اشارات :: بهمن 1381، شماره 45
حمیده رضایی
نهمین ستارهی روشن، قصد دیاری دور میکند و از همه سو، شهر در خاکسترِ عزا غوطه میخورد. آسمان، مچاله میشود و بر خاک میافتد و ستارهها تک تک، خاموشیِ خویش را تجربه میکنند. تمام پنجرهها راه باز شدن را از یاد بردهاند و گامهای خسته، راهی راهی دور میشوند. سیاه پوشان عزادار بر سر میکوبند و اشک میریزند و نفسها، بریده بریده از سینه سر بر میآورند. کبوتران سربریده در خون میچرخند و بال میگیرند و هنوز خاک بوی بهارهای پرپر میدهد. گلدستههای بالا آمده از راستای خاک، خورشید را به زمین میکشانند و حرم، در منشوری از رنگهای آسمانی غرق میشود و صدای ضجههای پی در پی، خوابِ آرام شهر را میشکند.
دستی کجاست تا آسمان را بر سر بکوبد و زمین و زمان را در هم بریزد؟
دستی کجاست تا دهانِ باز دقایق را از خاک ندامت پر کند؟
دستی کجاست تا گیسوی پریشانِ باد را در مشت بفشارد و چنگ بر چهرهی خاک بکشد؟
این پیکر ملکوتی کیست که در شهر تشییع میشود و همراه با دردهای نهانی، از اعماق شب فریاد بر میآورد؟
این سرشانههای کیست که زیر بار اندوه، رنگین کمانهای سوخته را تا آسمان عروج میدهد؟
شمعهای سوخته، دعاهای مستجاب شده، چشم انداز اشکهای ریخته و تنهایی ممتد، همه و همه سرآغاز یک شب تا همیشه ماندگار و تاریک را نشان میدهد.
بهار در شاخههای خشک درختان جان میدهد و پاییز رو به رسیدن است. برگریزان همیشهی تاریخ همراه با یک شب طولانی آغاز میشود.
صدای ضجّهی شهر، گوش تاریخ را کر خواهد کرد و دستی نیست تا این صفحهی عزادار را ورق بزند؛ صفحهای از تاریخ که در تاریکی شب ورق میخورد، صفحهای که در آن شکوفههای نشکفته در دستهای باد پرپر میشوند، صفحهای که در آن ستارهها یک به یک راهی دیاری دور میشوند؛ و این نهمین ستارهی در حال عروج است.
مقاله ها
متن ادبی «همراه با چشم انداز اشکهای ریخته»
- بازدید: 3408