متن ادبی «داورى خداوند»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

و مگر اهل حق را از رويارويى با دشمن باكى است؟! مگر مى ‏توان دل بسته حقيقت بود و بر شاخسار بلندش آويخت و به دامان استوارش چنگ زد، ولى در خطرها و مهلكه‏ ها پاى سست نمود؟!
اهل حق را چه نسبت با ترس و هزيمت؛ كه هرجا مجال بحث و جدال بود، استوار و باصلابت، زبان به حق‏ گويى و دفاع از ايمان خويش مى ‏گشايند و آن‏گاه كه دشمن كينه‏ توز لجوجانه بر باطل خويش پاى مى‏ فشرد، به امر خداوند، مردانه او را به «مباهله» و خداى را به داورى مى‏ خوانند تا هيمنه پوشالى باورهاى اهل باطل، به چشم بر هم زدنى نابود شود... .
چهره ‏هاى آسمانى
چيزى از طلوع خورشيد نگذشته بود و هنوز خورشيد سوزان جزيرة‏العرب، گرماى خويش را بر خنكاى بامدادان مسلط نكرده بود؛ ولى همه اهل مدينه در بيرون شهر، نگران و اميدوار، انتظار واقعه‏ اى تازه را مى‏ كشيدند. آن سوتر، مسيحيان نجران نيز حاضر بودند؛ ولى نگرانى و دلهره در چهره ‏هاشان موج مى‏زد، از ديروز كه پس از ساعت‏ها بحثِ بزرگانشان با رسول خدا صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله و قانع نشدن آنها، ناچار به پيشنهاد مباهله حضرت تن دادند، تا امروز، خواب برچشمانشان حرام شده بود،... ناگهان مردى فرياد زد رسول‏ خدا، رسول خدا صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله مى‏ آيند. همه گردن كشيدند تا ببينند آن حضرت با چه هيئتى و به همراه چه كسانى به مباهله آمده. خبر به بزرگ مسيحيان، «ابوحارثه»، رسيد؛ او نيز عصا زنان خود را به جلوى جمعيت رساند و حيرت‏زده رسول خدا صلى ‏الله‏ عليه‏ و‏ آله را ديد؛ در حالى كه دست كودكى را در دست دارد و كودكى خردسال نيز در آغوش اوست؛ آرام و باوقار، همراه جوانى نورانى در كنار و زنى باوقار در پشت سر، پيش مى‏ آيد... با شگفتى پرسيد: اينان كيستند؟ كسى پاسخ داد: آن جوان، پسر عم و داماد اوست و آن زن نيز فاطمه دختر او و عزيزترين مردم در نزد او؛ و آن دو كودك نيز فرزندان آنها هستند... ابوحارثه بى‏ درنگ گفت: «چهره‏ هايى را مى ‏بينم كه اگر از خدا بخواهند كوه ‏ها را از جاى بركَنَد چنين خواهد كرد ؛ بترسيد و با آنها مباهله نكنيد كه هلاك خواهيد شد و حتى يك نصرانى در زمين باقى نخواهد ماند...».

اشارات :: دی 1386، شماره 104
روح ‏الله حبيبيان