»مرحوم شيخ دربندى، عالمى بزرگ و فقيهى عارف و از شاگردان شريف العلما بود. او در سال 1286 ه . ق در تهران وفات يافت و جنازه اش را به عتبات عاليات حمل كردند و در جوار امام حسين عليه السلام به خاك سپردند. گفته اند او در عزادارى حضرت سيدالشهدا عليه السلام بى تابى بسيار مىكرد و در سوگوارى آن مظلوم، بى اختيار بود. در بالاى منبر از شدت گريه غش مىكرد و بى اختيار عمامه اش را بر زمين مىزد و گريبان چاك مىكرد. گفته اند كه روز عاشورا لباس خود را از بدن در مىآورد و لباس احرام مىبست، خاك بر سر مى ريخت، گل به بدن مىماليد، و به همان هيئت بر منبر مى رفت.(2)
ملاعباس در حرم امام حسين عليه السلام
واعظ شهير، مرحوم حاج شيخ احمد كافى خراسانى (ره) مىفرمودند: مرحوم حاج شيخ مهدى مازندرانى (ره) در كربلا بود، پنجاه سال صبح ها در رواق امام حسين عليه السلام منبر مىرفت، آدم خوب و معروفى بود. چند جلد كتاب نوشته به نامهاى كوكب درى، معالى السبطين، شجره طوبى، و آثار الحسين عليه السلام، در كتاب آثار الحسين عليه السلام نوشته است: در مازندران يك نفر به نام ملاعباس چاوش بود، او هر سال يك پرچم مىگرفت روى دوشش و به دنبال عده اى از مردم به طرف كربلا مىرفت.
مىگويد: يك سال تصميم گرفت كربلا نرود چون يك گرفتارى برايش پيش آمده بود، سى و دو نفر از جوانهاى اطراف روستايش آمدند و گفتند: ملاعباس! بيا برويم كربلا. گفت: من امسال يك گرفتارى دارم كه نمىتوانم بيايم. گرفتاريش را بر طرف كردند.
ملاعباس چاوش پرچم را برداشت و گفت: هر كه دارد هوس كرببلا خوش باشد، پس ملاعباس چاوش به راه افتاد، جمعيتى از مردم نيز همراه او حركت كردند و شهر به شهر آمدند تا رسيدند نزديكى هاى كربلا، در منزلگاهى منزل كردند و دور هم نشستند، سر شب يك وقت ملاعباس گفت: رفقا امشب چه شبى است؟!
گفتند: امشب شب جمعه است. گفت: رفقا آن چراغ ها را مى بينيد؟ گفتند: آرى.
گفت: آنها چراغ هاى گلدسته هاى حرم امام حسين عليه السلام است يك منزل بيشتر نمانده، مىدانم خسته هستيد، اما بياييد برويم چون شب جمعه است، اين منزل ديگر را هم برويم، و به فيض زيارت امام حسين عليه السلام در شب جمعه نائل شويم.
همراهيان گفتند: قبول است، مىرويم پس همه راه افتادند آمدند. آن وقتها مسافرخانه و هتل نبود كاروان سراهايى بود، اينها با اسب ها و الاغ ها رفتند داخل كاروان سرا، اسب هايشان را در طبقه پايين بستند، خودشان هم با بارهايشان در اتاق هاى بالا منزل كردند، اثاثها را گذاشتند، ملاعباس گفت: رفقا اثاثها را رها كنيد تا صبح نشده برويم حرم آقا امام حسين عليه السلام.
از اين رو همه به طرف حرم امام حسين عليه السلام آمدند و داخل صحن شدند پس همراهيان اطراف ملاعباس را گرفتند و گفتند: امشب بايد براى ما نوحه بخوانى.
ملاعباس گفت: چشم، امشب هم برايتان نوحه مىخوانم.
ملاعباس مىگويد: من با خودم گفتم مىرويم داخل حرم آقا امام حسين عليه السلام زيارت مىخوانم برايشان. بعد مىرويم بالاى سر امام حسين عليه السلام اين دفترچه نوحهام را در مىآورم، هر نوحهاى كه آمد همان نوحه را مىخوانم. گفت: آمدم بالاى سر امام حسين عليه السلام دفترچه را در آوردم، دفتر را باز كردم ديدم سر صفحه نوحه على اكبرعليه السلام آمد.
گفت: نوحه على اكبر را خواندم شور و حال عجيبى در بين آنها ايجاد شد پس از روضه و سينه زنى گفتم: رفقا بس است، برويم استراحت كنيم. همه به داخل كاروان سرا برگشتيم، همه خسته و مانده افتاديم، خوابمان برد.
ملاعباس مىگويد: تا خوابم برد، در عالم خواب يك وقت ديدم كسى در سرا را مىزند. مىگويد: من بلند شدم آمدم ببينم كيست؟ ديدم يك غلام سياهى است. به من سلام كرد و گفت: ملاعباس چاوش شما هستيد؟ گفتم: بله، گفت: آقا فرمودند: به رفقا بگوييد مهيا بشويد ما مى خواهيم به ديدن شما بياييم. گفتم: آقا كيه؟!
گفت: آقا همان كسى است كه اين همه راه به عشق و علاقه او آمدى. گفتم امام حسين عليه السلام را مىگويى؟! گفت: آرى.
گفتم: امام حسين عليه السلام مىخواهد بيايد اينجا؟! گفت: آرى.
گفتم: كجاست؟! ما مى رويم براى پابوسيش. گفت: نه، آقا فرموده مىآيم.
ملاعباس مىگويد: در عالم خواب آمدم، رفقا را خبر كردم وهمه مؤدب نشستيم كه الان آقا مىآيند. طولى نكشيد يك وقت ديدم در كاروان سرا باز شد مثل اينكه خورشيد طلوع كند، همچنين نورى ظاهر شد، يك دفعه من با رفقايم آمديم بلند شويم. يك وقت ديديم آقا اشاره كرد و فرمود: ملاعباس تو را به جان حسين بنشينيد، شما خستهايد تازه رسيدهايد راحت باشيد يك يك احوال ما را پرسيد، يك وقت فرمود: ملاعباس! گفتم: بله آقاجان. فرمود: مىدانى چرا من امشب اينجا آمدم؟! گفتم: نه آقا جان. فرمود: من سه تا كار داشتم. گفتم: چيست، آقا جانم؟ فرمود: اولا هر كس زائر ما باشد به ديدنش مىرويم.
كار دوم من اين است كه شب هاى جمعه وقتى مازندران هستى و جلسه داريد دور هم مىنشينيد يك پيرمردى نزديك در مىنشيند و كفشها را جفت مىكند. سلام مرا به او برسان. كار سوم من هم اين است كه آمدم به تو بگويم اگر دو مرتبه رفقا را شب جمعه به حرم آوردى گفتم: بله آقا. يك وقت ديدم بغض راه گلويش را گرفت. گفتم: آقا چيه؟! فرمود: ملاعباس! اگر دو مرتبه رفقايت را شب جمعه آوردى و خواستى نوحه بخوانى ديگر نوحه على اكبر نخوان. گفتم: چرا نخوانم، مگر بد خواندم، غلط خواندم؟! فرمود: نه. گفتم: چرا نخوانم؟
صدا زد: ملاعباس! مگر نمىدانى شب هاى جمعه مادرم فاطمه زهراعليها السلام كربلا مىآيد.
آيد به شدت كربلا گويد حسين من چه شد
گردد به دور خيمه گاه آيد ميان قتلگاه
گويد حسين من چه شد نور دو عين من چه شد
___________________________________________________
2) فوائد الرضويه، ص114 - زندگى علما، ص82.