تولد آفتاب

(زمان خواندن: 3 - 6 دقیقه)

غروب خورشيد ماه شعبان، با پرتو زرين خود، خانه‌ها را فرا گرفته است. نسيم مرطوبي از دجله مي‌وزد.
گلدسته پيچ در پيچ سامرا، مهياي آواي ملکوتي تکبير است.

در خانة امام باز مي‌شود تا خدمتکاري که بوي مشک مي‌پراکند، از آن خارج شود و به خانه‌اي نزديک رود.
خادم در مي‌زند و حکيمه در را مي‌گشايد.
فرمانبر مي‌گويد: سرورم مي‌فرمايد: (روزه مستحبي خود را) در منزل ما افطار کن.
دل بانو از اين دعوت مي‌تپد. حس مي‌کند که در وادي اين دعوت، بايد کار مهمي باشد. خورشيد در درياچة غروب تن مي‌شويد.
حکيمه وارد خانه مي‌شود.
بوي گل‌هاي بهارين در جاي جاي منزل امام پيچيده است. شب جمعه است. مدتي است که نرگس را نديده است.
امام با لبخندي که سيماي گندمگونش را تابناک کرده، به استقبال عمه مي‌شتابد.
حکيمه نيز از ديدن او شادمان است. آن که علم کتاب در اختيار دارد، مي‌گويد: امشب نيمه شعبان است.
به آسمان مي‌نگرد و ادامه مي‌دهد: و خداوند بلند پايه، در اين شب پيشوايش را در زمين آشکار خواهد کرد.
پس رو به حکيمه مي‌کند و با صدايي که در آن پژواک پيامبران نهفته است، مي‌گويد: امشب فرزندي که نزد خداوند عزوجل بزرگوار است، متولد مي‌شود. کسي که پروردگار، زمين مرده است را به يمن قدوم وي زنده مي‌کند.
نرگس به پيشواز بانويي مي‌آيد که اسلام را از او آموخته است. بانويم و بانوي خاندانم! چگونه روز را به پايان رسانده‌اي؟
چشم حکيمه به نرگس مي‌افتد. با شوق به سويش مي‌شتابد و او را در آغوش مي‌گيرد. مي‌گويد: بلکه شما بانوي خاندان من هستي! حيرت بر سيماي معصومانه نرگس نقش مي‌بندد.
اين چه کاري است عمه؟! ]حکيمه خم شده است تا کفش‌هاي نرگس را از پايش بيرون آورد[.
سرورم اجازه دهيد تا من کفش‌هاي شما را از پايتان بگيرم.
شادي از چشمان عمه مي‌تراود و مي‌گويد: بلکه تو سرور مني. به خدا سوگند که نمي‌گذارم کفشم را در آوري و به من خدمت کني. بلکه من خادم توام و تو بايد قدم بر چشم من نهي.
حکيمه نرگس را به سوي حصيري مي‌برد. برادرزاده، بيرون به انتظار مي‌نشيند. حکيمه با شادماني نرگس را مي‌بوسد و مي‌گويد: دخترم! خداوند به زودي (امشب) پسري به تو خواهد داد که سرور و سالار هر دو جهان است. بانو حکيمه، پس از نماز عشا افطار مي‌کند و براي خفتن مهيا مي‌شود. نرگس، نزديک او آرميده است. امام، بسترش را در ايوان حياط افکنده است. حکيمه براساس عادت هميشگي براي نماز شب برمي‌خيزد. وضو مي‌گيرد. به نرگس مي‌نگرد. آرام خفته است. امام نيز بيدار شده و وضو گرفته است.
دلش، آسمان‌هاي دوردست را طواف مي‌کند. جز لحظه‌هايي اندک، شب پيشين را نخفته است.
چگونه مي‌تواند آرام بخوابد، در حالي که چشم انتظار ميلاد مژده آسماني است، مژده رسالت‌هاي کهن.
حکيمه نمازش را خوانده است. بر سجاده خويش نشسته و مشغول ذکر است. نرگس هراسناک و منتظر از بستر بر مي‌خيزد. براي وضوي نماز شب از اتاق بيرون مي‌رود. حکيمه همچنان به او مي‌نگرد و آثار بارداري در وي آشکار نيست. جام شکيبايي حکيمه مي‌شکند، موريانه ترديد در وجودش رخنه مي‌کند. امام از جايي که نشسته با صداي بلند مي‌فرمايد: عمه! شتاب مکن. نزديک است! بانو شرمگين مي‌شود. در آستانه در، چشمش به نرگس مي‌افتد که بيمناک است، مي‌پرسد: دخترم چه احساسي داري؟ درد سختي دارم. عمه از هراسش مي‌کاهد: خدايت حفظ کند. بر خويش چيره و دل قوي دار. اين همان است که به تو گفته بودم.
مي‌ترسم عمه.
نترس دخترم.
حکيمه نرگس را به ميانه اتاق مي‌کشاند، بالشي مي‌نهد. او را آرام گوشه‌اي مي‌نشاند تا مهياي زايمان شود. لحظه ميلاد نزديک است. نرگس دست عمه را مي‌فشارد. گويي درد تمام زايمان‌ها در وجودش ريخته است. او تپش بال‌هاي فرشتگان را حس مي‌کند به نظرش مي‌رسد که همهمه‌اي همانند تلاوت قرآن مي‌شنود. چيزي نمانده است که حکيمه تعادلش را از دست بدهد. امام، از اتاقي ديگر مي‌گويد: سوره دخان را بر او بخوان!
حکيمه امر امام را بر چشم مي‌نهد. به نام خداوند بخشاينده بخشايشگر. سوگند به اين کتاب روشنگر، که ما آن را در شبي پر برکت نازل کرديم. ما همواره انذار کننده بوده‌ايم. در آن شب هر امري براساس حکمت تدبير و جدا مي‌گردد... نرگس مويه‌هاي ميلاد سر مي‌دهد و کف دست حکيمه را با دست مي‌فشارد. ناگهان، نوري چشمان حکيمه را خيره مي‌کند و او ديگر چيزي نمي‌بيند، گويي نرگس ناپديد شده است. دلش از بيم مي‌تپد. به سوي در اتاق مي‌دود تا از پسر برادرش ياري طلبد. امام نزديک در ايستاده به عمه مي‌گويد: عمه برگرد! او را در همان جايگاه خواهي يافت.
چهره نرگس از نوري آسماني مي‌درخشد. کودک را مي‌بيند که در حالت سجده بر زمين افتاده است. پاکيزه است و هيچ نشانه‌اي از نشانه‌هاي تولد بر او نمودار نيست. کودک آمده از رحم بشارت‌ها، با خويش نشانه‌هاي پيامبران پيشين دارد. از موسي بن عمران، هراس فرعون از تولدش را، و از مسيح، سخن گفتن در گهواره را، از نوح عمر طولاني را، از ابراهيم بت شکني را، و از محمد امين. نام، لقب، و رسالتش را، حکيمه، نشانه‌هاي کودک را مي‌گيرد، او را به خود مي‌چسباند و در دامنش مي‌نشاند. پدر او را صدا مي‌زند: عمه پسرم رابياور! حکيمه با فروتني به وعده راستين خداوند، کودک را مي‌آورد. پدر، پسر را مي‌گيرد و کف دست راستش را بر پشتش مي‌نهد. او را مي‌بويد. چشم‌ها، گوش‌ها و دهانش را مي‌بويد و زمزمه مي‌کند: پسرم! حرف بزن! به قدرت خداوند سخن بگو. اي حجت آفريدگار و بازمانده پيامبران و خاتم جانشينان و جانشين پارسايان! حرف بزن!
و اعجاز رخ مي‌دهد. آوايي ملکوتي از کودک بر مي‌آيد: «به نام خداوند بخشايشگر... ما مي‌خواهيم بر مستضعفان زمين منت نهيم و آنان را از پيشوايان وارثان روي زمين قرار دهيم و حکومتشان را در زمين پا برجا سازيم و به فرعون و هامان و لشکريانشان، آنچه را از آنها بيم داشتند، نشان دهيم»
چشمان پدر از اشک لبريز مي‌شود وعده خداوند تحقق يافته است؛ زيرا «خداوند از وعده خود تخلف نمي‌کند».
[مجله شماره 6 : - مقالات]
امان :: شهريور 1386، شماره 6

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page