فتح مکه

(زمان خواندن: 23 - 46 دقیقه)

پيش از اين در جريان صلح حديبيه گفته شد که از جمله مواد قرارداد صلح اين بودکه هر يک از قبايل عرب بخواهند با قريش و يا پيغمبر اسلام هم پيمان شوند آزاد باشند و از اين رو دو دسته از قبايل مزبور به نام «بني بکر»و«خزاعه »که سالها بود ميانشان اختلاف و نزاع بود هر کدام در پيمان يکي از دو طرف در آمدند.

peyambar08

«خزاعة »با پيغمبر اسلام همپيمان شدند و«بني بکر»با قريش.
نزديک دو سال از اين پيمان گذشته بود و اين دو قبيله بدون جنگ با همديگر روزگار را مي گذراندند و اتفاقي ميان آنها رخ نداد، ولي اين وضع به هم خورد و بني بکر در صدد حمله به «خزاعه »بر آمد و به دنبال اين فکر به مکه رفتند و با برخي از بزرگان قريش مانند عکرمة بن ابي جهل و صفوان بن اميه در اين باره مذاکره کرد آنها را نيز با خود همراه ساخته و نقشه حمله به «خزاعه »را با آنها طرح نموده از آنها نيز در اين باره کمک گرفتند.
و برخي احتمال داده اند که عقب نشيني مسلمانان در جنگ مؤته سبب شد که بني بکر به اين فکر بيفتند زيرا فکر مي کردند با عقب نشيني مسلمانان در مؤته نفوذ آنها در جزيرة العرب متزلزل گشته و مي توانند ضربه اي بر آنها وارد کنند.
و به هر صورت شبي که خزاعه بي خبر از همه جا در منزلهاي خود آرميده بودند مورد حمله بني بکر و دستياران قريشي آنها واقع شده و مطابق نقلي بيست نفر آنها به دست بني بکر کشته شد و با اينکه خود را به نزديکي مکه رساندند و داخل حرم شدند باز هم بني بکر دست بردار نبودند و به کشتار و جنگ با آنها ادامه دادند.
رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) در مسجد مدينه نشسته بود که عمرو بن سالم خزاعي با گروهي سراسيمه وارد مسجد شد و خبر اين حمله ناجوانمردانه و نقض پيمان بني بکر - و قريش - را به اطلاع آن حضرت رسانيد، و از او کمک و ياري طلبيد.
رسول خدا(ص)که از شنيدن اين خبر متاثر شده بود و عده ياري و کمک به آنها را به وي داد و آماده بسيج لشکر به سوي مکه و جنگ با قريش گرديد.
ابو سفيان به مدينه مي آيد
از آن سو قريش از کرده خود پشيمان شده و فکر حمله متقابل پيغمبر اسلام آنهارا سخت مضطرب و نگران کرد و در صدد جبران و تلافي اين عمل بر آمده و ابو سفيان را مامور کردند به مدينه برود و به هر ترتيب مي تواند قرارداد صلح را تجديد کند و جلو حمله احتمالي مسلمانان را به مکه بگيرد.
به همين منظور ابو سفيان به مدينه آمد و روي حسابي که پيش خود کرده بود يکسر به خانه دخترش ام حبيبه که جزء همسران پيغمبر بود وارد شد.
ابو سفيان فکر کرده بود با ورود به خانه او مي تواند به طور خصوصي پيغمبر اسلام را ديدار کرده و به ترتيبي کار را اصلاح کند، اما همين که وارد اتاق دخترش گرديد با بي اعتنايي ام حبيبه مواجه گرديد و چون خواست روي فرش بنشيند ام حبيبه بسرعت پيش رفت و فرش را از زير پاي او جمع کرد!
ابو سفيان با ناراحتي پرسيد: دخترم آيا مرا لايق اين فرش ندانستي يا آن را در خور من نديدي؟
ام حبيبه پاسخ داد: نه، بلکه اين فرش مخصوص پيغمبر اسلام است و تو مرد مشرک و نجسي هستي بدين جهت نخواستم روي آن بنشيني!
ابو سفيان با خشم گفت: اي دختر گويا پس از من به تو شري و گزندي رسيده است!
اين سخن را گفت و از خانه او بيرون آمد و خود را به پيغمبر(ص)رسانده گفت: اي محمد خون قوم خود را حفظ کن و قريش را پناه ده و پيمان را تجديد کن!
پيغمبر فرمود: مگر پيمان شکني کرده ايد اي ابو سفيان؟گفت: نه، فرمود: پس ما سر همان پيماني که بوديم هستيم!
ابو سفيان ديگر نتوانست سخني بگويد و برخاسته پيش ابو بکر آمد و از وي خواست تا پيش پيغمبر وساطت کند ولي ابو بکر حاضر به اين کار نشد، از اين رو به نزد عمر رفت و او نيز با تندي ابو سفيان را از پيش خود براند، از آنجا به نزد علي بن ابيطالب(علیه السلام)رفت و به آن حضرت اظهار کرد: يا علي قرابت و خويشي تو از همه کس به من نزديکتر است و من براي انجام حاجتي به اين شهر آمده ام و از تو درخواست دارم نگذاري من نااميد از اين شهر بروم و پيش پيغمبر در انجام کار من وساطت کني!
علي(ع)بدو فرمود: اي ابو سفيان واي بر تو مگر نمي داني که پيغمبر چون تصميم به کاري گرفت کسي نمي تواند در آن باره با او سخني بگويد.
ابو سفيان رو به فاطمه دختر رسول خدا(ص)که با دو فرزندش حسن و حسين(علیهماالسلام)در اتاق نشسته بودند کرده گفت: اي دختر محمد ممکن است به اين کودکان خود دستور دهي تا کسي را در پناه خود گيرند و براي هميشه آقا و بزرگ عرب باشند؟
فاطمه(علیها السلام)فرمود: فرزندان من هنوز به آن مرتبه نرسيده اند که بدون اجازه پيغمبر کسي را در پناه خود گيرند.
کار بر ابو سفيان سخت شده بود و داشت راه چاره بر او مسدود مي شد و نمي دانست چه بايد بکند از اين رو دوباره متوسل به علي(ع)شده گفت:
اي ابا الحسن راه چاره بر من بسته شده تو راهي پيش پاي من بگذار و بگو تا من چه بکنم؟
علي(ع)که ديد اگر بخواهد با ابو سفيان تندي کند و او را با خشونت از پيش خود براند يکي از دو زيان را دارد: يا ابو سفيان در مدينه مي ماند و به وسايل ديگري متشبث مي شود و ممکن است پيغمبر اسلام را در محذور بزرگي قرار دهد و مانع فتح مکه گردد و يا اينکه مايوس و خشمگين به مکه باز مي گردد و با تحريک قريش و ساير قبايل همپيمان آنها، جنگ تازه اي به راه مي اندازد و لااقل آنکه مشکلي سر راه نشر توحيد و پاک کردن هر چه زودتر شهر مکه و خانه خدا از بت و بت پرستي ايجاد مي کند.
از اين رو کمي فکر کرده و بدو گفت: اي ابو سفيان به خدا سوگند من اکنون راهي را که براي تو سودمند باشد سراغ ندارم جز آنکه تو بزرگ بني کنانه هستي اينک برخيز و به ميان مردم برو و آنها را زنهار بده و در پناه خويش در آور و تمديد قرارداد صلح را از طرف خود به مردم اعلام کن و آن گاه به مکه باز گرد!
ابو سفيان پرسيد: آيا اين کار براي من سودي دارد؟
علي(ع)فرمود: گمان ندارم سودي داشته باشد اما چيز ديگري اکنون به نظرم نمي رسد.
ابو سفيان برخاسته به مسجد آمد و طبق راهنمايي علي(ع)در ميان مردم ايستاده گفت: اي مردم من همه شما را در پناه خويش قرار داده و قرارداد صلح را تمديد کردم!اين سخن را گفته و شتر خود را سوار شد و به مکه بازگشت.
بزرگان قريش که از آمدن ابو سفيان مطلع شدند، به نزد او آمده و پرسيدند: چه کردي؟گفت: به نزد محمد رفتم و با او گفتگو کردم ولي نتيجه اي نگرفتم، پس به نزد پسر ابي قحافه رفتم در او هم خيري نديدم، آن گاه به نزد پسر خطاب رفتم او را نيز سخت ديدم، از آنجا به نزد علي رفتم و او را نرمتر از ديگران ديدم، و او راهي پيش پاي من گذارد و من انجام دادم و به خدا هر چه فکر مي کنم نمي دانم آيا کاري را که به دستور او انجام داده ام فايده اي دارد يا نه؟
از او پرسيدند: چه راهي؟
گفت: به من دستور داد مردم را پناه دهم و من هم اين کار را کردم!
بدو گفتند: آيا محمد هم آن را امضا کرد؟
گفت: نه!
گفتند: به خدا علي تو را مسخره کرده، آخر اين کار چه سودي داشت؟
ابو سفيان گفت: به خدا راهي جز اين نداشتم.

پيش از اين در جريان صلح حديبيه گفته شد که از جمله مواد قرارداد صلح اين بودکه هر يک از قبايل عرب بخواهند با قريش و يا پيغمبر اسلام هم پيمان شوند آزاد باشند و از اين رو دو دسته از قبايل مزبور به نام «بني بکر»و«خزاعه »که سالها بود ميانشان اختلاف و نزاع بود هر کدام در پيمان يکي از دو طرف در آمدند.

peyambar08

«خزاعة »با پيغمبر اسلام همپيمان شدند و«بني بکر»با قريش.
نزديک دو سال از اين پيمان گذشته بود و اين دو قبيله بدون جنگ با همديگر روزگار را مي گذراندند و اتفاقي ميان آنها رخ نداد، ولي اين وضع به هم خورد و بني بکر در صدد حمله به «خزاعه »بر آمد و به دنبال اين فکر به مکه رفتند و با برخي از بزرگان قريش مانند عکرمة بن ابي جهل و صفوان بن اميه در اين باره مذاکره کرد آنها را نيز با خود همراه ساخته و نقشه حمله به «خزاعه »را با آنها طرح نموده از آنها نيز در اين باره کمک گرفتند.
و برخي احتمال داده اند که عقب نشيني مسلمانان در جنگ مؤته سبب شد که بني بکر به اين فکر بيفتند زيرا فکر مي کردند با عقب نشيني مسلمانان در مؤته نفوذ آنها در جزيرة العرب متزلزل گشته و مي توانند ضربه اي بر آنها وارد کنند.
و به هر صورت شبي که خزاعه بي خبر از همه جا در منزلهاي خود آرميده بودند مورد حمله بني بکر و دستياران قريشي آنها واقع شده و مطابق نقلي بيست نفر آنها به دست بني بکر کشته شد و با اينکه خود را به نزديکي مکه رساندند و داخل حرم شدند باز هم بني بکر دست بردار نبودند و به کشتار و جنگ با آنها ادامه دادند.
رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) در مسجد مدينه نشسته بود که عمرو بن سالم خزاعي با گروهي سراسيمه وارد مسجد شد و خبر اين حمله ناجوانمردانه و نقض پيمان بني بکر - و قريش - را به اطلاع آن حضرت رسانيد، و از او کمک و ياري طلبيد.
رسول خدا(ص)که از شنيدن اين خبر متاثر شده بود و عده ياري و کمک به آنها را به وي داد و آماده بسيج لشکر به سوي مکه و جنگ با قريش گرديد.
ابو سفيان به مدينه مي آيد
از آن سو قريش از کرده خود پشيمان شده و فکر حمله متقابل پيغمبر اسلام آنهارا سخت مضطرب و نگران کرد و در صدد جبران و تلافي اين عمل بر آمده و ابو سفيان را مامور کردند به مدينه برود و به هر ترتيب مي تواند قرارداد صلح را تجديد کند و جلو حمله احتمالي مسلمانان را به مکه بگيرد.
به همين منظور ابو سفيان به مدينه آمد و روي حسابي که پيش خود کرده بود يکسر به خانه دخترش ام حبيبه که جزء همسران پيغمبر بود وارد شد.
ابو سفيان فکر کرده بود با ورود به خانه او مي تواند به طور خصوصي پيغمبر اسلام را ديدار کرده و به ترتيبي کار را اصلاح کند، اما همين که وارد اتاق دخترش گرديد با بي اعتنايي ام حبيبه مواجه گرديد و چون خواست روي فرش بنشيند ام حبيبه بسرعت پيش رفت و فرش را از زير پاي او جمع کرد!
ابو سفيان با ناراحتي پرسيد: دخترم آيا مرا لايق اين فرش ندانستي يا آن را در خور من نديدي؟
ام حبيبه پاسخ داد: نه، بلکه اين فرش مخصوص پيغمبر اسلام است و تو مرد مشرک و نجسي هستي بدين جهت نخواستم روي آن بنشيني!
ابو سفيان با خشم گفت: اي دختر گويا پس از من به تو شري و گزندي رسيده است!
اين سخن را گفت و از خانه او بيرون آمد و خود را به پيغمبر(ص)رسانده گفت: اي محمد خون قوم خود را حفظ کن و قريش را پناه ده و پيمان را تجديد کن!
پيغمبر فرمود: مگر پيمان شکني کرده ايد اي ابو سفيان؟گفت: نه، فرمود: پس ما سر همان پيماني که بوديم هستيم!
ابو سفيان ديگر نتوانست سخني بگويد و برخاسته پيش ابو بکر آمد و از وي خواست تا پيش پيغمبر وساطت کند ولي ابو بکر حاضر به اين کار نشد، از اين رو به نزد عمر رفت و او نيز با تندي ابو سفيان را از پيش خود براند، از آنجا به نزد علي بن ابيطالب(علیه السلام)رفت و به آن حضرت اظهار کرد: يا علي قرابت و خويشي تو از همه کس به من نزديکتر است و من براي انجام حاجتي به اين شهر آمده ام و از تو درخواست دارم نگذاري من نااميد از اين شهر بروم و پيش پيغمبر در انجام کار من وساطت کني!
علي(ع)بدو فرمود: اي ابو سفيان واي بر تو مگر نمي داني که پيغمبر چون تصميم به کاري گرفت کسي نمي تواند در آن باره با او سخني بگويد.
ابو سفيان رو به فاطمه دختر رسول خدا(ص)که با دو فرزندش حسن و حسين(علیهماالسلام)در اتاق نشسته بودند کرده گفت: اي دختر محمد ممکن است به اين کودکان خود دستور دهي تا کسي را در پناه خود گيرند و براي هميشه آقا و بزرگ عرب باشند؟
فاطمه(علیها السلام)فرمود: فرزندان من هنوز به آن مرتبه نرسيده اند که بدون اجازه پيغمبر کسي را در پناه خود گيرند.
کار بر ابو سفيان سخت شده بود و داشت راه چاره بر او مسدود مي شد و نمي دانست چه بايد بکند از اين رو دوباره متوسل به علي(ع)شده گفت:
اي ابا الحسن راه چاره بر من بسته شده تو راهي پيش پاي من بگذار و بگو تا من چه بکنم؟
علي(ع)که ديد اگر بخواهد با ابو سفيان تندي کند و او را با خشونت از پيش خود براند يکي از دو زيان را دارد: يا ابو سفيان در مدينه مي ماند و به وسايل ديگري متشبث مي شود و ممکن است پيغمبر اسلام را در محذور بزرگي قرار دهد و مانع فتح مکه گردد و يا اينکه مايوس و خشمگين به مکه باز مي گردد و با تحريک قريش و ساير قبايل همپيمان آنها، جنگ تازه اي به راه مي اندازد و لااقل آنکه مشکلي سر راه نشر توحيد و پاک کردن هر چه زودتر شهر مکه و خانه خدا از بت و بت پرستي ايجاد مي کند.
از اين رو کمي فکر کرده و بدو گفت: اي ابو سفيان به خدا سوگند من اکنون راهي را که براي تو سودمند باشد سراغ ندارم جز آنکه تو بزرگ بني کنانه هستي اينک برخيز و به ميان مردم برو و آنها را زنهار بده و در پناه خويش در آور و تمديد قرارداد صلح را از طرف خود به مردم اعلام کن و آن گاه به مکه باز گرد!
ابو سفيان پرسيد: آيا اين کار براي من سودي دارد؟
علي(ع)فرمود: گمان ندارم سودي داشته باشد اما چيز ديگري اکنون به نظرم نمي رسد.
ابو سفيان برخاسته به مسجد آمد و طبق راهنمايي علي(ع)در ميان مردم ايستاده گفت: اي مردم من همه شما را در پناه خويش قرار داده و قرارداد صلح را تمديد کردم!اين سخن را گفته و شتر خود را سوار شد و به مکه بازگشت.
بزرگان قريش که از آمدن ابو سفيان مطلع شدند، به نزد او آمده و پرسيدند: چه کردي؟گفت: به نزد محمد رفتم و با او گفتگو کردم ولي نتيجه اي نگرفتم، پس به نزد پسر ابي قحافه رفتم در او هم خيري نديدم، آن گاه به نزد پسر خطاب رفتم او را نيز سخت ديدم، از آنجا به نزد علي رفتم و او را نرمتر از ديگران ديدم، و او راهي پيش پاي من گذارد و من انجام دادم و به خدا هر چه فکر مي کنم نمي دانم آيا کاري را که به دستور او انجام داده ام فايده اي دارد يا نه؟
از او پرسيدند: چه راهي؟
گفت: به من دستور داد مردم را پناه دهم و من هم اين کار را کردم!
بدو گفتند: آيا محمد هم آن را امضا کرد؟
گفت: نه!
گفتند: به خدا علي تو را مسخره کرده، آخر اين کار چه سودي داشت؟
ابو سفيان گفت: به خدا راهي جز اين نداشتم.

تجهيز لشکر

 

پس از رفتن ابو سفيان رسول خدا(ص)به مردم دستور داد آماده سفر شوند و به خانواده خود نيز دستور داد وسايل سفر او را تهيه کنند اما مقصد را اظهار نکرد، و به قبايل اطراف و همپيمانان خود نيز دستور بسيج داد و چون آماده حرکت شدند مقصد را به آنها خبر داد که شهر مکه است و براي فتح مکه مي رود و کوشش داشت که لشکر با جديت و سرعت هر چه بيشتر بروند تا قريش از حرکت او آگاه نشود و در اين باب دعا هم کرده از خدا نيز خواست که اخبار او را از قريش پنهان دارد و هنگام رکت سپاهي گران که مرکب از ده هزار لشکر بود آماده حرکت شد و نخستين بار بود که مدينه چنين سپاهي را به خود مي ديد.
نامه حاطب بن ابي بلتعه به قريش
اما از آن سو حاطب بن ابي بلتعه که در زمره مسلمانان در مدينه به سر مي برد ولي زن و بچه اش در مکه بودند نامه اي براي قريش نوشت بدين مضمون:
«ان رسول الله جاءکم بجيش کالليل يسير کالسيل »
[پيغمبر خدا با لشکري همچون توده هاي تاريک شب و بسرعت سيل به سوي شما مي آيد. ]
اين نامه را به زني داد که نامش ساره بود و چنانکه نقل شده پيش از آن در مکه به خوانندگي روزگار مي گذرانيد ولي پس از جنگ بدر و عزادار شدن مردم در آن شهر کارش کساد شده بود و مشتري نداشت از اين رو به مدينه آمد وي به آن زن ده دينار پول داد که آن را مخفيانه و بسرعت به مکه برساند.
ساره نامه را گرفت و در ميان گيسوان خود پنهان کرد و راهي مکه شد.
از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و آن حضرت را از ماجراي نامه حاطب بن ابي بلتعه مطلع ساخت، پيغمبر بي درنگ علي بن ابيطالب و زبير بن عوام را به دنبال آن زن فرستاد و بدانها گفت: زني به اين نام و نشان براي قريش نامه مي برد، نامه را از او بگيريد و او را به مدينه باز گردانيد.
آن دو بسرعت آمدند و در ذي الحليفه - يک فرسخي مدينه - يا جاي ديگر به آن زن رسيدند و او را متوقف کرده و بار و اثاثش را جستجو کردند و چيزي نيافتند، در اين وقت علي(ع)پيش رفت و از روي تهديد به آن زن فرمود: به خدا سوگند نه به رسول خدا(ص)دروغ گفته شده و نه او به ما دروغ گفته است اکنون يا خودت نامه را بده يا به ناچار جامه ات را بيرون مي کنم و نامه را به دست مي آورم، آن زن که علي(ع)را مصمم ديد گفت: به کناري برو و سپس نامه را که در ميان گيسوانش پنهان کرده بود بيرون آورد و به علي(ع)داد. (1) علي(ع)نامه را گرفت و آن زن را به مدينه بازگرداندند.
پيغمبر(ص)حاطب بن ابي بلتعه را خواست و بدو فرمود: چه سبب شد که تو اين نامه را به قريش بنويسي؟عرض کرد: يا رسول الله به خدا سوگند من به خدا و رسول او ايمان دارم و هيچ گونه تزلزلي براي من در دين پيدا نشده ولي من در ميان مردم اين شهر عشيره و فاميلي ندارم و زن و فرزند من نيز در شهر مکه است خواستم از اين راه خدمتي به آنها کرده باشم که احيانا(اگر جنگي پيش آمد و آنها پيروز شدند)در قت حاجت از آنها براي حفاظت زن و فرزند خود کمک بگيرم.
در روايت شيخ مفيد(ره)است که چون علي(ع)نامه را آورد پيغمبر(ص)دستور داد مردم را به مسجد بخوانند و سپس به منبر رفت و فرمود: مردم!من از خدا درخواست کردم تا جريان حرکت ما را از قريش پنهان دارد ولي مردي از شما به مردم مکه نامه نوشته و خبر ما را به آنها گزارش داده اکنون آن کس که نامه نوشته برخيزد و خود را معرفي کند و يا آنکه وحي الهي او را معرفي کرده و رسوا خواهد شد!
کسي برنخاست و چون بار دوم تکرار کرد حاطب بن ابي بلتعه در حالي که همچون بيد مي لرزيد از جا برخاست و عرض کرد: نويسنده نامه من هستم و به خدا سوگند اين کار را از روي شک به نبوت شما و نفاق در دين انجام ندادم - و سپس همان سخنان را که در بالا ذکر کرديم اظهار داشت - .
در اين وقت عمر بن خطاب پيش آمد و گفت: يا رسول الله اين مرد منافق شده دستور مي دهيد تا من او را بکشم، پيغمبر او را از اين کار منع کرد و سپس دستور داد او را از مسجد بيرون کنند و مردم برخاسته او را از مسجد بيرون کردند ولي حاطب بن ابي بلتعه با نگاههاي معذرت خواهانه خود به آن حضرت نگاه مي کرد از اين رو رسول خدا(ص)دستور داد او را به مسجد بازگرداندند، و بدو فرمود: من تو رابخشيدم و از خطاي تو در گذشتم از خدا بخواه که تو را بيامرزد و ديگر به چنين کاري دست نزني!
و به گفته مفسران آيه ذيل در شان حاطب بن ابي بلتعه و در اين ماجرا نازل شد:
«يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوي و عدوکم اولياء تلقون اليهم بالمودة و قد کفروا بما جاءکم من الحق. . . » (2) تا به آخر.
[اي مؤمنان دشمن من و دشمن خود را به دوستي نگيريد(و براي خود دوست انتخاب نکنيد) که مودت خود را(از طريق مکاتبه)به آنها هديه کنيد، با اينکه بدان حقي که براي شما آمده کافر شدند. . . ]تا به آخر.
حرکت سپاه به سوي مکه
روز دهم ماه رمضان بود که سپاه ده هزار نفري اسلام، مدينه را به قصد فتح مکه ترک کرد و مردم مهاجر و انصار عموما در اين سفر همراه رسول خدا(ص)حرکت کردند و از قبايل اطراف نيز گروه زيادي به آنها ملحق شده بودند، و تمام کوشش پيغمبر اسلام که مي خواست خبر حرکت او به قريش نرسد براي آن بود که مقاومتي از قريش در برابر آنها نشود و قريش به جنگ و مقاومت برنخيزد و خوني در مکه ريخته نشود و بدين ترتيب حرمت خانه کعبه و حرم خدا شکسته نگردد، از اين رو پس از حرکت نيز دستور داد لشکر بسرعت حرکت کنند و به نقل مورخين اين فاصله زياد را به يک هفته طي کردند، و شب هنگام به «مر الظهران »يک منزلي مکه رسيدند و در آنجا توقف کردند بي آنکه مردم مکه از ورود آنان اطلاعي داشته باشند.
عباس بن عبد المطلب عموي پيغمبر نيز با چند تن از خويشان آن حضرت که به قصد مهاجرت به مدينه از مکه بيرون آمده بودند در بين راه به رسول خدا رسيده و به آن حضرت ملحق شدند.
مورخين نوشته اند: در آن وقت عباس بن عبد المطلب به فکر افتاد تا به وسيله اي مردم مکه را از ورود اين سپاه عظيم مطلع سازد و فکر جنگ و مقاومت را از سر آنها دور کند و آنها را براي ورود لشکر اسلام آماده سازد و به همين منظور از ميان لشکراسلام بيرون آمده و به سمت مکه به راه افتاد تا به وسيله اي اين خبر را به مردم مکه برساند و برخي احتمال داده اند که شايد در اين باره با پيغمبر نيز مشورت کرده و از آن حضرت اجازه اين کار را گرفته باشد، ولي به نظر مي رسد اين احتمال را تاريخ نويساني که عموما جيره خواران خلفاي بني عباس بوده و يا از کانال آنها به مردم مي رسيد و کنترل مي شد و به وسيله کنترل کنندگان در تاريخ آمده باشد، و الله العالم.
از آن سو ابو سفيان و برخي از سران قريش که از عکس العمل پيغمبر اسلام در نقض پيمان صلح حديبيه واهمه و بيم داشتند براي کسب خبر و اطلاع از تصميم و يا حرکت لشکر اسلام، شبها که مي شد از مکه خارج مي شدند و از مسافران و افرادي که از سمت مدينه به شهر وارد مي شدند تفحص و جستجو مي کردند تا اطلاعي به دست آورند و تا به آن شب از کسي در اين باره چيزي نشنيده بودند.
رسول خدا(ص)در آن شب دستور داد لشکر در بيابان پراکنده شوند و هر يک آتشي برافروزند تا اگر کسي از قريش آنها را ببيند عظمت و کثرت آنها را بدانند و از اين راه به هدف خود نيز - که فتح مکه بدون جنگ و خونريزي بود - کمک کرده باشد.
آن شب ابو سفيان با بديل بن ورقاء خود را به بالاي دره اي که مشرف به «مر الظهران »و محل توقف سپاهيان اسلام بود رساندند و ناگاه مشاهده کردند در سرتاسر آن بيابان پهناور آتش روشن شده و دانستند سپاه عظيمي در آن صحرا فرود آمده!
ابو سفيان با تعجب و وحشت رو به بديل کرده گفت: به خدا سوگند تاکنون من اين همه آتش و اين قدر لشکر نديده بودم!
بديل بن ورقاء گفت: گمان مي کنم اينان مردم قبيله خزاعه هستند که به منظور حمله به بني بکر و انتقام از آنها بدينجا آمده اند!
ابو سفيان گفت: قبيله خزاعه کمتر از آن است که اين همه آتش و چنين جمعيتي داشته باشد!
در اين وقت عباس بن عبد المطلب که بر استر مخصوص رسول خدا(ص)سوار شده بود و در آن نزديکي گردش مي کرد صداي ابو سفيان را شنيد و خود را بدو رسانده گفت: اي ابا حنظله!
ابو سفيان صداي عباس را شناخت و گفت: اي ابا فضل!
آن دو به هم نزديک شده و به گفتگو پرداختند.
ابو سفيان پرسيد: چه خبر است؟و اينها کيان اند؟
عباس گفت: اينها مسلمانان هستند که به همراه پيغمبر اسلام براي فتح مکه آمده اند!
ابو سفيان گفت: پدر و مادرم به قربانت بگو اينک چاره چيست و چه بايد کرد؟
عباس گفت: اگر تو را ببينند گردنت را مي زنند چاره اين است که پشت سر من سوار شوي تا تو را به نزد پيغمبر ببرم و از آن حضرت براي تو امان بگيرم.
ابو سفيان بي تامل پشت سر عباس بر استر پيغمبر سوار شد و عباس بسرعت به سوي اردوگاه بازگشت و راه خيمه پيغمبر اسلام را در پيش گرفت و به هر آتشي که مي رسيد لشکريان نگاه مي کردند چون استر پيغمبر را مي ديدند راه را باز کرده و متعرض سواران نمي شدند تا نزديکي سراپرده رسول خدا(ص)به آتشي که عمر افروخته بود برخوردند، عمر در ابتدا وقتي استر پيغمبر و بر پشت آن عباس عموي آن حضرت را ديد، راه را باز کرد ولي وقتي پشت سر عباس، ابو سفيان را مشاهده کرد با ناراحتي فرياد زد:
اين دشمن خدا ابو سفيان است که بدون امان به دست ما افتاده بايد او را کشت، اين سخن را گفت و به سوي خيمه پيغمبر دويد تا اجازه قتل او را از پيغمبر بگيرد، عباس که متوجه موضوع شد بسرعت خود را به خيمه آن حضرت رسانيد و داد زد: من ابو سفيان را امان داده ام و بدين ترتيب مشاجره سختي بين عباس و عمر در گرفت و سرانجام پيغمبر آن دو را آرام کرده و دستور داد عباس ابو سفيان را به خيمه خود ببرد و تا صبح نزد خود نگاه دارد و چون صبح شود او را به خيمه آن حضرت بياورد. (3)

ابو سفيان در خيمه رسول خدا

 

همين که صبح شد و صداي بلال - مؤذن مخصوص - بلند شد ابو سفيان از عباس پرسيد: اين صدا چيست؟پاسخ داد: اين صداي مؤذن پيغمبر است که براي نماز اذان مي گويد و پس از آن ابو سفيان را به خارج خيمه آورد و ابو سفيان مشاهده کرد چگونه مسلمانان اطراف پيغمبر را گرفته و نمي گذارند آب وضوي او به زمين بريزد، ابو سفيان در شگفت شد و به عباس گفت:
- بالله لم ار کاليوم کسري و قيصر!.
[به خدا سوگند پادشاه ايران و امپراتور روم را اين چنين بزرگ و عزيز نديده ام!]و چون نماز بر پا شد و آن صفوف منظم را پشت سر پيغمبر ديد و نماز به پايان رسيد سخت تحت تاثير عظمت و شکوه آنان قرار گرفته بود، پس از اتمام نماز او را به نزد رسول خدا(ص)بردند و پيغمبر در حالي که بزرگان مهاجر و انصار در حضورش بودند ابو سفيان را مخاطب ساخته فرمود:
واي بر تو اي ابا سفيان هنوز وقت آن نرسيده که بداني معبودي جز خداي يگانه نيست؟
ابو سفيان گفت: پدر و مادرم به قربانت. راستي که چه اندازه بردبار و کريم و نسبت به خويشاوندان خود مهربان و رئوف هستي!به خدا من فکر مي کنم اگر به جز خداي يگانه معبودي بود تاکنون براي من کاري صورت داده بود.
پيغمبر فرمود: واي بر تو اي ابا سفيان هنوز وقت آن نشده که بداني من فرستاده ازجانب خدا و پيغمبر او هستم؟
ابو سفيان گفت: پدر و مادرم به فداي تو!چقدر رحيم و بزرگوار و نسبت به خويشان مهرباني و به خدا من هنوز در اين باره انديشه و فکر مي کنم!
در اينجا عباس سخن او را قطع کرده و با پرخاش به او گفت: واي بر تو چرا معطلي تا گردنت را نزده اند مسلمان شو!
ابو سفيان از روي ناچاري مسلمان شد، و عباس (4) به رسول خدا عرض کرد: يا رسول الله ابو سفيان مرد جاه طلبي است خوب است او را افتخاري بدهيد؟پيغمبر فرمود: آري هر کس به خانه ابو سفيان برود در امان است!و هر کس به مسجد الحرام پناه برد در امان است و هر کس به خانه خود برود و در را به روي خويش ببندد در امان است.
و همين که ابو سفيان برخاست که برود رسول خدا(ص)به عباس فرمود: او را در تنگه دره روي دماغه کوه نگهدارد تا لشکر اسلام از آنجا و از پيش روي ابو سفيان عبور کنند و آن وقت او را رها سازد.
رسول خدا(ص)باز هم به منظور همان هدفي که داشت و مي خواست در جريان فتح مکه خوني ريخته نشود و قريش به فکر مقاومت نيفتند اين دستور را داد تا ابو سفيان از نزديک سپاه منظم و عظيم اسلام را ببيند و مرعوب گردد.
عباس کنار ابو سفيان نشست و دسته هاي منظم سپاه از پيش روي آن دو مي گذشتند و عباس يک يک آنها را به ابو سفيان معرفي مي کرد که اينها قبيله سليم اند. . . اينها مزينه هستند. . . اينها کيان اند. . .
ابو سفيان سخت مرعوب شده بود بخصوص وقتي «کتيبة الخضراء»و محافظين مخصوص رسول خدا(ص)را که غرق در اسلحه بودند و فقط چشمانشان از زير کله خود پيدا بود مشاهده کرد به عباس گفت: هيچ کس تاب مقاومت در برابر اينها را ندارد!به خدا سوگند اي عباس سلطنت برادر زاده ات عظيم گشته است!در اين وقت عباس ابو سفيان را رها کرد و او بسرعت از لشکر اسلام جلو افتاده خود را به مکه رسانيد و فرياد زد: اي گروه قريش اين محمد است که با سپاهي گران مي آيد، سپاهي که هيچ يک از شما تاب مقاومت در برابر آنها را نداريد، و بدانيد که هر کس به خانه من در آيد در امان است!
هند - دختر عتبه - که همسر ابو سفيان بود وقتي اين خبر را از شوهرش شنيد برخاست و سبيلهاي او را به دست گرفت و فرياد زد:
اين انبانه پر از باد و بي خاصيت را بکشيد!رويت زشت باد با اين خبري که آوردي! ابو سفيان گفت: واي بر شما اين زن شما را فريب ندهد که شما تاب مقاومت با اين سپاه را نداريد بدانيد هر کس داخل خانه من شود در امان است!
مردم گفتند: خدايت بکشد آخر خانه تو گنجايش ندارد!
گفت: هر کس هم که به خانه خود برود و در را بروي خود ببندد در امان است و هر کس نيز که به مسجد برود در امان است!
مردم ديگر درنگ نکرده و جمعي به خانه هاي خود و گروهي هم به مسجد رفتند.
در ذي طوي
سپاه مجهز اسلام به «ذي طوي »رسيد - جايي که مکه نمايان مي شد - از طرف قريش هيچ گونه مقاومت و عکس العملي ديده نمي شد و سکوت شهر مکه را فرا گرفته در اين وقت رسول خدا(ص)دستور توقف داد و ناگهان به ياد روزي که تنها از ترس مشرکان از اين شهر خارج شده بود افتاد و به عنوان شکر گزاري پيشاني خود را بر پالان شتر نهاد تا براي خداي بزرگ و مهرباني که او را به اين عظمت رسانده سجده شکر گزارد و سپس لشکر را بر چهار دسته تقسيم کرد و هر دسته را مامور ساخت از سمتي وارد شهر شوند و به فرماندهان دستور داد با کسي جنگ و زد و خورد نکنند مگر آنکه حمله و تعرض از طرف آنها شروع شود، فقط چند نفر بودند که به خاطر سوابق سويي که داشتند و هيچ گونه اميدي به اصلاحشان نبود خونشان را هدر کرد و فرمان داد آنها را هر کجا يافتند بکشند و بعدا نيز چند تن از آنها را طبق دستور بعدي بخشيد و مورد عفو قرار داد.
فرماندهان - چنانکه گفته اند - عبارت بودند از زبير بن عوام، خالد بن وليد، ابو عبيده جراح و سعد بن عباده.
سعد بن عباده که يکي از فرماندهان بود پرچم را به دست گرفته و با خواندن اين رجز
«اليوم يوم الملحمة
اليوم تسبي الحرمة » (5)
شعار جنگ را زنده کرد، اما وقتي پيغمبر آن را شنيد به علي بن ابيطالب(ع)دستور داد خود را به سعد برساند و پرچم را از دست او گرفته و به جاي آن بگويد«اليوم يوم المرحمة » (6) و بدين ترتيب اين شعار هم خاموش شد.
گروههاي چهارگانه از چهار سمت وارد مکه شدند، خود پيغمبر نيز از طريق «اذاخر»به شهر در آمد و در کنار قبر ابو طالب و خديجه قبه و سراپرده اي براي آن حضرت نصب کردند که در آن سکونت کند.
مردم شهر به خانه هاي خود رفته و گروه زيادي هم به مسجد رفته بودند و مکه حالت تسليم به خود گرفته بود تنها در يکي از محله هاي شهر که گروهي از قبيله هذيل و بني بکر - يعني همان قبيله اي که با شبيخون زدن به خزاعه سبب نقض پيمان حديبيه شده بودند - سکونت داشتند به تحريک عکرمة بن ابي جهل و صفوان بن اميه سر راه را بر سپاهيان اسلام گرفته و آماده جنگ شدند، و در جايي به نام «خندمه »موضع گرفتند.
سپاهي که از آن محله مي گذشت سپاهي بود که تحت فرماندهي خالد بن وليد پيش مي رفت، خالد که از جريان مطلع شد دستور جنگ داد و شمشيرها کشيده شد و مشرکان را تا نزديکي مسجد الحرام به عقب راندند و در اين گيرودار بيست نفر از بني بکر کشته شد و بقيه از جمله عکرمه و صفوان فرار کردند و رسول خدا(ص)که از دور چشمش به برق شمشيرها افتاد دانست که در آنجا درگيري و جنگ رخ داده و چون دستور داد تا به آنها پيغام دهند که دست از جنگ بردارند کار پايان پذيرفته بود و مشرکان پس از به جاي گذاشتن بيست نفر کشته فرار کرده و تسليم شده بودند. (7)

در کنار خانه کعبه

 

گروههاي چهارگانه از چهار سمت مکه خود را به کنار مسجد الحرام رساندند، رهبر عالي قدر اسلام نيز پس از آنکه سر و صورت را از گرد راه بشست و غسل کرد از خيمه مخصوص بيرون آمد و سوار بر شتر شده به سمت مسجد الحرام حرکت کرد، شهر مکه که روزي تمام نيروي خود را براي مبارزه با دعوت الهي پيغمبر اسلام و در هم کوبيدن نداي مقدس آن بزرگوار به کار گرفته بود، اکنون سکوتي توام با خضوع و ترس به خود گرفته و مردم از شکاف درهاي خانه و گروهي از بالاي کوهها آن همه عظمت و شکوه نواده عبد المطلب و پيامبر بزگوار اسلام را مشاهده مي کردند.
خود پيغمبر نيز آن خاطرات تلخ و تمسخر و تکذيب هايي را که در اين شهر از دست مشرکان و بت پرستان در طول سيزده سال ديده بود از نظر مي گذراند و از اين همه نعمت و قدرت که خداي تعالي به او ارزاني داشته با دل و زبان سپاسگزاري مي کرد و گاهي هم اشک شوق در ديدگان حق بينش حلقه مي زد و کوچه هاي مکه را يکي پس از ديگري پشت سر مي گذارد و به سوي خانه کعبه که به دست قهرمان توحيد در جهان، حضرت ابراهيم خليل الرحمان جد امجدش بر پا شده بود، پيش مي رفت.
لشکر اسلام آماده شد تا در رکاب پيشواي عالي قدر و آسماني خود مراسم طواف خانه کعبه را انجام دهد، و براي ورود آن حضرت کوچه داده و راه باز کرده اند پيغمبر اسلام در حالي که مهار شترش در دست محمد بن مسلمه بود و جانبازان اسلام دورش حلقه زده بودند به کنار خانه رسيد و همچنان که سواره بود طواف کرد و سپس با چوبدستي که در دست داشت استلام حجر نمود و پس از استلام حجر پياده شد و دست به کار پايين آوردن بتهايي که بر ديوار کعبه آويخته بودند گرديد تا آنها را بشکند و چون در دسترس نبود به علي(ع)دستور داد پا بر شانه او بگذارد و آنها را به زير افکند (8) ، و در سيره حلبيه و بسياري از کتابهاي شيعه و اهل سنت آمده که از علي(ع) پرسيدند: هنگامي که بر شانه پيغمبر(ص)بالا رفتي خود را چگونه ديدي؟فرمود: چنان ديدم که اگر مي خواستم ستاره ثريا را در دست بگيرم مي توانستم. آن گاه عثمان بن طلحه را که کليددار کعبه بود خواست تا در خانه را بگشايد سپس وارد خانه کعبه شد و تصويرهايي را که مشرکين از پيمبران و فرشتگان ساخته و در کعبه آويخته بودند با چوبدستي خود بر زمين ريخت و اين آيه را تلاوت مي کرد:
«قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا».
[بگو حق آمد و باطل نابود شد که براستي باطل نابود شدني است. ]
مشرکان مکه و سرکردگان و سخنوران آنها مانند ابو سفيان و سهيل بن عمرو و ديگران در کنار مسجد الحرام صف کشيده اند و با خود فکر مي کنند آيا اکنون که پيغمبر اسلام مکه را فتح کرده پاسخ آن همه شکنجه ها و تهمت و افتراها و تمسخر و تکذيبها و سرانجام آن همه لشکر کشي ها و توطئه هايي را که در طول بيست سال تمام بر ضد او کردند تا جايي که براي کشتن و قتل او همدست شدند و او را ناچار کردند شبانه از شهر و ديار و کعبه آمال خود فرار کند، چه خواهد داد و چه تصميمي درباره آنها خواهد گرفت و از سوي ديگر ده هزار سپاهي اسلام که از طواف فراغت حاصل کرده فضاي مسجد را پر نموده و جاي ايستادن را بر مردم تنگ ساخته و همه سرکشيده اند تا سرانجام کار را ببينند، ناگهان ديدند چهره زيبا و درخشان محمد(ص)از ميان درهاي کعبه نمودار شد و دو دست خود را به دو طرف در گرفت و نگاهي به چهره هاي رنگ پريده و اجساد لرزان مکيان کرد و با يک نگاه ممتد همه را از زير نظر گذرانيد!
مردم مي خواهند بدانند آيا اين رادمرد الهي و قهرمان مبارزه با شرک و بت پرستي اکنون چه مي خواهد بگويد و با دشمنان خود چه رفتاري مي خواهد انجام دهد.
چشمها به لب پيغمبر دوخته شد و سکوت مبهمي سراسر مسجد را فرا گرفته، در يک قسمت مسجد که مشرکين صف زده اند دلها از ترس مي تپد و قسمت ديگر را که لشکر پيروز اسلام پوشانده قلبها لبريز از شوق و پيروزي است، قرشيان مرگ و حيات خود را در ميان لبان پيغمبر مي بينند و خشم و رحمت را در چشمان رسول خدا(ص)و نگاههايش مي خوانند.
آنان که اکثرا هنوز محمد(ص)را به نبوت نشناخته بودند و او را پيامبر الهي نمي دانستند حق داشتند وحشت و اضطراب داشته باشند، زيرا اگر آن روز پيغمبربزرگوار اسلام مانند سرداران فاتح ديگري که آنها سابقه شان را داشتند با گفتن يک جمله «القتل »، «النهب »و يا«الاسر»فرمان قتل و يا غارت و اسارت آنها را صادر مي کرد، مردي از قريش زنده نمي ماند و خانه اي به جاي نبود، اما نمي دانستند که او پيامبر الهي است و به تعبير قرآن کريم «رحمة للعالمين »است، و در هنگام اقتدار و پيروزي مغرور قدرت نشده و تحت تاثير هوا و هوسهاي شخصي و نفساني قرار نخواهد گرفت.
باري لحظه هاي پراضطراب و تاريخي آن روز براي آنان بکندي گذشت و انتظار به پايان رسيد و صداي روح افزاي فاتح مکه در فضا طنين انداز شد و با همان جمله اي که بيست سال پيش دعوت آسماني خود را با آن آغاز کرد بود سخن را آغاز کرد و گفت:
«لا اله الا الله وحده لا شريک له، صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده ».
[معبودي جز خداي يگانه نيست که شريکي ندارد، وعده اش راست در آمد و بنده اش را نصرت و ياري داد و احزاب را بتنهايي منهزم ساخت. . . ]
آن گاه براي آنکه خيال قرشيان را از هرگونه انتقامي که فکر مي کردند پيغمبر از آنها بگيرد آزاد سازد و دلشان را آرام کند آنها را مخاطب ساخته فرمود:
«ماذا تقولون و ماذا تظنون؟»
[آيا در(باره من)چه مي گوييد و چه فکر مي کنيد؟]
و با اين دو جمله کوتاه مي خواست نظريه آنها را نسبت به خود و رفتارش با آنها بفهمد؟
قرشيان که سخت تحت تاثير قدرت و شوکت پيامبر اسلام قرار گرفته بودند با زباني تضرع آميز و پوزش طلبانه گفتند:
«نقول خيرا و نظن خيرا، اخ کريم و ابن اخ کريم و قد قدرت »!
[ما جز خير و خوبي درباره تو چيزي نمي گوييم و جز خير و نيکي گماني به تو نمي بريم!تو برادري مهربان و کريم هستي و برادرزاده(و فاميل)بزرگوار مايي که اکنون همه گونه قدرتي هم داري!]
دقت در همين چند جمله کوتاه کمال اضطراب و نگراني آنها را بخوبي روشن مي سازد و ضمنا با تعبير بسيار کوتاه و جالبي با اقرار به پذيرفتن حاکميت آن بزرگوار از رفتار گذشته خود پوزشخواهي کرده و انتظار گذشت و عفو خود را از آن حضرت درخواست نمودند. رسول خدا(ص)نيز با ذکر چند جمله نگرانيشان را برطرف کرد و فرمان عفو عمومي آنها را صادر فرمود، و بدانها گفت:
«فاني اقول لکم ما قال اخي يوسف: لا تثريب عليکم اليوم يغفر الله لکم و هو ارحم الراحمين ».
[من هماني را به شما مي گويم که برادرم يوسف(هنگامي که برادران او را شناختند)گفت: امروز ملامتي بر شما نيست خدايتان بيامرزد که او مهربانترين مهربانان است. ]
و سپس افزود:
[براستي که شما بد مردماني بوديد که پيغمبر خود را تکذيب کرديد و او را از شهر و ديار خود آواره ساختيد و به اين راضي نشديد تا آنجا که در بلاد ديگر هم به جنگ من آمديد. ]
اين سخنان شايد دوباره برخي دلها را مضطرب ساخت که نباشد پيغمبر اسلام دوباره به ياد آن همه آزارها و شکنجه ها افتاده و بخواهد تلافي کند، اما رسول خدا(ص)براي رفع اين نگراني هم بلادرنگ دنبال سخنان بالا فرمود:
«فاذهبوا فانتم الطلقاء»!
[برويد که همه تان آزاديد!]
در تاريخ و روايات آمده است که وقتي رسول خدا اين سخنان را گفت، مردم همانند مردگاني که از گورها سر بيرون آورده و آزاد شده اند از مسجد الحرام بيرون دويدند و همين بزرگواري و گذشت شگفت انگيز پيامبر اسلام سبب شد تا بيشتر آنان به دين اسلام در آيند و اين آيين مقدس را بپذيرند.

فرازهايي از سخنان رسول خدا

 

در اينجا سخناني از رسول خدا(ص)در تواريخ نقل شده که برخي را ظاهرا پيش از خروج مردم از مسجد و قسمتي را پس از رفتن به بالاي صفا و يا جاهاي ديگر ايراد فرمود که مي توان گفت: سخنان مزبور عصاره و فشرده اي از سخناني است که در سخنرانيهاي گذشته در مکه و مدينه ايراد فرموده و خلاصه اي است از آنچه به خاطر آن مبعوث گشته و داروي نافعي است براي بيماريهاي کشنده و مهلکي که جامعه آن روز و جامعه هاي بيمار ديگر بدان دچار و مبتلا گشته:
«ايها الناس ان الله قد اذهب عنکم نخوة الجاهلية و تفاخرها بابائها، الا انکم من آدم و آدم من طين، ان العربية ليست باب والد و لکنها لسان ناطق، فمن قصر به عمله لم يبلغ به حسبه، ان الناس من عهد آدم الي يومنا هذا مثل اسنان المشط لا فضل لعربي علي عجمي و لا للاحمر علي الاسود الا بالتقوي، الا ان کل مال و ماثرة و دم في الجاهلية کان تحت قدمي هاتين ».
[اي گروه مردم خداوند نخوت و افتخارات دوران جاهليت و مباهات کردن به پدران را از ميان شما برده، هان بدانيد که همگي شما از آدم آفريده شده ايد و آدم نيز از گل(و خاک)خلق شده، آگاه باشيد که بهترين بندگان خدا آن بنده اي است که از گناه و نافرماني خدا پرهيز و خودداري کند.
«هان اي مردم!عرب بودن(هيچگاه)ملاک شخصيت شما نخواهد بود بلکه آن تنها زباني است گويا!و هر کس در انجام وظيفه و عمل کوتاهي کند افتخارات فاميل، او را به جايي نمي رساند.
همه مردم از روز خلقت آدم تا به امروز همانند داندانه هاي شانه مساوي و يکسان اند، عرب بر عجم، و سرخ بر سياه، فضيلت و برتري ندارد جز به تقوي و پرهيزکاري.
هان بدانيد که هر ادعايي مربوط به جان و مال و افتخارات موهوم زمان جاهليت است همه را زير پاي خود نهادم و پايان يافته و بي اساس مي دانم. ]و در پاره اي از نقلها جمله زير را نيز اضافه کرده اند که فرمود:
«المسلم اخو المسلم و المسلمون اخوة و هم يد علي من سواهم تتکافؤ دمائهم يسعي بذمتهم ادناهم ».
[مسلمان برادر مسلمان است، و همه مسلمانان برادر يکديگرند و در برابر دشمنان و بيگانگان حکم يک دست را دارند، خون هر يک با ديگري برابر است، کوچکترين فرد آنها اختيار دارد تا از طرف مسلمانان ديگر تعهد نمايد. . . ]
و از آن جمله از مسجد بيرون آمد و به بلندي صفا بالا رفت و خويشان و نزديکان خود را مخاطب ساخته فرمود:
«يا بني هاشم، يا بني عبد المطلب اني رسول الله اليکم و اني شفيق عليکم، لا تقولوا ان محمدا منا، فو الله ما اوليائي منکم و من غيرکم الا المتقون، فلا اعرفکم تاتوني يوم القيامة تحملون الدنيا علي رقابکم و ياتي الناس يحملون الآخرة، الا و اني قد اعذرت فيما بيني و بينکم و فيما بين الله عز و جل و بينکم و ان لي عملي و لکم عملکم ».
[اي بني هاشم و اي فرزندان عبد المطلب من پيامبر خدا به سوي شما هستم و سبت به شما دلسوز و مهربانم!نگوييد محمد از ماست(و بدان مغرور شويد)که به خدا سوگند دوستان و نزديکان من چه از شما و چه از ديگران تنها پرهيزکاران هستند، چنان نباشد که روز قيامت شما را ببينم که آمده ايد و دنيا را بر گردنهاي خود بار کرده(و زندگي دنيا را به جمع آوري مال دنيا و ثروت گذرانده و از توشه آخرت تهي دست باشيد)و ديگران بيايند و آخرت را همراه آورده باشند(و از رهگذر دنيا براي آخرت خود توشه اي برگرفته باشند)آگاه باشيد که من در برابر شما و خداي عز و جل وظيفه خود را انجام دادم و آنچه را لازم بود به شما تذکر دادم و همانا من در گرو عمل خويش و شما نيز در گرو عمل خود هستيد!]
بلال اذان نماز را گفت
ديگر وقت نماز ظهر شده بود و پيغمبر خدا بلال را مامور کرد تا اذان نماز را بر فراز خانه کعبه بگويد و نداي توحيد را از فراز خانه خدا پس از قرنها به گوش مردم مکه برساند و همين که صداي بلال بلند شد، آنها که هنوز در دل تسليم نشده بودند سخناني که حکايت از عناد و دشمني شان مي کرد بر زبان جاري کردند از آن جمله عکرمة بن ابي جهل گفت:
به خدا من که بدم مي آيد پسر رباح بر بام کعبه صداي الاغ کند!حارث بن هشام گفت: کاش قبل از اين روز مرده بودم!
خالد بن اسيد گفت: سپاس خداي را که پدرم ابو عتاب زنده نبود تا اين روزگار را ببيند که پسر رباح بر بام کعبه رود!
سهيل بن عمرو گفت: اين کعبه خانه خداست و او ماجرا را مي بيند و اگر خدا بخواهد اين وضع را دگرگون مي سازد.
ابو سفيان گفت: من که چيزي نمي گويم، به خدا مي ترسم اگر چيزي بر زبان آرم اين ديوارها سخنم را به گوش محمد برساند!
در اين وقت جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و سخناني را که آنها گفته بودند به اطلاع آن حضرت رسانيد و رسول خدا(ص)ايشان را خواست و آنچه را گفته بودند به آنها باز گفت، در اين وقت خالد بن اسيد و برخي ديگر مسلمان شده و از گفته خود توبه کردند و رسول خدا آنها را بخشيد!

بيعت مردان و زنان قريش

 

سپس پيغمبر به صفا آمد و در آنجا نشست و مردان قريش يک يک مي آمدند و با آن حضرت بيعت مي کردند و اسلام اختيار مي نمودند، آن گاه نوبت زنان رسيد و چون پيغمبر اسلام از وضع اعمال زشت و آلودگي بسياري از زنان قريش بخصوص اعيان و اشراف آنها اطلاع داشت دستور داد ظرف آبي حاضر کردند و دستهاي خود را در آن آب کرد و آيه زير را که در مورد بيعت زنان بر پيغمبر نازل شده و حاوي چند ماده بود براي بيعت آنها قرائت کرد:
«يا ايها النبي اذا جاءک المؤمنات يبايعنک علي ان لا يشرکن بالله شيئا و لا يسرقن و لا يزنين و لا يقتلن اولادهن و لا ياتين ببهتان يفترينه بين ايديهن و ارجلهن و لا يعصينک في معروف فبايعهن و استغفر لهن الله ان الله غفور رحيم » (9).
[اي پيغمبر چون زنان مؤمن پيش تو آيند و با تو بيعت کنند که چيزي را با خدا شريک نسازند و دزدي نکنند و زنا نکنند و فرزندان خويش را نکشند و دروغ وبهتان نزنند و در کارهاي شايسته عصيان و نافرماني تو را نکنند، در اين صورت با ايشان بيعت کن و از خدا براي آنها آمرزش بخواه که خدا آمرزنده و مهربان است. ]
پيغمبر اسلام پس از خواندن آيه فوق دست خود را از ظرف آب بيرون آورد و دستور داد زناني که مي خواهند بيعت کنند بيايند و دستهاي خود را به نشانه بيعت با پيغمبر اسلام در ظرف آب کنند و براي انجام دستورهاي فوق متعهد شوند.
زنان قريش بدين ترتيب مي آمدند و دست خود را در ظرف آب کرده و بيعت مي کردند و از جمله هند دختر عتبه و همسر ابو سفيان بود که به خاطر جنايتي که در جنگ احد کرده بود و به تحريک او وحشي حمزة سيد الشهدا را به قتل رسانده بود به صورت ناشناس آمد و چون به گفتگو پرداخت پيغمبر او را شناخت و فرمود: تو هند هستي؟
هند نگران شد و گفت: اکنون مرا عفو فرما خدا تو را عفو کند!
ترس انصار از توقف پيغمبر در شهر مکه
انصار مدينه که اين جريانات را يکي پس از ديگري مشاهده مي کردند، و تسليم شدن کامل شهر مکه و قريش را در برابر پيغمبر اسلام از نزديک مي ديدند کم کم به فکر فرو رفتند و نگران شدند که مبادا رسول خدا(ص)از اين پس بخواهد در وطن اصلي و ميان عشيره و فاميل خود بماند و توقف در مکه را بر مراجعت به مدينه ترجيح دهد، بخصوص که مکه قبله مسلمانان بود و خانه خدا و مسجد الحرام در آن قرار داشت و اقامت در آن شهر آرزوي هر مسلماني بود چه رسد به رهبر اسلام و کسي که وطن اصلي او همان شهر بوده و روزگاري را به صورت اجبار و ناچاري در خارج آن شهر زيسته بود.
ولي مثل اين بود که ماجراي پيمان عقبه را فراموش کرده بودند و قولي را که پيغمبر اسلام در مورد توقف در مدينه تا پايان عمر به آنها داده بود از ياد برده بودند از اين رو نگراني آنها زياد شد تا جايي که پيغمبر اسلام از ماجرا با خبر شد و به نزد آنها آمده و براي اطمينان خاطر آنها فرمود: چنين چيزي نخواهد بود، زندگي من با شما و مرگم نيز با شما خواهد بود!
اعزام دسته هايي براي ويران کردن بتخانه ها و جنايتي که خالد کرد
رسول خدا(ص)پس از فتح مکه پانزده روز در آنجا ماند و در اين مدت به مردم تازه مسلمان مکه دستور داد هر کس در خانه خود بتي دارد آن را از بين ببرد و ترتيبي داد که مردم مي آمدند و مسائل و احکام دين را از آن حضرت مي آموختند و در ضمن دسته هايي را به اطراف فرستاد تا بتخانه هاي اطراف را ويران کرده و مردم را به اسلام دعوت کنند. و به همه آنها دستور مي داد با کسي جنگ و قتال نکنند.
که از آن جمله غالب بن عبد الله را به سوي بني مدلج فرستاد، عمرو بن اميه ضمري را به سوي بني الديل اعزام کرد، عبد الله بن سهيل بن عمرو را به سوي بني محارب بن فهر فرستاد و خالد بن وليد را نيز به سوي بني جذيمه اعزام فرمود، که البته قبايل مزبور برخي مسلمان شده و فرامين پيغمبر اسلام را پذيرفتند و برخي هم زير بار نرفته و يا در پذيرش اسلام تعلل کرده و به بعدها موکول نمودند و فرستادگان مزبور نيز به دستور پيغمبر هيچ جا دست به جنگ و کشتار نزدند.
از آن جمله عمرو بن عاص را براي ويران ساختن بتخانه «سواع »فرستاد و سعد بن زيد را مامور ويران کردن «مناة »کرد، و آنها نيز بدون برخورد با مانع و دست زدن به جنگ، بتخانه هاي مزبور را ويران کرده و بازگشتند.
تنها در ميان فرستادگان مزبور خالد بن وليد دست به کشتار بي رحمانه و جنايت هولناکي زد که سبب شد رسول خدا(ص)براي تلافي جنايت او علي(ع)را بفرستد و خونبهاي کشتگان و ساير خسارتهاي وارده را به تمامي بپردازد.
و ابتداي ماموريت خالد به گفته برخي از اهل تاريخ و سيره نويسان از اينجا شروع شد که مي نويسند:
در اطراف مکه بتخانه معروفي بود به نام «عزي »که در سرزمين «نخله »واقع شده بود و مورد پرستش و احترام عموم قبايل و بخصوص قبيله هاي اطراف آن منطقه بود.
پيغمبر خدا براي ويران کردن آن بتکده، خالد بن وليد را مامور کرد بدان ناحيه برود و آن بتکده را ويران سازد (10) و در ضمن به او دستور داد به نزد قبيله بني جذيمه برود و آنها را نيز به اسلام دعوت نمايد و به او سفارش کرد که مبادا در اين راه خوني از کسي بريزد و دست به خونريزي و کشتار بزند، و عبد الرحمن بن عوف را نيز به عنوان معاون و مشاور در کارها به همراه او گسيل داشت.
و به گفته شيخ مفيد(ره)علت انتخاب خالد براي اين ماموريت نيز سابقه خونريزي و دشمني بود که ميان خالد و عبد الرحمن بن عوف با قبيله مزبور وجود داشت (11) و گرنه خالد شايستگي امارت و فرماندهي مسلمانان را نداشت و در خور چنين مقامي نبود و پيغمبر خدا مي خواست بدين وسيله با تماسي که از نزديک ميان آنها برقرار مي شود در پرتو تعاليم اسلام کينه هاي ديرينه و سابقه اي که از زمان جاهليت ميان آنها وجود داشت برطرف گردد.
خالد ابتدا به سرزمين نخله رفت و بتکده عزي را ويران کرد و سپس به سوي بني جذيمه رهسپار گرديد.
همين که بني جذيمه از ورود خالد مطلع شدند روي سابقه اي که با او داشتند از وي بيمناک گشته و مسلح شدند و به استقبال خالد آمدند و بدو گفتند: اينکه ما مسلح شده ايم نه به خاطر آن است که خواسته باشيم از اطاعت خدا و پيغمبرش سرپيچي کرده و نافرماني کنيم بلکه احتياط کار خود را کرده و از شخص تو روي سابقه زمان اهليت بيمناکيم و ما مسلمان هستيم، اکنون اگر پيغمبر اسلام از ما چيزي مي خواهد اين شتران و گوسفندان ماست، بگو تا هر چه خواسته است از آنها بدهيم؟
خالد گفت: بايد اسلحه را زمين بگذاريد چون همگي مسلمان شده اند، در اين وقت ميان بني جذيمه درباره خلع سلاح اختلاف شد و سرانجام به تصويب سران قبيله، قرار شد اسلحه را زمين بگذارند و تسليم شوند.
اما وقتي تسليم شدند خالد بن وليد با کمال بي رحمي و بر خلاف دستور صريح پيغمبر اسلام دستور داد دستهاي آنها را از پشت بستند و سپس جمع زيادي از آنها راکشت.
همه اهل تاريخ نوشته اند وقتي اين خبر به گوش پيغمبر اسلام رسيد سخت متاثر و ناراحت شد و هماندم دستهاي خود را به سوي آسمان بلند کرده گفت:
«اللهم اني ابرء اليک مما صنع خالد».
[خدايا من از کاري که خالد انجام داده به درگاه تو بيزاري مي جويم(و هرگز به کار او راضي نبودم). ]
سپس براي تلافي و جبران اين عمل ناهنجار و جنايت هولناک علي بن ابيطالب(ع)را مامور کرد به سوي قبيله مزبور برود و خونبهاي افرادي را که به دست خالد کشته شده اند و خسارتهاي مالي ديگري را که در اين ماجرا به آنها رسيده دقيقا بپردازد. علي(ع)به نزد قبيله مزبور آمد و سران آنها را خواست و خونبهاي تمام کشتگان و خسارتهاي ديگر را پرداخت نمود، حتي مي نويسند: قيمت ظرف چوبي که سگان قبيله در آن آب مي خوردند و در ماجراي حمله خالد شکسته شده بود پرداخت نمود و پس از انجام اين کارها مبلغي هم به طور رايگان به ايشان داد تا اگر ضررهاي ديگري متوجه آنها شده و آگاهي ندارند جبران شود، حتي مبلغي نيز به افرادي که از حمله خالد وحشت کرده و ترسيده بودند پرداخت نمود و از افراد قبيله مزبور با کمال مهرباني دلجويي کرده به نزد پيغمبر بازگشت و گزارش کارهاي خود را به آن حضرت داد، و رسول خدا(ص)ضمن تحسين و تقدير او درباره اش دعا کرده گفت:
«ارضيتني رضي الله عنک ».
[اي علي تو رضايت مرا به دست آوردي خدا از تو راضي باشد!]
و به دنبال آن فرمود:
[اي علي تو راهنماي امت من هستي، براستي رستگار آن کسي است که تو را وست بدارد و راه تو را دنبال کند، و بدبخت کامل کسي است که با تو مخالفت کند و از راه تو منحرف گردد. ]
منابع مقاله:
زندگاني حضرت محمد(ص)، رسولي محلاتي، سيد هاشم؛

_________________________________________
1. و در ارشاد مفيد است که ابتدا زبير به نزد آن زن رفت و از او جريان نامه را پرسيد و آن زن انکار کرد و سوگند ياد کرد که چنين نامه اي نزد او نيست و سپس گريست، زبير گفت: يا ابا الحسن من گمان ندارم اين زن نامه اي داشته باشد بيا تا به نزد پيغمبر بازگرديم، علي(ع)فرمود: پيغمبر خدا به ما خبر داده که نامه اي همراه اين زن است و به ما دستور داده آن را از او بگيريم و تو مي گويي: نامه اي همراه او نيست!سپس شمشير خود را کشيد و پيش آن زن آمده فرمود: يا نامه را بيرون آر و يا جامه ات را بيرون آورده و سپس گردنت را مي زنم!زن که چنان ديد نامه را از ميان گيسوان خود بيرون آورد.
2. سوره ممتحنه، آيه 5.
3. و در اعلام الوري طبرسي و برخي تواريخ ديگر است که در آن شب پيغمبر به ابو سفيان فرمود:
اي ابو سفيان آيا هنوز وقت آن نرسيده که به يگانگي خدا و رسالت من از جانب او گواهي دهي؟
در جواب گفت: آري اگر خدايي جز او بود در جنگ بدر و احد به کار ما مي خورد، اما در مورد رسالت تو هنوز در دلم چيزي هست؟
عباس با تندي بدو گفت: زود باش که هم اکنون عمر گردنت را مي زند شهادتين را بر زبان جاري کن، ابو سفيان از روي ترس و اجبار و بريده بريده شهادتين را گفت ولي به دنبال آن رو به عباس کرده گفت: فما نصنع باللات و العزي؟
[پس با«لات »و«عزي » - آن دو بت بزرگ - چه کنيم؟]
عمر گفت: «اسلخ عليهما»!!
4. ما نمي دانيم اگر عباس يک مسلمان متعهدي بود چرا اين قدر براي حفظ جان يک دشمن سرسخت اسلام و خطرناک و بهادادن به او مي کوشد و چرا با او نرد عشق مي بازد. . . و شگفت آنکه چگونه اين اخبار حدود سه قرن از کانال خبري بني عباس که سعي داشتند بهترين چهره را از عباس در اسلام بسازند عبور کرده و بدون حذف و اسقاط به دست ما رسيده است!
5. [امروز روز کشتار و جنگ است، امروز روز اسارت پرده نشينان است!]
6. [امروز روز مرحمت و مهرباني است!]
7. از داستانهاي جالبي که ابن هشام در اين باره نقل کرده مي گويد: هنگامي که مشرکان مزبور مي خواستند در«خندمه »موضع گيرند مردي بود به نام حماس بن قيس قبل از ورود لشکر اسلام خود را براي جنگ آماده مي کرد و در ميان خانه شمشير خود را اصلاح مي نمود، زنش که چنان ديد پيش آمده از او پرسيد: براي چه شمشيرت را اصلاح مي کني؟گفت: براي محمد و يارانش!
زن گفت: گمان ندارم امروز کسي بتواند در برابر محمد و سپاهيانش مقاومت کند!
حماس در جوابش گفت: ولي من به خدا انتظار آن ساعتي را مي کشم که يکي از ياران او را براي خدمتکاري تو(به صورت اسارت)به خانه آورم!
حماس بيرون رفت و ناگهان با عجله و سراسيمه حال پشت در خانه آمد و بشدت در را کوبيد، زن بسرعت دويد و در را باز کرد و چون به خانه وارد شد بدو گفت:
پس چه شد آنچه مي گفتي؟
در پاسخش گفت:
انک لو شهدت يوم الخندمة
اذفر صفوان و فر عکرمة
و بو يزيد قائم کالمؤتمة
و استقبلتهم بالسيوف المسلمة
يقطعن کل ساعد و جمجمة
ضربا فلا يسمع الا غمغمة
لهم نهيت خلفنا و همهمة
لم تنطقي في اللوم ادني کلمة
[اگر تو در خندمه بودي و مشاهده مي کرد که چگونه عکرمه و صفوان گريختند و ابو يزيد(سهيل بن عمرو)مانند ستوني(بي حرکت)ايستاده بودند، و شمشيرهاي مسلمانان را رو به رويشان مي ديدي که چگونه سرها و بازوها را روي هم مي ريختند و چنان شمشير مي زدند که جز هياهو و صداي همهمه آنها چيزي شنيده نمي شد کوچکترين کلمه و سخني درباره ملامت و سرزنش من بر زبان جاري نمي کردي؟]
8. داستان پا نهادن علي(ع)را بر شانه پيغمبر(ص)بسياري از محدثين اهل سنت نقل کرده اند از آن جمله احمد بن حنبل در مسند(ج 1، ص 84)و نسائي در خصائص(ص 31)و ابن جوزي در صفوة الصفوة و ديگران که حدود 34 نفر هستند به شرحي که در احقاق الحق ج 8، صص 691 - 680 ذکر شده با اين تفاوت که جمعي چون احمد بن حنبل، نسايي، ابن جوزي، طبري، هيثمي، قندوزي و ديگران آن را مربوط به قبل از هجرت دانسته و با مختصر اختلافي از خود علي(ع)نقل کرده اند که آن حضرت فرمود: من و رسول خدا با هم به مسجد رفتيم و من پا بر دوش پيغمبر گذاردم و بتي را که به کعبه آويزان بود بر زمين افکندم و صداي شکستن آن همچون شکستن شيشه بلند شد و من و رسول خدا(ص)پس از اين کار گريختيم و در يکي از خانه ها پنهان شديم.
و جمعي نيز مانند ابن مغازي و شيخ عبد الله حنفي و عبد الله شافعي و ديگران آن را در داستان فتح مکه ذکر کرده اند - چنانکه در بالا نقل شد - و از حسان بن ثابت اشعار زير را نيز نقل کرده اند که در اين باره گويد:
قيل لي قل لعلي مدحا
مدحه يخمد نارا مؤصدة
قلت لا اقدم في مدح امرء
ضل ذو اللب الي ان عبده
و النبي المصطفي قال لنا
ليلة المعراج لما صعده
وضع الله بظهري يده
فاحس القلب ان قد ابرده
و علي واضح اقدامه
في محل وضع الله يده
9. سوره ممتحنه آيه 12.
10. به گفته برخي اين ماموريت پس از رفتن او به سوي بني جذيمه بود و به تعبير ديگر دو ماموريت بود نه يکي.
11. براي اطلاع بيشتر از اصل ماجرا و سابقه خونريزي ميان آنها به ترجمه سيره ابن هشام، ج 2، ص 287 مراجعه شود.

دیدگاه‌ها   

+2 #1 پاسخ: فتح مکهmelisa 1390-02-21 19:54
salam aval mikhastam az site mofiteton tashakor konam.
badesham age mishe manabee mataleb ro benevisid. khaheshan in karo anjam bedin. man montazeram
نقل قول کردن | گزارش به مدیر

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page