متن ادبی «دلم هوای گریه دارد»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)


آن روزها من فقط یک دختر بچه بودم که تو را به خاطر همبازی شدن با کبوترهای بقعه ‏هایت و آب خوردن از سقاخانه ‏اتْ با کاسه ‏های طلایی‏ اش، دوست می‏داشتم.
آن‏چه از تو در خاطر کودکانه ‏ام مانده بود، نوازش پرهای رنگی خادمانت بر روی صورتم بود و عطر گلابی که وقت زیارت، لباسم را خوشبو می‏کرد.
پدر مرا بر روی شانه‏ هایش سوار می‏کرد تا در میان خیل جمعیتی که گرداگرد ضریح نورانی‏ ات می‏چرخیدند، دستم به پنجره‏ های ضریحت برسد و بتوانم آن را ببوسم. بعد، پدر گوشه ‏ای می‏نشست و زیارتنامه می‏خواند و من بر روی سنگ‏های مرمر صحن آیینه‏ ات، لی‏لی‏ کنان بازی می‏کردم.
یک‏بار ضمن بازگشت از زیارت، در حالی که پدر کفش‏ هایم را از کفشداری می‏گرفت، دستم از میان دست پدر رها شد و جمعیت مرا با خودش برد. هر چه چشم چرخاندم، پدر را ندیدم.
پای برهنه در حیاط شروع به دویدن کردم؛ آن‏قدر سراسیمه که کبوترها و یا کریم‏ هایت را که روی زمین مشغول گندم خوردن بودند، ترساندم و یک دفعه یک دسته کبوتر به هوا پرید! چند بار پدر را صدا زدم، اما وقتی جوابی نشنیدم، کم کم فریادهایم به بغض تبدیل شد و گریه‏ ام گرفت.
ازا ین که گم شده بودم، خیلی ترسیدم؛ با خودم گفتم شاید چون دختر بدی شده ‏ام پدر مرا از یاد برده است.
از خیال این‏که مرا رها کرده باشند و به حال خود گذاشته باشند گریه ‏ام بیشتتر شد.
یک دفعه یاد بی‏ بی افتادم که همیشه می‏گفت: امام هشتم علیه ‏السلام ، غریب نواز است و دعای در راه ماندگان را اجابت می‏کند.
یاد قصه صیاد و آهو افتادم که بارها بی‏بی برایم تعریف کردده بود و پدر عکس آن را در اتاق زده بود.
همان جا که ایستاده بودم، رویم را به طرف حرمت چرخاندم و مثل اوقاتی که مادر با تو حرف می‏زد و دعا می‏خوان چشم‏هایم را بستم و از دلم گذشت: یا امام رضا علیه ‏السلام ! اگر کمکم کنی، قول می‏دهم که دیگر دختر خوبی شوم!
هنوز شیرین خلوت با تو در دلم بود که جمعیت از هم شکافت و سایه پدرم بر سرم افتاد...
حالا دیگر همه می‏گویند که من برای خودم خانمی شده ‏ام و به قول معروف سری تو سرها درآورده ‏ام؛ اما هنوز هر وقت کاسه‏ های طلایی سقاخانه ‏ات را می ‏بینم و صدای نقاره ‏خانه‏ ات هنگام اذان در گوشم می‏ پیچید، به یاد آن قولی می‏ افتم که به تو دادم و از خودم خجالت می‏کشم.
چون این روزها صفا و صمیمیت کودکانه ‏ام را از دست داده‏ام و از صداقت و معصومیت بچگی‏ هایم دور شده ‏ام و دیگر نمی‏توانم با آن خلوص و سادگی با تو حرف بزنم.
احساس می‏کنم مدت‏ هاست که زیر قولم زدم و دختر بدی شده‏ ام
شاید بهتر باشد یک بار دیگر در حرمت گم شوم.
دلم برای گریستن تنگ است!

اشارات :: دی 1382، شماره 56
نزهت بادی