مقدّم بشر و ختم انبيا...
بخشى از يک قصيده ى بلند
غمت مباد که خورشيد سر فرا کرده ست
به تيغ زر، سر هندوى شب جدا کرده ست
غمت مباد که در کوه بانگ پيچيده ست
که پيش پاس سحر دشت جان فدا کرده ست
ببين که در نفس صبح، عطر آتش دست
چه شاهکار در آيينه ى صبا کرده ست
ببين که صبحدمان، در بهشت کوهستان
گلى چو حضرت خورشيد، ديده وا کرده ست
بر اين شکوفه که بر شاخسار صبحدم است
هزار سال درخت دعا، دعا کرده ست
عجب مدار که خورشيد را به دار کشند
به جرم سرّ سترگى که برملا کرده ست...
... سرک کشيد از آنسوى بيکران خورشيد
چنانکه شاه به نخجير، از خفا کرده ست
به هيبتى که فلک بوسه بر زمينش داد
چنانکه بنده به درگاه پادشا کرده ست
نهيب زد که بگو آفرين بر آن خاکى
که حق مخمرة الخلق مصطفى کرده ست
بزرگ سرور کون و مکان که دادارش
مقدّم بشر و ختم انبيا کرده ست
يتيم دهر که نور جبين پاکش را
خدا مقدّمه ى خلق ماسوا کرده ست
کمينه پرتو رخسار نور پرور اوست
اگر اشاره به «والشمس» و «والضحى» کرده ست
بيا ببين که چه خورشيد آتشين رويى
طلوع از افق روشن حرا کرده ست
ز من بپرس که توصيف چشم نافذ اوست
اگر کسى سخن از چشمه ى بقا کرده ست
به جام پر گهر چشم او اشارت کرد
اگر حکايت جام جهان نما کرده ست
رکوع را فلک چنبرى، در آن محراب
به ناوک مژه اش بى شک اقتدا کرده ست
قيامت قد موزون و سرو افکن اوست
قدى که قامت افلاک را دو تا کرده ست
ستون کعبه که خود تکيه گاه افلاک است
بر آستان بلند وى اتّکا کرده ست
ببين که چهره ى ماه و نجوم و روى مرا
چه سان درخشش رويش چو کهربا کرده ست
اگر چه خوب سخن گفت بر افق خورشيد
گمان مدار که حقّ سخن ادا کرده ست
که اين ستايش نا چيز، در مقابل او
تملّقى است که بر آستان گدا کرده ست
اگر نبود رديفى که مرغ طبع مرا
دو بال بست و گرفتار تنگنا کرده ست،
چنان به اوج سخن مى رسيد گفته ى من
«که ناگريز به اين چامه اکتفا کرده ست»
که قدسيان بنويسند بر کتيبه ى عرش
«که دست دهر پر از گوهر ثنا کرده ست»
که شعر دلکش و طبع بلند و سرکش او
گذر ز خاک به آنسوى ماورا کرده ست
اگر چه نيست نيازى به مدح ناقص من
براى آنکه، ستايش از او خدا کرده ست
حجت الاسلام محسن حسن زاده ليله کوهى