«... لَتُسْئَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعیمِ»
... بنای بی اساس قیاس مرد کمکم فرو میریخت و او در برابر سؤالهای منطقی امام علیه السلام درمانده بود. نوبت به سؤالی متفاوت میرسید. امام پرسید: شنیده ام که این آیه را که «در روز قیامت به طور حتم درباره نعمتها از شما سؤال میشود»، چنین تفسیر میکنی که: خداوند مردم را در مورد غذاهای لذیذ و آبهای خنک که در فصل تابستان میخورند مؤاخذه میکند!
ـ درست است من این آیه را این طور معنی کردهام.
ـ اگر شخصی تو را به خانهاش دعوت کند و با غذای لذیذ و آب خنکی از تو پذیرایی کند و بعد به خاطر این پذیرایی به تو منت گذارد، درباره چنین کسی چگونه قضاوت میکنی؟
ـ میگویم آدم بخیلی است!
ـ آیا خداوند بخیل است؟
ـ پس مقصود از نعمتهایی که قرآن میگوید انسان درباره آن مؤاخذه میشود، چیست؟
آنگاه دریچه ای دیگر بر اتاق تاریک ذهن بشر گشوده میشود و نور بر ظلمات هجوم میبرد. امام لب میگشاید و هوا معطر به واژگان مطهرش میشود:
- مقصود نعمت دوستی ما خاندان رسالت است.
دریغا که حاکمان غاصب خاک، بی باک از آینده تنگدست خود، یازده بار کفر نعمت کردند و در هر بار با جنایتی سهمگین، قطار زمانه خود را بر روی ریل های خطر راندند.
آن روز شما، ای جعفرابن محمد، ای ابوعبدالله، فرصت ششم زمین بودید؛ مرد بزرگ جنبش عقلانی، دریایی که تمام تشنگی ها را پاسخ میگفت؛ مگر ابن حیان از زلال آموزه هایتان ننوشیده بود که تا آخر عمر، تشنه آموختن بود؟! مگر بیش از دویست جلد کتاب های گوناگون او، برآمده از همان فیض متعالی نبود؟! شمایید که آسمانوار، بر بیش از چهارهزار کویر تشنه باریدید و به جهان، جهانی را از معماهای حل شده هدیه کردید؛ گلستانی که تا امروز، گوشه گوشه زمین، مست از گلهای جعفری آنند.
هدیه پایان ناپذیر
آتش به دامان درختان پوسیده اموی افتاده بود و انبوه کرم خورده دوران، در آتش خشم میسوخت. در آن گیرودار، چهره نورانی مردی از تبار خورشید که کمتر فرصت تابیدن بر نهال های پژمرده را داشت، چشم سیاهی را کور کرد. ریشه هایی سمی هر چند دوباره جان میگرفتند، ولی این بار به اصرار، جوانه هایی دست بر گردن آفتاب انداخته بودند و از روی زمین بلند میشدند.
پس جعفربن محمد، مهره های به هم ریخته دانسته ها را به شیوه ای جدید، کنار هم میچید. قلم، در میان انگشتان دقیق او جان میگرفت و علم انگار برای اولین بار متولد میشد. جاده زمان چه خرسند بود که کسی در آن حجم تاریک، چراغ آورده است.
... و امشب
شب غریبی است؛ شب بی کسی ها و درماندگی ها؛ شبی که مثل ده شب همانند خود در طول سال، زانو به بغل گرفته است و در خاطره مه آلود خود، خاطره تیغ و سم، خرما و انگور و انار زهرآلود دارد؛ خاطره زندانهای تاریک و سلول های کوچک برای رهبرانی بزرگ.
شب غریبی است؛ شبی شرمسار از چهره خاک گرفته مزار جعفرابن محمد علیه السلام ؛ دانشمندی بی نظیر که زمین، صیقلی ترین و زیباترین سنگهای خود را به احترام، بر خاک مزار او ندارد!
خاکی که چونان صدف، مروارید در آغوش گرفته است و فقط خدا میداند چه گنج عظیمی در دل این مروارید بود که خود او میفرمود: «واللّهِ انّی لَأعْلمْ کِتابَ اللّهِ مِنْ أَوّلِه الی آخِرِهِ کَأَنَّه فِیّ کَفی فِیه خَبَرُ السَّماءِ وَ خَبَرُ الْأرْضِ وَ خَبَرُ ما کانَ وَ خَبَرُ ما هُوَ کائنُ، قال اللّهُ عَزَّوَجَّل لافِیه تبْیانُ کُلِّ شَیءُ؛ به خداوند سوگند که من آگاه به کتاب خداوند از آغاز تا پایانم. گویی که آن در کف دست من است. خبر آسمان در آن است و خبر زمین و خبر آنچه بوده است و آنچه خواهد بود. خداوند عزوجل میفرماید: بیان هر چیزی در آن است.»
حالا مروارید، در بستر غربت خود پنهان است؛ مرواریدی که دریایی بیکران در سینه دارد. از زمینیان، روزی درباره اهلبیت علیهمالسلام سؤال خواهد شد.
اشارات :: آبان 1386، شماره 102
محمدعلی کعبی