متن ادبی «گلباران»

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

 

صدای بال فرشته که می‏ آمد، مرد، چهره‏ اش گلگون می‏شد و رایحه گل‏های بهشتی، سراسر وجودش را که نه... چهار سوی خانه محقرش را عطرآگین می‏کرد.
اصلاً، وقتی لب به سخن می‏گشود، بوی سیب از دهانش می ‏تراوید؛ گویی این‏که در باغ سیب نشسته باشی.
کافی بود که دست‏ هایش را به طرف بالا دراز کند و یک «یا الله» بگوید، آسمان دلش فرو می‏ریخت و از صمیم دل، باران بودنش را به زیر قدم‏ های مرد (علیه ‏السلام) می‏ریخت؛ امام موسی کاظم علیه ‏السلام را می‏گویم.
تمام گلبوته‏ ها، حسرت این را داشتند که صورتشان، به قدوم این مرد مزین شود و هر پرنده‏ ای، آرزوی این را داشت که مرغ آسمان خانه او باشد.
ـ نجمه خاتون هم احساس عجیبی داشت؛ گویی در خود نمی‏گنجید.
درد ملایمی تمام وجودش را به بازی گرفته بود؛ دردی که برای او خیلی شیرین بود. خورشید، مثل همیشه تنگ غروب، به خون نشسته بود و داشت صورت خونین خود را پشت کوه‏ها مخفی می‏کرد. جیرجیرک‏ ها، از گوشه و کنار باغ‏ های مدینه، سرگرم شادی بودند و گل‏های باغ که خود را آماده می‏کردند تا برای مسافری که در راه بود، لبخند بزنند؛ لبخندی که صبح یکی از روزهای خوب مدینه شکفته می‏شد و تنگ غروب یکی از روزهای قم می‏ پژمرد.
آن طرف‏ تر هم ـ در سرزمین آریائی ‏ها ـ زمین در خود آرام نداشت و بهشت، خودش را آماده می‏کرد تا فرشی برای زیر قدم‏ های مهمان تازه باشد.
مولود تازه می‏ آمد تا خدا به خاطر او، یک در از هشت در بهشت خود را به او هدیه کند و «قم»، مدخل بهشت باشد.
قرار بود که «امام کاظم» و «نجمه خاتون» صاحب دختری شوند که شفیع روز قیامت باشد و آبروی دهر و معصومه زمان؛ معصومه ‏ای که وامدار مادرش زهرا (سلام الله علیها) باشد و عمّه ‏اش «زینب» (سلام الله علیها). معصومه ‏ای که باید مثل یک نگین بدرخشد و بهشت را تقدیم اهالی ولایت کند.
برخیز جبرئیل؛ کلبه با صفای موسی کاظم علیه‏ السلام را نور باران کن.
برخیز و بگو که فوج فوج، قابله‏ های بهشتی، برای نجمه خاتون نازل شوند و ملائکه ‏اش عرش، با دستانی پر از «سندس» و «طوبی» خانه امام موسی بن جعفر علیه‏ السلام را گلباران کنند.
برخیز و زمین را سرشار از نعمت کن؛ که «معصومه» در راه است.
ـ شب، حال و هوای دیگری دارد و آسمان، تمام ستارگان خود را به زیر پاهای زمین ریخته است و دریاها، همه مملو از رقص ستارگان شده ‏اند.
زمین از تمام زوایای آسمان نور باران می‏شود.
ماه به تمام کوچه ‏های مدینه سَرَک می‏کشد که مبادا کسی دلخور باشد.
باران، نم نمک می ‏بارد و نسیم ملایمی، کوچه پس کوچه‏ های مدینه را جارو می‏کشد و «یا کریم‏ ها»، نغمه شادکامی سر داده ‏اند که ناگهان صدای صلوات، سکوت شب را می‏شکند و فاطمه معصومه (سلام الله علیها) متولد می‏شود.
مرد، وضو می‏گیرد و قطرات آب با بی ‏میلی تمام از سر انگشتان مرد به زمین می‏ریزد؛ امام کاظم(علیه السلام) را می‏گویم. به خانه برمی گردد. طفل را بین دو دست می‏گردد و قطره اشکی در صورت او می‏درخشد «اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِین»
ـ چه حالی دارد، پرنده بودن و دل به ضریح بی‏ بی بستن!
آخر پدر بزرگ می‏گفت که کبوتران حرم بی‏بی، دل ندارند. مگر نمی‏بینی که نمی‏توانید جایی بروند؟! او می‏گفت که کبوترها، دل‏هایشان را به ضریح بی‏بی گره زده ‏اند و به خاطر همین، دیوانه ‏وار، طواف مرقدش را می‏کنند،
پدر بزرگ می‏گفت: کاش ما هم کبوتر بودیم و فقط یک بار هم که شده، پرهای اشتیاق خود را روی آسمانش می‏گستردیم و برای همیشه پروانه او می‏شدیم.

اشارات :: دی 1382، شماره 56
ابراهیم قبله آرباطان

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page