متن ادبی «پای مکتب حجت ششم»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)


پلک می‏گشایی. شیعیانت بر بالین تو نشسته ‏اند؛ اما پریشان و ملتهب. اندوه سنگینی بر اتاق سایه افکنده تا آنکه بغض یکی از اصحاب شکفته می‏شود، ناله می‏زند، گریه می‏کند و تو مهربان و بزرگ، لب می‏گشایی: «مؤمن باید چنان باشد که هر چه به او رسد، خیر خود بداند. اگر تمام اعضایش بریده شود، راضی باشد و اگر مالکیت مشرق و مغرب را به او بسپارند، خیر خود بداند!» درست سبک زندگی خود را اعلام کرده‏ ای! و درست، حقانیت ولایتت را به اثبات رسانده‏ ای!
این همه شاگرد و چقدر تنها!
این سهیل بن حسن خراسانی است که می‏گوید: «چرا نشسته ‏ای و قیام نمی‏کنی در حالی که صد هزار شیعه در رکاب تو آماده‏ اند و برایت شمشیر می‏زنند!؟» چه سؤال تلخی! اما قاطعانه پاسخش می‏دهی: «برخیز و در این تنور بنشین!» رنگ از چهره باخته است. نمی‏پذیرد. التماست می‏کند. رو به هارون مکی می‏فرمایی: «تو برو و میان تنور بنشین!»هارون بی‏ تأمل چنین می‏کند. رو به سهیل می‏فرمایی: «از همه اهل خراسان، چند نفر حاضر می‏شوند، کاری را که هارون کرد انجام دهند؟! ما خروج نمی‏کنیم مگر زمانی که حتی پنج مخالف هم در جمع ما نباشد!» و این یعنی چقدر حق تنهاست و تو تنهاتر!
کدام زهر، تلخ ‏تر بود؟
روزگار منصور، از زهر او تلخ‏ تر بود؛ زهری که اینک در جانت نفوذ کرده و چیزی نمانده تا آخرین نفس ‏هایت را از تو بگیرد؛ زهری که مرثیه همواره غربت شما خاندان آفتاب در ضلالت‏ آباد خاک بود؛ زهری که اندوه یک عمر بی‏ بهار زیستن را در تو، خلاصه و جانگداز روایت کرده است. پلک بر هم می‏نهی و میان ضجه‏ های شاگردان و یارانت، بر فرشته مرگ سلام می‏دهی. می‏روی تا ابدیت برای حق، ترسیم شده باشد؛ چرا که شما زوال ناپذیرید و مذهب را رونق لایزال! و سلام همواره شیعیان بر شما و مذهب همیشه سبزتان!

اشارات :: آبان 1386، شماره 102
محبوبه زارع

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page