بغضي غريب بر سينة آسمان نشسته است بغضي که بندبند استخوانم را ميلرزاند.
آه! اي بهانة هستي! چگونه اندوهگين نباشم وقتي که جشن هجده سالگيات را سياه پوشيدم هجده شمع خاموش، هيجده …
تو نيستي و ديوارهاي کوچه هنوز سيلي خوردن تو را ضجه ميزنند، تو نيستي و پاييز نبودنت، همة آسمانم را به آتش کشيده است. من ميدانم که شب از ازل به خاطر تو سياهپوش است و باران، بغض شکستة عرشيان است بر داغهاي بيکرانت. آه! اي بانوي آبها تو کيستي که موجها دربرابر قامتت سر فرود آوردهاند و درختان به احترامت ايستادهاند؟
سيده فاطمه حسيني