؟!و سپس روى خود را از آنها برگرداند و بدين ترتيب كراهت خود را از حضور آنان بدانها فهمانيد. (6) مردم برخاستند و تنها نزديكان آن حضرت مانند على(ع)و عباس و فرزندش فضل و ساير خاندان و نزديكانش ماندند.آنان نيز پس از ساعتى رفتند.در اينجا گفتهاند:پيغمبر فرمود:برادرم و عمويم را بازگردانيد و چون على(ع)و عباس حاضر شدند،رسول خدا(ص)رو به عمويش عباس كرده فرمود: عموجان آيا وصيت مرا مىپذيرى،و به وعدههاى من عمل مىكنى،و دين مرا مىپردازى.عباس گفت:اى رسول خدا من پيرمردى هستم عيالوار و تو مردى هستى كه در كثرت جود و بخشش با باد برابرى مىكنى،من كجا مىتوانم وعدههاى تو را به عهده گيرم؟ رسول خدا(ص)رو به على(ع)كرده فرمود:اى برادر تو وصيت مرا قبول مىكنى؟و همان سخنان را به وى فرمود...؟على(ع)عرض كرد:آرى اى رسول خدا(ص)حضرت فرمود:پس نزديك بيا.على(ع)جلو رفت و رسول خدا(ص)او را به سينه چسبانيد و انگشتر خود را بيرون آورد و فرمود:پس اين را بگير و در دست كن،سپس شمشير و زره و لباس جنگ خود را خواسته به آن حضرت داد و دستمال مخصوصى را نيز كه در وقت جنگ بر دل خود مىبست به على(ع)داد و به او فرمود: ـاينك به نام خدا به خانهات بازگرد. على(ع)و فاطمه در كنار بستر پيغمبر و چون روز ديگر شد حال پيغمبر سخت شده از حال رفت و ملاقات با آنحضرت ممنوع گرديد و چون به حال آمد فرمود:برادر و يار مرا پيش من آريد و دوباره از حال رفت،عايشه گفت:ابو بكر را پيش او آريد،ابو بكر را احضار كردند اما همين كه رسول خدا چشمش را باز كرد و او را مشاهده نمود روى خود را بگردانيد،ابو بكر كه چنان ديد برخاست و گفت:اگر به من كارى داشت بيان مىفرمود.چون ابو بكر برفت پيغمبر(ص)دوباره همان جمله را تكرار كرد و فرمود:برادر و يار مرا پيش من آريد،حفصه گفت:عمر را پيش او آوريد.عمر را آوردند ولى رسول خدا(ص)همين كه او را ديد روى خود از او بگردانيد و عمر نيز برفت.براى سومين بار رسول خدا(ص)فرمود:برادر و ياور مرا نزد من بخوانيد،ام سلمه برخاست و گفت:على را نزدش بياوريد كه جز او را نمىخواهد،از اين رو به نزد على(ع)رفته او را كنار بستر آن حضرت آوردند و چون چشمش به على افتاد اشاره كرد و على پيش رفت و سر خود را روى سينه پيغمبر (ص)خم كرد،رسول خدا(ص)زمانى طولانى با او به طور خصوصى و در گوشى سخن گفت،و در اين وقت دوباره از حال رفت على(ع)نيز برخاست و گوشهاى نشست و سپس از اتاق آن حضرت خارج شد.و چون از على(ع) پرسيدند:پيغمبر با تو چه گفت؟فرمود: "علمنى الف باب من العلم فتح لى كل باب الف باب و أوصانى بما انا قائم به انشاء الله" . [هزار باب علم به من آموخت كه هر بابى هزار باب ديگر را بر من گشود.به چيزى مرا وصيت كرد كه ان شاء الله تعالى بدان عمل خواهم كرد.] و چون حالت احتضار و هنگام رحلتش فرا رسيد به على(ع)فرمود:اى على سر مرا در دامن خود گير كه امر خدا آمد و چون جانم بيرون رفت آن را بدست خود بگير و به روى خود بكش،آن گاه مرا رو به قبله كن و كار غسل و نماز و كفن مرا به عهده گير و تا هنگام دفن از من جدا مشو و بدين ترتيب على(ع)سر آن حضرت را به دامن گرفت و پيغمبر از حال برفت. فاطمه(س)كه اين جريانات را مىديد و در كنارى نشسته بود در اينجا ديگر نتوانست خوددارى كند و پيش آمده خود را روى سينه پدر انداخت و شروع بهگريستن نمود و اين شعر را خواند : و ابيض يستسقى الغمام بوجهه ثمال اليتامى عصمة للارامل (7) رسول خدا(ص)كه از صداى گريه دخترش به هوش آمد چشمانش را باز كرد و با صداى ضعيفى فرمود : دختركم اين گفتار عمويت ابو طالب است،آن را مگو و به جاى آن بگو: "و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل أفان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم" . (8) فاطمه بسيار گريست،پيغمبر كه چنان ديد به او اشاره كرد كه نزديك بيا و چون نزديك رفت آهسته به او سخنى گفت كه چهره فاطمه از هم باز و شكفته شد و به دنبال آن رسول خدا(ص)از دنيا رفت. و در روايات بسيارى است كه بعدها از فاطمه(س)پرسيدند:كه پيغمبر چه چيز به تو گفت كه آن بىتابى و اضطراب تو برطرف گرديد؟ فرمود:پيغمبر به من خبر داد نخستين كسى كه از خاندانش به او ملحق مىشود من هستم و فاصله مرگ من و او چندان طول نمىكشد و همين سبب رفع اندوه و بىتابى من شد. رحلت رسول خدا(ص) بر طبق روايات مشهور ميان محدثين شيعه،رحلت رسول خدا(ص)در روز دوشنبه بيست و هشتم ماه صفر اتفاق افتاد،ولى مشهور نزد اهل سنت آن است كه آن مصيبت بزرگ در روز دوازدهم ربيع الاول واقع شد و در آن موقع شصت و سه سال از عمر شريف آن حضرت گذشته بود. و چون امير المؤمنين(ع)طبق وصيت رسول خدا(ص)خواست بدن آن حضرت را غسل دهد فضل بن عباس را طلبيد تا به او كمك كند و بدو دستور داد چشمان خود راببندد و آب به دست على(ع)بدهد،و بدين ترتيب على(ع)جنازه را غسل داد و حنوط و كفن كرد،سپس بتنهايى بر او نماز خواند،آن گاه از خانه بيرون آمده و رو به مردم كرد و گفت: ـهمانا پيغمبر در زندگى و پس از مرگ امام و پيشواى ماست اكنون دسته دسته بياييد و بر او نماز بخوانيد،و پس از انجام اين كار عباس بن عبد المطلب شخصى را به نزد ابو عبيده جراح كه براى مردم مكه قبر مىكند فرستاد تا او كار حفر قبر آن حضرت را به عهده گيرد و در همان اتاقى كه پيغمبر از دنيا رفته بود قبرى حفر كرده و همانجا آن حضرت را دفن كردند. و چون هنگام دفن شد انصار مدينه از پشت خانه صدا زدند:يا على براى خدا حق ما را نيز در اين روز فراموش نكن و اجازه بده تا يكى از ما نيز در دفن رسول خدا شركت جويد و ما نيز از اين افتخار سهم و نصيبى ببريم.على(ع)اجازه داد اوس بن خولىـكه يكى از شركت كنندگان در جنگ بدر و از بزرگان قبيله بنى عوف بودـدر مراسم دفن آن حضرت شركت جويد و چون اوس بن خولى به داخل خانه آمد على(ع)بدو فرمود: ـتو در ميان قبر برو،و على(ع)جنازه رسول خدا(ص)را برداشته بر دست او نهاد و اوس جنازه را در قبر نهاد و چون روى زمين قبر قرار گرفت بدو فرمود:اكنون بيرون آى،سپس خود امير المؤمنين(ع)داخل قبر شد و بند كفن را از طرف سر باز كرد و گونه مبارك رسول خدا را روى خاك نهاد و لحد چيده خاك روى قبر ريختند و بدين ترتيب با يك دنيا اندوه و غم بدن مطهر رسول خدا(ص)را در خاك دفن كردند. صلوات الله عليه و على آله الطيبين الطاهرين المعصومين و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى يوم الدين خداى تعالى را سپاسگزارم كه باز هم به اين بنده بىبضاعت اين توفيق بزرگ را عنايت فرمود و توانستم دنباله تاريخ زندگانى انبيا و پيغمبران الهى،زندگانى پيامبربزرگوار اسلام را نيز در يك جلد به اين صورت كه مىبينيد تأليف و به رشته تحرير در آورم و از خوانندگان محترم تقاضا دارم اين حقير را در وقت مطالعه از دعاى خير فراموش نفرمايند و ادامه توفيقات اين بنده ناچيز را در انجام اين گونه خدمات از درگاه خداى تعالى بخواهند. و لازم به تذكر است كه تأليف اين كتاب در سال 1397 هجرى قمرى در قريه امام زاده قاسم شميران به پايان رسيده و تاكنون كه سال 1405 هجرى قمرى است بيش از شش بار تجديد چاپ شده و در اين سال توفيق الهى مجددا شامل حال اين بنده ناتوان گرديد كه اضافات و اصلاحاتى در آن نموده و در دسترس خوانندگان محترم قرار دهم.و الحمد لله اولا و آخرا. سيد هاشم رسولى محلاتى جمارانـ22 جمادى الاولى 1405 پىنوشتها: 1.شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج 2،ص 21.نگارنده گويد:اين جمله ضمنا پاسخى است به آنها كه مىگويند:صحابه پيغمبر را به همين جهت كه صحابى آن حضرت بودهاند نمىشود لعنت كرد و ما در اينجا مىبينيم خود پيغمبر آنها را كه به دستورش عمل نمىكردند صريحا لعنت كرده است. 2.از اينجا به بعد تا آخر اين فصل روايات مختلف نقل شده و ما نقل اين دو محدث بزرگوار را كه جامعتر و در ضمن معتبرتر بود انتخاب كرديم. 3.طريحى(ره)و ديگران احتمال دادهاند كه شايد منظور آن حضرت اين بود كه همان گونه كه زنان مصرى هر كدام مىخواستند يوسف را بتنهايى ديدار كرده و به نفع خود از آن پيغمبر پاكدامن بهرهبردارى كند شما نيز همان گونه هستيد و احتمالات ديگرى هم براى سخن آن حضرت ذكر كردهاند. 4.و در نقل ابن ابى الحديد اين گونه است كه فرمود:"ايتونى بداوة و صحيفة اكتب لكم كتابا لا تضلون بعدى". 5.كتف،استخوان پهنى است كه در شانه حيوانات چهارپاست و زمانهاى قديم براى نوشتن به جاى كاغذ از آنها استفاده مىكردند. 6.بخارى و ديگران از ابن عباس نقل كردهاند كه بارها مىگفت: "ان الرزية كل الرزية ما حال بيننا و بين كتاب رسول الله"[بزرگترين مصيبتها همان بود كه ميان مسلمانان و نامهاى كه پيغمبر مىخواست بنويسد حايل شدند.] 7.مطلع قصيده ابو طالب است كه در مدح آن حضرت سرود و پيش از اين با ترجمهاش گذشت. 8.سوره آل عمران،آيه .144 |