نسيبه"ام عمارة"
نسيبه دختر كعب و از انصار مدينه بود كه چون دو پسرش به نام عماره و عبد الله و شوهرش زيد به ميدان جنگ رفته بودند او نيز مشك آبى با خود برداشت و به احد آمد تا زخميان را مداوا كند و اگر آب خواستند به آنها آب بدهد.
در گيرودار جنگ كه مسلمانان رو به هزيمت نهادند ناگاه نسيبه يكى از دو پسر خود را ديد كه فرار مىكند سر راه او را گرفت و بدو گفت:پسرم به كجا فرار مىكنى آيا از خدا و رسول او مىگريزى؟پسر كه اين حرف را از مادر شنيد بازگشت ولى به دست يكى از مشركين كشته شد،نسيبه كه چنان ديد پيش رفته شمشير فرزند خود را به دست گرفت و به قاتل او حمله كرد و شمشير را بر ران او زده و او را كشت.رسول خدا(ص)نيز در حق او دعا كرد.
آن گاه شروع به دفاع از رسول خدا(ص)كرد و ضرباتى را كه حواله آن حضرت مىكردند با سر و سينه دفع مىكرد تا آنجا كه به گفته واقدى دوازده زخم كارى از نيزه و شمشير برداشت و در همانجا رسول خدا(ص)مردى از مهاجرين را مشاهده كرد كه سپر خود را به پشت آويزان كرده و مىگريزد،حضرت او را صدا زده فرمود:
سپر خود را بينداز و به سوى دوزخ برو!
آن مرد سپر را انداخته و گريخت،رسول خدا(ص)فرمود:اى نسيبه اين سپر را بردار،نسيبه نيز سپر را برداشت و شروع به جنگ كرد.
و هنگامى كه ابن قمئهـيكى از مشركان و دشمنان سرسخت پيغمبرـبه رسول خدا(ص)حمله كرد و ضربتى به شانه آن حضرت زد (1) و به دنبال آن فرياد زد:به لات و عزى سوگند محمد را كشتم (2) !همين نسيبه بر او حمله كرد و ضرباتى بر او زد اما چون دو زره بر تن داشت كارگر نشد و او ضربتى بر شانه نسيبه زد كه تا زنده بود جاى آن به صورت وحشتناكى باقى ماند و رسول خدا(ص)درباره او فرمود:
"لمقام نسيبة اليوم افضل من مقام فلان و فلان".
[سهم نسيبه در آن روز و فداكاريهايش از فلان و فلان برتر و بهتر بود.]
ابن ابى الحديد معتزلىـپس از نقل اين داستانـگويد:اى كاش راوى حديث نام آن دو نفر را به صراحت مىگفت و به طور كنايه به لفظ"فلان و فلان"نمىگفت تا همگان آن دو نفر را مىشناختند و نسبت به ديگران گمانها نمىبردند و از اين بابت تأسف مىخورد كه چرا راوى مراعات امانت حديث را نكرده و نام آن دو نفر را به صراحت ذكر نكرده است (3) .
و دنباله داستان را ابن ابى الحديد از واقدى نقل مىكند كه عبد الله بن زيد پسر ديگر نسيبه گويد:من در آن حال پيش رفتم و ديدم مادرم مشغول دفاع از رسول خدا(ص)است و روى شانهاش زخم گرانى برداشته،پيغمبر به من فرمود:پسر"أم عماره"هستى؟عرض كردم:آرى،فرمود :مادرت!مادرت را درياب و زخمش را ببند،خدا به شما خانواده بركت(و پاداش خير)دهد.
مادرم رو به آن حضرت كرده گفت:اى رسول خدا از خدا بخواه كه منزل ما با تو در بهشت يك جا باشد و ما را در آنجا رفيق و همراه تو قرار دهد و حضرت در آن حال دعا كرده گفت:
"اللهم اجعلهم رفقائى فى الجنة"
مادرم كه اين دعا را شنيد گفت:اكنون باكى ندارم از هر مصيبتى كه در دنيا به من برسد .
داستان ابى بن خلف
همچنان كه اطراف رسول خدا(ص)خلوت شده بود يكى از دشمنان سرسخت پيغمبر به نام أبى بن خلف به قصد كشتن آن حضرت ركاب بر اسب زده و پيش آمد.
و اين أبى بن خلف هنگامى كه رسول خدا(ص)در مكه بود هر زمان آن حضرت را ديدار مىكرد مىگفت:من اسب قيمتى و راهوارى دارم كه هر روز مقدار زيادى ذرت به او مىدهم تا روزى بر آن سوار شده و تو را به قتل برسانم.پيغمبر(ص)نيز در جوابش مىفرمود:ان شاء الله در آن روز من تو را خواهم كشت.
و در آن وقت در حالى كه بر همان اسب سوار بود پيش آمد و با جوش و خروشى فرياد زد:من زنده نباشم اگر تو را بگذارم امروز نجات يابى!
بعضى كه اطراف پيغمبر بودند از آن حضرت اجازه خواستند براى دفع او پيش بروند ولى رسول خدا(ص)فرمود:بگذاريد تا نزديك بيايد و چون نزديك آمد رسول خدا(ص)حربهاى را كه در دست حارث بن صمه و يا سهل بن حنيف بود از دست او گرفت و حركت سختى بدان داده و حواله گردن أبى بن خلف كرد.
ضربت آن حضرت خراشى در گردن او انداخت ولى چنان سخت بود كه از اسب روى زمين افتاد و نزديكانش او را برداشته و از ميدان دور كردند ولى او مانند گاو نعره مىزد،ابو سفيان و همراهانش كه صداى او را شنيدند بدو گفتند:اين چه بىتابى است كه مىكنى؟يك خراش مختصرى بيشتر نيست!گفت:واى بر شما هيچ مىدانيد اينضربت را چه كسى به من زد؟اين ضربه را محمد به من زد همان كسى كه در مكه به من گفت:تو را خواهم كشت و من مىدانم كه از اين ضربت جان سالم به در نخواهم برد،و همچنان فرياد مىزد تا روز ديگر كه مرگش فرا رسيد و در راه مرد.
دنباله ماجراى جنگ
فداكارى بىسابقه و از جان گذشتگى همان چند نفر معدودى كه از آغاز با رسول خدا(ص)مانده و يا تدريجا به آن حضرت ملحق شده بودند كمكم مشركين را خسته كرده و گروهى از فراريان لشكر اسلام نيز وقتى دانستند پيغمبر اسلام زنده است و دفاع سر سختانه اطرافيان آن حضرت را ديدند به ميدان جنگ بازگشته و تدريجا حلقه محاصرهاى اطراف پيغمبر تشكيل دادند و سرسختانه شروع به دفاع از آن حضرت كردند و رسول خدا(ص)نيز مصلحت در آن ديد كه به سمت كوه احد حركت كند و دامنه كارزار را بدانجا كه جاى مطمئنترى بود بكشاند.
ابو سفيان و مشركين نيز كه خود را پيروز و فاتح جنگ مىدانستند بيش از آن حمله و توقف را مصلحت نديده و نمىخواستند اين اندازه پيروزى را كه به دست آورده بودند به مخاطره اندازند،از اين جهت ادامه جنگ را صلاح نديده آماده بازگشت به مكه شدند و با اينكه حدود سى نفر از دلاوران و جنگجويان خود را از دست داده بودند به عنوان پيروزى به شعار دادن و هلهله و شادى پرداختند.ابو سفيان خود را به نزديك پيغمبر و همراهان آن حضرت رسانده و گفت:پيروزى در جنگ نوبتى است گاهى نوبت ماست و گاهى نوبت شما.رسول خدا(ص)فرمود:پاسخش را بگوييد و به دستور آن حضرت مسلمانان در پاسخش گفتند:ما با شما يكسان نيستيم،كشتگان ما در بهشت و كشتگان شما در دوزخ جاى دارند.
ابو سفيان گفت:
لنا عزى و لا عزى لكم!
[ما(بت)عزى داريم و شما نداريد]
رسول خدا در جوابش فرمود:
"الله مولانا و لا مولى لكم"[خدا مولى و سرپرست ماست و مولاى شما نيست.]
ابو سفيان فرياد زد:
"أعل هبل" (4) [هبل بزرگ و پيروز است!]
پيغمبر(ص)از آن سو به مسلمانانى كه همراهش بودند فرمود:پاسخش را بدهيد و بگوييد:
"الله أعلى و أجل"
[خدا برتر و والاتر است.]
ابو سفيان كه اين صدا را شنيد نزديك آمد و در آن ميان على(ع)را شناخت بدو گفت:آيا محمد زنده است؟على(ع)پاسخ داد:آرى به خدا سوگند او زنده است و سخن تو را مىشنود،ابو سفيان با ناراحتى گفت:تو راستگوتر از ابن قمئه هستى كه مىگفت:من محمد را كشتم آن گاه فرياد زد:وعده ما و شما سال ديگر در بدر صغرى (5) !
رسول خدا(ص)نيز آمادگى خود را به او اعلام كرد.
اين را گفت و به سوى لشكريان قريش بازگشت و دستور كوچ داد و قرشيان به سوى مكه حركت كردند.
زخمها و جراحاتى كه به رسول خدا(ص)در آن روز رسيد
در آن روز هنگامى كه مسلمانان رو به هزيمت نهادند رسول خدا(ص)خود شروع به جنگ نمود تا آنجا كه هر چه تير داشت همه را به سوى دشمن پرتاب كرد و زه پاره شد و كمان شكست و سپس با شمشير به جنگ پرداخت و در اين گير و دار چنانكه در خلال فصول گذشته ذكر شد چند ضربت به دست و بدن آن حضرت رسيد و دو زخمنيز به صورت آن حضرت خورد،يكى در اثر سنگى بود كه عتبة بن ابى وقاصـبرادر سعد وقاصـبه سوى آن حضرت پرتاب كرد و اين سنگ به گونه مباركشان خورد و موجب شكسته شدن دندان رباعيه و مجروح شدن صورت شد و همچنين لب پايين را شكافت و خون بر چهره آن حضرت جارى شد،و رسول خدا(ص)در آن حال خونها را از چهرهاش پاك مىكرد و مىگفت:
"اللهم اهد قومى فانهم لا يعلمون".
[خدايا قوم مرا هدايت كن كه اينان ناداناند و نمىدانند.]
و ديگر از سنگى بود كه ابن قمئه به صورت آن حضرت زد و سبب شد كه دو حلقه از حلقههاى زره در گونه صورت فرو رود و خون جارى شود.بعد از جنگ هنگامى كه ابو عبيده جراح آن دو حلقه را از گونه حضرت بيرون آورد دو دندان ديگر نيز افتاد.
جناياتى كه مشركين هنگام رفتن با كشتگان انجام دادند
از جنايتهايى كه زنان قريش هنگام رفتن به مكه انجام دادند و روى تاريخ را سياه كردند آن بود كه بر سر كشتگان مسلمانان آمده و به جز حنظلة بن أبى عامر (6) ديگران را مثله كرده گوش و بينى آنها را بريدند و برخى را دست و پا بريدند و حتى ابن هشام و ديگران نوشتهاند:هندـهمسر ابو سفيانـگوش و بينيهاى بريده كشتگان را به ريسمان كشيد و از آنها دست بند و خلخال و گلوبند ساخت و به خود آويخت و چنانكه پيش از اين گفته شد به وسيله وحشى غلام طعيمة و يا به گفته برخى خود هند شكم حمزة بن عبد المطلب را نيز دريد و جگر او را بيرون آورده قسمتى از آن را بريد و خواست بخورد ولى نتوانست و بيرون انداخت.
گويند:در اين خلال شخصى از مشركين قريش به نام"حليس"ابو سفيان را ديد كه بالاى كشته حمزه آمده و نيزه خود را بر گوشه لب حمزه مىزند و مىگويد:"ذق عقق"يعنى مرگ را بچش اى كسى كه از قوم و قبيلهات بريدى!حليس كه اين منظره رااز كسى كه ادعاى رياست قريش را داشت ديد فرياد زد:اى بنى كنانه اين مرد مدعى است كه بزرگ قريش است ببينيد با كشته عموزادهاش چه عملى انجام مىدهد!
ابو سفيان كه تازه متوجه رفتار ناپسند خود گرديد به حليس گفت:آرام باش اين لغزشى بود كه از من سر زد و تو آن را ناديده بگير و پوشيده دار.
مشركين رفتند
لشكر قريش ميدان را خالى كرد و به سوى مكه حركت نمود،اما ترس اين بود كه در اين موقعيت كه مختصر پيروزى نصيب آنها شده بود به فكر حمله به شهر مدينه بيفتند و اين خود براى مسلمانانى كه كشتههاشان در ميدان جنگ روى زمين افتاده و لشكرشان از هم گسيخته بود گرفتارى تازه و دشوارى بود،از اين رو رسول خدا(ص)على بن ابيطالب را براى تحقيق حال لشكر قريش مأمور كرد به تعقيب آنها برود و بدو فرمود:اگر ديدى بر شتران سوار شده و اسبهاى خود را يدك مىكشند بدان كه به سوى مكه مىروند و اگر ديدى بر اسبان سوار شده و شترها را يدك مىكشند معلوم مىشود قصد حمله به مدينه را دارند و زودتر جريان را به اطلاع برسان و به خدا سوگند اگر چنين قصدى داشته باشند به جنگ آنها خواهم رفت.
على(ع)با تمام زخم و كوفتگى كه در تن داشت بسرعت خود را بدانها رسانده و ديد بر شتران سوار شده و اسبان را يدك مىكشند و معلوم شد به قصد مكه مىروند و خيال مسلمانان از اين جهت آسوده شد و به فكر دفن اجساد و بازگشت به شهر افتادند.
رسيدن خبر جنگ به مدينه و آمدن زنان به احد
دستهاى از فراريان جنگ كه خود را به مدينه رسانده بودند خبر قتل پيغمبر اسلام را كه در ميدان شنيده بودند به مردم دادند و اين خبر بسرعت در شهر منتشر شد جمعى از زنان مهاجر و انصار از خانهها بيرون ريخته به سوى احد حركت كردند،فاطمه(س)دختر رسول خدا(ص)از همه بيشتر بىتابى مىكرد و بسرعت تا احد آمد و خود را بهپدر رسانيد و چون چهره مجروح و خون آلود پدر را مشاهده كرد شروع به گريستن نمود بدانسان كه رسول خدا(ص)را نيز به گريه انداخت و سپس پيش رفته و شروع به پاك كردن خون از چهره پدر كرد،در اين وقت على(ع)سپر خود را برداشته و از چشمه"مهراس"كه در آن نزديكى بود آب مىآورد و فاطمه(س)با آن صورت پدر را شستشو مىداد و چون خونها را شست باز ديد خون مىآيد در اين وقت قطعه حصيرى آوردند و آن را سوزانده خاكسترش را روى زخمهاى صورت پدر گذاشت و بدين ترتيب خون ايستاد.
و در حديث است كه زنى از انصار كه پدر و برادر و شوهرش كشته شده بود خود را به مسلمانانى كه اطراف پيغمبر ايستاده بودند رسانيد و به يكى از آنها گفت:رسول خدا(ص)زنده است؟
گفت:آرى.
زن پرسيد:آيا مىتوانم او را ببينم؟
گفت:آرى!
مسلمانان راه باز كرده و آن زن پيش رفت و چون رسول خدا(ص)را ديدار كرد گفت:
"كل مصيبة جلل بعدك"
[هر مصيبتى پس از تو آسان است(و بخوبى مىتوان تحمل كرد).]
و ديگر از زنانى كه به احد آمد هند دختر عمرو بن حرامـخواهر عبد الله عمروـبود كه شوهرش عمرو بن جموح و پسرش خلاد و برادرش عبد الله بن عمرو كشته شده بودند.شترى آورد و هر سه را بر روى شتر بست و خواست تا آنها را به مدينه آورد و به خاك بسپارد اما پس از چند قدم شتر ايستاد و هر چه كردند پيش نرفت تا سرانجام همان طور كه پيش از اين گفته شد معلوم شد دعاى عمرو بن جموح مستجاب شده و بر طبق تقديرات الهى چنان مقدر شده كه آنها در همان سرزمين به خاك سپرده شوند.
نقل مىكنند همين كه جنازهها را بر شتر بسته و در حال حركت بود،عايشه همسر رسول خدا (ص)او را ديدار كرده پرسيد:رسول خدا(ص)زنده است؟هند گفت:آرىو هر مصيبتى با وجود آن حضرت سهل و آسان است و چون از بار شتر پرسيد بدو گفت:جنازه برادر و پسر و شوهرم مىباشد و عايشه از اين تحمل و بردبارى و ايمان عجيب او تعجب كرد.
بر سر كشتگان
مسلمانان بر سر كشتگان خود آمده و مشاهده كردندـبجز حنظلهـهمه را مثله كرده و گوش و بينى و دست و پا بريدهاند و بعضى را مانند حمزه سيد الشهدا شكمش را نيز دريده بودند،ديدن اين منظره براى مسلمانان بسيار ناگوار بود بخصوص هنگامى كه پيغمبر(ص)بالاى كشته حمزه آمد و آن وضع دلخراش را ديد بسختى متأثر گرديد و مطابق نقل برخى از مورخين گفت:تاكنون منظرهاى نديده بودم كه به اين اندازه مرا خشمگين كرده باشد و در دل به فكر انتقام و معامله به مثل با مشركين افتاد ولى وحى الهى كه به وسيله جبرئيل نازل شد او را وادار به صبر و تحمل كرد و از اين فكر منصرف شد،متن آن وحى و دستور در ضمن اين آيه نازل شد :
"و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خير للصابرين،فاصبر و ما صبرك الا بالله و لا تحزن عليهم..." (7)
[اگر كسى به شما ستم و عقوبتى كرد شما در برابرش همان گونه عقوبت كنيد و انتقام گيريد،اما اگر صبر كنيد براى صابران پاداش بهترى خواهد بود،اى پيغمبر تو به خاطر خدا صبر كن و بر كردار ايشان غمگين مباش...]تا به آخر آيه.
رسول خدا(ص)كه اين آيه را شنيد فرمود:صبر مىكنم،و به مسلمانان نيز دستور صبر داد و از مثله كردن كشتگان نهى فرمود.
آن گاه رسول خدا(ص)رداى خود را بر روى جنازه حمزه انداخت اما چون حمزه بلند قامت بود تمام بدن را نمىپوشاند،پس ردا را روى سر كشيد ديد پاها بيرون است و چون روى پاها كشيد مشاهده كرد سر بيرون مىافتد از اين رو ردا را روى سر كشيد و روى پاها را با علف و شاخههاى بوته اسفند پوشاندند،و نسبت به كشتگان ديگر نيزهمين گونه رفتار كرده حتى هنگام دفن در قبر نيز قسمتى از بدن و يا همه بدنشان را با علف و بوته اسفند پوشانده و دفن نمودند .
در اين وقت رسول خدا(ص)مطلع شد كه صفيهـدختر عبد المطلبـمىخواهد بالاى كشته برادرش حمزه برود پيغمبر به زبيرـفرزند صفيهـفرمود:برو و صفيه را بازگردان كه كشته برادر را به اين حال نبيند،زبير خود را به مادر رسانيد و دستور رسول خدا(ص)را به او ابلاغ كرد .
صفيه پرسيد:براى چه؟من شنيدهام برادرم را مثله كردهاند و چون اين مصيبتها در راه خداست ما هم بدانها راضى هستيم و ان شاء الله صبر و شكيبايى خواهم كرد،زبير به نزد رسول خدا (ص)بازگشت و سخن صفيه را به عرض آن حضرت رسانيد،حضرت فرمود:پس بگذاريد بيايد،و صفيه پيش رفت و چون با كشته برادر رو به رو شد همان گونه كه گفته بود صبر و بردبارى پيشه كرد و تنها جمله استرجاع بر زبان جارى كرد و از خداى تعالى آمرزش او را درخواست نموده به سوى مدينه بازگشت.
شماره كشتگان و دفن آنها
شهداى جنگ به طورى كه معروف است جمعا هفتاد نفر بودند كه در ميان آنها مردان بزرگ و رؤساى قبايل و شخصيتهاى گرامى اسلام نيز بودند مانند:حمزه،مصعب بن عمير،عبد الله بن جحشـاز مهاجرينـعبد الله بن جبير،سعد بن ربيع،عمرو بن ثابت،عمرو بن جموح،عبد الله بن عمروـپدر جابر بن عبد اللهـو ديگران از انصار،كه نام همگى آنها را ابن هشام در سيره ذكر كرده است. (8)
نخست حمزة بن عبد المطلب را پيش روى پيغمبر(ص)آوردند و آن حضرت هفت يا هفتاد تكبير بر او گفت و سپس ديگر شهدا را يك يك مىآوردند و بر آنها نماز مىخواندند و چون نوبت دفن آنها رسيد برخى از مردم مدينه كشتگان خود را برداشته و به سوى مدينه حركت دادند ولى پس از اينكه چند شهيد را بدين ترتيب به شهر بردند رسول خدا(ص)از اين كار جلوگيرى كرده بقيه را هر دو نفر يا سه نفر در يك قبر دفن كردند،كه از آن جمله حمزة بن عبد المطلب و عبد الله بن جحش را كه هر دو از مهاجرين و فاميل هم بودند در يك قبر و عبد الله بن عمرو و عمرو بن جموح كه در زمان حيات نيز با يكديگر دوست صميمى و وفادار بودند در يك جا و خارجة بن زيد و سعد بن ربيع را نيز در يك قبر دفن كردند. (9)
و شماره كشتگان قريش نيز به عقيده ابن هشام بيست و دو نفر و بگفته ابن ابى الحديد بيست و هشت نفر بود كه همگى از پرچمداران و يا پهلوانان و سرشناسان قريش بودند مانند:طلحة بن أبى طلحه و برادران او و ابو الحكم بن اخنس،ابى بن خلف،عبد الله حميد و ديگران كه به گفته ابن ابى الحديد دوازده نفرشان به دست على بن ابيطالب كشته شدند و بقيه به دست حمزه و عاصم بن ثابت،قزمان و ديگران به قتلرسيدند.
پىنوشتها:
1.در برخى از تواريخ است كه اثر آن ضربت و درد و ناراحتى آن تا يكى دو ماه پس از جنگ احد در شانه پيغمبر احساس مىشد.
2.مورخين نوشتهاند هنگامى كه ابن قمئه به قصد حمله به رسول خدا(ص)پيش آمد مصعب بن عميرـكه پرچم به دست داشتـسر راه بر او گرفت و ابن قمئه مصعب را به قتل رسانيد و سپس به رسول خدا(ص)حمله كرده و ضربتى نيز به آن حضرت زد و چون مصعب شباهت زيادى به پيغمبر داشت ابن قمئه خيال كرد پيغمبر را كشته است از اين رو با اطمينان كامل فرياد زد:محمد را كشتم !
3.نگارنده گويد:شايد آن دو نفر از كسانى بودند كه بعدها داراى منصبهاى مهمى شدند و راوى به خاطر مقامى كه پيدا كردند نتوانسته نام آن دو را به صراحت بگويد و از روى تقيه به كنايه گفته است،چنانكه مجلسى(ره)و ديگران گفتهاند كه كنايه از خليفه اول و دوم است،اگر چه پيروان آن دو حاضر نيستند چنين مطلبى را درباره آن دو بشنوند و آن را بپذيرند،و به همين جهت در گوشه و كنار تاريخ ديده مىشود كه گاهى نام ابو بكر و بلكه گاهى هم نام عمر را در زمره افرادى كه در آن روز با پيغمبر(ص)پايدارى كرده و ماندند ذكر كردهاند،اما تعجب اينجاست كه معلوم نيست اگر آن دو نفر در كنار پيغمبر ماندند چطور شد كه كوچكترين زخمى بدانها نرسيد و هيچ تير و نيزهاى به كار نبردند،و هيچكس را به قتل نرساندند،و چگونه مىشود چند زخم و ضربه به صورت و شانه و بدن پيغمبر برسد،و يك زن مانند نسيبه كه معمولا مورد ترحم جنگجويان قرار مىگيرد دوازده زخم كارى بر بدنش برسد،و يا على بن ابيطالب(ع)نود زخم بر مىدارد و يا ابو دجانه و ديگران آن همه زخم بردارند،اما آن دو نفر خراشى هم برندارند ولى نام هر دوى آنها يا يكى از آنها جزء ثابت قدمان با رسول خدا در آن روز ثبت شده باشد!
4.از نظر ادبى معناى اين جمله اين است كه[اى هبل برترى گير و دين خود را اظهار كن كه طرفداران تو بر دشمنانت پيروز شدند.]ولى ما به سبك روز ترجمه كرديم.
5.بدر صغرى نام يكى از بازارهاى عرب بود كه در وقت معينى بدانجا مىآمدند و بازارى ترتيب داده و تجارت مىكردند.
6.حنظله را به خاطر پدرش ابو عامر كه در ميان مشركين بود و مردم را بر ضد پيغمبر اسلام و جنگ با مسلمانان مىشورانيد متعرض جنازهاش نشده و به حال خود واگذاردند.
7.سوره نحل،آيههاى 127ـ .126
8.جالب اين است كه مىنويسند در ميان همين كشتگان افرادى بودند كه همان روز مسلمان شده و به مقام شهادت نايل شده و به بهشت رفتند بى آنكه حتى يك ركعت نماز خوانده باشند كه يكى مردى است به نام عمرو بن ثابت و ديگرى شخصى است به نام اصيرم،كه اين هر دو در همان روز به احد آمده و به نزد رسول خدا(ص)رسيده شهادتين بر زبان جارى كردند و در ميدان جنگ كشته شدند.درباره عمرو بن ثابت از رسول خدا(ص)پرسيدند:او به بهشت مىرود و شهيد است؟حضرت فرمود:آرى به خدا سوگند او شهيد است و به بهشت مىرود،و اصيرم را نيز افراد قبيلهاش از بنى عبد الاشهل در ميان كشتگان يافتند كه هنوز زنده بود،و با تعجب به هم گفتند روزى كه از مدينه آمديم اين مرد به حال كفر بود براى چه به اينجا آمده؟و چون از خود او پرسيدند كه آيا به خاطر حميت و دفاع از قوم و قبيله به اينجا آمدى يا روى وظيفه مذهبى و دفاع از اسلام و رهبر بزرگوار آن؟پاسخ داد:روى وظيفه مذهبى آمدم زيرا مسلمان شده و جنگ كردم و چون جان داد از رسول خدا(ص)حال او را پرسيدند؟فرمود:او از اهل بهشت است.
و در مقابل،افرادى هم بودند مانند"قزمان"كه با كمال رشادتى كه كرد و هفت يا هشت تن از دليران قريش را نيز مانند:كلاب بن طلحه و قاسط بن شريح به قتل رسانيد ولى اهل دوزخ است و از شهادت نصيبى نبرد،زيرا چنانكه نوشتهاند:وى در ميدان جنگ زخمهاى سنگينى برداشت و همراهانش او را به خانه آوردند و مسلمانان اطراف او را گرفته و بدو مىگفتند:براستى كه امروز در راه خدا فداكارى و كوشش زيادى كردى تو را به بهشت مژده مىدهيم!قزمان گفت :مرا به چه چيز مژده مىدهيد؟فداكارى من فقط به خاطر دفاع از قوم و قبيله و فاميل بود و گرنه من حاضر به جنگ نمىشدم و چون ديد آن زخمها آزارش مىدهند به وسيله تيرى يكى از رگهاى بدنش را بريد و خود را از زندگى آسوده كرد.
9.مورخين نوشتهاند:در زمان معاويه براى احداث و حفر قناتى كه به مدينه مىآمد ناچار شدند قسمتى از سرزمين احد را حفر كنند از اين رو به مردم شهر اخطار شد هر كس كشتهاى در احد دارد بيايد تا اگر جنازهاى از كشتگان احد از خاك بيرون آمد آن را به جاى ديگر انتقال داده و دفن كنند،و در حين حفر قنات به چند جنازه از آن جمله به جنازه خارجه و سعد،عبد الله و عمرو برخوردند كه پس از گذشتن 36 سال از دفن آنها همچنان تر و تازه با همان خونها و جامههايى كه دفن شده بودند مشاهده گرديد.
مراجعت به مدينه
پس از آنكه رسول خدا(ص)از دفن كشتگان فراغت يافت با جمعى از مسلمانان كه همراه او بودند به سوى مدينه حركت كرد.زنان مهاجر و انصار كه در مدينه مانده بودند و خبر سلامتى پيغمبر اسلام را شنيدند براى استقبال و ديدار آن حضرت بيرون آمدند،و از آن جمله حمنه دختر جحش بود كه برادرش عبد الله بن جحش و دايىاش حمزة بن عبد المطلب و شوهرش مصعب بن عمير هر سه كشته شده بودند،رسول خدا(ص)كه او را ديد فرمود:
اى حمنه صبر كن و خوددار باش!
پرسيد:در مرگ چه كسى اى رسول خدا؟
فرمود:در مرگ برادرت!
حمنه گفت:"انا لله و انا اليه راجعون"شهادت بر او گوارا باد.
دوباره پيغمبر بدو فرمود:اى حمنه صبر پيشه ساز و شكيبا باش!
پرسيد:درباره چه كسى؟فرمود:درباره حمزة بن عبد المطلب!
حمنه گفت:"انا لله و انا اليه راجعون"شهادت گوارايش باد.
باز هم رسول خدا فرمود:اى حمنة خود دار و صابر باش!
پرسيد:براى چه كسى اى رسول خدا؟
فرمود:براى مرگ شوهرت مصعب!
در اين وقت بود كه حمنه خوددارى نتوانست و با اندوه صدا زد:"و احزناه"؟
رسول خدا(ص)كه چنان ديد فرمود:جايگاه و مقام شوهر براى زن چنان است كه شخص ديگرى نمىتواند جاى او را بگيرد.و چون از حمنه پرسيدند:چرا براى مصعب شوهرت اين گونه بىتاب شدى؟گفت :يتيمى فرزندانش را به خاطر آوردم!
و همين كه رسول خدا(ص)به نزديكى مدينه و به محله بنى عبد الاشهل رسيد صداى گريه شنيد و چون جويا شد گفتند:زنان قبيله بنى عبد الاشهل بر كشتگان خويشمىگريند.اشك در ديدگان پيغمبر گردش كرده گفت:ولى امروز حمزه گريه كن ندارد!سعد بن معاذ و اسيد بن حضيرـبزرگان قبيله مزبور به نزد زنان رفته گفتند:قبل از گريه براى كشتگان به نزد فاطمه دختر پيغمبر (ص)برويد و براى حمزه گريه كنيد.چون رسول خدا(ص)از ماجرا مطلع شد درباره آن زنها دعا كرده دستور داد به خانههاى خود باز گردند.
و به هر ترتيب پيغمبر خدا در حالى كه على(ع)در پيش روى او پرچم را مىكشيد وارد شهر شد و به خانه رفت و همراهان نيز به خانهها رفتند و به مداواى زخمهاى خود و سوگ عزاى كشتگان نشستند،اما فرداى آن روز باز رسول خدا(ص)مأمور جنگ و تعقيب لشكر قريش گرديد و منادى حضرت در مدينه نداى جنگ داد و روز يكشنبه شانزدهم شوال يعنى همان روز دوم جنگ احد با مسلمانان به منظور تعقيب لشكر قريش به سمت مكه به راه افتاد و از نظر ارعاب دشمن و ترميم شكست جنگ احد نيز اين تعقيب لازم بود تا مشركين فكر نكنند آنها ديگر تاب جنگ و نيروى مقابله با لشكر قريش را ندارند،و مبادا در فكر مراجعت به مدينه و حمله به شهر افتاده و گرفتارى تازهاى به وجود آورند و دشمنان داخلى مدينه مانند يهود و ديگران نيز بر مسلمانان جسور و دلير نگردند،و ماجراى بعدى نيز كه در صفحات آينده مىخوانيد ضرورت اين كار را بخوبى نشان داد.
غزوه حمراء الاسد
لشكر قريشـچنانكه گفتيمـشادى كنان و پيروزمندانه صحنه جنگ احد را ترك كرد و راه مكه را در پيش گرفت و تا جايى به نام"روحاء"رفتند.محمد(ص)نيز پرچم جنگ را به دست على بن ابيطالب كه نود زخم در بدن داشت داده و با همراهان خود كه همان مسلمانان حاضر در جنگ احد بودند از مدينه خارج شدند و طبق دستور رسول خدا(ص)فقط همانها كه در جنگ روز گذشته حضور داشتند مىتوانستند به اين جنگ بروند و ديگران اجازه حضور در اين جنگ را نداشتند .تنها جابر بن عبد الله انصارى بود كه نزد پيغمبر آمده عرض كرد:روز پيش من در جنگ احد حاضر نشدمو علت آن هم اين بود كه چون پدرم عبد الله بن عمرو مىخواست به جنگ بيايد و هفت دختر در خانه داشت به من گفت:صلاح نيست من و تو هر دو به جنگ برويم و هفت زن را در اين خانه بگذاريم و قرار شد او به جنگ بيايد و مرا پيش خواهرانم بگذارد،اكنون كه او كشته شده و به شهادت رسيد اجازه بده تا در اين جنگ به همراه شما بيايم و رسول خدا (ص)او را اجازه داد.
مسلمانانى كه اكثرا زخمدار و مجروح و بيشتر در سوگ كشتگان خود داغدار و عزادار بودند روى وظيفه دينى و مذهبىـبا كمال سختى و دشوارى كه اين سفر براى آنها داشتـحركت كردند،حتى مىنويسند:دو برادر در قبيله بنى عبد الاشهل بودند كه هر دوى آنها در روز قبل،در جنگ احد زخمى شده بودند منتهى يكى از آنها زخمش كمتر و ديگر عميقتر و حركت براى او دشوارتر بود.هنگامى كه ديدند مسلمانان براى تعقيب قريش حركت كردند اين دوـكه مركبى هم نداشتندـبا خود گفتند:نه دلمان راضى مىشود نرويم و جهاد در راه دين و در ركاب رسول خدا(ص)از ما فوت شود و نه مركبى داريم كه لااقل به وسيله آن بتوانيم در اين سفر شركت كنيم،سرانجام روى ايمان و علاقهاى كه به پيغمبر اسلام و آيين خود داشتند تصميم گرفتند همراه جنگجويان بروند و در راه هر كجا آن برادرى كه زخمش زيادتر بود نمىتوانست برود آن برادر ديگرى او را بر پشت خود سوار مىكرد و بدين ترتيب هر جا او از راه مىماند آن ديگرى او را بر پشت خود گرفته و به"حمراء الاسد"كه محل توقف رسول خدا(ص)بود خود را رسانيدند.
همان طور كه گفته شد لشكر قريش تا"روحاء"ـكه فاصلهاش تا مدينه آن طور كه گفتهاند سى و شش ميل راه بودـآمدند و در آنجا توقف كردند و رسول خدا(ص)نيز به تعقيب آنان تا"حمراء الاسد"ـكه هشت ميل راه تا مدينه فاصله داشتـآمد،ابو سفيان در روحاء به فكر افتاد كه چه خوب بود ما به دنبال شكست مسلمانان به شهر يثرب نيز حمله مىكرديم و كار را يكسره مىكرديم و كم كم به فكر مراجعت به مدينه افتاد و چون با بزرگان لشكر قريش مانند عكرمة بن أبى جهل،حارث بن هشام و خالد بن وليد مشورت كرد آنان را نيز با خود هم فكر ديده به صورت سرزنش و ملامتبه همديگر گفتند:پس از آنكه ما سران آنان چون حمزة بن عبد المطلب را كشتيم و لشكر ايشان را تار و مار كرديم چرا كار را يكسره نكرديم و بزرگشان محمد را نكشتيم و آنها را به حال خود گذارده و آمديم!بياييد تا از همينجا بازگرديم و كار را به انجام رسانده با خيالى آسوده به مكه باز گرديم!
و به دنبال اين گفتگو كمكم اين فكر تقويت شد و آماده بازگشت به مدينه شدند،در اين حال چند سوار از قبيله عبد القيس را ديدند كه به سوى مدينه مىروند ابو سفيان كه مىخواست به وسيلهاى تصميم خود را به اطلاع پيغمبر اسلام نيز برساند آن سواران را كه ديد پرسيد :به كجا مىرويد؟
گفتند:براى تهيه آذوقه به يثرب مىرويم.
ابو سفيان گفت:ممكن است پيغامى از من به محمد برسانيد و در عوض من متعهد مىشوم در بازار"عكاظ"يك بار شتر كشمش به شما بدهم؟
گفتند:آرى،گفت:به محمد بگوييد:ما تصميم گرفتهايم دوباره به جنگ تو و يارانت بياييم و كارتان را يكسره كنيم! (1)
سواران مزبور در"حمراء الاسد"به پيغمبر اسلام برخوردند و پيغام ابو سفيان را رساندند و پاسخى كه دريافت داشتند اين بود كه پيغمبر و يارانش با كمال خونسردى و اطمينان خاطر گفتند:
"حسبنا الله و نعم الوكيل"
[خدا ما را كفايت است و او نيكو ياورى براى ماست.]
از آن سو رسول خدا(ص)سه روز در حمراء الاسد توقف كرد و شبها دستور مىداد لشكريانش در منطقه وسيعى از بيابان در نقاط مختلفـو به نقل بعضى در پانصد جاى آن بيابانـآتش روشن كنند و در اين ميان معبد خزاعىـكه در حال شرك به سر مىبرد ولى در دل پيغمبر را دوست مىداشت و مانند افراد ديگر قبيلهخود يعنى قبيله خزاعه از هواداران آن حضرت بودـخود را به حمراء الاسد به نزد رسول خدا(ص)رسانده و تأسف خود را از ماجراى جنگ احد به عرض آن حضرت رسانيد و سپس به سوى مكه حركت كرد و در"روحاء"به ابو سفيان و لشكر قريش رسيد .
ابو سفيان كه معبد را ديد از او پرسيد:معبد!چه خبر؟
معبدـكه شايد از تصميم آنها با خبر شده بود و يا به منظور جلوگيرى از فكر بازگشتـجواب داد:خبر تازه اينكه محمد با لشكرى جرار كه تاكنون در عمر خود نظيرش را نديده بودم به تعقيب شما از يثرب بيرون آمده و بسرعت مىآيند و جوش و حرارتى كه من از آنها ديدم قابل شرح و توصيف نيست،زيرا جمعى كه در جنگ احد نبودهاند در اين سفر آمدهاند تا غيبت خود را در آن روز تلافى كنند و آنها هم كه آن روز بودهاند تصميم گرفتهاند به هر قيمت كه شده شكست آن روز را جبران كنند و كينه سختى از شما به دل گرفتهاند.
ابو سفيان با نگرانى پرسيد:معبد چه مىگويى؟
معبد گفت:به خدا سوگند گمان مىكنم هنوز از اينجا حركت نكرده باشيد كه گوش اسبانشان از دور پيدا شود!
ابو سفيان گفت:ما تصميم گرفتهايم به يثرب باز گرديم و با يك حمله ديگر كار بقيه را هم يكسره كنيم!
معبد گفت:ولى من اين كار را به هيچ نحو صلاح نمىدانم و اشعارى نيز در اين باره گفتهام كه اگر مىخواهى براى تو بخوانم.
ابو سفيان با بىصبرى گفت:بخوان ببينم چه گفتهاى؟
معبد كه پيش بينى چنين برخوردى را با ابو سفيان كرده بود،در راه درباره اهميت لشكر مسلمانان و ارعاب ابو سفيان و همراهانش اشعارى سروده بود (2) كه براى اوخواند و ابو سفيان با شنيدن آن اشعار و سخنان معبد رعب و وحشتى در دلش افتاد .در اين خلال صفوان بن اميه نيز كه از بزرگان لشكر قريش بود و از تصميم آنها به بازگشت به يثرب مطلع شد به نزد ابو سفيان آمده گفت:چنين كارى نكنيد،زيرا اين مردم اكنون زخم خورده و خشمناكاند و اين ترس وجود دارد كه اگر ما مجددا با آنان رو به رو شويم اين بار با تلاش بيشترى جنگ كنند و بر ما غالب شوند و جنگشان غير از جنگ چند روز پيش باشد !
براى ابو سفيان همين گفتار صفوان كافى بود كه از تصميم خود منصرف شده و بهانهاى براى بازگشت به مدينه به دست آورد و از اين رو بىدرنگ دستور حركت داد و بسرعت راه مكه را در پيش گرفتند.
بازگشت لشكر اسلام
رسول خدا(ص)نيز سه روز در"حمراء الاسد"ماند و در اين وقت جبرئيل نازل شده به پيغمبر گفت:خداى تعالى رعب و وحشت در دل مشركين انداخت و به سوى مكه حركت كردند و منظور از اين سفر حاصل گرديد و سپس دستور بازگشت به مدينه را به آن حضرت داد و مسلمانان به مدينه بازگشتند و در طى اين سفر به دو نفر از مشركين نيز دست يافته و يكى را كه ابو عزه شاعر بود در همان راه كشتند و ديگرى كه معاوية بن مغيره بود به عثمان بن عفان در مدينه پناهنده شد و عثمان او را پناه داد و رسول خدا(ص)پناه عثمان را درباره او قبول كرد،مشروط بر آنكه سه روز بيشتر در مدينه نماند و پس از سه روز از خانه عثمان بيرون آمده به سوى مكه حركت كرد و پيغمبر اسلام كه نخواسته بود وساطت عثمان را رد كند پس از رفتن او دو نفر را مأمور كرد تا او را تعقيب كرده و در راه به قتل رساندند.
و در غياب رسول خدا(ص)نيز زنى به نام عصماء از قبيله بنى خطمةـكه بجز يك نفر از آن قبيله افراد ديگرشان در حال كفر به سر مىبردندـدر انجمن اوس وخزرج مىرفت و به وسيله اشعارى كه عليه پيغمبر اسلام سروده بود مردم را بر آن حضرت مىشورانيد و بدگويى مىكرد و چون رسول خدا(ص)بازگشت همان يك نفر كه از قبيله مزبور مسلمان شده بود و نامش عمير بن عدى بود چون از ماجرا مطلع گرديد خشمگين شد و كينه آن زن را به دل گرفت و در خفا او را به قتل رسانيد و قاتل هم معلوم نشد.
و اين جريانات تا حدودى شكست جنگ احد را ترميم كرده نفوذ و قدرت مسلمانان را در مدينه دوباره تثبيت نمود،اما قبايل اطراف مدينه كه هنوز مسلمان نشده بودند و منتظر بودند تا ضربهاى به مسلمانان بزنند پس از جنگ احد به فكر حمله به مدينه و جنگ با مسلمانان افتاده و در صدد تهيه لشكر و آماده كردن ابزار جنگى افتادند.پيغمبر اسلام نيز كه پس از تحمل سالها سختى و مرارت تازه توانسته بود بنياد اسلام را پىريزى كند و اجتماعى از مسلمانان تشكيل دهد كاملا مراقب بود تا با دشمنان اسلام مقابله نمايد و از به هم زدن اسلام و تشكيلات نوبنياد آن به وسيله دشمنان جلوگيرى به عمل آورد و در همين احوال كه حدود يكى دو ماه طول كشيد به آن حضرت اطلاع رسيد دو تن از بزرگان قبيله بنى اسد به نامهاى طليحه و سلمه در صدد غارت مدينه و جنگ با مسلمانان هستند و بدين منظور افراد تهيه مىكنند .
سريه ابو سلمه
أبو سلمهـعمو زاده رسول خدا(ص)كه برخى چون ابن هشام او را برادر رضاعى آن حضرت نيز دانستهاندـاز مهاجرين مكه و مسلمانان صدر اسلام بود و در جنگ احد زخم گرانى برداشته بود و با معالجاتى كه مىكرد تا حدودى التيام يافته بود،در اين وقت كه خبر قبيله بنى اسد به رسول خدا(ص)رسيد حضرت او را مأمور كرد تا با يكصد و پنجاه سوار به منظور مقابله با آنها حركت كند و بدو دستور داد شبها راه بروند و روزها مخفى شوند تا ناگهان بر سر دشمن بتازند.
ابو سلمه چنان كرد و سحرگاهى بود كه به قبيله مزبور رسيده و در كنار آبى به نام"قطن"بر سر آنها تاختند،بنى أسد كه از ماجرا مطلع شدند چون تاب مقاومت در خودنديدند فرار كردند .ابو سلمه دستور داد مسلمانان آنها را تعقيب كرده و غنيمت زيادى از آنان به دست آمد كه خمس آن را جدا كرده و بقيه را تقسيم كردند و پيروز و فاتح به مدينه بازگشتند.و در اين سريه يك تن از مسلمانان به نام مسعود بن عروه به قتل رسيد و شهيد شد و خود أبو سلمه نيز به واسطه همان زخمى كه در جنگ احد برداشته بود و در اين سفر سرباز كرد پس از مراجعت به مدينه از دنيا رفت و همسرش ام سلمه پس از چند ماه به عقد رسول خدا(ص)در آمد به شرحى كه خواهد آمد.
ولادت امام مجتبى(ع)
و از حوادث سال سوم هجرى ولادت سبط اكبر رسول خدا(ص)حضرت امام حسن مجتبى است كه به گفته مشهور در شب نيمه ماه مبارك رمضان در مدينه به دنيا آمد و خداى تعالى از دختر پيغمبر (ص)حضرت فاطمه زهرا(س)پسرى به على(ع)عنايت فرمود كه نامش را حسن گذاردند و طبق روايت كلينى(ره)و مفيد و ديگران چون روز هفتم ولادت اين نوزاد گرامى رسيد جبرئيل امين براى تهنيت و تبريك به رسول خدا نازل شد و دستور داد سر نوزاد را بتراشند و براى او گوسفندى عقيقه كنند.
پىنوشتها:
1.و برخى احتمال دادهاند كه ابو سفيان اين پيغام را پس از اطلاع از حركت لشكر اسلام و شنيدن سخنان معبد خزاعى كه در صفحه آينده مىخوانيد براى پيغمبر اسلام فرستاد تا آنان را از تعقيب لشكر قريش باز دارد،و به اصطلاح اين پيغام جنبه ارعابى داشت.
2.متن اشعار معبد اين بود:
كادت تهد من الاصوات راحلتى
اذ سالت الارض بالجرد الابابيل
تردى بأسد كرام لا تنابلة
عند اللقاء و لا ميل معاذيل
فظلت عدوا اظن الارض مائلة
لما سموا برئيس غير مخذول
فقلت ويل ابن حرب من لقائكم
اذا تغطمطت البطحاء بالجيل
انى نذير لاهل البسل ضاحية
لكل ذى اربة منهم و معقول
من جيش احمد لا وخش تنابلة
و ليس يوصف ما انذرت بالقيل
19حادثه رجيع
سريه ابو سلمه و هزيمت بنى اسد از برابر مسلمانان عظمت تازهاى به اسلام و مسلمانان بخشيد و شوكت آنها را كه پس از جنگ احد متزلزل شده بود دوباره زنده و تجديد كرد،اما يكى دو حادثه شوم و غمانگيز كه با حيله و مكر دشمنان اسلام صورت گرفت خاطره جنگ احد و شكست آن روز را دوباره در خاطرهها زنده كرد و مسلمانان را بسيار غمگين و افسرده و در عوض دشمنان را دلير و خورسند نمود كه يكى از آنها حادثه رجيع بود و ديگرى واقعه بئر معونه است كه در سال چهارم و چهار ماه پس از جنگ احد واقع شد.
در حادثه رجيع شش تنـو به قولى ده تنـشهيد شدند،و در حادثه بئر معونة سى و هشت تن به شهادت رسيدند.اين دو حادثه كه هر دو در ماه صفر و به فاصله چهارده روز اتفاق افتاد به سختى مسلمانان را كوفته خاطر و غمگين ساخت،و زبان دشمنان و منافقين را نيز به ملامت و سرزنش آنان باز كرد،و به طور كلى ضربهاى براى پيشرفت سريع اسلام در شبه جزيره عربستان محسوب گرديد.
اما انگيزه دشمنان براى ايجاد اين دو حادثه و نقشه قتل مسلمانان چه بوده درست معلوم نيست،در برخى از تواريخ آمده كه پس از جنگ احد گروهى از قبيله"عضل"و"قاره" (1) به همراه يكى از سران خود به نام سفيان بن خالد هذلى به مكه آمدند تا قريش را در پيروزى جنگ احد تبريك گويند و در يكى از محلههاى مكه شيون زنان راشنيدند و چون تحقيق كردند معلوم شد محله بنى عبد الدار است كه براى چند تن از بزرگانشان چون طلحة بن أبى طلحه و ديگران كه پرچمدار قريش بودند و در جنگ احد كشته شدند سوگوارى مىكنند،اينان براى تسليت به محله مزبور و خانه"سلافه"همسر طلحه رفتند و سلافه ضمن شرح ماجراى قتل شوهرش گفت:من قسم خوردهام كه روغن به سر خود نمالم تا انتقام خون كشتگان خود را از قاتلين ايشان بگيرم و نذر كردهام كه هر كس سر يكى از قاتلين آنها را بياورد صد شتر به او بدهم،سفيان بن خالد كه اين سخن را شنيد به طمع افتاد و با افراد دو قبيله مزبور نقشه قتل مردانى چون عاصم بن ثابت را كه يكى از كشندگان ايشان بود طرح كردند.
داستان عبد الله بن انيس
و در نقل ديگرى است كه به رسول خدا(ص)خبر رسيد كه خالد بن سفيان هذلى (2) مشغول تهيه افراد و تحريك قبايل است تا به جنگ مسلمانان بيايد.رسول خدا(ص)يكى از مسلمانان را به نام عبد الله بن انيسـكه از انصار مدينه بودـبراى تحقيق پيرامون اين خبر فرستاد و عبد الله بن انيس خود را در جايى به خالد رسانيد كه چند زن همراه او بر هودجى سوار بودند و او مىگشت تا جاى امنى براى فرود آوردن زنان پيدا كند،عبد الله خود را بدو رسانيده و چون خالد پرسيد:تو كيستى و براى چه اينجا آمدهاى؟گفت:مردى از اعراب هستم كه چون شنيدهام براى جنگ با اين مردـيعنى محمد رسول خدا(ص)ـلشكر تهيه مىكنى به نزد تو آمدهام.خالد گفت:آرى من در تهيه اين كار هستم،عبد الله كه اين حرف را شنيد به همراه او رفت و خود را آماده حمله و قتل او كرد و چون فرصتى به دست آورد به خالد حمله كرد و او را به قتل رسانده و سرش را بريده بسرعت خود را به مدينه رسانيد.
قبيله"عضل"و"قاره"پس از اين ماجرا نقشهاى كشيدند تا با مكر و حيله چند تن از مسلمانان را به تلافى خالد بكشند و به همين منظور گروهى از آنها به مدينه آمدند.
دنباله داستان رجيع
انگيزه اين كار هر چه بود كه مسلمانان مدينه روزى در اوايل ماه صفر سال چهارم هجرت مشاهده كردند گروهى از دو قبيله مزبور به مدينه آمده و خدمت پيشواى اسلام شرفياب شده و عرض كردند:اى رسول خدا ما مسلمان شدهايم اينك چند تن از ياران خود را با ما بفرست تا قرآن و مسائل دين را به ما بياموزند و در ميان قبيله ما به تبليغ و نشر اسلام همت گمارند .
پيغمبر خدا شش تنـو به قولى ده تنـاز بزرگان اصحاب را به همراه آنان فرستاد و رياست آنها را به مرثد بن ابى مرثد غنوى (3) واگذار كرد و در نقل ديگرى است كه عاصم بن ثابت را امير بر آنها كرد و از جمله افراد سرشناس و بزرگوارى كه در اين گروه شش نفرىـيا ده نفرىـبودند:عاصم بن ثابتـكه شرح رشادت و فداكاريش در جنگ احد ذكر شد،خبيب بن عدى،زيد بن دثنة،عبد الله بن طارق و خالد بن بكير ليثى.كه به جز مرثد و خالد آن چهار نفر ديگر از انصار مدينه بودند.
بالجمله اينان به همراه افراد مزبور از مدينه خارج شده و همچنان تا جايى به نام"رجيع"نزديك آبى كه متعلق به طايفه هذيل و ميان عسفان و مكه بود بيامدند،در آنجا ناگهان متوجه همراهان خود شده و دانستند كه اين ماجرا نقشهاى بوده تا آنها را به دام طايفه هذيل بيندازند،زيرا ناگهان خود را در ميان افرادى از قبيله مزبور به نام بنى لحيان كه همگى مسلح و حدود صد نفر بودند مشاهده كردند كه آنان با شمشيرهاى برهنه مسلمانان را محاصره كردند،مسلمانان كه چنان ديدندـبه گفته برخى خود را به كنار كوهى كه در آن نزديك بود رسانده و با اينكه مىدانستند نيروى جنگيدن با آنها را ندارند آماده جنگ و دفاع شدند.
افراد قبيله هذيل كه چنان ديدند پيش آمده و گفتند:به خدا ما قصد كشتن شما را نداريم بلكه مىخواهيم شما را به نزد مردم مكه ببريم و از آنها چيزى دريافت كنيم و با شما عهد و پيمان مىبنديم كه شما را نكشيم!مسلمانان نگاهى به هم كرده و چند تن آنانـمانند مرثد و عاصم و خالدـگفتند:ما هرگز از هيچ مشركى عهد و پيمان نمىپذيريم و زير بار عهد مشركان نخواهيم رفت و از اين رو شمشير كشيده و به جنگ پرداختند تا به دست افراد مزبور به قتل رسيده و شهيد شدند. (4) سه تن ديگر نيزـيعنى عبد الله،زيد و خبيبـحاضر شدند تسليم آنان شوند به اين فكر كه شايد بعدا به وسيلهاى خود را نجات دهند.
بنى لحيان آن سه نفر را برداشته به سوى مكه حركت كردند و در نزديكى"مر الظهران"عبد الله نيز دست خود را از بند رها كرده و شمشيرش را به دست گرفت تا به آنها حمله كند،بنى لحيان كه چنان ديدند از دور او پراكنده شده فاصله گرفتند و از اطراف آن قدر سنگ بر او زدند كه او را به قتل رسانده و همانجا دفن كردند و هم اكنون نيز قبرش در همانجاست.
اما زيد و خبيب را به مكه آورده و هر دو را فروختند و بنا به گفته ابن هشام آن دو را با دو تن از افراد هذيل كه در دست قريش اسير بودند مبادله كردند و سپس خبيب را عقبة بن حارث خريد تا به انتقام خون پدرش حارث بن عامر كه در جنگ بدر كشته شده بود به قتل رساند،و زيد را صفوان بن امية بن خلف خريد تا انتقام خون پدرش راـكه او نيز در جنگ مزبور به قتل رسيده بودـبا كشتن او بگيرد.
صفوان بن اميه زيد را به دست غلامش نسطاس داد تا او را به"تنعيم" (5) ـكه خارج حرم بودـببرد و در آنجا گردن بزند،نسطاس او را برداشته به تنعيم آورد تا دستور صفوان را اجرا كند،گروه زيادى نيز از مردمان قريش براى تماشاى ماجرا به تنعيمآمدند كه از آن جمله ابو سفيان بود،هنگامى كه خواستند او را بكشند ابو سفيان پيش آمده به زيد گفت:تو را به خدا راست بگو!آيا ميل داشتى كه اكنون محمد به جاى تو بود و ما او را مىكشتيم و تو صحيح و سالم پيش زن و بچهات بودى؟
زيد در پاسخ او گفت:اى ابو سفيان به خدا سوگند من راضى نيستم به پاى محمدـدر هر جا كه هستـخارى برود و من زنده و نزد زن و بچهام باشم!
ابو سفيان با تعجب رو به همراهان خود كرده گفت:راستى من كسى را نديدم مانند محمد،كه يارانش نسبت به او اين اندازه وفادار و علاقهمند باشند.
و بدين ترتيب زيد بن دثنه را در راه عشق به دين و رهبر بزرگوار خويش شهيد كرده خونش را بريختند.
و اما خبيب را عقبة بن حارث در خانه يكى از خويشان خود به نام"حجير بن ابى اهاب"زندانى كرد تا در وقت مناسبى او را بكشند.
زنى به نام"ماويه"كه كنيز حجير بود و بعدها مسلمان شد نقل مىكند كه من گاهى براى بردن غذا نزد خبيب در آن اتاق كه زندانى بود مىرفتم و به خدا سوگند اسيرى را بخوبى او سراغ ندارم و سپس مىگويد:هنگامى كه خواستند او را به قتل برسانند خبيب براى نظافت بدن خود و آماده شدن براى مرگ از من تيغى خواست تا موهاى بدنش را بتراشد،من تيغ را به وسيله پسر بچهاى از اهل همان خانه براى خبيب فرستادم و همين كه آن پسرك به اتاق خبيب رفت ناگهان به فكر افتادم و با خود گفتم:نكند اين مرد نقشهاى كشيده و مىخواهد بدين وسيله انتقام خود را پيش از مرگ از اين خاندان بگيرد و هم اكنون با اين تيغ پسرك را بكشد و به همين جهت سراسيمه و مضطرب خود را به اتاق رساندم و پسرك را ديدم كه روى زانوى خبيب نشسته و تيغ هم در دست اوست!
خبيب كه مرا به آن حال ديد با آرامى گفت:ترسيدى من او را بكشم؟!نه!من اين كار را نمىكنم و فريب و نيرنگ در كار ما نيست!
هنگامى كه او را از شهر مكه بيرون آوردند تا در همان"تنعيم"به دار بزنند مردم مكه دوباره با خبر شده و براى تماشا آمدند،چون خواستند خبيب را به دار بزنند ازآنها مهلت خواست تا دو ركعت نماز بخواند و چون نمازش تمام شد رو به مردم كرده گفت:به خدا سوگند اگر بيم آن نبود كه شما فكر كنيد من با خواندن چند نماز ديگر مىخواهم مرگ خود را به تأخير بيندازم بيش از اين نماز مىخواندم.
و خبيب نخستين شهيدى است كه خواندن دو ركعت نماز را در هنگام قتل مرسوم كرد و اين سنت نيكو را براى هر اسير مسلمانى كه بخواهند او را به دار كشند يا به قتل رسانند به جاى نهاد.
چون خواستند او را به دار بياويزند سر به سوى آسمان كرده گفت:
"بار خدايا!ما رسالت پيامبر تو را به مردم رسانديم،تو نيز رفتار و پاداش مردم را نسبت به ما به اطلاع او برسان،خدايا تو مىدانى كه در گوشه و كنار اينجا كسى نيست كه سلام و درود مرا به پيغمبر تو برساند،پروردگارا تو خود اين كار را انجام ده و سلام مرا به آن بزرگوار برسان!"آن گاه اشعارى سرود كه از آن جمله است اين چند بيت:
فلست ابالى حين اقتل مسلما
على اى جنب كان فى الله مصرعى
و ذلك فى ذات الاله و ان يشأ
يبارك على أوصال شلو ممزع
و قد خيرونى الكفر و الموت دونه
و قد هملت عيناى من غير مجزع
فلست بمبد للعدو تخشعا
و لا جزعا،انى الى الله مرجعى
[اكنون كه اين افتخار نصيب من شده كه مسلمان و در حال تسليم كشته شوم باكى ندارم به كدام پهلو در راه خدا بر زمين افتم،و اينها در راه خشنودى و رضاى حق و خواسته او،بر اين گوشت و استخوانى كه مىخواهند تكه تكه كنند مبارك و فرخنده است.
اينان براى آزاد ساختنم،مرا ميان كفر(و آزادى،يا ايمان)و مرگ مخير كردهاند ولى نمىدانند كه مرگ در حال ايمان براى من گواراتر است و از اين پيشنهاد بىاختيار اشكم سرازير مىشود .
من چنان نيستم كه در برابر دشمن بىتابى و فروتنى حاكى از ذلت و خوارى نشان دهم با اينكه به طور قطع مىدانم كه بازگشتم به سوى خداى بزرگ است!]آن گاه به سوى مردم مكهـكه جمعيت انبوهى را از مرد و زن و بزرگ و كوچك تشكيل مىدادندـرو كرده و آنها را با اين چند جمله نفرين كرد:
"اللهم احصهم عددا،و اقتلهم بددا،و لا تغادر منهم احدا"
[پروردگارا اين مردم را به شماره درآور(يعنى نابودى خود را در ايشان فرود آر كه عددشان اندك شده و به شماره در آيند)،و به صورت پراكنده نابودشان كن.و احدى از آنها را باقى مگذار. (6) ]
در اين وقت عقبة بن حارث برخاست و نيزهاى بر پهلوى خبيب زد كه از پشتش بيرون آمد و در برخى از تواريخ است كه فرزندان مقتولين بدر را كه چهل تن بودند آوردند و به دست هر يك نيزهاى دادند و هر يك از آن چهل نفر نيزهاى بر بدن خبيب زدند و او در تمام اين احوال مىگفت:
"الحمد لله".
و بدين طريق زيد و خبيب را در راه ايمان و عقيده با آن وضع فجيع به قتل رساندند و نام اين دو شهيد جانباز و دو سرباز فداكار را در صفحات تاريخ اسلام به عظمت و سربلندى ثبت كردند.جنازه خبيب را همچنان بالاى دار گذاردند و گروهى را به عنوان محافظت و پاسبانى بر آن گماشتند و رفتند.
رسول خدا(ص)كه از ماجرا مطلع شد به روان پاكشان درود فرستاد و پاسخ سلامشان را به گرمى داد و به اصحاب خود فرمود:كيست كه برود و جنازه خبيب را از دار پايين آورد؟زبير و مقداد داوطلب شده به مكه آمدند و شبانه به پاى چوبه دار رفته مشاهده كردند كه چهل نفر محافظ و پاسبان چوبه دار بودند همگى در حال مستى به خواب رفتهاند،آن دو پيش رفته و جنازه خبيب را كه هنوز تر و تازه و معطر بود از چوبه دار پايين آورده و روى اسب خود بستند و به راه افتادند،محافظين بيدار شده و جريان را به اطلاع قريش رساندند قرشيان به تعقيب زبير و مقداد حركت كردند و چون به آنها رسيدند زبير جسد خبيب را بر زمين افكند و زمين آن جنازه را بلعيد و در خود فرو برد كه ديگر اثرى از آن ديده نشد و او را"بليع الارض"ناميدند،آن گاه زبير پيش رفته و دستار از سر برداشت و گفت:
من زبير بن عوام هستم و مادرم صفيه دختر عبد المطلب است،شما قرشيان تا چه حد بر ما جرئت پيدا كردهايد!اكنون اين من و اين رفيقم مقداد بن اسود است كه اگر آمادهايد با شما جنگ مىكنيم و گرنه باز گرديد،مشركين كه چنان ديدند آن دو را رها كرده به مكه بازگشتند . (7)
سريه بئر معونه
به فاصله پانزده روز حادثه جانگداز ديگرى نظير حادثه رجيع اتفاق افتاد كه چنانكه قبلا اشاره شدـدر اين حادثه سى و هشت نفر از مسلمانان جان خود را از دست داده و به خاك و خون افتادند،ابتداى ماجرا از اينجا شروع شد كه ابو براء عامر بن مالكـيكى از بزرگان قبيله بنى عامرـبه مدينه آمد و خدمت رسول خدا(ص)شرفياب شده و هدايايى تقديم آن حضرت كرد،پيغمبر اسلام فرمود:من هديهمشركى را نمىپذيرم و اگر مىخواهى هديه تو را بپذيرم به دين اسلام در آى!
ابو براء اسلام را نپذيرفت اما اظهار دشمنى و مخالفتى هم با اسلام نكرد و در پاسخ آن حضرت عرض كرد:اگر گروهى از اصحاب و ياران خود را به سرزمين"نجد"و ميان افراد ما بفرستى تا مردم آنجا را به اسلام دعوت كنند اميد آن هست كه ايشان دعوت تو را بپذيرند و به دين اسلام در آيند.
رسول خدا(ص)كه هنوز از غم و اندوه اصحاب رجيع بيرون نيامده بود به ابو براء فرمود:من از مردم نجد بر ياران خود بيمناكم!
ابو براء عرض كرد:من ايشان را در پناه خود قرار مىدهم.
رسول خدا(ص)چهل نفر از برگزيدگان اصحاب خود را به سركردگى منذر بن عمرو به همراه ابو براء به سوى آنان گسيل داشت و در ميان آنها افراد بزرگى از مسلمانان چون:حارث بن صمه،حرام بن ملحان،عروة بن اسماء،نافع بن بديل،عامر بن فهيره و ديگران وجود داشتند.
اينان به همراهى ابو براء تا جايى به نام"بئر معونة"در نزديكى قبيله بنى سليم پيش رفتند و در آنجا فرود آمده گفتند:كيست كه پيام پيغمبر اسلام و نامه آن حضرت را به مردم اين ناحيه ابلاغ كرده و برساند؟
حرام بن ملحان گفت:من اين مأموريت را انجام مىدهم،و به دنبال آن،نامه رسول خدا(ص)را برداشته به نزد عامر به طفيلـرئيس قبيله بنى سليمـآمد و پيغام آن حضرت را ابلاغ كرد،اما عامر نامه پيغمبر را نگشود و اعتنايى نكرد،حرام بن ملحان كه چنان ديد از نزد او برخاسته به نزد مردم آن سرزمين آمد و فرياد زد:اى مردم!من فرستاده پيغمبر خدا هستم كه به نزد شما آمدهام تا شما را به خداى يكتا و پيامبر او دعوت كنم تا به او ايمان آوريد!
در همين حال مردى از ميان خيمه بيرون آمد و با نيزهاى كه در دست داشت به پهلوى حرام بن ملحان زد كه از سوى ديگر بيرون آمد،حرام فرياد زد:
ـ"الله اكبر،فزت و رب الكعبة"
[خدا بزرگتر(از توصيف)است و به پروردگار كعبه سوگند كه رستگار شدم.]و به دنبال آن عامر بن طفيل به ميان قبيله بنى عامر آمده و از آنها براى كشتن فرستادگان رسول خدا(ص)كمك خواست ولى آنان به احترام ابو براء و پناهى كه به مسلمانان داده بود حاضر به همكارى و كمك او نشده گفتند:ما حاضر نيستيم پيمان ابو براء را زير پا بگذاريم و حرمت او را بشكنيم.
عامر بن طفيل كه چنان ديد از قبايل ديگر بنى سليم مانند"عصيه"و"رعل"و"ذكوان"استمداد كرد و آنها را با خود همدست ساخته و به جنگ مسلمانان آمدند و آنها را محاصره نمودند .مسلمانان كه چنان ديدند آماده جنگ شده و همگى به شهادت رسيدند جز يكى از آنها به نام كعب بن زيد كه زخم زيادى برداشته در ميان كشتگان افتاد اما زنده بود و دشمنان به خيال اينكه كشته شده است او را به حال خودش گذارده و رفتند و او توانست خود را به مدينه برساند و بهبود يابد و تا جنگ خندق نيز زنده بود و در آن جنگ به شهادت رسيد.
دو تن از اين چهل نفر نيز به نام عمرو بن امية و منذر بن محمد انصارى از رفقاى خود عقب مانده و دنبال آنها مىآمدند همين كه نزديك بئر معونة و مسكن قبيله بنى سليم رسيدند از دور مشاهده كردند كه در آسمان در آن حوالى پرندگانى گردش مىكنند،ديدن پرندگان آن دو را به اين فكر انداخت كه ممكن است اتفاق تازهاى افتاده باشد و چون نزديك رفتند متوجه كشتار بىرحمانه بنى سليم و شهادت رفقاى خود گشتند.
منذر بن محمد رو به عمرو بن اميه كرد و بدو گفت:اكنون چه بايد كرد؟
عمرو گفت:عقيده من اين است كه هر چه زودتر خود را به رسول خدا(ص)برسانيم و ماجرا را به وى اطلاع دهيم.منذر گفت:اما من كه دلم راضى نمىشود از مكانى كه شخصى مانند منذر بن عمرو به قتل رسيده و شهيد شده سالم بگذرم و به راه او نروم و مردم خبر كشته شدن او را از من بشنوند!اين را گفت و شمشير را در دست گرفت و به مردم بنى سليم حملهور شد و به دست آنها كشته شد،عمرو بن اميه نيز به اسارت آنها در آمد و چون او را به نزد عامر بن طفيل بردند و دانست كه وى از قبيله مضر مىباشد دستور داد او را آزاد كنند تا ضمنا نذرى را هم كه مادرش كرده بود تابندهاى را آزاد كند ادا كرده باشد.
عمرو بن اميه به سوى مدينه حركت كرد و تا جايى به نام"قرقرة الكدر"پيش رفت و در آنجا به دو نفر از طايفه بنى عامر برخورد،و چون طايفه مزبور نيز نسبت به بنى سليم مىرساندند،عمرو به فكر افتاد به ترتيبى آن دو را غافلگير ساخته و به قتل برساند و بدان مقدار انتقام خود را از بنى سليم كه با آن بىرحمى رفقاى مسلمان او را كشته بودند بگيرد،ولى نمىدانست كه اين دو نفر از بنى عامر هستند،و بنى عامر نيز با پيغمبر اسلام همپيمان بودند.
عمرو بن اميه نقشه خود را عملى كرد و صبر كرد تا وقتى آن دو نفر به خواب رفتند برخاسته و هر دو را به قتل رسانيد و سپس به مدينه آمده ماجرا را به اطلاع رسول خدا(ص)رسانيد،پيغمبر از شنيدن ماجراى كشتگان مسلمانان بسيار افسرده و غمگين شد اما فرمود:آن دو نفر را نيز بيهوده به قتل رساندى و من بايد طبق پيمانى كه با بنى عامر دارم خونبهاى آن دو نفر را بپردازم،سپس درباره اصل اين فاجعه فرمود:اين كار را ابو براء كرد و من از آن بيمناك و خايف بودم.
ابو براء نيز از اينكه عامر بن طفيل عهد و امان او را شكسته بود بسختى غمگين شد و به گفته برخى از غصه هلاك گرديد،و فرزند ابو براء كه نامش ربيعه بود در صدد تلافى عمل عامر بر آمد و چون فرصتى به دست آورد با نيزه به سوى عامر بن طفيل كه بر اسبى سوار بود حمله برد و زخمى بر او زده از اسب بر زمينش افكند و گريخت.
اما عامر از آن زخم جان سالم بدر برد و بعدها در اثر نفرين رسول خدا(ص)غدهاى چون غده شتران در گلو يا در زانو در آورد.و در خانه زنى از زنان"بنى سلول"جان بداد و سخن او كه در وقت مرگ از روى تأسف و غربت خود مىگفت:"غدة كغدة البعير و موت فى بيت سلوليه"در ميان عرب ضرب المثل گرديد. (8)
غزوه بنى النضير
بنى النضير تيرهاى از يهود بودند كه در جنوب شرقى مدينه سكونت داشتند و داراى قلعه و مزارع و نخلستانى در آن محل بودند،اينان با پيغمبر اسلام پيمان عدم تعرض و دوستى داشتند و متعهد شده بودند كه بر ضد مسلمانان اقدامى نكنند و كسى را عليه ايشان تحريك ننمايند .دو حادثه شوم"رجيع و بئر معونه"سبب شد كه دوباره زبان يهود به استهزاى مسلمانان باز شود و آنان را مورد شماتت قرار دهند و سخنان ناهنجارى درباره پيغمبر اسلام بر زبان آرند و سبب جرئت دشمنان و منافقين گردند.
پيغمبر اسلام ديگر بار متوجه اين دشمنان داخلى گرديد و در صدد برآمد تا از عقيده قلبى آنان نسبت به مسلمانان مطلع شده و پايدار نبودن ايشان را در پيمانى كه بسته بودند آشكار سازد.
كشته شدن آن دو عامرى به دست عمرو بن اميهـچنانكه در داستان بئر معونه گذشتـسبب شد كه پيغمبر اسلام در صدد تهيه ديه و خونبهاى آن دو نفر بر آيد و آنان را به كسان مقتولان كهـهمپيمان با او بودندـبپردازد.
و چون قبيله بنى عامر همانگونه كه با رسول خدا(ص)همپيمان بودند با يهود بنى النضير نيز همپيمان بودند،رسول خدا(ص)در صدد برآمد تا از يهود مزبور كمك بگيرد و به همين منظور با ده نفر از ياران خود كه از آن جمله على بن ابيطالب(ع)بود به سوى محله بنى النضير حركت كرد و چون بدانجا رسيد و منظور خود را اظهار كرد آنان در ظاهر از پيشنهاد آن حضرت استقبال كرده و آمادگى خود را براى كمك و مساعدت در اين باره اظهار داشتند و از آن حضرت دعوت كردند تا در محله آنان فرود آيد،پيغمبر اسلام فرود آمده و به ديوار قلعه آنان تكيه داد و به انتظار كمك آنها در آنجا نشست،در اين موقع چند تن از سركردگان آنها به عنوان آوردن پول يا تهيه غذا به ميان قلعه رفته و با هم گفتند:
ـشما هرگز براى كشتن اين مرد چنين فرصتى مانند امروز به دست نخواهيد آورد خوب است هم اكنون مردى بالاى ديوار برود و سنگى را از بالا بر سر او بيفكند و ما را از دست او راحت و آسوده سازد،همگى اين رأى را پسنديده و با اينكه يكى ازبزرگانشان به نام سلام بن مشكم با اين كار مخالفت كرده گفت:شايد خداى محمد او را از اين كار آگاه سازد،به سخن او گوش نداده و در صدد انجام اين كار بر آمدند.
شخصى از ايشان به نام عمرو بن جحاش انجام اين كار را به عهده گرفت و بىدرنگ خود را به بالاى ديوار رسانيد تا توطئه آنها را اجرا كند.
ولى قبل از اينكه او كار خود را بكند خداى تعالى به وسيله وحى پيغمبر را از توطئه ايشان آگاه ساخت و رسول خدا(ص)فورا از جاى خود برخاسته و مانند كسى كه دنبال كارى مىرود بدون آنكه حتى ياران خود را خبر كند به سوى مدينه به راه افتاد.در برخى از نقلها هم آمده كه رو به اصحاب خود كرده فرمود:شما در جاى خود باشيد و خود تنها راه شهر را در پيش گرفت .
اصحاب كه ديدند مراجعت پيغمبر به طول انجاميد از جاى برخاسته به جستجو پرداختند و از كسى كه از مدينه مىآمد سراغ آن حضرت را گرفتند و او گفت:من پيغمبر را در شهر مدينه ديدار كردم.
پيغمبر اسلام مطمئن بود كه با رفتن او،يهود جرئت آنكه به اصحاب او گزندى برسانند ندارند و از عكس العمل و انتقام رهبر مسلمانان بسختى واهمه و بيم دارند.
به هر صورت،ياران رسول خدا(ص)كه اين حرف را شنيدند خود را به مدينه و نزد پيغمبر رساندند و چون علت آمدن او را پرسيدند حضرت توطئه آنها و وحى خداى تعالى را به ايشان اطلاع داد،و به دنبال آن يكى از مسلمانان به نام محمد بن مسلمه را مأمور كرده فرمود:به نزد يهود بنى النضير برو و به آنها بگو:شما پيمان شكنى (9) كرديد و از در مكر و حيله بر آمديد و نقشه قتل مرا طرح نموديد،اينك تا ده روز مهلت داريد كه از اين سرزمين برويد و از آن پس اگر در اينجا مانديد كشته خواهيد شد.
محمد بن مسلمه پيغام رسول خدا(ص)را به آنها رسانيد،يهود مزبور كه تاب مقاومت در برابر مسلمانان را در خود نمىديدند آماده رفتن شدند ولى عبد الله بن ابىـسركرده منافقين مدينهـبراى آنها پيغام فرستاد كه از جاى خود حركت نكنيد و ما دو هزار نفر هستيم كه آماده كمك به شما هستيم و هرگز شما را تسليم محمد نخواهيم كرد و يهود بنى قريظه نيز به پشتيبانى شما برخاسته و شما را يارى مىكنند.يهوديان گول وعده او را خورده و ماندند،و به محكم كردن قلعههاى خويش پرداختند و چون مهلت به پايان رسيد پيغمبر اسلام پرچم جنگ را بست و به دست على بن ابيطالب(ع)داد و با سربازان اسلام به سوى قلعههاى بنى النضير حركت كرد و دستور محاصره آنان را صادر فرمود.
محاصره آنان به طول انجاميد كه بعضى مدت محاصره را بيست و يك روز ذكر كردهاند،و به گفته برخى رسول خدا(ص)براى اينكه يهود مزبور از آن سرزمين دل بركنند و يا كمال خوارى و ذلت خود را به چشم ببينند دستور داد چند نخله خرما را از باغهاى آنها قطع كردند و همين هم شد و آنها تسليم شده و حاضر به ترك خانه و ديار گشتند و از آن سرزمين رفتند،و مفسران نيز گفتهاند آيه"ما قطعتم من لينة او تركتموها قائمة على اصولها فباذن الله ..." (10) نيز در همين باره نازل شده كه چون يهود بنى النضير آن حضرت را در اين كار سرزنش كردند اين آيه نازل شد،و در كتاب سيرة المصطفى آمده است كه مجموع نخلههايى كه مسلمانان قطع كرده و يا سوزاندند شش نخله بود (11) و در نقلى كه فخر رازى در تفسير همين آيه از ابن مسعود كرده وى گفته است:رسول خدا(ص)دستور داد چند نخله خرما را كه سر راه جنگجويان و مزاحم آنان براى جنگ بود قطع كردند. (12) و به هر صورت يهوديان كه ديدند از كمكهايى كه عبد الله بن ابى وعده كرده بود خبرى نشد و يهود بنى قريظه هم براى نجات آنها اقدامى نكردند به ستوه آمده و تدريجا ترس و نااميدى بر آنها مستولى شد و تسليم شدند و از پيغمبر اسلام امان خواستند تا از مدينه كوچ كنند .
رسول خدا(ص)موافقت فرمود كه هر سه نفر از آنها يك شتر با خود ببرند و هر چه مىخواهند از اثاثيه خود بر آن بار كنند و بقيه را به جاى بگذارند و بروند.
و بدين ترتيب يهود بنى النضير از مدينه كوچ كرده جمعى از آنها در خيبر اقامت گرفتند و بيشترشان نيز به شام رفتند و با رفتن آنها غنيمت بسيارى براى مسلمانان به جاى ماند كه رسول خدا(ص)با مشورت اصحاب آن را به مهاجرين مكه كه تا آن روز به صورت ميهمان در خانه انصار زندگى مىكردند اختصاص داد و ميان آنها تقسيم كرد و از آن پس مهاجرين مكه نيز مانند مردم ديگر مدينه صاحب خانه و زندگى مستقل و جداگانهاى شدند،و از كمك انصار بىنياز گشتند.تنها دو نفر از انصار بودند كه به خاطر حاجتى كه داشتند آن حضرت سهمى نيز به هر كدام از آن دو داد كه يكى ابو دجانه انصارى و ديگر سهل بن حنيف بود.
و بر طبق نقل كازرونىـبغير از خانه و اثاث و زمين و باغهاـ50 زره و 50 كله خود،و 340 شمشير از ايشان به جاى ماند كه ميان مسلمانان تقسيم شد.
و دو نفر از يهود مزبور نيز به نام يامين بن عمرو و ابو سعد بن وهب مسلمان شدند و در مدينه ماندند.
شيخ مفيد(ره)و نيز ابن شهراشوب در كتابهاى خود داستانى از شجاعت و فداكارى على بن ابيطالب (ع)در ايام محاصره بنى النضير نقل كردهاند كه ذيلا از نظرشما مىگذرد:
گويند:هنگامى كه رسول خدا(ص)براى محاصره يهود بنى النضير آمد دستور داد خيمهاش را در آخرين نقطه از زمينهاى گودى كه در آنجا بودـو به زمين بنى حطمة معروف بودـبزنند،همين كه شب شد مردى از بنى النضير تيرى به سوى خيمه آن حضرت انداخت و آن تير به خيمه اصابت كرد،پيغمبر(ص)دستور داد خيمهاش را از آنجا بكنند و در دامنه كوه نصب كنند و مهاجر و انصار اطراف آن،خيمههاى خود را برپا كردند،چون تاريكى شب همه جا را فرا گرفت ناگاه متوجه شدند كه على بن ابيطالب در ميان آنها نيست،به نزد رسول خدا(ص)آمده و معروض داشتند :على بن ابيطالب گم شده و در ميان ما نيست؟
فرمود:فكر مىكنم به دنبال اصلاح كار شما رفته باشد،طولى نكشيد كه على(ع)در حالى كه سر بريده همان مرد يهودى را كه تير به سوى خيمه رسول خدا(ص)انداخته بود در دست داشت بيامد و آن سر را نزد آن حضرت گذاشت پيغمبر(ص)فرمود:يا على چه كردى؟
عرض كرد:من ديدم اين خبيث مرد بىباك و دلاورى است،پس در كمين او نشستم و با خود گفتم :چه چيز در اين تاريكى شب او را چنين بىباك كرده جز اينكه مىخواهد از اين تاريكى استفاده كرده دستبرد و شبيخونى بزند،ناگاه او را ديدم كه شمشير در دست دارد و با سه تن از يهود مىآيد،من كه چنان ديدم برخاسته و بدو حمله كرده و او را كشتم و آن سه نفر كه همراهش بودند گريختند و هنوز چندان دور نشدهاند و اگر چند نفر همراه من بيايند اميد آن هست كه بدانها دست يابيم.
رسول خدا(ص)ده نفر را كه از آن جمله ابو دجانه و سهل بن حنيف بود همراه على(ع)روانه كرد و آنان بسرعت آمده پيش از آنكه يهوديان به قلعههاى خود برسند بدانها رسيدند و آنها را به قتل رسانده و سرهاى ايشان را به دستور پيغمبر(ص)در چاههاى بنى حطمه افكندند و همين جريان رعب و وحشتى در دل بنى النضير افكند و سبب تسليم و كوچ كردن آنان از مدينه گرديد.
پىنوشتها:
1.و برخى به جاى"قاره""ديش"گفتهاند.
2.به عقيده نگارنده در اين دو نقل گويا ميان سفيان بن خالد و خالد بن سفيان اشتباهى رخ داده باشد و با مراجعه به كتابهايى كه در دسترس بود رفع اشتباه نشد و مجال مراجعه به ساير كتابهاى مفصل ديگر هم نبود.
3.مرثد بن أبى مرثد از مسلمانان شجاع و فداكارى بود كه در اوايل هجرت مأمور نجات اسيران و زندانيانى بود كه به جرم پذيرش اسلام در مكه در اسارت مشركين به سر مىبردند،و در انجام اين مأموريت با مشكلات و خطرهايى نيز مواجه شد ولى توانست جمعى از اسيران مزبور را نجات داده و به مدينه بياورد.
4.گويند:سلافه همسر طلحهـكه نامش در صفحات بالا گذشت چون شنيده بود كه دو تن از فرزندانش در جنگ احد با تير عاصم بن ثابت به هلاكت رسيده و كشته شدند با خود نذر كرده بود كه اگر روزى دستش رسيد در كاسه سر عاصم شراب بنوشد،عاصم بن ثابت نيز كه اين نذر را شنيد از خدا خواست كه هرگز بدنش با بدن مشركى تماس پيدا نكند و هنگامى كه عاصم به شهادت رسيد افراد قبيله هذيل خواستند سر عاصم را بريده براى سلافه ببرند تا به نذر خود عمل كرده و بدين وسيله مالى از او بگيرند،اما ديدند زنبورهاى زيادى اطراف جنازه عاصم را گرفتهاند كه كسى نمىتواند بدان نزديك شود،با خود گفتند:صبر كنيد تا چون شب شد و زنبوران رفتند اين كار را انجام دهيم،و چون شب شد سيل عظيمى آمد و جنازه عاصم را با خود برد و بدين ترتيب خداى تعالى دعاى عاصم را مستجاب فرمود.
5.تنعيم نام جايى است در دو فرسخى مكه و يكى از ميقاتهايى بوده كه در عمره مفرده از آنجا محرم مىشوند و معمولا حاجيان پس از اعمال حج براى انجام عمره مفرده و پوشيدن لباس احرام بدانجا مىروند زيرا نزديكترين ميقاتهاست به شهر مكه و البته اكنون در امر توسعه شهر متصل به مكه است.
6.از معاوية بن أبى سفيان نقل كنند كه گفته:من در آن روز همراه پدرم ابو سفيان براى تماشاى اعدام خبيب به تنعيم آمده بودم و چون خبيب به مردم مكه نفرين كرد پدرم مرا به پهلو روى زمين خوابانيد كه نفرين او به من نرسد،چون معتقد بودند كه هرگاه به كسى نفرين كنند اگر او در همان حال به پهلو روى زمين بخوابد نفرين در او اثر نخواهد كرد.
و در سيره ابن هشام است كه عمر بن خطاب مردى را به نام سعد بن عامر بر قسمتى از شام حكومت داد و پس از چندى مردم آن سامان به نزد عمر آمده گفتند:اين مردى را كه تو بر ما حاكم كردهاى مبتلا به غشوه است،گاهى همچنان كه در مجلس عمومى نشسته غش مىكند و بر زمين مىافتد.
عمر صبر كرد تا در يكى از سفرها كه سعد بن عامر به مدينه آمد جريان را از او سؤال كرد و او گفت:جريان اين گونه است كه گفتهاند،اما من بيمارى و كسالتى ندارم كه اين حالت اثر آن بيمارى باشد ولى من جزء تماشاگران اعدام جريان خبيب بودم و نفرين او را شنيدم،و هرگاه آن منظره و سخنان خبيب را به ياد مىآورم ناگهان دچار غشوه مىشوم.
7.در تاريخ ابن اثير جريان پايين آوردن جنازه خبيب را به عمرو بن اميه ضمرى و مردى از انصار مدينه نسبت داده با اختلاف زيادتر و شرح بيشترى از آمدن آن دو به مكه و بازگشتشان كه هر كه خواهد بدانجا مراجعه كند.
8.در مجمع الامثال پس از نقل داستان گويد:از خانه زن سلولى بيرون آمد و همچنان كه بر پشت اسب خود سوار شد بر روى اسب جان بداد.
9ـهمانطورى كه قبلا بيان شد پيامبر در روزهاى نخستين ورود به مدينه پيمانى با طوائف يهود منعقد كرد كه از طرف قبيله بنى نضير اين پيمان را حيى بن اخطب امضاء كرده بود.
قسمتى از سه گروه (بنى نضير بنى قينقاء قريظه)پيمان مى بندد كه هرگز بر ضرر رسول خدا و ياران وى قدمى بر ندارند و بوسيله زبان و دست و دست ضررى به او نرسانند...
هر گاه يكى از اين سه قبيله بر خلاف متن پيمان رفتار كنند پيامبر در ريختن خون وضبط اموال و اسير كردن زنان و فرزندان آنها دستش باز باشد.
10.سوره حشر،آيه .5
11.سيرة المصطفى،ص .447
12.به عقيده نگارنده بايد مطلب همين گونه باشد كه از ابن مسعود نقل شده،زيرا به نظر بعيد مىآيد كه پيغمبر اسلام بى جهت و صرفا براى تسليم شدن دشمن چنين دستورى داده باشد،در صورتى كه بر طبق روايات زيادى خود آن حضرت سربازانى را كه به جنگ مىفرستاد از اين عمل نهى مىفرمود مگر آنكه از نظر نظامى ناچار به اين كار شوند كه از آن جمله حديث زير است كه شيخ كلينى(ره)در كتاب شريف كافى نقل كرده و متن حديث با اسقاط سند اين است:
عن أبى عبد الله(ع)قال:كان رسول الله(ص)ـاذا أراد أن يبعث سرية دعاهم فاجلسهم بين يديه ثم يقول:سيروا بسم الله و بالله و فى سبيل الله و على ملة رسول الله،لا تغلوا و لا تمثلوا،و لا تقتلوا شيخا فانيا و لا امرأة و لا تقطعوا شجرا الا أن تضطروا اليها و أيما رجل من ادنى المسلمين أو افضلهم نظر الى رجل من المشركين فهو جار حتى يسمع كلام الله فان تبعكم فاخوكم فى الدين و ان أبى فابلغوه مأمنه و استعينوا بالله عليه".
امام صادق(ع)فرمود:هرگاه رسول خدا(ص)ـمىخواست لشكرى را به سويى بفرستد آنها را مىخواند و پيش روى خود مىنشانيد و سپس به آنها مىگفت:
به نام خدا و براى خدا و در راه خدا و بر آيين رسول او حركت كنيد،خيانت نكنيد،كسى را گوش و بينى نبريد،فريبكار و خدعهگر نباشيد،پيرمرد از كار افتاده را به قتل نرسانيد،زنان و كودكان را نكشيد،درختى را قطع نكنيد مگر آنكه ناچار به قطع آن گرديد و هر كدام از مسلمانان چه پستترين آنها و چه برترينشان كه به مردى از مشركين مهلت داد آن شخص مشرك در پناه آن مسلمانان است تا كلام خدا را بشنود پس اگر(در اثر شنيدن و استماع)به پيروى شما(و دين خدا)در آمد او برادر شما در دين محسوب مىشود،و اگر حاضر به پذيرفتن دين حق نشد او را به امانگاهش(و خانه و كاشانهاش)برسانيد و از خدا بر او كمك گيريد.
ازدواج با زينب دختر خزيمه و ام سلمه
رسول خدا(ص)در همين سال به منظور سرپرستى از زنان بيوه مسلمان و مهاجرينى كه شوهران مهاجر خود را در جنگها از دست داده و در شهر مدينهـدور از وطن و قوم و خويشان خودـدر وضع اندوهبارى زندگى مىكردند دو زن ديگر را به عقد خود درآورد،كه يكى زينب دختر خزيمه (1) و ديگرى ام سلمه دختر أبى امية مخزومى بود و نام ام سلمه هند بود و بدين ترتيب رسول خدا (ص)آن دو را نيز جزء همسران خود قرار داده و ضمن سرپرستى از آنها آن دو را از غم و اندوه و غربت و ندارى و عوارض ديگرى كه شهادت شوهرانشان به دنبال داشت نجات بخشيد.
زينب همسر عبيدة بن حارث بن عبد المطلب بود و شوهرش كه عمو زاده رسول خدا(ص)نيز بود در جنگ بدرـبه شرحى كه مذكور شدـزخم گرانى برداشت و در مراجعت به شهادت رسيد و زينب در مدينه بى سرپرست ماند و از آنجا كه از نظر نسب بزرگ زاده بود و خود نيز در شهر مكه به جود و سخاوت و دستگيرى از بينوايان مشهور و در رديف سخاوتمندان زنان جاهليت به شمار مىرفت تا جايى كه او را"ام المساكين"و مادر بينوايان ناميده بودند،از اين رو پس از شهادت عبيده با رنج و اندوه بسيارى در مدينه روزهاى پيرى را پشت سر مىگذارد و رسول خدا(ص)كه چنان ديد براى حفظ آبرو و شخصيت آن بزرگ زن و ترميم غصهها و آلامى كه ديده بود او را به عقد خويش در آورد،و تصادفا پس از اين ازدواج نيز چندان عمر نكرد و در همان سال چهارم هجرت يكى دو ماه پس از ازدواج با رسول خدا(ص)از دنيا رفت.
ام سلمه را نيز با اينكه زنى بيوه و داراى دو كودك بود،چون شوهرش ابو سلمه ـبه شرحى كه پيش از اين گفته شدـدر اثر زخمى كه در جنگ احد برداشت به شهادت رسيد،رسول خدا(ص)او را به عقد خويش در آورد،و ضمن سرپرستى از آن زن با ايمان و محترم،سرپرستى و تربيت دو كودك يتيم او را نيز كه از ابو سلمه به جاىمانده بود به عهده گرفت.
و از رواياتى كه در دست هست معلوم مىشود كه ازدواج با ام سلمه پس از مرگ زينب دختر خزيمه صورت گرفت و رسول خدا(ص)او را در اتاق زينب جاى داد.
فضايل ام سلمه
ام سلمه گذشته از سابقهاى كه در اسلام داشت و از جمله زنانى است كه با شوهرش ابو سلمه به حبشه هجرت كرد و پس از ورود به مكه نيز آزارها از دست مشركين كشيد از نظر فهم و عقل نيز گوى سبقت را از ديگران ربوده بود،و ابن حجر عسقلانى در ترجمه او گويد:
سخنى را كه او در جنگ حديبيه به رسول خدا(ص)عرض كرد دليل بر وفور عقل و صوابديد رأى و نظر اوستـكه ان شاء الله در جاى خود مذكور خواهد شدـ.
ام سلمه از زنان بزرگى است كه صرفنظر از افتخار همسرى با رسول خدا(ص)در ايمان به خدا و روز جزا و پيروى از دستورهاى پيغمبر بزرگوار اسلام به مرتبه والايى رسيد و پس از خديجه كبرى(س)در ميان همسران پيغمبر از همگان گوى سبقت را در فضل و كمال ربوده و پس از رحلت آن حضرت نيز با اينكه عمرى طولانى كرد و آخرين همسر رسول خدا(ص)بود كه از دنيا رفت تا زنده بود حرمت خود و پيغمبر را نگاه داشته و كارى كه مخالف شأن بانوى بزرگى چون او بود از وى ديده نشد و بحق"ام المؤمنين"بود و شايستگى چنين افتخار و نام بزرگى را داشت و حتى اگر عمل خلافى از ساير همسران آن حضرت مىديد در صدد جلوگيرى و پند و اندرز آنان نيز بر مىآمد،چنانكه هنگامى كه عايشه خواست به بصره و جنگ جمل برود او را موعظه كرد و از اين كار نهى نمود و عايشه نيز با اينكه سخنان او را تصديق كرد و قبول نمود اما سرانجام وسوسه شيطانى كار خود را كرد و او را به ميدان جنگ كشانيد. (2)
ام سلمه همان بانوى محترمى است كه به نقل محدثين شيعه و سنى آيه تطهير درخانه او نازل شد و سخن او با رسول خدا(ص)و عايشه مشهور است.
و افتخار ديگر ام سلمه اين است كه چند سال،بزرگترين بانوى اسلام حضرت فاطمه زهرا(س)را سرپرستى و خدمتگزارى كرده و از هيچ گونه فداكارى در راه او و شوهرش امير المؤمنين(ع)خوددارى و دريغ ننموده است تا آنجا كه همه مىدانيم در مورد فدكـبا همه خطرى كه براى ام سلمه داشتـبه نزد ابو بكر رفته و به نفع عصمت كبرى حضرت زهرا(س)گواهى داد،و به همين سبب مورد خشم دستگاه خلافت قرار گرفت و به همين جرم!يك سال حقوق او را از بيت المال قطع كردند .
بالاخره ام سلمه يكى از نزديكان خاندان بزرگوار رسول خدا(ص)و امين و دايع و حافظ اسرار ايشان بوده است،چنانكه طبق نقل صفار در كتاب بصائر الدرجات امير المؤمنين(ع)هنگام سفر عراق ودايع امامت را كه نزد وى بود به او سپرد و پس از وى امام حسن و امام حسين(ع)نيز اين كار را كردند.
و داستان مشت خاكى را كه امام حسين(ع)هنگام سفر عراق به وى داد و فرمود:آن را در شيشهاى نگهدارى كن تا هر وقتى كه ديدى مبدل به خون شد بدان كه من كشته شدهام معروف و مشهور است و مرگ ام سلمه در سال 62 هجرى پس از مراجعت اهل بيت از شام،در مدينه اتفاق افتاد .رضى الله عنها و رحمة الله عليها.
پس از جنگ بنى النضير و قبل از غزوه خندق چند غزوه ديگر نيز مانند غزوه ذات الرقاع و غزوه بدر صغرى و غزوه دومة الجندل اتفاق افتاد اما در ترتيب و تقدم و تأخير آنها در تواريخ اختلاف است،و ما به همين ترتيب بالا كه ظاهرا به صحت نزديكتر است آنها را نقل خواهيم كرد.
غزوه ذات الرقاع (3)
پس از كوچ كردن بنى النضير مدينه آرامشى پيدا كرد و منافقين نيز از نظر سياسى شكست خورده و دست و پاى خود را جمع كردند و رسول خدا(ص)در فكر سر و صورت دادن به وضع مسلمانان و اسلام نوبنيادى بود كه از سوى دشمن ضربه خورده و ترميم آن احتياج به آرامش داشت.در اين حال خبر به آن حضرت دادند كه قبيله غطفان در صدد جنگ با مسلمانان و تهيه لشكر براى اين كار هستند.
رسول خدا(ص)روى وحى الهى با چهارصد تن و يا بيشتر از ياران خود براى مقابله و جنگ با آنها از مدينه حركت كرد،و چون به سرزمين دشمن رسيد مردان قبيله مزبور كه نيروى مقاومت و جنگ با مسلمانان را در خود نمىديدند گريخته و به كوهها پناه بردند و گروهى از زنان و اثاث و اموالشان به دست مسلمانان افتاد،و غنيمت زيادى به دست آوردند پيغمبر اسلام و همراهان براى اينكه از تعقيب و حمله دشمن اطمينان حاصل كنند مقدارى در آن سرزمين ماندند و چون اطمينان پيدا كردند به سوى مدينه بازگشتند.
در همين جنگ و مدت توقف در آن سرزمين بود كه براى نخستين بار دستور نماز خوف آمد و طبق آن دستور،مسلمانان در وقت خواندن نماز پشت سر رسول خدا(ص)به دو دسته تقسيم شدند،دستهاى براى پاسدارى لباس جنگ پوشيده و در برابر دشمن ايستادند،و دسته ديگر براى نماز آماده شدند و ركعت اول را با آن حضرت خوانده و ركعت دوم را فرادى و بسرعت تمام كرده به جاى دسته اول آمدند و آن دسته ديگر خود را به ركعت دوم نماز رسول خدا(ص)رسانده و ركعت دوم رانيز به صورت فرادى خوانده و خود را به سلام امام رساندند،به شرحى كه در كتابهاى فقهى ذكر شده.
نمونهاى از علاقه مسلمانان به نماز
در اين جنگ زنى از قبيله دشمن به دست مسلمانان اسير شد و چون شوهر آن زن از اسارت همسرش مطلع گرديد به تعقيب لشكر مسلمانان حركت كرد تا تلافى كرده دستبردى به مسلمانان بزند،يا احيانا و اگر بتواند انتقام گرفته يكى از آنها را به اسارت برده يا به قتل برساند.لشكر مسلمانان به درهاى رسيدند و چون شب فرارسيد فرود آمدند.پيغمبر فرمود:كيست كه امشب ما را نگهبانى و حراست كند؟
عمار بن ياسر از مهاجرين،و عباد بن بشر يكى از انصار مدينه اين كار را به عهده گرفتند و هر دو به دنبال مأموريت به دهانه دره رفتند.
و چون بدانجا رسيدند با يكديگر قرار گذاردند تا شب را دو قسمت كنند و هر كدام قسمتى بخوابند و آن ديگرى نگهبانى كند،نيمه اول سهم عباد بن بشر شد كه نگهبانى كند و عمار بن ياسر بخوابد عمار خوابيد و عباد بن بشر به نماز ايستاد،طولى نكشيد كه همان مرد مشركـكه به تعقيب همسرش آمده بودـسر رسيد و از دور كه نگاه كرد شخصى را ديد كه همانند ستونى سرپا ايستاده براى اينكه مطمئن شود او انسان است يا نه،تيرى به طرف او انداخت.تير آمد و بر بدن عباد خورد ولى نمازش را قطع نكرد و تير را از بدنش كشيد و به نماز ادامه داد آن مرد تير دوم را رها كرد آن تير هم به بدن عباد خورد ولى نمازش را قطع نكرده و آن را از بدن خود كشيد و ادامه به نماز داد و چون تير سوم به بدنش خورد به ركوع و سجده رفت و نمازش را تمام كرده عمار را از خواب بيدار نمود و بدو گفت:
برخيز كه من ديگر قدرت اينكه روى پا بايستم ندارم،عمار از جا برخاست و مرد مشرك كه دانست آنها دو نفر هستند فرار كرد.
عمار نگاهش به بدن عباد افتاد و او را غرق خون ديد و چون جريان را پرسيد به عباد گفت :چرا تير اول را كه خوردى مرا بيدار نكردى؟عباد گفت:سورهاى از قرآن مىخواندم كه دلم نيامد آن را قطع كنم (4) ولى وقتى ديدم تيرها پى در پى مىآيد به ركوع رفتم و نماز را تمام كردم.و به خدا سوگند اگر ترس اين نبود كه در انجام دستور رسول خدا(ص)كوتاهى كرده باشم و دشمن دستبردى بزند به هيچ قيمتى حاضر نبودم نمازم را قطع كنم اگر چه نفسم قطع شود و جان بر سر اين كار بگذارم.
ولادت امام حسين(ع)
و در ماه شعبان سال چهارم مطابق قول مشهور خداى تعالى مولود جديدى از فاطمه زهرا(س)به رسول خدا(ص)و على بن ابيطالب(ع)عنايت فرمود و نام او را حسين گذاردند و چون روز هفتم ولادت آن حضرت شد گوسفندى براى او عقيقه كردند و سر او را تراشيده و به وزن موى آن حضرت،نقره صدقه دادند.
وفات فاطمه بنت اسد
در همين سال فاطمه بنت اسد مادر امير المؤمنين على(ع)از دنيا رفت،و گذشته از امير المؤمنين،رسول خدا(ص)نيز در مرگ او بسيار متأثر و غمگين شد،زيرا فاطمه در تربيت و كفالت رسول خدا(ص)با ابو طالب شريك بود تا آنجا كه پيغمبر خدا او را مادر خطاب مىكرد.صرفنظر از كمال ايمان و استقامتى كه در دين داشت و براى اثبات آن همين فضيلت براى فاطمه كافى است كه بيشتر اهل حديث و تاريخ در داستان ولادت امير المؤمنين(ع)از يزيد بن قعنب روايت كردهاند كه گويد:
روزى با عباس بن عبد المطلب و جمعى ديگر در كنار خانه كعبه نشسته بوديم فاطمه بنت اسد كه به على حامله بود و آثار درد زاييدن در او ظاهر شده بود بدانجا آمد و گفت:
"رب انى مؤمنة بك و بما جاء من عندك من رسل و كتب،و انى مصدقة بكلام جدى ابراهيم الخليل و انه بنى البيت العتيق فبحق الذى بنى هذا البيت و بحقالمولود الذى فى بطنى لما يسرت على ولادتى"
[خدايا من به تو ايمان دارم و به همه پيغمبران و كتابهايى كه از نزد تو آوردهاند مؤمن هستم و سخن جدم ابراهيم خليل را كه پايه و بناى اين خانه كهن را پىريزى كرد تصديق و گواهى دارم،پس به حق همان بزرگوار كه اين خانه را بنا كرد و به حق اين مولودى كه در رحم دارم كار ولادت او را بر من آسان گردان.]
گويد:در اين وقت ديدم ديوار خانه شكافته شد و فاطمه به درون آن رفت و سپس ديوار به هم آمد مانند آنكه اصلا شكافته نشده و پس از سه روز فاطمه در حالى كه مولود جديدى در دست داشت بيرون آمد...تا به آخر حديث.
و روايات ديگرى كه در اين باره در كتابهاى حديث و تاريخ آمده و ان شاء الله تعالى در تاريخ زندگانى امير المؤمنين(ع)مذكور خواهد شد.
و از ابن عباس روايت شده كه گويد:چون فاطمه بنت اسد از دنيا رفت على(ع)گريان شد و به نزد رسول خدا(ص)آمده جريان را به عرض رسانيد،پيغمبر نيز گريست و پيراهن خود را از تن بيرون آورده به على داد و فرمود:
اين جامه را بگير و به زنان بگو او را به خوبى غسل دهند و در اين جامه كفن كنند تا من بيايم،و پس از ساعتى آن حضرت بيامد و بر جنازه فاطمه نماز گزارد،سپس داخل قبر شد و در قبر او خوابيد آن گاه بيرون آمد و دستور داد او را دفن كنند و با دست خود خاك روى قبر او ريخت و در حق او دعا كرده گفت:
"اللهم ثبت فاطمة بالقول الثابت،رب اغفر لامى فاطمة بنت اسد و وسع عليها مدخلها بحق نبيك و الانبياء الذين من قبلى لانك ارحم الراحمين".
[خدايا فاطمه را به گفتار ثابت و محكم پايدار بدار،پروردگارا مادرم فاطمه بنت اسد را بيامرز،و جايگاهش را بر وى وسيع و فراخ گردان به حق پيامبرت و پيامبران گذشتهات كه پيش از من بودهاند كه براستى تو مهربانترين مهربانانى.]
و در روايت كافى آمده است كه رسول خدا(ص)در مرگ آن زن فرمود:
"اليوم فقدت بر أبى طالب،ان كانت لتكون عندها الشىء فتؤثرنى به على نفسها و ولدها"[امروز ديگر نيكيهاى ابو طالب را از دست دادم،و براستى شيوه فاطمه چنان بود كه اگر چيزى نزد او پيدا مىشد مرا بر خود و فرزندانش مقدم مىداشت.]
پىنوشتها:
1.و كازرونى ازدواج با زينب را در سال سوم هجرت و فوت او را در سال چهارمـهشت ماه پس از ازدواجـذكر كرده است.
2.براى تحقيق بيشتر مىتوانيد به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد در ذيل سخن امير المؤمنين (ع)كه فرمود:"ان النساء نواقص الايمان..."مراجعه فرماييد.
3.رقاع جمع رقعه به معناى قطعه و تكه است،و در اينكه چرا اين غزوه به اين نام موسوم گرديد وجوهى گفتهاند.
1.گويند:چون هوا بسيار گرم بود مسلمانان به پاهاى خود تكههايى از پارچه بسته بودند تا از گرما صدمه نبينند.
2.گفتهاند:در اين سفر پاهاى سربازان اسلام زخم شد و هر كس به زخم پاى خود پارچهاى بست.3.برخى گويند:مسيرى كه مسلمانان عبور كردند داراى سنگهاى الوان بود و هر قسمتى از اين سنگها به رنگى بود.
4.برخى گفتهاند:رقاع اسم درختى و يا نام كوهى نزديك مدينه بوده كه مسلمانان در اين سفر از كنار آن عبور كردند.5.ذات الرقاع نام جايى است كه در آن نقطه با دشمن يعنى قبيله غطفان برخورد كردند.6.نام درختى بوده كه مورد پرستش اعراب آن زمان بود و هر كس براى قضاى حاجتش كهنهاى به آن بسته بود و به همين جهت آن را ذات الرقاع مىگفتند و جنگ در نزديكى آن اتفاق افتاده.
4.در برخى از تواريخ است كه گفت:سوره كهف را مىخواندم.
|