ما بي صاحب نيستيم!

(زمان خواندن: 3 - 5 دقیقه)

از برف و يخ شده بود، هوايي به شدت سرد و زمهرير، بر تمام شهر سايه افکنده بود.
مدرسه علميه باقريه هم سفيدپوش سفيدپوش شده بود.
از حجره‌اش بيرون آمد، روبه‌روي حجره کوهي از برف جمع شده بود، نگاهي به حجره‌هاي مدرسه کرد، همه خالي بودند؛ اکثر طلبه‌ها به خاطر سرماي شديد به روستاهايشان برگشته بودند. آن روز پدرش با هزار رنج و مشقت، خودش را از روستا به مدرسه رسانده بود و قصد داشت، او را با خود به روستا برگرداند، سرما و يخبندان پدرش را هم زمين‌گير کرده بود.
پدر با ديدن آن همه سرما و تنهايي پسر با عصبانيت و ناراحتي به او گفت: «الان که درس و مباحثه تعطيل است و ديگر کسي در مدرسه باقي نمانده چرا به روستا بر نمي‌گردي؟!
اما او که عاشق درس و مدرسه بود و شدت سرما ذره‌اي از گرماي عشق او نمي‌کاست؛ سرش را پايين انداخت و گفت: «چشم، هرچه شما بفرماييد، فردا صبح، آفتاب زده يا نزده وسائلم را جمع مي‌کنم و با شما به آبادي بر مي‌گرديم.»
کم کم شب فرا رسيد، سرماي حجره کم‌تر از سرماي بيرون نبود، کرسي هم گرمايي نداشت؛ زغال‌هاي مدرسه تمام شده بود. به هر شکل بايد کنار پدرش دراز مي‌کشيد؛ اما مگر از شدت سرما امکان خوابيدن وجود داشت!
شب از نيمه گذشته بود و نسيم سردي مي‌وزيد، غم و اندوهي دلش را گرفت؛ چرا که بايد از درس و مدرسه‌اش جدا مي‌شد. در همين حين ناگهان صداي در زدن بلند شد، اعتنايي نکرد، بار دوم هم‌ صدايي آمد، بازهم اعتنايي نکرد، بار سوم صدا شديدتر شد، به ناچار از حجره‌اش بيرون رفت، به طرف در مدرسه حرکت کرد، تا زانوهايش در برف فرو مي‌رفت، با خودش مي‌گفت اين وقت شب، توي اين سرما چه کسي ممکن است باشد؟!
پشت در که رسيد پرسيد: کيستي؟
غريبه گفت: «آقا حيدرعلي مدرس! با شما کار دارم» دست و پايش لرزيد و به خودش گفت: «اين وقت شب، توي اين سرما و برف، نه چراغي نه کرسي، نه غذايي، با اين مهمان آشنا چه کنم؟»
در مدرسه را باز کرد؛ اما با وجودي که چراغ در مدرسه خاموش بود، همه جا روشن و نوراني شد. طوري که حتي مي‌توانست لباس غريبه را به وضوح ببيند، جذابيت و نورانيت چهره‌ناشناس به حدي بود که تا چند لحظه خيره خيره فقط به صورتش نگريست و اصلاً سوز آن شب سرد را احساس نکرد.
سلام گفت، ناشناس نيز در کمال مهرباني پاسخش را داد و سپس دستش را پيش آورد و مقدار زيادي سکه‌هاي دو قراني توي دستش گذاشت و گفت: «فردا صبح هم براي شما زغال مي‌آورند. اعتقاد شما بايد بيش‌تر از اين‌ها باشد، به پدرتان بگوييد: اين‌قدر عصباني نباش، ما بي صاحب نيستيم.» گرما و نور همه فضاي مدرسه را گرفته بود، انگار از سرما هيچ خبري نبود.
حيدرعلي گفت: خب حالا بفرماييد داخل، پدرم تقصير ندارد چون‌که زغال نداشتيم و هوا خيلي سرد بود، ناراحت شد، شما ببخشيد.
ناشناس گفت: «آن شمع که در تاقچة حجره‌تان است، روشن کنيد.» انگار از همه چيز و همه جا خبر داشت، کلامش همه نور و صداقت بود. حيدرعلي که بهت زده شده بود و ديگر عقلش به جايي راه نمي‌داد گفت: «اين چه پوليه؟ غريبه گفت: براي شماست، خرج کنيد» اين‌را گفت و خداحافظي کرد و رفت.
حيدرعلي، درمدرسه را بست، به صحن مدرسه آمد، همين که خواست به حجره‌اش برگردد، با خودش گفت: «چرا اسم اين آقا را نپرسيدم نکند او ...»
به سرعت برگشت در مدرسه را باز کرد ولي ديگر اثري از آن غريبه نديد، هرچه جست‌‌وجو کرد، دور تا دور مدرسه حتي اثري از قدم‌هاي او هم نيافت. انگار اصلاً هيچ رفت و آمدي در آن حوالي نشده بود.
ديگر با اطمينان مي‌دانست که آن شخص، همان يوسف زهرا است، زانوهايش شل شده بود، توان راه رفتن نداشت، روي برف‌ها نشست و هاي‌هاي گريه کرد.
وقتي به حجره‌اش برگشت دست برد همان جايي که آقا فرموده بود، شمعي پيدا کرد و آن را روشن کرد، پول‌ها را روي کرسي ريخت پدرش که بيدار شده بود، پرسيد: اين پول‌ها چيست؟ چرا گريه کرده‌اي؟
حيدرعلي همه ماجرا را براي پدرش تعريف کرد، پدرش هم با چشم‌هاي اشک آلود گفت: «خوشا به سعادت تو به خدمت آقا رسيده‌اي.»
صبح شد، پدرش در صحن مدرسه قدم مي‌‌زد که ناگهان در مدرسه را زدند، پدر در مدرسه را باز کرد، شخصي با باري از زغال در آستانه در بود، سلام و احوال‌پرسي کرد، مرد گفت: «ديشب خيلي سرد بود. شما حتماً خيلي اذيت شديد» پدر گفت: «آري! تا نيمه شب خيلي سرد بود»، مرد با تعجب گفت: «مگر در نيمه شب چه اتفاقي رخ داد؟»
پدر گفت: «پسرم شمعي روشن کرد و تا صبح اصلاً احساس سرما نکرديم.»
مرد گفت: «به حق چيزهاي نشنيده! خلاصه من اين بار زغال را براي طلبه‌هاي مدرسه آورده‌ام، گمان مي‌کنم تا پايان زمستان برايشان کافي باشد.» زغال‌ها را داخل مدرسه گذاشت و خداحافظي کرد و رفت.
پدر حيدرعلي هم آماده برگشتن به روستا شد هنگام خداحافظي به پسرش گفت: «همين جا بمان و مشغول درس باش که تا چنين صاحب مهرباني‌ داريد هيچ ناراحتي و غمي نخواهيم داشت.»
«برگرفته از عتبري الحسان، ج 2، ص 103 با توضيح و تفسير»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page