اشارات :: بهمن 1382، شماره 57
حمیده رضایی
صحرا در پوست خویش نمیگنجد. برکه اشک شوق میریزد و جریان اشتیاقش را موج میزند. دستهای آفتاب و ماه در هم فرو میرود، آسمان از شوق، دستی بر پیشانی میکشد. ستارهها بر مدار دستهای قد کشیده میچرخند، بهار پشت پنجرهها دف میگیرد. بهار پشت پنجرهها ایستاده است، کل میکشد و دست میافشاند.
تبریک میگویند و با برق چشمهای کینهتوزشان خنجرهای کهنه دشمنی را تیز میکنند. نگاه میکنند و در زوایای شب، به دنبال روزنهای میگردند تا خشم دیر سالشان را فریاد بزنند. همچنان دستهای آفتاب و ماه در هم فرو رفته است و در آسمان میدرخشد، همچنان کوهی از صبر زیر بار سالها نامردمی، آن چنان استوار ایستاده است که پژواک صدایش را آسمان نیز میشنود.
درهای بسته تاریخ نعره میزنند و سر بر قفلهای زنگ زده میکوبند. صحرا دو زانو نشسته و پلکهای حیرت خویش را آن چنان گشوده که از چشمهایش خورشید مذاب جاری است. صدای زنگ شتران مست، صحرا را میلرزاند. همهمهها فروکش میکند؛ قافله زیر سایه خورشید نفس تازه میکند؛ ریگزارهای سوخته بوی حادثهای شگفت میدهند و این در دستهای به هم پیوسته آفتاب و ماه تکمیل میشود.
دستها پیش میآیند، تبریک میگویند. دستها میکوشند تا به آسمان برسند. دستها در زیر آستین خویش، نفاق میپرورانند. دستها دستهای شیطانی است که در مشت، حنجر میفشرد.
چشمها لبخند میزنند، نظاره میکنند و فراموش میکنند. چشمها پلک میزنند و خواب آشوبانگیزِ سالها کفر خویش را مزمزه میکنند. چشمها آنچه میبینند، کتمان میکنند، همچنان ملائک بر تف ریگزارها بال گستردهاند، دستهای آفتاب و ماه در هم میپیچد و تا آسمان هفتم قد میکشد؛ حادثه اتّفاق میافتد و آن سوتر سالها صبر و سکوت در حنجره ماه نطفه میبندد.
متن ادبی «سالها صبر و سکوت»
(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)
- بازدید: 4854