متن ادبی «فرستاده»

(زمان خواندن: 3 - 5 دقیقه)

اشارات :: بهمن 1382، شماره 57
داوود خان احمدی
فرستاده، مکثی کرد و با نگاهش آسمان را کاوید... آیا شهادت را از من دریغ می‏کنی و پرواز را شایسته دو بال شکسته من نمی‏دانی؟ من به عشق کربلا زیسته ‏ام، به عشق کربلا نفس کشیده و به امید کربلا آمده ‏ام.
کی از آن سوی روشنای صبح، زمزمه‏ ای به سینه‏ اش ریخت که: کربلای تو کوفه است، کوفه با تمام غربت و نامردمی و تزویرش، کوفه با تمام تنهایی و ستم و پیمان شکنی‏ اش.
تو به کوفه می‏روی تا پرده از رازی بگشایی که خداوند پیش‏تر، بر مولا و پسر عمت، حسن علیه ‏السلام ، گشوده بود. تو به کوفه می‏روی تا دروغ بودن همه ادعاها و شعارهای پوشالی کوفیان را افشا کنی آنان که پیش‏تر محاسن عمویت، علی را به شرماب پیمان شکنی خضاب کرده بودند.
تو به کوفه می‏روی تا کربلا را ببینی. به سرزمینی که پیمان شکنی بر پیشانی‏ اش نوشته شده است. به کوفه می‏روی و هجده هزار ـ به ظاهر ـ مرد تو را حلقه می‏کنند و هر کدام در تو نشانی از حسین که خود ساخته ‏اند، می‏جویند. یکی حسین را می‏بیند در حالی که پس از شکست دادن شامیان، بر اریکه قدرت تکیه زده و کوفه را بر فراز شام، به حکومت رسانده است.
یکی حسین علیه‏ السلام را می‏بیند که در حال تقسیم غنایم؛ سران کوفه را به غارت و پر کردن شکم ‏ها و جیب‏ ها می‏خواند؛ و گروهی، در چهره ‏ات از حسینی نشان می‏گیرند که انتقام زبونی‏ شان را از شامیان بگیرد؛ و تو... از هیچ کدام از این حسین‏ ها که اینان می‏خواستند و می‏شناختند، نشانی نداشتن.
حسین ـ مولای تو ـ فرزند علی علیه‏ السلام بود؛ فرزند عدالت، فرزند ستم ستیزی و جاری کننده حدود. حسین علیه ‏السلام فرزند فاطمه علیهاالسلام بود، فرزند محمد (صلی الله علیه وآله) که زندگی و پرواز و کمال را برای همه می‏خواست و کوفی و شامی، عرب و عجم، و سیاه سفید برای او فرقی نداشت. فرزند کسی که کینه را صفت موروثی جاهلیت می‏دانست؛ فرزند «رحمة للعالمین».
حسینی که تو سفیرش بودی، حسین شهادت بود، حسین شجاعت و شرافت و غیرت، حسینی که دل به شهادت می‏سپرد و ذلّت سرسپردگی و تحمل ستمگر را بر خود نمی‏خرید.
و... در میان این مردم ـ جز اندک مردان تربیت شده مکتب علی علیه ‏السلام ـ که نشان از کربلا نمی‏گرفت؛ کسی حسین کربلا را نمی‏شناخت. آنان حسین علیه ‏السلام را نمی‏خواستند، سر کرده ‏ای می‏خواستند که در برابر شامیان قد علم کند و غرور شکسته‏ شان را مرهمی بخشد. حسین علیه‏ السلام را نمی‏خواستند تا دینشان را راست کند، او را شمشیری می‏خواستند برای برآوردن دنیاشان.
فرستاده به مردانی که از شدت احساس دروغین، کف به لب آورده بودند، رو کرد.
غوغایشان نشانی از شجاعت نداشت و عربده ‏شان بوی یاری نمی‏داد. حباب‏ هایی بودند که احساسی زود گذر ناپایدار، آن چنان، فربه ‏شان ساخته بود؛ مردانی که نامردی‏ شان را پشت شعار و هلهله و غوغا پنهان کرده بودند.
صدا در صدا می‏پیچید و فضا، در بند دهان‏هایی بود که هی باز می‏شد و بسته می‏شد و هر یک می‏کوشید خود را به اثبات برساند؛ «من»، «قبیله من»، طایفه من، گذشته و تبار و... من.
فرستاده، از این همه دورویی و دروغ، در هم شده بود و زیر لب زمزمه می‏کرد: «بار خدایا! هر چند می‏خواهم که احساسم نادرست باشد و این مردمان را همان گونه دریابم که خود می‏نمایند؛ ولی هرگاه می‏خواهم دل به فریادهای حمایتگرشان بسپارم، تنهایی علی علیه ‏السلام به یاد می‏آید که در کوچه‏ های خاک گرفته کوفه، فریاد یاری سر می‏داد و پاسخی نمی‏شنید. به ستیز می‏خواندشان، می‏گفتند: تابستان است و گرما آشوبگر، و طاقتمان اندک؛ بگذار بهار درآید و این دلمردگی سر آید؛ و چون تابستان سپری می‏شد، می‏گفتند: اکنون خزان است و سرما دست را از بوسیدن شمشیر باز می‏دارد... و صدای علی علیه ‏السلام به اعتراض بلند می‏شد: «... هرگاه دسته‏ای از مهاجمان شام به شما یورش آورند، هر کدام از شما به خانه رفته، در خانه را می‏بندید و چون سوسمار در سوراخ خود می‏خزید و چون کفتار در لانه می‏آرمید. به خدا سوگند! ذلیل است آن که، شما یاری کنندگان او باشید. کسی که با شما تیراندازی کند، گویا تیری بدون پیکان رها ساخته است. به خدا سوگند! شما در خانه ‏ها فراوان، و زیر پرچم‏های میدان نبرد، اندکید... .»
دوباره به مردان چشم می‏دوزد؛ دهان‏ها هنوز در جنبشند و فریادها همدیگر را به نبرد می‏خوانند. فرستاده، قلم بر می‏دارد و از آن‏چه که می‏بیند دیده است، به مولایش، حسین، می‏نویسد: اینان «کرهایی با گوش‏های شنوا، گنگ‏هایی با زبان گویا و کورهایی با چشمانی بینایند که نه در روز جنگ از آزادگانند و نه به هنگام بلا و سختی برادران یک رنگند... چون اشتران دور مانده از ساربان... اگر از سویی جمع شوند، از دیگر سو پراکنده می‏گردند...»