نيمه شب چهارشنبه، پنجم آبان 1372ش برابر دوازدهم جمادي الاول 1414ق خورشيد عالمتاب امامت، حضرت بقية الله الاعظم عليه السلام برگي ديگر از عنايات ويژة خود را به نوجواني زاهداني که اهل تسنن هم بود، ارزاني داشت.
اين نوجوان که سعيد چنداني نام داشت، در پي بيماري سرطان به بيمارستان امام خميني تهران مراجعه ميکند. تشخيص اوليه پس از نمونهبرداي، وجود غدة بدخيم را تأييد ميکند. در بيمارستان «الوند» غدهاي يک و نيم کيلويي از بدن سعيد خارج ميشود؛ ولي طولي نميکشد که مجدداً عود ميکند. پزشکان اظهار عجز ميکنند. غم و نااميدي سراسر وجود سعيد، برادر و مادرش را که همراه او هستند، ميگيرد؛ ولي شبانگاهان اتفاقي ميافتد که زمينه حادثهاي ميشود که بعدها در زندگي اين خانواده تأثير بسزايي ميگذارد.
در عالم خواب به مادر سعيد مکاني معرفي ميشود که تا بهحال اسمش را هم نشنيده است. صبح که از خواب برميخيزد، از اطرافيان در بيمارستان سراغ مسجدي ميگيرد بهنام «مسجد جمکران» و ميفهمد جمکران ميعادگاه عاشقان گل نرگس است.
وي پس از آشنايي مختصر با مسجد مقدس جمکران؛ بلافاصله دست بچههايش را ميگيرد و رهسپار قم ميشود. آنان بعد از ظهر سه شنبه وارد جمکران ميشوند و براي اسکان، توسط خادمان به يکي از اتاقها راهنمايي ميشوند. اعمال مسجد را ياد ميگيرند و با عشق و علاقه و اميد، شروع به انجام آنها ميکنند.
شور و عشق همراه دعا و نيايش هزاران عاشق دلباخته وي را مشتاقتر ميکند، تا دست توسل به سوي مولاي عاشقان و سرور دلها گل فاطمه عليها السلام دراز ميکند: «خدايا به حق کسي که در اين مسجد، مردم به اميد لقايش جمع شدهاند...»
و فردا صبح ...
... سعيد، ديگر بيمار نيست ...
سعيد، شفاي خود را چنين بيان ميکند:
درست، ساعت سه بعد از نيمه شب بود که در عالم رؤيا ديدم نوري از پشت ديوار ساطع شد و بهطرف من به راه افتاد . او يک انسان بود؛ ولي من از او فقط نور خيرهکنندهاي ميديدم که آهسته آهسته به من نزديک ميشد. ابتدا مضطرب شدم؛ سعي کردم برخود مسلط شوم. هنگامي که نور به من رسيد، به ناحيه سينه و شکم من اصابت کرد و برگشت.
از خواب بيدار شدم و چيزي متوجه نشدم. باز هم خوابيدم. صبح که از خواب برخاستم سعي کردم خود را به عصايم نزديک کنم و عصا را بردارم. ناگاه متوجه شدم بدنم سبک شده و آن حالت درد شديد به کلي از من رفع شده است.
در آن وقت متوجه شدم شفا يافتهام و آن نور، وجود مقدس حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالي فرجه الشريف بوده است.
سعيد با مادر و برادر خود، سه شب در زائرسراي مسجد اقامت کردند.
شب سوم که شب جمعه بود، عنايت ديگري شد که اين بار در بيداري انجام پذيرفت. متن واقعه از زبان سعيد:
شب جمعه، در اطاق شماره هشت نشسته بودم و مادرم مشغول تلاوت قرآن بود که احساس کردم شخصي کنارم نشست و برايم رهنمودها و دستورالعملهايي بيان فرمود.
چون سخنانش تمام شد، برگشتم و کسي را نديدم. از مادرم پرسيدم: «مادر با من بودي» گفت: «من قرآن ميخواندم؛ با تو نيستم». آن موقع، پتو را بر سرم کشيدم و هرچه به مغزم فشار آوردم که مطالب آن شخص را به خاطر بياورم، چيزي به يادم نيامد.
روز جمعه، سعيد و مادرش به تهران باز ميگردند و به بيمارستان الوند مراجعه ميکنند. پس از عکسبرداري معلوم ميشود سعيد، صحيح و سالم است و از غده بدخيم سرطاني هيچ خبري نيست.
و پزشکان مات و مبهوت، به عکسها خيره ميشوند ....،باورکردني نيست.
تصاويرسعيد، پروندهاي پزشکي او وکساني که او را پيش از بيماري و پس از آن ديدهاند ،خادماني که او را به اتاق، راهنماي کردند و پس از شفا با اشک و شوق، او را در برگرفتهاند، هنوز و هنوز هم موجود هستند .
[مجله شماره 6 : - تشرف يافتگان]
امان :: شهريور 1386، شماره 6