متن ادبی «ارتفاع شهادت»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

اشارات :: بهمن 1381، شماره 45
سیدعلی‏ اصغر موسوی
کوچه بود و ازدحام سکوت؛
کوچه بود و مسافری غمگین؛ با نگاهی از ستاره‏ها لبریز، تکیه داده به دیوار تنهایی.
مرد، خسته از نبردی سخت، با تمام غربتش اندیشید: وایِ من! اگر با او نیز چنین کنند، چه خواهد شد؟!
دیروز، همه با او بودند و امروز، حتی کوچه‏های خالی او را همراهی نمی‏کردند.
جدایی گمان کرده بودم و لیکن     نه چندان، که یک سو نهی آشنایی
رسالت عشق بر دوش او سنگینی می‏کرد و بار امانت، تمام نگاهش را به آسمان دوخته بود.
کاروان در مسیر بهار گام برمی‏داشت و عطر گل‏های سرخ، تا ابدیت جاری می‏شد. گویی آفتاب، تواضع کنان، در سایه‏سار کاروان حرکت می‏کند و ستارگان به دنبال رصدِ تبسّمی از نگاه کودکان هستند.
عشق، منزل به منزل می‏گشت و سالکان گم کرده را راهنمایی می‏کرد.
حادثه‏ای در راه بود؛ این را تمامِ پرندگان، درختان، کوه، دشت و دریا، می‏دانستند و اضطرابی شگرف آنها را فراگرفته بود.
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو     کار جهان و خلق جهان جمله درهم است
گویا طلوع می‏کند از مغرب آفتاب     کآشوب در تمامیِ ذرات عالم است
... و این مسلم بن عقیل علیه‏السلام بود که درس شهادتِ عاشورایی را زودتر از دیگران فرا گرفته بود؛ شهادت در اوج غربت و عشق، شهادت در نهایت ایمان، در کارزاری که گویی تنها یک مسلمان در مقابل کفر می‏جنگد.
انبوهِ شمشیرها به غربت و تنهایی‏اش هجوم آوردند و او مثل آفتاب، صفوف تیره‏ی آنها را در هم ریخت.
آه، ای کوفه! آه از مرامت که همیشه همسنگ با خیانت است، هیچ به یاد داری با حیدر کرّار علیه‏السلام چه کردی؟!
فرومایگی‏هایت را عجب نیست؛ وقتی دست به سفره‏ی رنگین یزید فرو برده باشی. «ابن مرجانه‏هایت فراوان مباد»! که همیشه عرصه بر مردان تنگ کرده‏ای.
آن روز، آفتاب بود و ارتفاع شهادت؛ شهادتی که قامت حضرت مسلم علیه‏السلام را به «سدرة المنتهی» پیوند می‏زد.
کاش می‏شد، باز، دستی از گلوها می‏گشایید
حجم حجم بغض‏ها را، در فضای این تراکم
غربت اندوهتان، در چشم هستی، دیدنی نیست
کوفه را، تا پیش رویم می‏کنم امشب تجسّم