فرشتگان بال در بال پرواز ميكردند و فرود ميآمدند، آنچنانكه آسمان را به تمامى ميپوشاندند.
دو فرشته پيش روى آنها بودند كه طلايهدارشان به نظر ميآمدند.
آمدند، سلام كردند و مرا در هودج بالهاى خود به آسمان بردند، ناگهان بوى بهشت به مشامم رسيد و بعد باغها و بوستانها و جويبارها، چشمم را خيره كردند.
حوريهها صف در صف ايستاده بودند و ورود مرا انتظار ميكشيدند.
اول خندهاى بسان واشدن گلى و بعد همه با هم گفتند:
ــ خوش آمدى اى مقصود خلقت بهشت و اى فرزند مخاطب "لولاك لما خلقت الافلاك".
ملائكه باز هم مرا بالاتر بردند. قصرهاى بيانتها، حلههاى بيهمانند، زيورهاى بينظير.
آنچه چشم از حيرت خيره و دهان از تعجب گشاده ميماند.
و بعد نهرآبى سفيدتر از شير، خوشبوتر از مشك.
و بعد قصرى. و چه قصرى!
گفتم:
ــ اينجا كجاست؟ اين چيست؟ از آن كيست؟
گفتند:
ــ اينجا فردوس اعلى است، برترين مرتبه بهشت. منزل و مسكن پدر تو و پيامبران همراه او و هر كه خدا با اوست. و اين نهر، كوثر است.
قصر انگار از دُرّ سفيد بود و پدر بر سريرى تكيه زده بود.
مرا كه ديد، از جا برخاست، در آغوشم گرفت، به سينهاش چسباند و ميان دو چشمم را بوسه زد، به من گفت:
ــ اينجا جايگاه تو، شوى تو و فرزندان و دوستداران توست. بيا دخترم كه سخت مشتاق توام. من گفتم:
ــ بابا! بابا جان! من مشتاقترم به تو. من در آتش اشتياق تو ميسوزم.
زنده شدم وقتى كه باز ـ اگرچه در خواب ـ پيامبر را، پدر را صدا كردم و صداى او را شنيدم. يادم آمد كه اين افتخار، تنها از آن من است كه ميتوانم او را بيهيچ كنيه و لقب، بابا صدا كنم. وقتى آن آيه نازل شد كه:
لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعاءِ بَعْضُكُمْ بَعْضا..."
من پدر را پيامبر و رسول الله صدا كردم و او دستى از سر مهر بر سرم كشيد و گفت:
ــ اين آيه براى ديگران است فاطمه جان. تو مرا همان بابا صدا كن. تو به من بابا بگو. بابا گفتن تو قلب مرا زندهتر ميكند و خدا را خشنودتر.
شايد او هم ميدانست كه چه لطفى دارد براى من، پيامبر با آن عظمت را بابا صدا كردن.
پدر گفت كه همين امشب ميهمان او خواهم بود.
اكنون على جان! اى شوى هميشه وفادارم! اى همسر هماره مهربانم! من عازمم. بر من مسلّم است كه از امشب ميهمان پدرم و خداى او خواهم بود.
گريزانم از اين دنياى پربلا و سراسر مشتاقم به خانه بقا. تنها دل نگرانيام براى رفتن، تويى و فرزندانم. شما تنها پيوند ميان من و اين دنيائيد كه كار رفتن را سخت ميكنيد اما دلخوشم به اينكه شما هم آخرتى هستيد، مال آنجائيد. شما جسمتان در اينجاست. ديدار با شما از آنجا و در آنجا آسانتر است.
على جان! ولى جدا شدن از تو همينقدر هم سخت است. به همين شكل هم مشكل است. به خدا ميسپارم شما را و از او ميخواهم كه سختيهاى اين دنيا را بر شما آسان كند.
على جان! من در سالهاى حياتم هميشه با تو وفادار بودهام، از من دروغ، خدعه، خيانت هرگز نديدهاى. لحظهاى پا را از حريم مهر و وفا و عفاف بيرون نگذاشتهام. بر خلاف فرمان و خواست و ميل تو حرفى نگفتهام، كارى نكردهام.
اعتقادم هميشه اين بوده است كه جهاد زن، رفتار نيكو با همسر است، خوب شوهردارى است. و از اين عقيده تخطى نكردهام.
على جان! مرگ، ناگزير است و انسانِ ميرنده ناگزير از وصيت و سفارش.
على جان! به وصيتهايم عمل كن، چه آنها را كه در رقعهاى مكتوب آوردهام و چه اينها را كه اكنون ميگويم.
در آنجا باغهاى وقفى پيامبر را نوشتهام كه به حسن بسپارى و او به حسين و حسين به امامان پس از خويش تا آخر.
و نيز سهمى براى زنان پيامبر و زنان بنيهاشم و بخصوص أمامه دختر خواهرم قائل شدهام و اگر چيزى ماند براى امكلثوم دخترم.
اينها را نوشتهام اما حرفهاى مهمترم مانده است.
اول اينكه تو پس از من ناگزيرى به ازدواج كردن، ازدواج كن و امامه، خواهرزادهام را بگير كه او به فرزندان ما مهربانتر است.
دوم اينكه مرا در تابوتى به همان شكل كه گفتهام حمل كن تا محفوظتر بمانم.
و سوم، مرا شبانه غسل بده ـ از روى پيراهن ـ بر من شبانه نماز بگذار و مرا شبانه و مخفيانه دفن كن و مدفنم را مخفى بدار. مبادا مردمى كه بر من ستم كردهاند، بخصوص آندو، بر جنازه و نماز و دفنم حاضر شوند و از مكان دفنم آگاهى بيابند.
ياران معدود و محدودمان با تو شركت بجويند در نماز خواندن و تشييع جنازه و دفن، اما بقيه نه. از زنان، فقط امسلمه، امايمن، فضه و اسماء بنت عميس و از مردان، فقط سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، عبدالله و حذيفه، همين.
... و اى گريه نكن على جان! من گريهام براى توست، تو چرا گريه ميكنى. تو مظلومترين مظلوم عالمى، گريه بر تو رواتر است. من آنچه كردم براى دفاع از حقوق مغصوب تو بود. من ميدانستم كه رفتنيام، پدر مرا مطمئن كرده بود ولى هم ميدانستم و ميدانم كه پس از رفتنم بر تو چه خواهد رفت. و اين جگر مرا آتش ميزند و مرا به تلاطم واميداشت.
پس تو گريه نكن على جان! عالم بايد براى اينهمه مظلوميت تو گريه كند.
اكنون اول خلاصى من است، ابتداى راحتى من است اما آغاز مصيبت توست.
پس تو گريه نكن و جگر مرا در اين گاه رفتن، بيش از اين مسوزان.
تو را و كودكانمان را به خدا ميسپارم على جان! سلام مرا تا قيامت به فرزندان آيندهمان برسان.
راستى على جان! پسر عمو! تو هم ميبينى آنچه را كه من ميبينم؟ اين جبرئيل است كه به من سلام ميكند و تهنيت ميگويد.
ــ و عليك السلام.
اين ميكائيل است كه سلام ميكند و خير مقدم ميگويد:
ــ و عليك السلام.
اينها فرشتگان خدايند، اينها فرستادگان خداوندند كه از سوى خدا به استقبال آمدهاند.
چه شكوهى! چه غوغايى! چه عظمتى!
ــ و عليكم السلام.
اين امّا على جان به خدا عزرائيل است كه بر من سلام ميكند.
ــ و عليك السلام يا قابِضَ اْلاَرْواح. بگير جان مرا ولى با مدارا.
خداى من! مولاى من! به سوى تو ميآيم، نه به سوى آتش."
سلام بابا! سلام به وعدههاى راستين تو! سلام به لبخند شيرين تو! سلام به چشمهاى روشن تو!?.
چه شبى است امشب خدايا! اين بنده تو هيچگاه اينقدر بيتاب نبوده است. اين دل و دست و پا هيچگاه اينقدر نلرزيده است. اين اشك اينقدر مدام نباريده است. چه كند على با اينهمه تنهايى!
اى خدا در سوگ پيامآور تو كه سختترين مصيبت عالم بود، دلم به فاطمه خوش بود. ميگفتم: گلى از آن گلستان در اين گلخانه يادگار هست. اما اكنون چه بگويم؟ اينهمه تنهايى را كجا ببرم؟ اينهمه اندوه را با كه قسمت كنم؟
اى خدا چقدر خوب بود اين زن! چقدر محجوب بود! چقدر مهربان بود! چقدر صبور بود!
گاهى احساس ميكردم كه فاطمه اصلاً دل ندارد. وقتى ميديدم به هيچ چيز دل نميبندد، با هيچ تعلقى زمينگير نميشود، هيچ جاذبهاى او را مشغول نميكند. هيچ زيور و زينت و خوراك و پوشاكى دلخوشياش نميشود، هر داشتن و نداشتن تفاوتى در او ايجاد نميكند، يقين ميكردم كه او جسم ندارد، متعلق به اينجا نيست. روح محض است، جان خالص است.
گاهى احساس ميكردم كه فاطمه دلى دارد كه هيچ مردى ندارد. استوار چون كوه، با صلابت چون صخره، تزلزل ناپذير چون ستونهاى محكم و نامرئى آسمان.
يكه و تنها در مقابل يك حكومت ايستاد و دلش از جا تكان نخورد، من مأمور به سكوت بودم و حرفهاى دل مرا هم او ميزد.
چند سال مگر از جاهليت ميگذرد؟ جاهليتى كه در آن شتر مقام داشت و زن ارزش نداشت. جاهليتى كه در آن دختر، ننگ بود و اسب، افتخار.
زنى در مقابل قومى با اين تفكر و بينش بايستد و يكه و تنها از حقيقت دفاع كند!
اين دل اگر از جنس كوه و صخره و فولاد باشد. آب ميشود، گاهى احساس ميكردم كه فاطمه دلى از گلبرگ دارد، نرمتر از حرير، شفافتر از بلور.
و حيرت ميكردم كه چقدر يك دل ميتواند نازك باشد، چقدر يك انسان ميتواند مهربان باشد.
غريب بود خدا! غريب بود! من گاهى از دل او راه به عطوفت تو ميبردم.
وقتى به خانه ميآمدم انگار پا به درياى محبت ميگذاشتم، انگار در چشمه صفا شستشو ميكردم. خستگى كجا ميتوانست خودى نشان دهد.
زندگى دشوار بود و مشكلات بسيار اما انگار من بر ديباى مهر فرود ميآمدم، بر پشتى لطف تكيه ميزدم و بال و پر عطوفت را بر گونههاى خودم احساس ميكردم.
فاطمه در اين دنيا براى من حقيقت كوثر بود. با وجود او تشنگى، گرسنگى، سختى، جراحت، كسالت و خستگى به راستى معنا نداشت.
اكنون با رفتن او من خستگيهاى گذشته را هم بر دوش خودم احساس ميكنم.
خستهام خدا! چقدر خستهام.
چطور من بدن نازنين اين عزيز را شستشو كنم؟! اگر تغسيل فاطمه به اشك چشم مجاز بود آب را بر بدن او حرام ميكردم. اگر دفن واجب نبود، خاك را هم بر او حرام ميكردم.
حيف است اين جسم آسمانى در خاك. حيف است اين پيكر ثريايى در ثرى. حيف است اين وجود عرشى در فرش.
اما چه كنم كه اين سنت دست و پاگير زمين است. از تبعات زندگى خاكى است.
پس آب بريز اسماء! كاش آبى بود كه آتش اين دل سوخته را خاموش ميكرد، اى اشك بيا! بيا كه اينجاست جاى گريستن.
فرشتگان كه به قدر من فاطمه را نميشناسند، به اندازه من با فاطمه دوست نبودند، مثل من دل در گروى عشق فاطمه نداشتند، ضجه ميزنند، مويه ميكنند، تو سزاوارترى براى گريستن اى على! كه فاطمه، فاطمه تو بوده است.
.. اى واى اين تورم بازو از چيست؟... اين همان حكايت جگر سوز تازيانه و بازوست. خلايق بايد سجده كنند به اينهمه حلم، به اينهمه صبورى. فاطمه! گفتى بدنت را از روى لباس بشويم؟ براى بعد از رفتنت هم باز ملاحظه اين دل خسته را كردى؟ نازنين! چشم اگر كبودى را نبيند، دست كه التهاب و تورم را لمس ميكند.
عزيز دل! كسى كه دل دارد بييارى چشم و دست هم درد را ميفهمد.
اى كسى كه پنهانكارى را فقط در دردها و مصيبتهايت بلد بودى، شوى تو كسى نيست كه اين رازهاى سر به مهر تو را نداند و برايشان در نخلستانهاى تاريك شب، نگريسته باشد.
اينجا جاى تازيانه نامردان است در آن زمان كه ريسمان در گردن مرد تو آويخته بودند.
اى خدا! اين غسل نيست، شستشو نيست، مرور مصيب است. دوره كردن درد است. تداعى محنت است.
اى واى از حكايت محسن! حكايت فاطمه و آن در و ديوار! حكايت آن ميخهاى آهنين با بدن نحيف و خسته و بيمار! حكايت آن آتش با آن تن تبدار! حكايت آن دست پليد با اين گونه و رخسار! حكايت آنهمه مصيبت با اين دل بيقرار!
آرامتر اسماء! دست به سادگى از اينهمه جراحت عبور نميكند، دل چطور اينهمه مصيبت را مرور كند؟!
چه صبرى داشتى تو اى فاطمه! چه صبرى دارى تو اى خداى فاطمه!
اينكه جسم است اينهمه حراجت دارد، اگر قرار به تغسيل دل بود، چه ميشد! اين دلِ شرحه شرحه، اين دل زخم ديده، اين دل جراحت كشيده!
اسماء بيار آن كافور بهشتى را كه ديگر دل، تاب تحمل ندارد.
ثلث اين كافور بهشتى را جبرئيل آورده، حنوط پيامبر شد ـ سلام بر او ـ و ثلث ديگر، حنوط تو مظلومه مهربانِ من! و ثلث ديگر از آن من. كى ميشود اين ثلث آخر به كار بيايد و منِ تنها مانده را به شما دو عزيز رفته ملحق كند؟
آن كفن هفت تكه را بده اسماء! كاش ميشد آدمى به جاى يار عزيزتر از جان خويش، فراق را براى هميشه كفن كند.
خدايا! اين كنيز توست، اين فاطمه است، دختر پيامبر و برگزيده تو. دختر بهترين خلق تو، دختر زيباترين آفرينش تو، خدايا! آنچه رهايياش را سبب ميشود بر زبانش جارى كن، برهان او را محكم گردان. درجات او را متعالى فرما و او را به پدرش برسان.
بچهها بياييد. حسن جان! حسين جان! زينبم! عزيزم امكلثوم بيائيد با مادر وداع كنيد. سخت است ميدانم، خدا در اين مصيبت بزرگ به اجر و صبرش ياريتان كند.
آرامتر عزيزان! از گريه، گريزى نيست، اما صيحه نزنيد، شيون نكنيد، مثل من آرام اشك بريزيد.
نميدانم چطور تسلايتان دهم. اين مادر، آخر مادرى نبود كه همتا داشته باشد، كه كسى بتواند جاى او را پر كند، كه جهان بتواند چون او دوباره بزايد.
اما تقدير اين بوده است، راضى شويد به مشيت خداوند و زبان به شكوه نگشائيد.
رويش را؟ سيماى مادر را؟ باشد. باز ميكنم، هر چند كه دل من ديگر تاب ديدن آن چهره نيلى را ندارد. واى، مهتاب چه ميكند با اين رنگ روى مهتابى!
اينقدر صدا نزنيد مادر را! او كه اكنون توان پاسخ گفتن ندارد، فقط نگاهش كنيد و آرام اشك بريزيد.
اما نه، انگار اين دستهاى اوست كه از كفن بيرون ميآيد و شما را در آغوش ميگيرد.
اين باز همان دل مهربان اوست كه نميتواند پس از وفات نيز نداى شما را بيجواب بگذارد. تا كجاست مقام قرب تو فاطمه جان!
شما را به خدا بس كنيد بچهها! برخيزيد!
اين جبرئيل است كه پيام آورده، برخيزيد!
جبرئيل ميگويد: روح اين بچهها مفارقت ميكند از جسم، بردارشان.
جبرئيل ميگويد: عرش به لرزه درآمده، بردارشان، شيون ملائك آسمان را برداشته، بردارشان، تاب و تحمل خدا هم... على جان! بردارشان.
برخيزيد بچهها! چه شبى است امشب خدايا! لا حول ولا قوه الا بالله.
برخيزيد بر مادرتان نماز بخوانيم، نماز آراممان مى كند، نماز تسلايمان ميبخشد.
حسن جان! بگو بيايند، به آن چند نفر بگو آرام و مخفيانه و بيصدا بيايند.
همه كار همين امشب بايد تمام شود، وصيت مادرتان زهراست.
صبور باش حسين جان! دلت را به خدا بسپار. در اين مصيبت عظمى از او كمك بگير.
اِنّا للهِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُون...
وَاِنّا اِلى رَبّنا لَمُنْقَلِبُون...
عليكم السلام، خدا پاداشتان دهد، اينجا بايستيد، پشت سر من، صبور باشيد. آرام گريه كنيد. وصيت دختر پيامبر را از ياد نبريد، به صداى گريهتان، ديگران را هشيار نكنيد، همين، شما فقط بايد در نماز شركت كنيد. دلهايتان را به ياد خدا آرامش ببخشيد.
لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِالله اَلْعَلِى الْعَظيم
خدايا من از دختر پيامبر تو راضيام، اكنون كه او گرفتار وحشت است تو همدم او باش.
خدايا! مردم از او بريده بودند تو با او پيوند كن. خدايا بر او ظلم كردند، تو برايش حكم كن كه بهترين حاكمان توئى
الصلوه... الصلوه...
الله اكبر.
خدايا اين دختر پيامبرت فاطمه است كه او را از ظلمتها به سوى انوار بردى.
شما سه نفر بيائيد، تابوت را از زمين برداريم. از اينجا، به آن سمت كه صداى اِلّى... اِلّى ميآيد. اين صداى خداست، خدا فاطمه را به سوى خويش ميخواند، همينجا، همينجا تابوت را زمين بگذاريد، همه كار فاطمه را خدا كرده است. اين قبرِ آماده، از آن زهراست. جان عالم به فداش.
برويد كنارتر تا من به داخل قبر بروم، آرامتر، آهسته گريه كنيد، اين دست و پاى من هم نبايد اينقدر بلرزند.
چه سنگين است اين غم و چه سبك شده است اين بدنى كه اينهمه درد ديده است.
آى! اى زمين! اين امانت، دختر رسول خداست كه به تو ميسپارم. والله كه اين دستهاى رسول خداست، صَلَّى اللهُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللهِ. خوش به حال تو فاطمه جان! بسم الله الرحمن الرحيم. بِسْم الله وَبِالله وَ عَلى مِلَّةِ رَسُول الله. مُحَمَّدِبْنِ عَبْدِالله.
صديقه جان! تو را به كسى تسليم ميكنم كه از من به تو شايستهتر است. فاطمه جان! راضيام به آنچه خدا براى تو خواسته است.
مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فيها نُعيدُكُمْ وَمِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً اُخْرى.
شما را از خاك آفريديم، به خاك برميگردانيم و بار ديگر از خاك بيرون ميآوريم.
فاطمه جان! همه تن، چشم انتظار آن لحظه ديدارم.
اى خشتها! ميان من و فاطمه ام جدايى مياندازيد؟ دلهاى ما چنان به هم گره خورده است كه خشت و خاك و زمين و آسمان نميتوانند جدايمان كنند.
اما بر تو مبارك باد فاطمه جان! ديدار پدرت پس از اين دوران سخت فراق.
اَلسّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ الله عَنّى وَعَنْ اِبْنَتِك.
اَلسّلامُ عَلَيْك مِنْ اِبْنَتِكَ وَ حَبيبِكَ وَ قُرَّه عَيْنِكَ وَزائِرك.
سلام من و دخترت به تو اى رسول خدا!
سلام دخترت به تو! سلام محبوبت! سلام نور چشمت و سلام زائرت.
سلام آنكه در بقعه تو در خاك آرميده است و خداوند پيوستن شتابناك او را به تو رقم زده است.
اى رسول خدا، كاسه صبرم در فراق محبوبهات لبريز شد و طاقتم در جدايى از برترين زن عالم به اتمام رسيد.
جز گريه چه ميتوانم بكنم اى پيامبر خدا؟ گريه بر مصيبت، سنت توست، من در مصيبت تو هم جز گريه چه توانستم بكنم؟
تو سر به سينه من جان دادى، من با دست خودم چشمهاى تو را بستم، تو را غسل دادم و كفن و دفن كردم. سر تو را من بر لحد نهادم. در برابر تقدير، جز تسليم و رضا چاره چيست؟
اِنّا للهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون.
اى پيامبر خدا! اكنون امانت به صاحبش رسيد و زهرا از شر غم و ستم خلاصى يافت. و براى من از اين پس چه زشت است چهره زمين و آسمان بدون حضور زهرا.
اما اندوهم اى رسول خدا جاودانه است و چشمانم بيخواب و شبهايم بيتاب.
غم پيوسته، همخانه دل من است تا خدا خانهاى را كه تو در آنى نصيبم كند.
اى رسول خدا! دلم خون و خسته است و غصهام دائم و پيوسته.
چه زود خدا ميان ما جدايى انداخت. من از اين فراق فقط به خدا ميتوانم شكايت كنم.
دخترت به تو خواهد گفت كه چگونه امتت عليه من همدست شدند و چگونه حق او را غصب كردند. از او سؤال كن، ماجرا را از او بپرس.
چه دردها كه او در سينه داشت اما مجالى براى بروز نمييافت ولى به تو خواهد گفت، بار دلش را پيش تو بر زمين خواهد گذاشت ولى نه، زهرا محجوبتر از آن است كه دردهاى دلش را، حتى با تو بگويد، اما از او بخواه، سؤال كن، اصرار كن تا بگويد و خدا داورى خواهد كرد كه او بهترين حاكمان است.
درود بر تو و دخترت اى رسول خدا! و... و بدرود.
اين وداع از سرِ ملالت و خشم و كسالت نيست.
نه رفتنم از سر دلتنگى است و نه ماندنم از سر بدگمانى به آنچه خدا وعده صابران فرموده است.
واى، واى از اين مصيبت. چه ميتوانم بكنم جز صبر. بهتر از صبر چيست در اين وانفساى مصيبت.
فاطمه جان! اگر ترس از استيلاى دشمن بر ما نبود، قبر تو را اقامتگاه جاودان خودم ميكردم و شيوه اعتكاف برميگزيدم و همچون مادران جوان مرده بر اين مصيبت زار ميزدم.
يا رسول الله! ببين كه دخترت در پيش چشم تو مخفيانه به خاك سپرده شد، حقش پايمال و ارثش تاراج گرديد، در حاليكه چيزى از رفتن تو نگذشته بود و ياد تو كهنه نشده بود.
اينك شكايت را فقط به خدا ميتوان برد اى رسول خدا و با تو و ياد تو ميتوان التيام يافت.
سلام و رحمت و بركت خدا بر تو و فاطمه تو اى پيامبر خاتم! اى رسول خدا!
و اما تو فاطمه جان! تو بگو كه من چه كنم!؟ اگر بروم به بچهها چه بگويم؟
به دلم چه بگويم؟ به تنهاييام، به بيكسيام، به غربتم چه بگويم.
اگر بمانم، به دشمن چه بگويم؟ كه قبر فاطمه اينجاست؟! نه ميروم ولى:
نَفْسى عَلى زَفَراتِها مَحْبُوسَةٌ
يا لَيْتَها خَرَجَتْ مَعَ الزَّفَرات
پرنده جانم زندانى اين آشيان تن شده است، اى كاش جان نيز همراه اين نالههاى جگرسوز درميآمد.
بعد از تو زندگى بيمعنى است، حيات بيروح است و دنيا خالى است و من فقط گريهام از اين است كه مبادا عمرم طولانى شود. زندگيام ادامه بيابد.
فشار زندگى پس از تو بر من سنگين است و كسى كه چنين بارى بردوش دل دارد، روى خوشى نميبيند. من چگونه ترا كه پدر مهربانيهايم بودى فراموش كنم، انگار من شدهام مأمور زنده كردن آنهمه غصههايم.
ميان هر دو يار، روزى فرقتى هست، اما هيچ چيز به قدر جدايى تحملش مشكل نيست. هر چيز جز فراق، تحملش آسان است. اينكه من بلافاصله بعد از محمد، فاطمه را از دست دادهام، خود دليل بر اين است كه دوستى دوام ندارد.
فاطمه جان! چطور بگويم؟ فراق تو سخت است، سختترين است، تاب آوردنى نيست. تحمل كردنى نيست. كارم شده است گريه حسرتآميز و شيون حزن انگيز، گريه براى دوستى كه خود به بهترين راه پا گذاشت و مرا تنها گذاشت.
اى اشك هميشه ببار! اى چشم هماره همراهى كن كه غم از دست دادن دوست، غم يكى دو روز نيست، غم جاودانه است.
دوستى كه هيچكس جاى او را در قلبم پر نميكند، يارى كه هيچ ديّارى به قدر او عشقم را معطوف خود نميكند، يارى كه از پيش چشم و كنار جسم رفته است اما از درون قلبم هرگز.
فاطمه جان! عزيز دلم! چه سود كه در كنار قبر تو نازنين بايستم، به تو سلام كنم و با تو سخن بگويم وقتى پاسخى از تو نميشنوم.
چه شده است ترا فاطمه جان كه پاسخ نميدهى؟ آيا سنت دوستى را فراموش كردهاى؟
فاطمه جان! كاش على را غريب و خسته و تنها، رها نميكردى.
--------------------------
سيد مهدي شجاعي