كشته شدن عتبه،شيبه و وليد
با كشته شدن اسود مخزومى عتبه و برادرش شيبه و پسرش وليد لباس جنگ پوشيده به ميدان آمدند و مبارز طلبيدند و جهت اينكه عتبه پيش قدم به جنگ شد بيشتر همان گفتار ابو جهل بود كه او را مردى ترسو و بزدل خوانده بود و عتبه براى تلافى اين سخن جلوتر از ديگران به معركه آمد،از سوى لشكر مسلمانان سه تن از انصار مدينه به نامهاى:عوف و معوذ،فرزندان حارث و عبد الله بن رواحه به جنگ آنها آمدند،اما عتبه وقتى آنها را شناخت با تحقير گفت:ما را به شما احتياجى نيست كسانى كه هم شأن ما هستند بايد به جنگ ما بيايند و در نقلى است كه يكى از آنها فرياد زد:اى محمد افرادى را از خويشان ما به جنگ ما بفرست.رسول خدا فرمود :اى عبيدة بن حارث،اى حمزه و اى على برخيزيد.
اين سه شخصيت بزرگوار كه از نزديكان رسول خدا(ص) (1) نيز بودند به جنگ آنها رفتند و چون عتبه آنها را شناخت با غرور گفت:آرى شما هم شأن ما هستيد و سپس حمله از هر دو طرف شروع شد.
عتبه با عبيده در آويخت و حمزه به جنگ شيبه رفت و على به سوى وليد حمله كرد،حمزه و على به حريفان خود مهلت نداده و هر دو را از پاى در آوردند اما عتبه با عبيده هنوز مشغول جنگ و ستيز بودند كه حمزه و على به كمك او آمدند و عتبه را از پاى در آوردند و سپس عبيده را كه سخت مجروح شده بود با خود برداشته پيش پيغمبر آوردند،عبيده كه چشمش به پيغمبر افتاد پرسيد:
اى رسول خدا آيا من شهيد نيستم؟
فرمود:چرا.
حمله عمومى و شكست قريش
با كشته شدن اين سه نفر ديگر جنگ حتمى بود اما پيغمبر به لشكريان خود فرمود:تا من دستور نداده‏ام حمله نكنيد سپس با سخنانى آتشين و خواندن آيات جهاد چنان مسلمانان را به جوش آورد كه يكى از مردم مدينه كه نامش عمير بن حمام بود و مشغول خوردن خرما بود همين كه از رسول خدا شنيد كه مى‏گويد:
[سوگند به آن خدايى كه جان محمد در دست اوست هر كس امروز براى خدا با اين گروه بجنگد و در جنگ پايدارى و استقامت ورزد و به آنها پشت نكند تا كشته شود خدا او را وارد بهشت خواهد كرد.]
چند دانه خرمايى را كه در دست داشت به زمين ريخت و گفت:چه خوب،فاصله من با بهشت فقط همين مقدار است كه اينان مرا بكشند!اين را گفت و شمشيرش را برداشته بيباكانه خود را به صفوف دشمن زد و عده‏اى را به قتل رسانده و چند تن را نيز مجروح كرد تا او را شهيد كردند.
افراد ديگرى نيز مانند اين مرد چنان تحت تأثير سخنان گرم و آتشين رسول خدا قرار گرفتند كه خود را به درياى مواج دشمن زده و غرق در آنها شدند و چندان كشتند تا كشته شدند و بدين ترتيب حملات سختى از مسلمانان به صورت فردى و دسته جمعى شروع شد و طولى نكشيد كه در اثر استقامت و شهامت سربازان اسلام آثار پيروزى مسلمانان و شكست مشركين نمودار گرديد و دنباله لشكر قريش رو به مكه شروع به فرار و عقب نشينى كرد و سران قريش يكى پس از ديگرى به ضرب شمشير مسلمانان از پاى در مى‏آمدند.
در ميان مهاجرين و سربازان مجاهد اسلام افرادى مانند بلال و عبد الله بن مسعود و ديگران بودند كه بزرگان و سران قريش را هدف قرار داده و در صدد بودند آنها را از پاى در آورند و انتقام سالها شكنجه و آزارى را كه از آنها ديده و محروميتهايى را كه به وسيله آنها كشيده بودند از آنها بگيرند،زيرا بهترين فرصت را به دست آورده و ميدان بازى براى انتقام در پيش روى خود مى‏ديدند.
بلال از همان آغاز در كمين امية بن خلف بود و پيوسته مى‏گفت:اميه را رها نكنيد كه او سردسته كفر است،در اين ميان عبد الرحمن بن عوف كه سابقه دوستى با امية بن خلف داشت ناگهان چشمش به اميه افتاد كه متحير دست پسرش على بن اميه را گرفته و ايستاده،اميه نيز عبد الرحمن را ديد و از وى خواست تا پيش از آنكه به دست سربازان اسلام كشته شود عبد الرحمن او را به اسيرى خود در آورد و بدين ترتيب موقتا جان خود و پسرش را حفظ كند تا بعدا با پرداخت فديه و پول خود را آزاد سازد.
عبد الرحمن قبول كرد و او را به اسارت خود در آورد اما در اين ميان چشم بلال به او افتاد و پيش آمده گفت:
اين مرد ريشه و اساس كفر است!اين امية بن خلف است،من روى رستگارى را نبينم اگر بگذارم او نجات بيابد!
عبد الرحمن گويد:من هر چه داد زدم اين هر دو اسير من هستند گوش به من نداد وبا صداى بلند فرياد زد:
اى ياران خدا بياييد...بياييد كه ريشه كفر اينجاست...بياييد كه امية بن خلف اينجاست .در اين وقت مسلمانان را ديدم كه به دنبال صداى بلال از اطراف آمدند و ديگر كار از دست من خارج شد و اميه و پسرش زير ضربات شمشير مسلمانان قطعه قطعه شدند.
سرنوشت ابو جهل
پيش از اين داستان اسلام معاذ فرزند عمرو بن جموح و پدرش را نقل كرديم همين معاذ بن عمرو بن جموح گويد:من در آن روز شنيده بودم ابو جهل در ميان لشكريان قريش است و در كمين او بودم تا ناگهان او را مشاهده كردم كه در ميان جمعى به اين طرف و آن طرف مى‏زند و مردم را براى جنگ تحريك مى‏كند.
و شنيدم كه مردم مى‏گفتند:كسى را به ابو جهل دسترسى نيست اما من تصميم به قتل او گرفته بودم و منتظر فرصتى بودم تا بالاخره اين فرصت به دستم آمد و خود را به او رسانده شمشير محكمى به ساق پايش زدم كه از وسط دو نيم شد و همانند هسته خرمايى كه در وقت كوبيدن از زير چوب مى‏پرد آن قسمت كه قطع شده بود به يك سو پريد.
عكرمه فرزند ابو جهل كه از دور اين جريان را ديد به من حمله ور شد و شمشيرى بر بازوى من زد كه به پوست آويزان گرديد اما من اهميتى نداده با دست ديگر به جنگ ادامه دادم تا وقتى كه ديدم اين دست آويزان جز مزاحمت نتيجه ديگرى براى من ندارد به كنارى آمده و انگشتان آن را زير پايم گذارده و بدنم را با شدت به عقب كشيدم و در نتيجه آن دست قطع شد و آن را به كنارى انداخته به دنبال جنگ و كار خود رفتم.
دنباله داستان را اهل تاريخ چنين نوشته‏اند:كه ابو جهل در آن حال پياده شد و ديگر نتوانست به جنگ ادامه دهد و همراهان او نيز فرار كرده او را تنها گذاردند و يكى از مسلمانان به نام معوذ بن عفراء كه از كنار او عبور مى‏كرد شمشير ديگرى به اوزد كه او را به زمين افكند و هنوز نيمه جانى در تن داشت كه او را رها كرده رفت.
وقتى سر و صداى جنگ خوابيد رسول خدا(ص)دستور داد ابو جهل را در ميان كشتگان بيابند،عبد الله بن مسعود كه از او دل پرى داشت و آزار زيادى از او ديده بود به دنبال اين كار رفت و او را ميان كشتگان پيدا كرد و ديد رمقى در بدن دارد.
عبد الله پاى خود را زير گلويش گذارد و فشارى داد و بدو گفت:اى دشمن خدا ديدى خداوند چگونه تو را خوار و زبون كرد!
ابو جهل گفت:چگونه خوارم ساخت؟كشته شدن براى مردى مانند من كه به دست قوم خود كشته مى‏شود خوارى و ننگ نيست.
سپس پرسيد:راستى بگو بالاخره پيروزى در اين جنگ نصيب كدام يك از طرفين شد.
عبد الله گفت:نصيب خدا و رسول او گرديد،و به دنبال آن سر از تنش جدا كرده به نزد رسول خدا آورد و حضرت حمد و سپاس خداى را به جاى آورد.
سفارش پيغمبر درباره عباس و ابو البخترى
هنگامى كه لشكر قريش به سوى مكه مى‏گريخت و مسلمانان آنها را تعقيب مى‏كردند،از طرف پيغمبر اسلام به جنگجويان دستور داده شد از كشتن افراد عادىـكه معمولا از ترس رؤساى خود در اين قبيل جنگها حاضر مى‏شوندـخوددارى كنند،و نيز از كشتن عباس بن عبد المطلبـعموى پيغمبرـو ابو البخترى ابن هشامـكه هر دو در دوران محاصره مسلمانان در شعب ابى طالب و اوقات ديگر كمكهاى مؤثرى به پيغمبر و بنى هاشم و مسلمانان كرده بودند خوددارى كنند.
ابو حذيفهـفرزند عتبهـكه جزء مسلمانان و مهاجرين مكه در لشكر اسلام بودـبدون آنكه منظور پيغمبر را از اين دستور بداند به خشم آمده و گفت:آيا ما پدران و فرزندان و برادرانمان را بكشيم ولى عباس را زنده بگذاريم،به خدا سوگند اگر من عباس را ببينم با اين شمشير او را خواهم كشت.
پيغمبر سخن او را نشنيده گرفت و به رو نياورد،اما خود ابو حذيفه بعدها كه منظورپيغمبر را دانست از گفتار خود سخت پشيمان بود و پيوسته مى‏گفت:كفاره آن سخن نابجاى من شهادت در راه دين است و بايد در جنگ با دشمنان دين كشته شوم و سرانجام هم در جنگ يمامه به شهادت رسيد.
مقتولين و اسيران جنگ
بر طبق گفته مشهور در اين جنگ هفتاد نفر از مشركان كشته شدند و هفتاد نفر نيز اسير گشتند و از مسلمانان نيز چهارده نفر به شهادت رسيدند،كه شش نفر آنها از مهاجر و هشت نفر از انصار بودند.
شهداى مهاجرين عبارت بودند از:عبيدة بن حارث،عمير بن أبى وقاص،ذو الشمالين بن عبد عمرو،عاقل بن بكير،مهجع غلام عمر بن خطاب،صفوان بن بيضاء.
و شهداى انصار به نامهاى:سعد بن خيثمة،مبشر بن عبد المنذر،يزيد بن حارث،عمير بن حمام،رافع بن معلى،حارثة بن سراقة،عوف و معوذـپسران حارث بن رفاعة...
و كشته شدگان قريش بيشتر از بزرگان آنها بودند كه بنا به روايت شيخ مفيد(ره)سى و شش نفرشان تنها به دست على بن ابيطالب كشته شدند و قتل آنان براى قريش و مردم مكه بسيار ناگوار و گران بود و در ميان اسيران نيز افراد سرشناس و بزرگ بسيارى به چشم مى‏خورد .
و اين مطلب پيش اهل تاريخ مسلم است كه يكه تاز ميدان بدر و تنها دلاورى كه بيشتر بزرگان و شجاعان قريش را به خاك هلاك افكند على بن ابيطالب(ع)بود زيرا در ميان افرادى كه به دست آن حضرت كشته شدند نامهاى:وليد بن عتبة،عاص بن سعيد،طعيمة بن عدى بن نوفل،نوفل بن خويلد،حنظلة بن ابى سفيان،زمعة بن أسود،حارث بن زمعة و افراد بسيار ديگرى به چشم مى‏خورد كه هر كدام از آنها گذشته از قدرت و ثروت بسيارى كه داشتند از شجاعان و دلاوران و برخى از آنها نيز از شياطين و افراد خطرناك براى اسلام و مسلمين به شمار مى‏رفتند و با كشته شدن آنها پايه‏هاى بت پرستى و شرك و ظلم و تعدى در جزيرة العرب يكسره متزلزل و بلكه ويران گرديد كه پس از آن ديگر نتوانستند آن را بنا كنند و با توجه به اينكه جنگ بدر جنگ‏سرنوشت ميان مرام مقدس توحيد و شركت و بت‏پرستى بود و پيروزى مسلمانان در آن روز جنبه حياتى براى اسلام داشت خدمتى را كه امير المؤمنين على(ع)به اسلام كرد بخوبى روشن مى‏سازد و مقام او را در برابر افراد بزدل و ترسو و يا كافر و منافقى كه بعدا مدعى همطرازى آن بزرگوار گرديدند آشكار مى‏كند همچون كسانى كه وقتى جنگ شروع شد به بهانه حفاظت از پيغمبر خود را در"عريش"آن حضرت انداختندـچنانكه گفته‏اندـ.
و به هر حال هنگامى كه رسول خدا(ص)خواست از بدر حركت كند دستور داد شهيدان را به خاك سپرده و كشتگان قريش را نيز در چاهى ريختند و آن گاه بر سر چاه آمده آنان را مخاطب ساخت و فرمود:
"هل وجدتم ما وعد ربكم حقا فانى قد وجدت ما وعدنى ربى حقا؟بئس القوم كنتم لنبيكم كذبتمونى و صدقنى الناس،و أخرجتمونى و آوانى الناس و قاتلتمونى و نصرنى الناس"ـ.
[آيا آنچه را پروردگارتان به شما وعده داده بود درباره خويش حق يافتيد؟من وعده‏اى را كه پروردگارم به من داده به حق يافتم،براستى كه شما نسبت به پيغمبر خود بد مردمى بوديد،شما مرا تكذيب كرديد و ديگران تصديق نمودند،شما از خانه و وطن آواره‏ام كرديد و ديگران پناهم دادند،شما به جنگ من آمديد و ديگران ياريم كردند!]
اصحاب كه اين سخنان را مى‏شنيدند با تعجب پرسيدند:اى رسول خدا با مردگان سخن مى‏گويى؟
فرمود:آنان سخن مرا شنيدندـهمانند شماـجز آنكه آنها قدرت و ياراى پاسخ دادن ندارند.
سرنوشت اسيران و غنايم جنگ
از جمله اسيران بدر،عباس بن عبد المطلبـعموى پيغمبرـ،ابو العاص بن ربيعـداماد آن حضرتـ،عقيل بن ابيطالبـبرادر على(ع)ـو نوفل بن حارث بن عبد المطلبـپسر عموى آن حضرتـبود.از قبيله‏هاى ديگر قريش غير از بنى هاشم‏نيز افراد سرشناسى چون عقبة بن أبى معيط،نضر بن حارث،سهيل بن عمرو،عمرو بن ابى سفيان،وليد بن وليد و جمع ديگرى به دست مسلمانان اسير شده بودند كه جز عقبه و نضرـكه به دستور رسول خدا به قتل رسيدندـديگران با پرداخت فديه و برخى هم بدون فديه آزاد شدند و فديه‏اى را كه معمولا براى آزادى مى‏پرداختند از چهار هزار درهم تا يك هزار درهم بود كه روى اختلاف وضع مالى افراد متفاوت بود،آنها كه پول زيادترى داشتند بيشتر و آنها كه فقيرتر بودند با پول كمترى خود را آزاد مى‏كردند و گروهى از آنها كه پولى نداشتند متعهد شدند تا چندى در مدينه بمانند و فرزندان انصار را نوشتن و خواندن بياموزند و برخى هم به دستور رسول خدا آزاد شدند.
ابو العاص بن ربيع
رسول خدا(ص)از همسرش خديجه چهار دختر داشت به نامهاى:زينب،رقيه،أم كلثوم،فاطمه(س)و زينب را در زمان حيات خديجه و درخواست او به أبى العاصـخواهر زاده خديجهـشوهر داد،و اين جريان قبل از بعثت رسول خدا(ص)بود و پس از اينكه آن حضرت به نبوت مبعوث گرديد،دختران آن حضرت و از آن جمله زينب به پدر بزرگوار خود ايمان آورده و مسلمان شدند،اما ابو العاص با كمال علاقه‏اى كه به همسر خود زينب داشت اسلام را نپذيرفت و به همان حال كفر باقى ماند و چون رسول خدا(ص)به مدينه هجرت فرمود زينب به ناچار در مكه و خانه شوهر خود ماند و از او اطاعت مى‏نمود.
جنگ بدر كه پيش آمد ابو العاص نيز در اين جنگ شركت كرد و به دست يكى از مسلمانان به نام خراش بن صمه اسير گرديد و همراه اسيران ديگر او را به مدينه آوردند.هنگامى كه مردم مكه براى آزاد كردن اسيران خود پول و اموال ديگر به مدينه مى‏فرستادند،زينب نيز مالى تهيه كرد و از آن جمله گردن بندى را نيز كه خديجه در شب عروسى و زفاف او با أبى العاص به وى داده بود روى آن مال گذارده و به مدينه فرستاد.همين كه آن اموال به مدينه رسيد چشم رسول خدا(ص)در ميان آنها به گردن بند خديجه افتاد و سبب شد تا خاطره خديجه و محبتها و فداكاريهاى آن همسر مهربان در دل آن حضرت زنده شود و در ضمن به حال دخترش زينب نيز كه براى استخلاص شوهر خود ناچار شده يادگار مادر را از دست بدهد رقت كرد و تمايل خود را به آزادى ابو العاص و بازگرداندن آن اموال به دخترش زينب به مسلمانان اظهار فرمود و آنان نيز اطاعت كرده بر طبق ميل آن حضرت عمل كردند و ابو العاص را بدون فديه آزاد كردند،اما چنانكه برخى گفته‏اند:با او شرط كردند زينب راـكه زنى مسلمان بود و بر طبق قانون اسلام بر مرد مشرك و كافرى چون ابو العاص حرام بودـبه مدينه بفرستد و او نيز پذيرفت و رسول خدا(ص)نيز زيد بن حارثه و مردى از انصار را مأمور كرد براى آوردن زينب به حوالى مكه بروند،چون به مكه رفت وسايل حركت زينب را فراهم كرده و هودجى براى او ترتيب داد و او را به برادر خود كنانة بن ربيع سپرد تا جايى كه قرار بود به زيد بن حارثه و رفيقش بسپارد و كنانه مهار شتر زينب را به دست گرفت و چون به راه افتاد سر و صدا بلند شد و مردم مكه كه بيشتر داغدار كشتگان خود بودند حاضر نبودند كه روز روشن دختر محمد(ص)را با آن ترتيب از مكه بيرون ببرند و آنها انتقامى نگرفته باشند و به همين منظور گروهى از اوباش را تحريك كردند تا مانع حركت زينب شوند و از آن جمله شخصى به نام هبار بن اسود بن مطلب و شخص ديگرى به نام نافع بن عبد القيس بودند كه پيش از ديگران خود را به هودج زينب رسانده و هبار با نيزه‏اى در دست بدان هودج حمله كرد.كنانه نيز تيرى به كمان نهاد و خود را آماده جنگ با آنها كرد كه بالاخره ابو سفيان و جمعى از قريش وقتى وضع را چنان ديدند و خطر جنگ و اختلاف تازه‏اى را مشاهده كردند دخالت نموده و كنانه را قانع كردند تا زينب را به خانه بازگرداند و پس از آرام شدن سر و صدا و گذشتن چند روز،شبانه و دور از انظار مردم او را از مكه خارج سازد.
اما همان حمله هبار به هودج سبب وحشت زينبـكه در آن وقت حامله بودـگرديد و موجب شد تا پس از بازگشت به خانه بچه خود را سقط كند و روى همين جهت هنگامى كه رسول خدا(ص)مكه را فتح كرد خون چند نفر را كه يكى همين هباربود هدر ساخت كه هر كجا او را يافتند به جرم اين جنايتى كه كرده بود او را به قتل رسانند. (2)
نمونه‏اى از ايمان مسلمانان
شايد در خلال آنچه تاكنون از داستان جنگ بدر و شهامت و فداكارى مسلمانان آن روزـاعم از مهاجرين و انصارـنگارش يافت گوشه‏هايى از ايمان و استقامت شگفت انگيز آنان در دفاع از دين و گذشت بى‏دريغ آنها در مورد هدف مقدسى كه داشتند آشكار شده باشد ولى قسمت زير نمونه‏اى است كه از ميان نمونه‏هاى بسيارى براى خواننده محترم انتخاب كرديم و وضع تدوين اين مختصر اجازه نمى‏دهد قسمتهاى ديگرى را ذكر كنيم:
مصعب بن عمير يكى از مهاجرين و مجاهدان اين جنگ بود كه پيش از اين نيز نامش به عنوان نماينده رسول خدا(ص)و فرستاده آن حضرت به شهر مدينه ذكر شد،وى برادرى داشت به نام ابو عزيز كه جزء لشكر مشركين به بدر آمده بود و در جنگ با مسلمانان شركت داشت و يكى از پرچمداران آنان محسوب مى‏شد،وى نقل مى‏كند هنگامى كه مسلمانان بر ما پيروز شدند يكى از انصار مرا به اسارت گرفت و هنگامى كه مرا دستگير كرده بود برادرم مصعب بن عمير سر رسيد و چون مرد انصارى را با من ديد رو به آن مرد كرده گفت:
او را محكم ببند كه مادرش پولدار است و ممكن است پول خوبى براى آزادى او بپردازد؟
ابو عزيز گويد:من با كمال تعجب گفتم:برادر!به جاى اينكه در اين حال سفارشى درباره من به اين مرد بكنى اين چنين به او مى‏گويى؟
مصعب گفت:برادر من اوست نه تو!
و دنباله داستان را مورخين اين گونه نوشته‏اند كه وقتى خبر اسارت ابو عزيز را به‏مادرش دادند پرسيد:گرانترين فديه و پولى را كه براى آزاد كردن يك نفر قرشى بايد پرداخت چه مقدار است؟
گفتند:چهار هزار درهم.
آن زن چهار هزار درهم به مدينه فرستاد و ابو عزيز را آزاد كرد.
و همين أبو عزيز نقل مى‏كند كه رسول خدا(ص)به مسلمانان سفارش كرده بود با اسيران خوش‏رفتارى و نيكى كنند و روى همين سفارش،من كه در دست چند تن از انصار بودم تا به مدينه رسيديم كمال خوشرفتارى را از آنها ديدم تا آنجا كه در هر منزلى فرود مى‏آمدند و هنگام غذا مى‏شد نانى را كه تهيه مى‏كردند به من مى‏دادند ولى خودشان خرما به جاى نان مى‏خوردند و من گاهى از آنها خجالت مى‏كشيدم و نان را به خودشان پس مى‏دادم اما آنها دست به نان نمى‏زدند و دوباره به خودم بر مى‏گرداندند.
تقسيم غنايم
مسلمانان در جنگ بدر اموال بسيارى از دشمن به غنيمت گرفتند ولى در تقسيم آن ميان ايشان اختلاف شد گروهى كه مباشر جمع آورى آن بودند مدعى بودند كه آنها از آن ماست،و گروهى كه به تعقيب دشمن رفته بودند مى‏گفتند:اگر ما دشمن را تعقيب نمى‏كرديم شما نمى‏توانستيد به آسودگى اين اموال را غنيمت بگيريد.
رسول خدا(ص)دستور داد همه آن غنايم را در يك جا جمع كردند و آنها را به دست يكى از انصار به نام عبد الله بن كعب سپرد تا دستورى از جانب خداى تعالى در اين باره برسد و در راه كه به سوى مدينه مى‏آمدند در يكى از منزلها به نام"سير"آيه انفال نازل شد و كيفيت تقسيم آن روشن گرديد،و رسول خدا(ص)طبق دستور الهى آنها را تقسيم كرد.
پى‏نوشتها:
1.عبيدة بن حارث بن عبد المطلب،عمو زاده رسول خداست.
2.اما هبار وقتى از اين جريان مطلع شد از مكه گريخت و پس از جنگ حنين خود را به مدينه رسانيد و ناگهان پيش روى آن حضرت در آمده و شهادتين بر زبان جارى كرد و مسلمان گشت و اسلامش پذيرفته شد.و ابو العاص نيز پس از چند سال به مدينه آمد و مسلمان شده و رسول خدا(ص)نيز دوباره زينب را به عقد او در آورد.
پيروزى بدر به نصرت خدا و كمك فرشتگان بود
در چند سوره از سوره‏هاى كريمه قرآن كه داستان بدر به اجمال يا تفصيل ذكر شده مانند سوره آل عمران و سوره انفال روى اين موضوعـكه اين پيروزى به نصرت و يارى خداى تعالى انجام شدـزياد تكيه شده تا موجب غرور و خودبينى مسلمانان نگردد و از تلاش و كوشش در پيمودن راه خطرناك و دشوارى كه در پيش داشتند آنها را باز ندارد،و به خصوص در چند آيه تصريح فرموده كه خداى تعالى در اين جنگ فرشتگان را به يارى شما فرستاد و نزول آنها موجب كثرت سپاه و سياهى لشكر و دلگرمى جنگجويان مسلمان و سرانجام سبب پيروزى شما گرديد،مثلا در سوره آل عمران چنين فرمايد:
"و لقد نصركم الله ببدر و انتم اذلة فاتقوا الله لعلكم تشكرون اذ تقول للمؤمنين ألن يكفيكم أن يمدكم ربكم بثلاثة آلاف من الملائكة منزلين بلى ان تصبروا و تتقوا و ياتوكم من فورهم هذا يمددكم ربكم بخمسة آلاف من الملائكة مسومين"
[براستى خدا در بدر شما را يارى كرد در صورتى كه زبون بوديد پس از خدا بترسيد شايد سپاسگزار باشيد،آن گاه كه به مؤمنان مى‏گفتى:آيا كافى نيست شما را كه پروردگارتان به سه هزار فرشته فرود آمده مددتان كند،آرى اگر استقامت داشته باشيد و پرهيزكارى كنيد و دشمنان با اين هيجان و فوريت بر شما بتازند پروردگارتان به پنج هزار فرشته شناخته شما را مدد مى‏كند.]
و در سوره انفال فرمود:
"إذ تستغيثون ربكم فاستجاب لكم انى ممدكم بألف من الملائكة مردفين.و ما جعله الله الا بشرى و لتطمئن به قلوبكم و ما النصر الا من عند الله إن الله عزيز حكيم" .
[آن گاه كه از پروردگارتان يارى خواستيد و او شما را وعده يارى داد كه به هزار فرشته صف بسته مددتان مى‏دهيم و خدا آن را جز نويدى براى شما قرار نداد تا دلهاتان بدان آرام گيرد كه يارى جز از سوى خدا نيست و خدا نيرومند و فرزانه است.]
و در چند حديث كه از طريق شيعه و اهل سنت روايت شده فرشتگان در شب بدر به زمين فرود آمدند.و مضمون حديث مزبور كه شامل فضيلتى نيز براى امير المؤمنين على(ع)مى‏باشد چنين است كه در آن شبـكه تصادفا شب بسيار سرد و تاريكى بودـرسول خدا(ص)از مسلمانان خواست تا يكى از ايشان برود و مقدارى آب از چاه‏كشيده براى آن حضرت بياورد،و كسى پاسخى به آن حضرت نداد جز على(ع)كه داوطلب شد و مشك خود را برداشته به لب چاه آمد و داخل چاه شده مشك را پر كرد و چون به سوى اردوگاه حركت كرد باد شديدى وزيد كه على(ع)بناچار نشست تا باد گذشت آن گاه برخاسته به راه افتاد،و هنوز چندان راه نيامده بود كه باد شديد ديگرى وزيدن گرفت،به حدى كه باز هم على(ع)ناچار شد بنشيند و براى بار سوم نيز همين ماجرا تكرار شد،و چون به نزد رسول خدا(ص)آمد و آن حضرت سبب دير آمدن او را پرسيد على(ع)جريان بادهاى شديدى را كه سه بار وزيد و او را مجبور به نشستن نمود به عرض رسانيد،و رسول خدا(ص)بدو فرمود:
نخستين باد جبرئيل بود كه با هزار فرشته براى نصرت و يارى ما فرود آمدند و بر تو سلام كردند و بار دوم و سوم نيز ميكائيل و اسرافيل بودند كه آن دو نيز هر كدام به اتفاق هزار فرشته فرودآمدند و بر تو سلام كردند. (1)
و فرشتگان كه در اين جنگ به يارى مسلمانان آمدند شماره و عددشان هر اندازه بودهـچنانكه خداى تعالى فرمودهـبراى دلگرمى مسلمانان و ايجاد رعب و ترس در دل مشركان بود و گرنه كسى را نكشتند و اسيرى را به اسارت نگرفتند،زيرا اسامى كشته‏شدگان بدر و قاتلان آنها و همچنين اسيران و اسيركنندگان در تاريخ ثبت و نوشته شده است،اما اين مدد غيبى و نزول فرشتگان موجب تقويت مجاهدان و دلگرمى آنان شد و توانستند به آن زودى و با آن افراد اندك با نبودن اسلحه كافى در فاصله كوتاهى آن گروه بسيار را به قتل رسانده و به همان اندازه به اسارت بگيرند.و اين نكته نيز ناگفته نماند كه طبق سنت الهى معمولا يارى خدا و نصرت الهى دنبال پايدارى و استقامت نازل خواهد شد و هرگاه بندگان خدا در صدد يارى دين خدا بر آمدند و به تعبير قرآن"خدا را يارى كردند"خدا نيز آنها را يارى مى‏كند و از نظر جمله بندى"ان تنصروا الله"مقدم بر"ينصركم"مى‏باشد و اين مطلب در قرآن و حديث شواهد بسيار دارد كه جاى نقل آنها نيست،و در آيات فوق نيز اين جمله جالب است كه مى‏فرمايد:
"بلى ان تصبروا و تتقوا...يمددكم ربكم بخمسة آلاف من الملائكة مردفين" .
و به گفته يكى از دانشمندان شايد سر اينكه شماره فرشتگان در اين آيات مختلف ذكر شده همين اختلاف ايمان و مقدار صبر و استقامت آنان در برابر دشمن باشد و خداى تعالى بخواهد به طور كنايه و ضمنى بفهماند كه هر چه پايدارى و استقامتتان بيشتر باشد نيروى غيبى و مدد الهى بيشتر خواهد بود و اندازه و مقدار كمك الهى بستگى به اندازه صبر و استقامت شما دارد.
شاهدان از زبان ابو رافع و مرگ ابو لهب
و از قسمتهاى جالبى كه در تاريخ جنگ بدر در مورد نزول فرشتگان ذكر شده قسمت زير است كه ابن هشام در سيره نقل كرده و مى‏گويد:
نخستين كسى كه خبر جنگ بدر و شكست قريش را به مكه رسانيد حيسمان بن عبد الله خزاعى بود كه سراسيمه خود را به مكه رسانيد و وارد شهر شده خبر كشته شدن عتبه،شيبه،ابو جهل،امية بن خلف و ديگر بزرگان قريش را به مردم مكه داد.
اين خبر بقدرى وحشتناك و ناگهانى بود كه بيشتر مردم در آغاز باور نكردند،و صفوان پسر اميه بن خلف در كنار خانه كعبه و در حجر اسماعيل نشسته بود فرياد زد:به خدا اين مرد ديوانه شده و نمى‏داند چه مى‏گويد!و گرنه از او بپرسيد:صفوان بن اميه چه شد؟
مردم پيش حيسمان آمده پرسيدند:صفوان بن اميه چه شد؟
حيسمان گفت:وى همان است كه در حجر اسماعيل نشسته ولى به خدا پدر وبرادرش را ديدم كه كشته شدند!
ابو رافع گويد:من آن وقت غلام عباس بن عبد المطلب بودم و چون ما در پنهانى مسلمان شده بوديم (2) از اين خبر كه حكايت از پيروزى مسلمانان مى‏كرد خوشحال شديم!و در آن وقت كه اين خبر به مكه رسيد من در خيمه‏اى كنار چاه زمزم نشسته و چوبه‏هاى تير مى‏تراشيدم و ابو لهب كه خود در جنگ بدر حاضر نشده بود و به جاى خود عاص بن هشام را به جنگ فرستاده بود در اين وقت وارد مسجد شد و يكسره آمده و پشت آن خيمه نشست ناگهان مردم فرياد زدند:
اين ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب است كه خود در جنگ حاضر و شاهد ماجرا بوده و اكنون از راه مى‏رسد،ابو لهب كه او را ديد صدايش زد و او را پيش خود خوانده و بدو گفت:برادر زاده بنشين و جريان جنگ را تعريف كن؟
مردم نيز پيش آمده دور او را گرفتند و او شروع به سخن كرده گفت:
همين قدر بگويم:ما وقتى با مسلمانان برخورد كرديم وضع طورى به سود آنان شد كه ما گويا هيچ گونه اراده و اختيارى از خود نداشتيم و تحت اختيار و اراده آنان قرار گرفتيم و به هرگونه كه مى‏خواستند با ما رفتار مى‏كردند،جمعى را كشتند و گروههايى را اسير كرده و بقيه هم گريختند.
آن گاه اضافه كرد:
اين را هم بگويم كه نبايد قريش را ملامت كرد زيرا ما مردان سفيد پوشى را در وسط آسمان و زمين مشاهده كرديم كه بر اسبانى ابلق سوار بودند و چون آنها آمدند و به ما حمله كردند ديگر كسى نتوانست در برابر آنها مقاومت كند و قدرتى از خود نشان دهد.
ابو رافع گويد:در اين موقع من گوشه خيمه را بالا زده گفتم:به خدا سوگند آنهافرشتگان بوده‏اند!
ابو لهب كه اين سخن را از من شنيد سيلى محكمى به رويم زد و من از جا برخاستم تا از خود دفاع كنم اما چون شخص ناتوان و ضعيفى بودم مغلوب ابو لهب شدم و او مرا از جا بلند كرده بر زمين زد،سپس روى سينه‏ام نشست و مشت زيادى به سر و صورتم زد.
ام الفضل همسر عباس كه در آنجا بود و آن منظره را ديد چوب خيمه را كشيد و به عنوان دفاع از من چنان بر سر ابو لهب كوفت كه سرش را شكافت،آن گاه بدو گفت:چشم عباس را دور ديده‏اى كه نسبت به غلامش اين گونه رفتار مى‏كنى؟
ابو لهب از جا برخاست و با كمال افسردگى و ناراحتى به خانه رفت و بيش از هفت روز زنده نبود كه خداوند او را به مرض"عدسه" (3) مبتلا كرد و همان بيمارى سبب مرگ او گرديد.
ابو سفيان قانون شكن
در ميان اسيران يكى هم عمرو پسر ابو سفيان بود كه به دست على بن ابيطالب(ع)اسير شده بود و چون خبر اسارت او را به پدرش ابو سفيان دادند و از او خواستند پولى به عنوان فديه او بفرستد تا او را آزاد كنند،ابو سفيان گفت:من نمى‏توانم دو مصيبت و ناگوارى را تحمل كنم هم داغ فرزند و هم پول،از طرفى پسرم حنظله را كشته‏اند و خونى از من پايمال شده و اكنون نيز براى آزادى اين يكى پولى بپردازم،بگذاريد عمرو همچنان در دست پيروان محمد باشد و تا هر زمان كه خواستند او را نگاه دارند.
و بدين ترتيب عمرو بن ابى سفيان در مدينه محبوس ماند تا اينكه يكى از مسلمانان و پيرمردان فرتوت مدينه به نام سعد بن نعمان كه از قبيله بنى عمرو بن عوف بود به قصد حج يا عمره به سوى مكه حركت كرد و چون قريش اعلان كرده بودند متعرض مسلمانانى كه به قصد حج يا عمرهـبه مكهـبيايند نخواهند شد از اين رو سعد با كمال‏اطمينان به سوى مكه رفت و هيچ احتمال نمى‏داد او را به جاى عمر و يا ديگرى دستگير سازند اما همين كه به مكه آمد و ابو سفيان از ورود او مطلع گرديد به جاى عمرو دستگيرش ساخت و به بستگان و فاميلش كه در مدينه بودند اطلاع داد تا عمرو را آزاد نكنيد ما سعد را آزاد نخواهيم كرد.
قبيله سعد يعنى همان بنى عمرو بن عوف كه از ماجرا مطلع شدند پيش رسول خدا(ص)آمده و درخواست آزادى عمرو را نمودند پيغمبر(ص)نيز موافقت كرد و بدين ترتيب عمرو بن ابى سفيان آزاد شد و سعد نيز به مدينه بازگشت.
قريش به فكر انتقام مى‏افتند
شكست قريش در جنگ بدر و كشته شدن و اسارت آن گروه زياد از بزرگان ايشان،آنها را در اندوه زيادى فرو برد و شهر مكه عزاى عمومى گرفت و كمتر خانواده‏اى بود كه يك يا چند نفرشان به دست مجاهدان اسلام به قتل نرسيده يا به اسارت آنها نرفته باشد،اما پس از چند روز تصميم گرفتند از گريه و نوحه بر كشتگان خوددارى كنند و براى آزادى اسيران نيز اقدامى ننمايند و اين بدان جهت بود كه گفتند:اگر خبر گريه و زارى ما به گوش محمد و ياران او برسد موجب شماتت ما مى‏گردد و براى آزادى اسيران نيز اگر اقدام فورى شود سبب خواهد شد تا آنها در قبول فديه و مبلغ آن سختگيرى كنند.شايد علت ديگر عمل قريش كه به دستور سران و بزرگانى چون ابو سفيان حيله‏گر و كينه‏توز صادر شده بودـبه نظر نگارندهـآن بوده كه فكر انتقام از دلها بيرون نرود و به اصطلاح عقده‏ها باز نگردد و از اين عقده‏ها در فرصت ديگرى براى تجهيز لشكر و جنگ تازه‏اى عليه مسلمانان استفاده كنند.
اما طولى نكشيد كه در مورد آزاد كردن اسيران تصميمشان عوض شد و قرار شد هر كس به هر ترتيبى مى‏تواند براى آزاد كردن اسير خود اقدام كند و به دنبال آن رفت و آمد به مدينه شروع شد و چنانكه گفتيم اسيران آزاد شدند.
ولى در مورد خوددارى و جلوگيرى از گريه و عزادارى مدتى بر تصميم خود باقى بودند.از داستانهاى جالبى كه در تاريخ در اين باره ذكر شده داستان اسود بن مطلب يكى از بزرگان قريش است كه سه تن از پسرانش به نامهاى:زمعه،عقيل و حارث در جنگ كشته شده بودند و بى‏اختيار از ديدگانش اشك مى‏ريخت ولى به احترام تصميم قريش صداى خود را به گريه و زارى بلند نمى‏كرد،تا آنكه شبى صداى گريه شنيد و چون نابينا شده بود به غلامش گفت:برو نگاه كن ببين گريه آزاد شده تا اگر آزاد شده من هم در مرگ زمعه صدايم را به گريه بلند كنم كه آتش داغ او در دلم شعله‏ور شده و مرا مى‏سوزاند!
غلام از خانه بيرون آمد و به دنبال آن صداى ناله روان شد و طولى نكشيد كه برگشته به اسود گفت:
ـزنى است كه شترش را گم كرده و براى آن گريه مى‏كند.
اسود بن مطلب بى‏اختيار شده و اشعارى گفت كه از آن جمله بود اين چند بيت:
أ تبكى أن يضل لها بعير
و يمنعها من النوم السهود
فلا تبكى على بكر و لكن‏
على بدر تقاصرت الجدود
على بدر سراة بنى هصيص‏
و مخزوم و رهط ابى الوليد
و بكى ان بكيت على عقيل‏
و بكى حارثا اسد الاسود
و خلاصه ترجمه آن اين است كه گويد:آيا زنى براى آنكه شترى از او گم شده گريه مى‏كند و خواب از چشمانش رفته است؟اى زن بر شتر خود گريه مكن ولى بر كشتگان بدر...بر بزرگان قبيله بنى هصيص و بنى مخزوم و خانواده ابو وليد گريه كن،و اگر مى‏خواهى گريه كنى بر عقيل و حارث آن شير شيران گريه كن...
و به هر صورت قريش كم كم به فكر انتقام از كشتگان خويش افتادند و به همين منظور روزى صفوان بن اميهـكه پدر و برادرش هر دو كشته شده بودندـبا عمير بن وهب كه خود در بدر حضور داشت و پسرش"وهب"به اسارت مسلمانان در آمده بود با هم در حجر اسماعيل نشسته بودند و بر كشتگان بدر تأسف مى‏خوردند و به ياد آنها آه سرد از دل مى‏كشيدند.
عمير بن وهب مأمور قتل رسول خدا(ص)مى‏شود.
عمير بن وهب همان كسى است كه پيش از آنكه جنگ بدر شروع شود از طرف قريش مأموريت يافت وضع لشكر مسلمانان را بررسى كند و نفرات و تجهيزات آنها را به قريش اطلاع دهد كه در جاى خود داستانش مذكور شد.چنانكه مورخين نوشته‏اند وى مردى شرور و شجاع و به بى‏باكى و تهور معروف بود و از دشمنان سرسخت پيغمبر اسلام و مسلمانان به شمار مى‏رفت و گروه بسيارى از مسلمانان را در مكه شكنجه و آزار كرده بود.
بارى دنباله سخنان صفوان بن أميه با عمير بن وهب به آنجا رسيد كه صفوان گفت:اى عمير به خدا سوگند پس از كشته شدن آن عزيزان ديگر زندگى براى ما ارزشى ندارد!عمير گفت:آرى به خدا راست مى‏گويى و اگر چنان نبود كه من قرضدار هستم و ترس بى‏سرپرست شدن عيال و فرزندانم را دارم همين امروز به يثرب مى‏رفتم و انتقام خود و همه قريش را از محمد مى‏گرفتم و او را به قتل مى‏رساندم زيرا براى رفتن به يثرب بهانه خوبى هم دارم و آن اسارت پسرم وهب است كه در دست مسلمانان مى‏باشد و براى رفتن من به يثرب و انجام اين كار بهانه خوبى است!
صفوان كه گويا منتظر چنين سخنى بود و بهترين شخص را براى انجام منظور خود و ديگران پيدا كرده بود،گفت:تمام قرضها و بدهى‏هاى تو را من به عهده مى‏گيرم و پرداخت مى‏كنم و عايله‏ات را نيز مانند عايله خود سرپرستى و اداره مى‏كنم!ديگر چه مى‏خواهى؟
عمير گفت:ديگر هيچ!و من هم اكنون حاضرم به دنبال اين كار بروم به شرط آنكه از اين ماجرا كسى با خبر نشود و مذاكراتى كه در اينجا شد جاى ديگرى بازگو نشود و مطلب ميان من و تو مكتوم بماند.
صفوان قبول كرد و عمير از جا برخاسته به خانه آمد و شمشير خود را تيز كرد و لبه آن را به زهر آب داد و به كمر بسته به مدينه آمد.
عمر با جمعى از اصحاب بر در مسجد مدينه نشسته بودند ناگهان چشمشان به عمير بن وهب افتاد كه از راه مى‏رسيد و از شتر پياده مى‏شد،با سابقه‏اى كه از او داشتندو شمشيرى را كه حمايل او ديدند بيمناك شدند كه مبادا سوء قصدى نسبت به رسول خدا(ص)داشته باشد و از اين رو پيش پيغمبر رفته و ورود او را به آن حضرت اطلاع دادند،حضرت فرمود:او را پيش من بياوريد !
گروهى از اصحاب اطراف پيغمبر(ص)نشستند و عمير را در حالى كه بند شمشيرش به دست عمر بود وارد مجلس رسول خدا(ص)كردند،همين كه چشم آن حضرت بدو افتاد به عمر فرمود:او را رها كن آن گاه به عمير فرمود:پيش بيا!
عمير پيش رفته و به رسم جاهليت گفت:"انعموا صباحا"ـصبح همگى بخيرـپيغمبر بدو فرمود:اى عمير خداوند تحيتى بهتر از تحيت تو به ما آموخته و آن سلام است كه تحيت اهل بهشت نيز همان است.
عمير گفت:اى محمد به خدا سوگند پيش از اين نيز شنيده بودم.
پيغمبر فرمود:اى عمير براى چه به اينجا آمدى؟
پاسخ داد:براى نجات اين اسيرى كه در دست شما گرفتار است و اميدوارم در آزادى او به من كمك كنيد و به نيكى درباره او با من رفتار كنيد!
رسول خدا(ص)فرمود:پس چرا شمشير حمايل كرده‏اى؟
عمير گفت:روى اين شمشيرها سياه!مگر اين شمشيرها چه كارى براى ما انجام داد؟
حضرت فرمود:راست بگو براى چه آمدى؟
گفت:براى همين كه گفتم!
رسول خدا(ص)فرمود:تو و صفوان بن اميه در حجر اسماعيل با يكديگر درباره كشتگان بدر سخن گفتيد،تو گفتى:اگر مقروض نبودم و ترس آن را نداشتم كه عيال و فرزندانم بى‏سرپرست شوند هم اكنون مى‏رفتم و محمد را مى‏كشتم!
صفوان كه اين سخن را شنيد پرداخت قرضهاى تو و سرپرستى عيالت را به عهده گرفت كه تو بيايى و مرا به قتل رسانى!ولى اين را بدان كه خدا نگهبان من است و ميان من و تو حايل خواهد شد.
عمير كه اين خبر غيبى را از آن حضرت شنيد بى اختيار فرياد زد:گواهى مى‏دهم كه‏تو رسول خدا(ص)هستى!و ما تاكنون در برابر خبرهايى كه تو از غيب و آسمانها مى‏دادى تكذيبت مى‏كرديم و دروغگويت مى‏پنداشتيم ولى اكنون دانستم كه تو پيغمبر و فرستاده خدايى زيرا از اين ماجرا كسى جز من و صفوان خبر نداشت و خدا تو را بدان آگاه ساخته و سپاسگزار اويم كه مرا به دين اسلام هدايت فرمود و به اين راه كشانيد آن گاه شهادتين را بر زبان جارى كرده و مسلمان شد،پيغمبر(ص)نيز به اصحاب فرمود:احكام اسلام و قرآن به او بياموزند و اسيرش را نيز آزاد كنند،پس از آن عمير اجازه گرفت به مكه باز گردد و به تلافى دشمنيهايى كه با اسلام نموده و شكنجه‏هايى كه از مسلمانان كرده به آن شهر برود و تبليغ اين دين مقدس را نموده و به پيشرفت آن در مكه كمك نمايد.
صفوان كه منتظر بود هر چه زودتر خبر قتل محمد(ص)به دست عمير به مكه برسد و هر روز به طور مبهم و سر بسته به مردم مكه بشارت مى‏داد كه به همين زودى خبر خوشى به مكه خواهد رسيد كه داغ و اندوه مصيبت بدر را از دلها بيرون خواهد برد و هر مسافرى كه از مدينه مى‏آمد سراغ عمير را از او مى‏گرفت ناگهان شنيد كه عمير در مدينه مسلمان شده و در زمره پيروان محمد در آمده!
اين خبر براى صفوان به قدرى ناراحت كننده بود كه قسم خورد تا زنده است ديگر با عمير سخنى نگويد و كارى به نفع او انجام ندهد.
عمير نيز به مكه آمد و به تبليغ اسلام همت گماشت و در اثر تبليغات او گروه زيادى مسلمان شدند،و پناهگاهى در برابر دشمنان اسلام گرديد.
پى‏نوشتها:
1.نگارنده گويد:سيد حميرى مديحه سراى معروف آن حضرت و خاندان عصمت اين داستان را به نظم در آورده كه چند بيت آن چنين است:
اقسم بالله و آلائه‏
و المرء عما قال مسئول‏
ان على بن ابيطالب‏
على التقى و البر مجبول‏
و انه كان الامام الذى‏
له على الامة تفضيل
تا آنجا كه گويد:
ذاك الذى سلم فى ليلة
عليه ميكال و جبريل‏
ميكال فى الف و جبريل فى‏
ألف و يتلوهم سرافيل‏
ليلة بدر مددا انزلوا
كانهم طير أبابيل‏
فسلموا لما أتوا حذوه‏
و ذاك اعظام و تبجيل
2.از آنجا كه نگارنده در روايات اسلام عباس بن عبد المطلب قبل از فتح مكه ترديد دارم و احتمال تصرف ناقلان اين گونه حديثها را كه عموما در زمان خلافت بنى عباس نقل كرده و گفته و نوشته‏اند قوى مى‏دانم،در اين قسمت هم كه اينجا نقل شده ترديد دارم ولى به منظور امانت در نقل همان گونه كه روايت شده بود نقل كرديم،البته چيزى كه مسلم است عباس بن عبد المطلب و بنى هاشم و بستگان آنها از پيروزى رسول خدا(ص)خوشحال شدند اما به انگيزه پذيرفتن دين اسلام و يا تعصب قبيله‏گرى نمى‏دانيم و الله اعلم.
3.عدسه مرضى است شبيه به طاعون كه دانه‏هايى مانند آبله در اثر آن بيمارى در بدن پيدا مى‏شود و در مدت اندكى شخص را تلف مى‏كند
غزوه سويق
چنانكه گفته شد جنگ بدر بيشتر قريش را داغدار و مصيبت زده كرده بود،و از آن جمله ابو سفيان بود كه يك پسر از دست داده بود و يك پسر او نيز به اسارت رفته بود و چند تن ديگر نيز از نزديكان و فاميلش به قتل رسيده و يا اسير شده بودند و با توجه به اينكه خود را از رؤساى قريش مى‏دانست تحمل شكست از مسلمانان نيز براى او بسيار دشوار بود،از اين رو پس از جنگ بدر قسم خورد تا انتقام خود را از پيغمبر اسلام نگيرد با زنان همبستر نشود و بدنش را شستشو ندهد.
و به همين منظور در ماه ذى حجهـيعنى دو ماه پس از جنگ بدرـبه قصد انتقام از پيغمبر اسلام با دويست تن از جنگجويان قريش به سوى مدينه حركت كرد و تا جايى به نام"ثيب"نزديكيهاى شهر مدينه پيش آمد و در آنجا همراهان خود را گذارده و چون شب شد خودش بتنهايى به سوى قلعه‏هاى يهود بنى النضير رفت و بر در خانه حيى بن اخطب يكى از سران يهود آمد ولى حيى بن اخطب وقتى دانست ابو سفيان دشمن سرسخت مسلمانان و پيغمبر اسلام است ترسيد در را به روى او باز كند،ابو سفيان ناچار شد در خانه سلام بن مشكمـيكى ديگر از سران يهود مزبورـبرود و او در را به رويش باز كرده و از وى پذيرايى به عمل آورد و اطلاعاتى نيز از وضع مسلمانان در اختيار او گذارد.
ابو سفيان پس از اين ملاقات همان نيمه شب از نزد سلام بن مشكم خارج شده پيش همراهان آمده و عده‏اى از آنها را مأمور كرد تا به نخلستانهاى اطراف مدينه يورش برند،آنها نيز خود را به نخلستان"عريض"رسانده قسمتى از آن را آتش زده و دو تن از انصار را نيز در آنجا ديدار كرده آن دو را نيز كشتند و به پايگاه خود بازگشتند.ابو سفيان بيش از آن درنگ را جايز ندانسته همان ساعت دستور حركت به سوى مكه را صادر كرد و با عجله به جانب مكه بازگشتند .
روز بعد كه رسول خدا(ص)از جريان مطلع شد ابو لبابه را در مدينه به جاى خود منصوب داشته و با جمعى به منظور تعقيب ابو سفيان از شهر خارج شد و تا جايى به نام"قرقرة الكدر"ـچهارده منزلى مدينهـپيش رفت و چون به ابو سفيان دسترسى نيافت از آنجا به شهر مدينه بازگشت.
ابو سفيان و همراهانش از ترس مسلمانان بسرعت راه مى‏پيمودند و براى اينكه سبكبار شوند و بهتر بتوانند راه بپيمايند،توشه و آذوقه راه خود را كه عبارت از"سويق"يعنى آردـبود و در كيسه‏هايى همراه خود آورده بودند روى زمين مى‏ريختند و مى‏رفتند كه تعداد زيادى از آنها نصيب مسلمانان گرديد و به همين‏مناسبت آن غزوه را"سويق"نام نهادند.
و در أواخر اين سال يعنى سال دوم يكى دو غزوه و سريه ديگر نيز به نام غزوه ذى امر (1) ،سريه عمير بن عدى و غزوه كدر اتفاق افتاد كه اكثرا رسول خدا(ص)با دشمن برخورد نمى‏كرد و چون خبر نزديك شدن پيغمبر و مسلمانان را مى‏شنيدند به كوهها و دره‏ها مى‏گريختند و اتفاق مهمى پيش نيامد.
جز اينكه ابن شهراشوب(ره)در مناقب و طبرسى(ره)در اعلام الورى داستان جالبى از غزوه ذى امر نقل كرده‏اند كه ذيلا از نظر شما مى‏گذرد:
داستانى از غزوه ذى امر
مى‏نويسند سبب اين غزوه آن بود كه به پيغمبر اطلاع دادند جمعى از قبيله غطفان به فكر افتاده‏اند تا به مدينه حمله كنند و براى اين كار افراد و اسلحه تهيه مى‏كنند،رسول خدا (ص)با چهارصد و پنجاه نفر از مسلمانان به قصد پراكنده ساختن و جلوگيرى آنها به"ذى امر"رفت و در آنجا فرود آمد رئيس قبيله مزبور شخصى بود بنام دعثور بن حارث،هنگامى كه رسول خدا و همراهان بدانجا فرود آمدند باران گرفت و رسول خدا(ص)به كنار درختى رفته بود كه باران شدت يافت و تدريجا سيلى برخاست و دره"امر"را فرا گرفت.
پيغمبر خدا در آن سوى دره بود و يارانش اين طرف دره كه سيل برخاست و ميان آن حضرت و يارانش جدايى انداخت،رسول خدا(ص)جامه خود را كه در اثر آمدن باران‏تر شده بود از تن بيرون كرد و فشارى داده روى آن درخت انداخت تا خشك شود و خود زير آن درخت خوابيد.
افراد قبيله غطفان كه در تمام اين احوال ناظر رفتار پيغمبر بودند چون آن حضرت را تنها ديدند و سيل خروشان را نيز كه مانع بزرگى ميان آن حضرت و اصحاب بود مشاهده كردند به دعثور بن حارث كهـگذشته از سمت رياست بر آنهاـمرد شجاع وبى باكى بود گفتند:فرصت خوبى براى تو پيش آمده تا بتوانى محمد را براحتى به قتل برسانى و خيال خود و ديگران را آسوده كنى زيرا اگر فرضا ياران خود را نيز در اينجا به كمك طلب نمايد آنها نمى‏توانند به او كمك كنند!
دعثور از جا برخاسته و شمشير برانى از ميان شمشيرهايى كه داشتند انتخاب كرد و همچنان تا بالاى سر پيغمبر(ص)آمد و آنجا با شمشير برهنه ايستاد و گفت:
اى محمد كيست كه اكنون بتواند تو را از دست من نجات داده و نگهبانى كند؟
رسول خدا(ص)با آرامى فرمود:"الله"!
در اين وقت جبرئيلـكه مأمور نگهبانى آن حضرت بودـدستى به سينه دعثور زد كه به زمين افتاد و شمشير از دستش به يكسو پريد!
رسول خدا(ص)از جا برخاست و شمشير را برداشته بالاى سر او آمد و فرمود:
ـكيست كه اكنون تو را از دست من حفظ كند؟
دعثور گفت:هيچكس،و من براستى گواهى مى‏دهم جز خداى يگانه خدايى نيست و تو هم پيغمبر و فرستاده خدايى!و به خدا سوگند از اين پس هرگز دشمنى را عليه تو جمع آورى نخواهم كرد .
در اين وقت رسول خدا(ص)شمشيرش را به او داد و دعثور برخاسته به راه افتاد،سپس روى خود را به آن حضرت كرده گفت:
به خدا سوگند تو بهتر از من هستى!
اين را گفته و به نزد قبيله خود برگشت و چون از وى پرسيدند:چه شد كه او را نكشتى؟گفت :مردى سفيد پوش و بلند قامت را ديدم كه بر سينه‏ام زد و چنانكه ديديد به پشت روى زمين افتادم و دانستم كه او فرشته‏اى بود و گواهى دهم كه محمد رسول خداست و از اين پس ديگر كسى را عليه او تحريك نخواهم كرد. (2) و به دنبال اين گفتار مردم را به اسلام دعوت كرد و از آن پس مسلمان گرديد.
پيمان شكنى يهود...
جنگ بدر و شكست قريش به هر اندازه براى مسلمانان عظمت و شكوه و شادى آفريد براى يهوديان ساكن در مدينه و اطراف آن ترس و وحشت و ناراحتى ايجاد كرد،زيرا تا به آن روز يهوديان آن منطقه اهميت زيادى به تبليغات اسلام و پيشرفت مسلمانان نمى‏دادند و خطرى از اين ناحيه احساس نمى‏كردند اما پيروزى مسلمانان در جنگ بدر قدرت و نيروى آنها را آشكار ساخت و يهوديان با همه ثروت و جمعيتى كه داشتند به فكر افتادند كه وقتى قريش با آن همه قدرت و ساز و برگ جنگى و عظمت ديرين در برابر پيروان اين دين جديد شكست بخورند،چيزى نخواهد گذشت كه به حساب آنها هم مى‏رسند و آن وقت يا بايد دين اسلام را بپذيرند و يا به جنگ و جدال برخيزند و در انتظار سرنوشت نامعلومى باشند.
و به همين سبب از همان روزهاى نخست كه خبر پيروزى مسلمانان به مدينه رسيد و بخصوص هنگامى كه اين خبر قطعى شد بزرگان يهود زبان به شماتت و سرزنش مسلمانان گشوده و گفتند:اينان به قتل نزديكان و خويشان خود دست زده و قطع رحم كرده‏اند و اشعارى در هجو مسلمانان سروده و در مجالس و محافل مى‏خواندند و بر كشتگان قريش اشك ريخته و مرثيه مى‏گفتند و به خصوص كعب بن اشرف،يكى از بزرگان و سرشناسان آنها كه از زيبايى اندام و چهره نيز برخوردار بود به مكه آمد و به ميان قريش رفت و از كشته شدن بزرگان قريش تأسفها خورد و مرثيه‏ها سرود و آنان را بر ضد مسلمانان و جنگ با آنها تحريك كرده و قول همه گونه مساعدت در جنگ را به آنها داد و به مدينه بازگشت،و چون به مدينه آمد دشمنى خود را با مسلمانان آشكار ساخته و تدريجا براى اهانت و آزار بيشتر آنها،اشعار عاشقانه‏اى در توصيف زنان مسلمان سروده و در سر كوى و برزن مى‏خواند،و بدين ترتيب آشكارا پيمانى را كه با مسلمانان بسته بودند تا عليه آنها اقدامى نكنند،شكستند.
اين اخبار تدريجا به گوش پيغمبر اسلام مى‏رسيد و فكر آن حضرت را نسبت به خطر تازه‏اى كه از نزديك و داخل شهر مدينه متوجه اسلام و مسلمين شده بود به خود مشغول مى‏داشت و بالاتر از آنكه اعمال و رفتار كعب بن اشرف،دشمنان ديگرمسلمانان را در ميان يهود و ديگران جسور و دلير مى‏كرد و آنان نيز به تحريك دشمنان اسلام و سرودن اشعارى در مذمت مسلمانان و رهبر بزرگوار ايشان دست زدند،كه نام دو تن از ايشان به نام عصماء دختر مروان يهودى و سلام بن ابى الحقيقـيكى از بزرگان يهود خيبرـدر تاريخ آمده كه عصماء با سرودن اشعار در مذمت مسلمانان و پيغمبر،آن حضرت را مى‏آزرد،و سلام بن ابى الحقيق دشمنان آن حضرت را بر ضد او تحريك مى‏كرد.
سرانجام رسول خدا(ص)اندوه درونى خود را با مسلمانان در ميان نهاده و دفع آنها را از ايشان خواست و چند تن از مسلمانان غيور و شجاع كه با يهود مزبور نيز همپيمان و يا فاميلى نزديك داشتند كشتن آن سه را به عهده گرفتند و طولى نكشيد كه هر سه آنها طبق نقشه‏هاى قبلى و دقيق،شبانه به قتل رسيدند و قاتل هم معلوم نشد،ولى در واقع بر طبق طرحى كه انجام شده بود كعب بن اشرف به دست ابو نائله و رفقايش كشته شد (3) و سلام بن ابى الحقيق به وسيله عبد الله بن عتيك و همراهان او به قتل رسيد و عصماء نيز به دست عمير بن عدى به قتل رسيد.
قتل اين سه نفر رعب و وحشتى در دل يهود انداخت و دانستند كه مسلمانان در برابر تحريكات و دشمنى آنها بى‏تفاوت و آرام نخواهند نشست و عكس العمل نشان مى‏دهند.
به موازات اين مبارزات پيغمبر بزرگوار اسلام به موعظه و اندرز آنها اقدام كرد و روزى آنان را در بازار خودشانـبازار بنى قينقاعـجمع كرده و خطابه‏اى ايراد كرد و از آن جمله فرمود:
"اى گروه يهود!بياييد و از خدا بترسيد و بيم آن را داشته باشيد كه همان عذابى را كه بر سر قريش فرود آورد بر سر شما فرود آورد.بياييد و مسلمان شويد زيرا شما بخوبى دانسته‏ايد كه من پيامبر خدا و فرستاده از جانب اويم و اين چيزى است كه آن را در كتابهاى خود خوانده‏ايد و خداى تعالى در اين باره از شما پيمان گرفته..."
يهوديان در صدد تكذيب سخنان آن حضرت بر آمده و گفتند:اى محمد تو خيال‏كرده‏اى ما نيز مانند قريش هستيم،از اينكه با گروهى مردم بى‏خبر از فنون جنگى رو به رو شده و پيروز گشته‏اى مغرور مباش و اگر به جنگ ما بيايى خواهى دانست كه ما چگونه مردمانى هستيم.
محاصره و اخراج يهود بنى قينقاع
به دنبال اين جريانات عمل ناهنجارى از آنها سر زد كه پيغمبر خدا تصميم گرفت كار يهود مزبور را يكسره كند و خيال خود و مسلمانان را از اين دشمن خطرناك داخلىـكه به گفته يكى از نويسندگان به صورت ستون پنجمى براى قريش در برخوردهاى آينده در آمده بودند و از پشت به اسلام خنجر مى‏زدندـآسوده سازد.
ماجرا از اينجا شروع شد كه زن مسلمانى به بازار يهوديان آمد تا زيورى براى خود بخرد،يهوديان اصرار داشتند آن زن روى خود را باز كند ولى آن زن كه نشسته بود خوددارى مى‏كرد تا اينكه يكى از يهوديان يا همان زرگرى كه مى‏خواست زيورى به او بفروشد از جا برخاسته بى آنكه آن زن بفهمد دامن پيراهنش را از پشت سر بلند كرد و به بالاى آن گره زد،زن مسلمان بى‏خبر از همه جا همين كه از جا برخاست قسمت پايين بدنش از پشت نمايان شد و يهوديان خنديدند .
زن كه متوجه ماجرا شد فرياد كشيد و مسلمانان را به يارى خواند و يكى از مسلمانان كه شاهد بود پيش آمده و به آن مرد يهودى كه اين عمل را انجام داده بود حمله كرد و او را كشت،يهوديان نيز به آن مرد مسلمان حمله كرده و او را كشتند،مسلمانان ديگر كه قضيه را شنيدند بسختى برآشفتند و رسول خدا(ص)تصميم به جنگ با آنها گرفت،و دستور حركت به سوى قلعه‏هاى ايشان صادر شد و مسلمانان به دنبال پيامبر اسلام به راه افتادند و خانه‏هاى ايشان را محاصره كردند.
اين محاصره پانزده روز طول كشيد و يهود بنى قينقاع كه ديدند تاب مقاومت در برابر محاصره و همچنين جنگ با مسلمانان را ندارند تسليم شدند،ولى عبد الله بن ابىـكه هنوز در ميان مردم مدينه نفوذى داشت و ضمنا با يهود مزبور نيز همپيمان بودـدخالت كرده و به هر ترتيبى بود از كشتن آنها به دست مسلمانان جلوگيرى كرد ورسول خدا(ص)از كشتن آنها صرفنظر نمود ولى دستور داد از مدينه و اطراف شهر كوچ كنند و خانه و زندگى را ترك گفته به جاى ديگرى مهاجرت كنند و آنها نيز به صورت دسته جمعى به"أذرعات"شام كوچ كردند.
اخراج يهود مزبور براى مسلمانان پيروزى بزرگى بود زيرا گذشته از اينكه خيالشان از اين دشمن خطرناك آسوده شد خانه و زندگى آنها نيز به غنيمت مسلمانان در آمد و اموال زيادى از اين راه نصيب آنها گرديد.
سريه زيد بن حارثه
در خلال مطالب گذشته گفتيم قريش هر ساله كاروانى تجارتى به شام مى‏فرستاد و اموال تجارتى خود را از قبيل پوست،كشمش،نقره و غيره بدانجا مى‏بردند و در مقابل خوار و بار،مواد غذايى،پارچه و غيره خريدارى كرده و به حجاز مى‏آوردند و چنانكه در قرآن كريم نيز (4) بدان اشاره شده آنها دو مسافرت تجارتى در سال داشتند يكى در تابستان و يكى در زمستان،در تابستان كه هوا گرم بود به سوى شام و در زمستان به يمن مى‏رفتند چنانكه قبلا نيز اشاره شد.
وضع آب و هوا و مساعد نبودن سرزمين حجاز براى كشت و زرع اين مسافرتها را براى آنان به صورت اجبارى در آورده بود و آنان براى امرار معاش و ادامه زندگى ناچار به مسافرت و تجارت بودند.پس از جنگ بدر و شكست قريش،مسافرت به شام و حركت دادن كاروان بدان سو با خطر برخورد با مسلمانان كه در نواحى يثرب سكونت داشتند،مواجه شد بخصوص كه قبايل اطراف نيز با پيغمبر اسلام پيمان بسته بودند و قريش نيز كه ناچار به ادامه مسافرت به شام و تجارت بودند به پيشنهاد اسود بن مطلب راه كاروان را از ساحل دريا به راهى كه به سوى عراق مى‏رفت تغيير دادند و دليلى هم كه اسود بن مطلب براى پيشنهاد خود آورد اين بود كه گفت:راه عراق كوهستانى است و بيابانهاى وسيعى دارد و مسلمانان بدان بيابانها وارد نخواهند شد.
بدين ترتيب كاروان قريش كه ابو سفيان نيز در ميان آنها بود با كالايى كه قيمت آن به‏صد هزار درهم مى‏رسيد به سوى شام حركت كرد،و خبر آن به گوش مسلمانان رسيد و رسول خدا(ص)زيد بن حارثه را با صد سوار مأمور كرد سر راه آنها بروند و آنها نيز تا جايى به نام"قردة"پيش رفتند و در آنجا به كاروان مزبور برخوردند و بر آنها حمله برده و شتران و اموال ايشان را گرفته به مدينه آوردند و ابو سفيان و افراد ديگرى نيز كه همراه كاروان بودند ناچار به فرار شده به مكه بازگشتند و بدين ترتيب بزرگترين غنيمت نصيب مسلمانان گرديد.
اين حادثه با توجه به شكست قبلى قريش در جنگ بدر و عزادار شدن آنها در مرگ كشتگان و بزرگان خويش،آنان را در انتقام گرفتن از مسلمانان و ايجاد امنيت در راه تجارتى خود مصممتر ساخت و مقدمات يك جنگ خونين ديگر و حمله به مدينه را فراهم نمود.
قريش تنها راه نجات خود را از اين محاصره اقتصادى و جبران شكستهاى گذشته در آن ديدند كه تمام قواى خود را در يك جا متمركز ساخته و هر چه را در اختيار و امكان دارند به كار برده و ضربه محكمى به مسلمانان و پيروان پيغمبر اسلام بزنند،كه منجر به جنگ احد گرديد،چنانكه در صفحات آينده خواهيم خواند.
ازدواج با حفصه
حفصه دختر عمر بن خطاب بود كه رسول خدا(ص)در ماه شعبان سال دوم هجرت او را به عقد خويش در آورد و سبب آن نيز اين شد كه هفت ماه پيش از اين ازدواج،حفصه شوهر خود خنيس بن حذافة را در مدينه از دست داد و خنيس از دنيا رفت،براى عمر كه هنوز وضع مرتب و سر و سامانى در مدينه نداشت و از طرفى خود را از شخصيتهاى بزرگ قريش مى‏دانست نگهدارى بيوه خنيس كار دشوارى بود و از اين رو به ابو بكر و عثمان كه از مهاجرين بودند و وضع بهترى داشتند پيشنهاد كرد تا حفصه را به همسرى خويش در آورند ولى آن دو زير بار نرفته و اين پيشنهاد را نپذيرفتند،عمر كه با رد اين پيشنهاد از طرف ابو بكر و عثمان بيشتر ناراحت و آزرده خاطر شد به عنوان شكايت از آن دو و شايد به منظور عنوان كردن اصل ماجرا وپيشنهاد ضمنى ازدواج حفصه با رسول خدا،شرح حال خود و گرفتاريهايش را نزد پيغمبر اسلام مطرح كرد و رسول خدا(ص)كه منظور او را به خوبى درك كرده بودـبا اينكه قلبا علاقه‏اى به حفصه نداشتـتمايل خود را به ازدواج با حفصه اظهار كرد و بدين ترتيب عمر را خوشحال و خورسند از پيش خود بازگرداند و اين ازدواج صورت گرفت و از همان آغاز معلوم بود كه پيغمبر اسلام به خاطر دلجويى از عمر و تحكيم ارتباط با او و قوم و قبيله‏اش اين كار را انجام داد و گرنه خود عمر نيز مى‏دانست كه پيغمبر علاقه‏اى به حفصه ندارد و در ماجرايى كه منجر به طلاق او از طرف رسول خدا(ص)گرديد و دوباره به خاطر عمر رجوع كرد عمر به دخترش حفصه گفت:دخترم !تو به عايشه نگاه نكن و رسول خدا(ص)را ميازار كه به خدا من مى‏دانم پيغمبر تو را دوست ندارد و اگر به خاطر من نبود رجوع نمى‏كرد. (5)
و در پايان حوادث سال دوم بايد داستان حديث"سد ابواب..."را نيز ضميمه كنيد،كه ما چون پيش از اين در حوادث سال اول به مناسبت ساختمان مسجد مدينه اجمال آن را نقل كرده‏ايم تكرار نمى‏كنيم و براى تفصيل و تحقيق بيشتر نيز بايد به كتابهاى مفصلى كه در اين باره نوشته شده مراجعه نماييد.
پى‏نوشتها:
1.برخى از مورخين اين غزوه را در سال سوم ذكر كرده‏اند.
2.گروهى از مورخين نظير اين داستان را در جنگ ذات الرقاع كه در سال چهارم يا پنجم اتفاق افتاد ذكر كرده و به جاى"دعثور"نيز"غورث"ذكر شده و در كتاب شريف كافى نيز از امام صادق (ع)همان گونه نقل شده است،و الله أعلم.
3.و در برخى از تواريخ قتل كعب بن اشرف را به دست محمد بن مسلمه و در سال چهارم هجرت ذكر كرده‏اند.
4.سوره قريش.
5.الاصابة،ج 4،ص .265
.
24
26به ترتيبى كه گفته شد قرشيان تصميم گرفتند با تمام قوا و تجهيزات خود به مسلمانان حمله كنند و خيال خود را از اين خطر سختى كه عظمت و زندگانى آنها را تهديد به نابودى مى‏كرد آسوده سازند.ابن هشام مى‏نويسد:صفوان بن اميه به ابو سفيان پيشنهاد كرد تمام اموال تجارتى را كه پيش از جنگ بدر به مكه آمده بود،صرف خريد اسلحه و تجهيزات جنگى كنند و اين پيشنهاد پذيرفته شد و از سوى ديگر براى تهيه افراد و سربازان جنگى از تمام قبايل اطراف مكه مانند بنى كنانه و مردم تهامه نيز كمك گرفتند و حتى افراد مؤثرى چون ابو عزة شاعر را كه در جنگ بدر اسير شده بود و با تعهد به اينكه كسى را بر ضد اسلام و پيغمبر مسلمانان تحريك نكند آزاد شده بود،با خود همراه كرده و با اشعار حماسه‏اى كه گفت مردم را به جنگ با مسلمانان تحريك كرد و بدين ترتيب روزى كه لشكر قريش از مكه حركت كرد سه هزار مرد شمشير زن كه دويست اسب و سه هزار شتر و هفتصد مرد زره پوش با خود داشتند،در نقل ديگر با سه هزار سوار و دو هزار پياده نظام حركت كردند.
و براى اينكه سربازان را در وقت جنگ بيشتر به انتقامجويى و دلاورى تحريك كنند گروهى از زنان را نيز همراه برداشتند تا به خاطر دفاع از آنها هم كه شده در ميدان جنگ بيشتر پايدارى كنند،گذشته از آنكه مى‏خواستند حماسه‏سرايى و خواندن سرودهاى جنگى زنان با آهنگ مخصوصى كه دارند سبب تهييج بيشترى براى سربازان گردد و با اينكه جمعى از قريش با بردن زنان مخالف بودند ولى نظريه‏طرفداران حركت آنها مورد تأييد قرار گرفت و به گفته مورخين پانزده زن نيز همراه لشكر قريش حركت كرد.
در ميان آنها زنى كه از همه بيشتر براى رفتن اصرار داشت و جنب و جوش به خرج مى‏داد و پاسخگوى مخالفان حركت آنها بود"هند"همسر ابو سفيان بودـكه بعدا به هند جگر خوار معروف گرديدـو چون پدر و برادر و فرزند و عمويش در جنگ بدر كشته شده بودند بيشتر از ديگران تشنه انتقام بود،و هم او بود كه در جنگ احد با پولها و جواهرات و وعده‏هايى كه به"وحشى"داد سبب قتل حمزهـعموى پيغمبرـگرديد.
در مدينه
رسول خدا(ص)آن روز به محله قبا آمده بود و داشت از مسجد قبا خارج مى‏شد و تازه مى‏خواست سوار بر الاغ مخصوص خود گردد كه پيكى راهوار از راه رسيد و شتابانه پيش آمد و نامه‏اى سربسته به دست آن حضرت داد.
نامه راـچنانكه گفته‏اندـعباس بن عبد المطلب عموى پيغمبر كه در مكه به سر مى‏برد و در سلك بت پرستان زندگى مى‏كرد بدان حضرت نوشته بود و از تصميم قريش و حركت آنان و عده جنگجويان و ساير خصوصيات لشكر آنها،رسول خدا(ص)را مطلع ساخته بود.
پيغمبر به شهر آمد و يكى دو نفر را به سوى مكه فرستاد تا وضع لشكر قريش را از نزديك گزارش دهند آنها نيز لشكريان را در نزديكى مدينه ديدار كرده و آنچه را ديده بودند به پيغمبر گزارش دادند و رسول خدا(ص)گزارش آنان را با آنچه عباس بن عبد المطلب نوشته بود يكسان ديد.
براى مقابله با آنها و تدبير كار،پيغمبر(ص)دستور داد مردم مدينه در مسجد اجتماع كنند و آراء و پيشنهادهاى خود را بيان كنند،خود آن حضرت و جمعى از بزرگان و سالمندان و از آن جمله عبد الله بن أبى طرفدار ماندن در شهر و قلعه‏دارى بودند و معتقد بودند كه جنگ در داخل برج و باروى شهر و در پيش روى زن و فرزند شكست ناپذير است و مردان و سربازان در چنين موقعيتى تا پاى جان و با تمام نيرو و توان مى‏جنگند،اما گروهى از جوانان پرشور كه در جنگ بدر حاضر نبودند و مى‏خواستند غيبت خود را در آن روز تلافى كنند و برخى ديگر از آنها كه منظره بدر را ديده بودند و خيال مى‏كردند هيچ نيرويى بر آنها چيره نخواهد شد و از طرفى ماندن در خانه و حصار را براى خود نوعى سرشكستگى و زبونى و خوارى محسوب مى‏كردند،به خارج شدن از شهر و جنگ در ميدان باز اصرار و پافشارى داشتند و سرانجام هم نظريه اين دسته غالب گرديد و رسول خدا(ص)نيز به خانه آمد و زره جنگ به تن كرده از شهر خارج شد.
هنگامى كه پيغمبر(ص)از شهر خارج شد هزار نفر مرد جنگجو همراه آن حضرت بود ولى مقدارى كه راه رفتند عبد الله بن أبى با سيصد تن از همراهان خود به بهانه اينكه با نظر او مخالفت شده از بين راه برگشتند و پيغمبر خدا با هفتصد نفر به سوى احد پيش رفتند.
"احد"نام جايى است در يك فرسنگى مدينه كه يك رشته كوه،آن قسمت از بيابان را با بيابانهاى ديگر از هم جدا مى‏سازد.
لشكريان قريش قبل از آمدن مسلمانان در آنجا موضع گرفته و آماده جنگ انتقامى خود شده بودند،هنگامى كه رسول خدا(ص)بدانجا رسيد لشكريان خود را طورى ترتيب داد كه كوه احد را پشت سر خود و دشمن را پيش رو قرار دادند و هر دو لشكر آماده جنگ گرديدند.
پيوستن چند تن از مسلمانان به رسول خدا(ص)و نمونه‏اى از جانبازى آنان و تربيت اسلام
روزى كه پيغمبر(ص)به سوى احد حركت كرد روز جمعه بود و جنگ در روز بعد يعنى روز شنبه واقع شد،افرادى بودند كه به واسطه گرفتاريهاى داخلى در آن روز نتوانستند همراه مسلمانان به احد بروند ولى از آن شور و عشق بى‏حدى كه به شهادت و جانبازى در راه دين و دفاع از رهبر عالى قدر اسلام داشتند روز ديگر،صبح زودخود را به احد رسانده و در ميدان جنگ نيز بى‏باكانه به دشمن حمله كرده و پس از دلاوريها و شجاعت و پايدارى خيره كننده خودـدر اثر نافرمانى برخى از جنگجويان از دستور رسول خدا به شرحى كه پس از اين خواهد آمدـاينان به آرزوى ديرينه خود يعنى شهادت در راه دين نايل شدند.
عمرو بن جموح
از آن جمله عمرو بن جموح بود كه پيش از اين در داستان اسلام مردم مدينه نام او را ذكر كرده و كيفيت اسلام او را بيان داشتيم،اين مرد با اينكه از يك پا لنگ بود و بسختى راه مى‏رفت و طبق قانون اسلام از جنگ و حضور در ميدان كارزار معاف و معذور بود اما از آنجا كه سخت عاشق شهادت و جانبازى در راه دين بود،فرزندانش نتوانستند جلوى او را از رفتن به احد بگيرند،وى كه چهار پسر بزرگ داشت و هر كدام سربازى دلير براى اسلام و از مدافعان فداكار رسول خدا(ص)بودند پس از رفتن فرزندانش آماده حركت به سوى احد گرديد،اقوام و بستگانش جلوى او را گرفته و بدو گفتند:
ـتو مردى لنگ هستى و از رفتن به جنگ معذورى،و از سوى ديگر فرزندانت را به جنگ فرستاده‏اى،و بدين ترتيب خواستند،مانع حركت او شوند،اما عمرو به اين سخنان قانع نشده بدانها گفت:
ـمگر ممكن است آنان به بهشت روند و من پيش شما بنشينم؟
همسرشـكه هند دختر عمرو بن حرام بودـگويد:در آن حال او را ديدم كه به خانه آمد و لباس جنگ پوشيده به راه افتاد و هنگامى كه مى‏خواست از در خانه بيرون برود سر به سوى آسمان بلند كرده گفت:"اللهم لا تردنى الى أهلى"!
[پروردگارا مرا پيش خاندانم باز مگردان!]
اين را گفته و خود را به پيغمبر رسانيد و عرض كرد:اى رسول خدا پسران و خويشان من مى‏خواهند مرا از سعادت جهاد در راه دين و شهادت باز دارند ولى من آرزو دارم كه با همين پاى لنگ در بهشت راه بروم!رسول خدا(ص)بدو فرمود:خدا تو را از جهاد معذور داشته،اما عمرو راضى نمى‏شد باز گردد تا آنكه رسول خدا(ص)رو به فرزندان و خويشانش كرده فرمود:
چرا مانع او مى‏شويد او را به حال خود واگذاريد شايد خداوند شهادت را روزى او گرداند !
اين سخن رسول خدا(ص)سبب شد كه كسى از حضور او در ميدان ممانعت و جلوگيرى نكند و همان طور كه آرزو داشت در ميدان جنگ شربت شهادت نوشيد و اين سعادت بزرگ نصيب او گرديد.
و هنگامى كه هند،همسر او،به احد آمد و جنازه او را بر شتر بست تا به شهر مدينه بياورد و مقدارى راه رفت ناگهان ديد شتر از رفتن به سوى مدينه خوددارى مى‏كند و ايستاد و پيوسته سر خود را به سوى همان سرزمين احد برگردانده و باز مى‏گردد.
وقتى جريان را به رسول خدا(ص)گزارش دادند پيغمبر فرمود:شتر مأموريتى دارد!و سپس از همسرش پرسيد:آيا عمرو در هنگام حركت چيزى مى‏گفت؟
عرض كرد:آرى در آن هنگام رو به قبله ايستاد و سر به سوى آسمان بلند كرده گفت:"اللهم لا تردنى الى اهلى"!
حضرت فرمود:او را در همين سرزمين دفن كنيد،و قبر او و شهداى ديگر"احد"هم اكنون در هر سال مزار ميليونها مسلمان است كه با چشمان اشك بار و دل سوخته بر سر آن قبرها ايستاده و بر آنها درود مى‏فرستند.
حنظلة بن ابى عامر
حنظله جوانى بود از انصار مدينه و پدرش ابو عامر در سلك دشمنان اسلام و در ميان لشكر قريش بود و تا پايان عمر نيز به حال كفر باقى ماند،اما حنظله فرزند او از مسلمانان پر شور و فداكار انصار به شمار مى‏رفت و چون مسلمانان براى جنگ احد بسيج شدند و مى‏خواستند حركت كنند مصادف شده بود با شب زفاف و عروسى او و از اين رو به نزد رسول خدا(ص)آمده و ماندن در مدينه و يا رفتن همراه سپاه مسلمانان را به نظر آن حضرت موكول كرد و رسول خدا(ص)به او اجازه داد آن شب را درمدينه بماند و عروسى كند.
حنظله آن شب را در مدينه ماند و مراسم عروسى انجام گرفت و فردا صبح زود،روى ايمان و عشقى كه به جهاد در راه دين و دفاع از رهبر عالى‏قدر خود داشت پيش از آنكه غسل جنابت كند شتابانه آماده حركت به سوى احد گرديد.
على بن ابراهيم(ره)نقل كرده:هنگامى كه حنظله خواست روانه ميدان جنگ شود همسرشـكه دختر عبد الله بن ابى بودـپيش آمده و جلوى او را گرفت و به نزد چهار تن از مردان انصار فرستاد و چون آنان حاضر شدند به حنظله گفت:در حضور اينان شهادت بده كه ديشب با من عروسى كرده‏اى و عمل زناشويى انجام شد و حنظله گواهى داد.
و چون حنظله به راه افتاد،از آن زن پرسيدند:براى چه اين كار را كردى؟گفت:دوش در خواب ديدم كه گويا آسمان شكافته شد و حنظله وارد آسمان گرديد و سپس بسته شد و من از اين خواب دانستم كه حنظله در اين جنگ به شهادت خواهد رسيد،خواستم تا شما بدانيد او با من عروسى كرده كه اگر حامله شدم معلوم باشد فرزند حنظله است(و مورد تهمت قرار نگيرم). (1)
و به هر ترتيب حنظله با سرعت به ميدان جنگ آمد و با شجاعت و شهامتى كه در گير و دار جنگ از خود نشان داد خود را به ابو سفيان سركرده لشكر قريش رسانيد و اسب او را پى كرد و چيزى نمانده بود كه او را به قتل برساند،ولى ابو سفيان در حالى كه پياده از برابر شمشير حنظله مى‏گريخت مشركان را به كمك طلبيد و سرانجام يكى از آنها به نام شداد بن اوس سر راه بر حنظله گرفت و پس از زد و خوردى كه با هم كردند حنظله را به قتل رسانيد و ابو سفيان در مدح او اشعارى سرود و تا زنده بود حيات و زندگى خود را مرهون او مى‏دانست .
و چون جنگ به پايان رسيد رسول خدا(ص)درباره او فرمود:حنظله را فرشتگان غسل دادند و هنگامى كه وضع حال او را از همسرش پرسيدند؟گفت:حنظله وقتى ازخانه بيرون رفت جنب بود و با همان حال جنابت به جنگ رفته بود و از آن پس در تاريخ به"حنظله غسيل الملائكه"معروف گرديد .
صف آرايى دو لشكر
روز شنبه نيمه ماه شوال بود كه هر دو لشكر در"احد"برابر يكديگر قرار گرفته و براى جنگ و كارزار آماده شده و صف آرايى كردند.رسول خدا(ص)لشكريان خود را كه هفتصد نفر بودند چنان قرار داد كه پشت آنها به كوه احد و رو به سوى مكه و لشكريان قريش بود و چون در كوه احد دره و شكافى قرار داشت كه دشمن مى‏توانست از آنجا خود را به مسلمانان رسانده و از آن سو حمله كنند،پيغمبر(ص)عبد الله بن جبير را با پنجاه نفر تيرانداز در آنجا گماشت و بدانها دستور داد از آن دره نگهبانى كنند و مراقب باشند تا دشمن از آنجا حمله نكند،و چون مى‏دانست نگهبانى آن دره براى پيروزى لشكريان بسيار مؤثر است سفارش و تأكيد زيادى به آنها كرده و به گفته برخى از ناقلان حديث،بدانها فرمود:اگر ديديد ما دشمن را شكست داده و تا مكه نيز آنها را تعقيب كرديم شما از جاى خود حركت نكنيد و اگر هم ديديد آنها ما را شكست داده تا وارد مدينه شدند باز هم شما از جاى خود حركت نكنيد و در روايت شيخ مفيد(ره)است كه فرمود:اگر ديديد همگى ما نيز كشته شديم شما از جاى خود حركت نكنيد،زيرا شكست ما از همين جا شروع خواهد شد.
ابو سفيان نيز صف آرايى لشكر كرده و چون متوجه اهميت آن تنگه شد خالد بن وليد را با دويست نفر شمشير زن مأمور كرد تا در كمين آن پنجاه نفر باشند و بدو دستور داد وقتى ديديد دو لشكر به هم ريختند اگر توانستيد از اين تنگه سرازير شده و شمشير در آنها بگذاريد .
آن گاه رسول خدا(ص)در برابر لشكر ايستاده و خطبه‏اى ايراد كرد و ضمن سفارش به پايدارى و استقامت در برابر دشمنان دين و جهاد در راه خدا پاره‏اى از احكام اسلام را نيز بيان فرمود،و در اين وقت بود كه ابو سفيان به نزد پرچمداران قريش كه در رأس آنها طلحة بن ابى طلحه قرار داشت و او را"كبش الكتيبة"يعنى مهتر و سردار لشكرمى‏خواندند آمده گفت :شما بخوبى مى‏دانيد كه هر چه بر سر ما بيايد از ناحيه شما خواهد آمد و در جنگ بدر به خاطر افتادن پرچم بود كه ما شكست خورديم،اكنون ببينيد اگر تاب نگهدارى و محافظت آن را نداريد پرچم را به ما بسپاريد تا ما بخوبى از آن نگهدارى كنيم.
اين حرف بر طلحه گران آمد و برآشفت و بدو گفت:آيا به ما چنين مى‏گويى؟به خدا من امروز اين پرچمها را تا وسط حوضهاى مرگ پيش مى‏برم و تا آخرين قطره خون خود از آنها دفاع خواهم كرد و به دنبال آن گفتار خود را به ميان دو لشكر رسانده و مبارز طلبيد و به خاطر غرورى كه داشت از روى تمسخر فرياد زد:
دنباله اين ماجراى جانگداز را ابن هشام از خود وحشى اين گونه نقل كرده است كه گفت:من در آن زمان غلام جبير بن مطعم بودم و عموى جبير يعنى طعيمة بن عدى در جنگ بدر به دست مسلمانان كشته شده بود و چون جنگ احد پيش آمد و سپاه قريش به سوى مدينه حركت كرد جبير به من گفت:اگر بتوانى در اين جنگ حمزة بن عبد المطلب عموى محمد را به جاى عموى من طعيمة بكشى تو را آزاد خواهم كرد،من كه بزرگ شده حبشه بودم و در پرتاب كردن حربه مانند حبشيان ديگر مهارت داشتم به همراه قريش به مدينه آمدم و جنگ كه شروع شد سراغ حمزه را گرفتم و چون او را به من نشان دادند همه جا مانند سايه او را تعقيب كرده و مراقب بودم تا فرصتى به دست آورده و"زوبين" (2) خود را به سوى او پرتاب كنم.
حمله‏هاى حمزه بسيار سخت بود و به هر سو كه حمله مى‏كرد صفوف منظم قريش را از هم مى‏دريد و كسى نمى‏توانست در برابر او مقاومت كند،من نيز كه در كمينش بودم گاهى ناچار مى‏شدم در پشت درخت و يا سنگى مخفى شوم تا مبادا چشمش به من افتاده و مرا بكشد.
تا هنگامى كه سباع بن عبد العزى در پيش روى او در آمد و حمزه سرگرم قتل او گرديد در اين وقت فرصتى به دست آوردم و زوبين خود را حركتى دادم و به سوى او پرتاب كردم و آن حربه تهيگاه حمزه را شكافت و از ميان دورانش خارج گرديد.
حمزه برگشت تا خود را به من برساند و انتقام گيرد ولى من فرار كرده و او نتوانست به من برسد و روى زمين افتاد،من همچنان ايستادم تا چون جان سپرد،پيش رفته و زوبين خود را از تهيگاهش بيرون آوردم و چون منظورم حاصل شده بود به ميان لشكرگاه رفته و آسوده خاطر نشستم زيرا هدف من تنها كشتن حمزه و آزاد شدن بود كه آن را انجام داده بودم،و چون به مكه بازگشتم جبير مرا آزاد كرد (3) و در نقل ديگرى است كه وحشى پس از قتل حمزه شكم آن جناب را دريد و جگرش را بيرون آورد و براى هند دختر عتبة برد،و هند قطعه‏اى از آن جگر را بريده و در دهان گذارد ولى نتوانست بخورد و آن را بيرون انداخت و به شكرانه اين مژده و طبق وعده‏اى نيز كه داده بود طلا و جواهرات خود را بيرون آورده به وحشى داد.
"اى محمد شما عقيده داريد با شمشيرهاى خود ما را به دوزخ مى‏فرستيد و ما نيز شما را به بهشت روانه مى‏كنيم،پس هر كدام از شما كه آرزوى رفتن بهشت را دارد به جنگ من بيايد."
على(ع)كه اين سخن را شنيد شتابان به سوى او رفت و با خواندن اين ارجوزه آمادگى خود را براى جنگ با او اعلام فرمود:
يا طلح ان كنتم كما تقول‏
لكم خيول و لنا نصول‏فاثبت لننظر اينا المقتول‏
و اينا أولى بما تقول‏فقد أتاك الاسد الصئول‏
بصارم ليس به فلول‏ينصره القاهر و الرسول‏طلحه گفت:اى"قضم"مى‏دانستم كه جز تو كسى جرئت كارزار و جنگ مرا نخواهد داشت.
اين را گفته و حمله كرد،على(ع)ضربت او را با سپرى كه داشت دفع نمود و خود شمشيرى بر سر او زد كه كاسه سر او را از وسط شكافت و همچنان تا چانه‏اش را از ميان دو نيم كرد و بر زمين افتاد و به نقلى شمشيرى حواله پاى او كرد كه هر دو ران را با هم قطع كرد و از پشت بر زمين افتاد،با كشته شدن طلحه برادرش عثمان بن أبى طلحه پيش آمد و پرچم را برداشت او نيز به شمشير على(ع)از پاى در آمد و همچنين يكى پس از ديگرى تا نه تن از قبيله بنى عبد الدار كه پرچمدار قريش بودند هر كدام پرچم رابه دست گرفتند و به شمشير على بن ابيطالب(ع)و برخى نيز با تيرهاى كارى عاصم بن ثابت(كه در تيراندازى مهارت فوق العاده‏اى داشت)از پاى در آمدند.
ديگر كسى جرئت نكرد آن پرچم ميشوم را بردارد تا اينكه زنى به نام عمره دختر علقمه پيش آمد و آن پرچم را برداشته روى زمين نصب كرد.
كشته شدن پرچمداران رعب عجيبى در دل قريش انداخت و آثار شكست در چهره‏ها ظاهر گرديد و به دنبال آن حمله عمومى از طرف مسلمانان شروع شد.زنان قريش براى تحريك مردان شروع به خواندن شعر و نواختن دف كرده به صورت سرودهاى جنگى مى‏خواندند:
ويها بنى عبد الدار
ويها حماة الادبار
ضربا بكل بتار (4)
و گاهى نيز مى‏خواندند:
ان تقبلوا نعانق‏
و نفرش النمارق‏
او تدبروا نفارق‏
فراق غير وامق (5)
از آن سو حمزة بن عبد المطلب عموى پيغمبر چون شيرى غران به راست و چپ لشكر دشمن حمله مى‏افكند و هر كه سر راهش مى‏آمد او را از پاى در مى‏آورد ابو دجانه انصارى با شهامت بى‏نظير خود و شمشيرى كه پيغمبر به دستش داده بود مرد و مركب را روى هم مى‏ريخت.مى‏نويسند آن شمشير را بالاى سر هر كس به گردش در مى‏آورد جان سالم به در نمى‏برد و حتى در حين كارزار به"هند"همسر ابو سفيان رسيد و خواست او را هم با آن شمشير به قتل رساند اما متوجه شد كه اين شمشير رسول خدا(ص)است.و او هم زنى است و نخواست آن شمشير مقدس را به خون زنى مشرك آلوده سازد.على بن ابيطالب نيز از يك سو و ساير مسلمانان جانباز و فداكار از مهاجر و انصار نيز سر غيرت آمده و بسختى مشركين را شكست دادند و هزيمت آنان به سوى مكه شروع شد،و بت بزرگ خودـيعنى هبلـرا نيز كه همراه آورده بودندرها كرده بر زمين افتاد و حتى اثاثيه و اسباب و خيمه و خرگاه خود را نيز رها كرده و فرار كردند،زنانى كه همراه آنها آمده بودند شروع به سرزنش فراريان كرده با حماسه‏هاى جنگى و دف و چنگ خواستند آنها را باز گردانند،ولى نتوانستند و آنها نيز پا به فرار گذاردند.
سربازان مسلمان پس از اينكه مقدارى آنها را تعقيب كردند مغرورانه به سوى ميدان جنگ بازگشته و با خيالى آسوده به جمع آورى غنايم پرداختند و با سابقه‏اى كه از جنگ بدر و آن پيروزى بيرون از انتظار داشتند اطمينان يافتند كه اينجا هم ديگر شكست نخواهند خورد و مشركين از راهى كه رفته‏اند باز نخواهند گشت.
در اينجا بود كه يك صفت نكوهيده ديگر يعنى به جنبش آمدن صفت طمع در دل تيراندازانى كه همراه عبد الله بن جبير از دهانه دره نگهبانى مى‏كردند به اين غرور اضافه شد و صحنه جنگ را عوض كرد و اين پيروزى برق آساى مسلمانان را مبدل به شكست نموده ننگ آن شكست رسوا كننده را از چهره مشركين پاك كرد و آن هزيمت قبيح را جبران نمود.و به تعبير واضح‏تر غرور و نافرمانى از دستور رهبر عالى قدر اسلام سبب شكست مسلمانان گرديد.
زيرا وقتى تيراندازان از بالاى دره مشاهده كردند كه مسلمانان به جمع آورى غنايم مشغول شده و مشركين هزيمت كردند،يكى يكى به منظور به دست آوردن غنيمت و براى آنكه از يكديگر عقب نمانند به سوى دره سرازير شدند و هر چه عبد الله بن جبير فرياد زد:نرويد و از دستور رسول خدا(ص)سرپيچى نكنيد!كسى به حرف او گوش نداد،و برخى هم در پاسخش گفتند:
آن وقت كه پيغمبر سفارش كرد از اينجا حركت نكنيد نمى‏دانست كه مسلمانان پيروز مى‏شوند .
و به هر ترتيب به فاصله اندكى چهل نفر از آنها رفتند و به همراه عبد الله بن جبير جز ده تن باقى نماند،خالد بن وليد كه با دويست نفر از جنگجويان قريش در كمين تيراندازان بود و تا آن وقت نتوانسته بود از آن تنگه و شكاف عبور كند و از پشت سر خود را به مسلمانان برساند و در هر بار كه مى‏خواست منظور خود را عملى سازد بارگبار تيرهاى آنان مواجه مى‏شد،وقتى متوجه شد ده نفر تيرانداز بيشتر نمانده با همراهان خود بدانها حمله كرد و آنان را كشته و شمشير در ميان مسلمانانى كه با خيالى آسوده براى جمع آورى غنايم خم شده بودند گذاردند و آنان را غافلگير ساختند.
در اين ميان همان زن يعنى عمره دختر علقمه حارثيه وقتى خالد و همراهان را از دور مشاهده كرد پيش رفته و پرچم قريش را كه روى زمين افتاده بود بلند كرد و قسمتى از سپاه فرارى قريش را دور آن جمع نمود.
زنان قريش نيز كه در حال فرار بودند وقتى پشت سر خود را نگريستند و پرچم افراشته قريش را مشاهده كردند به سرزنش و ملامت مردان مشغول شده و با موهاى پريشان و گريبانهاى چاك زده و فريادهاى ديوانه‏وار خويش،آنها را به بازگشت به ميدان جنگ تشويق نمودند و تدريجا صحنه جنگ به سود قرشيان عوض شد و مسلمانان گروه گروه رو به هزيمت و فرار نهادند،و جمعى نيز بدون آنكه متوجه باشند شمشير به روى يكديگر كشيدند،و به هر كس مى‏رسيدند شمشير مى‏زدند تا خود را از مهلكه نجات دهند.
شايعه كشته شدن پيغمبر
چيزى كه به اين هزيمت و پريشانى جنگجويان مسلمان كمك كرد فريادى بود كه به گوش آنها رسيد كه كسى مى‏گويد:
ـمحمد كشته شد!
در روايات آمده كه اين فرياد،نخست از دهان شيطان كه به صورت مردى در ميدان حاضر شده بود بيرون آمد ولى دهان به دهان بسرعت در تمام جبهه جنگ پيچيد و موجب تقويت روحيه دشمن و ضعف و ناتوانى سربازان اسلام گرديد،و منشأ اين شايعه و تأثير آن در روحيه افراد هم اين بود كه در گير و دار حمله مشركين سنگى به سوى رسول خدا(ص)پرتاب شد و آن سنگ دندان آن حضرت را شكست و قسمتى از لب و صورت را نيز شكافت و ديگر آنكه همچنان كه آن حضرت مشغول دفاع و حمله بود يك بار در گودالى كه مشركين سر راه مسلمانان حفر كرده بودند افتادكه على(ع)و طلحه آن حضرت را از جا بلند كرده و برخى كه صورت خون‏آلود و مجروح و نيز افتادن آن حضرت را بر زمين ديده بودند يقين به صحت اين خبر و درستى آن شايعه كردند و آنچه را ديده بودند به ديگران نيز مى‏گفتند.
و در برخى از تواريخ علت ديگرى نيز براى اين شايعه ذكر كرده‏اند و آن اين بود كه يكى از مشركان به قصد كشتن رسول خدا(ص)پيش آمد و مصعب بن عمير را كه پيش روى آن حضرت مى‏جنگيد و از آن حضرت دفاع مى‏كرد و ضمنا شبيه رسول خدا(ص)نيز بود به قتل رساند و خيال كرد رسول خدا را به قتل رسانده و آن فرياد را سر داد.
شهادت حمزة بن عبد المطلب
ضايعه ناگوار ديگرى كه در اين گير و دار در تضعيف روحيه مسلمانان مؤثر بود داستان شهادت حمزة بن عبد المطلب عموى بزرگوار پيغمبر(ص)و يكه تاز ميدان و دلير جنگ بود،كه پيغمبر اسلام و مسلمانان را بسختى متأثر و كوفته خاطر ساخت،حمزه كه همچون شيرى غران در برابر دشمنان اسلام به يمين و يسار حمله مى‏كرد و قريش را متفرق مى‏ساخت و مرد و مركب را بر زمين مى‏افكند با حربه‏اى كه"وحشى"از كمين به تهيگاه او پرتاب كرد از پاى در آمد و به شهادت رسيد.
وحشى از بردگان مكه و قريش بود كه در جنگ احد حاضر گشته و هند همسر ابو سفيان به او گفته بود:اگر بتوانى يكى از سه نفر يعنى محمد،على و حمزه را به قتل برسانى آنچه بخواهى به تو مى‏دهم و در پاره‏اى از نقلهاست كه جبير بن مطعم مولايش نيز همين سخن را بدو گفت و وعده آزادى او را داد و گفت:هر يك از اين سه نفر را به قتل برسانى آزاد خواهى شد.
وحشى در پاسخ هند گفت:اما محمد كه مرا به وى دسترسى نيست و يارانش حلقه وار او را احاطه مى‏كنند،على هم پيوسته در حال كارزار اطراف خود را بدقت مى‏نگرد و بدو نيز دسترسى ندارم و اما حمزه را شايد بتوانم به قتل رسانم،زيرا وقتى به غضب مى‏آيد پيش پاى خود را نمى‏بيند .
پى‏نوشتها:
1.بد نيست بدانيد كه مولود اين ازدواج يك شبه نيز دلير مرد با ايمانى بود به نام"عبد الله"كه پس از شهادت حضرت ابا عبد الله الحسين(ع)در مدينه قيام كرد و مردم را بر ضد يزيد بن معاويه بسيج نمود و سرانجام در واقعه"حره"به شهادت رسيد،به شرحى كه اهل تاريخ نوشته‏اند.
2.يعنى به پيش اى فرزندان عبد الدار،و اى حاميان آيندگان،با هر حربه برنده كه داريد بزنيد!
3.اگر به دشمن روى آريد شما را در آغوش گرم خود گرفته و بالشهاى نرم برايتان مى‏گسترانيم و اگر پشت كنيد از شما دورى خواهيم كرد چنان دورى كه ديگر اميد وصل در آن نباشد.
4.زوبين به نيزه كوتاهى مى‏گفتند كه در هنگام جنگ به سوى دشمن پرتاب مى‏نمودند.
5.دنباله اين نقل اين گونه است كه وحشى گويد:از آن پس من در مكه بودم تا روزى كه رسول خدا(ص)مكه را فتح كرد و من چون ديدم ديگر با آن سابقه‏اى كه دارم نمى‏توانم در مكه بمانم به طائف گريختم و در آنجا هم چيزى نگذشت كه به دست مسلمانان فتح شد.ديگر راه چاره بر من بسته شد و نمى‏دانستم به كجا فرار كنم تا آنكه مردى به من گفت:اى بيچاره چرا نگران هستى!به خدا پيغمبر اسلام كسى است كه هر كس در دين او داخل شد و شهادتين را بر زبان جارى ساخت از اعمال گذشته او صرفنظر كرده و او را خواهد بخشيد!
من كه اين سخن را شنيدم به مدينه آمدم و پيش از آنكه كسى مرا بشناسد خود را بالاى سر رسول خدا(ص)رساندم و ناگهان شهادتين را بر زبان جارى كرده مسلمان شدم پيغمبر كه مرا ديد فرمود:وحشى هستى؟!
گفتم:آرى.
فرمود:بنشين و جريان كشتن و قتل حمزه را براى من تعريف كن.
و چون من داستان را نقل كردم فرمود:برخيز و از اينجا برو و چنان كن كه من تو را نبينم از آن پس من پيوسته خود را از آن حضرت مخفى مى‏كردم تا رسول خدا(ص)از دنيا رفت و چون جنگ يمامه پيش آمد و مسلمانان براى جنگ با مسيلمه رفتند من نيز همان زوبين را برداشته و به همراه آنها به جنگ رفتم و چون جنگ شروع شد آن را در دست خود حركت داده و به سوى مسيلمه پرتاب كردم و در همان حال نيز مردى از انصار بدو حمله كرده و با شمشير كارش را ساخت و معلوم نشد با شمشير آن مرد انصارى كشته شد يا بحربه من،و اگر به دست من كشته شده باشد تلافى و جبران قتل حمزه را كرده‏ام.
نگارنده گويد:وحشى آخر عمر به شام رفت و عادت به شرب خمر داشت و بيشتر اوقات در حال مستى به سر مى‏برد و چند بار نيز به جرم شرب خمر حد بر او جارى كردند و در آخر نيز به همين جرم شراب خوارگى نامش را از دفتر مسلمانان محو كردند و در همان شام نيز مرد.
كسانى كه با رسول خدا(ص)ماندند
آنچه بر طبق تواريخ مسلم است آن است كه در معركه احد بيشتر مسلمانان فرار كرده و رو به هزيمت نهادند و پيغمبر(ص)هر چه فرياد زد:من رسول خدا هستم و كشته نشده‏ام به كجا فرار مى‏كنيد؟گوش ندادند،و حتى برخى مانند عثمان بن عفان و زيد بن حارثة تا چند فرسنگى مدينه گريختند و به گفته طبرسى سه روز نيز از ترس مشركين در كوهى به نام"جعلب"توقف كردند،و پس از سه روز به مدينه آمدند (1) .
و گروهى نيز مانند عمر بن خطاب و طلحة بن عبيد الله تا پشت جبهه جنگ گريختندو در آنجا توقف كردند تا ببينند سرانجام جنگ چه خواهد شد.
ابن هشام و طبرى و ديگران نقل كرده‏اند كه انس بن نضرـيكى از مسلمانانـدر همان حال بر آنها عبور كرد و با شدت ناراحتى از آنها پرسيد:چرا اينجا نشسته‏ايد؟گفتند:رسول خدا كه كشته شد؟!انس گفت:زندگى پس از كشته شدن رسول خدا به چه درد مى‏خورد؟برخيزيد و به ميدان جنگ برويد و همانند او شربت شهادت را بنوشيد!
و در نقل ديگرى است كه گفت:اگر محمد كشته شد خداى محمد كه كشته نشده برخيزيد!اين را گفت و به دنبال آن به ميدان جنگ آمد و مردانه جنگيد تا كشته شد. (2)
و اما افرادى كه با پيغمبر(ص)ماندند و با كمال رشادت و ايمان جنگيدند،چند نفر معدود بودند كه از آن جمله به اتفاق اهل تاريخ در درجه اول على بن ابيطالب(ع)بود. (3) و بقيه مورد اختلاف است.
مقام على(ع)در احد
شيخ مفيد(ره)از زيد بن وهب نقل كرده كه گويد:به عبد الله بن مسعود گفتم:مردم در آن روز بجز على بن ابيطالب و ابو دجانه و سهل بن حنيف از اطراف رسول خدا(ص)گريختند؟ابن مسعود گفت:تنها على بن ابيطالب ماند و بقيه رفتند و طولى نكشيد كه چند تن بازگشتند و به دفاع از پيغمبر(ص)پرداختند كه نخست عاصم بن ثابت و سپس ابو دجانه،سهل بن حنيف،طلحة بن عبيد الله بودند و زيد بن وهب از او پرسيد:تو كجا بودى؟عبد الله بن مسعود گفت:من هم گريختم ...
و در شرح ديوان على(ع)و برخى كتابهاى ديگر نيز از زيد بن وهب نقل شده كه تنها كسى كه با آن حضرت ماند على(ع)بود و چند تن ديگر مانند ابو دجانه و سهل بن حنيف بعدا آمدند (4) و قاضى دحلانـيكى از مورخان اهل سنتـروايت كرده كه‏على(ع)فرمود:در آن حال به اطراف خود نگريستم و رسول خدا(ص)را نديدم،در ميان كشتگان نيز نظر كردم او را نديدم با خود گفتم :به خدا سوگند پيغمبر كسى نيست كه از جنگ فرار كند در ميان كشتگان هم كه نيست پس ممكن است خداى تعالى به خاطر رفتار ما او را به آسمان برده باشد و از اين رو من هم جنگ مى‏كنم تا كشته شوم و با همين تصميم غلاف شمشيرم را شكستم و شروع به جنگ كردم و دشمن كه چنان ديد جلوى مرا باز كرد ناگاه چشمم به رسول خدا(ص)افتاد كه در جاى خود ايستاده.
و در روايات ديگر است كه على(ع)پيش آمد و شروع كرد دشمنان را از اطراف پيغمبر دور كردن،رسول خدا(ص)چشمش را گرداند و على را ديد و از او پرسيد:مردم كجا رفتند؟پاسخ داد پيمانها را شكستند و گريختند،فرمود:تو چرا با آنها فرار نكردى؟على(ع)عرض كرد:كجا بروم و تو را رها كنم به خدا از تو جدا نخواهم شد تا كشته شوم يا اينكه خدا تو را پيروز گرداند.فرمود :پس اين دشمنان را از من دور كن،على(ع)براى دفاع از آن حضرت به هر سو حمله مى‏كرد تا شمشيرش شكست و رسول خدا(ص)در آن حال ذوالفقار را به دست او داد و گفت:با اين شمشير جنگ كن تا آنجا كه محدثين شيعه و اهل سنت مانند طبرى و ابن اثير و ديگران همه نوشته‏اند جبرئيل در آن حال به نزد رسول خدا(ص)آمده و عرض كرد:
"ان هذه لهى المواساة"
[براستى كه اين معناى مواسات و برادرى است كه على نسبت به تو انجام مى‏دهد!]
در چند روايت است كه گفت:براستى فرشتگان از اين مواسات و فداكارى على به شگفت آمده‏اند .
رسول خدا(ص)فرمود:آرى"انه منى و أنا منه"[على از من است و من از اويم.]جبرئيل گفت:"و أنا منكما"[من هم از شما هستم.]
و در آن هنگام صدايى شنيده شد كه چند بار گفت:
"لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار."ابن أبى الحديد پس از نقل اين قسمت گويد:
اين خبر را جماعتى از محدثين براى من نقل كرده و از خبرهاى مشهور است.
و در تفسير على بن ابراهيم است كه در آن گيرودار نود جراحت و زخم بر سر و رو و سينه و دست و پاى على(ع)وارد شد.و در سيره حلبيه از زمخشرى نقل كرده كه خود على(ع)فرمود:در آن روز شانزده ضربت به من خورد كه چهار بار به زمين افتادم و در هر بار مردى خوش صورت و خوش بو مى‏آمد و بازوى مرا مى‏گرفت و از زمين بلندم مى‏كردم و مى‏گفت:پيش برو و در راه پيروى و اطاعت خدا و رسول او شمشير بزن كه آن هر دو از تو خوشنودند،و چون بعدها توصيف آن مرد را براى رسول خدا(ص)كردم فرمود:او را شناختى؟گفتم:نه،ولى شبيه به دحيه كلبى بود،فرمود:او جبرئيل بوده.
على بن ابراهيم از عمر بن خطاب نقل مى‏كند كه در آن گيرودار وقتى ما ديديم در برابر مشركين نمى‏توانيم مقاومت كنيم و رو به فرار نهاديم ناگهان على بن ابيطالب را ديدم كه چون شير خشمناكى به اين سو و آن سو حمله مى‏كند و چون چشمش به ما افتاد مشت ريگى برداشت و بر روى ما پاشيد و گفت:روهاتان سياه باد به كجا فرار مى‏كنيد؟به سوى دوزخ!و ما همچنان به عقب مى‏رفتيم كه دوباره على(ع)در حالى كه شمشير پهنى در دست داشت و از آن خون مى‏چكيد به سوى ما آمد و گفت:پيمان بستيد و آن را شكستيد؟به خدا سوگند شما سزاوارتريد به كشته شدن از اينان كه من مى‏كشم!
عمر گويد:در آن حال به چشمان على(ع)نگاه كردم ديدم مانند دو كاسه خون است و من چنان ديدم كه الآن است كه ما را بكشد از اين رو پيش رفتم و گفتم:يا أبا الحسن اجازه بده تا بگويم:رسم عرب چنان است كه گاه فرار مى‏كند و گاه حمله مى‏كند،و در حمله بعدى جبران فرار را خواهد كرد!در اين‏جا بود كه گويا على(ع)شرم كرد و از ما گذشت و دل من قدرى آرام شد،و تا به حال هرگاه آن منظره را به ياد مى‏آورم قلبم مى‏تپد،و در آن حال كسى با رسول خدا(ص)نماند جز على و ابو دجانه!و در تفسير مجمع البيان از انس بن مالك روايت كرده كه على(ع)در آن روز بيش از نود زخم و جراحت از شمشير و نيزه و تير بر بدنش رسيده بود كه رسول خدا(ص)پس از جنگ دست بر آن زخمها مى‏كشيد و به اذن خداى تعالى التيام مى‏يافت.
ابو دجانه
ديگر از كسانى كه در آن روز فرار نكرد و با كمال شهامت جنگيد و از رسول خدا(ص)دفاع كرد ابو دجانه است كه نامش سماك بن خرشه و از انصار مدينه است و از شجاعان معروف و بزرگان اصحاب رسول خدا(ص)است و از رشادتهاى او در همين جنگ احد آن است كه اهل تاريخ نقل مى‏كنند در آغاز جنگ،رسول خدا(ص)شمشير خود را در دست گرفته و فرمود:كيست كه حق اين شمشير را ادا كند؟
چند تن از اصحاب مانند زبير و ديگران برخاستند شمشير را بگيرند ولى رسول خدا(ص)به آنها نداد تا اينكه ابو دجانه برخاست و پرسيد:حق اين شمشير چيست؟حضرت فرمود:آن قدر به دشمن بزنى كه خم شود.
ابو دجانه كه به شجاعت معروف بود شمشير را گرفت و دستارى قرمز داشت كه هرگاه بر سر مى‏بست مردم مدينه مى‏گفتند:ابو دجانه دستار مرگ را بر سر بسته،در آن حال آن دستار را بست و با تبختر و تكبر خاصى شروع به رفتن كرد كه رسول خدا(ص)فرمود:
"ان هذه لمشية يبغضها الله الا فى هذا الموطن"[اين راه رفتنى است كه خداى تعالى جز در چنين جايى آن را دشمن دارد.]سپس حمله كرد و اين رجز را مى‏خواند:
انا الذى عاهدنى خليلى‏
و نحن بالسفح لدى النخيل‏
ألا أقوم الدهر فى الكيول
اضرب بسيف الله و الرسول (5) و با دلاورى خاصى كه داشت به هر كس مى‏رسيد با آن شمشير او را به خاك مى‏انداخت تا آنجا كه بالاى سر هند كه شناخته نمى‏شد رسيد و خواست شمشير را بر سر او فرود آورد ولى او را شناخت و از قتل او صرفنظر كرد و چون بعدها سبب آن را پرسيدند ابو دجانه گفت:چون خواستم شمشير را فرود آورم ديدم زنى است و با خود گفتم:شمشير رسول خدا(ص)مقدستر از آن است كه آن را به خون زنى آلوده كنم.
و در پاره‏اى از تواريخ است كه به اندازه‏اى زخم بر بدن ابو دجانه وارد شد كه بر زمين افتاد و على(ع)پيش آمده او را به دوش گرفته به كنارى برد. (6)
و در تفسير فرات بن ابراهيم است كه وقتى رسول خدا(ص)ديد مسلمانان هزيمت كردند سر را برهنه كرد و فرياد زد:
"ايها الناس أنا لم امت و لم اقتل"
[من نمرده‏ام و كشته نشده‏ام.]
ولى كسى به سخن آن حضرت گوش نداده و رفتند،در اين وقت رسول خدا(ص)به جاى خود بازگشت و كسى را جز على بن ابيطالب و ابو دجانه نديد،حضرت رو به ابو دجانه كرده فرمود:اى أبا دجانة من بيعت خود را از تو برداشتم مردم رفتند تو هم مى‏خواهى باز گردى بازگرد!ابو دجانه در جواب گفت:ما چنين بيعتى با تو نكرديم و چگونه ممكن است زنان انصار در زير چادرها بگويند:من تو را به دست دشمن سپرده و جان خود را نجات دادم،اى رسول خدا پس از تو خيرى در حيات و زندگى نيست.
سهل بن حنيف و عاصم بن ثابت
اين هر دو نيز از انصار مدينه بودند كه طبق پاره‏اى از روايات با رسول خدا(ص)ماندند و بسختى از آن حضرت دفاع كردند و هر دو از تيراندازان ماهر و زبردست بودند و به وسيله تيرهاى كارى دشمنان را از پاى در مى‏آوردند،و هر دوى آنها ازافرادى بودند كه طبق همان روايات در آن روز پيمان مرگ با رسول خدا(ص)بستند و متعهد شدند تا سرحد مرگ در راه دفاع از آيين اسلام و آن بزرگوار جنگ كنند و بخوبى به عهد و پيمان خويش وفا كرده و پايدار ماندند.
افراد ديگرى را نيز در برخى از تواريخ نقل كرده‏اند كه در آن روز با رسول خدا(ص)ماندند از آن جمله ابن أبى الحديد از واحدى نقل كرده كه گفته است:
هشت نفر در آن روز با رسول خدا(ص)پيمان مرگ بستند و همگى پا برجا ماندند و آنها عبارت بودند از:على بن ابيطالب،طلحه،زبير كه اين سه نفر از مهاجرين مكه بودند،و پنج تن ديگر از انصار مدينه به نام:ابو دجانه،حارث بن صمة،حباب بن منذر،عاصم بن ثابت و سهل بن حنيف و از اين هشت نفر هيچ يك كشته نشدند ولى ديگران همگى گريختند.
و از ديگرى روايت كرده كه نام سعد بن عباده و اسيد بن حضيرـيا سعد بن معاذ و محمد بن مسلمه را نيز به جاى آن دوـذكر كرده‏اند.و در نقل ديگرى باقيماندگان با آن حضرت را چهارده نفر(هفت تن از مهاجر و هفت تن از انصار)ذكر كرده است و به هر صورت جز على بن ابيطالب (ع)افراد ديگر مورد اختلاف و گفتگوست و چنين به نظر مى‏رسد كه در ميان فراريان نيز افراد فداكار و با ايمانى وجود داشته كه پس از مقدارى هزيمت بازگشتند و به جنگ پرداختند و ضمنا اين را هم بايد دانست كه افراد بزرگوارى چون مصعب بن عمير،حنظلة بن ابى عامر،انس بن نضر،سعد بن ربيع،عمرو بن جموح و ديگران كه نام برخى از آنها پيش از اين ذكر شد با كمال فداكارى و ايمان جنگ كرده و به شهادت رسيدند و ظاهرا شهادت اين افراد در همان گير و دار حمله خالد بن وليد و قبل از فرار مسلمانان اتفاق افتاده و گرنه از حال آنان كه در تاريخ ثبت شده به خوبى مى‏توان به دست آورد كه آنها مرد فرار و هزيمت نبوده‏اند و بلكه عاشق و دلباخته شهادت در راه دين و دفاع از رهبر عالى قدر اسلام بوده‏اند،اما در عوض افراد بى‏ايمان و منافقى هم بودند كه وقتى خبر قتل رسول خدا را شنيدند به يكديگر گفتند:كاش كسى بود كه از جانب ما به نزد عبد الله بن أبى مى‏رفت و به وى مى‏گفت:براى ما از أبى سفيان أمان بگيرد،و يا برخى از همان افراد بى‏ايمان بودند كه‏در آن حال گفتند :اكنون كه محمد كشته شد به همان آيين پدران خود باز گرديد!
و برخى هم گفتند:اگر او پيغمبر بود كشته نمى‏شد!
و در اينجا بود كه به نقل مورخين انس بن نضر قسمتى از اين سخنان را شنيد و پس از اينكه پاسخ آن افراد بى‏ايمان را داد سر به سوى آسمان بلند كرده گفت:
"اللهم انى اعتذر اليك مما يقوله هؤلاء".
[خدايا من از اين گفتار ناهنجار اينان به درگاه تو پوزش مى‏طلبم!]
سعد بن ربيع
نام سعد بن ربيع در خلال داستان اسلام مردم مدينه و پيمان برادرى(در پاورقى)مذكور شد و ابن هشام و ديگران نقل كرده‏اند كه چون سر و صداى جنگ احد خوابيد رسول خدا(ص)فرمود :كيست كه از حال سعد بن ربيع ما را با خبر كند؟مردى از انصار برخاست و گفت:من به دنبال اين كار مى‏روم،و سپس به ميان كشتگان آمد و او را در حالى كه رمقى در تن داشت و دقايق آخر عمر را مى‏گذرانيد مشاهده كرده بدو گفت:رسول خدا(ص)مرا فرستاد تا تو را پيدا كنم و وضع حال تو را بدو اطلاع دهم!
سعد گفت:من جزء كشتگانم،سلام مرا به رسول خدا(ص)برسان و بگو از خدا مى‏خواهم تا بهترين پاداشى را كه خداوند از سوى امتى به پيغمبرشان مى‏دهد آن را به تو عنايت كند،و به مردم نيز سلام مرا برسان و بگو:سعد بن ربيع مى‏گويد:چشم بر هم زدنى از حمايت رسول خدا(ص)دست برنداريد و از دفاع او غافل نشويد كه اگر رسول خدا(ص)كشته شود و يكى از شما زنده بماند هيچ‏گونه عذرى در پيشگاه خداوند نداريد!اين را گفت و از دنيا رفت.
و چون اين سخن را به آن حضرت گفتند فرمود:
"رحمه الله نصح لله و لرسوله حيا و ميتا".
[خدا سعد را رحمت كند كه در حيات و مرگ از خير خواهى و حمايت خدا و رسول او دست برنداشت .]
واقدى از مالك بن دخشم نقل كرده كه گفت:من بر سعد بن ربيع گذارم افتاد وديدم دوازده زخم كارى برداشته كه هر كدام براى مرگ او كافى بود بدو گفتم:مى‏دانى كه محمد كشته شد؟
سعد گفت:گواهى مى‏دهم كه محمد رسالت پروردگارش را بخوبى انجام داد،تو برو و از دين خود دفاع كن كه خداى بزرگ زنده است و هرگز نخواهد مرد.
و در نقل على بن ابراهيم است كه آن مردى كه به سراغ وى آمده بود گويد:رسول خدا(ص)جايى را نشان داد و گفت:آنجا برو و او را پيدا كن زيرا من او را در آنجا ديدم كه دوازده نيزه بالاى سرش بلند شده بود،گويد:من همانجا آمدم و او را ميان كشتگان ديدم دوبار او را صدا زدم پاسخى نداد بار سوم گفتم:رسول خدا(ص)مرا براى تفحص حال تو فرستاده،چون نام رسول خدا(ص)را شنيد سربلند كرد و مانند جوجه‏اى كه با شنيدن صداى مادر به شعف مى‏آيد گويا جان تازه‏اى گرفت دهان باز كرده گفت:مگر رسول خدا(ص)زنده است؟گفتم:آرى،با خوشحالى گفت :"الحمد لله..."آن گاه پيغام و سلام او راـچنانكه در بالا ذكر شد نقل كردهـو در پايان گويد:در اين وقت نفس عميقى كشيد كه ديدم خون زيادىـمانند خونى كه از گلوى شتر در وقت نحر بيرون مى‏آيدـاز بدنش خارج شد و از دنيا رفت.
و چون جريان را به رسول خدا(ص)گفتم فرمود:
"رحم الله سعدا،نصرنا حيا و أوصى بناميتا".
[خدا رحمت كند سعد را كه تا زنده بود ما را يارى كرد و در مرگ نيز سفارش ما را نمود .]
و به هر صورت داستان جنگ احد امتحان خوبى براى مسلمانان بود و به عبارت روشنتر ميدان آزمايش خوبى بود تا مردمان با ايمان از افراد منافق و بى‏ايمان متمايز گشته و باطن هر يك بخوبى آشكار گردد.همان طور خداى تعالى نيز در قرآن كريم درباره همان جنگ پس از ذكر آياتى اين نكته را يادآور شده و مى‏فرمايد:
"...و ليمحص الله الذين آمنوا و يمحق الكافرين" و نيز فرموده "...و ليبتلى الله ما فى صدوركم و ليمحص ما فى قلوبكم" و نيز در همين باره فرموده "و ما اصابكم يوم التقى الجمعان فباذن الله و ليعلم المؤمنين و ليعلم الذين نافقوا" . (7)
و در تاريخ جنگ احد نام چند زن فداكار و با ايمان نيز ذكر شده كه براى نمونه يكى از آنها را نام مى‏بريم.
پى‏نوشتها:
1.در تاريخ طبرى،كامل و سيره‏هاى ديگر است كه وقتى بازگشتند پيغمبر(ص)بدانها فرمود:"لقد ذهبتم فيها عريضة"يعنى خيلى راه رفتيد؟ـيا فرمود:چه خبر بود كه اين قدر راه رفتيد؟.
2.تاريخ طبرى،ج 2،ص 199،كامل ابن اثير،ج 2،ص .156
3.چنانكه قوشچى در شرح تجريد،ص 486 بدان تصريح كرده و گفته:مردم جز على(ع)همگى فرار كردند،حاكم نيز در مستدرك،ج 3،ص 111،خوارزمى در مناقب،ص 21 از ابن عباس روايت كرده‏اند كه گفته است:"انهزم الناس كلهم غيره"همه مردم جز على(ع)منهزم گشتند...
4.ولى در روايات زيادى از شيعه كه در كتاب كافى و غيره است نام ابو دجانه نيز با على (ع)ذكر شده.
5.يعنى منم كسى كه دوست و خليلم در پاى كوه سفح پيش درخت خرما با من عهد كرده كه هيچ‏گاه در آخر صفوف جنگ نمانم و اينك با شمشير خدا و رسول او شمشير مى‏زنم.
6.ابو دجانه پس از جنگ احد نيز در جنگهاى ديگر شركت كرد و پس از رسول خدا(ص)در جنگ يمامه كه مسلمانان با مسيلمه كذاب داشتند پس از شجاعت بى‏نظيرى كه از خود نشان داد به شهادت رسيد.
7.سوره آل عمران،آيه‏هاى 141،154 و .166