آه! فاطمه جان! سوز، مانند مار زخم خوردهاي در من ميپيچد و با آتش، بغض در جانم ميدود و وجودم را شعلهور ميسازد. آن زمان که کودکانت در گوشة خانه، پناه گرفته و ميگريستند آنقدر معصومانه که مظلوميت و معصوميت از خود شرم ميکردند.
غم، آنچنان برخانه علي چنبره زده است که گويي بهتر از اينجا پيدا کرده است، آخر چرا؟!
در، از روي زهرا شرمگين است چرا که ديگر از او جاني براي عذرخواهي باقي نمانده تا خاکستري بر زخم زهرا شود.
شعلههاي آتش نميدانند که چگونه از جلوي خانة علي فرار کنند و سرگردان و گريزان راه به سوي آسمان پيش ميگيرند و از پشيماني و سرنوشت شومي که براي آنها رقم خورد چهره سياه ميکنند.
و اما آب، آبي که براي غسل، قرار دادهاند، بيچاره نميداند که بر کجا بريزد و سرگردان، انگشت حيرت بر دهان گرفته است. آيا بر آتش دل کودکان ريزد؟ آيا برتن پاک و معصوم تو آرام و صبور فرود آيد؟
آه! اي جان، چقدر سنگدلي که هنوز در بدن ماندهاي، طاقت را ببين که چگونه سرگردان و حيران سر به بيابان گذاشته است و دوان دوان از ميان زخمهاي علي راه باز ميکند و پا به گريز ميگذارد؟!
آه از غربت بيانتهاي علي، آه که چقدر علي مظلوم و تنها مانده است...
سعيده عابدي