با کدامين واژة داغدار، با کدامين حنجرة سوخته و با کدامين رمق بازمانده، پاسخت گويم؛ علي جان!
نفسم بالا نميآيد! چشمهاي خستهام ديگر توان باز شدن ندارد؛ اما چه کنم که دم مسيحاييات مرده زنده ميکند! چه کنم که جان فاطمه نه در قبضة عزرائيل که در قبضه توست!
ميخواهم ديگر بار آفتاب چهرهات را به نظاره بنشينم! ميخواهم اين چشمهاي جوشان اشک را که بر چهرة تکيده و مظلومت ميچکد با سرانگشتانم پاک کنم! علي جان! کمک کن تا بازوان مجروحم براي آخرين بار به ياريات بشتابد و غبار غم از ديدگانت بزدايد! ميدانم که بعد از من کسي نيست که ياريات کند! ميدانم که بعد از من تنها مونس تو چاه خواهد بود و نخلستانهاي کوفه! اي مظلومترين مرد تاريخ! تو بعد از من تنهاتر از پيش خواهي شد. تو بعد از من سالها خار در چشم و استخوان در گلوخواهي داشت؛ اما ملالي نيست، آنروز را ميبينم که فرزندم مهدي ميآيد و انتقام تو را از دودمان کفر و نفاق ميگيرد؛ روزي که حق به حقدار ميرسد و باطل براي هميشه نابود ميشود.
من ميروم! اما کودکانم را به تو ميسپارم! يتيمانم را درياب. عليجان!
يتيمانم را درياب! مرا شبانه غسل و کفن کن! شبانه به خاک بسپار و نشان مزارم را بر هيچ کس آشکار نکن! بگذرا که داغ غربت من تا ابد بر سينة تاريخ بماند.
* نسرين رامادان