متن ادبی «به تنهایی میندیش»

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

به تنهایی میندیش که آسمان با توست!
به تنهایی میندیش که تنهایی تو با سرنوشت کربلا، گره خواهد خورد! به تنهایی میندیش...
کوفه را به دوزخِ خیانت‏ های بی‏شمارش بسپار! بگذار شرف بی‏ وفایانش، پایمال غلامانِ ابن زیاد «لعنة اللّه علیه» شود!
به تنهایی ‏ات میندیش که آسمان در انتظار ورود تو، تمام پنجره‏ ها را به تماشا گشوده است.
سفیر عشق را ترسی از فرجام نیست؛ آن هم فرجامی زیبا و شگفت؛ هم‏چون شهادت! شهادتی که در نهایت غربت، به سفاکی خنجرها خواهد خندید و آسمان را با تمام توان در آغوش خواهد گرفت.
«مسلم»! این تقدیر توست! همان گونه که تقدیر «هانی» است! هانی، مرشد راه رفته‏ای که از «تب عشق» تمام تنش به سرخی شهادت، مبتلا خواهد شد و از «قالُوا بلی»ای که در روز ازل گفته است، به خود خواهد بالید!
به خود خواهد بالید که در عشق آل اللّه علیه‏م السلام سرافراز و پیروز از امتحان بیرون آمد. به خود خواهد بالید که جوانمردانه رسم میهمان داری به جای آورد.
به خود خواهد بالید که شرافت انسانی را به مقام و ریاست کاذب دنیا و سکه‏ های بی ‏عیار ابن زیاد نفروخت.
به خود خواهد بالید که نامش را در کتیبه تاریخ ـ در صف مردان ـ ثبت کرده ‏اند.
دارالاماره در بخار نفس‏ های گندیده، گم شده بود و جاسوسان بنده دینار، برای دروغ گویی ‏های بیش‏تر، از همدیگر سبقت می‏گرفتند. بوی خیانت مثل بوی مردار تا دور دست‏ها می‏ پیچید و مشام سکّه پرستانِ کوفه را تحریک می‏کرد.
صاحبان هزاران نامه، اکنون برای دستگیری سفیر عشق، سفیر آزادی، سفیر ولایت علوی، پستوی خانه ‏ها را جستجو می‏کردند. در باور آسمان و زمین نمی‏گنجید که آن جا کوفه است.
کوفه! شهری که از زلال معرفت علی علیه ‏السلام نوشیده بود و صبح و شب دیده به جمال دلارایش گشوده بود، امروز برای کشتن پسر علی علیه ‏السلام ، شمشیرهایش را صیقل می‏داد! کوچه‏ هایی که زمانی بوسه بر قدم‏های مردانه علی علیه ‏السلام زده بودند؛ امروز مسلم علیه ‏السلام را با تمام سنگ دلی، آگاهانه از خویش طرد می‏کردند!
از آن همه یارانِ به ظاهر پرشورِ تهی از شرافت، کسی باقی نمانده بود و خانه ‏ها ناجوانمردانه، یکی پس از دیگری، به رویش بسته می‏شدند!
گویی، این تقدیر تنها به نام «طوعه» ثبت شده است تا خداوند پرده از چهره خیانت بارِ «پسرش» برگیرد که مسلم را به خاطر چند دِرهم، به ابن زیاد لعین بسپرد.
چکاچک شمشیرها، فروکش کرده بود و روزگارِ سفله پرور، دست‏های مردانه حضرت مسلم علیه‏ السلام را بسته بود!
جیره خواران یاوه بافِ ابن زیاد ملعون، هر یک گناهی برای بی‏گناهی مسلم علیه‏ السلام می‏تراشیدند و شیرمرد مرد مکتب حسینی علیه‏ السلام بی‏ باکانه پیش می‏رفت. پیش می‏رفت... تا شهادت، تا خدا! گویی از ازل سرنوشت «هانی رحمه ‏الله » با سرنوشت مسلم علیه ‏السلام ؛ گره خورده بود، عروجی عاشقانه در یک روز! عروجی عاشقانه، در نهایت جسارت، در نهایت اشتیاق به شهادت و رسیدن به مقام قرب الهی و جاودانی حقیقت در جوار آل اللّه علیهم ‏السلام !
سلام و درود خداوند بر حضرت مسلم علیه ‏السلام و پرواز عاشقانه روحش از فراز دارالاماره کوفه که چشم‏ه ای ابری آسمان را به گریه وا داشت و فرشتگان الهی، پرواز خونینش را با چشم‏ه ای اشکبار مشایعت کردند!
سلام و درود خداوند بر جناب هانی بن عروه که شهادت در راه خدا را به ذلّت و خیانت ترجیح داد و سر مبارک خویش را تقدیم مکتب سرخ حسینی علیه ‏السلام کرد! روحشان قرین صلوات، و شفاعتشان دستگیرمان، در روز جزا باد!

اشارات :: بهمن 1382، شماره 57
سید علی‏ اصغر موسوی