کنار رودخانه قدم ميزد که صحنه عجيبي را ديد؛ عقربي دوان دوان به طرف آب آمد. در کنار آب لاکپشتي منتظرش بود. عقرب به سرعت سوار بر لاکپشت شد و به آن سوي ديگر نهر رفت. مرد کنجکاو شد و به دنبال لاکپشت و عقرب شتافت. عقرب پياده شد و دوان دوان به طرف درختي رفت که در آنجا بود. جواني زير درخت استراحت ميکرد و ماري خطرناک ميخواست جوان خواب را نيش بزند. عقرب به سمت مار حمله کرد و او را کشت.
مرد به کنار جوان آمد، اما ديد آثار مستي در چهرهاش نمايان است. به او گفت: اي جوان با اين گناه که مرتکب شدهاي چه عملي انجام دادهاي که خدا چنين لطفي به تو کرد. جوان گفت: صبح که از منزل بيرون ميآمدم مايحتاج مادرم را خريدم و حتي براي اينکه براي نوشيدن آب آزار نبيند ظرف آبي کنار او گذاشتم و...
به نقل از بحرالمعارف
مجتبي ذاکري