اشارات :: بهمن 1381، شماره 45
خدیجه پنجی
منم، شهر نیرنگ، کوفه
هرگز مباد زیر آسمان گرفتهی من نفس بکشی و آن گاه، قلبت، به اندازهی تمام جهان ـ بگیرد! چرا که هوای این دیار، برای دلهای پاک بسیار کشنده است؛ برگرد و به وعدهها، دل خوش مدار!
من از این وعده و وعیدها فراوان دیده و شنیدهام. در سطر سطرِ نامههایشان، ردپای «نامهربانی و بیوفایی» را خواهی دید. تمام این نامههای پر از مهر، رونوشتی از یک قصّهی تلخ است؛ دوازده هزار رونوشتِ غمانگیز!
برگرد، سفیر تنهایی و عشق! و به مولای خود، اسرارِ این شهرِ غریبکُش را بازگو! نمیخواهم دوباره قصهی بیآبرویی و بیاعتباریام، نقل محافل روزگاران شود و بادها، آوازهی رسواییام را،بر گوش هستی، جار بزنند! بازگرد!
برگرد، مسلم!
این قومِ نانجیب، به محض ورودت، دسته دسته، برای بیعت با تو، هجوم میآورند و در نهان، شمشیرهایشان را به قصد کشتن تیز میکنند. از بیم، نماز خود را تا نیمه میخوانند! و در مسجد، تنهایت میگذارند.
نگاه در نگاهت میدوزند و سنگت میزنند و سرانجام، عروج سرخت را از فراز دارالاماره، به هلهله مینشینند.
برگرد، سفیر بزرگ عشق! که من ـ کوفه ـ، کربلای کوچک توأم و تو، سرآغاز داستان بینظیر عاشورایی!؟
برگرد که «حسین» ـ سخت ـ تنهاست!
متن ادبی «برگرد مسلم»
- بازدید: 2320