سال هفتم هجرت
جنگ خيبر
ماه ذى حجه بود كه رسول خدا(ص)از حديبيه بازگشت و تا مقدارى از ماه محرم در مدينه بود سپس به آن حضرت خبر رسيد كه يهود خيبر در صدد حمله به مدينه هستند و همين سبب شد تا دستور حركت به خيبر از طرف پيغمبر صادر شود و از طرفى به گفته برخى از مورخين رسول خدا (ص)پس از اينكه نامه به سران جهان نوشت به فكر افتاد ممكن است برخى از آنها مانند كسرىـپادشاه ايرانـو يا هرقل امپراتور روم در صدد برآيند تا از وجود خطرناكترين دشمنان اسلامـيعنى يهوديانى كه در حجاز سكونت دارندـبر ضد مسلمانان استفاده كرده و آنها را به جنگ با مسلمانان تحريك كنند و ديار يهوديان ساكن حجاز پايگاهى براى دشمنان اسلام گردد،و از اين رو پيغمبر اسلام بايد هر چه زودتر تصميم قاطعى براى پاك كردن حجاز از اين دشمنان خطرناك كه با شكست خوردن همكيشانشان يعنى يهود بنى النضير،بنى قينقاع و بنى قريظه در مدينه همچون مار زخم خورده‏اى شده بودند بگيرد،و پيش از اينكه آنها به فكر تهيه لشكر و جنگ و حمله به مدينه بيفتند آنها را سركوب كند،بخصوص كه آنها با قبيله غطفان نيز همپيمان بودند و در وقت بروز جنگ از كمك آنها نيز برخوردار مى‏گشتند.
به هر صورت لشكر اسلام از مدينه خارج شد و پرچم جنگ را نيز رسول خدا به دست على بن ابيطالب (ع)داد و بسرعت راه خيبر را در پيش گرفتند به طورى كه‏نزديك به دويست كيلومتر راه،مسافت ميان مدينه و خيبر را سه روزه طى كرد و براى اينكه ميان يهود مزبور و همپيمانانشان از قبيله غطفان جدايى اندازد كه قبيله مزبور نتوانند به كمك آنها بيايند در سر آب"رجيع"ـكه در نزديكى خيبر بود منزل كرد و آنجا را لشكرگاه خود قرار داد.
و به گفته ابن هشام قبيله غطفان وقتى از ماجرا با خبر شدند به قصد يارى يهود خيبر حركت كردند ولى به فكر زن و فرزند و اموال خود كه به جاى گذاشته بودند افتاده و گفتند:ممكن است در غياب ما محمد و لشكريانش به سرزمين ما حمله كرده و آنها را اسير نموده و اموال ما را به غنيمت ببرند از اين رو بازگشتند و به كمك آنها نيامدند و برخى از مورخين نيز عقيده دارند كه قبيله غطفان به آنها كمك كردند ولى آنها نيز مانند يهوديان خيبر شكست خورده به ديار خود بازگشتند و ظاهرا قول اول صحيحتر باشد.
و به هر صورت رسول خدا(ص)با لشكريان خود از آنجا حركت كرد و شبانه تا پشت قلعه‏هاى خيبر پيش رفت و در آنجا توقف نمود،صبح كه شد و يهوديان به عادت همه روزه با بيل و كلنگ از قلعه‏ها براى زراعت بيرون آمدند لشكريان اسلام را مشاهده كردند كه قلعه‏ها را محاصره كرده و پياده شده‏اند،از اين رو بسرعت وارد قلعه شده و فرياد زدند:
محمد با سپاهيانش!
پيغمبر خدا اين جريان را به فال نيك گرفت و فرمود:"خيبر خراب شد،ما وقتى بر قومى فرود آييم بدا به حالشان!"!
قلعه‏هاى خيبر
قبلا بايد دانست كه خيبر مركب از هفت قلعه محكم بود كه اطراف آن را مزارع سر سبز و نخلستانها احاطه كرده بود و محل سكونت چند تيره از يهود بوده.
نام اين قلعه‏ها به گفته ياقوت حموى به شرح زير بود:
ناعم،قموص،شق،نطاة،سلالم،و طيح و كتيبه.و در برخى از تواريخ دو قلعه ديگر به نام قلعه صعب بن معاذ و قلعه زبير نيز ذكر شده كه معلوم نيست نام ديگرى از همين قلعه‏هاى هفت گانه است و يا اضافه بر قلعه‏هاى مذكور بوده است.
يهوديان خيبر كه پيش بينى چنين حمله‏اى را از طرف مسلمانان كرده بودند قبلا تهيه جنگ را ديده و آذوقه و اسلحه كافى براى چنين روزى در قلعه‏ها ذخيره كرده بودند،و چون از ورود لشكر اسلام با خبر شدند براى مقابله با آنها به مشورت پرداختند و به دستور سلام بن مشكمـكه بزرگترين آنها بودـاموال و زنان را در قلعه وطيح و سلالم جاى دادند و اندوخته‏هاى خود را به قلعه ناعم بردند،و مردان جنگجو به قلعه نطاه رفتند و براى جنگى سخت خود را آماده كردند.
محاصره قلعه‏ها شروع شد و هر روز در پاى يكى از قلعه‏ها جنگ مى‏شد و يهوديان بسختى از قلعه‏ها دفاع مى‏كردند،زيرا بخوبى مى‏دانستند اگر شكست بخورند بايد از سراسر جزيرة العرب چشم بپوشند و نفوذ يهود در كشور عربستان از ميان خواهد رفت،و از اين رو محاصره قلعه‏هاى مزبور تا روزى كه يهوديان تسليم شدند بيش از بيست روز طول كشيد و سرانجام نيز فتح اين جنگ مانند اكثر جنگهاى ديگر به دست على بن ابيطالب(ع)انجام شد و شجاعتى كه از وى در ميدان جنگ به ظهور رسيد سبب يأس و نوميدى يهوديان از مقاومت و پايدارى گرديد و حاضر به تسليم و مصالحه شدند،بشرحى كه ذيلا بيايد،مورخين مى‏نويسند روزهاى نخست مسلمانان در پاى قلعه نطاه با يهود به جنگ پرداختند و جنگ سختى در آنجا روى داد كه در يك روز تنها از مسلمانان پنجاه نفر زخمى و كشته شدند،و در همان جنگ سلام بن مشكمـبزرگ يهوديانـبه قتل رسيد،و به دنبال او حارث بن ابى زينب فرماندهى جنگ را به عهده گرفت و به قلعه ناعم رفت و محاصره اين قلعه شروع شد و چند روز به طول انجاميد و مسلمانان كارى از پيش نمى‏بردند .
مورخين عموما نوشته‏اند:روزى پيغمبر اسلام(ص)پرچم جنگ را به دست ابو بكر داد و او را براى فتح قلعه قموص و جنگ با يهوديان مأمور كرد (1) ولى اونتوانست كارى انجام دهد و سرافكنده بازگشت و به نقل بسيارى از اهل حديث او و همراهان هر يك گناه شكست را به گردن ديگرى مى‏انداختند،ابو بكر همراهانش را سرزنش مى‏كرد و همراهان او را،روز ديگر پيغمبر خدا پرچم را به دست عمر داد و او را مأمور فتح قلعه و جنگ فرمود،ولى او نيز همانند رفيقش ابو بكر بدون فتح بازگشت و عذر خود را سرپيچى لشكريان از فرمان ذكر كرد و لشكريان نيز بى‏كفايتى او را در فرماندهى علت شكست مى‏دانستند.
شب كه شد به اتفاق اهل تاريخ و حديث پيغمبر خداـبا مختصر اختلافى كه در نقل حديث استـفرمود :
"لا عطين الراية غدا رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله لا يرجع حتى يفتح الله على يديه كرارا غير فرار".
[فردا پرچم را به دست مردى مى‏دهم كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسولش نيز او را دوست دارند و باز نگردد تا آن گاه كه خداوند قلعه را به دست او بگشايد،آن حمله افكنى كه فرار نكند!]
چون روز بعد شد بزرگان را اصحاب پيغمبر زودتر از هر روز در خيمه آن حضرت جمع شدند و همگى انتظار داشتند اين افتخار نصيب آنها گردد و اوصافى كه پيغمبر خدا فرموده بود بر آنها منطبق شود و به همين خاطر وقتى رسول خدا(ص)در جاى خود نشست و نگاهى به آنها انداخت هر يك گردن مى‏كشيدند كه پيغمبر آنها را ببيند شايد پرچم را به او بسپارد.
و از عمر نقل شده كه گويد:من هيچ روز فرماندهى جنگ را به اندازه آن روز دوست نداشتم .
و چون رسول خدا(ص)نظر افكند و على را در ميان اصحاب نديد فرمود:على كجاست؟
گفتند:به چشم درد سختى مبتلا شده كه پيش پاى خود را نمى‏بيند.
پيغمبر فرمود:او را نزد من آريد.
و چون على(ع)را به نزد آن حضرت آوردند پيغمبر خدا قدرى از آب دهان خودبه ديدگان او ماليد و دست بر چشمان او كشيد كه چشمش باز شد و پرچم جنگ را به دست او داد و او را به سوى قلعه يهوديان فرستاد و اين جمله از دعا را نيز بدرقه راه او كرده گفت:
"اللهم قه الحر و البرد".
[خدايا او را از گرما و سرما حفظ كن. (2) ]
على(ع)عرض كرد:يا رسول الله تا چه مقدار با آنها بجنگم؟فرمود:تا وقتى كه مسلمان شوند و شهادتين را بگويند،كه آن وقت ديگر جان و مالشان محترم است.
على(ع)به پاى قلعه آمد و يهوديان به رسم هر روز با سابقه‏اى از فرار كردن مسلمانان در روزهاى پيش داشتند بيرون ريختند و به نقل بسيارى از اهل تاريخ در همينجا بود كه مرحبـپهلوان نامى يهودـغرق در اسلحه به ميدان آمد و رجز خوانده مبارز طلبيد و گفت:
قد علمت خيبر انى مرحب‏
شاكى السلاح بطل مجرب‏
اذ الحروب اقبلت ملتهب (3)
على(ع)به جنگ او رفته و با اين رجز پاسخ او را داد و فرمود:
انا الذى سمتنى امى حيدرة
كليث غابات شديد قسورة
اكيلكم بالسيف كيل السندرة (4)
و سپس با دو ضربت مرحب را به خاك انداخت و يهوديان ديگر كه چنان ديدند به قلعه گريختند و با سرعت در قلعه را بستند كه مسلمانان نتوانند وارد شوند،در اين وقت‏على(ع)به پاى قلعه آمد و پنجه مبارك خود را به حلقه در انداخت و حركت سختى داده آن را از جاى خود كند و به صورت سپرى روى دست گرفت و سپس آن را به دور افكند و به دنبال آن مسلمانان وارد قلعه شده و آن را فتح كردند. (5)
و به نقل ابن هشام هنگامى كه رسول خدا پرچم را به دست على(ع)داد فرمود:اين پرچم را بگير و پيش برو تا خداوند قلعه را براى تو بگشايد.
و سپس از سلمة بن عمرو بن اكوع نقل كرده كه گفت:على(ع)پرچم را به دست گرفت و با سرعت به سوى قلعه روان شد،و من نيز به دنبال او بودم،پس همچنان هروله كنان تا پاى قلعه بيامد و پرچم را در وسط سنگهايى كه پاى قلعه بود در زمين فرو برد.مردى از يهوديان از بالاى ديوار قلعه سر كشيد و گفت:تو كيستى؟
على(ع)پاسخ داد:منم على بن ابيطالب.
آن مرد يهودى فرياد زد:سوگند بدانچه بر موسى نازل شد كه مغلوب شديد.
و از ابو رافع نقل كرده كه گفت:من در آن روز همراه على بودم و چون به در قلعه رسيد يهوديان بيرون آمده و با او به جنگ پرداختند،پس مردى از يهود ضربتى به دست على(ع)زد كه سپر از دستش افتاد،در آن هنگام على را ديدم كه دست برد و در قلعه را از جاى كند و آن را به دست گرفت و سپر خويش قرار داد و تا پايان جنگ آن در دست او بود و پس از آنكه قلعه را فتح كرد آن در را به يكسو افكند،و در آن هنگام من و هفت نفر ديگر كه روى هم هشت نفر شديم پيش رفته و هر چه خواستيم آن در را از جا حركت دهيم نتوانستيم.و به نقل ابن حجر عسقلانى در اصابه و قاضى دحلان در سيرة النبويه و ديگران از علمان اهل سنت پس از پايان جنگ چهل نفر كمك كردند تا توانستند آن در را به جاى خود بازگردانند،و قاضى عضد الدين ايجى در شرح مواقف و چند تن ديگر از محدثين آنها از على(ع)با مختصر اختلافى نقل كرده‏اند كه فرمود:
"و الله ما قلعت باب خيبر بقوة جسمانية بل بقوة رحمانية".
[به خدا سوگند در قلعه خيبر را به نيروى جسمانى از جاى نكندم بلكه با نيروى رحمانى و الهى آن را كندم. (6) ]
تسليم يهود خيبر
با فتح قلعه قموص و ناعم و كشته شدن چند تن از سران و پهلوانانشان و اسيران و غنايمى كه از اين قلعه‏ها به دست مسلمانان افتاد يهوديان از پيروزى خود نوميد شده و حالت يأس برايشان مستولى شد و با اين كه هنوز قلعه‏هاى كتيبه و وطيح و سلالم فتح نشده بود به فكر مصالحه افتادند تا جانشان سالم بماند،و از اين رو امية بن أبى الحقيق كه از سران ايشان بود براى قرارداد صلح نزد پيغمبر آمد و قرار شد مانند يهودان بنى قينقاع اموال خود را به جاى گذارند و هر كه مى‏خواهد برود به مقدار بار يك مركب از اثاثيه و لوازم بتواند همراه ببرد،رسول خدا(ص)موافقت فرمود.پس از تنظيم قرارداد به آن حضرت عرض كردند :اگر اجازه دهيد ما در همين سرزمين بمانيم چون به كار زراعت در اين سرزمين آشناتر هستيم و طبق قراردادى در آمد و محصول آن را با صاحبان آنـيعنى مسلمانانى كه زمينها به ايشان منتقل شده بودـتقسيم كنيم.پيغمبر اسلام با اين تقاضاى آنها نيز موافقت فرمود به شرط آنكه هر وقت بخواهد بتواند آنها را از آنجا بيرون كند،و قرار شد محصول آن را هر ساله نصف كنند نصف آن را به مسلمانان بدهند و نصف ديگر را خودشان بردارند،و به اين قرارداد تا زمان عمر بن خطاب نيز عمل شد و عمر در زمان خلافت خود آنها را از آن سرزمين بيرون كرد.
مصالحه يهود فدك
هنگامى كه يهود خيبر تسليم شدند پيغمبر اسلام على(ع)را به نزد يهوديان فدك فرستاد (7) كه يا اسلام آورند و يا آماده جنگ باشند،و يهود مزبور كه از سرنوشت يهوديان خيبر مطلع شده بودند تاب جنگ در خود نديدند و از اين رو پيغام دادند كه‏با ما نيز همانند يهود خيبر رفتار كن و رسول خدا(ص)پذيرفت و فدك بدون جنگ تسليم شد و از اين رو سرزمين فدك متعلق به خود آن حضرت گرديد و بر طبق روايات و مدارك بسيارى كه در دست هست آن حضرت فدك را به فاطمه(س)بخشيد و يكى دو سال نيز كه پيغمبر(ص)زنده بود كارهاى آن به دست فاطمه (س)انجام مى‏شد و محصول آن را به خانه فاطمه(س)مى‏آوردند،ولى پس از رحلت رسول خدا(ص)ابو بكر مدعى شد كه فدك ملك شخصى پيغمبر نبوده و او نيز پس از خود چيزى را به ارث نمى‏گذارد و هر چه متعلق به آن حضرت بود،مال همه مسلمانان است و چون فاطمه(ع)فرمود:پدرم او را در زمان حيات خود به من بخشيده از او شاهد طلب كرد و به دنبال آن ماجراهاى جانگدازى پيش آمد كه منجر به شهادت فاطمه(س)گرديد.تعجب اينجاست كه خليفه دوم كه از ماجراى فدك با خبر بودـبا كمال احتياطى كه به گفته اهل سنت در امور مالى مسلمانان داشت و شدت عملى كه براى ضبط آن به خرج مى‏دادـبر خلاف گفته ابو بكر آن را به بنى هاشم برگرداند به شرحى كه در كتابهاى تاريخى موجود است،و پس از وى بنى اميه دوباره آن را از بنى هاشم پس گرفتند و چون عمر بن عبد العزيز به خلافت رسيد براى بار دوم آن را به فرزندان على(ع)بازگرداند و همچنين در طول تاريخ اسلام چند بار به صاحبان اصلى آن داده شده و دوباره به زور از آنها گرفتند.
صفيه دختر حيى بن اخطب
در ميان زنانى كه اسير شدند يكى هم صفيه دختر حيى بن اخطب بود كه پدرش در جنگ بنى قريظه به قتل رسيد و شوهرش كنانة بن ربيع هم در اين جنگ كشته شد و چون او را به همراه چند اسير ديگر به نزد پيغمبر آوردند آن حضرت او را آزاد كرد و سپس به ازدواج خويش در آورد و جزء همسران خويش قرار داد و با اين كار شخصيت يك زن بزرگ زاده را كه پدر و شوهرش هر دو كشته شده بودند حفظ كرد و از آينده ذلتبارى او را نجات داد،و ضمنا به وسيله اين ازدواج با بنى اسرائيل و يهوديان وصلتى كرده و ارتباطى برقرار نمود كه خود در پيشرفت اسلام و تحكيم‏مبانى آن بسيار مؤثر بود و ثالثا با اين عمل درسى هم به مسلمانان داد كه زنان اسير را آزاد كرده و با احترام همچون زنان آزاده آنها را به عقد در آورند.
داستان گوشت مسموم گوسفند
مورخين نوشته‏اند:پس از آنكه رسول خدا(ص)از كار صلح و تقسيم غنايم خيبر فارغ شد زنى از يهوديان كه زن سلام بن مشكم و دختر حارث بن ابى زينب بود گوسفندى را كشته و بريان كرد و آن را با زهر مسموم نموده به عنوان هديه براى رسول خدا(ص)و مسلمانان آورد و چون شنيده بود كه پيغمبر اسلام كتف گوسفند را بيش از جاهاى ديگر دوست مى‏دارد زهر بيشترى در كتف ريخته بود.
رسول خدا(ص)و مسلمانان دست دراز كرده و پيغمبر و بشر بن براء بن معرور پيش از ديگران لقمه‏اى از آن در دهان گذاردند،بشر بن براء بن معرور لقمه خود را از گلو فرو داد ولى پيغمبر آن را از دهان بيرون انداخته فرمود:استخوان اين گوشت به من خبر داد كه زهر آلود است از اين رو مسلمانان ديگر از آن نخوردند،ولى بشر كه لقمه‏اى از آن خورده بود مسموم شد و در اثر همان زهر از دنيا رفت و چون آن زن را طلبيدند و جريان را از او پرسيدند صريحا اعتراف كرد كه آن را مسموم ساخته است.رسول خدا از او پرسيد:براى چه اين كار را كردى؟گفت:تو خود مى‏دانى با قوم و قبيله من چه كردى،از اين رو من اين كار را كردم و با خود گفتم:اگر اين مرد پادشاه است و قصد كشورگشايى دارد كه بدين وسيله از دستش آسوده خواهيم شد و اگر پيغمبر است كه از مسموم بودن آن با خبر خواهد شد!رسول خدا از آن زن درگذشت.و در روايات بسيارى است كه در هنگام رحلت رسول خدا(ص)به خواهر بشر بن براء كه به عيادت آن حضرت آمده بود فرمود:
هم اكنون اثر آن لقمه مسمومى را كه با برادرت بشر در خيبر خورديم در رگ حيات خود احساس كردم و دانستم كه همان موجب قطع زندگى من گرديد.
و از اين رو بسيارى را عقيده بر آن است كه پيغمبر اسلام شهيد از دنيا رفت و گذشته از تمام فضايل و افتخاراتى كه داشت به درجه شهادت نيز نايل آمد.
مراجعت از خيبر
چنانكه گفتيم:جنگ خيبر تا روزى كه منجر به تسليم يهوديان گرديد متجاوز از بيست روز طول كشيد و در اين جنگ جمع زيادى از مسلمانان زخمى شدند و به نقل ابن هشام بيست نفر از آنها نيز به شهادت رسيدند كه چهار تن آنها از مهاجرين و بقيه از انصار مدينه بودند.
از يهوديان نيز عده زيادى كشته شدند كه از آن جمله سلام بن مشكم،حارث بن أبى زينب،مرحب و چند تن ديگر از بزرگان ايشان بود.
و در مراجعت سر راه خود به وادى القرى آمد و در آنجا نيز گروهى از يهوديان سكونت داشتند و در آغاز به جنگ مسلمانان آمدند ولى بزودى مغلوب شدند و پس از چند روز محاصره تسليم شدند و پيغمبر خدا به مدينه بازگشت.
مراجعت جعفر بن ابيطالب از حبشه
پيغمبر اسلام هنوز در خيبر بود يا در راه بازگشت به مدينه بود كه خبر بازگشت جعفر را از حبشه بدو دادند و رسول خدا(ص)به قدرى از بازگشت او خورسند شد كه فرمود:
"ما أدرى بأيهما أسر بفتح خيبر أم بقدوم جعفر"!
[نمى‏دانم كدام يك از اين دو خبر براى من خورسند كننده‏تر بود:خبر فتح خيبر يا خبر ورود جعفر!]
و چون به مدينه آمد جعفر بن ابيطالب به استقبال آن حضرت شتافت و رسول خدا پيش رفته او را در آغوش كشيد و ميان ديدگانش را بوسيد و بر طبق روايت كلينى(ره)و شيخ طوسى به او فرمود:
آيا عطيه‏اى به تو ندهم؟و بخششى به تو نكنم؟
جعفر عرض كرد:چرا يا رسول الله!
مردم گمان كردند پيغمبر اسلام مى‏خواهد طلا و نقره‏اى به او بدهد از اين رو همگى خيره شده گردن كشيدند و رسول خدا(ص)نماز جعفر را به او تعليم فرمود ودر فضيلت و ثواب آن بدو گفت:
اگر بتوانى هر روز بخوان و گرنه دو روز يك مرتبه و گرنه هفته‏اى يكبار و گرنه ماه و سالى يك مرتبه اين نماز را بخوان كه خدا گناهانى كه در ما بين آن دو كرده‏اى مى‏آمرزد؟
در حديث ديگرى است كه فرمود:من چيزى را به تو ياد دادم كه اگر هر روز آن را انجام دهى از دنيا و آنچه در آن است براى تو بهتر است. (8)
داستان رد شمس
از حوادث سال هفتم يكى هم داستان رد شمس و بازگشتن خورشيد است به دعاى رسول خدا(ص)كه كازرونى و ديگران نقل كرده‏اند،و حافظ گنجى شافعى آن را در فتح خيبر و هنگام تقسيم غنايم ذكر كرده است.ما آن را از روى مشكل الآثار علامه طحاوى(به نقل احقاق الحق)براى شما نقل مى‏كنيم،كه او به سند خود از اسماء بنت عميس روايت كرده است كه روزى هنگام عصر رسول خدا(ص)سرش را در دامان على(ع)نهاد و حالت وحى بر آن حضرت عارض شد و طول كشيد تا غروب شد و على نماز عصر نخوانده بود اما به احترام پيغمبر نتوانست از جا برخيزد و چون پيغمبر برخاست به على(ع)فرمود:آيا نماز عصر خوانده‏اى؟عرض كرد:نه.
پيغمبر دعا كرده گفت:
"اللهم ان عليا كان فى طاعتك و طاعة رسولك فاردد عليه الشمس"
[پروردگارا على(بنده تو)در راه اطاعت تو و فرمانبردارى رسول تو بوده پس خورشيد را براى او بازگردان.]اسماء گويد:در اين وقت خورشيد را ديدم كه بازگشت و ديوارها را دوباره آفتاب‏گرفت تا على(ع)وضو گرفت و نمازش را خواند،آن گاه غروب كرد. (9)
عمرة القضاء
پس از جنگ خيبر تا ماه ذى قعده كه پيغمبر خدا به قصد انجام عمرهـطبق قرارداد حديبيهـحركت كرد اتفاق مهم ديگرى در مدينه نيفتاد جز چند مأموريت كوتاه مدت و سپاههاى كوچكى كه پيغمبر خدا براى سركوبى برخى از قبايل اطراف مدينه كه قصد تجاوز يا خيانتى داشتند فرستاد و خود با آنها نبود و در مدينه براى سر و صورت دادن به وضع مسلمانان توقف فرمود و از جمله حوادث،اسلام سه تن ازنامداران قريشـيعنى خالد بن وليد عمرو بن عاص و عثمان بن طلحهـبود كه در اين چند ماه اتفاق افتاد و به صف مسلمانان در مدينه پيوستند و برخى اسلام آنها را پس از"عمرة القضاء"ذكر كرده‏اند.
و چون ماه ذى قعده شد آماده حركت به سوى مكه و انجام عمره‏اى كه در اثر مخالفت قريش سال گذشته از او قضا شده بود گرديد،و با دو هزار نفر از مسلمانان بدان سو حركت كرد و طبق قراردادى كه با قريش داشت اسلحه‏اى جز شمشير غلاف شده همراه برنداشتند،ولى رسول خدا(ص)احتياط كار را كرده براى آنكه مبادا قريش پيمان شكنى كنند محمد بن مسلمه را با صد سوار از جلو فرستاد و دستور داد تا"مر الظهران"ـدره‏اى كه مشرف به شهر مكه استـپيش برود و در آنجا توقف كند تا او و مسلمانان برسند.
پيغمبر به"ذى الحليفه"ـو مسجد شجرهـرسيد و لباس احرام پوشيده"لبيك"گفت،همه مسلمانانى كه همراه آن حضرت بودند لباسهاى احرام پوشيده با شور و هيجان و شوق بسيار با آن حضرت لبيك گفتند.
قريش طبق قرارداد حديبيه وقتى از حركت پيغمبر اسلام آگاه شدند شهر مكه را خالى كرده به كوهها رفتند،فقط عباس بن عبد المطلب و چند تن ديگر در كنار دار الندوه ايستادند تا صفوف مسلمانان را از نزديك مشاهده كنند.
قرشيان نيز روى تپه‏ها و كوههاى مجاور چادر زده بودند و بخوبى زايران خانه خدا و گروههاى منظم مسلمانان را مى‏ديدند.
پيغمبر اسلام با همراهان لبيك گويان با جامه‏هاى احرام در حالى كه شصت شتر براى قربانى همراه آورده بودند به اولين نقطه شهر مكه رسيدند،مهاجرينى كه سالها بود اين شهر مقدس و وطن مألوف خود را از ترس آزار و شكنجه قريش ترك كرده و آرزوى زيارت آن را داشتند اكنون از نزديك مى‏بينند و با كمال آسايش خاطر و شوكت و عظمت خاصى وارد اين شهر مى‏گردند.مسلمانان مدينه و انصار نيز كه مدتها بود آرزوى زيارت خانه كعبه و طواف و عمره را داشتند ولى به خاطر جنگ با قريش و ساير درگيريها نمى‏توانستند بدانجا بيايند،اكنون در ركاب رهبر بزرگوار و پيغمبرعالى قدر خويش توفيق چنين زيارت و طوافى با اين همه قدرت و أبهت نصيبشان شده،خود رسول خدا(ص)نيز كه نسبت به اين شهر عشق مى‏ورزيد و به گفته خود آن حضرت كه به صورت خطاب به مكه فرموده بود:
اگر از ترس خويشاوندانم نبود هيچ جا را بر تو ترجيح نمى‏دادم!
بارى همه دلها مى‏تپيد و اشك شوق در بيشتر چشمها حلقه مى‏زد،رسول خدا(ص)در حالى كه بر ناقه"قصوى"سوار بود بسرعت از سمت شمال وارد شهر گرديد،عبد الله بن رواحه مهار ناقه آن حضرت را به دست داشت و رجز مى‏خواند:
خلوا بنى الكفار عن سبيله‏
خلوا فكل الخير فى رسوله‏
يا رب انى مومن بقيله‏
اعرف حق الله فى قبوله (10)
مسلمانان به همراه رسول خدا به مسجد الحرام آمدند و طواف خانه كعبه را انجام دادند و سپس ما بين صفا و مروه سعى كرده آن گاه موى سر را كوتاه نموده و شتران را در نزديكى مروه قربانى كردند.
و بدين ترتيب سه روز در مكه بودند و در هنگام نماز به مسجد الحرام مى‏آمدند و نماز مى‏خواندند و مهاجرين در اين سه روز به خانه‏هاى خود رفته و در كوچه‏هاى شهر آزادانه رفت و آمد داشتند و قريش نيز از دور و نزديك شاهد اعمال و كردار آنان بودند و جمع زيادى از آنان وقتى در همين فاصله كوتاه آن صميميت و صفا را از مسلمانان ديدند و بر خلاف تبليغات سوء مشركين و دشمنان اسلام كه مى‏گفتند:مسلمانان براى خانه كعبه چندان احترامى قايل نيستند و افرادى جنگجو و كينه توز هستند،مشاهده كردند چگونه پيغمبر اسلام در تجليل و احترام كعبه مى‏كوشد و تا چه اندازه مهر و محبت و صفا و صميميت در ميان مسلمانان حكمفرماست در دل متمايل به اسلام گشته و پس از رفتن مسلمانان از شهر مكه به دين اسلام در آمدند و اين سفر سه روزه اثر عميق خود را در دلهاى مردم مكه به جاى گذارد و در فتح مكه وماجراهاى بعدى كمك بزرگى به پيشرفت اسلام و فتح شهر مكه و پيروزى در ساير جنگها و غزوات نمود .
ازدواج با ميمونه
آخرين ازدواج پيغمبر ازدواج با ميمونه دختر حارث بن حزنـو خواهر زن عباس بن عبد المطلبـبود كه در همين سفر اتفاق افتاد،و به پيشنهاد عباس بن عبد المطلب عموى آن حضرت انجام شد و سبب اين ازدواج آن بود كه ميمونه اختيار ازدواج خود را به عباس واگذار كرده بود و عباس نيز با ورود پيغمبر به مكه علاقه ميمونه را به اين ازدواج درك كرد و بلكه مطابق گفته بسيارى از مفسرين ميمونه همان زنى است كه خود را به پيغمبر بخشيد و خدا در قرآن داستان او را نقل كرده و قبلا نيز دو شوهر كرده بود و چون زن با ايمانى بود و اين علاقه او به پيغمبر فقط منشأ ايمانى داشت پيغمبر اسلام به پاسخ اين محبت او را به ازدواج خويش در آورد و بخصوص كه ميمونه از نظر خانوادگى موقعيت خاصى داشت و اين ازدواج مى‏توانست ميان پيغمبر و قبايل بزرگ مكه و قريش را مرتبط سازد از اين رو با اين پيشنهاد موافقت فرمود.روز سوم توقف در مكه اين كار انجام شد ولى مراسم زفاف در خارج مكه در جايى به نام"سرف"صورت گرفت.
رسول خدا(ص)در نظر داشت به عنوان عروسى با آن زن،مهمانى ترتيب دهد و بزرگان قريش و خويشان ميمونه را دعوت نمايد و از نزديك با آنها گفتگو كند و به دشمنيها و اختلافات پايان دهد،ولى قريش حاضر به اين كار نشده و چون روز سوم شد سهيل بن عمرو با چند تن از قريش به عنوان نمايندگى از طرف آنها پيش پيغمبر آمده و گفتند:مهلت تو پايان يافت و ديگر در مكه نمان !
و چون رسول خدا(ص)به آنها فرمود:چه ضرر دارد كه من در شهر شما عروسى كنم و وليمه و غذايى به شما بدهم؟گفتند:
"لا حاجة لنا فى طعامك فاخرج عنا"!
[ما را به غذا و ميهمانى تو احتياجى نيست هر چه زودتر از شهر ما خارج شو!]رسول خدا(ص)كه چنان ديدـطبق قرارداد حديبيهـاز مكه بيرون رفت و ابو رافعـغلام خويشـرا در مكه گذارد تا ميمونه را با خود بياورد.
پى‏نوشتها:
1.و برخى نيز اين داستان را در فتح قلعه ناعم ذكر كرده‏اند.و الله العالم.
2.در احاديث بسيارى است كه از آن پس گاهى على(ع)را در هواى سرد با جامه‏هاى نازك مى‏ديدند و بالعكس در هواى گرم با جامه‏هاى پشمين،و چون تعجب كردند كه چگونه سرما و گرما در وى اثر نمى‏كند و از او جهت را پرسيدند فرمود:از آن روز كه پيغمبر خدا آن دعا را در حق من كرد سرما و گرما در بدن من اثر نمى‏كند.
3.يعنى خيبريان مى‏دانند كه منم مرحب كه اسلحه و افزار جنگم بران،و پهلوانى مجرب و آزموده هستم هنگامى كه جنگها شعله‏ور شود.
4.منم كه مادرم مرا حيدره ناميده و چون شير بيشه‏اى هستم كه خشم و قهرش سخت است و با اين شمشير شما را همچون سندره مى‏سنجم(سندره نام پيمانه بزرگى است كه گنجايش زيادى دارد و كنايه از آن است كه كشتار زيادى از شما خواهم كرد).
5.داستان كندن در قلعه خيبر را به وسيله على بن ابيطالب بخارى و مسلم و ابن هشام و طبرى و ديگر از محدثين و مورخين اهل سنت با مختصر اختلافى نقل كرده و شعراى عرب نيز مانند حسان بن ثابت و ديگران در اشعار خود به اجمال و تفصيل به نظم در آورده‏اند.
6.احقاق الحق،ج 8،ص .383
7.و بر طبق نقلى محيصة بن مسعود را مأمور اين كار كرد.
8.نگارنده گويد پيش از اين،داستان هجرت به حبشه را در بخش چهارم به تفصيل ذكر كرديم و در آنجا اشاره شد كه آخرين دسته از مهاجرين كه از حبشه بازگشتند جعفر بن ابيطالب و همراهان او بودند كه جمعا شانزده تن بودند و از آن جمله ام حبيبه دختر ابو سفيان بود كه چون شوهرش عبيد الله بن جحش در حبشه به دين نصارى در آمد ام حبيبه از او جدا شد و رسول خدا(ص)چون از ماجرا مطلع شد او را به عقد خويش در آورد به شرحى كه قبلا گذشت.
9.نگارنده گويد:داستان"رد شمس"را بيش از بيست نفر از بزرگان اهل سنت با اختلاف مختصرى از اسماء بنت عميس،ابو رافع،ام سلمه،جابر،ابو سعيد خدرى،ابو هريره و ديگر از صحابه نقل كرده‏اند كه براى اطلاع از متون آنها مى‏توانيد به جلد پنجم كتاب احقاق الحق،صص 540ـ521 مراجعه كنيد و شايد براى برخى داستان مزبور مستبعد باشد اما بايد دانست كه داستان مزبور جنبه معجزه داشته و خدا بر هر چيز قادر و تواناست و با توجه و دقت در موضوع معجزه و قدرت الهى جاى هيچ گونه استبعادى باقى نخواهد ماند.
جالب اينجاست كه سبط بن جوزى،يكى از بزرگان عامه،به دنبال داستان حديث رد شمس داستان جالب ديگرى نقل كرد و مى‏گويد:
جمعى از مشايخ و بزرگان ما در عراق نقل كرده‏اند كه هنگام عصرى بود كه ابو منصور مظفر بن اردشير عبادى واعظ در محله ناجيه بر فراز منبر نشسته بود و مشغول ذكر فضايل اهل بيت و نقل داستان رد شمس بود و با بيان شيوا و سحرآميز خود دلها را به خود جذب كرده بود كه ناگاه ابر سياه و غليظى قسمت مغرب را پوشاند و خورشيد را از نظرها پنهان كرد و چندان طول كشيد و هوا تاريك شد كه مردم گمان كردند خورشيد غروب كرده،در اين وقت ابو منصور واعظ روى منبر ايستاد و با دست خود به سوى خورشيد اشاره كرد و گفت:
لا تغربى يا شمس حتى ينتهى‏
مدحى لآل المصطفى و لنجله‏
و اثنى عنانك ان اردت ثنائهم‏
أنسيت ان كان الوقوف لاجله‏
ان كان للمولى وقوفك فليكن‏
هذا الوقوف لخيله و لرجله
[اى خورشيد غروب نكن تا مدح من درباره اهل بيت پيغمبر و فرزندان او پايان يابد،و عنان خود باز گردان اگر بيان ثناى آنها را خواهى؟آيا فراموش كرده‏اى توقف خود را براى پيغمبر؟اگر براى مولى توقف كردى و ايستادى براى پيروان و نزديكان او نيز بايد بايستى.]راويان مزبور گفته‏اند:در اين وقت ناگهان ديدند ابرها به يكسو رفت و خورشيد بيرون آمد.
و ابن حجر عسقلانىـبا شدت تعصبى كه داردـداستان رد شمس را در كتاب الصواعق المحرقه، (چاپ قاهره)،ص 126،ذكر كرده و آن را از كرامات على(ع)دانسته و به دنبال آن داستان ابو منصور واعظ را نيز از تذكرة الخواص نقل نموده است.
و از روايات زيادى كه در كتابهاى شيعه و سنى در اين باره وارد شده معلوم مى‏شود كه داستان مزبور چند بار اتفاق افتاده و براى تحقيق بيشتر لازم است به كتاب كفاية الموحدين،ج 2 صص 413ـ411 نيز رجوع كنيد.
10.اى كافرزادگان راه خدا را(براى پيغمبر و فرستاده او)باز كنيد،راه دهيد كه هر چه خير است در نزد پيغمبر خداست.پروردگارا من به گفتارش ايمان دارم،و حق خدا را در پذيرفتن گفتار او مى‏دانم.

سال هشتم هجرت
سريه عمرو بن كعب و حارث بن عمير
پس از اينكه رسول خدا(ص)از عمرة القضاء مراجعت فرمود چند ماه در مدينه توقف كرد و در اين مدت بيشتر توجه آن حضرت به سوى شمال عربستان و بسط و توسعه اسلام در آن نواحى معطوف بود،زيرا از سمت جنوب با قرارداد صلح حديبيه خيالش تا حدودى آسوده شده بود و از آن سو بخوبى مى‏دانست كه با گذشت يكى دو سال خود به خود مردم مكه مسلمان خواهند شد و مقدمات فتح مكه فراهم مى‏شود،اما قسمت شمال عربستان كه تحت نفوذ دو قدرت بزرگ آن زمان يعنى ايران و روم بود محيط مساعدى براى تبليغ اسلام به شمار مى‏رفت بخصوص قسمت غربى آن كه تحت نفوذ دولت روم و دين مسيح بود آمادگى بيشترى براى پذيرش اسلام داشتند.
از اين رو فكر رسول خدا بدان سو معطوف گرديد و گروهى را به سركردگى عمرو بن كعب غفارى براى تبليغ اسلام به ناحيه شام به جايى به نام"ذات الطلح"فرستاد ولى مردم آن ناحيه دعوت آنها را نپذيرفته و در صدد قتل آنانـكه جمعا پانزده نفر بودندـبر آمدند و بجز عمرو بن كعب همگى به قتل رسيدند و عمرو بن كعب نيز با زحمتى توانست خود را از معركه نجات دهد و جان سالم به در برد.
به دنبال آن نيز پيغمبر اسلام حارث بن عمير را با گروهى به سوى شرحبيل بن‏غسان كه فرماندار شهر بصرى (1) از طرف امپراتور روم بود،فرستاد و نامه‏اى هم به منظور دعوت به اسلام بدو نوشت ولى شر حبيل حارث را با همراهان وى به قتل رسانيد.
اين دو ماجرا سبب اندوه پيغمبر و خشم مسلمانان مدينه و آمادگى آنها براى جنگ با امپراتور روم گرديد و در ماه جمادى الاولى سال هشتم هجرت رسول خدا(ص)لشكر مجهزى را به جنگ روميان به موته كه سرحد شام بود فرستاد.
جنگ مؤته
سه هزار مرد جنگى آماده حركت به مؤته شدند و پيغمبر اسلام پرچم جنگ را بسته و سركردگى آنها را چنانكه در روايات شيعه آمده است به جعفر بن ابيطالب واگذار كرد و فرمود اگر براى جعفر اتفاقى افتاد،زيد بن حارثه امير لشكر باشد و اگر او هم كشته شد عبد الله بن رواحه و طبق روايات اهل سنت فرماندهى لشكر را به"زيد بن حارثه"واگذار كرد و فرمود:اگر زيد كشته شد فرماندهى لشكر با جعفر بن ابيطالب باشد و اگر او نيز كشته شد عبد الله بن رواحه فرمانده سپاه باشد!
در برخى از تواريخ آمده كه به دنبال آن فرمود:اگر او نيز كشته شد مسلمان با نظر خويش فرماندهى از ميان خود انتخاب كنند.
مردى از يهود به نام نعمان كه اين ماجرا را شنيد گفت:اى ابا القاسم اگر تو براستى پيغمبر خدا باشى اينان را كه نام بردى همگى كشته خواهند شد،زيرا انبياء بنى اسرائيل هرگاه لشكرى را به جايى مى‏فرستادند و اين گونه فرمانده جنگ تعيين مى‏كردند اگر صد نفر را نيز به دنبال يكديگر نام مى‏بردند همگى در آن جنگ كشته مى‏شدند و به دنبال آن پيش زيد بن حارثه رفت و بدو گفت:با پيغمبر و خاندانت وداع كن كه اگر او براستى پيغمبر باشد تو ديگر زنده بر نخواهى گشت و زيد بن حارثه گفت:
به راستى گواهى مى‏دهم كه او پيغمبر صادق و فرستاده خداست.
و چون خواستند از مدينه حركت كنند پيغمبر براى آنها خطبه‏اى ايراد فرمود كه بااختلاف نقل شده و ما متن يكى از آنها را در اينجا انتخاب مى‏كنيم:
"اغزوا بسم الله فقاتلوا عدو الله و عدوكم بالشام ستجدون فيها رجالا فى الصوامع معتزلين الناس فلا تعرضوا لهم،و ستجدون آخرين للشيطان فى رؤسهم مفاحص فاقلعوها بالسيوف،لا تقتلن امرأة و لا صغيرا ضرعا و لا كبيرا فانيا و لا تقطعن نخلا و لا شجرا و لا تهدمن بناءا" .
[به نام خدا به جنگ برويد و با دشمنان خدا و دشمنان اسلام كارزار كنيد،و البته مردانى را در ديرها خواهيد يافت كه از مردم كناره گرفته(و به عبادت مشغول)اند مبادا متعرض آنها شويد،ولى مردان ديگرى را خواهيد يافت كه شيطان در مشاعر و دماغ آنان جاى گرفته آن سرها را با شمشير بركنيد!مبادا زنى يا كودك شيرخوارى را به قتل رسانيد و نه پير فرتوتى را بكشيد،و نه نخل خرما يا درختى را قطع كنيد،و مبادا خانه‏اى را ويران سازيد!]و در حديث است كه چون مردم خواستند با عبد الله بن رواحهـيكى از سركردگان لشكرـخداحافظى كنند او را ديدند كه گريه مى‏كند و چون سبب گريه‏اش را پرسيدند گفت:به خدا من علاقه‏اى به دنيا ندارم و گريه من براى آن است كه از رسول خدا(ص)شنيدم كه اين آيه را درباره دوزخ مى‏خواند كه خداى تعالى فرمود:
"و ان منكم الا واردها كان على ربك حتما مقضيا" (2)
[هيچ يك از شما نيست جز آنكه وارد دوزخ مى‏شود و اين حكم پروردگار تو است!]
و با اين ترتيب من نمى‏دانم پس از ورود به دوزخ چگونه از آن بيرون خواهم آمد.
بارى لشكر مجهز اسلام به سوى شام حركت كرد و سربازان اسلام با شور و ايمان عجيبى بيابان خشك و سوزان عربستان را به سوى سرزمين حاصلخيز و خوش آب و هواى شام پشت سر مى‏گذارد و در اين سفر مسيرى طولانى‏تر از تمام سفرهاى جنگى را بايد طى كنند و بيش از صد و پنجاه فرسخ راه بروند و خالد بن وليد نيز كه تازه‏مسلمان شده بود در اين سفر به طور داوطلب همراه لشكر اسلام برفت.
مسلمانان تا"معان"ـكه اكنون در جنوب كشور اردن قرار داردـپيش رفتند و در آنجا توقف كردند،در آن هنگام خبر به آنها رسيد كه هرقل،امپراتور روم،با صد هزار سپاه براى جنگ با مسلمانان به سرزمين"مآب"آمده و صد هزار سپاه ديگر نيز از اعراب"لخم"،"جذام"،"قين"و"بهراء"كه در آن حدود سكونت داشتند به كمك وى آمده و جمعا با دويست هزار لشكر آماده جنگ با مسلمانان شده‏اند.
اين خبر كه به مسلمانان رسيد به مشورت پرداختند كه چه بكنند؟آيا بازگردند يا به پيغمبر اسلام جريان را بنويسند و از آن حضرت كسب تكليف كنند و يا با همان سپاه اندك با لشكر روم بجنگند؟
در اينجا نيز نيروى ايمان و شوق شهادت كار خود را كرد و عبد الله بن رواحه كه هم مردى شجاع و دلاور بود و هم شاعرى فصيح و زبان آور بود به پا خاسته و سپاه اسلام را مخاطب قرار داده گفت:
اى مردم به خدا سوگند اينكه اكنون آن را خوش نداريد،همان است كه به شوق آن بيرون آمده‏ايد و اين همان شهادتى است كه طالب آن هستيد!ما كه با دشمن به عدد زياد و كثرت سپاه نمى‏جنگيم،ما با نيروى اين آيينى جنگ مى‏كنيم كه خدا ما را بدان گرامى داشته،برخيزيد و به راه افتيد كه يكى از دو سرانجام نيك در جلوى ماست:يا فتح و پيروزى،يا شهادت...!
اين سخنان پرشور كه از دلى سرشار از ايمان بر مى‏خاست در دل ديگران نيز اثر كرد و همگى گفتند:به خدا عبد الله راست مى‏گويد و به دنبال آن همگى برخاسته و به راه افتادند و در"بلقاء"به سپاه روم برخوردند و راه خود را به جانب قريه"مؤته"كه در آن نزديك بود و از نظر موضعگيرى جنگى مناسبتر بود كج كردند.
جنگ شروع شد
همان گونه كه گفته شد:بنا بر نقل محدثين شيعه نخست جعفر بن ابيطالب پرچم جنگ را به دست گرفته و به عنوان فرمانده نخست به ميدان آمد ولى به گفته مورخين اهل سنت:نخست زيد بن حارثه پرچم اسلام را در ميان لشكر به اهتزاز در آورد وسپس چون صاعقه‏اى خود را به قلب سپاهيان روم زد و به دنبال او مجاهدان ديگر اسلام هر يك چون شهابى در سپاه بى‏كران سپاه روم فرو رفتند.
منظره با شكوهى بود:سه هزار نفر مجاهد از جان گذشته براى مرگ پرافتخار و رسيدن به شهادت خود را به قلب دويست هزار سپاه مجهز و جنگ آزموده زده بود و از انبوه نيزه‏ها و شمشيرها و رگبار تيرهايى كه به سويشان مى‏آمد هراس نداشتند و دست از جان شسته هر يك خود را به يكى از صفوف منظم دشمن مى‏زد و همچون شهابى سوزان تا جايى كه مى‏توانست پيش مى‏رفت.راستى براى سپاه روم اين شهامت و فداكارى باور نكردنى بود ولى از نزديك مى‏ديدند چگونه سربازان با ايمان اسلام در راه پيشرفت آيين و هدف مقدس خود تلاش مى‏كنند و مختصر خونى را كه در كالبد خود دارند در اين راه نثار مى‏نمايند!
در اين گيرودار زيد بن حارثه در ميان حلقه نيزه‏هاى دشمن از پاى در آمد و به گفته اينان به دنبال او جعفر بن ابيطالب بسرعت خود را به پرچم جنگ رسانده آن را به دست گرفت و به دشمن حمله كرد و همچنان جنگيد تا وقتى كه ديد در ميان حلقه محاصره دشمن قرار گرفته از اسب سرخ رنگ خود پياده شد و براى آنكه آن اسب به دست دشمن نيفتد آن را پى كرد و سپس پياده به جنگ پرداخت.
دشمن كه مى‏كوشيد هر چه زودتر پرچم جنگ را فرود آورد با شمشير دست راست جعفر را قطع كرد ولى جعفر با مهارت خاصى پرچم را به دست چپ گرفت ولى دست چپش را هم از بدن جدا كردند و او پرچم را به سينه گرفت و با دو بازوى خود نگاه داشت تا وقتى كه شمشير دشمن،او را به زمين افكند و به درجه شهادت نايل آمد و سن آن مجاهد بزرگ و نامى را در آن روز برخى سى و سه سال نوشته‏اند و برخى ديگر مانند ابن عبد البر در استيعاب گفته است:در آن روز چهل و يك سال داشت و اين قول صحيحتر به نظر مى‏رسد،زيرا با توجه به اينكه طبق روايات جعفر بن ابيطالب ده سال از على(ع)بزرگتر بوده در سال هفتم حدود چهل سال از عمر وى گذشته است.
از عبد الله بن عمر نقل شده كه گويد:من در آن جنگ مأمور رساندن آب به زخميها بودم و چون جعفر به زمين افتاد خود را به وى رسانيده و آب به او عرضه‏كردم،جعفر گفت:من نذر كرده‏ام روزه باشم آب را بگذار تا شام اگر زنده ماندم بدان افطار مى‏كنم من آب را در سپرى ريختم و نزد او گذاردم ولى قبل از غروب جعفر از دنيا رفت.
و همچنين از او نقل شده كه گفته است:در بدن جعفر بن ابيطالب پس از شهادت اثر هفتاد زخم شمشير و نيزه و تير يافتند.در نقل ديگرى است كه گفته‏اند:بيش از نود جراحت در بدن او بود و همگى آنها در جلوى بدن بود و در پشت سر اثرى از زخم ديده نشد. (3)
نگارنده گويد:در روايات زيادى از رسول خدا(ص)نقل شده كه فرمود:خداوند به جاى دو دست جعفر كه در جنگ مؤته جدا شد دو بال در بهشت به او عنايت مى‏كند كه با فرشتگان پرواز مى‏كند و از اين رو به"جعفر طيار"موسوم گرديد.
و پس از شهادت اين دو فرمانده دلاور و رشيد عبد الله بن رواحه پيش رفت و پرچم را به دست گرفت و پس از لختى تأمل كه كرد اين رجز را خواند:
يا نفس الا تقتلى تموتى‏
هذا حمام الموت قد صليت‏
و ما تمنيت فقد اعطيت‏
ان تفعلى فعلهما هديت
[اى نفس اگر كشته نشوى سرانجام خواهى مرد،اين سرنوشت مرگ است كه پيش آمده!و آنچه آرزوى آن را داشتىـيعنى شهادتـاكنون به تو داده‏اند و اگر كارى كه آن دو(شهيد)انجام دادند انجام دهى به هدايت و رستگارى رسيده‏اى.]در اين وقت از اسب خود پياده شد و پسر عموى او استخوانى را كه مختصر گوشتى در آن بود به او داده گفت:بخور تا رمقى پيدا كنى،عبد الله آن را به دست گرفته و دندان زد،ناگاه صداى شكستن شمشيرى به گوشش خورد،بى‏تابانه بر خود فرياد زد:تو زنده‏اى؟استخوان را انداخت و سپس شمشير كشيده چون شعله‏اى جواله خود را به دشمن زد و پس از شهامت بى‏نظيرى به شهادت رسيد.
پس از شهادت عبد الله مسلمانان خالد بن وليد راـكه تازه مسلمان شده بود (4) و به بى‏باكى معروف بودـبه فرماندهى خود انتخاب كردند و او نيز آن روز را تا شب به زدو خوردهاى محتاطانه سپرى كرد و چون شب شد عده‏اى از سپاهيان را به عقب لشكر فرستاد و چون صبح شد آنا با هياهو به نزد لشكريان آمدند به طورى كه دشمن خيال كرد نيروى امدادى از مدينه رسيده از اين رو دست به حمله نزدند و لشكر اسلام نيز حمله را متوقف كرد و عملا جنگ متاركه شد و براى سپاه روم با آن شهامتى كه روز قبل از جنگجويان اسلام ديده بودند همين پيروزى به شمار مى‏رفت كه لشكر اسلام حمله نكند و از اين رو هر دو لشكر به سوى ديار خود بازگشتند.
پيغمبر(ص)از ميدان جنگ خبر مى‏دهد
ابن هشام و ديگران با مختصر اختلافى نوشته‏اند:در آن روزى كه مسلمانان در مؤته جنگ مى‏كردند رسول خدا(ص)بر فراز منبر بود و ناگهان شروع كرد به خبر دادن از ميدان جنگ و فرمود:اكنون برادران مسلمان شما با دشمنان مشغول جنگ شدند.سپس شروع كرد به خبر دادن از جنگ و گريز مسلمانانـمانند كسى كه خود در ميدان جنگ حضور داردـتا آنكه فرمود:زيد بن حارثه پرچم را به دست گرفت و همچنان جنگيد تا كشته شد،و پس از او جعفر پرچم را به دست گرفت و او نيز جنگ كرد تا به شهادت رسيد. (5)
در اينجا رسول خدا كمى درنگ كردـبه طورى كه انصار مدينه رنگشان تغيير نمودـو خيال كردند از عبد الله بن رواحه كه از آنها بودـعملى سر زده كه موجب سرافكندگى آنان شده،ناگاه پيغمبر(ص)ادامه داد و فرمود:
عبد الله بن رواحه پرچم را به دست گرفت و جنگيد تا كشته شد!
و از اسماء بنت عميسـهمسر جعفرـنقل كرده‏اند كه گفت:در آن روزى كه جعفر در"مؤته"شهيد شد من در خانه نان تهيه كرده بودم و بچه‏هاى خود را شستشو دادم كه ناگاه پيغمبر را ديدم به خانه ما آمد و فرمود:پسرانم كجا هستند؟من آنها را به نزد آن حضرت بردم (6) پيغمبر نشست و آن بچه‏ها را در بغل گرفت و دست به سرشان‏كشيد،اسماء گويد:عرض كردم:يا رسول الله گويا دست يتيم نوازى به سر ايشان مى‏كشى در اين وقت اشك از ديدگان آن حضرت جارى شد و فرمود:آرى جعفر به شهادت رسيد!
با شنيدن اين گفتار رسول خدا(ص)صداى من به گريه بلند شد و زنان ديگر نيز اطرافم را گرفته و شروع به گريه كردند،رسول خدا(ص)برخاسته به خانه رفت و به فاطمه(س)دستور داد غذايى براى خاندان جعفر تهيه كنيد و براى آنها ببريد و به زنان خود دستور داد به خانه جعفر بروند و در مراسم عزادارى با آنها شركت جويند.در برخى از روايات آمده كه اين كار را سه روز تكرار كرد و از اين رو سنت بر اين جارى شد كه پس از آن حضرت نيز اين برنامه را براى افراد مسلمانى كه عزادار مى‏شوند انجام دهند و تا سه روز غذاى گرم تهيه كرده براى ايشان بفرستند.
مراجعت سپاه به مدينه
چنانكه گفته شد:خالد بن وليد سپاه اسلام را برداشته به مدينه آمد و چون خبر آمدن آنها به شهر رسيد مردم براى ديدار آنها از مدينه بيرون آمدند و پيغمبر اسلام نيز بر چهار پايى سوار شد و با مسلمانان ديگر به استقبالشان رفت،اما وقتى مردم آنها را ديدند خاك بر روى آنها ريخته و ملامتشان مى‏كردند كه چرا در برابر دشمن استقامت نكرديد و از ميدان جنگ فرار كرديد؟
پيغمبر اسلام جلوى مردم را از اين كار گرفت و گفت:نه!اينها فرارى نيستند بلكه به خواست خدا(از اين پس)حمله افكنها خواهند بود!
مسلمانان به خانه‏هاى خود رفتند ولى بيشتر آنها با چهره‏هاى گرفته و خشمگين و زبانهاى سرزنش‏آميز خاندان خود رو به رو مى‏شدند تا جايى كه برخى حاضر نبودند در را به روى بازگشتگان از جنگ باز كنند و به آنها مى‏گفتند:
ـچرا با برادران مسلمان خود پايدارى نكرديد تا كشته شويد؟
كار به جايى رسيد كه بسيارى از سرشناسان و بزرگان شهر از ترس ملامت مردم جرئت نمى‏كردند از خانه‏ها بيرون آيند و حتى براى نماز به مسجد نمى‏آمدند تا آنكه‏پيغمبر اسلام به دنبال آنان فرستاد و يك يك را از خانه بيرون آورد و جلوى سرزنش مردم را گرفت و آنها آرام كرد .
و مطابق نقل ابن هشام در اين جنگ دوازده نفر از مسلمانانـاز مهاجر و انصارـبه شهادت رسيدند به نامهاى:جعفر بن ابيطالب،زيد بن حارثه،عبد الله بن رواحه،مسعود بن اسود،وهب بن سعد،عباد بن قيس،حارث بن نعمان،سراقة بن عمرو،ابو كليب و جابر پسران عمرو بن زيد،عمرو و عامر پسران سعد بن حارث.
سريه ذات السلاسل
اهل تاريخ عموما اين سريه را پس از جنگ مؤته نقل كرده‏اند و در كيفيت نقل هم اختلاف بسيارى در تواريخ ديده مى‏شود كه ما نقل شيخ مفيد(ره)را در كتاب ارشاد از نظر جامعيت و نزديكتر بودن به صحت انتخاب كرده و ملخص آن را در زير براى شما نقل مى‏كنيم:
مرد عربى نزد پيغمبر آمد و پيش روى آن حضرت زانو زده نشست و عرض كرد:آمده‏ام تا تو را نصيحتى كنم حضرت پرسيد:نصيحتت چيست؟عرض كرد:گروهى از عرب در وادى رمل اجتماع كرده و مى‏خواهند به شما در مدينه شبيخون بزنند و سپس خصوصيات آنها را براى پيغمبر بيان داشت،رسول خدا(ص)دستور داد مردم را به مسجد دعوت كنند آن گاه به منبر رفت و آنچه را مرد عرب گزارش داده بود به اطلاع مردم رسانيد و فرمود:كيست كه براى دفع آنها برود،جماعتى از اهل"صفه" (7) برخاستند و گفتند:ما به جنگ ايشان مى‏رويم فرماندهى براى ما تعيين فرما تا در تحت فرماندهى او حركت كنيم،پيغمبر خدا از روى قرعه هشتاد نفر از ايشان را انتخاب كرد و سپس ابو بكر را به فرماندهى آنها انتخاب نمود و فرمود:به نزد بنى سليم برو!
ابو بكر حركت كرد و به نزديك اعراب مزبور كه در وسط دره‏اى جاى داشتند و اطراف آن را سنگ و درخت احاطه كرده بود رسيد و چون به قصد حمله به آنها ازدره سرازير شد اعراب مزبور از اطراف آن دره حمله كردند و چند تن از مسلمانان را به قتل رسانده و ابو بكر را فرارى دادند.چون به مدينه بازگشتند پيغمبر خدا اين بار عمر را بدان سو فرستاد و اعراب مزبور اين مرتبه در پشت درختها و سنگها كمين كرده و چون عمر با لشكريان از دره سرازير شدند ناگهان از كمينگاهها بيرون آمده و او را نيز فرارى دادند.
رسول خدا(ص)از اين ماجرا ناراحت شد و عمرو بن عاص گفت:اى رسول خدا مرا به اين جنگ بفرست زيرا جنگ خدعه و نيرنگ است شايد من بتوانم با خدعه و نيرنگ آنها را سركوب كنم،پيغمبر (ص)او را با جمعى فرستاد ولى او نيز در برابر حمله اعراب مزبور نتوانست مقاومت كند و با از دست دادن چند تن از سربازان اسلام فرار كرد.پيغمبر كه چنان ديد چند روز صبر كرد و سپس على(ع)را طلبيد و پرچم جنگ را براى او بست و در حق او دعا كرده او را به سوى دشمن فرستاد و ابو بكر و عمر و عمرو بن عاص را نيز همراه او كرد.
على(ع)لشكر را برداشته و راه عراق را پيش گرفت و از راه سختى آنها را عبور داد و براى آنكه دشمن را غافلگير كند شبها راه مى‏پيمود و روزها پنهان مى‏شد تا وقتى كه خود را به دهانه آن دره كه دشمن در آن منزل كرده بود رسانيد و چون بدانجا رسيد به همراهان خود دستور داد دهان اسبان را ببندند و آنها را در جايى متوقف كرد و خود در سويى قرار گرفت،عمرو بن عاص كه چنان ديد دانست كه با اين تدبير شكست دشمن حتمى استـدر صدد كارشكنى بر آمدهـبه ابى بكر گفت:من به اين بيابانها از على آشناترم،در اينجا درندگانى چون گرگ و كفتار وجود داد كه خطرشان براى سربازان ما بدتر از دشمن است اكنون تو به نزد على برو و از او اجازه بگير تا به بالاى دره برويم.
ابو بكر پيش على(ع)آمد و سخن عمرو بن عاص را به وى گفت ولى على(ع)هيچ پاسخى نداد،ابو بكر بازگشت و به آنها گفت:على به من پاسخى نداد.عمرو بن عاص اين بار عمر را فرستاد و به او گفت:تو قدرت بيشترى در سخن دارى،ولى عمر نيز وقتى سخن عمرو بن عاص را براى على (ع)اظهار كرد با سكوت آن حضرت مواجه‏شد.عمرو بن عاص كه چنان ديد به سربازان اظهار كرد ما نمى‏توانيم خود را به هلاكت اندازيم بياييد تا به بالاى دره برويم ولى با مخالفت شديد سربازان مواجه شده و همگى گفتند:ما دست از اطاعت و فرمانبردارى فرمانده خود بر نمى‏داريم.
بدين ترتيب در همانجايى كه على(ع)دستور داده بود ماندند و چون نزديكيهاى سپيده صبح شد على(ع)دستور حمله داد و لشكريان از هر سو به دشمن حمله كردند و اعراب بنى سليم تا خواستند به خود آمده و آماده جنگ شوند شكست خورده و مسلمانان بر آنها پيروز شدند،و در اين باره آيات سوره"و العاديات ضبحا"ـتا به آخرـنازل گرديد. (8)
و چون به مدينه بازگشتند رسول خدا(ص)با مسلمانان ديگر به استقبال على(ع)آمدند و چون چشم على(ع)به پيغمبر افتاد به احترام آن حضرت از اسب پياده شد،پيغمبر بدو فرمود:سوار شو كه خدا و رسول او از تو خوشنودند.
على(ع)از خوشحالى گريان شد،پيغمبر(ص)بدو فرمود:اى على اگر نمى‏ترسيدم كه گروههايى از امت من درباره تو همان سخنى را بگويند كه نصارى درباره مسيح عيسى بن مريم گفتند،امروز درباره تو سخنى مى‏گفتم كه بر هيچ دسته‏اى از مردم عبور نكنى جز آنكه خاك زير پايت را (به منظور تبرك)بردارند.
پى‏نوشتها:
1.بصرىـبر وزن كبرىـنام شهرى در نزديكى شام بوده است.
2.سوره مريم،آيه .71
3.كنايه از اين است كه تا آخرين لحظه پشت به دشمن نكرده تا به زمين افتاد.
4.فروغ ابديت ج،2 ص، 683
5.البته اين نقل روى همان عقيده اهل سنت و سيره نويسان آنهاست كه گفته‏اند:امير اول لشكر زيد بن حارثه بوده است.
6.در روايت محاسن است كه فرزندان جعفر در آن روز سه تن بودند به نامهاى عبد الله،عون و محمد.
7.اصحاب صفه افرادى بودند كه از مكه به مدينه مهاجرت كرده بودند و چون خانه و مسكنى نداشتند رسول خدا(ص)آنها را در مسجد جاى داده بود و از در آمد عمومى بيت المال جيره‏اى براى آن‏ها مقرر داشته و روزانه به آنها مى‏دادند و بر طبق برخى از روايات شماره آنها به چهارصد نفر مى‏رسيد.
8.و در نقل ديگرى است كه چون على(ع)بدانجا رسيد هنگام سحر بود و صبر كرد تا صبح شد و نماز را با لشكريان خواند و سپس لشكر خود را چند صف كرد و آن گاه به شمشير خود تكيه زد و رو به دشمن ايستاده گفت:
اى مردم من فرستاده پيغمبر خدا به سوى شما هستم تا به شما بگويم:شهادت به يگانگى خدا و رسالت محمد(ص)دهيد و گرنه با شمشير بسختى با شما جنگ خواهم كرد.بنى سليم بدو گفتند :از راهى كه آمده‏اى باز گرد همان گونه كه رفيقانت بازگشتند!
على(ع)فرمود:من باز نمى‏گردم!نه به خدا،تا مسلمان نشويد يا شما را با اين شمشير نزنم باز نخواهم گشت!من على بن ابيطالب بن عبد المطلب هستم!
اعراب مزبور كه آن حضرت را شناختند خود را باختند و پريشان حال گشتند اما با اين حال تصميم به جنگ با او گرفتند و حمله از طرفين شروع شد و پس از آنكه شش يا هفت تن از آنها كشته شد منهزم گشتند و مسلمانان پيروز شدند و غنايمى از ايشان به دست آورده به مدينه بازگشتند.
فتح مكه
پيش از اين در جريان صلح حديبيه گفته شد كه از جمله مواد قرارداد صلح اين بودكه هر يك از قبايل عرب بخواهند با قريش و يا پيغمبر اسلام هم‏پيمان شوند آزاد باشند و از اين رو دو دسته از قبايل مزبور به نام"بنى بكر"و"خزاعه"كه سالها بود ميانشان اختلاف و نزاع بود هر كدام در پيمان يكى از دو طرف در آمدند.
"خزاعة"با پيغمبر اسلام همپيمان شدند و"بنى بكر"با قريش.
نزديك دو سال از اين پيمان گذشته بود و اين دو قبيله بدون جنگ با همديگر روزگار را مى‏گذراندند و اتفاقى ميان آنها رخ نداد،ولى اين وضع به هم خورد و بنى بكر در صدد حمله به"خزاعه"بر آمد و به دنبال اين فكر به مكه رفتند و با برخى از بزرگان قريش مانند عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميه در اين باره مذاكره كرد آنها را نيز با خود همراه ساخته و نقشه حمله به"خزاعه"را با آنها طرح نموده از آنها نيز در اين باره كمك گرفتند.
و برخى احتمال داده‏اند كه عقب نشينى مسلمانان در جنگ مؤته سبب شد كه بنى بكر به اين فكر بيفتند زيرا فكر مى‏كردند با عقب نشينى مسلمانان در مؤته نفوذ آنها در جزيرة العرب متزلزل گشته و مى‏توانند ضربه‏اى بر آنها وارد كنند.
و به هر صورت شبى كه خزاعه بى‏خبر از همه جا در منزلهاى خود آرميده بودند مورد حمله بنى بكر و دستياران قريشى آنها واقع شده و مطابق نقلى بيست نفر آنها به دست بنى بكر كشته شد و با اينكه خود را به نزديكى مكه رساندند و داخل حرم شدند باز هم بنى بكر دست بردار نبودند و به كشتار و جنگ با آنها ادامه دادند.
رسول خدا(ص)در مسجد مدينه نشسته بود كه عمرو بن سالم خزاعى با گروهى سراسيمه وارد مسجد شد و خبر اين حمله ناجوانمردانه و نقض پيمان بنى بكرـو قريشـرا به اطلاع آن حضرت رسانيد،و از او كمك و يارى طلبيد.
رسول خدا(ص)كه از شنيدن اين خبر متأثر شده بود و عده يارى و كمك به آنها را به وى داد و آماده بسيج لشكر به سوى مكه و جنگ با قريش گرديد.
ابو سفيان به مدينه مى‏آيد
از آن سو قريش از كرده خود پشيمان شده و فكر حمله متقابل پيغمبر اسلام آنهارا سخت مضطرب و نگران كرد و در صدد جبران و تلافى اين عمل بر آمده و ابو سفيان را مأمور كردند به مدينه برود و به هر ترتيب مى‏تواند قرارداد صلح را تجديد كند و جلو حمله احتمالى مسلمانان را به مكه بگيرد.
به همين منظور ابو سفيان به مدينه آمد و روى حسابى كه پيش خود كرده بود يكسر به خانه دخترش ام حبيبه كه جزء همسران پيغمبر بود وارد شد.
ابو سفيان فكر كرده بود با ورود به خانه او مى‏تواند به طور خصوصى پيغمبر اسلام را ديدار كرده و به ترتيبى كار را اصلاح كند،اما همين كه وارد اتاق دخترش گرديد با بى‏اعتنايى ام حبيبه مواجه گرديد و چون خواست روى فرش بنشيند ام حبيبه بسرعت پيش رفت و فرش را از زير پاى او جمع كرد!
ابو سفيان با ناراحتى پرسيد:دخترم آيا مرا لايق اين فرش ندانستى يا آن را در خور من نديدى؟
ام حبيبه پاسخ داد:نه،بلكه اين فرش مخصوص پيغمبر اسلام است و تو مرد مشرك و نجسى هستى بدين جهت نخواستم روى آن بنشينى!
ابو سفيان با خشم گفت:اى دختر گويا پس از من به تو شرى و گزندى رسيده است!
اين سخن را گفت و از خانه او بيرون آمد و خود را به پيغمبر(ص)رسانده گفت:اى محمد خون قوم خود را حفظ كن و قريش را پناه ده و پيمان را تجديد كن!
پيغمبر فرمود:مگر پيمان شكنى كرده‏ايد اى ابو سفيان؟گفت:نه،فرمود:پس ما سر همان پيمانى كه بوديم هستيم!
ابو سفيان ديگر نتوانست سخنى بگويد و برخاسته پيش ابو بكر آمد و از وى خواست تا پيش پيغمبر وساطت كند ولى ابو بكر حاضر به اين كار نشد،از اين رو به نزد عمر رفت و او نيز با تندى ابو سفيان را از پيش خود براند،از آنجا به نزد على بن ابيطالب(ع)رفت و به آن حضرت اظهار كرد:يا على قرابت و خويشى تو از همه كس به من نزديكتر است و من براى انجام حاجتى به اين شهر آمده‏ام و از تو درخواست دارم نگذارى من نااميد از اين شهر بروم و پيش پيغمبر در انجام كار من وساطت كنى!
على(ع)بدو فرمود:اى ابو سفيان واى بر تو مگر نمى‏دانى كه پيغمبر چون تصميم به‏كارى گرفت كسى نمى‏تواند در آن باره با او سخنى بگويد.
ابو سفيان رو به فاطمه دختر رسول خدا(ص)كه با دو فرزندش حسن و حسين(ع)در اتاق نشسته بودند كرده گفت:اى دختر محمد ممكن است به اين كودكان خود دستور دهى تا كسى را در پناه خود گيرند و براى هميشه آقا و بزرگ عرب باشند؟
فاطمه(ع)فرمود:فرزندان من هنوز به آن مرتبه نرسيده‏اند كه بدون اجازه پيغمبر كسى را در پناه خود گيرند.
كار بر ابو سفيان سخت شده بود و داشت راه چاره بر او مسدود مى‏شد و نمى‏دانست چه بايد بكند از اين رو دوباره متوسل به على(ع)شده گفت:
اى ابا الحسن راه چاره بر من بسته شده تو راهى پيش پاى من بگذار و بگو تا من چه بكنم؟
على(ع)كه ديد اگر بخواهد با ابو سفيان تندى كند و او را با خشونت از پيش خود براند يكى از دو زيان را دارد:يا ابو سفيان در مدينه مى‏ماند و به وسايل ديگرى متشبث مى‏شود و ممكن است پيغمبر اسلام را در محذور بزرگى قرار دهد و مانع فتح مكه گردد و يا اينكه مأيوس و خشمگين به مكه باز مى‏گردد و با تحريك قريش و ساير قبايل همپيمان آنها،جنگ تازه‏اى به راه مى‏اندازد و لااقل آنكه مشكلى سر راه نشر توحيد و پاك كردن هر چه زودتر شهر مكه و خانه خدا از بت و بت پرستى ايجاد مى‏كند.
از اين رو كمى فكر كرده و بدو گفت:اى ابو سفيان به خدا سوگند من اكنون راهى را كه براى تو سودمند باشد سراغ ندارم جز آنكه تو بزرگ بنى كنانه هستى اينك برخيز و به ميان مردم برو و آنها را زنهار بده و در پناه خويش در آور و تمديد قرارداد صلح را از طرف خود به مردم اعلام كن و آن گاه به مكه باز گرد!
ابو سفيان پرسيد:آيا اين كار براى من سودى دارد؟
على(ع)فرمود:گمان ندارم سودى داشته باشد اما چيز ديگرى اكنون به نظرم نمى‏رسد.
ابو سفيان برخاسته به مسجد آمد و طبق راهنمايى على(ع)در ميان مردم ايستاده‏گفت:اى مردم من همه شما را در پناه خويش قرار داده و قرارداد صلح را تمديد كردم!اين سخن را گفته و شتر خود را سوار شد و به مكه بازگشت.
بزرگان قريش كه از آمدن ابو سفيان مطلع شدند،به نزد او آمده و پرسيدند:چه كردى؟گفت:به نزد محمد رفتم و با او گفتگو كردم ولى نتيجه‏اى نگرفتم،پس به نزد پسر ابى قحافه رفتم در او هم خيرى نديدم،آن گاه به نزد پسر خطاب رفتم او را نيز سخت ديدم،از آنجا به نزد على رفتم و او را نرمتر از ديگران ديدم،و او راهى پيش پاى من گذارد و من انجام دادم و به خدا هر چه فكر مى‏كنم نمى‏دانم آيا كارى را كه به دستور او انجام داده‏ام فايده‏اى دارد يا نه؟
از او پرسيدند:چه راهى؟
گفت:به من دستور داد مردم را پناه دهم و من هم اين كار را كردم!
بدو گفتند:آيا محمد هم آن را امضا كرد؟
گفت:نه!
گفتند:به خدا على تو را مسخره كرده،آخر اين كار چه سودى داشت؟
ابو سفيان گفت:به خدا راهى جز اين نداشتم.
تجهيز لشكر
پس از رفتن ابو سفيان رسول خدا(ص)به مردم دستور داد آماده سفر شوند و به خانواده خود نيز دستور داد وسايل سفر او را تهيه كنند اما مقصد را اظهار نكرد،و به قبايل اطراف و همپيمانان خود نيز دستور بسيج داد و چون آماده حركت شدند مقصد را به آنها خبر داد كه شهر مكه است و براى فتح مكه مى‏رود و كوشش داشت كه لشكر با جديت و سرعت هر چه بيشتر بروند تا قريش از حركت او آگاه نشود و در اين باب دعا هم كرده از خدا نيز خواست كه اخبار او را از قريش پنهان دارد و هنگام حركت سپاهى گران كه مركب از ده هزار لشكر بود آماده حركت شد و نخستين بار بود كه مدينه چنين سپاهى را به خود مى‏ديد.
نامه حاطب بن ابى بلتعه به قريش
اما از آن سو حاطب بن ابى بلتعه كه در زمره مسلمانان در مدينه به سر مى‏برد ولى زن و بچه‏اش در مكه بودند نامه‏اى براى قريش نوشت بدين مضمون:
"ان رسول الله جاءكم بجيش كالليل يسير كالسيل"
[پيغمبر خدا با لشكرى همچون توده‏هاى تاريك شب و بسرعت سيل به سوى شما مى‏آيد.]
اين نامه را به زنى داد كه نامش ساره بود و چنانكه نقل شده پيش از آن در مكه به خوانندگى روزگار مى‏گذرانيد ولى پس از جنگ بدر و عزادار شدن مردم در آن شهر كارش كساد شده بود و مشترى نداشت از اين رو به مدينه آمد وى به آن زن ده دينار پول داد كه آن را مخفيانه و بسرعت به مكه برساند.
ساره نامه را گرفت و در ميان گيسوان خود پنهان كرد و راهى مكه شد.
از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و آن حضرت را از ماجراى نامه حاطب بن ابى بلتعه مطلع ساخت،پيغمبر بى‏درنگ على بن ابيطالب و زبير بن عوام را به دنبال آن زن فرستاد و بدانها گفت:زنى به اين نام و نشان براى قريش نامه مى‏برد،نامه را از او بگيريد و او را به مدينه باز گردانيد.
آن دو بسرعت آمدند و در ذى الحليفهـيك فرسخى مدينهـيا جاى ديگر به آن زن رسيدند و او را متوقف كرده و بار و اثاثش را جستجو كردند و چيزى نيافتند،در اين وقت على(ع)پيش رفت و از روى تهديد به آن زن فرمود:به خدا سوگند نه به رسول خدا(ص)دروغ گفته شده و نه او به ما دروغ گفته است اكنون يا خودت نامه را بده يا به ناچار جامه‏ات را بيرون مى‏كنم و نامه را به دست مى‏آورم،آن زن كه على(ع)را مصمم ديد گفت:به كنارى برو و سپس نامه را كه در ميان گيسوانش پنهان كرده بود بيرون آورد و به على(ع)داد. (1) على(ع)نامه را گرفت و آن زن را به مدينه بازگرداندند.
پيغمبر(ص)حاطب بن ابى بلتعه را خواست و بدو فرمود:چه سبب شد كه تو اين نامه را به قريش بنويسى؟عرض كرد:يا رسول الله به خدا سوگند من به خدا و رسول او ايمان دارم و هيچ گونه تزلزلى براى من در دين پيدا نشده ولى من در ميان مردم اين شهر عشيره و فاميلى ندارم و زن و فرزند من نيز در شهر مكه است خواستم از اين راه خدمتى به آنها كرده باشم كه احيانا (اگر جنگى پيش آمد و آنها پيروز شدند)در وقت حاجت از آنها براى حفاظت زن و فرزند خود كمك بگيرم.
در روايت شيخ مفيد(ره)است كه چون على(ع)نامه را آورد پيغمبر(ص)دستور داد مردم را به مسجد بخوانند و سپس به منبر رفت و فرمود:مردم!من از خدا درخواست كردم تا جريان حركت ما را از قريش پنهان دارد ولى مردى از شما به مردم مكه نامه نوشته و خبر ما را به آنها گزارش داده اكنون آن كس كه نامه نوشته برخيزد و خود را معرفى كند و يا آنكه وحى الهى او را معرفى كرده و رسوا خواهد شد!
كسى برنخاست و چون بار دوم تكرار كرد حاطب بن ابى بلتعه در حالى كه همچون بيد مى‏لرزيد از جا برخاست و عرض كرد:نويسنده نامه من هستم و به خدا سوگند اين كار را از روى شك به نبوت شما و نفاق در دين انجام ندادمـو سپس همان سخنان را كه در بالا ذكر كرديم اظهار داشتـ.
در اين وقت عمر بن خطاب پيش آمد و گفت:يا رسول الله اين مرد منافق شده دستور مى‏دهيد تا من او را بكشم،پيغمبر او را از اين كار منع كرد و سپس دستور داد او را از مسجد بيرون كنند و مردم برخاسته او را از مسجد بيرون كردند ولى حاطب بن ابى بلتعه با نگاههاى معذرت خواهانه خود به آن حضرت نگاه مى‏كرد از اين رو رسول خدا(ص)دستور داد او را به مسجد بازگرداندند،و بدو فرمود:من تو رابخشيدم و از خطاى تو در گذشتم از خدا بخواه كه تو را بيامرزد و ديگر به چنين كارى دست نزنى!
و به گفته مفسران آيه ذيل در شأن حاطب بن ابى بلتعه و در اين ماجرا نازل شد:
"يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالمودة و قد كفروا بما جاءكم من الحق..." (2) تا به آخر.
[اى مؤمنان دشمن من و دشمن خود را به دوستى نگيريد(و براى خود دوست انتخاب نكنيد)كه مودت خود را(از طريق مكاتبه)به آنها هديه كنيد،با اينكه بدان حقى كه براى شما آمده كافر شدند...]تا به آخر.
حركت سپاه به سوى مكه
روز دهم ماه رمضان بود كه سپاه ده هزار نفرى اسلام،مدينه را به قصد فتح مكه ترك كرد و مردم مهاجر و انصار عموما در اين سفر همراه رسول خدا(ص)حركت كردند و از قبايل اطراف نيز گروه زيادى به آنها ملحق شده بودند،و تمام كوشش پيغمبر اسلام كه مى‏خواست خبر حركت او به قريش نرسد براى آن بود كه مقاومتى از قريش در برابر آنها نشود و قريش به جنگ و مقاومت برنخيزد و خونى در مكه ريخته نشود و بدين ترتيب حرمت خانه كعبه و حرم خدا شكسته نگردد،از اين رو پس از حركت نيز دستور داد لشكر بسرعت حركت كنند و به نقل مورخين اين فاصله زياد را به يك هفته طى كردند،و شب هنگام به"مر الظهران"يك منزلى مكه رسيدند و در آنجا توقف كردند بى آنكه مردم مكه از ورود آنان اطلاعى داشته باشند.
عباس بن عبد المطلب عموى پيغمبر نيز با چند تن از خويشان آن حضرت كه به قصد مهاجرت به مدينه از مكه بيرون آمده بودند در بين راه به رسول خدا رسيده و به آن حضرت ملحق شدند .
مورخين نوشته‏اند:در آن وقت عباس بن عبد المطلب به فكر افتاد تا به وسيله‏اى مردم مكه را از ورود اين سپاه عظيم مطلع سازد و فكر جنگ و مقاومت را از سر آنها دور كند و آنها را براى ورود لشكر اسلام آماده سازد و به همين منظور از ميان لشكراسلام بيرون آمده و به سمت مكه به راه افتاد تا به وسيله‏اى اين خبر را به مردم مكه برساند و برخى احتمال داده‏اند كه شايد در اين باره با پيغمبر نيز مشورت كرده و از آن حضرت اجازه اين كار را گرفته باشد،ولى به نظر مى‏رسد اين احتمال را تاريخ نويسانى كه عموما جيره خواران خلفاى بنى عباس بوده و يا از كانال آنها به مردم مى‏رسيد و كنترل مى‏شد و به وسيله كنترل كنندگان در تاريخ آمده باشد،و الله العالم.
از آن سو ابو سفيان و برخى از سران قريش كه از عكس العمل پيغمبر اسلام در نقض پيمان صلح حديبيه واهمه و بيم داشتند براى كسب خبر و اطلاع از تصميم و يا حركت لشكر اسلام،شبها كه مى‏شد از مكه خارج مى‏شدند و از مسافران و افرادى كه از سمت مدينه به شهر وارد مى‏شدند تفحص و جستجو مى‏كردند تا اطلاعى به دست آورند و تا به آن شب از كسى در اين باره چيزى نشنيده بودند.
رسول خدا(ص)در آن شب دستور داد لشكر در بيابان پراكنده شوند و هر يك آتشى برافروزند تا اگر كسى از قريش آنها را ببيند عظمت و كثرت آنها را بدانند و از اين راه به هدف خود نيزـكه فتح مكه بدون جنگ و خونريزى بودـكمك كرده باشد.
آن شب ابو سفيان با بديل بن ورقاء خود را به بالاى دره‏اى كه مشرف به"مر الظهران"و محل توقف سپاهيان اسلام بود رساندند و ناگاه مشاهده كردند در سرتاسر آن بيابان پهناور آتش روشن شده و دانستند سپاه عظيمى در آن صحرا فرود آمده!
ابو سفيان با تعجب و وحشت رو به بديل كرده گفت:به خدا سوگند تاكنون من اين همه آتش و اين قدر لشكر نديده بودم!
بديل بن ورقاء گفت:گمان مى‏كنم اينان مردم قبيله خزاعه هستند كه به منظور حمله به بنى بكر و انتقام از آنها بدينجا آمده‏اند!
ابو سفيان گفت:قبيله خزاعه كمتر از آن است كه اين همه آتش و چنين جمعيتى داشته باشد !
در اين وقت عباس بن عبد المطلب كه بر استر مخصوص رسول خدا(ص)سوار شده‏بود و در آن نزديكى گردش مى‏كرد صداى ابو سفيان را شنيد و خود را بدو رسانده گفت:اى ابا حنظله!
ابو سفيان صداى عباس را شناخت و گفت:اى ابا فضل!
آن دو به هم نزديك شده و به گفتگو پرداختند.
ابو سفيان پرسيد:چه خبر است؟و اينها كيان‏اند؟
عباس گفت:اينها مسلمانان هستند كه به همراه پيغمبر اسلام براى فتح مكه آمده‏اند!
ابو سفيان گفت:پدر و مادرم به قربانت بگو اينك چاره چيست و چه بايد كرد؟
عباس گفت:اگر تو را ببينند گردنت را مى‏زنند چاره اين است كه پشت سر من سوار شوى تا تو را به نزد پيغمبر ببرم و از آن حضرت براى تو امان بگيرم.
ابو سفيان بى‏تأمل پشت سر عباس بر استر پيغمبر سوار شد و عباس بسرعت به سوى اردوگاه بازگشت و راه خيمه پيغمبر اسلام را در پيش گرفت و به هر آتشى كه مى‏رسيد لشكريان نگاه مى‏كردند چون استر پيغمبر را مى‏ديدند راه را باز كرده و متعرض سواران نمى‏شدند تا نزديكى سراپرده رسول خدا(ص)به آتشى كه عمر افروخته بود برخوردند،عمر در ابتدا وقتى استر پيغمبر و بر پشت آن عباس عموى آن حضرت را ديد،راه را باز كرد ولى وقتى پشت سر عباس،ابو سفيان را مشاهده كرد با ناراحتى فرياد زد:
اين دشمن خدا ابو سفيان است كه بدون امان به دست ما افتاده بايد او را كشت،اين سخن را گفت و به سوى خيمه پيغمبر دويد تا اجازه قتل او را از پيغمبر بگيرد،عباس كه متوجه موضوع شد بسرعت خود را به خيمه آن حضرت رسانيد و داد زد:من ابو سفيان را امان داده‏ام و بدين ترتيب مشاجره سختى بين عباس و عمر در گرفت و سرانجام پيغمبر آن دو را آرام كرده و دستور داد عباس ابو سفيان را به خيمه خود ببرد و تا صبح نزد خود نگاه دارد و چون صبح شود او را به خيمه آن حضرت بياورد. (3)
پى‏نوشتها:
1.و در ارشاد مفيد است كه ابتدا زبير به نزد آن زن رفت و از او جريان نامه را پرسيد و آن زن انكار كرد و سوگند ياد كرد كه چنين نامه‏اى نزد او نيست و سپس گريست،زبير گفت :يا ابا الحسن من گمان ندارم اين زن نامه‏اى داشته باشد بيا تا به نزد پيغمبر بازگرديم،على (ع)فرمود:پيغمبر خدا به ما خبر داده كه نامه‏اى همراه اين زن است و به ما دستور داده آن را از او بگيريم و تو مى‏گويى:نامه‏اى همراه او نيست!سپس شمشير خود را كشيد و پيش آن زن آمده فرمود:يا نامه را بيرون آر و يا جامه‏ات را بيرون آورده و سپس گردنت را مى‏زنم !زن كه چنان ديد نامه را از ميان گيسوان خود بيرون آورد.
2.سوره ممتحنه،آيه .5
3.و در اعلام الورى طبرسى و برخى تواريخ ديگر است كه در آن شب پيغمبر به ابو سفيان فرمود :
اى ابو سفيان آيا هنوز وقت آن نرسيده كه به يگانگى خدا و رسالت من از جانب او گواهى دهى؟
در جواب گفت:آرى اگر خدايى جز او بود در جنگ بدر و احد به كار ما مى‏خورد،اما در مورد رسالت تو هنوز در دلم چيزى هست؟
عباس با تندى بدو گفت:زود باش كه هم اكنون عمر گردنت را مى‏زند شهادتين را بر زبان جارى كن،ابو سفيان از روى ترس و اجبار و بريده بريده شهادتين را گفت ولى به دنبال آن رو به عباس كرده گفت:فما نصنع باللات و العزى؟
[پس با"لات"و"عزى"ـآن دو بت بزرگـچه كنيم؟]
عمر گفت:"اسلخ عليهما"!!
ابو سفيان در خيمه رسول خدا
همين كه صبح شد و صداى بلالـمؤذن مخصوصـبلند شد ابو سفيان از عباس پرسيد:اين صدا چيست؟پاسخ داد:اين صداى مؤذن پيغمبر است كه براى نماز اذان مى‏گويد و پس از آن ابو سفيان را به خارج خيمه آورد و ابو سفيان مشاهده كرد چگونه مسلمانان اطراف پيغمبر را گرفته و نمى‏گذارند آب وضوى او به زمين بريزد،ابو سفيان در شگفت شد و به عباس گفت:
ـبالله لم أركاليوم كسرى و قيصر!.
[به خدا سوگند پادشاه ايران و امپراتور روم را اين چنين بزرگ و عزيز نديده‏ام!]و چون نماز بر پا شد و آن صفوف منظم را پشت سر پيغمبر ديد و نماز به پايان رسيد سخت تحت تأثير عظمت و شكوه آنان قرار گرفته بود،پس از اتمام نماز او را به نزد رسول خدا(ص)بردند و پيغمبر در حالى كه بزرگان مهاجر و انصار در حضورش بودند ابو سفيان را مخاطب ساخته فرمود :
واى بر تو اى ابا سفيان هنوز وقت آن نرسيده كه بدانى معبودى جز خداى يگانه نيست؟
ابو سفيان گفت:پدر و مادرم به قربانت.راستى كه چه اندازه بردبار و كريم و نسبت به خويشاوندان خود مهربان و رئوف هستى!به خدا من فكر مى‏كنم اگر به جز خداى يگانه معبودى بود تاكنون براى من كارى صورت داده بود.
پيغمبر فرمود:واى بر تو اى ابا سفيان هنوز وقت آن نشده كه بدانى من فرستاده ازجانب خدا و پيغمبر او هستم؟
ابو سفيان گفت:پدر و مادرم به فداى تو!چقدر رحيم و بزرگوار و نسبت به خويشان مهربانى و به خدا من هنوز در اين باره انديشه و فكر مى‏كنم!
در اينجا عباس سخن او را قطع كرده و با پرخاش به او گفت:واى بر تو چرا معطلى تا گردنت را نزده‏اند مسلمان شو!
ابو سفيان از روى ناچارى مسلمان شد،و عباس (1) به رسول خدا عرض كرد:يا رسول الله ابو سفيان مرد جاه طلبى است خوب است او را افتخارى بدهيد؟پيغمبر فرمود:آرى هر كس به خانه ابو سفيان برود در امان است!و هر كس به مسجد الحرام پناه برد در امان است و هر كس به خانه خود برود و در را به روى خويش ببندد در امان است .
و همين كه ابو سفيان برخاست كه برود رسول خدا(ص)به عباس فرمود:او را در تنگه دره روى دماغه كوه نگهدارد تا لشكر اسلام از آنجا و از پيش روى ابو سفيان عبور كنند و آن وقت او را رها سازد.
رسول خدا(ص)باز هم به منظور همان هدفى كه داشت و مى‏خواست در جريان فتح مكه خونى ريخته نشود و قريش به فكر مقاومت نيفتند اين دستور را داد تا ابو سفيان از نزديك سپاه منظم و عظيم اسلام را ببيند و مرعوب گردد.
عباس كنار ابو سفيان نشست و دسته‏هاى منظم سپاه از پيش روى آن دو مى‏گذشتند و عباس يك يك آنها را به ابو سفيان معرفى مى‏كرد كه اينها قبيله سليم‏اند...اينها مزينه هستند ...اينها كيان‏اند...
ابو سفيان سخت مرعوب شده بود بخصوص وقتى"كتيبة الخضراء"و محافظين مخصوص رسول خدا(ص)را كه غرق در اسلحه بودند و فقط چشمانشان از زير كله خود پيدا بود مشاهده كرد به عباس گفت :هيچ كس تاب مقاومت در برابر اينها را ندارد!به خدا سوگند اى عباس سلطنت برادر زاده‏ات عظيم گشته است!در اين وقت عباس ابو سفيان را رها كرد و او بسرعت از لشكر اسلام جلو افتاده خود را به مكه رسانيد و فرياد زد:اى گروه قريش اين محمد است كه با سپاهى گران مى‏آيد،سپاهى كه هيچ يك از شما تاب مقاومت در برابر آنها را نداريد،و بدانيد كه هر كس به خانه من در آيد در امان است!
هندـدختر عتبهـكه همسر ابو سفيان بود وقتى اين خبر را از شوهرش شنيد برخاست و سبيلهاى او را به دست گرفت و فرياد زد:
اين انبانه پر از باد و بى‏خاصيت را بكشيد!رويت زشت باد با اين خبرى كه آوردى!ابو سفيان گفت:واى بر شما اين زن شما را فريب ندهد كه شما تاب مقاومت با اين سپاه را نداريد بدانيد هر كس داخل خانه من شود در امان است!
مردم گفتند:خدايت بكشد آخر خانه تو گنجايش ندارد!
گفت:هر كس هم كه به خانه خود برود و در را بروى خود ببندد در امان است و هر كس نيز كه به مسجد برود در امان است!
مردم ديگر درنگ نكرده و جمعى به خانه‏هاى خود و گروهى هم به مسجد رفتند.
در ذى طوى
سپاه مجهز اسلام به"ذى طوى"رسيدـجايى كه مكه نمايان مى‏شدـاز طرف قريش هيچ گونه مقاومت و عكس العملى ديده نمى‏شد و سكوت شهر مكه را فرا گرفته در اين وقت رسول خدا(ص)دستور توقف داد و ناگهان به ياد روزى كه تنها از ترس مشركان از اين شهر خارج شده بود افتاد و به عنوان شكر گزارى پيشانى خود را بر پالان شتر نهاد تا براى خداى بزرگ و مهربانى كه او را به اين عظمت رسانده سجده شكر گزارد و سپس لشكر را بر چهار دسته تقسيم كرد و هر دسته را مأمور ساخت از سمتى وارد شهر شوند و به فرماندهان دستور داد با كسى جنگ و زد و خورد نكنند مگر آنكه حمله و تعرض از طرف آنها شروع شود،فقط چند نفر بودند كه به خاطر سوابق سويى كه داشتند و هيچ گونه اميدى به اصلاحشان نبود خونشان را هدر كرد و فرمان داد آنها را هر كجا يافتند بكشند و بعدا نيز چند تن از آنها را طبق دستور بعدى‏بخشيد و مورد عفو قرار داد.
فرماندهانـچنانكه گفته‏اندـعبارت بودند از زبير بن عوام،خالد بن وليد،ابو عبيده جراح و سعد بن عباده.
سعد بن عباده كه يكى از فرماندهان بود پرچم را به دست گرفته و با خواندن اين رجز
"اليوم يوم الملحمة
اليوم تسبى الحرمة" (2)
شعار جنگ را زنده كرد،اما وقتى پيغمبر آن را شنيد به على بن ابيطالب(ع)دستور داد خود را به سعد برساند و پرچم را از دست او گرفته و به جاى آن بگويد"اليوم يوم المرحمة" (3) و بدين ترتيب اين شعار هم خاموش شد.
گروههاى چهارگانه از چهار سمت وارد مكه شدند،خود پيغمبر نيز از طريق"اذاخر"به شهر در آمد و در كنار قبر ابو طالب و خديجه قبه و سراپرده‏اى براى آن حضرت نصب كردند كه در آن سكونت كند.
مردم شهر به خانه‏هاى خود رفته و گروه زيادى هم به مسجد رفته بودند و مكه حالت تسليم به خود گرفته بود تنها در يكى از محله‏هاى شهر كه گروهى از قبيله هذيل و بنى بكرـيعنى همان قبيله‏اى كه با شبيخون زدن به خزاعه سبب نقض پيمان حديبيه شده بودندـسكونت داشتند به تحريك عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميه سر راه را بر سپاهيان اسلام گرفته و آماده جنگ شدند،و در جايى به نام"خندمه"موضع گرفتند.
سپاهى كه از آن محله مى‏گذشت سپاهى بود كه تحت فرماندهى خالد بن وليد پيش مى‏رفت،خالد كه از جريان مطلع شد دستور جنگ داد و شمشيرها كشيده شد و مشركان را تا نزديكى مسجد الحرام به عقب راندند و در اين گيرودار بيست نفر از بنى بكر كشته شد و بقيه از جمله عكرمه و صفوان فرار كردند و رسول خدا(ص)كه از دور چشمش به برق شمشيرها افتاد دانست كه در آنجا درگيرى و جنگ رخ داده و چون دستور داد تا به آنها پيغام دهند كه دست از جنگ بردارند كار پايان پذيرفته بود و مشركان پس از به جاى گذاشتن بيست نفر كشته فرار كرده و تسليم شده بودند. (4)
در كنار خانه كعبه
گروههاى چهارگانه از چهار سمت مكه خود را به كنار مسجد الحرام رساندند،رهبر عالى قدر اسلام نيز پس از آنكه سر و صورت را از گرد راه بشست و غسل كرد از خيمه مخصوص بيرون آمد و سوار بر شتر شده به سمت مسجد الحرام حركت كرد،شهر مكه كه روزى تمام نيروى خود را براى مبارزه با دعوت الهى پيغمبر اسلام و در هم كوبيدن نداى مقدس آن بزرگوار به كار گرفته بود،اكنون سكوتى توأم با خضوع و ترس به خود گرفته و مردم از شكاف درهاى خانه و گروهى از بالاى كوهها آن همه عظمت و شكوه نواده عبد المطلب و پيامبر بزگوار اسلام را مشاهده مى‏كردند.
خود پيغمبر نيز آن خاطرات تلخ و تمسخر و تكذيب‏هايى را كه در اين شهر از دست مشركان و بت پرستان در طول سيزده سال ديده بود از نظر مى‏گذراند و از اين همه نعمت و قدرت كه خداى تعالى به او ارزانى داشته با دل و زبان سپاسگزارى‏مى‏كرد و گاهى هم اشك شوق در ديدگان حق بينش حلقه مى‏زد و كوچه‏هاى مكه را يكى پس از ديگرى پشت سر مى‏گذارد و به سوى خانه كعبه كه به دست قهرمان توحيد در جهان،حضرت ابراهيم خليل الرحمان جد أمجدش بر پا شده بود،پيش مى‏رفت.
لشكر اسلام آماده شد تا در ركاب پيشواى عالى قدر و آسمانى خود مراسم طواف خانه كعبه را انجام دهد،و براى ورود آن حضرت كوچه داده و راه باز كرده‏اند پيغمبر اسلام در حالى كه مهار شترش در دست محمد بن مسلمه بود و جانبازان اسلام دورش حلقه زده بودند به كنار خانه رسيد و همچنان كه سواره بود طواف كرد و سپس با چوبدستى كه در دست داشت استلام حجر نمود و پس از استلام حجر پياده شد و دست به كار پايين آوردن بتهايى كه بر ديوار كعبه آويخته بودند گرديد تا آنها را بشكند و چون در دسترس نبود به على(ع)دستور داد پا بر شانه او بگذارد و آنها را به زير افكند (5) ،و در سيره حلبيه و بسيارى از كتابهاى شيعه و اهل سنت آمده كه از على(ع)پرسيدند:هنگامى كه بر شانه پيغمبر(ص)بالا رفتى خود را چگونه ديدى؟فرمود:چنان ديدم كه اگر مى‏خواستم ستاره ثريا را در دست بگيرم مى‏توانستم.آن گاه عثمان بن طلحه را كه كليددار كعبه بود خواست تا در خانه را بگشايد سپس وارد خانه‏كعبه شد و تصويرهايى را كه مشركين از پيمبران و فرشتگان ساخته و در كعبه آويخته بودند با چوبدستى خود بر زمين ريخت و اين آيه را تلاوت مى‏كرد:
"قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا".
[بگو حق آمد و باطل نابود شد كه براستى باطل نابود شدنى است.]
مشركان مكه و سركردگان و سخنوران آنها مانند ابو سفيان و سهيل بن عمرو و ديگران در كنار مسجد الحرام صف كشيده‏اند و با خود فكر مى‏كنند آيا اكنون كه پيغمبر اسلام مكه را فتح كرده پاسخ آن همه شكنجه‏ها و تهمت و افتراها و تمسخر و تكذيبها و سرانجام آن همه لشكر كشى‏ها و توطئه‏هايى را كه در طول بيست سال تمام بر ضد او كردند تا جايى كه براى كشتن و قتل او همدست شدند و او را ناچار كردند شبانه از شهر و ديار و كعبه آمال خود فرار كند،چه خواهد داد و چه تصميمى درباره آنها خواهد گرفت و از سوى ديگر ده هزار سپاهى اسلام كه از طواف فراغت حاصل كرده فضاى مسجد را پر نموده و جاى ايستادن را بر مردم تنگ ساخته و همه سركشيده‏اند تا سرانجام كار را ببينند،ناگهان ديدند چهره زيبا و درخشان محمد(ص)از ميان درهاى كعبه نمودار شد و دو دست خود را به دو طرف در گرفت و نگاهى به چهره‏هاى رنگ پريده و اجساد لرزان مكيان كرد و با يك نگاه ممتد همه را از زير نظر گذرانيد!
مردم مى‏خواهند بدانند آيا اين رادمرد الهى و قهرمان مبارزه با شرك و بت‏پرستى اكنون چه مى‏خواهد بگويد و با دشمنان خود چه رفتارى مى‏خواهد انجام دهد.
چشمها به لب پيغمبر دوخته شد و سكوت مبهمى سراسر مسجد را فرا گرفته،در يك قسمت مسجد كه مشركين صف زده‏اند دلها از ترس مى‏تپد و قسمت ديگر را كه لشكر پيروز اسلام پوشانده قلبها لبريز از شوق و پيروزى است،قرشيان مرگ و حيات خود را در ميان لبان پيغمبر مى‏بينند و خشم و رحمت را در چشمان رسول خدا(ص)و نگاههايش مى‏خوانند.
آنان كه اكثرا هنوز محمد(ص)را به نبوت نشناخته بودند و او را پيامبر الهى نمى‏دانستند حق داشتند وحشت و اضطراب داشته باشند،زيرا اگر آن روز پيغمبربزرگوار اسلام مانند سرداران فاتح ديگرى كه آنها سابقه‏شان را داشتند با گفتن يك جمله"القتل"،"النهب"و يا"الاسر"فرمان قتل و يا غارت و اسارت آنها را صادر مى‏كرد،مردى از قريش زنده نمى‏ماند و خانه‏اى به جاى نبود،اما نمى‏دانستند كه او پيامبر الهى است و به تعبير قرآن كريم"رحمة للعالمين"است،و در هنگام اقتدار و پيروزى مغرور قدرت نشده و تحت تأثير هوا و هوسهاى شخصى و نفسانى قرار نخواهد گرفت.
بارى لحظه‏هاى پراضطراب و تاريخى آن روز براى آنان بكندى گذشت و انتظار به پايان رسيد و صداى روح افزاى فاتح مكه در فضا طنين انداز شد و با همان جمله‏اى كه بيست سال پيش دعوت آسمانى خود را با آن آغاز كرد بود سخن را آغاز كرد و گفت:
"لا اله الا الله وحده لا شريك له،صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده".
[معبودى جز خداى يگانه نيست كه شريكى ندارد،وعده‏اش راست در آمد و بنده‏اش را نصرت و يارى داد و احزاب را بتنهايى منهزم ساخت...]
آن گاه براى آنكه خيال قرشيان را از هرگونه انتقامى كه فكر مى‏كردند پيغمبر از آنها بگيرد آزاد سازد و دلشان را آرام كند آنها را مخاطب ساخته فرمود:
"ماذا تقولون و ماذا تظنون؟"
[آيا در(باره من)چه مى‏گوييد و چه فكر مى‏كنيد؟]
و با اين دو جمله كوتاه مى‏خواست نظريه آنها را نسبت به خود و رفتارش با آنها بفهمد؟
قرشيان كه سخت تحت تأثير قدرت و شوكت پيامبر اسلام قرار گرفته بودند با زبانى تضرع آميز و پوزش‏طلبانه گفتند:
"نقول خيرا و نظن خيرا،اخ كريم و ابن اخ كريم و قد قدرت"!
[ما جز خير و خوبى درباره تو چيزى نمى‏گوييم و جز خير و نيكى گمانى به تو نمى‏بريم!تو برادرى مهربان و كريم هستى و برادرزاده(و فاميل)بزرگوار مايى كه‏اكنون همه گونه قدرتى هم دارى!]
دقت در همين چند جمله كوتاه كمال اضطراب و نگرانى آنها را بخوبى روشن مى‏سازد و ضمنا با تعبير بسيار كوتاه و جالبى با اقرار به پذيرفتن حاكميت آن بزرگوار از رفتار گذشته خود پوزشخواهى كرده و انتظار گذشت و عفو خود را از آن حضرت درخواست نمودند.رسول خدا (ص)نيز با ذكر چند جمله نگرانيشان را برطرف كرد و فرمان عفو عمومى آنها را صادر فرمود،و بدانها گفت:
"فانى اقول لكم ما قال اخى يوسف:لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين" .
[من همانى را به شما مى‏گويم كه برادرم يوسف(هنگامى كه برادران او را شناختند)گفت:امروز ملامتى بر شما نيست خدايتان بيامرزد كه او مهربانترين مهربانان است.]
و سپس افزود:
[براستى كه شما بد مردمانى بوديد كه پيغمبر خود را تكذيب كرديد و او را از شهر و ديار خود آواره ساختيد و به اين راضى نشديد تا آنجا كه در بلاد ديگر هم به جنگ من آمديد.]
اين سخنان شايد دوباره برخى دلها را مضطرب ساخت كه نباشد پيغمبر اسلام دوباره به ياد آن همه آزارها و شكنجه‏ها افتاده و بخواهد تلافى كند،اما رسول خدا(ص)براى رفع اين نگرانى هم بلادرنگ دنبال سخنان بالا فرمود:
"فاذهبوا فأنتم الطلقاء"!
[برويد كه همه‏تان آزاديد!]
در تاريخ و روايات آمده است كه وقتى رسول خدا اين سخنان را گفت،مردم همانند مردگانى كه از گورها سر بيرون آورده و آزاد شده‏اند از مسجد الحرام بيرون دويدند و همين بزرگوارى و گذشت شگفت‏انگيز پيامبر اسلام سبب شد تا بيشتر آنان به دين اسلام در آيند و اين آيين مقدس را بپذيرند.
فرازهايى از سخنان رسول خدا
در اينجا سخنانى از رسول خدا(ص)در تواريخ نقل شده كه برخى را ظاهرا پيش از خروج مردم از مسجد و قسمتى را پس از رفتن به بالاى صفا و يا جاهاى ديگر ايراد فرمود كه مى‏توان گفت:سخنان مزبور عصاره و فشرده‏اى از سخنانى است كه در سخنرانيهاى گذشته در مكه و مدينه ايراد فرموده و خلاصه‏اى است از آنچه به خاطر آن مبعوث گشته و داروى نافعى است براى بيماريهاى كشنده و مهلكى كه جامعه آن روز و جامعه‏هاى بيمار ديگر بدان دچار و مبتلا گشته:
"ايها الناس ان الله قد أذهب عنكم نخوة الجاهلية و تفاخرها بابائها،ألا انكم من آدم و آدم من طين،ان العربية ليست بأب والد و لكنها لسان ناطق،فمن قصر به عمله لم يبلغ به حسبه،ان الناس من عهد آدم الى يومنا هذا مثل اسنان المشط لا فضل لعربى على عجمى و لا للاحمر على الاسود الا بالتقوى،الا ان كل مال و مأثرة و دم فى الجاهلية كان تحت قدمى هاتين".
[اى گروه مردم خداوند نخوت و افتخارات دوران جاهليت و مباهات كردن به پدران را از ميان شما برده،هان بدانيد كه همگى شما از آدم آفريده شده‏ايد و آدم نيز از گل(و خاك)خلق شده،آگاه باشيد كه بهترين بندگان خدا آن بنده‏اى است كه از گناه و نافرمانى خدا پرهيز و خوددارى كند.
"هان اى مردم!عرب بودن(هيچگاه)ملاك شخصيت شما نخواهد بود بلكه آن تنها زبانى است گويا !و هر كس در انجام وظيفه و عمل كوتاهى كند افتخارات فاميل،او را به جايى نمى‏رساند.
همه مردم از روز خلقت آدم تا به امروز همانند داندانه‏هاى شانه مساوى و يكسان‏اند،عرب بر عجم،و سرخ بر سياه،فضيلت و برترى ندارد جز به تقوى و پرهيزكارى.
هان بدانيد كه هر ادعايى مربوط به جان و مال و افتخارات موهوم زمان جاهليت است همه را زير پاى خود نهادم و پايان يافته و بى‏اساس مى‏دانم.]و در پاره‏اى از نقلها جمله زير را نيز اضافه كرده‏اند كه فرمود:
"المسلم اخو المسلم و المسلمون اخوة و هم يد على من سواهم تتكافؤ دمائهم يسعى بذمتهم أدناهم".
[مسلمان برادر مسلمان است،و همه مسلمانان برادر يكديگرند و در برابر دشمنان و بيگانگان حكم يك دست را دارند،خون هر يك با ديگرى برابر است،كوچكترين فرد آنها اختيار دارد تا از طرف مسلمانان ديگر تعهد نمايد...]
و از آن جمله از مسجد بيرون آمد و به بلندى صفا بالا رفت و خويشان و نزديكان خود را مخاطب ساخته فرمود:
"يا بنى هاشم،يا بنى عبد المطلب انى رسول الله اليكم و انى شفيق عليكم،لا تقولوا ان محمدا منا،فو الله ما اوليائى منكم و من غيركم الا المتقون،فلا أعرفكم تأتونى يوم القيامة تحملون الدنيا على رقابكم و يأتى الناس يحملون الآخرة،ألا و انى قد أعذرت فيما بينى و بينكم و فيما بين الله عز و جل و بينكم و إن لى عملى و لكم عملكم".
[اى بنى هاشم و اى فرزندان عبد المطلب من پيامبر خدا به سوى شما هستم و نسبت به شما دلسوز و مهربانم!نگوييد محمد از ماست(و بدان مغرور شويد)كه به خدا سوگند دوستان و نزديكان من چه از شما و چه از ديگران تنها پرهيزكاران هستند،چنان نباشد كه روز قيامت شما را ببينم كه آمده‏ايد و دنيا را بر گردنهاى خود بار كرده(و زندگى دنيا را به جمع‏آورى مال دنيا و ثروت گذرانده و از توشه آخرت تهى دست باشيد)و ديگران بيايند و آخرت را همراه آورده باشند(و از رهگذر دنيا براى آخرت خود توشه‏اى برگرفته باشند)آگاه باشيد كه من در برابر شما و خداى عز و جل وظيفه خود را انجام دادم و آنچه را لازم بود به شما تذكر دادم و همانا من در گرو عمل خويش و شما نيز در گرو عمل خود هستيد!]
پى‏نوشتها:
1.ما نمى‏دانيم اگر عباس يك مسلمان متعهدى بود چرا اين قدر براى حفظ جان يك دشمن سرسخت اسلام و خطرناك و بهادادن به او مى‏كوشد و چرا با او نرد عشق مى‏بازد...و شگفت آنكه چگونه اين اخبار حدود سه قرن از كانال خبرى بنى عباس كه سعى داشتند بهترين چهره را از عباس در اسلام بسازند عبور كرده و بدون حذف و اسقاط به دست ما رسيده است!
2.[امروز روز كشتار و جنگ است،امروز روز اسارت پرده نشينان است!]
3.[امروز روز مرحمت و مهربانى است!]
4.از داستانهاى جالبى كه ابن هشام در اين باره نقل كرده مى‏گويد:هنگامى كه مشركان مزبور مى‏خواستند در"خندمه"موضع گيرند مردى بود به نام حماس بن قيس قبل از ورود لشكر اسلام خود را براى جنگ آماده مى‏كرد و در ميان خانه شمشير خود را اصلاح مى‏نمود،زنش كه چنان ديد پيش آمده از او پرسيد:براى چه شمشيرت را اصلاح مى‏كنى؟گفت:براى محمد و يارانش!
زن گفت:گمان ندارم امروز كسى بتواند در برابر محمد و سپاهيانش مقاومت كند!
حماس در جوابش گفت:ولى من به خدا انتظار آن ساعتى را مى‏كشم كه يكى از ياران او را براى خدمتكارى تو(به صورت اسارت)به خانه آورم!
حماس بيرون رفت و ناگهان با عجله و سراسيمه حال پشت در خانه آمد و بشدت در را كوبيد،زن بسرعت دويد و در را باز كرد و چون به خانه وارد شد بدو گفت:
پس چه شد آنچه مى‏گفتى؟
در پاسخش گفت:
انك لو شهدت يوم الخندمة
اذفر صفوان و فر عكرمة
و بو يزيد قائم كالمؤتمة
و استقبلتهم بالسيوف المسلمة
يقطعن كل ساعد و جمجمة
ضربا فلا يسمع الا غمغمة
لهم نهيت خلفنا و همهمة
لم تنطقى فى اللوم ادنى كلمة
[اگر تو در خندمه بودى و مشاهده مى‏كرد كه چگونه عكرمه و صفوان گريختند و ابو يزيد(سهيل بن عمرو)مانند ستونى(بى‏حركت)ايستاده بودند،و شمشيرهاى مسلمانان را رو به رويشان مى‏ديدى كه چگونه سرها و بازوها را روى هم مى‏ريختند و چنان شمشير مى‏زدند كه جز هياهو و صداى همهمه آنها چيزى شنيده نمى‏شد كوچكترين كلمه و سخنى درباره ملامت و سرزنش من بر زبان جارى نمى‏كردى؟]
5.داستان پا نهادن على(ع)را بر شانه پيغمبر(ص)بسيارى از محدثين اهل سنت نقل كرده‏اند از آن جمله احمد بن حنبل در مسند(ج 1،ص 84)و نسائى در خصائص(ص 31)و ابن جوزى در صفوة الصفوة و ديگران كه حدود 34 نفر هستند به شرحى كه در احقاق الحق ج 8،صص 691ـ680 ذكر شده با اين تفاوت كه جمعى چون احمد بن حنبل،نسايى،ابن جوزى،طبرى،هيثمى،قندوزى و ديگران آن را مربوط به قبل از هجرت دانسته و با مختصر اختلافى از خود على(ع)نقل كرده‏اند كه آن حضرت فرمود:من و رسول خدا با هم به مسجد رفتيم و من پا بر دوش پيغمبر گذاردم و بتى را كه به كعبه آويزان بود بر زمين افكندم و صداى شكستن آن همچون شكستن شيشه بلند شد و من و رسول خدا(ص)پس از اين كار گريختيم و در يكى از خانه‏ها پنهان شديم.
و جمعى نيز مانند ابن مغازى و شيخ عبد الله حنفى و عبد الله شافعى و ديگران آن را در داستان فتح مكه ذكر كرده‏اندـچنانكه در بالا نقل شدو از حسان بن ثابت اشعار زير را نيز نقل كرده‏اند كه در اين باره گويد:
قيل لى قل لعلى مدحا
مدحه يخمد نارا مؤصدة
قلت لا اقدم فى مدح امرء
ضل ذو اللب الى ان عبده‏
و النبى المصطفى قال لنا
ليلة المعراج لما صعده‏
وضع الله بظهرى يده‏
فأحس القلب ان قد ابرده‏
و على واضح اقدامه‏
فى محل وضع الله يده