داستان تجديد بناى كعبه و حكميت رسول خدا
از اتفاقاتى كه در اين دوره از زندگى رسول خدا(ص)يعنى پس از ازدواج با خديجه تا بعثت پيش آمد داستان تجديد بناى كعبه و حكميت رسول خدا(ص)است كه مورخين با اختلاف اندكى آن را نقل كردهاند و اجمال داستان اين بود كه پس از آن كه سى و پنج سال از عمر شريف رسول خدا(ص)گذشته بودـيعنى ده سال پس از ازدواج با خديجهـسيلى بنيان كن از كوههاى مكه سرازير شد و وارد مسجد گرديد و قسمتى از ديوار كعبه را شكافت و ويران كرد،و از سوى ديگر كعبه سقف نداشت و ديوارهاى اطراف آن نيز كوتاه بود و ارتفاع آن كمى بيشتر از قامت يك انسان بود و همين موضوع سبب شد تا در آن روزگار سرقتى،در خانه كعبه واقع شد،و اموال و جواهرات كعبه را كه در چاهى درون كعبه بود،بدزدند و با اينكه پس از چندى سارق را پيدا كردند و اموال را از او گرفتند و دستش را به جرم دزدى بريدند اما همين سرقت،قريش را به فكر انداخت تا سقفى براى خانه كعبه بزنند،ولى اين تصميم به بعد موكول شد. ويرانى قسمتى از خانه كعبه سبب شد تا قريش به مرمت آن اقدام كنند و ضمنا به فكر قبلى خود نيز جامه عمل بپوشانند.و براى انجام اين منظور ناچار بودند ديوارهاىاطراف را خراب كنند و از نو تجديد بنا كنند. مشكلى كه سر راهشان بود،يكى نبودن چوب و تختهاى كه بتوانند با آن سقفى بر روى ديوارهاى كعبه بزنند و ديگر وحشت از اينكه اگر بخواهند ديوارها را خراب كنند مورد غضب خداى تعالى قرار گيرند و اتفاقى بيفتد كه نتوانند اين كار را به پايان برسانند. مشكل اول با يك اتفاق غير منتظره كه پيش بينى نكرده بودند حل شد و چوب و تخته آن تهيه گرديد و آن اتفاق اين بود كه يكى از كشتيهاى تجار رومى كه از مصر مىآمد در نزديكى جده به واسطه طوفان درياـو يا در اثر تصادف با يكى از سنگهاى كف درياـشكست و صاحب كشتىـكه به گفته برخى نامش"يا قوم"بودـاز مرمت و اصلاح كشتى مأيوس شد و از بردن آن صرفنظر كرد،قريش نيز كه از ماجرا خبردار شدند به نزد او رفته و تختههاى آن را براى سقف كعبه خريدارى كردند و به شهر مكه آوردند. در شهر مكه نيز نجارى قبطى بود كه او نيز مقدارى از مصالح كار را آماده كرد و بدين ترتيب مشكل كار از اين جهت برطرف گرديد. و مشكل دوم وحشتى بود كه آنها از اقدام به خرابى و ويرانى و زدن كلنگ به ديوار خانه و تجديد بناى آن داشتند و مىترسيدند مورد خشم خداى كعبه قرار گيرند و به بلايى آسمانى يا زمينى دچار شوند و به همين جهت مقدمات كار كه فراهم شد و چهار سمت خانه را براى خرابى و تجديد بنا ميان خود قسمت كردند،جرئت اقدام به خرابى نداشتند تا اينكه وليد بن مغيره به خود جرئت داد و كلنگ را دست گرفته و پيش رفت و گفت:خدايا تو مىدانى كه ما از دين تو خارج نشده و منظورى جز انجام كار خير نداريم،اين سخن را گفت و كلنگ خود را فرود آورد و قسمتى از ديوار را خراب كرد. مردم ديگر تماشا مىكردند و جرئت جلو رفتن نداشتند و با هم گفتند:ما امشب را هم صبر مىكنيم اگر بلائى براى وليد نازل نشد،معلوم مىشود كه خداوند به كار ما راضى است و اگر ديديم وليد به بلايى گرفتار شد دست به خانه نخواهيم زد و آنقسمتى را هم كه وليد خراب كرد تعمير مىكنيم. فردا كه ديدند وليد صحيح و سالم از خانه بيرون آمد و دنباله كار گذشته خود را گرفت ديگران نيز پيش رفته روى تقسيم بندى كه كرده بودند اقدام به خرابى ديوارهاى كعبه نمودند. قريش ديوارهاى اطراف كعبه را تا اساس خانه كه به دست حضرت ابراهيم(ع)پايهگذارى شده بود كندند،در آنجا به سنگ سبز رنگى برخوردند كه همچون استخوانهاى مهره كمر در هم فرو رفته و محكم شده بود و چون خواستند آنجا را بكنند لرزهاى شهر مكه را گرفت كه ناچار شدند از كندن آن قسمت صرف نظر كنند و همان سنگ را پايه قرار داده و شروع به تجديد بنا كردند. و در پارهاى از تواريخ است كه رسول خدا(ص)نيز در اين عمليات بدانها كمك مىكرد تا وقتى كه ديوارهاى اطراف كعبه به وسيله سنگهاى كبودى كه از كوههاى مجاور مىآوردند به مقدار قامت يك انسان رسيد و خواستند حجر الاسود را به جاى اوليه خود نصب كنند در اينجا بود كه ميان سران قبايل اختلاف پديد آمد و هر قبيلهاى مىخواست افتخار نصب آن سنگ مقدس را به دست آورد. دسته بندى قبايل شروع شد و هر تيره از تيرههاى قريش جداگانه مسلح شده و مهياى جنگ گرديدند،فرزندان عبد الدار طشتى را از خون پر كرده و دستهاى خود را در آن فرو بردند و با يكديگر همپيمان شده گفتند:تا جان در بدن داريم نخواهيم گذارد غير از ما كس ديگرى اين سنگ را به جاى خود نصب كند،بنى عدى هم با ايشان همپيمان شدند.و همين اختلاف سبب شد كه كار ساختن خانه تعطيل شود. سه چهار روز به همين منوال گذشت و بزرگان و سالخوردگان قريش در صدد چارهجويى برآمده دنبال راه حلى مىگشتند تا موضوع را خردمندانه حل كنند كه كار به جنگ و زد و خورد نكشد . روز چهارم يا پنجم بود كه پس از شور و گفتگو همگى پذيرفتند كه هر چه ابا اميه بن مغيره كه سالمندترين افراد قريش بود رأى دهد بدان عمل كنند و او نيز رأى داد: نخستين كسى كه از در مسجدـكه به طرف صفا باز مىشدـ(و برخى هم گفتهاندمقصود باب بنى شيبه بوده)وارد شد در اين كار حكميت كند و هر چه او گفت همگى بپذيرند.قريش اين رأى را پذيرفتند و چشمها به درب مسجد دوخته شد. ناگاه محمد(ص)را ديدند كه از در مسجد وارد شد،همگى فرياد زدند:اين امين است كه مىآيد،اين محمد است!و ما همگى به حكم او راضى هستيم و چون حضرت نزديك آمد و جريان را به او گفتند فرمود:پارچهاى بياوريد پارچه را آوردند رسول خدا(ص)پارچه را پهن كرد و حجر الاسود را ميان پارچه گذارد آن گاه فرمود:هر يك از شما گوشه آنرا بگيريد و بلند كنيد،رؤساى قبايل پيش آمدند و هر كدام گوشه پارچه را گرفتندـو بدين ترتيب همگى در بلند كردن آن سنگ شركت جستندـو چون سنگ را محاذى جايگاه اصلى آن آوردند خود آن حضرت پيش رفته و حجر الاسود را از ميان پارچه برداشت و در جايگاه آن گذارد،سپس ديوار كعبه را تا هيجده ذراع بالا بردند. و بدين ترتيب كار ساختمان كعبه به پايان رسيد و نزاعى كه ممكن بود به زد و خورد و كشت و كشتار و عداوتهاى عميق قبيلهاى منجر شود با تدبير آن حضرت مرتفع گرديد. زمزمه مخالفت با بت پرستى
چنانكه گفتيم رسول خدا(ص)پس از ازدواج با خديجه احساس آرامش بيشترى از نظر زندگى مىكرد و ثروت خديجه كه به رايگان و از روى رضا و رغبت همگى را در اختيار آن حضرت گذارده بود فكر او را از اين راه تا حدودى آسوده ساخت و بيشتر در فكر اصلاح اجتماعى كه در آن زندگى مىكرد و برانداختن عادات و رسوم زشتى كه گريبانگير مردم شده بود به سر مىبرد،و هر چه سن او به چهل سالگى نزديكتر مىشد آمادگى بيشترى در وجود آن حضرت براى مبارزه با آن انحرافات پديدار مىگرديد. از طرفى متفكران جزيرة العرب و بخصوص مكه نيز تدريجا از رفتار و اعمال انحرافى و زشت مردم منزجر شده و زمزمه مخالفت با بت پرستى و ساير رفتار ناهنجارآنها بلند شده بود. از كسانى كه در همان روزگار بناى مخالفت با رفتار مردم و مبارزه با بت پرستى و بتها را گذاردند و داستان آنها در تواريخ ضبط شده يكى ورقة بن نوفل پسر عموى خديجه بود و ديگرى عبيد الله بن جحش و سومى عثمان بن حويرث و چهارمى زيد بن عمرو بن نفيل است. اين چهار نفر در يكى از اعياد رسمى قريش كه هر ساله مىگرفتند و در آن روز كنار يكى از بتها جمع مىشدند و براى آن قربانيها مىكردند و به رقص و پايكوبى آن روز را بسر مىبردند،از مردم كناره گرفته و درباره رفتار و اعمال آن روز كه از آنها ديده بودند به گفتگو پرداخته و پس از آنكه با يكديگر قرار گذاردند تا سخنان آن جلسه پنهان بماند يكى از آنها چنين گفت:به خدا اين اعمالى كه اينها امروز انجام دادند اعمالى نادرست و مخالف آيين پدرشان ابراهيم خليل بوده!و به دنبال اين سخنان ادامه داد و گفت:آخر!اين چه كارى است كه ما به دور سنگى كه نه مىشنود و نه مىبيند و نه سود و زيانى دارد گرد آييم و بچرخيم و اين حركات را انجام دهيم،بياييد هر كدام به سويى رويم و دين صحيحى براى خود انتخاب كنيم،زيرا اين كه اكنون بدان پايبند هستيم دين نيست،و به دنبال همين گفتار هر يك براى پيدا كردن دين حق به سويى رفت و از بت پرستى دست كشيدند. ورقة بن نوفل به دين مسيحيت درآمد و اعتقاد محكمى بدان پيدا كرد و درباره دين مزبور اطلاعات و علوم بسيارى هم كسب كرد. عبيد الله بن جحش به همان حال ترديد ماند تا پس از ظهور اسلام مسلمان شد و با همسرش ام حبيبه دختر ابو سفيان جزء مسلمانانى كه به حبشه مهاجرت كردند بدانجا رفت ولى در آنجا به دين نصارى درآمد و همانجا بود تا از دنيا رفت،و رسول خدا(ص)هنگامى كه از مرگ وى مطلع شد و دانست كه ام حبيبه بى سرپرست در ديار غربت مانده و به خاطر اينكه مسلمان شده بود روى بازگشت به مكه و خانه پدر را هم ندارد،به وسيله نجاشىـپادشاه حبشهـاز وى خواستگارى كرد و او را به عقد خويش درآورد،به شرحى كه ان شاء الله در جاى خود مذكور خواهد شد.عثمان بن حويرث نيز از آن مجلس كه برخاست يكسره به نزد پادشاه روم رفت و به دين نصرانيت درآمد و در دربار پادشاه روم مقام و منزلتى هم تحصيل كرد و همانجا بود تا از دنيا رفت. زيد بن عمرو نيز به حال ترديد باقى ماند و از بت پرستى دست كشيد و از گوشت مردار و گوشت قربانيهايى كه براى بتها مىكردند نمىخورد،و از اعمال زشت ديگر مردم مكه نيزـمانند كشتن دخترهاـجلوگيرى مىكرد ولى دين يهود و نصرانيت را نيز انتخاب نكرد و معتقد بود كه بر دين ابراهيم و كيش اوست. زيد بن عمرو در راه مبارزه با بت پرستى و اعمال انحرافى قريش آزارهايى هم از مردم و بخصوص عمويش خطاب بن نفيلـپدر عمرـمتحمل شد و گاهى هم كه مىخواست از مكه هجرت كند عمويش خطاب مانع خروج او مىشد ولى به هر ترتيبى بود مخفيانه از مكه فرار كرد و با مشكلات زيادى كه مسافرت آن زمان معمولا داشت خود را به موصل رسانيد و از آنجا به شام رفت و بيشتر رهبانان نصارى را ديد و از آنها علوم بسيارى كسب كرد تا سرانجام به نزد راهبى كه در سرزمين بلقاء(ناحيه جنوبى كشور اردن كنونى)سكونت داشت رفت و در آنجا شرح حال خود را به وى گفت و اظهار كرد من به دنبال دين حق و آيين حضرت ابراهيم(ع)بدينجا آمدهام . راهب مزبور بدو گفت:تو به دنبال چيزى آمدهاى كه بدان دست نخواهى يافت ولى آنچه مىتوانم به تو بگويم آن است كه زمان ظهور آن پيغمبرى كه از سرزمين شما بيرون مىآيد نزديك شده و اوست كه به دين حنيف ابراهيم مبعوث خواهد گشت و تو خود را به او برسان. زيد كه تا آن وقت تحقيق زيادى درباره دين يهود و مسيح كرده بود ولى هيچ كدام را نپذيرفته بود و نتوانسته بودند روح كنجكاو او را قانع سازند پس از شنيدن اين سخن با سرعت به سوى مكه رهسپار شد ولى قبل از اينكه به مكه برسد به دست يكى از افراد قبيله لخم به قتل رسيد و توفيق تشرف به دين اسلام را پيدا نكرد،ولى چون در راه تحقيق و رسيدن به دين حق كشته شده بود در حديث است كه رسول خدا(ص)به پسرش سعيد بن زيد دستور داد براى او طلب آمرزش كند و فرمود:او به صورت امتىجداگانه در قيامت محشور خواهد شد. از سرگذشت اين چهار نفر كه به طور اجمال و اختصار بيان كرديم معلوم مىشود آيين بت پرستى رو به انقراض مىرفت و تدريجا افراد فهميده و متفكر مكه خود را از زير بار اين آيين و مراسم غلط بيرون مىكشيدند و احيانا در صدد مبارزه با آن مراسم برمىآمدند. در اينجا بد نيست اشارهاى اجمالى هم به آيين بت پرستى و اسامى بتهاى معروفى كه مورد پرستش و احترام اعراب جاهليت بود بكنيم تا خوانندگان محترم در بخشهاى آينده كه گاهى نام بتها و بت پرستان برده مىشود به طور اجمال هم كه شده اطلاعاتى در اين باره داشته باشند. تاريخچه مختصرى از بت پرستى و بتهاى معروف اعراب و عادات زشت ديگر
در اينكه بت پرستى از چه تاريخى در عالم شروع شد و بشر روى چه انگيزه و علتى اقدام به اين كار كرد اختلاف است و سخنان بسيارى گفتهاند كه فعلا جاى بحث آن نيست و عموما تاريخ آغاز بت پرستى را به پس از طوفان حضرت نوح(ع)نسبت مىدهند.در مورد مردم عربستان و اهل مكه نيز اختلافى هست و در مورد پرستش سنگها ابن اسحاق گفته است:اين عمل از ميان فرزندان اسماعيل شروع شد بدين ترتيب كه هرگاه يكى از آنها براى تهيه آذوقه از مكه بيرون مىرفت سنگى از سنگهاى حرم را همراه خود مىبرد تا بدين وسيله حرمت حرم را نگاه داشته باشد و رسمشان اين بود كه چون در منزلى فرود مىآمدند به همان گونه كه دور خانه كعبه طواف مىكردند به دور آن سنگ مىچرخيدند،و اين عمل موجب شد كه تدريجا پرستش سنگهاى حرم براى ايشان به صورت عادتى درآيد و نسلهاى بعدى كه آمدند بدون اطلاع از منشأ اين كار و منظور اصلى پدران خود به پرستش سنگها اقدام كردند. در پارهاى از تواريخ است كه نخستين كسى كه بت پرستى را در عربستان رواج داد و بت"هبل"را به آن سرزمين آورد عمرو بن لحى بوده كه نسبش به الياس بن مضرمىرسيد و در زمان خود رئيس شهر مكه شدـو ما قبلا شرح حال الياس بن مضر را در احوالات اجداد رسول خدا(ص)ذكر كردهايمـگويند :عمرو بن لحى در سفرى كه به شام و سرزمين بلقاء كرد جمعى از عمالقه را ديد كه به پرستش بتها مشغولاند و چون خاصيت آنها و انگيزه عمل آنها را جويا شد گفتند: اينها ما را يارى كرده و باران براى ما مىفرستند،و ما به وسيله اينها بر دشمنان پيروز مىشويم،سخن ايشان در دل عمرو بن لحى مؤثر واقع شد و يك يا چند بت از ايشان بگرفت(و يا به گفته برخى:عمالقه بت هبل را به او دادند و او آن بت را گرفته)و براى مردم مكه سوغات آورد و مردم را وادار به پرستش آن كرد و اين بت به شكل انسان بود و تدريجا دامنه بت پرستى گسترش يافت تا آنجا كه بتهايى به شكل حيوانات،گياه،جن،فرشته،ستارگان و غيره ساختند و مورد پرستش قرار دادند. اعراب براى حفظ بتهاى خويش بتكدهها ساختند و در هر نقطه از سرزمين حجاز كه قبيله و يا جمعيتى سكونت داشتند بتكدهاى ساخته بودند كه بت خود را در آن جاى داده و به زيارت آن مىرفتند،و براى آن قربانى مىكردند. كمكم از قبايل به محلهها و خانهها سرايت كرد و در بسيارى از خانهها هر كس براى خود از سنگ،چوب،طلا،نقره و احيانا از مواد خوراكى مانند خرما نيز بتى ساخته و مىپرستيدند . تعداد بتهاى معروف عرب از سيصد و شصت بت متجاوز است و معروف است كه اين سيصد و شصت بت متعلق به قبيله قريش و مردم مكه بوده است،و بتهاى معروف عرب عبارت بودند از:هبل،لات،عزى،مناة،اساف،نائلة،ذو الخلصة،ذات انواط،ذو الشرى،عميانس و بتهاى ديگرى كه در گوشه و كنار جزيرة العرب قرار داشت و براى هر كدام بتكدهاى ساخته بودند و مستحفظين و نگهبانانى داشت و برخى از آنها مانند لات و عزى و هبل در نظر اعراب بسيار مقدس و بزرگ بود تا بدانجا كه نام فرزندان خود را عبد اللات و عبد العزى مىگذاردند. گذشته از مسئله بت پرستى و انحرافى كه از اين ناحيه داشتند عادتهاى زشتديگرى نيز داشتند كه هر كدام از آنها براى انحطاط و سقوط يك ملت كافى بود مانند قمار بازى،ميخوارگى،ظلم و تعدى،چپاول اموال يكديگر،زنده بگور كردن دختران،زنا،انحرافات جنسى و ساير رفتارهاى زشت و ناهنجارى كه در صفحات تاريخ ثبت شده و از اشعار اعراب زمان جاهليت و افتخاراتى را كه در آن اشعار به رخ همديگر مىكشيدند بخوبى معلوم مىشود. غارتگرى بهترين وسيله امرار معاش آنها بود و هر چند وقت يك بار كه آذوقه و خوراكى آنها رو به اتمام مىرفت به قبايل اطراف خودـچه دوست و چه دشمنـحمله مىبردند و آنها را غارت مىكردند،و بسيار اتفاق مىافتاد كه زن و بچه آنها را نيز به غارت مىبردند و به صورت اسير آنها را مىفروختند و عجيب آنكه به اين رفتار و اعمال وحشيانه افتخار و مباهات هم مىكردند و آن را به صورت يكى از افتخارات تاريخى به نظم درآورده در بازارها مىخواندند . و شايد همين موضوع اسارت زنان و دختران كه در اثر غارتگرى به دست قبيله قوى مىافتاد،سبب آن عادت هولناك و وحشيانه ديگر آنها يعنى زنده به گور كردن دختران شده بودـچنانكه برخى از محققين نوشتهاندـتا آنجا كه قيس بن عاصمـيكى از اشراف عربـبه اقرار خودش سيزده دختر خود را از ترس آنكه اسير قبايل ديگر شوند به دست خود زنده به گور كرد و شرح حال او در تواريخ مضبوط است. كار به جايى رسيد كه به گفته ابن اثير و ديگران:وقتى زن حامله و باردارى احساس مىكرد كه وقت زاييدن و وضع حمل او شده به نقطهاى دور از خيمه و محل سكونت خود مىرفت و زنان ديگر نزديك او نيز با او مىرفتند و قبل از اينكه وضع حمل كند گودالى را حفر مىكردند تا اگر بچهاى كه به دنيا مىآيد دختر باشد زحمت پدر را كم كنند و همانجا فورا آن طفل بى گناه را در گودال دفن كنند و عجيب آن است كه اين عمل وحشيانه خود را به غيرتمندى و غيرتدارى تفسير مىكردند و مثل اين بود كه مفاهيم عاليه اخلاقى در نظر آنها تغيير ماهيت داده بود و طبق سليقه خود آنها را معنى مىكردند،چنانكه شجاعت را در سفاكى،غارتگرى،شبيخون زدن،چپاول و سنگدلى مىدانستند و غيرت و تعصب را در دختر كشى و اهانت به زن مىديدند . و در مورد زن...
آنها در گرفتن زنهاى متعدد تابع هيچ شرط و قيدى نبودند،چنانكه در طلاق دادن آنان نيز مقيد به هيچ قانون و شرطى نبودند،هر وقت مىخواستند يا مىتوانستند زنى را مىگرفتند و هر زمان كه مىخواستند يا مىتوانستند زنى را طلاق بدهند طلاق مىدادند. و اساسا زن در نظر آنها هيچ گونه ارزش انسانى نداشت و به هر نحو مىتوانستند از آنها بهرهبردارى كرده و يا وسيله كسب و ارتزاق خود قرار مىدادند،و عجيبتر آنكه آنها را با آن همه اهانتها وارث مالى به حساب نمىآوردند و به آنها ارث نمىدادند و مىگفتند :"لا يرثنا الا من يحمل السيف و يحمى البيضة"[كسى از ما ارث مىبرد كه به تواند شمشير بردارد و از قوم و قبيله دفاع كند]و طبق اين قانون و دليل،زنان و دختران را از ارث محروم مىكردند. موهومات ديگر... در مناسك حج و آداب طواف و مراسم مذهبى ديگر بدعتهايى گذارده و احكامى وضع كرده بودند كه بيشتر از امتيازات موهوم طبقاتى و قبيلهاى سرچشمه مىگرفت و اهل حرم خود را بالاتر از ديگران مىدانستند و خود را اهل"حمس"مىدانستند. از قوانين مضحكى كه اهل حمس براى خود وضع كرده بودند اين بود كه مىگفتند:اهل حمس نبايد در حال احرام از دوغ كشك بسازند و يا از كره روغن بگيرند و يا زير چادر و خيمه مويى بروند. و درباره آنها كه از خارج وارد حرم مىشدند و قصد حج و عمره داشتند گفتند:از غذايى كه با خود آورده بودند نبايد بخورند و نخستين طوافى را كه انجام مىدهند بايد در لباس اهل"حمس"انجام دهند و از لباسهايى كه با خود آوردهاند نبايداستفاده كنند و اگر لباسى از مردم"حمس"به دست نياوردند بايد برهنه طواف كنند و طبق همين بدعت بود كه گاهى كار به رسوايى مىكشيد و مرد يا زنى كه اهل"حمس"نبود و از خارج حرم آمده بود به لباس اهل"حمس"دسترسى پيدا نمىكرد و بناچار برهنه مشغول طواف مىشد و مردم نيز به تماشاى بدن او مشغول مىشدند و پس از آن رسوايىها به بار مىآمد. چنانكه درباره زنى به نام ضباعه دختر عامر بن صعصعه نقل كردهاند كه چون جامهاى پيدا نكرد برهنه يا با يك جامه زيرين كه قسمتى از آن شكاف داشت طواف كرد و سپس شعر هم گفت : اليوم يبدو بعضه او كله و ما بدا منه فلا احله و چشم چرانها نيز به تماشاى او ايستاده پس از آن خواستگارانى پيدا كرد و رسوائيها به بار آمد (1) . اين بود فهرستى اجمالى از عادات و عقايد انحرافى اعراب جاهليت كه اسلام آنها را از بين برد،و هر كسى طالب تفصيل بيشترى در اين باره باشد به كتابهاى تاريخى مفصلى كه در اين باره نوشته شده و يا به تاريخ تحليلى اسلام نوشته نگارنده مراجعه كند. نزديك زمان بعثت
رسول خدا(ص)به سن سى و هفت سالگى رسيده بود و هر روزى كه مىگذشت آن بزرگوار به خلوت كردن با خود و تفكر در اوضاع و احوال عالم خلقت بيشتر علاقه نشان مىداد.در هر سال مدتى را در كوه حرا و در غار معروف آن به تنهايى و عبادت بسر مىبرد و اوقات فراغت و بخصوص ساعاتى از شب را نيز به تماشاى آسمان و ستارگان و خلقت كوه و صحرا و بيابانها و تفكر در آنها مىگذرانيد. گويا حالت انتظارى داشت و منتظر بود تا به وسيلهاى از اين همه حكمت و رموزى كه در عالم خلقت وجود دارد و اين همه علل و معلولى كه زنجيروار به هم پيوسته و اين جهان پهناور و آسمان زيبا را به وجود آورده اطلاعاتى كسب كند و خداى تعالىرا هر چه بهتر بشناسد و به مردم جاهل و نادان بهتر معرفى كند. روزها به كندى مىگذشت و هنوز عمر آن حضرت به سى و هشت سال نرسيده بود كه تغيير و تحولى ناگهانى در زندگى وى پديد آمد. شبها دير به خواب مىرفت و خوارك چندانى نداشت،بيشتر اوقات را در درههاى اطراف مكه و كوه حرا به سر مىبرد و براى رفع تنهايى گاهى شترانى از شتران خديجه و يا ابو طالب را به چرا مىبرد،ولى چه در خواب و چه در بيدارى احساس مىكرد كسى او را همراهى مىكند و گاهى او را به نام صدا مىزند و مىگويد:يا محمد!ولى همين كه حضرت به اطراف خود نگاه مىكرد كسى را مشاهده نمىنمود. و در پارهاى از تواريخ نيز آمده كه گاهى از شهر كه خارج مىشد به هر سنگ و كلوخى عبور مىكرد بدو مىگفتند:السلام عليك يا رسول الله!و چون به اطراف مىنگريست چيزى نمىديد . مورخين مىنويسند:شبها غالبا خوابهايى مىديد كه در روز تعبير مىشد و همان طور كه در خواب ديده بود در خارج صورت مىگرفت،تا سرانجام شبى در خواب ديد كسى نزد او آمد و بدو گفت:يا رسول الله!اين نخستين بارى بود كه چنين خوابى ديد و اثرى شگفت انگيز در وى گذاشت .سرانجام آن صداهايى كه مىشنيد و شبحى كه گاهى در بيابانهاى مكه در اطراف خود احساس مىكرد،سبب شدند كه نزد خديجه رود و آنچه را در خواب و بيدارى مىديد براى خديجه تعريف كند تا بالاخره روزى نزد وى آمده و اظهار داشت: جامهاى براى من بياوريد و مرا بدان بپوشانيد كه بر خود بيمناكم! خديجه با كمال ملاطفت بدو گفت:نه به خدا سوگند خدا تو را هيچ گاه زبون نمىكند براى آن كه تو زندگى خود را وقف آسايش مردم كردهاى،صله رحم مىكنى،بار سنگين گرفتارى و قرض و بدهكارى را از دوش بدهكاران برمىدارى،به بينوايان كمك مىكنى!از ميهمانان نوازش و پذيرايى مىنمايى،مردم را در رفع مشكلات و گرفتاريهايشان يارى مىدهى! و در پارهاى از تواريخ به دنبال آن گفتهاند:خديجه با سخنان خود آرامشى بههمسر عزيزش داد و از اضطراب و نگرانى وى تا آن حدى كه مىتوانست كاست اما خود برخاسته به نزد ورقة بن نوفلـپسر عمويشـآمد و جريان را به او گفت. ورقه گفت:اى خديجه!به خدا سوگند اين همان ناموسى است كه بر موسى و عيسى نازل شد،و من سه شب است كه خواب مىبينم خداى تعالى در مكه پيغمبرى مبعوث فرموده كه نامش محمد است و وقت ظهورش نزديك شده و كسى را بر اين منصب برتر از همسر تو نمىبينم! و اين اشعار نيز از ورقه نقل شده كه به خديجه گفته است: فان يك حقا يا خديجة فاعلمى حديثك ايانا فاحمد مرسل و جبريل يأتيه و ميكال معهما من الله وحى يشرح الصدر منزل يفوز به من فاز عزا لدينه و يشقى به الغاوى الشقى المضلل فريقان منهم فرقة فى جنانه و اخرى باغلال الجحيم تغلل خبرهاى دانشمندان يهود و نصارى درباره بعثت رسول خدا(ص) ابن هشام از عمر بن قتاده،از مردان قبيله خود نقل كرده كه گفتند:سبب مسلمان شدن ما صرفنظر از توفيق ربانى آن بود كه در زمانى كه ما به حال شرك و بت پرستى به سر مىبرديم هر وقت با يهوديان جنگ مىكرديم و بر آنها پيروز مىشديم به ما مىگفتند: بدانيد!كه زمان بعثت آن پيغمبرى كه در اين زمان مبعوث مىشود نزديك شده و ما در ركاب او شماها را مانند قوم عاد و ارم مىكشيم!و اين سخن را ما بسيار از آنها مىشنيديم،و چون رسول خدا(ص)مبعوث به نبوت شد دانستيم آن پيغمبرى كه يهود ما را به آمدن وى مىترساندند همين پيغمبر است،از اين جهت ما سبقت جسته و بدانحضرت ايمان آورديم ولى يهود كفر ورزيدند و ايمان نياوردند و در همين باره آيه زير كه در سوره بقره است،نازل گرديد: "و لما جائهم كتاب من عند الله مصدق لما معهم و كانوا من قبل يستفتحون على الذين كفروا فلما جاءهم ما عرفوا كفروا به فلعنة الله على الكافرين"[و چون كتابى از نزد خدا براى ايشان بيامد كه تصديق كننده بود آنچه را كه با ايشان هست و پيش از آن نيز پيروزى مىجستند بر آنانكه كفر ورزيدند،تا گاهى كه بيامد اينان را آنچه بشناختند بدان كافر شدند پس لعنت خدا بر كافران باد.] پىنوشتها: 1.سيره ابن هشام،ج 1،ص 202،سيرة المصطفى،ص .100 داستان سلمه و يهودى
سلمة بن سلامه از كسانى است كه در جنگ بدر بود وى گويد:ما همسايهاى يهودى داشتيم كه در ميان قبيله بنى عبد الاشهل زندگى مىكرد روزى او را ديدم از خانه خويش بيرون آمده و پيش روى قبيله بنى عبد الاشهل ايستادـو سن من در آن روز از تمام افراد آن قبيله كمتر بود و خود را در ميان پارچهاى پيچيده بودم و در پشت ديوار خوابيده بودمـآن گاه بحثى را از قيامت و حساب كتاب و بهشت و دوزخ براى آن مردم بت پرست كه هيچ گونه عقيدهاى به قيامت نداشتند پيش كشيد و سخنانى در اين باره گفت. آنها گفتند:آرام باش اى مرد!مگر چنين چيزى هست كه مردم پس از مردم برانگيخته شوند و به بهشت يا دوزخ روند؟ مرد يهودى گفت:آرى!سوگند به آنكه به نامش سوگند خورند در دوزخ آتشى است كه هر كس در اينجا داخل داغترين و بزرگترين تنورهاى داغ گردد دوست دارد كه از آن آتش نجات يابد. مردم گفتند:نشانه صدق گفتار تو چيست؟گفت:پيغمبرى كه در اين سرزمين مبعوث گرددـو با دست به سوى مكه اشاره كردـ بدو گفتند:آن پيغمبر در چه زمانى خواهد آمد؟ يهودى نگاهى به من كرد و گفت:اگر اين پسر زنده بماند او را خواهد ديد. سلمه گويد:به خدا سوگند چيزى نگذشت كه رسول خدا(ص)به رسالت مبعوثشد و ما بدو ايمان آورديم،ولى همان مرد يهودى از روى كينه و حسدى كه داشت ايمان نياورد،و چون ما بدو گفتيم :واى بر تو اى مرد!مگر تو همان كسى نبودى كه درباره پيغمبر چنين مىگفتى؟گفت:چرا ولى اين مرد آن پيغمبرى نيست كه من گفتم. گفتار ثعلبه و اسيد پسران سعيه و اسلام آنها
مردى از بزرگان يهود بنى قريظه حديث كند كه ثعلبه بن سعيه و اسيد بن سعيه دو برادر بودند كه در جريان محاصره يهود بنى قريظه در مدينه اسلام آوردند و سبب اسلام خويش را اين گونه نقل كردند كه: مردى از يهوديان شام به نام ابن هيبان چند سال پيش از ظهور اسلام از شام به مدينه آمد و در ميان ما رحل اقامت افكنده بماند،و به خدا سوگند ما مردى را مانند او در مواظبت به عبادات و نماز خويش نديده بوديم،هرگاه خشكسالى و قحطى به ما رو آورد مىشد به او مىگفتيم:اى پسر هيبان همراه ما بيا تا به صحرا رويم و از خدا براى ما باران طلب كن او مىگفت:تا صدقهاى ندهيد نمىآيم،به او مىگفتيم:چه مقدار صدقه بايد داد؟مىگفت:يا يك صاع خرما و يا دو"مد"جو. (1) ما همان اندازه كه گفته بود صدقه مىداديم آن گاه به همراه ما به صحرا مىآمد و از خدا طلب باران مىكرد و به خدا سوگند هنوز از جاى خود برنخاسته بود كه ابرها ظاهر مىشدند و باران مىآمد.و اين جريان بارها اتفاق افتاد. تا اينكه مرگ او فرا رسيد و چون يقين به مرگ خود كرد به ما گفت:اى گروه يهود هيچ مىدانيد براى چه من از سرزمين پر بركت شام دست كشيده و به اين سرزمين خشك و سوزان آمدم؟گفتيم :تو خود داناترى! گفت:من در اين سرزمين چشم به راه آمدن پيغمبرى بودم كه زمان ظهورش نزديك شده و اين شهر هجرتگاه او خواهد بود و انتظار آمدن او را مىكشيدم كه بدو ايمان آورده و پيرويش كنم . اى گروه يهود بدانيد كه زمان آمدن آن پيغمبر نزديك شده مبادا كسى در ايمانآوردن به او بر شما سبقت جويد چون او دستور داد كه هر كس با او مخالفت كند خونش را بريزد و زن و بچهاش را به اسارت گيرد.مبادا اين كار او مانع ايمان شما گردد. او از دنيا رفت و پيغمبر(ص)به رسالت مبعوث شد و جريان محاصره يهود بنى قريظه پيش آمد .در اين وقت ثعلبه و اسيد كه در سنين جوانى بودند به نزد همكيشان خود رفته بدانها گفتند :اى بنى قريظه به خدا اين همان پيغمبرى است كه ابن هيبان آمدنش را به شما خبر مىداد !گفتند:او نيست،آن دو گفتند:چرا به خدا سوگند اين همان پيغمبر است و به دنبال اين گفتار از قلعه به زير آمده و مسلمان شدند. جريان اسلام آوردن سلمان فارسى و گفتار كشيش مسيحى
راوندى از ابن عباس روايت كرده گويد:سلمان براى من نقل كرد كه من مردى پارسى زبان و از اهل اطراف اصفهان از دهى به نام"جى" (2) بودم و پدرم دهقان(يعنى بزرگ)آن قريه بود.و من نزد پدر بسيار عزيز بودم و او مرا بسيار دوست مىداشت (3) و اين علاقه همچنان زياد شد تا به حدى كه تدريجا مرا مانند زنان در خانه زندانى كرده بود و نمىگذارد از وى جدا شوم. كيش من كيش مجوس بود و در آن كيش كوشش و خدمت زيادى كرده بودم تا جايى كه به خدمتكارى آتشكده مجوسيان درآمدم. پدرم مزرعه بزرگى داشت(كه هر روزه براى سركشى كارها و زراعت بدانجا مىرفت)روزى به خاطر ساختمانى كه مشغول ساختن آن بود نتوانست بدانجا برود و مرا به جاى خود براى سركشى به مزرعه فرستاد و دستورهايى به من داد و از آن جملهسفارش كرد كه مبادا در جايى بمانى كه دورى تو بر من ناگوارتر از نابودى مزرعه است و خواب و خوراك را از من خواهد گرفت و فكرم را به خود مشغول خواهد ساخت. من به سوى مزرعه راه افتادم و در ضمن راه عبورم به كليسايى افتاد كه متعلق به نصارى بود و صداى آنان را كه مشغول به نماز بودند شنيدم و به واسطه آنكه پدرم مرا در خانه حبس و زندانى كرده بود از وضع مردم خارج خانه اطلاعى نداشتم،و چون آواز دسته جمعى آنان را شنيدم بر آنها درآمدم تا از نزديك اعمال و رفتارشان را ببينم و هنگامى كه اعمال آنها را ديدم متمايل به دين و آيين آنها شدم و پيش خود گفتم:به خدا دين ايشان بهتر از دين ماست و تا غروب نزد آنها ماندم و به مزرعه پدرم نرفتم. و در ضمن از آنها پرسيدم:اصل اين دين در كجاست؟گفتند:در شام. شب كه شد به نزد پدر بازگشتم و متوجه شدم كه از نيامدن من پريشان شده و از كارهاى خود دست كشيده و چند نفر را به دنبال من فرستاده است. و چون مرا ديد گفت:پسر كجا بودى؟مگر به تو سفارش نكرده بودم كه به مزرعه بروى و زود بازگردى؟گفتم:پدرجان من در راه به كليسايى برخورد كردم و از اعمال دينى آنها خوشم آمد و تا غروب نزد ايشان ماندم. پدرم گفت:پسر در دين آنها چيزى نيست و دين تو و آيين پدرانت بهتر از دين و آيين آنهاست . گفتم:به خدا سوگند دين آنها بهتر از دين ماست. پدرم كه اين سخنان را از من شنيد و تزلزل عقيدهام را در دين مجوس ديد سخت بيمناك شده و قيد و بندى به پايم بست و مرا در خانه زندانى كرد. گريختن سلمان به شام
سلمان گويد:من براى نصارى پيغام دادم كه هرگاه كاروانى از شام بدينجا آمد مرا مطلع سازيد .تا روزى به من خبر دادند كه كاروانى از تجار نصارى به اينجا آمدهاند.پيغام دادم كه هر زمان كار آنها تمام شد و خواستند به شام بازگردند به من اطلاع دهيد. روزى اطلاع دادند كه اينها مىخواهند به شام بازگردند.من به هر نحوى بود قيد و بند را از پاى خود باز كرده خود را به آنها رساندم و با ايشان بشام رفتم و در آنجا به جستجو پرداخته و پرسيدم:داناترين مردم در دين نصارى كيست؟گفتند:كشيش بزرگ كليسا. سلمان در خدمت كشيش بزرگ شام
سلمان گويد:من به نزد وى رفته گفتم:من به دين شما متمايل شده و رغبتى پيدا كردهام و مايل هستم در اين كليسا نزد تو بمانم و تو را خدمت كنم و از تو درس دين بياموزم و با تو نماز گزارم.كشيش پذيرفت و من به كليسا درآمده نزد او ماندم.ولى پس از چندى متوجه شدم كه او مرد رياكار و پستى است،مردم را به دادن صدقه و خيرات وادار مىكرد ولى چون پولهاى صدقه را به نزد او مىآوردند آنها را براى خود برمىداشت و دينارى به فقرا نمىداد و چندان جمعآورى كرد كه مجموع پول و طلاى او به هفت خم سر بسته رسيد. سلمان گويد:من از رفتار او بسيار بدم آمد،تا اينكه مرگش فرا رسيد و پس از مرگ او نصارى جمع شدند تا او را دفن كنند،من بدانها گفتم:اين مرد بدى بود به شما دستور مىداد صدقه بدهيد و چون پولهاى صدقه را نزد او مىآورديد همه را براى خود نگه مىداشت و دينارى از آنها به مستمندان و فقرا نمىداد!گفتند:از كجا اين مطلب را دانستى؟گفتم:من از پولهايى كه او روى هم انباشته خبر دارم و حاضرم جاى آن را به شما هم نشان دهم،گفتند:كجاست؟من جاى آنها را به آنان نشان دادم،و آنها آن هفت خم سربسته پر از پول و طلا را از آنجا بيرون آورده و گفتند:با اين وضع ما هرگز بدن او را دفن نخواهيم كرد،پس جسد او را بر دارى كشيده و سنگسارش كردند.سپس مرد روحانى ديگرى را آورده و به جايش در كليسا گذاردند . سلمان گويد:من به خدمت او اقدام كردم و او مردى پارسا و زاهد بود و كسى را از او پرهيزكارتر و زاهدتر نديده بودم،نمازهاى پنجگانه را از همه كس بهتر مىخواند و شب و روزش به عبادت مىگذشت. من به او بسيار علاقهمند شدم و به درجهاى او را دوست داشتم كه تا به آن روز به كسى بدان اندازه محبت پيدا نكرده بودم،روزگار درازى با او به سر بردم تا اينكه مرگ او نيز فرا رسيد،بدو گفتم:من ساليان درازى را در خدمت تو گذراندم و چندان به تو علاقهمند شدم كه چيزى را تاكنون به اين اندازه دوست نداشتهام اكنون كه مرگ تو فرا رسيده مرا به كه وامىگذارى كه در خدمت او باشم؟و چه دستورى به من مىدهى،گفت:اى فرزند!مردم عوض شدهاند و بسيارى از دستورهاى دينى را از دست دادهاند،من كسى را سراغ ندارم كه بر طبق وظايف مذهبى عمل كند جز مردى كه در موصل است و نام او را گفت:پس تو به نزد او برو. چون از دنيا رفت من به موصل به نزد همان كسى كه گفته بود رفتم و بدو گفتم:فلان كشيش شامى از دنيا رفت و به من سفارش كرده به نزد تو بيايم و تو را به من معرفى كرده تا در خدمت تو باشم،پس به من اجازه داد نزدش بمانم و براستى او را نيز مرد خوبى ديدم و بدانچه رفيق شاميش عمل مىكرد او نيز بدانها مواظبت داشت. چندان طول نكشيد كه مرگ او هم فرا رسيد،بدو گفتم:فلان كشيش مرا به نزد تو فرستاد و به من دستور داد كه به نزد تو بيايم و اكنون مرگ تو فرا رسيده به من بگو پس از تو به كجا و به نزد كه بروم؟او گفت:اى فرزند به خدا من جز مردى كه در نصيبين (4) است كسى را سراغ ندارم. پس من به نصيبين آمدم و به نزد آنكس كه معرفى كرده بود رفتم و جريان را بدو گفته نزد او ماندم و او را نيز مرد نيكى يافتم،چيزى نگذشت كه مرگ او هم فرا رسيد بدو گفتم:تو مىدانى كه من به سفارش كشيش موصلى به نزد تو آمدم اكنون تو چه دستور مىدهى و مرا به كه وامىگذارى؟ گفت:اى فرزند به خدا قسم من كسى را سراغ ندارم كه تو را به او بسپارم جز مردىكه در عموريه (5) است اگر مايل بودى به نزد او برو كه تنها اوست كه به راه و روش ما زندگى مىكند. چون او از دنيا رفت من به عموريه رفتم و سرگذشت خود را براى او گفتم اجازه داد نزدش بمانم،و راستى او مرد نيكى بود و به روش كشيشان پيشين روزگار مىگذرانيد و من در نتيجه كسب و كارى كه داشتم چند رأس گاو و گوسفند پيدا كرده بودم،پس مرگ او نيز فرا رسيد بدو گفتم:با اين سرگذشتى كه از من مىدانى اكنون تو به من چه دستور مىدهى و به كه سفارشم مىكنى؟گفت:اى فرزند به خدا من احدى را سراغ ندارم كه تو را به سوى او روانه كنم ولى همين اندازه به تو بگويم:زمان بعثت آن پيغمبرى كه به دين ابراهيم(ع)مبعوث شود نزديك شده آن پيغمبرى كه ميان عرب ظهور كند،و به سرزمينى مهاجرت كند كه اطرافش را زمينهايى كه پر از سنگهاى سياه است فرا گرفته و آن سرزمين نخلهاى خرماى بسيارى دارد.آن پيغمبر داراى علايم و نشانههايى است:هديه را مىپذيرد،از صدقه نمىخورد،ميان دو كتفش مهر نبوت است.اگر مىتوانى بدان سرزمين بروى زود برو. آمدن سلمان به مدينه
سلمان گويد:كشيش عموريه نيز از دنيا رفت،و من در عموريه ماندم تا پس از مدتى به كاروانى از تجار عرب از قبيله كلب برخوردم بدانها گفتم:مرا به سرزمين عرب ببريد و من در عوض اين گاو و گوسفندها را به شما مىدهم. آنها پذيرفتند و مرا با خود بردند،ولى چون به سرزمين وادى القرى رسيديم به من ستم كرده و مرا به عنوان برده و غلام به مردى يهودى فروختند.در آنجا چشم من به درختهاى خرمايى افتاد،گمان بردم اين همان سرزمين است كه رفيقم به من نشان آن را داده ولى يقين نداشتم،تا اينكه پسر عموى آن مرد يهودى كه از يهود بنى قريظه بود بدانجا آمد و مرا از او خريده به مدينه آورد و به خدا سوگند تا چشمم به آن شهرخورد نشانهها را دريافتم،دانستم كه اينجا همان سرزمين است كه رفيق نصرانى من خبر داده بود. پس نزد او ماندم و در اين خلال رسول خدا(ص)در مكه مبعوث شده بود و من كه برده بودم هيچ گونه اطلاعى از بعثت آن حضرت نداشتم تا آن حضرت به مدينه هجرت فرمود،روزى همچنان كه در نخلستان اربابم بالاى درخت خرما اصلاح آن درخت را مىكردم و اربابم نيز پاى درخت نشسته بود ناگاه ديدم پسر عموى او با عجله وارد باغ شده و نزد او آمد و گفت:خدا طايفه بنى قيله (6) را بكشد!اينها در قباء (7) دور مردى را كه امروز از مكه آمده گرفتهاند و مىگويند اين مرد پيغمبر است. سلمان گويد:همين كه من اين سخن را شنيدم لرزه بر اندامم افتاد به طورى كه نزديك بود از بالاى درخت به روى اربابم بيفتم،پس از درخت پايين آمده به آن مرد گفتم:چه گفتى؟از اين سؤال من اربابم خشمگين شد و سيلى محكمى به گوشم زده گفت:اين كارها به تو چه!به كار خودت مشغول باش!گفتم:چيزى نبود خواستم بدانم سخنش چه بود. نخستين ديدار
سلمان گويد:من مقدارى آذوقه براى خود جمع كرده بودم چون شام آن روز شد آن را برداشته به نزد رسول خدا(ص)كه در قباء بود آمدم و خدمتش شرفياب شده و بدو عرضه داشتم:من شنيدهام شما مرد صالحى هستيد و همراهانت نيز مردمانى غريب و نيازمند به كمك و همراهى هستند و اينك مقدارى صدقه نزد من بود كه چون ديدم شما بدان سزاوارتريد آن را به نزد شما آوردم اين را گفتم و آنچه را همراه داشتم پيش آن حضرت نهادم،ديدم آن حضرت به اصحاب خود رو كرده فرمود:بخوريد ولى خودش دست دراز نكرد.من پيش خود گفتم:اين يك نشانه!پس برفتم و چند روزى گذشت تا رسول خدا(ص)وارد مدينه شد و من نيز دوباره چيزى تهيه كرده به نزد آن حضرت آمدم و به او گفتم:من چون ديدم كه شما از صدقه چيزى نمىخورى اينك هديهاى به نزدت آوردهام تا از آن ميل فرمايى ديدم رسول خدا(ص)خودش خورد و به اصحاب نيز دستور داد بخورند .من پيش خود گفتم:اين دو نشانه! سپس روزى به نزد آن حضرت كه در قبرستان بقيع به تشييع جنازه يكى از اصحاب خود رفته بود آمدم،من دو جامه خشن و زمخت بر تن داشتم و آن حضرت در ميان اصحاب نشسته بود،پس من پيش رفته سلام كردم و به پشت سرش پيچيدم تا شايد مهر نبوت را كه ميان دو شانه آن حضرت بود ببينم،رسول خدا(ص)كه متوجه رفتار من شده بود مقصود مرا دانست و رداى خويش را پس كرد و چشم من به مهر نبوت افتاد. من خود را به روى شانههاى حضرت انداخته آن را مىبوسيدم و اشك مىريختم،رسول خدا(ص)به من فرمود:بازگرد من پيش روى او آمده در برابرش نشستم و سرگذشت خويش را تا آخر براى او شرح دادم،رسول خدا به شگفت فرو رفت و از اينكه اصحابش اين جريان را مىشنيدند خوشحال گشت. سلمان پس از آن به صورت بردگى در خانه آن مرد يهودى مىزيست و همين گرفتارى مانع از اين شد كه بتواند در جنگ بدر و احد شركت جويد. كمكى كه رسول خدا(ص)در آزادى سلمان فرمود
سلمان گويد:روزى رسول خدا(ص)به من فرمود اى سلمان براى آزادى خود با اربابت قرار داد ببند و چيزى بنويسيد،پس من با اربابم براى آزادى خود قرار دادى بستم به اين شرح كه سيصد نخله خرما براى او بكارم و چهل وقيه (8) طلا به او بدهم)پس رسول خدا به اصحاب فرمود:به برادر دينى خود كمك كنيد!و راستى اصحاب كه اين سخن را شنيدند كمك خوبى به من كردند يكى سى نخله جوان(نشا)خرما داد ديگرى بيست نخله داد و آن ديگر پانزده نخله آن ديگرى ده نخله داد،و خلاصه هر كه هر چه مىتوانست كمك كرد تا اينكه سيصد نخله نشا فراهم شد.پس رسول خدا(ص)فرمود:اى سلمان برو و جاى نشاها را گود كن و چون همه را كندى مرا خبر كن تا من بيايم و آنها را بنشانم. سلمان گويد:من به دنبال كندن جاى درختهاى خرما رفتم و اصحاب آن حضرت نيز با من كمك كردند تا تمامى سيصد گودال را كنديم آن گاه به نزد رسول خدا آمده عرض كردم:گودها كنده شد،حضرت برخاسته با من بدان زمين آمد،پس ما يك يك نشاها را به دست آن حضرت مىداديم و او مىنشاند تا اينكه تمام شد و سوگند بدانكه جان سلمان به دست اوست(با اينكه معمولا نشاى درخت كه جابهجا مىشود بسختى مىگيرد و بسيار خشك مىشود)تمامى آنها گرفت،و حتى يكى از آنها هم خشك نشد. (9) بدين ترتيب يك قسمت از قرارداد كه موضوع غرس نخلهها بود تمام شد ولى پرداخت آن مال هنگفت باقى ماند تا اينكه روزى قطعهاى طلاى ناب كه به اندازه تخم مرغى بود از يكى از معادن براى رسول خدا(ص)آوردند،حضرت فرمود:اين مرد پارسى كه براى آزادى خود قرار داد بسته بود چه شد؟به من اطلاع دادند و به نزد آن حضرت رفتم،رسول خدا آن قطعه طلا را به من داده فرمود:اين را بگير و بقيه تعهدى را كه با يهودى كردى به وسيله آن انجام ده من عرض كردم:اين رسول خدا اين قطعه طلا كجا مىتواند پاسخ مرا بدهد؟فرمود:بگير كه خداوند به وسيله آن بدهى تو را خواهد پرداخت.سلمان گويد:به خدايى كه جان من به دست اوست آن را گرفتم و وزن كردم چهل وقيه تمام در آمد و با پرداخت آن خود را از بردگى نجات دادم . (اين بود سرگذشت سلمان)و از آن پس در جنگ خندق و ساير جنگها به همراه رسول خدا بود. و اين بود شمهاى از گفتار دانشمندان يهود و علماى نصارى درباره بعثت رسول خدا(ص)كه از ميان روايات و داستانهاى بسيار به طور اختصار براى اطلاع خوانندگان محترم انتخاب كرديم و اين بخش را به همين جا خاتمه مىدهيم. پىنوشتها: 1."صاع"سه كيلو و"مد"ده سير است. 2."جى"چنانكه ياقوت حموى گفته:از قراء اطراف اصفهان بوده و اكنون به نام"شهرستان"معروف است و در اينكه وطن اصلى سلمان كجاست اختلافى در تواريخ ديده مىشود چنانكه برخى او را از اهل رامهرمز و برخى از اهل شيراز دانستهاند. 3.خواننده محترم قبل از خواندن داستان اسلام سلمان به خاطر داشته باشيد كه او از معمرين يعنى از كسانى است كه عمرى طولانى كرده تا جايى كه برخى گفتهاند:حضرت عيسى(ع)را ديده و برخى گويند:سيصد و پنجاه يا زياده از چهارصد سال عمر كرده و اين سخنان گرچه شايد خالى از اغراق نباشد ولى قدر مسلم همان است كه عمر معمولى نداشته و از افراد انگشت شمارى است كه عمرى طولانى داشته است. 4.نصيبين نام شهرى است در عراق كه سر راه موصل به شام قرار گرفته. 5.عموريه شهرى بوده در تركيه و در زمان معتصم مسلمانان آنجا را فتح كردند و چنانكه حاجى نورى گويد:همان شهر بورساى كنونى است كه يكى از شهرهاى آباد و خرم تركيه است. 6.قيله نام زنى است كه نسب اوس و خزرج بدان زن مىرسد. 7.قباء نام جايى است در دو ميلى قسمت جنوبى مدينه كه رسول خدا(ص)نخست بدانجا وارد شد و چند روز در آنجا توقف كرد تا على(ع)با زنان بدان حضرت ملحق شدند،آن گاه به مدينه آمد و در آنجا مسجدى بنا كردند كه اكنون موجود است. 8.وقيه،چنانكه جوهرى و كازرونى گفتهاند،در آن زمان معادل چهل درهم بوده كه هر درهمى نيم مثقال و يك پنجم مثقال است و هر ده درهم هفت مثقال شرعى و سه چهارم مثقال صيرفى است و بنابراين هر وقيه 22 مثقال صيرفى است،و چهل وقيه كه در قرارداد سلمان بوده جمعا 880 مثقال طلاى صيرفى كه برابر با 1100 دينار بوده و اينكه برخى از نويسندگان وقيه را نقره فرض كرده و نيز آن را به كيلو معنى كردهاند اشتباه است و براى تحقيق بيشترى درباره شرح اين حديث به نفس الرحمن حاجى نورى مراجعه شود. 9.در برخى از روايات و تواريخ است كه يكى را سلمان غرس كرد و ما بقى را رسول خدا و تنها همين يكى كه سلمان غرس كرده بود خشك شد و ما بقى كه رسول خدا كاشته بود همه آنها گرفت،و هيچ كدام خشك نشد. بعثت رسول خدا(ص)
چهل سال از عمر رسول خدا(ص)گذشته بود كه به طور آشكار فرشته وحى به آن حضرت نازل شد و آن بزرگوار به نبوت مبعوث گرديد. كيفيت نزول وحى
پيش از اين گفتيم رسول خدا(ص)هر چه به چهل سالگى نزديك مىشد به تنهايى و خلوت با خود بيشتر علاقهمند مىگرديد و بدين منظور سالى چند بار به غار"حرا"مىرفت و در آن مكان خلوت به عبادت مشغول مىشد و روزها را روزه مىگرفت و به اعتكاف مىگذرانيد و بدين ترتيب صفاى روحى بيشترى پيدا كرده و آمادگى زيادترى براى فرا گرفتن وحى الهى و مبارزه با شرك و بت پرستى و اعمال زشت ديگر مردم آن زمان پيدا مىكرد. و بر طبق نقل علماى شيعه و روايات صحيح،بيست و هفت روز از ماه رجب گذشته بود و رسول خدا(ص)در غار"حرا"به عبادت مشغول بود،در آن روز كه به گفته جمعى روز دوشنبه بود حضرت خوابيده بود و اتفاقا على(ع)و جعفر برادرش نيز براى ديدن محمد(ص)و يا به منظور شركت در اعتكاف آن حضرت به غار آمده بودند و دو طرف آن حضرت خوابيده بودند. رسول خدا(ص)دو فرشته را در خواب ديد كه وارد غار شدند و يكى در بالاى سر آن حضرت نشست و ديگرى پايين پاى اوـآنكه بالاى سرش نشست نامش جبرئيلو آن كه پايين پاى آن حضرت نشست نامش ميكاييل بودـميكائيل رو به جبرئيل كرده گفت: به سوى كدام يك از اينها فرستاده شدهايم؟ جبرئيلـبه سوى آنكه در وسط خوابيده! در اين وقت رسول خدا(ص)وحشت زده از خواب پريد و چنانكه در خواب ديده بود در بيدارى هم دو فرشته را مشاهده فرمود. پيش از اين محمد(ص)بارها فرشتگان را در خواب ديده بود و در بيدارى نيز صداى آنها را مىشنيد كه با او سخن مىگفتند و بلكه همان طور كه قبل از اين اشاره كرديم از دوران كودكى خداى تعالى فرشتگانى براى حفاظت و تربيت او در خلوت و جلوت مأمور كرده بود كه با او بودند. ولى اين نخستين بار بود كه آشكارا فرشته الهى را پيش روى خود مىديد. گفتهاند:در اين وقت جبرئيل ورقهاى از ديبا به دست او داد و گفت:"اقرء"يعنى بخوان. فرمود:چه بخوانم!من كه نمىتوانم بخوانم! براى بار دوم و سوم همين سخنان تكرار شد و براى بار چهارم جبرئيل گفت: "اقرء باسم ربك الذى خلق،خلق الإنسان من علق،اقرء و ربك الأكرم،الذى علم بالقلم،علم الإنسان ما لم يعلم" . [بخوان به نام پروردگارت كه(جهان را)آفريد،(خدايى كه)انسان را از خون بسته آفريد،بخوان و خداى تو مهتر است،خدايى كه(نوشتن را به وسيله)قلم بياموخت.] جبرئيل خواست از جا برخيزد و برود،محمد(ص)جامهاش را گرفت و فرمود: نامت چيست؟گفت:جبرئيل. جبرئيل رفت و رسول خدا(ص)از جا برخاست و اين آياتى را كه شنيده بود تكرار كرد،ديد در دلش نقش بسته و ديگر از هيجانى كه به وى دست داده بود نتوانست در غار بماند از آنجا بيرون آمد و به سوى مكه به راه افتاد،افكار عجيبى او را گرفته و منظره ديدار فرشته او را به هيجان و وجد آورده بود.در روايات آمده كه به هر سنگو درختى كه عبور مىكرد،با زبان فصيح به او سلام كرده و تهنيت مىگفتند و در تواريخ است كه رسول خدا(ص)فرمود:همين كه به وسط كوه رسيدم آوازى از بالاى سر شنيدم كه مىگفت:اى محمد تو پيغمبر خدايى و من جبرئيلم،چون سرم را بلند كردم جبرئيل را در صورت مردى ديدم كه هر دو پاى خود را جفت كرده و در طرف افق ايستاده و به من مىگويد:اى محمد تو رسول خدايى و من جبرئيلم،در اين وقت ايستادم و بى آنكه قدمى بردارم بدو نظر مىكردم و به هر سوى آسمان كه مىنگريستم او را به همان قيافه و شكل مىديدم! مدتى در اين حال بودم تا آنكه جبرئيل از نظرم پنهان شد،و در اين مدت خديجه از دورى من نگران شده بود و كسى را به دنبالم فرستاده بود،و چون مرا ديدار نكرده بودند به خانه خديجه بازگشتند. بازگشت رسول خدا(ص)به خانه و سخنان خديجه
پيغمبر بزرگوار الهى به خانه بازگشت و به خاطر آنچه ديده و شنيده بود دگرگونى زيادى در حال آن حضرت پديدار گشته بود.خديجه كه چشمش به رسول خدا(ص)افتاد بى تابانه پيش آمد و گفت:اى محمد كجا بودى؟كه من كسانى را به دنبال تو فرستادم ولى ديدارت نكردند؟ پيغمبر خدا آنچه را ديده و شنيده بود به خديجه گفت و خديجه با شنيدن سخنان همسر بزرگوار چهرهاش شكفته گرديد و گويا سالها بود در انتظار و آرزوى شنيدن اين سخنان و مشاهده چنين روزى بود و به همين جهت بى درنگ گفت: اى عمو زاده!مژده باد تو را،ثابت قدم باش،سوگند بدان خدايى كه جانم به دست اوست من اميد دارم كه تو پيغمبر اين امت باشى! و در حديثى است كه وقتى رسول خدا(ص)وارد خانه شد نور زيادى او را احاطه كرده بود كه با ورود او اتاق روشن گرديد.خديجه پرسيد:اين نور كه مشاهده مىكنم چيست؟فرمود:اين نور نبوت است!خديجه گفت:مدتها بود كه آن را مىدانستم و سپس مسلمان شد.و برخى از مورخين چون ابن هشام،معتقدند كه اين جريان درهمان"حرا"اتفاق افتاد و خديجه به دنبال رسول خدا (ص)به"حرا"رفته بود،و چند روز پس از ماجراى بعثت حضرت از كوه"حرا"به مكه بازگشت.و به هر صورت سخنان رسول خدا(ص)كه تمام شد لرزهاى اندام آن حضرت را فرا گرفت و احساس سرما در خود كرد از اين رو به خديجه فرمود: من در خود احساس سرما مىكنم مرا با چيزى بپوشان و خديجه گليمى آورد و بر بدن آن حضرت انداخت و رسول خدا(ص)در زير گليم آرميد. دنباله داستان را برخى از نويسندگان اين گونه نقل كردهاند كه:خديجه با اينكه از اين ماجرا بسيار خوشحال و شادمان شده بود اما به فكر آينده شوهر عزيز خود افتاد و دورنماى مبارزه با عادات ناپسند و برانداختن كيش بت پرستى و ساير اخلاق مذموم و زشت مردم مكه و سرسختى آنها را در حفظ اين آيين و مراسم در نظر خود مجسم ساخت و مشكلاتى را كه سر راه تبليغ دعوت الهى محمد بود به خاطر آورد و سخت نگران شد و نتوانست آرام بنشيند و در صدد برآمد تا نزد پسر عمويش ورقة بن نوفل برود و آنچه را از همسر خود شنيده بود بدو گزارش دهد و از او در اين باره نظريه بخواهد و راه چارهاى از وى بجويد. خديجه محمد(ص)را در خانه گذارد و لباس پوشيده پيش ورقه آمد و آنچه را شنيده بود بدو گفت. ورقه كه خود انتظار چنين روزى را مىكشيد و روى اطلاعاتى كه داشت چشم به راه ظهور پيغمبر اسلام بود،همين كه اين سخنان را از خديجه شنيد بى اختيار صدا زد: "قدوس،قدوس"سوگند بدانكه جانم به دست اوست اى خديجه اگر راست بگويى اين فرشتهاى كه بر محمد نازل شده همان ناموس اكبرى است كه به نزد موسى آمد و محمد پيغمبر اين امت است بدو بگو:در كار خود محكم و پا برجا و ثابت قدم باشد. ورقه اين سخنان را به خديجه گفت و اتفاقا روز بعد يا چند روز بعد پس از اين ماجرا خود پيغمبر را در حال طواف ديدار كرد و از آن حضرت درخواست كرد تا آنچه را ديده و شنيده بود به ورقه بگويد و چون رسول خدا(ص)ماجرا را بدو گفت،ورقه او را دلدارى داده و اظهار كرد:سوگند بدان خدايى كه جان ورقه به دستاوست،تو پيغمبر اين امت هستى و همان ناموس اكبرى كه نزد موسى مىآمد بر تو نازل گشته و اين را بدان كه مردم تو را تكذيب خواهند كرد و آزارت مىدهند و از شهر مكه بيرونت خواهند كرد و با تو ستيزه و جنگ مىكنند و اگر من آن روز را درك كنم تو را يارى خواهم كرد. آن گاه لبان خود را پيش برده و جلوى سر محمد(ص)را بوسيد. اما بسيارى از اهل تحقيق در صحت اين قسمت ترديد كرده و سند آن را نيز مخدوش دانسته و دست جعل و تحريف مسيحيان مغرض را در آن دخيل دانستهاند،و العلم عند الله. و به هر صورت خديجه بازگشت و رسول خدا همچنان كه خوابيده بود احساس كرد فرشته وحى بر او نازل گرديد و از اين رو گوش فرا داد تا چه مىگويد و اين آيات را شنيد كه بر وى نازل نمود: "يا ايها المدثر،قم فأنذر،و ربك فكبر،و ثيابك فطهر،و الرجز فاهجر،و لا تمنن تستكثر،و لربك فاصبر" . [اى گليم به خود پيچيده برخيز و(مردم را از عذاب خدا)بترسان،و خدا را به بزرگى بستاى،و جامه را پاكيزه كن،و از پليدى دورى گزين،و منت مگزار،و زياده طلب مباش،و براى پروردگارت صبر پيشه ساز.]با نزول اين آيات پيغمبر خدا با ارادهاى آهنين و تصميمى قاطع آماده تبليغ دعوت الهى گرديد و از جاى برخاسته دست بيخ گوش گذارد و فرياد زد:الله اكبر،الله اكبر،و در اين وقت بود كه موجودات ديگرى كه بانگ او را شنيدند با او هم صدا شده همگى اين جمله را تكرار كردند. نخستين مسلمان و نخستين دستور
اين مطلب از نظر تاريخ و گفتار مورخين چون ابن اسحاق،ابن هشام و ديگران مسلم است كه نخستين مردى كه به رسول خدا(ص)ايمان آورد على بن ابيطالب و نخستين زن خديجه بوده و اصحاب رسول خدا(ص)نيز چون جابر بن عبد الله و زيد بنارقم و عباس و ديگران نيز آن را روايت كردهاند گر چه برخى از تاريخ نويسان بعدى در اين باره ترديد كردهاند و ظاهرا ترديد آنها جز تعصبهاى بيجا انگيزه ديگرى ندارد. و برخى هم كه نتوانستهاند اين مطلب مسلم تاريخى را انكار كنند كودكى و عدم بلوغ آن حضرت را بهانه كرده و خواستهاند اين فضيلت بزرگ را از آن حضرت بگيرند،كه آن نيز بهانهاى بيجا و بىمورد است و دانشمندان بزرگوار ما پاسخ آن را دادهاند.و ما در شرح حال امير المؤمنين(ع)اين بحث را با تفصيل بيشترى ان شاء الله تعالى عنوان خواهيم كرد. و نيز نخستين برنامهاى هم از برنامههاى دينى كه جبرئيل تعليم آن حضرت كرد و به وى آموخت دستور وضوء و نماز بوده است.كه بعدا نيز همان برنامه به صورت فرض بر آن حضرت و پيروانش واجب گرديد. اسلام خديجه براى پيغمبر اسلام تقويت روحى عجيبى بود و آزارى را كه مشركين در خارج از خانه به آن حضرت مىكردند با ورود به خانه و دلدارى و تسليت خديجه ناراحتى و آثار آن برطرف مىگرديد و خديجه به هر ترتيبى بود آن حضرت را دلگرم به كار خود ساخته و او را قوى دل مىساخت. على(ع)نيز با اين كه در آن وقت در سنين كودكى بود و عمر آن بزرگوار را به اختلاف بين هشت سال تا سيزده سال نوشتهاند اما كمك كار خوبى براى رسول خدا(ص)بود و شايد نزديكترين گفتار به واقعيت آن باشد كه از عمر على(ع)در آن وقت ده سال و يا دوازده سال بيشتر نگذشته بود. و اساساـبگفته ابن هشام و ديگرانـاز نعمتهاى بزرگى كه خداوند به على بن ابيطالب عنايت فرمود آن بود كه پيش از اسلام نيز در دامان رسول خدا(ص)تربيت شد و در خانه او نشو و نما كرد. و اصل داستان را كه او از مجاهد روايت كرده اين گونه است كه گويد:قريش دچار قحطى سختى شدند،ابو طالب نيز مردى عيالوار و پر اولاد بود و ثروت چندانى نداشت رسول خدا(ص)كه در اثر ازدواج با خديجه و اموالى كه وى در اختيار آن حضرتگذارد تا حدودى زندگى مرفهى داشت به فكر افتاد تا كمكى به ابو طالب كند و به ترتيبى از مخارج سنگين او بكاهد.از اين رو به نزد عمويش عباس بن عبد المطلب آمد و به عباسـكه دارايى و ثروتش بيش از ساير بنى هاشم بودـفرمود: اى عباس برادرت ابو طالب عيالوار است و نانخور زيادى دارد و همان طور كه مشاهده مىكنى مردم به قحطى سختى دچار گشتهاند بيا با يكديگر به نزد او برويم و به وسيلهاى نانخوران او را كم كنيم،به اين ترتيب كه من يكى از پسران او را به نزد خود ببرم و تو نيز يكى را. عباس قبول كرد و هر دو به نزد ابو طالب آمده و منظور خود را اظهار كردند،ابو طالب قبول كرد و گفت:عقيل را براى من بگذاريد و از ميان پسران ديگر هر كدام را خواستيد ببريد،رسول خدا(ص)على را برداشت و به همراه خود به خانه برد،و عباس جعفر را. بدين ترتيب على(ع)پيوسته با رسول خدا(ص)بود تا وقتى كه آن حضرت به نبوت مبعوث گرديد و نخستين كسى بود كه از مردان بدو ايمان آورد و نبوتش را تصديق كرد و اطاعت او را بر خود لازم و واجب شمرد. جعفر نيز در خانه عباس بود تا وقتى كه مسلمان شد و از خانه او بيرون رفت. دستور نماز
بر طبق آنچه از تواريخ و روايات به دست مىآيد نخستين دستورى كه به پيغمبر اسلام نازل گرديد دستور نماز بود بدين ترتيب كه در همان روزهاى نخست بعثت، روزى رسول خدا(ص)در بالاى شهر مكه بود كه جبرئيل نازل گرديد و با پاى خود به كنار كوه زد و چشمه آبى ظاهر گرديد،پس جبرئيل براى تعليم آن حضرت با آن آب وضو گرفت و رسول خدا(ص)نيز از او پيروى كرد،آن گاه جبرئيل نماز را به آن حضرت تعليم داد و نماز خواند. پيغمبر بزرگوار پس از اين جريان به خانه آمد و آنچه را ياد گرفته بود به خديجه و على (ع)ياد داد و آن دو نيز نماز خواندند.از آن پس گاهى رسول خدا(ص)براى خواندن نماز به درههاى مكه مىرفت و على(ع)نيز به دنبال او بود و با او نماز مىگزارد و گاهى هم مطابق نقل برخى از مورخين به مسجد الحرام يا منى مىآمد و با همان دو نفرى كه به او ايمان آورده بودند يعنى على و خديجه(س)نماز مىخواند. اهل تاريخ از شخصى به نام عفيف كندى روايت كردهاند كه گويد:من مرد تاجرى بودم كه براى حج به مكه آمدم و به نزد عباس بن عبد المطلب كه سابقه دوستى با او داشتم برفتم تا از وى مقدارى مال التجاره خريدارى كنم،پس روزى همچنان كه نزد عباس در منى بودمـو در حديثى است كه به جاى منى،مسجد الحرام را ذكر كردهـناگاه مردى را ديدم كه از خيمه يا منزلگاه خويش خارج شد و نگاهى به خورشيد كرد و چون ديد ظهر شده وضويى كامل گرفت و سپس به سوى كعبه به نماز ايستاد و پس از او پسرى را كه نزديك به حد بلوغ بود مشاهده كردم او نيز بيامد و وضو گرفت و در كنار وى ايستاد،و پس از آن دو زنى را ديدم بيرون آمد و پشت سر آن دو نفر ايستاد.و به دنبال آن ديدم آن مرد به ركوع رفت و آن پسرك و آن زن نيز از او پيروى كرده به ركوع رفتند،آن مرد به سجده افتاد آن دو نيز به دنبال او سجده كردند. من كه آن منظره را ديدم به عباسـميزبان خودـگفتم:واى!اين ديگر چه دينى است؟پاسخ داد :اين دين و آيين محمد بن عبد الله برادرزاده من است و عقيده دارد كه خدا او را به پيامبرى فرستاده و آن ديگر برادر زاده ديگرم على بن ابيطالب است و آن زن نيز همسرش خديجه مىباشد . عفيف كندى پس از آن كه مسلمان شده بود مىگفت:اى كاش من چهارمين آنها بودم. دومين مردى كه مسلمان شد
مورخين عموما گويند:پس از على بن ابيطالب(ع)دومين مردى كه به رسول خدا(ص)ايمان آورد زيد بن حارثه آزاد شده آن حضرت بود كه چند سال قبل از ظهور اسلام به صورت بردگى به خانه خديجه آمد و رسول خدا(ص)او را از خديجهگرفت و آزاد كرد و همچنان در خانه آن حضرت به سر مىبرد و به عنوان پسر خوانده رسول خدا(ص)معروف شد. زيد دومين مردى بود كه به آن حضرت ايمان آورد و تدريجا با دعوت پنهانى رسول خدا(ص)گروه معدودى از مردان و زنان ايمان آوردند كه از آن جملهاند: جعفر بن ابيطالب و همسرش اسماء دختر عميس،عبد الله بن مسعود،خباب بن ارت،عمار بن ياسر،صهيب بن سنانـكه از اهل روم بود و در مكه زندگى مىكردـعبيدة بن حارث،عبد الله بن جحش و جمع ديگرى كه حدود 50 نفر مىشدند. با اينكه اين گروه در خفا و پنهانى مسلمان شده و به رسول خدا(ص)ايمان آوردند اما مسئله آمدن دين تازه در مكه و ايمان به خداى يگانه و دستور نماز و ساير امور مربوط به آيين جديد در ميان خانوادهها و مردم مكه زبان به زبان مىگشت و تدريجا افراد به صورت چند نفرى و گروهى براى پذيرفتن اين آيين به خانه رسول خدا(ص)مىآمدند و به دين اسلام مىگرويدند،و از آن سو نيز رسول خدا(ص)مأمور شد دعوت خود را آشكار سازد و به طور آشكارا مردم را به اسلام بخواند. در اين مدت كه حدود سه سال طول كشيد با اينكه ايمان به رسول خدا و انجام برنامه نماز در پنهانى و خفا صورت مىگرفت با اين حال برخوردهاى مختصرى ميان تازه مسلمانان و مشركين مكه اتفاق افتاد كه از آن جمله روزى سعد بن ابى وقاص با جمعى از مسلمانان در گوشهاى به نماز مشغول بودند كه چند تن از مشركان سر رسيدند و به مسلمانان ناسزا گفته و به كار آنها خرده گرفته و عيبجويى كردند و مورد ملامت و سرزنش قرارشان دادند. گفتگو ميان طرفين بالا گرفت و كم كم به زد و خورد كشيد،سعد بن ابى وقاص استخوانى را كه از فك شترى بود از زمين برداشت و به سر مردى از مشركين زد و در اثر آن ضربت سر آن مرد بشكست و خون جارى گرديد،و اين نخستين خونى بود كه به خاطر پيشرفت اسلام ريخته شد و مطابق نقل برخى از مورخين همين ماجرا سبب شد تا رسول خدا(ص)و پيروان او مدتى در خانه شخصى به نام ارقم بن ابى ارقم مخفى و پنهان گردند. اظهار دعوت
زيادتر از سه سال بر اين منوال گذشت و چنانكه گفته شد گروه نسبتا زيادى به اسلام گرويدند و دين جديد را پذيرفتند،در اين وقت پيغمبر بزرگوار اسلام از جانب خداى تعالى مأمور شد تا دعوت خويش را اظهار كرده به طور علنى مشركين مكه را به اسلام دعوت كند و در مرحله نخست خويشان و نزديكان خود را انذار نمايد. اين دستور در ضمن دو آيه به آن حضرت نازل گرديد كه يكى آيه "فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشركين" (1) بود و ديگرى آيه "و انذر عشيرتك الأقربين،و اخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنين" (2) رسول خدا(ص)براى آنكه مأموريت نخست را انجام دهد بالاى كوه صفا آمد و فرياد زده مردم را به گرد خويش جمع كرد،بدو گفتند:چه پيش آمده؟ فرمود:اگر من به شما خبر دهم كه دشمن صبحگاه يا شامگاه بر شما فرود آيد مرا تصديق مىكنيد و سخنم را مىپذيريد؟همگى گفتند:آرى. فرمود:بنابراين من شما را از عذابى سخت كه در پيش داريم مىترسانم!كسى چيزى نگفت جز ابو لهبـعموى آن حضرتـكه گفت:نابودى بر تو!آيا براى همين ما را خواندى!و دنباله اين گفتگو بود كه سوره "تبت يدا ابى لهب" نازل گرديد. و در حديث ديگرى است كه گفتگوى مزبور و نزول سوره پس از آنى بود كه آن حضرت خويشان خود را دعوت به انذار فرمود به شرحى كه پس از اين مذكور خواهد شد. از قتاده نقل شده كه رسول خدا(ص)در همان روزى كه بالاى صفا رفت و مردم را جمع كرد سخن را بدين گونه آغاز كرده فرمود: "اى مردم!سوگند به آن خدايى كه جز او معبودى نيست كه من به سوى شماـخصوصاـو به سوى مردم ديگرـعموماـبه رسالت از جانب خداى تعالى مبعوث گشتهام و به خدا همچنان كه مىخوابيد مىميريد و همان گونه كه بيدار مىشويداز گورها محشور خواهيد شد و هر چه بكنيد بدان محاسبه و بازرسى خواهيد شد و پاداش نيكى را نيكى و كيفر بدى را بدى خواهيد ديد،بهشتى ابدى و دوزخى ابدى در پيش داريد،و شما نخستين گروهى هستيد كه من مأمور به انذار آنها گشتهام". پىنوشتها: 1.[بدانچه مأمور گشتهاى آشكار ساز و از مشركان اعراض نما.](سوره حجر آيه 94). 2.[و خويشاوندان نزديك خويش را بترسان و فروتنى نما براى آنانكه پيرويت مىكنند از مؤمنان] (سوره شعراء آيه 215ـ214). انذار خويشان
مورخين از شيعه و اهل سنت روايت كردهاند كه چون آيه شريفه "و انذر عشيرتك الاقربين" نازل گرديد رسول خدا(ص)خويشان نزديك خود را از فرزندان عبد المطلب كه در آن روز حدود چهل نفر يا بيشتر بودند به خانه خود و صرف غذا دعوت كرد و غذاى مختصرى را كه معمولا خوراك چند نفر بيش نبود براى آنها تهيه كرد و چون افراد مزبور به خانه آن حضرت آمده و غذا را خوردند همگى را كفايت كرده و سير شدند. در اين وقت بود كه ابو لهب فرياد زد:براستى كه محمد شما را جادو كرد! رسول خدا(ص)كه سخن او را شنيد آن روز چيزى نگفت،و روز ديگر به على(ع)دستور داد به همان گونه ميهمانى ديگرى ترتيب دهد و خويشان مزبور را به صرف غذا در خانه آن حضرت دعوت نمايد و چون على(ع)دستور او را اجرا كرد و غذا صرف شد رسول خدا(ص)شروع به سخن كرده چنين فرمود : "اى فرزندان عبد المطلب من در ميان عرب كسى را سراغ ندارم كه براى قوم خود بهتر از آنچه را من براى شما آوردهام آورده باشد،من خير و سعادت دنيا و آخرت را براى شما ارمغان آوردهام و آن چيزى است كه خداى عز و جل مرا به ابلاغ و دعوت شما به آن مأمور فرموده است و مرا به رسالت آن مبعوث داشته و بدانيد كه هر يك از شما به من ايمان آورده و در كارم مرا يارى كند و كمك دهد او برادر و وصى و وزير من و جانشين پس از من در ميان ديگران خواهد بود..." و در حديثى است كه به دنبال اين سخنان يا پيش از آن جمله ديگرى را نيز ضميمه كرده فرمود : "نشانه صدق گفتار(و معجزه)من نيز همين ماجرايى بود كه مشاهده كرديد چگونه با غذايى اندك همه شما سير شديد،اكنون كه اين آيت و معجزه را مشاهده كرديددعوتم را بپذيريد و سخنم را بشنويد كه اگر فرمانبردار شويد رستگار و سعادتمند خواهيد شد..." سخنان رسول خدا(ص)به پايان رسيد ولى هيچ كدام از آنها جز على(ع)دعوت آن حضرت را اجابت نكرد و براى بيعت با او از جاى برنخاست،تنها علىـهمان تربيت شده دامان آن حضرتـبود كه از جا برخاست و آمادگى خود را براى ايمان به رسول خدا(ص)و يارى آن حضرت اطلاع داد،على (ع)در آن روز در سنين نوجوانى بود ولى همچون مردان نيرومند،با شهامت خاصى از جا برخاست و با گامهاى محكمى كه برمىداشت پيش آمده عرض كرد: اى رسول خدا من به تو ايمان آوردهام و آماده يارى تو در انجام اين مأموريتى كه بدان مبعوث گشتهاى مىباشم. در بسيارى از روايات آمده كه اين جريان سه بار تكرار شد،يعنى پيغمبر بزرگوار اسلام تا سه بار سخنان خود را تكرار كرد و آنها را به ايمان آوردن به خدا و دين اسلام و يارى خود دعوت كرد و هيچ يك از آنها جز على(ع)دعوت او را نپذيرفت و تنها على بود كه در هر سه بار برمىخاست و نزديك مىآمد و ايمان خود را اظهار مىداشت،ولى هر بار رسول خدا (ص)بدو مىفرمود:بنشين،تا در بار سوم دست خود را پيش آورد و دست كوچك على را در دست گرفت و ايمان او را پذيرفت و بدين ترتيب از همان روز ويرا به معاونت و خلافت خويش انتخاب فرمود. حالا سر اينكه در بار اول رسول خدا حاضر به پذيرفتن او نگرديد و بار سوم او را پذيرفتـبا اينكه مىدانست در آن مجلس جز على كسى دعوت او را نخواهد پذيرفتـچه بود؟خدا مىداند و شايد يكى از علل و جهات اين بوده است كه پيغمبر الهى با بينش خاصى كه نسبت به آينده داشت مىخواست به مدعيان جانشينى او و غاصبان خلافت و حتى فرزندان عباس بن عبد المطلب نشان دهد كه در آن روزهاى سخت و در آغاز كار كه جز ايمان به خدا و پيغمبر او انگيزه ديگرى براى پذيرش اسلام در كار نبود كسى جز على(ع)مرد اين ميدان نبود و تنها او بود كه تنها به خاطر ايمان و عشق به رسول خدا از جان و دل دعوتش را پذيرفت و بار اول و دوم او را بهنشستن و جلوس امر كرد تا در آينده اسلام،بنى عباس و ديگران نگويند:على در آن مجلس پيش دستى كرد و گرنه افراد ديگرى هم مانند عباس بودند كه حاضر به پذيرفتن دعوت رسول خدا(ص)بودند و مىتوانستند اين همه افتخار را نصيب خود سازند. بارى على(ع)تنها كسى بود كه از روى كمال ايمان و خلوص دعوت رسول خدا(ص)را پذيرفت و بى آنكه با كسىـحتى پدرش ابو طالب كه در آن مجلس حاضر بودـمشورت كند و يا پروايى داشته باشد به رسول خدا ايمان آورد و فرمانروايى مسلمانان براى او پس از پيغمبر مسلم گرديد و از همين رو بود كه وقتى خويشان رسول خدا از آن مجلس برخاستند از روى تمسخر و استهزاء رو به ابو طالب كردند و گفتند: محمد تو را مأمور كرد تا از فرزندت اطاعت كنى و فرمان او را ببرى! و همين جمله بهترين گواه است بر اين كه منظور رسول خدا همين معنى بوده و آنها نيز همين معنا را از سخنان رسول خدا(ص)فهميدند. و در حديثى است كه پس از اينكه على(ع)با آن حضرت بيعت كرد و ديگران دعوتش را نپذيرفتند،رسول خدا(ص)به وى فرمود:نزديك بيا! و چون على(ع)نزديك رفت بدو گفت:دهانت را باز كن.على دهان خود را باز كرد رسول خدا(ص)قدرى از آب دهان خود را در دهان او ريخت و سپس ميان شانهها و سينه على نيز از همان آب دهان خود پاشيد! ابو لهب كه چنان ديد به صورت اعتراض و تمسخر گفت:چه بد پاداشى به عموزاده خود دادى،او دعوت تو را پذيرفت و تو آب دهان به صورت و دهان او انداختى؟ پيغمبر(ص)فرمود:چنين نبود بلكه دهان و سينه او را از علم و حلم و فهم پر كردم! دعوت عام
اهل تفسير از ابن عباس حديث كنند كه گويد:چون آيه "و انذر عشيرتك الاقربين" نازل شد رسول خدا(ص)بر كوه صفا بالا رفت و با آواز بلند مردم را به نزدخود خواند و به دنبال آن قريش گرد آن حضرت اجتماع كرده گفتند:چه مىگويى؟و چه شده؟ فرمود:اگر من به شما بگويم دشمن صبحگاه و يا شامگاه به شما حمله خواهد كرد آيا مرا تصديق كرده و گفتارم را باور مىكنيد؟گفتند:آرى.فرمود:من شما را از عذابى سخت كه در پيش است مىترسانم! ابو لهب با جمله"تبا لك"ـنابودى بر توـتكذيب گفتار آن حضرت را كرده و به دنبال آن گفت :آيا براى اين گفتار ما را خواندى!در اينجا بود كه خداى تعالى در نكوهش وى سوره "تبت يدا ابى لهب و تب..." (1) را نازل فرمود. و در روايات ديگرى است كه هنگامى رسول خدا(ص)مأمور به ابلاغ و دعوت عموم گرديد كه آيه "فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشركين" (2) نازل گرديد،چنانكه قبل از اين گذشت. و به هر صورت رسول خدا(ص)مأمور به ابلاغ دعوت عموم قريش گرديد و خود را براى مبارزه با عادات زشت و ناپسندى كه گريبانگير مردم شده بود آماده كرده و كمر همت را بست تا با هرگونه سختى و دشوارى در اين راه مقابله و پايدارى كند. مبارزه با بت و بتپرستى
دامنه دعوت پيغمبر اسلام توسعه يافت و روز به روز تعداد افرادى كه به آن حضرت ايمان آورده و دين اسلام را مىپذيرفتند زيادتر مىشد و كمكم بزرگانقريش را به فكر انداخت و در صدد جلوگيرى و مبارزه با آن حضرت برآمدند و بخصوص هنگامى كه شنيدند محمد(ص)از خدايان آنها و بتان بدگويى مىكند كه در آن وقت تصميم به مخالفت و جلوگيرى از تبليغات او گرفتند . ابن هشام و ديگران نوشتهاند: رسول خداـچنانكه گفته شدـمأمور به اظهار دعوت خود گرديد،و به دنبال انجام اين مأموريت به آشكار ساختن دعوت خود اقدام فرمود،مردم مكه و قريش نيز ابراز مخالفتى با تبليغات او نمىكردند تا وقتى كه پيغمبر اسلام نام خدايان مشركين و بتهاى ايشان را به ميان آورده و شروع به بدگويى آنها كرد كه در آن وقت كمر مخالفت با او را بستند و در برابر او به مبارزه برخاستند. به گفته يكى از نويسندگان قاعدتا نيز چنين بوده و بايد باشد زيرا تا وقتى كه تنها سخن از ايمان به خدا و جمله"قولوا لا اله الا الله تفلحوا"در ميان بود تبليغات محمد(ص)با منافع و درآمد سرشار و بى حساب سران قريش چون ابو جهل و ابو سفيان و ديگران چندان منافاتى نداشت و آنها نيز اصرارى نداشتند كه براى اين سخنان با او به مبارزه برخيزند و در نتيجه با تيره پر جمعيت بنى هاشم و افرادى كه تازه مسلمان شده بودند به جنگ و ستيز دچار گردند و ترجيح مىدادند كه در مقابل رسول خدا(ص)به همان تمسخر و استهزا اكتفا كنند و اقدام ديگرى نكنند. اما وقتى شنيدند محمد(ص)نام خدايان آنها و بتهاى بزرگى مانند لات و هبل و عزى را به زشتى برده و آنها را به بدى ياد كرده و دشنام مىدهد خطر بزرگى را در پيش روى خود احساس كردند و منافع و درآمد خود را در مخاطره ديدند،زيرا بتهاى مزبور و احترام و پرستش آنها نزد اعراب براى آنها جنبه تجارتى داشت و آنها در هر سال در پناه پرستش بت و بت پرستى پول زيادى به دست مىآوردند و مقادير زيادى بر اموال و سرمايه و موجودى خود مىافزودند . البته افراد ساده لوح و عوام زيادى هم بودند كه از مخالفت اسلام با بتان فقط به خاطر دين موروثى و عادتى كه به احترام آنها داشتند ناراحت مىشدند و حاضر نبودند دشنام بتانى را كه در نظر ايشان موجودهاى مقدسى بودند بشنوند اما آنان باشنيدن سخنان منطقى و مستدل رسول خدا(ص)و استماع آيات مباركه قرآنى و اندكى تفكر و تأمل قانع مىشدند و بتدريج دست از پرستش بتان برمىداشتند،ولى افرادى مانند ابو جهل و عتبه و وليد كه شايد از ته دل هم ايمانى به بتان و پرستش آنها نداشتند اما بت پرستى منبع درآمد سرشارشان بود و سرپوشى براى چپاول و غارتگرى و رباخوارى ايشان محسوب مىگرديد و از همه بالاتر مشغله و سرگرمى خوبى براى توده مردم بود تا آنها با خيالى آسوده و راحت نقشههاى استثمار كننده خود را عملى سازند،اينان نمىتوانستند دست روى هم گذارده و تبليغات ضد بت پرستى پيامبر بزرگوار اسلام را بسادگى مشاهده كنند و ببينند كه محمد امين مىخواهد اين زنجيرهاى موهوم و خرافات را از دست و پاى مردم باز كند و افكارشان را آزاد سازد. اينان براى حفظ منافع مادى خود از هيچ گونه اذيت و آزار و شكنجه و حتى تهمت و افترا نسبت به پيغمبر اسلام و پيروان او دريغ نكردند و تا روزى كه با شمشير بران مسلمانان از پاى درآمدند و يا جان خود را در مخاطره ديدند دست از مخالفت با آن حضرت برنداشتند . و بدين سان هر روز كه از اظهار دعوت پيغمبر اسلام و مخالفت با بت پرستى مىگذشت دسته بنديها و مخالفتهاى مشركان بيشتر و فشردهتر مىشد و رسول خدا(ص)و افراد مسلمان،بيشتر در خطر آزار و اذيت بزرگان قريش قرار مىگرفتند... مشركان در پيشگاه ابو طالب
سران مكه و قدرتمندان مشركى كه با تبليغات رسول خدا(ص)حيثيت اجتماعى و مادى خود را در مخاطره ديدند از جمله اقداماتى كه براى جلوگيرى از پيشرفت مرام مقدس اسلام نمودند اين بود كه به فكر افتادند به نزد ابو طالب عموى پيغمبر كه سمت رياست بنى هاشم و كفالت رسول خدا را به عهده داشت،بروند و با وى در اين باره مذاكره كرده تا بلكه بتوانند حمايت وى و قبيله بنى هاشم را از پيغمبر اسلام و هدفعالى او باز دارند و بدين ترتيب راه را براى حمله و آزار رسول خدا(ص)و احيانا قتل آن حضرت هموار سازند. چنانكه از تواريخ برمىآيد آمدن سران مكه به نزد ابو طالب بدين منظور چند بار تكرار شد و هر مرتبه پيشنهادى مىكردند و به نوعى مىخواستند تا وى و بنى هاشم را از دفاع و حمايت رسول خدا(ص)باز دارند و در هر بار با مخالفت ابو طالب رو به رو مىشدند و مأيوس از نزد وى باز مىگشتند تا جايى كه يكباره از او نااميد شده و تصميم او را در حمايت از آن حضرت قطعى ديدند. ابن هشام مىنويسد:سران قريش وقتى مشاهده كردند محمد(ص)همچنان به تبليغ دين خود مشغول است و ابو طالب نيز بى دريغ از وى حمايت مىكند و مانع از آن است كه كسى به او صدمه و آزارى برساند چند تن را به عنوان نماينده به نزد ابو طالب فرستادند كه از آن جمله بودند:عتبه و شيبه پسران ربيعه،ابو سفيان،ابو البخترى،اسود بن مطلب،ابو جهل،وليد بن مغيره،نبيه و منبهـپسران حجاج بن عامرـو عاص بن وائل. اينان به نزد ابو طالب آمده گفتند:اى ابو طالب اين برادرزادهات به خدايان ما ناسزا گويد،از آيين ما عيبجويى مىكند،دانشمندان ما را بى خرد و سفيه مىخواند.پدران ما را گمراه مىداند،اينك يا خودت از او جلوگيرى كن و يا جلوگيرى او را به ما واگذار،زيرا تو نيز همانند مايى و ما او را كفايت خواهيم كرد،ابو طالب سخنان آنها را شنيد و با خوشرويى و ملايمت آنها را آرام ساخته و با خوشحالى از نزدش بيرون رفتند. و چون ادامه كار رسول خدا(ص)را مشاهده كردند براى بار دوم به نزد ابو طالب آمده و همان سخنان را تكرار كرده و ادامه داده گفتند:اى ابو طالب تو در ميان ما مردى بزرگوار و شريف هستى و ما يك بار به نزد تو آمديم و از تو خواستيم جلوى محمد را بگيرى اما گفتار ما را ناديده گرفتى،اينك به خدا سوگند طاقت ما تمام شده و بيش از اين نمىتوانيم نسبت به پدرانمان دشنام بشنويم و به بزرگان ما بد بگويند و بر خدايان ما عيب بگيرند.اينك يا خودت جلوى او را بگير يا ما به جنگ تو آمده و با هم كارزار مىكنيم تا يكى از دو طرف از پاى درآيد و به هلاكت رسد.مورخين نوشتهاند:سران قريش از نزد ابو طالب بيرون رفتند ولى ابو طالب به فكر فرو رفت و خود را در محذور سختى مشاهده كرد،از طرفى دشمنى و جدايى از قريش برايش سخت و مشكل بود و از سوى ديگر نمىتوانست رسول خدا(ص)را به آنها تسليم كند و يا دست از ياريش بردارد،اين بود كه محمد(ص)را خواست و گفتار قريش را به اطلاع آن حضرت رسانيد و به دنبال آن گفت:اى محمد اكنون بر جان خود و جان من نگران باش و كارى كه از من ساخته نيست و طاقت آن را ندارم بر من تحميل نكن. رسول خدا(ص)گمان كرد عمويش مىخواهد دست از يارى او بردارد.از اين رو فرمود:به خدا سوگند اگر خورشيد را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند من دست از اين كار برنمىدارم تا در اين راه هلاك شوم يا آنكه خداوند مرا بر ايشان نصرت و يارى دهد و بر آنان پيروز شوم و سپس اشك در چشمان آن حضرت حلقه زد و گريست و از جا برخاست و به سوى در اتاق به راه افتاد،ابو طالب كه چنان ديد صداى آن حضرت زده و گفت:فرزند برادر برگرد و چون رسول خدا بازگشت بدو گفت:برو و هر چه خواهى بگو كه به خدا سوگند هرگز دست از يارى تو برنخواهم داشت! و در تواريخ ديگر است كه قريش در ضمن سخنان خود به ابو طالب گفتند:اگر فقر و ندارى سبب شده تا محمد اين سخنان را بگويد ما حاضريم مال زيادى را جمع آورى كرده به او بدهيم به اندازهاى كه او ثروتمندترين مرد قريش گردد و بر همه ما مهتر گردد. و سخن رسول خدا(ص)كه فرمود:اگر خورشيد را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند از اين كار دست برنخواهم داشت پاسخ اين گفتارشان بود. و به هر صورت سومين بارى كه به نزد ابو طالب آمدند پيشنهاد عجيبى كردند و آن اين بود كه عماره بن وليد را كه جوانى زيبا و نيرومند بود به نزد ابو طالب آورده و گفتند:اى ابو طالب اين عماره را كه از همه جوانان قريش زيباتر و نيرومندتر است بگيرو در عوض محمد را به ما بسپار تا ما او را به قتل رسانيم و عماره را به جاى او به فرزندى خود بگير ! ابو طالب گفت:به خدا پيشنهاد زشتى به من مىدهيد!آيا فرزند خود را به شما بسپارم تا او را بكشيد هرگز اين كار را نخواهم كرد! مطعم بن عدىـيكى از سران قريشـگفت:اى ابو طالب به خدا سوگند قوم تو از راه انصاف با تو سخن گفتند و تا جايى كه مىتوانستند سعى كردند آزارى به تو نرسانند ولى گويا تو نمىخواهى پيشنهاد دوستانه و گفتار منصفانه ايشان را بپذيرى! ابو طالب گفت:اى مطعم به خدا سوگند گفتارشان منصفانه نبود و اين تو هستى كه مىخواهى با اين سخنان دشمنى آنها را نسبت به من تحريك كنى،حال كه چنين است پس هر چه مىخواهى بكن و من پيشنهادشان را نخواهم پذيرفت. شدت آزار مشركان
مشركين كه از ملاقاتهاى مكرر با ابو طالب نتيجهاى نگرفتند به فكر آزار بيشترى نسبت به رسول خدا(ص)و مسلمانانى كه به آن حضرت ايمان آورده بودند افتاده و تصميم گرفتند فشار خود را نسبت به آنها بيشتر كنند تا بلكه بدين وسيله از پيشرفت سريع مرام مقدس اسلام جلوگيرى به عمل آورند و بدين منظور رؤساى قبايل هر كدام تنبيه و آزار افراد تازه مسلمان قبيله خود را به عهده گرفتند و قرار شد هر كدام جداگانه عهدهدار شكنجه مسلمانان قبيله خود گردند. ابو طالب كه چنان ديد فرزندان هاشم و مطلب را طلبيد و از ايشان خواست تا او را در دفاع از رسول خدا(ص)كمك دهند آنان نيز پس از استماع گفتار ابو طالب سخنش را پذيرفتند،تنها ابو لهب بود كه از قبول آن پيشنهاد خوددارى كرد و در دشمنى و عداوت خود باقى ماند و بلكه به پيشنهاد سران مشرك مكه آزار رسول خدا(ص)را نيز به عهده گرفت و تا زنده بود از دشمنى و آزار آن حضرت دست برنداشت،گذشته از آن همسرش ام جميل و پسرش عتبه (3) را نيز به دشمنى وادار مىكرد و آن دو نيز بهوى تأسى جستند تا آنجا كه ام جميل خار سر راه رسول خدا(ص)مىريخت و شعر در مذمت او مىسرود،چنانكه قبل از اين مذكور گرديد،تا جايى كه سوره أبى لهب در مذمت آن دو نازل گرديد و همين امر سبب شد كه مقدارى از شدت آزارشان بكاهند و تنبيه شوند. پىنوشتها: 1.در حديث است كه چون اين سوره نازل شد همسر أبو لهبـأم جميلـكه خواهر ابو سفيان بود،شنيد كه خداى محمد او را مذمت كرده از خانه بيرون آمد و سنگى در دست گرفت و ولولهكنان به سوى مسجد آمد و مىگفت:"مذمما أبينا،و دينه قلينا،و امره عصينا"ـآن مرد ناپسند را از خود برانيم و آيينش را دوست نداريم و مورد خشم ماست و از دستورش سر باز زنيمـو قصد داشت خود را به پيغمبر برساند و آن سنگ را بر سر آن حضرت بكوبد. رسول خدا(ص)در مسجد نشسته بود و ابو بكر نيز كنار او قرار داشت همين كه ام جميل را با آن حال مشاهده كرد به آن حضرت گفت:اين زن مىآيد و ترس آن را دارم كه شما را ببيند،حضرت فرمود:او مرا نخواهد ديد،و سپس آياتى از قرآن خواند. خداى تعالى پيغمبر خود را از چشم آن زن پنهان كرد بدانسان كه وى تا نزديك ابو بكر آمد ولى پيغمبر را نديد. 2.سوره حجر .94 3.عتبه بن ابى لهب پيش از جريان بعثت رسول خدا(ص)به دامادى آن حضرت مفتخر گشت و شوهر رقيه دختر رسول خدا(ص)بود.و چون آن حضرت به نبوت مبعوث شد به تحريك پدرش ابو لهبـو يا روى دشمنى و عداوتى كه خود با آن حضرت داشتـرقيه را از خانه خود بيرون كرده و به خانه پدر بزرگوارش فرستاد و در سيره ابن هشام است كه اين ماجرا پس از جنگ بدر اتفاق افتاد،بدين ترتيب كه چون مشركان قريش در جنگ بدر شكست خوردند و به مكه بازگشتند از جمله كارهايى كه به تلافى اين شكست در مكه انجام دادند آن بود كه ابو العاص بن ربيع شوهر زينب دختر رسول خدا(ص)و عتبه بن ابى لهب شوهر رقيه دختر ديگر آن حضرت را كه در مكه به سر مىبردند تحت فشار قرار دادند تا دختران آن حضرت را طلاق دهند و به آنها گفتند:هرگاه آنها را طلاق دهيد ما هر زنى و يا دخترى را كه خواستيد براى شما خواهيم گرفت. با اينكه به خاطر اسلام ازدواج زينب و ابو العاص قطع شده بود ولى ابو العاص حاضر نشد اين كار را بكند و به قريش گفت:من همسر خود را به هيچ زنى از زنان قريش نخواهم داد. اما عتبه بن ابى لهب گفت:من حاضرم اين كار را بكنم مشروط به اينكه دختر ابان بن سعيد يا دختر سعيد بن عاص را براى من بگيريد،و آنها دختر همان سعيد بن عاص را به عقد او درآورده و عتبه نيز رقيه را طلاق گفت. و در پارهاى از نقلهاست كه عتبه رقيه را طلاق نگفت تا وقتى كه به نفرين رسول خدا(ص)در سفرى طعمه درنده گرديد و رقيه به خانه پدر بازگشت.و جريان نفرين آن حضرت آن بود كه چون سوره "و النجم اذا هوى..." نازل شد عتبه آن حضرت را تكذيب كرده و به نقلى آب دهان نيز به صورت رسول خدا(ص)انداخت،حضرت او را نفرين كرده گفت:"خدايا يكى از سگانت را بر او مسلط گردان"و تعبير به سگ شايد كنايه از درندهاى از درندگان بوده باشد. پس از اين ماجرا عتبه به همراه پدرش ابو لهب براى تجارت به شام رفت و در يكى از منزلگاهها شب هنگام فرود آمده و خواستند منزل كنند،راهبى ديرنشين كه در آنجا منزل داشت بدانها گفت:در اين سرزمين درندگان زياد هستند،ابو لهب كه اين سخن را شنيد به همراهان خود گفت :من از نفرين محمد بر اين فرزند بيمناكم،امشب شما به من كمك كنيد و عتبه را محافظت نماييد،آنها نيز شترها و بارهاى خود را جمعآورى كرده و عتبه را در وسط آنها روى بارها خواباندند و خود نيز همگى اطراف او خوابيدند،چون پاسى از شب گذشت شيرى(يا درنده ديگرى)آمد و يك يك را بو كرد تا به عتبه رسيد آن گاه با پنجههاى خود ضربت محكمى به او زد كه همان سبب مرگش شد. ابو لهب و رسول خدا(ص)
نام ابو لهب عبد العزى بودـكه به گفته برخى چون عزى نام بتى بود خداوند در قرآن نخواسته است او را بنده بت بخواند و كنيهاش را ذكر فرمودـو سبب اينكه به اين كنيه نيز او را خوانده است به گفته بعضى آن بود كه گونههايش سرخ فام و برافروخته بوده و سرخى گونهاش را تشبيه به شعله سرخ آتش و زبانه دوزخ و جهنم كرده تا بفهماند كه او جهنمى است. و به هر صورت آزارى كه رسول خدا(ص)از اين مرد در راه تبليغ ديانت مقدس اسلام ديد زيان بخشتر و زيادتر از آزار ديگران بود،زيرا دشمنان ديگر،آن جرئت و جسارت را نداشتند كه در حضور بنى هاشم و در هر مجلس و محفلى آن حضرت را تمسخر و تكذيب و آزار كنند ولى ابو لهب چون خود فرزند ناخلف عبد المطلب و عموى رسول خدا(ص)بود جرئت اين كار را داشت.از اين گذشته مردم جزيرة العرب مخالفت و دشمنى ديگران را غالبا حمل بر حسادت و كينه توزى با بنى هاشم مىكردند ولى مخالفت و تكذيب ابو لهب را نمىتوانستند حمل بر چيزى كنند و از اين جهت تمسخر و استهزا و تكذيب او در عموم افراد مؤثر واقع مىشد. به عنوان شاهد به نمونههاى زير توجه كنيد: ابن هشام مىنويسد:پيغمبر در ايام برگزارى اعمال حج به منى و جاهاى ديگرى كه محل اجتماع و برگزارى مراسم حج بود مىرفت و با قبايل و طوايفى كه از اطراف آمده بود درباره مأموريت و نبوت خويش سخن مىگفت و آنها را به توحيد و خداپرستى و نبوت خود دعوت مىكردـآن گاه از قول يكى از زايران نقل مىكند كه گفته است:ـمن جوان بودم و در منى با پدرم سخن مىگفتيم،ناگاه پيغمبر ظاهر شد و قبيلههاى گوناگون را به يگانگى خدا و رسالت خود مىخواند و پشت سرش مردى أحول با گونههاى برافروخته و گيسوانى كه از هر دو سوى او آويخته بود ديديم كه او را دنبال مىكرد و چون سخن پيغمبر به پايان مىرسيد او فرياد مىزد:اى بنى فلان سخن او را نپذيريد و پيرويش نكنيد كه مىخواهد شما را از لات و عزى و همپيمانانتان باز دارد،مبادا از او پيروى كنيد! من از پدرم پرسيدم:اين احول كيست؟گفت:عمويش عبد العزى فرزند عبد المطلب يعنى ابو لهب است. ابن شهر آشوب و ديگران از طارق محاربى نقل كردهاند كه گويد:مردى را دربازار ذى المجاز ديدم كه جامهاى سرخ رنگ در بر داشت و مىگفت:ايها الناس بگوييد:"لا اله الا الله"تا رستگار شويد،و به دنبال او مردى سنگ به پاهايش مىزد بدانسان كه خون از پاهاى او جارى شده بود و مىگفت:مردم او دروغگوست سخنش را نشنويد و نپذيريد!من پرسيدم:اين مرد كيست؟گفتند :اين جوان پيغمبر است و اين مرد عمويش ابو لهب. و در جريان صحيفه ملعونه كه قريش و همدستانشان براى اينكه رسول خدا(ص)را به زانو درآورند طبق تعهد نامهاى معامله و داد و ستد را با بنى هاشم بر خود ممنوع كردند و ابو طالب و بنى هاشم مجبور شدند سه سال در شعب ابو طالب با كمال سختى و مشقت روزگار خود را به سر برند،مىنويسند:ابو لهب گذشته از اينكه پيوسته مترصد بود مبادا كسى از خويشان و يا ديگران آذوقه و خوار و بار و ساير ما يحتاج زندگى به آنها برساند و يا بفروشد،هرگاه كاروانهاى تجارتى نيز از خارج وارد مكه مىشد به آنها سفارش مىكرد تا ممكن است به افرادى كه از شعب ابو طالب پيش آنها مىروند چيزى نفروشند و اگر جنسى را خواستند بخرند قيمت آن را چند برابر بگويند كه آنها قدرت خريد نداشته باشند،و چنانچه از اين راه خسارتى متوجه آنها مىشد او جبران مىكرد.و پس از اين خواهيم خواند كه اين عمل ابو لهب كه مردى سرشناس و ثروتمند بود تا چه حد در محاصره اقتصادى و اجتماعى آنها مؤثر بود تا جايى كه گاهى از شدت گرسنگى صداى اطفال گرسنه بنى هاشم از ميان شعب ابو طالب به گوش مردم مكه مىرسيد. (1) عمار ياسر و پدر و مادرش
از مسلمانانى كه به سختى دچار آزار مشركين گرديد عمار و پدرش ياسر و مادرش سميه بودند كه اين هر سه به جرم اينكه به پيغمبر اسلام ايمان آورده بودند سختترين شكنجهها را از دست مشركين تحمل كردند تا سرانجام ياسر و سميه در زير شكنجه آنان جان سپردند و به فيض شهادت نايل شدند،و عمار نيز از روى تقيه در ظاهر با گفتن كلماتى خود را نجات داد و گرنه او نيز به سرنوشت پدر و مادر مسلمانش دچار مىگرديد. اهل تاريخ و همچنين مفسرين در تفسير آيه شريفه "من كفر بالله من بعد ايمانه الا من أكره و قلبه مطمئن بالايمان و لكن من شرح بالكفر صدرا فعليهم غضب من الله و لهم عذاب عظيم" (2) نوشتهاند كه مشركان قريش جمعى از افراد تازه مسلمان را مانند عمار و ياسر و سميه و بلال و صهيب و خباب و ديگران را گرفته و براى آنكه دست از آيين خود بردارند شكنجه كردند و ياسر و سميه چون دست از آيين خود برنداشتند به دست ابو جهل و ديگران شهيد شدند،بدين ترتيب كه پاهاى سميه را از دوجهت مخالف بر دو شتر بستند و سپس با حربهاى بدنش را از ميان به دو نيم كردند،و سپس ياسر را نيز با ضربتى كشتند،و اين دو نخستين مسلمانى بودند كه در راه اسلام به درجه شهادت نايل شدند،و اما عمار كه چنان ديد آنچه را مشركين از آنها خواسته بودند بر زبان جارى كرد ولى در دل به ايمان خود باقى بود،و همين سبب ناراحتى و اضطراب او شده بود و ديگران نيز به رسول خدا(ص)گزارش دادند كه عمار كافر شده و از دين دست كشيده،رسول خدا(ص)در پاسخ آنان فرمود:هرگز!براستى عمار كسى است كه سر تا پا مملو از ايمان به خداست و ايمان به حق با گوشت و خون او آميخته و مخلوط است.پس از اين ماجرا خود عمار نيز با چشم گريان به نزد رسول خدا(ص)آمد و نگران عملى بود كه انجام داده بود و سخن كفر آميز به زبان جارى كرده بود،ولى رسول خدا(ص)او را دلدارى داده و اشك ديدگانش را پاك كرد و بدو فرمود:باكى بر تو نيست و اگر پس از اين نيز دچار آنها شدى به همين گونه خود را نجات ده و همين سخنان را بازگوى. (3) و در تفسير طبرى است كه چون رسول خدا(ص)از او پرسيد:عمار!چه شده است؟عرض كرد:اى رسول خدا(ص)عمل بدى از من سرزده زيرا مرا رها نكردند تا آنكه ناچار شدم نام شما را به دشنام ببرم و خدايان آنها را به خوبى ياد كنم!رسول خدا(ص)اشك چشمانش را پاك كرد و با آن سخنان او را دلدارى داد. ابن اثير و ديگران نقل كردهاند كه هنگام عبور رسول خدا(ص)در مكه،عمار و پدرش ياسر را زير شكنجه مشركين ديد،حضرت كه چنان ديد به آن دو فرمود:اى خاندان ياسر صبر و بردبارى پيشه كنيد كه وعدهگاه شما بهشت است. بلال حبشى
بلال بن رباح از زمره بردگانى بود كه هنگام بعثت رسول خدا(ص)در مكه به سر مىبرد و بنا بر مشهور برده امية بن خلفـيكى از سران مشركينـبود و در خانه او به سر مىبرد.بلال همچون افراد بسيار ديگرى كه از علايق مادى آسوده بودند با قلبىپاك و آزاد از هر گونه تعصب غلط و هواهاى نفسانى نور تابناك اسلام در دلش تابش كرده و دين حق را پذيرفته بود و مال و منالى نداشت تا ناچار باشد به خاطر حفظ آنها حقيقت را انكار كند.وى تحت شكنجه و آزار مشركان و افراد قبيله"بنى جمح"كه در آنان زندگى مىكرد قرار گرفت،ابن هشام نقل كرده كه امية بن خلف روزها هنگام ظهر كه مىشد او را از خانه بيرون مىبرد و روى سنگهاى داغ و تفديده مكه مىخواباند و سنگ بزرگى روى سينهاش مىگذارد و بدو مىگفت:به خدا سوگند به همين حال خواهى بود تا بميرى و يا از خداى محمد دست بردارى و لات و عزى را پرستش كنى.بلال در همان حال كه بود مىگفت:أحد...أحد...(خداى من يكى است). روزى ورقة بن نوفل(پسر عموى خديجه)بر او بگذشت و بلال را ديد كه شكنجهاش مىدهند و او در همان حال مىگويد:أحد...أحد...ورقه نيز گفت:أحد...أحد...به خدا سوگند اى بلال كه خدا يكى است...آن گاه به امية بن خلف و افراد ديگر قبيله بنى جمح كه او را شكنجه مىكردند رو كرده گفت:به خدا سوگند اگر او را به اين حال بكشيد من قبرش را زيارتگاه مقدسى قرار خواهم داد و بدان تبرك مىجويم.در كتاب اسد الغابة داستان شكنجه او به وسيله ابى جهل نيز آمده است. بلال به همين وضع دشوار و اسفناك به سر مىبرد تا آنكه رسول خدا(ص)او را خريدارى كرده و در راه خدا آزاد كرد،و در پارهاى از نقلها نيز آمده كه ابو بكر او را از امية بن خلف خريدارى كرد و آزاد ساخت،و ابن اثير گفته:رسول خدا(ص)به ابو بكر فرمود:اگر چيزى داشتيم بلال را خريدارى مىكرديم!و ابو بكر پيش عباس بن عبد المطلب عموى رسول خدا(ص)رفته و جريان را بدو گفت،و عباس وسيله آزادى او را فراهم ساخته و از صاحبش كه زنى از قبيله بنى جمح بود،او را خريدارى نمود. خباب بن الارت
در شهر مكه جوانى بود به نام خباب كه به عنوان بردگى در خانه زنى از قبيله خزاعه يا بنى زهره به سر مىبرد و كار او نيز آهنگرى و اصلاح شمشيرها بود،رسول خدا(ص)با اين جوان الفت و انسى داشت و نزد او رفت و آمد مىكرد،خباب نيزروى صفاى باطن و پاكى طينت در همان اوايل بعثت رسول خدا(ص)به وى ايمان آورد و گويند:ششمين مردى بود كه مسلمان گرديد و در ايمان خود نيز محكم و پر استقامت بود و به هر اندازه كه او را شكنجه كردند دست از آيين خود برنداشت. مشركان مكه او را مىگرفتند و مانند بسيارى ديگر زره آهنين بر تنش كرده در آفتاب داغ و روى ريگهاى مكه مىنشاندند تا بلكه از فشار حرارت هوا و آهن و ريگها به ستوه بيايد و از دين اسلام دست بردارد و چون ديدند اين عمل در خباب اثرى ندارد هيزمى افروخته و چون هيزمها سوخت و به صورت آتش سرخ درآمد،بدن خباب را برهنه كرده و از پشت روى آن آتشها خواباندند،خباب گويد:در اين موقع مردى از قريش نيز پيش آمد و پاى خود را روى سينه من گذارد و آن قدر نگهداشت تا گوشت بدن من آتش را خاموش كرد و تا پايان عمر جاى سوختگى آن آتشها در پشت خباب به صورت برص و پيسى نمودار بود،و چون عمر به خلافت رسيد روزى خباب را ديدار كرد و از شكنجههايى كه در صدر اسلام از دست مشركان قريش ديده بود سؤال كرد،خباب گفت:به پشت من نگاه كن،و چون عمر پشت او را ديد گفت:تاكنون چنين چيزى نديده بودم. و از شعبى نقل شده كه گويد:خباب از كسانى بود كه در برابر شكنجه مشركين بردبارى مىكرد و حاضر نبود از ايمان به خداى تعالى دست بردارد،مشركان كه چنان ديدند سنگهايى را داغ كرده و پشت او را آن قدر به آن سنگها فشار دادند تا آنكه گوشتهاى پشت بدنش آب شد. مشركين،گذشته از آزارهاى بدنى از نظر مالى هم تا آنجا كه مىتوانستند تازه مسلمانان را در مضيقه قرار داده و زيان مالى به آنها مىزدند. درباره همين خباب،طبرسى مفسر مشهور و ديگران مىنويسند:خباب از عاص بن وائل پولى طلبكار بود،و پس از آنكه مسلمان شد به نزد وى آمده مطالبه حق خود را كرد،عاص بدو گفت:طلب تو را نمىدهم تا دست از دين محمد بردارى و بدو كافر شوى،و خباب با كمال شهامت و ايمان و مردانگى گفت:من هرگز بدو كافر نمىشومتا هنگامى كه تو بميرى و در روز قيامت مبعوث گردى،عاص گفت:باشد تا آن وقت كه من محشور شدم و به مال و فرزندى رسيدم طلب تو را مىپردازم !به دنبال اين گفتگو خداى تعالى اين آيات را نازل فرمود: "أ فرأيت الذى كفر بآياتنا و قال لأوتين مالا و ولدا،اطلع الغيب أم اتخذ عند الرحمن عهدا،كلا سنكتب ما يقول و نمد له من العذاب مدا،و نرثه ما يقول و يأتينا فردا" (4) ابن اثير و ديگران از شعبى نقل كردهاند كه چون شكنجه مشركان به خباب زياد شد به نزد رسول خدا(ص)آمده عرض كرد:آيا از خدا براى ما درخواست يارى و نصرت نمىكنى؟خباب گويد :در اين هنگام رسول خدا(ص)كه صورتش برافروخته و سرخ شده بود رو به من كرده فرمود:آنها كه پيش از شما بودند به اندازهاى بردبار و شكيبا بودند كه گاهى مردى را مىگرفتند و زمين را حفر كرده او را در زمين مىكردند آن گاه اره برنده روى سرش مىگذاردند و با شانههاى آهنين گوشت و استخوان و رگهاى بدنش را شانه مىكردند ولى آنها دست از دين خود برنمىداشتند... و از داستانهاى جالبى كه در اين باره نقل كرده اين است كه مىنويسد:كار خباب اين بود كه شمشير مىساخت.و رسول خدا(ص)با وى الفت و آميزش داشت و پيش او مىآمد،خباب كه برده زنى به نام ام انمار بود ماجرا را به آن زن خبر داد،آن زن كه اين سخن را شنيد از آن پس آهن را داغ مىكرد و روى سر خباب مىگذارد و بدين ترتيب مىخواست تا خباب را از آميزش با پيغمبر اسلام و پذيرفتن آيين وى باز دارد، خباب شكايت حال خود را به رسول خدا(ص)كرد و پيغمبر(ص)درباره او دعا كرده گفت:"اللهم انصر خبابا"[خدايا خباب را يارى كن]پس از اين دعا ام انمار به دردسرى مبتلا شد كه از شدت درد همچون سگان فرياد مىزد و در آخر،كارش به جايى رسيد كه بدو گفتند:بايد براى آرام شدن اين درد،آهن را داغ كرده بر سرتبگذارى و از آن پس خباب پاره آهن داغ مىكرد و بر سر او مىگذارد. امير المؤمنين(ع)در مرگ خباب سخنانى فرموده كه از آن سخنان شدت آزار و شكنجههايى را كه در اسلام كشيده بخوبى معلوم مىگردد،خباب بنا بر مشهور در سال 37 هجرى در كوفه از دنيا رفت و طبق وصيتى كه كرده بود بدنش را در خارج شهر كوفه دفن كردند، (5) و در آن هنگام على(ع)در صفين بود و خباب كه هنگام رفتن آن حضرت به صفين بيمار بود و به خاطر همان بيمارى نتوانسته بود در جنگ شركت كند در غياب آن بزرگوار از دنيا رفت و چون على(ع)مراجعت كرد و از مرگ وى مطلع شد دربارهاش فرمود: "يرحم الله خباب بن الارت فقد اسلم راغبا،و هاجر طائعا،و قنع بالكفاف،و رضى عن الله،و عاش مجاهدا" (6) [خدا رحمت كند خباب بن ارت را كه از روى رغبت و ميل اسلام آورد و مطيعانه(و سر به فرمان)هجرت كرد و به مقدار كفايت(زندگى)قناعت كرد و از خداوند(در هر حال)خوشنود و راضى بود،و مجاهد زندگى كرد.] و در نقل ابن اثير و ديگران است كه به دنبال اين جملات فرمود:و به بلاى بدنى مبتلا گرديد،و خدا پاداش كسى را كه كار نيك كند تباه نخواهد كرد. اين بود شمهاى از آزار و شكنجه افراد تازه مسلمان كه از دست مشركين و كفار مكه ديدند،و ما به عنوان نمونه ذكر كرديم و در تاريخ زندگى بسيارى از مسلمانان صدر اسلام مانند عبد الله بن مسعود و صهيب و ديگران نمونههاى فراوانى از اين گونهآزارهاى بدنى و زيانهاى مالى كه به جرم پيروى از حق از سوى مشركين ديدند در تاريخ به چشم مىخورد،و به نوشته اهل تاريخ تدريجا كار به جايى رسيد كه ابو جهل و جمعى از مردمان قريش دست از كار و زندگى كشيده و جستجو مىكردند تا ببينند چه كسى به دين اسلام درآمده و چون مطلع مىشدند كه شخصى تازه مسلمان شده به نزدش مىرفتند،اگر شخص محترم و قبيلهدارى بود و از ترس قوم و قبيلهاش نمىتوانستند او را به قتل رسانده يا بيازارند،زبان به ملامت وى گشوده سرزنشش مىكردند مثل آنكه مىگفتند:آيا دين پدرت را كه بهتر از اين دين و آيين بود رها ساختهاى !از اين پس ما تو را نزد مردم به بى خردى و نادانى معرفى خواهيم كرد و قدر و شوكتت را بى ارزش خواهيم ساخت.و اگر مرد تاجر و پيشهورى بود او را تهديد به كسادى بازار و نخريدن جنس و ورشكستگى و امثال اينها مىكردند،و اگر از مردمان فقير و مهاجران و بردگان بودند به انواع آزارها دچار مىساختند،تا آنجا كه گاهى دست از دين برمىداشتند. از سعيد بن جبير نقل شده كه گويد:به ابن عباس گفتم:براستى كار زجر و شكنجه مشركين نسبت به اصحاب رسول خدا(ص)بدان حد بود كه ناچار مىشدند از دين خود دست بردارند؟پاسخ داد :آرى به خدا سوگند گاهى آنها را چنان آزار و شكنجه مىدادند و گرسنه و تشنه نگاه مىداشتند كه قادر نبودند سرپا بايستند و ناچار مىشدند براى رهايى خود هر چه را مشركين مىخواستند بر زبان جارى سازند،كه اگر به آنها مىگفتند:مگر لات و عزى خداى شما نيستند؟مىگفتند :چرا.و حتى گاهى اتفاق مىافتاد كه حيواناتى چون"جعل"(سرگين غلطان)و يا حشرات ديگرى را كه روى زمين راه مىرفتند به آنها نشان داده مىگفتند:مگر اين خداى تو نيست؟جواب مىدادند :چرا!. احتجاج قريش با پيغمبر
مشركين مكه كه از اين آزارها و شكنجهها نيز چندان نتيجهاى نگرفتند مجددا به سراغ خود پيغمبر اسلام رفته و خواستند به وسيله محاجه و گفتگو آن بزرگوار رامتقاعد سازند،ابن هشام و ديگران نوشتهاند:روزى پس از آنكه خورشيد غروب كرد سران قريش مانند عتبة بن ربيعه،ابو سفيان،نضر بن حارث،ابو البخترى(برادر ابو جهل)اسود بن مطلب،وليد بن مغيره،ابو جهل،عاص بن وائل و گروه ديگرى در پشت خانه كعبه گرد هم جمع شده گفتند:خوب است كسى را به نزد محمد بفرستيد و او را بدينجا احضار كنيد تا با او گفتگو كنيم و بدين منظور كسى را فرستاده و پيغام دادند: بزرگان قبيله تو در اينجا اجتماع كرده تا با تو سخن بگويند پس نزد ايشان بيا و گفتارشان را بشنو،رسول خدا(ص)كه اين پيغام را شنيد گمان كرد آنها دست از مخالفت خود برداشته و فكر تازهاى به نظرشان رسيده از اين رو با شتاب خود را به انجمن مزبور رسانده و در كنارشان نشست،آنها رو بدان حضرت كرده گفتند: اى محمد ما تو را بدينجا احضار كرديم تا راه عذر را بر تو ببنديم،چون به خدا سوگند ما كسى را سراغ نداريم كه رفتارش با قوم خود مانند رفتار تو نسبت به ما باشد!پدران ما را دشنام مىدهى!از دين و آيين ما عيبجويى مىكنى!به خدايان ما ناسزا مىگويى!بزرگان و خردمندان ما را به سفاهت و نادانى نسبت مىدهى!ميان مردم اختلاف و جدايى افكندهاى!و خلاصه آنچه كار ناشايست بوده انجام دادهاى!آيا منظورت از اينكارها چيست؟اگر اين كارها را به منظور پيدا كردن مال و ثروت انجام مىدهى ما حاضريم آنقدر مال و ثروت در اختيار تو بگذاريم كه ثروتمندترين ما گردى،و اگر به دنبال شخصيت و رياستى هستى،ما بى آنكه اين سخنان را بگويى حاضريم تو را به رياست خود انتخاب كنيم،و اگر طالب سلطنت و مقامى هستى ما تو را سلطان خويش گردانيم،و اگر جن زده و مصروع شدهاى ما اقدام به مداواى تو كنيم تا بهبودى يابى؟ رسول خدا(ص)كه سخنان آنها را شنيد در پاسخشان فرمود:اينها نيست كه شما خيال كردهايد،نه آمدهام كه مال و ثروتى جمع كنم،و نه مىخواهم شخصيت و مقامى در شما كسب كنم،و نه هواى سلطنت در سر دارم،بلكه خداى تعالى مرا به رسالت به سوى شما فرستاده و كتابى بر من نازل كرده و به من دستور داده تا شما را از عذاب او بيم دهم و به فرمانبردارى و پاداش نيك او بشارت دهم،من نيز بدين كاراقدام كرده و رسالت خويش را به شما ابلاغ كردم،پس اگر پذيرفتيد بهره دنيا و آخرت نصيب شما خواهد شد،و اگر نپذيرفتيد من در برابر شما صبر مىكنم تا خدا ميان من و شما حكم كند... گفتند:اى محمد حال كه هيچ كدام از پيشنهادهاى ما را نپذيرفتى،پس تو مىدانى كه در ميان شهرها جايى تنگتر و بى آب و علفتر از شهر ما نيست و مردمى تنگدستتر از ما نيست اينك از خدايى كه تو را به رسالت برانگيخته و مبعوث كرده درخواست كن تا اين كوهها را از اطراف شهر ما دور سازد و زمين را مسطح كند و مانند سرزمين شام و عراق چشمهها و نهرها در آن جارى سازد،و پدران گذشته ما و بخصوص قصى بن كلاب را كه مرد بزرگ و راستگويى بود زنده كند تا ما از آنها درباره صحت ادعاى تو پرسش كنيم!و اگر اين كار را انجام دادى ما مىدانيم كه تو راست مىگويى و به رسالت برانگيخته شدهاى. رسول خدا(ص)گوش فرا داد تا چون سخن آنها به پايان رسيد لب گشوده فرمود:من برانگيخته نشدهام تا آنچه را شما مىگوييد انجام دهم،بلكه من مأمورم تا آنچه را خدا به من دستور داده به شما ابلاغ كنم،پس اگر پذيرفتيد در دنيا و آخرت بهرهمند خواهيد شد و گرنه صبر مىكنم تا خدا ميان من و شما حكم كند. گفتند:پس از خداى خود بخواه تا فرشتهاى همراه تو بفرستد كه گفتههايت را تصديق كند و ما را از تو باز دارد،و از وى بخواه تا باغها و قصرها و گنجهايى از طلا و نقره براى تو آماده سازد كه از تلاش روزى،خاطرت آسوده شود و همانند ما به خاطر امرار معاش تلاش و كوشش نكنى! چون همان پاسخ را از رسول خدا(ص)شنيدند ادامه داده و گفتند: پس پارههايى از آسمان را بر ما فرود آر،و چنانكه تو مىپندارى اگر خدا بخواهد مىتواند اين كار را بكند و اگر انجام ندادى ما بتو ايمان نخواهيم آورد،حضرت فرمود:اين كار با خداست اگر بخواهد انجام خواهد داد...و به دنبال آن سخنان و درخواستهاى بيهوده،كمكم زبان به ريشخند و مسخره گشوده و زبان جسارت باز كرده و عقايد باطنى خود را اظهار داشتند و به دنبال آن ماجرا بود كه يكى گفت:مافرشتگان را كه دختران خدا هستند مىپرستيم! ديگرى گفت:ما به تو ايمان نخواهيم آورد تا خدا و فرشتگان را آشكارا براى ما بياورى! سخن قريش كه به اينجا رسيد رسول خدا(ص)از جا برخاست،در اين وقت عبد الله بن ابى اميه كه عمه زاده آن حضرت و فرزند عاتكه دختر عبد المطلب بود به دنبال او برخاسته گفت:اى محمد اين جماعت پيشنهادهايى به تو كردند كه هيچ كدام را نپذيرفتى آن گاه براى آنكه منزلت و مقام تو را نزد خدا بدانند درخواستهايى كردند كه آنها را هم انجام ندادى و باز از تو خواستند از خدا براى خودت چيزى بخواهى كه برترى تو بر آنها معلوم گردد آن را هم انجام ندادى و به دنبال همه اينها گفتند:پس از خدا بخواه تا عذابى كه ايشان را از آن بيم مىدادى بر آنها فرود آيد اين كار را هم نكردى...به خدا من هرگز به تو ايمان نخواهم آورد تا آنكه نردبانى بگذارى و به آسمان بالا روى سپس با چهار فرشته از آسمان بازگردى و آن فرشتگان گواهى دهند كه تو راست مىگويى و به خدا اگر اين كار را هم انجام دهى گمان ندارم كه به تو ايمان آورم. (7) رسول خدا(ص)از آنچه ديده و شنيده بود با خاطرى افسرده و دلى غمگين به خانه بازگشت و به دنبال مراجعت آن حضرت ابو جهل كه فرصتى به دست آورده بود رو به حاضران مجلس كرده گفت:اى گروه قريش به خوبى مشاهده كرديد كه محمد چگونه در كارهاى خود و عيبجويى از ما و پدرانمان پافشارى دارد و دست بر نمىدارد اينك من با خودم عهد مىكنم كه فردا سنگ بسيار بزرگى را بردارم و چون محمد براى نماز به مسجد آمد من در جايگاه او بايستم و چون به سجده رفت آن سنگ را روى سر او بيندازم،آيا اگر من اين كار را كردم شما در برابر بنى هاشم از من دفاع خواهيد كرد و مرا تنها نخواهيد گذارد؟ همگى گفتند:نه به خدا ما تو را تنها نخواهيم گذارد و حتما اين كار را انجام ده!فرداى آن روز ابو جهل بر طبق تصميم خود سنگ بسيار بزرگى را برداشته و همانجا آمد و بنشست،رسول خدا(ص)نيز طبق معمول براى نماز به مسجد آمد و ما بين ركن يمانى و حجر الاسود رو به خانه كعبه ايستاد بدانسان كه رو به روى بيت المقدس قرار مىگرفت و شروع به خواندن نماز كرد و چون به سجده رفت ابو جهل رنگش پريده بى آنكه سنگ را از دست خود رها كند با سرعت به عقب بازگشت و سنگ را به كنارى انداخت،قريش پيش آمده و سبب وحشت و بازگشتن او را پرسيدند؟ پاسخ داد:من همان گونه كه به شما گفته بودم نزديك رفتم تا سنگ را بر سر محمد بيندازم ولى همين كه نزديك او شدم شتر نرى را ديدم غرش كنان به من حمله ور شد و به خدا سوگند تاكنون شترى به اين بزرگى و وحشتناكى نديده و چيزى نمانده بود كه شتر مزبور مرا در دهان خود گيرد. نضر بن حارث (8) كه يكى از شياطين قريش و از دشمنان پيغمبر بود وقتى اين سخن را از ابو جهل شنيد از جاى برخاست و گفت:اى گروه قريش به خدا سوگند ماجرايى پيش آمده كه راههاى چاره در آن مسدود گشته است!اين محمد است كه از كودكى در ميان شما زندگى كرده و رفتار او از هر جهت مورد رضايت شما بود،از همه راستگوتر و از همگى امانتدارتر بود،همين كه موى صورتش متمايل به سفيدى گشت و اين دين و آيين را براى شما آورد گفتيد:او ساحر است در صورتى كه به خوبى مىدانيد كه او ساحر و جادوگر نيست زيرا ساحران و كار آنها را ما ديدهايم سپس گفتيد :كاهن است با اينكه ما كاهنان و گفتارشان را شنيدهايم،آن گاه گفتيد:شاعر است با اينكه به خدا سوگند مىدانيد شاعر هم نيست،زيرا ما انواع و اقسام شعر را ديدهايم،پس از همه اينها گفتيد:ديوانه است ولى به خدا سوگند ديوانه هم نيست و حالات ديوانگان هيچ يك در او ديده نمىشود،اى گروه قريش اكنون بدقت در كار خود نظر كنيد و از روى عقل و تأمل رفتار كنيد كه براستى ماجراى بزرگى براى شما پيش آمده است! پىنوشتها: 1.از پارهاى تواريخ برمىآيد كه پس از مرگ ابو طالب ابو لهب از نظر خويشاوندى با رسول خدا(ص)تصميم گرفت دست از آزار آن حضرت بردارد و بلكه دفاع آن حضرت را در برابر مشركان به عهده گرفت ولى عقبة بن ابى معيط و ابو جهل او را از اين تصميم منصرف ساختند. بدين شرح كه گفتهاند:چون ابو طالب از دنيا رفت قريش نسبت به رسول خدا(ص)جرئت بيشترى پيدا كردند و بر آزار آن حضرت افزودند،خبر به گوش ابو لهب رسيده به نزد آن حضرت آمد و گفت:اى محمد با خيالى آسوده كار خود را دنبال كن همانند روزگارى كه ابو طالب زنده بود و مطمئن باش تا من زنده هستم كسى به تو آزارى نخواهد رسانيد،و در همان روزها اتفاقا شخصى به نام ابن غيطله رسول خدا(ص)را دشنام گفت:ابو لهب كه از ماجرا مطلع شد به نزد آن مرد رفته و او را دشنام داد،آن مرد خود را به قريش رسانيده و فرياد زد:اى گروه قريش ابو عتبه(كه منظورش همان ابو لهب بود)از آيين ما دست كشيده و به دين محمد گرويده است،قريش كه اين سخن را شنيدند پيش ابو لهب رفته و جريان را از او پرسيدند؟وى گفت:من دست از آيين گذشتگان برنداشتهام ولى از برادرزادهام حمايت و دفاع مىكنم تا كار خود را دنبال كند،قريش كه اين سخن را شنيدند او را در اين كار تحسين كرده و پى كار خود رفتند،و چند روزى هم كار بدين منوال گذشت و مردم از هيبت ابو لهب جرئت جسارت و آزار پيغمبر را نداشتند،تا اينكه عقبة بن ابى معيط و ابو جهل به نزد ابو لهب آمده و به هر حيله و نيرنگى بود او را از اين كار منصرف كردند.و گويند امير المؤمنين(ع)پس از اين ماجرا اشعار زير را در مذمت ابو لهب انشا فرمود: ابا لهب تبت يداك أبا لهب و صخرة بنت الحرب حمالة الحطبخذلت نبى الله قاطع رحمه فكنت كمن باع السلامة بالعطب لخوف أبى جهل فأصبحت تابعا له و كذاك الرأس يتبعه الذنب و ابو لهب تا زمانى كه جنگ بدر اتفاق افتاد زنده بود و پس از آن به يك نوع بيمارى مانند آبله مبتلا شد و همان سبب مرگش گرديد،و چون قريش از سرايت آن بيمارى بيم داشتند جنازهاش تا سه روز روى زمين بماند و حتى نزديكانش مىترسيدند او را بردارند و دفن كنند و ناچار شدند آن قدر سنگ روى او ريختند كه زير آنها دفن گرديد،و شايد در داستان جنگ بدر شرح آن بيايد. 2."و هر كس پس از ايمان آوردنش به خدا كافر شود،نه آن كس كه مجبور گشته(و از روى اكراه سخن كفر بر زبان جارى كرده)اما دلش استوار به ايمان است بلكه آن كس كه سينه خود را به كفر گشوده غضب خدا بر آنهاست و عذابى بزرگ دارند"سوره نحل،آيه .106 3.تفسير فخر رازى،ج 2،ص .121 4.["آيا ديدى آن كس را كه به آيات ما كافر شد و گفت:مال و فرزند بسيارى به من خواهند داد،مگر از غيب خبر يافته يا از خداى رحمان پيمانى گرفته،هرگز چنين نخواهد بود ما آنچه را گويد ثبت خواهيم كرد و عذاب او را افزون مىكنيم،و آنچه را گويد بدو مىدهيم ولى نزد ما بتنهايى خواهد آمد]سوره مريم،آيه .77 5.گويند:خباب نخستين كسى بود كه جنازهاش را در خارج شهر كوفه دفن كردند،و تا به آن روز هر يك از مسلمانان در كوفه از دنيا مىرفت در خانه خود يا در كنار كوچه بدنش را دفن مىكردند،و پس از آنكه خباب از دنيا رفت و طبق وصيتى كه كرده بود بدنش را در خارج شهر دفن كردند مسلمانان ديگر نيز از او پيروى كرده و بدن مردگان را در خارج شهر دفن كردند. 6.نهج البلاغه،فيض،ص 1098.و به دنبال آن فرمود:"طوبى لمن ذكر المعاد و عمل للحساب و قنع بالكفاف،و رضى عن الله"[خوشا به حال كسى كه در ياد معاد(و روز جزا)باشد و براى حساب كار كند و به اندازه كفايت قانع باشد و از خداى(خود)راضى و خوشنود باشد.] 7.جالب اينجا است كه همين عبد الله بن ابى اميه در سالهاى آخر هجرت پيش از فتح مكه مسلمان شد و به رسول خدا(ص)ايمان آورد،و گويا اين سخنان را فراموش كرده بود. 8.نضر بن حارث كسى است كه به گفته پارهاى از مفسران چند آيه از قرآن كريمـمانند آيه 93 از سوره انعام و آيه 13 از سوره مطففين و آيات ديگرىـدر مذمت او نازل شده،و او همان كسى است كه در اثر مسافرتهايى كه به حيره و شهرهاى ايران كرده بود و داستانهاى رستم و اسفنديار را شنيده بود هرگاه پيغمبر(ص)در جايى مىنشست و داستان عذابهاى قوم عاد و ثمود و ساير ملتهاى گذشته را بيان مىفرمود پس از رفتن آن حضرت مىآمد و به جاى او مىنشست و مىگفت:به خدا داستانهايى كه من مىگويم بهتر از قصههايى است كه محمد براى شما مىگويد و سپس داستانهايى از رستم و اسفنديار مىگفت و به دنبال آن اظهار مىكرد:آيا محمد چگونه از من بهتر داستان سرايى مىكند،و هم او بود كه مىگفت:بزودى من نيز مانند آنچه خدا نازل كرده نازل خواهم كرد! |