مي آيد از سمتِ مغرب اسبي که تنهاي تنهاست
تصويرِ مردي که رفته ست در چشمهايش هويداست
يالش که همزاد موج است دارد فراز و فرودي
امّا فرازي که بشکوه، امّا فرودي که زيباست
در عمق يادش نهفته ست خشمي که پايان ندارد
در زير خاکستر او گلهاي آتش شکوفاست
در جانِ او ريشه کرده ست عشقي که زخمي ترين است
زخمي که از جنس گودال امّا به ژرفاي درياست
داغي که از جنس لاله ست در چشم اشکش شکفته ست
يا سرکشيهاي آتش در آب و آيينه پيداست
هم زين او واژگون است هم يال او غرق خون است
جايي که بايد بيفتد از پاي زينب همين جاست
دارد زبان نگاهش با خود سلام و پيامي
گويي سلامش که زينب امّا پيامش به دنياست:
از پا سوار من افتاد، تا آنکه مردي بتازد
در صحنههاي ي که امروز، در صحنههاي ي که فرداست
اين اسب بيصاحب انگار در انتظار سواري ست
تا کاروان را براند در امتدادي که پيداست
محمدعلي مجاهدي