اشارات :: بهمن 1382، شماره 57
حسین هدایتی
نوایی حزنآور در تکاپوی کاروان میپیچد. تمام اشیاء، سر در گریبان خویش فرو بردهاند و کاروانیان، زانو در آغوش زمستانی خود گرفتهاند. هیچ کس را یارای چرخیدن نیست؛ طواف، رنگ ماتم گرفته است.
دستها و دهانها یخ کردهاند و شهر سنگی را تمنّای پذیرفتن این همه نیست. اشتران ماتم زده بر سنگفرشهای ساییده ظهر میکوبند. قلب شکسته جهان در سینه ستبر عربستان میتپد.
آن مرد با چشمهایی از باران آمد و با چشمهایی از باران خواهد رفت. این آخرین بار است که لبخندهایش نوازشگر دریچههای بیت اللّه خواهد بود. رنج خداحافظی گلوی گسیخته زمین را میفشارد. رگبار مشتها بر دیوارها، آوار سرها بر زانوها و باران اشکها بر دامنها...
شهر آرام آرام میشکند در خویش. الوداع، ای کوچههای بیکسی، ای خاطرات کودکیها و تنهاییها! خداحافظ، شهر پدر؛ شهر مادر! خداحافظ، ای عطر نافراموش ابیطالب؛ ایهای و هوی سالخورده عبدالمطلب! الوداع، ای راههای بیراه، دقیقههای گذرنده و گرده حجرا، ای بوسهگاه شلاقهای سوزان خورشید!
ظهر ثانیهها بر تنها عرق کرده است. مسافران برزخِ وداع، چشم از رسول صلیاللهعلیهوآله برنمیدارند. این پرده آخر را باید آن چنان زار زار گریست که سیلاب خون، دیوارههای لجوج فاجعه را در هم بکوبد. هوا سخت نفس گیر است. کوچهها و دریچهها سراسیمه به خاک میافتند؛ آخرین بوسهها بر قدمهای آسمان. زمین دلتنگی میکند و آدمها در گریبان دم کرده خویش فراموش میشوند.
او میرود مثل لبخندهایی که از لبها خواهد رفت و کعبه میماند با قطرات اشکی که در چشمههایش مانده است. خداحافظ، ای پنجره تنهاییام، حرا! خداحافظ، ای دامنههای مهربان؛ ای جادههای نیمه شبان! و خدا حافظ، ای تربت خدیجه! آخرین همدرد و اولین پناه در ثانیههای ستیهنده وحی!
متن ادبی «مسافران برزخِ وداع»
(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)
- بازدید: 5329