به مناسبت فرارسيدن سيزدهم جمادي الاول، سالروز شهادت حضرت زهرا سلام الله عليها
بازخواني فاجعهاي که بلافاصله بعد از رحلت نبي مکرم اسلام(ص) بر اهل بيت آن حضرت واقع شد، يادآور مصيبت دلخراش غربت و مظلوميت خاندان عصمت و طهارت بود و روزنهاي براي مشاهده يک انحراف دردناک تاريخي در مسير هدايت بشريت شد. انحرافي که در پستترين انگيزههاي شيطاني ريشه داشت و جز بهوسيله دشمنان قسم خوردهاي که داغ سرسپردگي شيطان را از ديرباز بر پيشاني داشتند محقق نشد، و ابليس چه استادانه توانست نقاط ضعف انساني مانند حب نفس، حب مقام، نفاق، جهل، حسد و کينه را دستمايه نبرد ازلي و ابدي خود با انسان قراردهد و در بزنگاهي چنين سرنوشتساز کامياب شود؛ اگرچه به نگاهي موشکافانه و منصفانه بهآساني ميتوان دانست، فاتح واقعي اين کارزار نه ابليس که جبهه حق بود؛ فتحي که با بهايي گران به دست آمد. بهايي چون فدا شدن پارهتن پيامبر صلي الله و آله، فاطمة زهرا سلام الله عليها و جگر گوشه شش ماههاش، محسن بن علي. اين تراژدي جانسوز در سه پرده و از دريچه مستندات تاريخي گواه انحراف تاريخي بشر پس از رحلت رسول خداست.
[پرده اول]
مدينه در هالهاي از غم فرو رفته. مسلمانان، به عزاي از دست دادن پيشواي محبوب و مقتدر خود نشستهاند. اطراف خانه پيامبر(ص) را جمعيتي فرا گرفته که براي عرض تسليت به اهل بيت و شرکت در مراسم تشييع و تدفين آخرين فرستاده خداوند حاضر شدهاند. لحظه به لحظه بر تعداد جمعيت عزادار افزوده ميشود. ناگهان مرحله اول فتنهاي از پيش برنامهريزي شده به اجرا درميآيد. عدهاي از اصحاب اسم و رسمدار و شناخته شدة
پيامبر به جمعيت نزديک ميشوند و به طور حساب شدهاي مرگ آن جناب را انکار ميکنند تا ديگر کسي به دنبال جانشين او نباشد. شخصي فرياد ميزند: «محمد(ص) نمرده و هرگز نميميرد بلکه پيش خدا رفته و باز ميگردد و دست و پاي هرکسي را که بگويد او مرده، قطع ميکند.»
اکنون بهترين فرصت براي فتنهگران بود تا در حالي که اهل بيت رسول اکرم صلي الله عليه و آله و ياران باوفاي آن حضرت به ويژه علي بن ابيطالب عليه السلام مشغول آماده سازي پيکر پاکش براي به خاکسپاري بودند، نقشه شوم خود را عملي کنند. پس با عجله و شتاب، بدون آنکه حتي بازماندگان پيامبر صلي الله عليه و آله را تسليتي ساده دهند، راه نيرنگ را در پيش گرفتند و کردند آنچه را که ميخواستند. عوام به تهديد و
اغفال سکوت کردند و خواص نيز در معاملهاي باطل، دين خود را به دنيايي بيحاصل فروختند. گويي حديث منزلت، حديث سفينه، جريان فتح خيبر، حديث رايت، حجةالوداع و حديث ثقلين را هرگز نديده و نشنيده بودند. اين بود که دستهدسته از گرد وجود علي پراکندند.
پيامبر صلي الله عليه و آله طبق وصيتش شبانه دفن شد در حالي که از صحابه، جز علي، سلمان، اباذر و مقداد کسي در آنجا حاضر نبود.
[پرده دوم]
کسي در گوش رفيقش نجوا کرد: علي و دوستانش بيعت نکردهاند. رفيقش در گوش ديگري و او هم در گوش رفيق ديگرش همين را زمزمه کرد. کم کم اين زمزمه به فرياد تبديل شد. هرکس از ديگري علت را جويا ميشد. انگار گرد و غبار فراموشي از خاطر شهر، زدوده، چرتهايي پاره و چشماني باز ميشدند. يک سؤال ذهن نيمههوشيار مسلمانان را به خود مشغول کرده: «چرا علي عليه السلام بيعت نکرد؟» جواب را همه
ميدانستند ولي ياراي بيان آن را نداشتند.
آنسوتر در گوشهاي ديگر غوغايي برپا بود. برخي از عصبانيت به خود ميپيچيدند و چشم به دهان ارباب خود داشتند. سادهلوحي گفت: «علي و اطرافيانش را به خود واگذاريد که آنها در اقليتاند.» و ديگري گفت: مگر نشنيدهاي «کم من فئة قليلة غلبت فئة کثيرة؟!»
يکي از ميان جمع گفت: «علي بيعت نميکند بايد او را کشت» و جواب شنيد: «خون علي هم دست از سرمان برنخواهد داشت بايد شوکت او را بشکنيم. او از جا برخاست و با خشم فرياد زد: «مجبور به بيعتش ميکنيم. طناب و هيزم آماده کنيد.»
[پرده سوم]
اينجا کوچه بنيهاشم است و آنجا خانه محقر علي(ع). بوي خيانت، مشام شهر را ميآزارد. بازيگران صحنه آشوب و فتنه، روانه خانهاي شدهاند که هر صبح و شام، پيامبر رو به آن ميايستاد و به اهلش درود
ميفرستاد و آنگاه با نوايي ملکوتي ميخواند: «انما يريد الله ليذهب عنکم الرجس اهل البيت و يطهرکم تطهيرا».
پيشاپيش همه، شخصي که آوايي آميخته از خشم و جنون در وجودش تنوره ميکشيد، در حرکت بود؛ با کولهباري هيزم، چشماني آتشبار و دستاني گرهخورده بر قبضه شمشير. گويي عقده ساليان دراز، سر باز کرده و کينة بدر، احد و خيبر، پردهاي از بيشرمي در برابر ديدگانش آويخته بود.
«يا علي! بيا وبيعت کن وگرنه خانه را با هرکه در آن است به آتش ميکشيم.»
غم بر فضاي خانه سايه گسترده و علي(ع) در زاويه حجره، زانو به سينه ميفشرد و دندان به هم ميساييد. حسنين و زينبين با گوشه چشم، پدر را ميپايند که زير لب نجوا ميکند: «اي رسول خدا اگر نبود وصيت تو که با اين جماعت، ره صبر و مدارا بپيمايم، مدينه را از خون ايشان که چنين جسارت ميکنند، رنگين ميکردم.»
و ناگهان همه وحشتزده و متعجب يا پس ميگذارند. آيا اين چهرة پرفروغ پيامبر(ص) است که اندوهناک و رنجيده بر در خانه، نمايان شده يا شکوه اوست که در سيماي دختر محزونش جلوه کرده است؟
«از خدا بترسيد و از پيامبرش حيا کنيد و از در اين خانه دور شويد.» نامردان مردنما، رسوا و سرافکنده برخويش ميلرزند.
فاطمه(س) ادامه ميدهد: «آيا مرا نميشناسيد؟ من دختر پيامبرم هنوز کفن پدرم خشک نشده است که چنين بيشرمانه قصد سوزاندن خانهاي را کردهايد که فرزندانش در آن هستند» همه سرگردان و ميخکوب فقط نظاره ميکنند و دم بر نميآورند.
اما او يکتنه دست به کار ميشود و هم پيمانانش را به ياري ميطلبد: «هيزم بياوريد. به آتش بکشيد. قسم به لات و عزي داغ ششماههاش را بر دل نسل محمد خواهم گذاشت.»
قلم از روايت، بازمانده و همچون محتضري به شماره نفس ميزند:
علي ... ريسمان ... فاطمه ... سيلي ... آتش ... در سوخته ... سينه ... ميخ ... بازو ... نيام ... پهلو ... لگد ... محسن ... محسن ... محسن ...
ديدار آشنا :: تير 1384، شماره 59