در کلمه"اخرج"دلالتي است بر اينکه کيفيت ساختن گوساله پنهاني و دور از مردم بوده، چون فرموده گوساله اي برايشان بيرون آورد، و کلمه"جسد"به معناي جثه اي است که جان نداشته باشد، و به هيچ وجه بر بدن جاندار اطلاق نمي شود، اين نيز دلالت دارد بر اينکه گوساله مذکور بي جان بوده، و در آن هيچ اثري از آثار حيات نبوده، و کلمه"خوار" به ضمه خاء به معناي آواز گوساله است.
و چه بسا مفسرين جمله"فکذلک القي السامري فاخرج لهم..."را کلامي مستقل گرفته اند که يا کلام خداي سبحان و بعد از خاتمه کلام قوم است که گفتند"فقذفناها"و يا از کلام خود قوم است، و بنا بر نظريه اين مفسرين ضمير در کلمه"قالوا"به بعض قوم بر مي گردد، و ضمير در"فاخرج لهم"به بعض ديگر قوم، همچنانکه ظاهر هم همين است.
و ضمير در"نسي"به قول بعضي (19) از مفسرين به موسي بر مي گردد، و معنا اين است که گفتند: اين است معبود شما و معبود موسي، ولي موسي اين معبود خود را فراموش کرده و با اينکه اينجا است او به جستجوي آن به (کوه) طور رفته.بعضي (20) ديگر گفته اند ضمير آن به سامري بر مي گردد و مراد از آن فراموش کردن خداي تعالي است بعد از آنکه به ياد او بود، چون به او ايمان آورده بود و معنايش اين است که سامري بعد از آنکه به پروردگارش ايمان آورده بود او را فراموش کرده، عملي انجام داد که قوم را گمراه نمود.
و ظاهر جمله"فقالوا هذا الهکم و اله موسي"از آنجا که نسبت گفتن را به جمع داده و فرمود : "گفتند"اين است که در قضيه ساختن گوساله، افراد ديگري همدست سامري بوده اند.
"ا فلا يرون الا يرجع اليهم قولا و لا يملک لهم ضرا و لا نفعا".
اين فقره از آيات مورد بحث، پرستندگان گوساله را توبيخ مي فرمايد به اينکه: چيزي را پرستيدند که مي دانند جوابگوي ايشان نيست و دعايشان را مستجاب نمي کند، و مالک نفع و ضرري از ايشان نيست تا ضرري را از آنان دفع و نفعي را به سويشان جلب کند و از ضروريات عقل هاي خود ايشان است که رب و معبود بايد دعاي پرستنده خود را مستجاب کند و ضرر او را دفع نموده منافع را به سويش جلب نمايد و خلاصه مالک نفع و ضرر معبود و مربوبش باشد .
"و لقد قال لهم هرون من قبل يا قوم انما فتنتم به و ان ربکم الرحمن فاتبعوني و اطيعوا امري".
در اين فقره توبيخ و سرزنش ايشان را تاکيد نموده و تقرير جرم آنان را بيشتر مي کند، و معنايش اين است که ايشان علاوه بر اينکه به احکام ضروري عقولشان و تذکرات آن متذکر نگشته از پرستش گوساله دست بر نمي دارند، و به چشم خود نمي بينند، و به عقل خود تعقل نمي کنند، از طريق گوش نيز متذکر نگشته و به آنچه که به گوششان مي رسد اعتناء نمي نمايند، چون پيامبرشان هارون به ايشان گفت که اين گوساله فتنه اي است که بدان مبتلا شده اند، و پروردگارشان خداي رحمان عز و جل است و واجب است او را که پيامبرشان است پيروي و اطاعت کنند.
ولي سخن او را رد کرده و گفتند: "لن نبرح عليه عاکفين حتي يرجع الينا موسي"
اين گوساله را مي پرستيم تا آنکه موسي نزد ما برگردد و ببينيم او در باره گوساله چه مي گويد و چه دستور مي دهد.
"قال يا هرون ما منعک اذ رأيتهم ضلوا الا تتبعن ا فعصيت امري".
موسي (ع) به ميان قوم برگشته و با آنان در باره گوساله صحبت کرد و سپس رو به برادرش کرده با او صحبت نمود، چون او يکي از مسؤولين سه گانه در اين آزمايش و محنت بوده، و موسي او را خليفه خود در ميان آنان کرده، سفارش کرده بود که"اخلفني في قومي و اصلح و لا تتبع سبيل المفسدين" (21).
و گويا اينکه فرمود: "ما منعک"متضمن اين معنا است که: "چه چيز تو را بر آن وا داشت "يعني چه چيز تو را واداشت که از من پيروي نکني و چه چيز مانع پيروي تو از من شد؟ و يا چه چيز تو را با دعوت به سوي خود از پيروي من منع کرد؟ پس اين تعبير نظير آيه "قال ما منعک ان لا تسجد اذ امرتک" (22) است.
و معناي آن اين است که موسي در عتاب به هارون گفت: "چه چيز تو را از پيروي طريقه و روش من که جلوگيري قوم از ضلالت و غيرت به خرج دادن در راه خدا است باز داشت، آيا دستور مرا عصيان کردي که گفته بودم سبيل مفسدان را پيروي مکن؟ ".
"قال يا بن ام لا تاخذ بلحيتي و لا برأسي..."
کلمه"يا بن ام"در اصل"يا بن امي"بوده و اين تعبيري است که براي به رحم آوردن طرف براي تحريک کردن و رأفت او آورده مي شود، هارون آن را گفت تا شايد غضب موسي را فرو بنشاند، و از اينکه گفت: "سر و ريش مرا مگير"معلوم مي شود که موسي از شدت غضب موسي سر و ريش هارون را گرفت تا او را بزند، همچنانکه قرآن کريم در جاي ديگر نيز فرموده:
"و اخذ برأس اخيه يجره اليه" (23).
"اني خشيت ان تقول فرقت بين بني اسرائيل و لم ترقب قولي" اين جمله، تعليل مطلبي است که حذف شده، چون کلام دلالت بر آن داشته، و حاصل آن مطلب اين است که اگر مي خواستم از پرستش گوساله جلوگيرشان شوم و مقاومت کنم هر چند به هر جا که خواست منجر شود، مرا جز عده مختصري اطاعت نمي کردند، و اين باعث مي شد بني اسرائيل دو دسته شوند، يکي مؤمن و مطيع و ديگري مشرک و نافرمان و اين دودستگي باعث مي شد که وحدت کلمه شان از بين برود و اتفاق ظاهري شان جاي خود را به تفرقه و اختلاف بسپارد و چه بسا کار به کشتار هم مي انجاميد لذا به ياد سفارش تو افتادم که مرا دستور به اصلاح دادي و فرمودي: "اصلح و لا تتبع سبيل المفسدين"و لذا ترسيدم وقتي که بر مي گردي تفرقه و دو دستگي قوم را ببيني اعتراض کني که: "فرقت بين بني اسرائيل و لم ترقب قولي رعايت سفارش مرا نکردي و ميان بني اسرائيل تفرقه افکندي".
اين آن عذري است که هارون به آن تمسک جست، و موسي (ع) عذرش را پذيرفت، هم او را و هم خود را دعا کرد که دعايش در سوره اعراف چنين آمده: "رب اغفر لي و لاخي و ادخلنا في رحمتک و انت ارحم الراحمين" (24)
"قال فما خطبک يا سامري"
در اين جمله موسي (ع) بعد از فراغت از باز خواست برادر، روي سخن را متوجه سامري که يکي از مسؤولين سه گانه است و کسي است که مردم را گمراه کرده نموده است.
و کلمه"خطب"به معناي امر عظيم و کار بس بزرگي است و از او مي پرسيد: کار بزرگي کردي؟ .
"قال بصرت بما لم يبصروا به فقبضت قبضة من اثر الرسول فنبذتها و کذلک سولت لي نفسي"
راغب در مفردات مي گويد: "بصر"نام عضوي است که مي بيند و در قرآن در مواردي استعمال شده مانند"کلمح البصر"و"اذ زاغت الابصار"و در نيرويي که در باصره هست، و نيز در نيروي دراکه قلب استعمال مي شود، مانند آيه شريفه"فکشفنا عنک غطاءک فبصرک اليوم حديد"و نيز آيه شريفه"ما زاغ البصر و ما طغي"و جمع"بصر"، "الأبصار"و جمع "بصيرة"، "بصائر"مي آيد، مانند آيه شريفه"فما اغني عنهم سمعهم و لا ابصارهم"و هرگز به عضو بينايي، بصيرت نمي گويند، در مورد بصر مي گويند"ابصرت"و در مورد بصيرت "ابصرته و بصرت به"و کم مي شود که در مورد حس بينايي کلمه"بصرت"را به کار ببرند مگر اينکه بصيرت را هم با آن جمع کنند (25).
و در معناي"قبضت قبضة"بعضي (26) گفته اند کلمه"قبضه"مصدر به معناي اسم مفعول است ولي به آن اشکال کرده اند و گفته اند (27) که هر گاه مصدر به معناي اسم مفعول باشد حرف تاء در آخرش در نمي آيد، مي گويند: اين حله نسج (بافت) يمن است و نمي گويند: نسجه يمن است، پس متعين آن است که قبضه را در آيه حمل بر مفعول مطلق کنيم.شخصي (28) ديگر به او ايراد کرده که در جايي حرف تاء در آخر مصدر به معناي مفعول در نمي آيد که بخواهد بر تحديد و دفعه دلالت کند، نه بر صرف مؤنث بودن مثل کلمه مورد بحث، ولي اين اشکال وارد نيست زيرا: اينکه تاء قبضه براي صرف تانيث باشد اول حرف است و خود عين مدعا است، نه دليل.
کلمه"اثر"در جمله"من اثر الرسول"شکلي است که از پاي آدمي در هنگام راه رفتن بر زمين مي افتد و در آن نقش مي بندد، و اصل در معناي آن، هر نشانه و علامتي است که از هر چيزي بعد از رفتن آن به جاي مي ماند، به طوري که هر کس ببيند به آن چيز پي مي برد، مانند ساختماني که اثر بنا است، و مصنوع که اثر صانع است، و علم که اثر عالم است و...و از اين جهت جاي پا را که بر زمين نقش مي بندد اثر اقدام گويند.
کلمه"رسول"به معناي کسي است که حامل پيامي باشد و در قرآن کريم، هم بر رسول بشري که حامل رسالت خدا به سوي خلق است اطلاق مي شود و هم بر جبرئيل که حامل وحي الهي است، همچنانکه فرموده: "انه لقول رسول کريم" (29) و هم همه ملائکه، رسل خوانده شده اند مانند آيه"بلي و رسلنا لديهم يکتبون" (30) و نيز مانند: "جاعل الملائکة رسلا اولي اجنحة" (31).
آيه مورد بحث، جواب سامري از باز خواست موسي (ع) را حکايت مي کند که پرسيد: "فما خطبک يا سامري"و چون اين سؤال به دو سؤال تجزيه مي شود: يکي اينکه:
حقيقت اين عملي که کردي چيست؟ و دوم اينکه: چه چيز تو را وادار به اين عمل نمود؟ و به طوري که از سياق بر مي آيد جمله"و کذلک سولت لي نفسي"پاسخ از سؤال دوم است و حاصلش اين است که تسويل نفساني من باعث شد به اينکه من بکنم آنچه را که کردم، و اما پاسخ سؤال اول به اينکه حقيقت اين عمل چه بوده؟ مطلبي است که جمله"بصرت بما لم يبصروا به فقبضت قبضة من اثر الرسول"بدان اشاره مي کند، و در هيچ جاي قرآن کريم نه در موارد نقل اين داستان و نه در هيچ موردي که ارتباطي با آن داشته باشد بياني که جمله مذکور را توضيح دهد نيست، و به همين جهت مفسرين در معناي آن اختلاف کرده اند.
بيشتر مفسرين بر طبق روايات وارده در اين داستان گفته اند: سامري جبرئيل را در هنگامي که به موسي (ع) نازل مي شد، تا به او وحي برساند ديد و يا ديد که بر اسبي بهشتي سوار است و نازل شد تا فرعون و لشکريانش را براي غرق شدن به دريا راهنمايي کند، در آن موقع مشتي از خاک زير پاي اسب او يا زير پاي خود جبرئيل برداشته، با خود نگه داشت.
و از خاصيت هاي اين خاک اين بوده که به هر چيز مي ريختند جان مي گرفت و زنده مي شد، سامري خاک را همچنان داشت، تا روزي که آن گوساله را ساخت و خاک را در آن ريخت و در دم جان گرفت و حرکت کرد و به صدا در آمد.
پس مراد از اينکه فرمود: "بصرت بما لم يبصروا به من چيزي ديدم که مردم نديدند"ديدن جبرئيل است در هنگامي که يا پياده و يا سواره نازل مي شد، خلاصه مفادش اين است که من او را شناختم و مردم نشناختند و مراد از اينکه گفت: "فقبضت قبضة من اثر الرسول فنبذتها "اين است که من مشتي از خاک زير پاي جبرئيل و يا خاک زير پاي اسب جبرئيل گرفتم، و مقصود از"رسول"جبرئيل است، و مراد از"نبذتها"اين است که آن را بر طلاهايي که آب کرده و به صورت گوساله در آورده بودم ريختم، زنده شد و صداي گوساله در آورد.
و بزرگترين اشکالي که به اين روايات وارد مي شود اين است که به طوري که در بحث روايتي خواهيد ديد مخالف با ظاهر کتاب است، براي اينکه کلام خداي تعالي تصريح دارد بر اينکه گوساله مذکور جسدي بوده که صداي گوساله داشته و کلمه جسد به معناي جثه اي است که روح نداشته باشد.و بر جسم جاندار و زنده اطلاق نمي شود.
علاوه بر اين، اشکالات ديگري بر آن روايات وارد شده که در همان بحث روايتي آينده نقل خواهد شد.
و از ابو مسلم (32) نقل شده که در تفسير آيه گفته است: در قرآن تصريحي به اين معنا که مفسرين گفته اند نشده و در اينجا وجه ديگري است، و آن اين است که مراد از"رسول"، موسي (ع) و مراد از "اثر رسول"، سنت و رسم او باشد که بدان امر شده بود و بر آن روش عمل مي کرد، زيرا گاهي گفته مي شود: "فلان يقفو اثر فلان و تفيض اثره"يعني فلاني امر فلان کس را امتثال و مرام او را پيروي مي کند.
و بيان آن در آيه شريفه اين مي شود که وقتي موسي روي به سامري آورد، و شروع به ملامت و باز خواست کردن وي نمود در برابر عملي که کرد و مردم را گمراه نمود، سامري گفت: "بصرت بما لم يبصروا به"يعني من به دست آوردم که آنچه مردم بر آن شده اند حق نيست و من چيزي را که از دين تو گرفته بودم آن را طرح کردم و بدان تمسک ننمودم، و اگر به جاي تعبير از لفظ موسي، به غايب تعبير کرد، از باب سخن گفتن رعيت در برابر سلطان است که با اينکه در برابر او قرار دارد مي گويد: "فرمايش امير در اين باره چنين و چنان است"و اگر از ناحيه سامري به موسي اطلاق رسول کرده براي اين بوده که نوعي استهزاء را برساند، چون مردي کافر بوده و رسالت موسي را قبول نداشته، همچنانکه قرآن کريم از کفار حکايت کرده که به رسول خدا (ص) گفتند: "يا ايها الذي نزل عليه الذکر انک لمجنون" (33) اين بود کلام ابو مسلم.و معلوم است که بنا بر اين وجه، صداي گوساله تصنعي و ساختگي بوده، نه اينکه گوساله مزبور جان پيدا کرده باشد.
و اشکال آن اين است که اولا: سياق آيه شهادت مي دهد بر اينکه ريختن متفرع بر گرفتن بوده و گرفتن هم متفرع بر ديدن بوده، خلاصه چون چيزي ديدم که ديگران نديدند، قبضه اي از آن برداشتم، و چون برداشتم آن را ريختم و لازمه وجه مزبور اين مي شود که ريختن متفرع بر ديدن و ديدن متفرع بر قبض بوده (يعني چون ديدم آن را ريختم، و چون ريختم آن را گرفتم) و اگر کلام مذکور صحيح بود جا داشت بگويد: "بصرت بما لم يبصروا به فنبذت ما قبضته من اثر الرسول چون به رازي بر خوردم که ديگران نديده بودند آنچه را که از دين رسول گرفته بودم رها کردم"و يا بگويد: "قبضت قبضة من اثر الرسول فبصرت بما لم يبصروا به فنبذتها اثري از دين رسول گرفته بودم ولي چون چيزي ديدم که ديگران نديده بودند آن را رها کردم ".
و ثانيا: لازمه توجيه آن اين است که جمله"و کذلک سولت لي نفسي"اشاره باشد به علت ساختن گوساله، و جواب باشد از پرسش موسي که پرسيد: "ما خطبک"و حاصل آن اين باشد که اگر گوساله را ساخته تنها از اين جهت بوده که نفسش او را تسويل کرد تا مردم را گمراه کند، پس مدلول صدر آيه اين است که او موحد نبوده، و مدلول ذيلش اين مي شود که او وثني هم نبوده، نه موحد بوده و نه بت پرست، با اينکه کلام موسي (ع) به حکايت قرآن که مي فرمايد: "و انظر الي الهک الذي ظلت عليه عاکفا لنحرقنه به معبودت نگاه کن که او را مي پرستيدي که چگونه آتشش مي زنيم"دلالت دارد بر اينکه سامري وثني بوده.
و ثالثا: تعبير از موسي به رسول با اينکه با خود او حرف مي زد بعيد است.
ممکن است براي آيه معنايي ديگر تصور کرد که ديگران هم احتمالش را داده اند و آن اينکه: مقصود از (أوزاري از زينت قوم) زيورهايي از طلا که از قبطيان بوده باشد و موسي دستور داده بوده که آنها را جمع آوري نموده و با خود حمل کنند و چون طلاهاي مذکور مال موسي (ع) و يا منسوب به او بوده، لذا مراد از اثر رسول، همانها باشد پس سامري در جمله "قبضت قبضة من اثر الرسول"مي خواهد بگويد من در کار ريخته گري و مجسمه سازي ماهرم مقداري از اموال رسول را گرفته ريخته گري کردم و اطلاعاتي دارم که مردم ندارند، پس وسوسه مرا گرفت که خوب است با طلاهاي رسول مجسمه اي بسازم، پس مشتي از اثر رسول را که همان زيورهاي طلايي باشد گرفتم و در آتش انداختم، و براي مردم گوساله اي در آوردم که صدا مي کرد، طوري ساختم که هر وقت هوا در جوف آن وارد مي شد و با فشار از دهانش بيرون مي آمد صداي گوساله در مي آورد.
تا اينجا معنا رو به راه است، باقي مي ماند اينکه چرا از موسي با اينکه با خود او صحبت مي کرد تعبير به رسول نمود؟ و چرا طلاهاي مردم را اثر رسول خواند؟ و چرا با اينکه خودش به گوساله ارادت مي ورزيد ساختن آن را وسوسه نفساني ناميد؟ .
"قال فاذهب فان لک في الحيوة ان تقول لا مساس و ان لک موعدا لن تخلفه".
اين آيه مجازات موسي سامري را بيان مي کند که موسي بعد از آنکه جرم او ثابت شد چگونه مجازاتش کرد.
جمله"قال فاذهب"حکم به طرد او از ميان اجتماع است، او را از اينکه با کسي تماس بگيرد و يا کسي با او تماس بگيرد ممنوع کرد و قدغن نمود از اينکه کسي به او منزل دهد و با او همکلام شود، و با او بنشيند و به طور کلي آنچه از مظاهر اجتماع انساني است از وي قدغن نمود، و اين خود يکي از سخت ترين انواع شکنجه ها است.
و در جمله"فان لک في الحيوة ان تقول لامساس"حاصل کلام اين است که موسي چنين مقرر کرد که تا زنده است تنها و تک زندگي کند و اين تعبير کنايه است از حسرت دائمي و تنهايي و وحشت بي سر انجام.
بعضي (34) گفته اند: جمله مذکور حکم خود موسي (ع) نيست بلکه نفرين او به جان سامري است، و اثر اين نفرين اين شد که وي به مرض عقام (درد بي درمان) مبتلا شد، که احدي نزديکش نمي شد مگر آنکه دچار تبي شديد مي گرديد و ناگزير هر کس مي خواست نزديکش شود فرياد مي زد با من تماس مگير و نزديک من ميا.
بعضي (35) ديگر گفته اند: مبتلا به مرض وسواس شد، به طوري که از مردم وحشت مي کرد و مي گريخت و فرياد مي زد: "لامساس لامساس".و اين وجه خوبي است اگر روايتش صحيح باشد.
و در جمله"و ان لک موعدا لن تخلفه"ظاهرش اين است که از هلاکت وي و سرآمدي که خداي تعالي برايش معين و حتمي نموده خبر مي دهد، البته احتمال هم دارد که اين نيز نفرين باشد.
بعضي (36) گفته اند: مراد از آن عذاب آخرت است.
"و انظر الي الهک الذي ظلت عليه عاکفا لنحرقنه ثم لننسفنه في اليم نسفا".
در مجمع البيان مي گويد: وقتي گفته مي شود: فلاني گندم را نسف کرد، معنايش اين است که آن را با منسف بالا انداخت تا پوستهايش بپرد، (خلاصه همان کاري را که با غربال انجام مي دهند، و گندم را به طرف بالا پرتاب مي کنند تا کاه و سبوسش بپرد) (37).
و معناي جمله"و انظر الي الهک الذي ظلت عليه عاکفا"اين است که دائما براي آن اله خود عبادت مي کردي و ملازم آن بودي، و اين جمله دلالت دارد بر اينکه سامري گوساله را براي آن ساخت تا او را معبود خود بگيرد و عبادتش کند.
و معناي اينکه فرمود"لنحرقنه ثم لننسفنه في اليم نسفا"اين است که سوگند که ما آن را مي سوزانيم و او را در دريا مي ريزيم.
بعضي ها (38) به اين سخن که فرمود: آن را مي سوزانيم استدلال کرده اند بر اينکه گوساله مزبور حيواني داراي گوشت و خون بوده، چونکه اگر طلا بود سوزاندن آن معنا نداشت و اين خود مؤيد تفسيريست که گفتيم بيشتر مفسرين کرده اند که با ريختن آن خاک، گوساله مزبور حيواني جاندار شده، و ليکن حق مطلب اين است که اينقدر دلالت دارد که طلاي خالص نبوده و اما اينکه خون و گوشت داشته باشد، نه.
بعضي (39) از مفسرين هم احتمال داده اند که جمله"لنحرقنه"از باب حرق الحديد باشد و حرق الحديد به اين معنا است که آهن را با سوهان براده کنند و در آيه شريفه به اين معنا است که ما گوساله را با سوهان براده مي کنيم و سپس براده آن را در دريا مي پاشيم.و اين احتمال مناسب تر است.
"انما الهکم الله الذي لا اله الا هو وسع کل شي ء علما".
ظاهر چنين مي نمايد که اين آيه تتمه کلام موسي (ع) در خطاب به سامري و بني اسرائيل باشد، و با اين جمله از کلام خود، خداي را در الوهيت يکتا دانسته مي فهماند که هيچ چيز نه گوساله و نه چيزي ديگر شريک او نيست، و اين طرز سخن در چنين سياقي لطيف ترين استدلال است، چون (در کوتاهترين بيان) بر دو مساله استدلال کرده است، يکي بر اينکه معبودي جز خدا نيست، به اين دليل که چون او الله است، و دوم بر اينکه معبودي غير خدا براي ايشان نيست، به اين دليل که جز او معبودي نيست چون الله است.
بعضي (40) از مفسرين گفته اند جمله"وسع کل شي ء علما"دلالت مي کند بر اينکه معدوم، نيز شي ء ناميده مي شود، چون معدوم هم معلوم خدا است.ولي اين سخن مغالطه است، چون آيه بيش از اين دلالت ندارد که هر چيزي که شي ء ناميده شود معلوم خدا است و مشمول علم او است، و اما اينکه هر چيزي که علم او شامل شود شي ء است، مطلبي است که هيچ ربطي به مدلول آيه و هيچ سودي براي مستدل ندارد.
بحث روايتي
در کتاب توحيد به سند خود از حمزة بن ربيع از کسي که او نام برد روايت کرده که گفته است: در مجلس ابي جعفر (ع) بودم که عمرو بن عبيد بر او وارد شد و گفت:
فدايت شوم اينکه در قرآن آمده"و من يحلل عليه غضبي فقد هوي"چگونه غضبي است؟
فرمود: غضب او عقاب است، اي عمرو هر که بپندارد که خداي عز و جل از حالي به حالي ديگر منتقل مي شود و حال قبلي را از دست مي دهد، او را به صفت مخلوق توصيف کرده است، چون خداي عز و جل دستخوش و تحت تاثير هيچ عاملي قرار نمي گيرد و چيزي او را دگرگون نمي سازد (41).
مؤلف: طبرسي در احتجاج روايتي بدون سند در معناي اين حديث آورده است (42).
و در کافي به سند خود از عبد الرحمان بن ابي ليلي، از ابي عبد الله امام صادق (ع) روايت آورده که فرمود: خداي تعالي قبول نمي کند مگر عمل صالح را و نيز قبول نمي کند مگر وفاي به شرط و عهد را، پس هر کس به شرط خدا وفا کند و آنچه را که او در عهد خود قيد کرده به کار بندد، به آنچه نزد وي است مي رسد و وعده خود را تکميل کرده، زيرا خداي تعالي بندگان خود را به راه هدايت خبر داده و براي آنان در آن راه هدايت، علامتها نصب کرده و بيان کرده که چگونه آن راه را سلوک کنند، و فرموده"و اني لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدي"و نيز فرموده: "انما يتقبل الله من المتقين"پس هر کس از خدا در آنچه دستور داده بترسد خداي را مؤمن ملاقات مي کند مؤمن به آنچه رسول خدا آورده (43).
و در مجمع البيان گفته است: امام ابي جعفر (ع) فرموده: مقصود از جمله "ثم اهتدي"اهتداء به ولايت اهل بيت است، زيرا به خدا سوگند اگر کسي خدا را در تمام عمرش در بين رکن و مقام عبادت کند، آنگاه بدون ولايت ما بميرد به صورت، در آتشش مي کند (44) و اين روايت را حاکم ابو القاسم حسکاني به سند خود نقل نموده و عياشي هم در تفسير خود به چند طريق نقل کرده است (45).
مؤلف: کافي هم آن را به سند خود از سدير از آنجناب آورده و قمي در تفسيرش به سند خود از حارث بن عمر از آن جناب و نيز ابن شهر آشوب در مناقب از ابي الجارود و ابي الصباح کناسي از امام صادق و از ابي حمزه از امام سجاد نظير آن را روايت کرده اند، چيزي که هست در اين چند روايت به جاي کلمه"اهتداء به ولايت اهل بيت"، "اهتداء به ما اهل بيت "آمده است.
و مراد از ولايت در آن حديث ولايت امور مردم در دين و دنيا است که معنايش همان مرجعيت است در اخذ معارف دين و شرايع آن و در اداره امور مجتمع.
همچنانکه رسول خدا به نص قرآن کريم داراي چنين ولايتي بود، و در امثال آيه "النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم"بدان تصريح شده.سپس اين مقام بعد از پيغمبر براي عترت او قرار داده شد.آيه ولايت در قرآن کريم و احاديث متواتري که از رسول خدا (ص) رسيده از قبيل حديث "ثقلين"و حديث"منزلت"و نظائر آن دو، بر اين مساله دلالت دارند.
آيه مذکور هر چند در بين آياتي قرار دارد که روي سخن در آنها با بني اسرائيل است، و ظاهرش همين است، و ليکن مقيد به هيچ خصوصيتي که مختص به آنان باشد و نگذارد شامل ديگران گردد نيست، بلکه در غير بني اسرائيل نيز جاري است، همانطور که در ايشان جاري است، اما اينکه در بني اسرائيل جاري است، براي اين است که موسي (ع) نيز از جهت اينکه امام در امت خود بود چنين ولايتي داشته، آن مقدار که ساير انبياء در امت خود داشته اند، چون امت موسي نيز مامور بوده اند به وسيله آن جناب اهتداء يابند و در تحت ولايت او قرار گيرند.
و اما اينکه گفتيم مختص به بني اسرائيل نبوده شامل حال ديگران نيز مي شود، براي اين است که آيه شريفه عام است و مختص به يک قوم و دو قوم نيست، مقام ولايت در زمان رسول خدا مردم را به ولايت او و بعد از آن جناب به ولايت ائمه هدي راه نمايي مي کند، پس ولايت، يک ولايت است و به هر کس مي خواهد منسوب باشد يک معنا دارد.
حال که اين معنا معلوم شد، به خوبي برايت روشن گرديد که کلام آلوسي در تفسير روح المعاني از درجه اعتبار ساقط است، وي بعد از نقل روايت سابق که ما از مجمع از امام ابي جعفر آورديم مي گويد: ولايت ائمه اهل بيت و محبت ايشان مطلبي است که نزد ما اهل سنت جاي هيچ اشکال نيست، و ما نيز به وجوب آن معتقديم، و ليکن حمل کلمه"اهتداء"در آيه مورد بحث در اين مساله، با اينکه اين کلمه در آيه اي قرار دارد که خطاب در آن به بني اسرائيل معاصر موسي (ع) است صحيح نيست، و مستلزم اين است که بگوئيم:
خداي تعالي ائمه اهل بيت را براي بني اسرائيل نيز معرفي نموده و ولايت آن حضرات را بر آنان نيز واجب کرده است و اين مطلب در اخبار صحيح نرسيده است، اين بود آن مقدار حاجت از کلام آلوسي (46).
و چيزي که او را در اشتباه انداخته اين است که او ولايت را به معناي محبت گرفته است و آنگاه آيه را مخصوص به بني اسرائيل دانسته و چنين نتيجه گرفته که جمله"ثم اهتدي"نمي تواند ناظر به اهل بيت باشد، غافل از اينکه ولايت در هيچ يک از آياتي که در باره آن هست مخصوص به معناي محبت نيست، بلکه به معناي مالکيت تدبير و صاحب اختيار و تصرف قانوني در اموري است که تصرف در آنها مستلزم پيروي و تبعيت ديگران و وجوب طاعت او بر ديگران باشد، و اين همان معنايي است که ائمه اهل بيت آن را براي خود ادعاء مي کنند و اما صرف محبت معنايي است که اگر واژه ولايت را توسعه دهيم شامل آن مي شود، چون بيرون از معناي حقيقي کلمه است، بلکه از لوازم عاديه معناي حقيقي است که ادله مودت ذي القربي از آيه و روايت به مطابقه بر آن دلالت دارد.
براي"ولايت اهل بيت"غير از اين دو معنايي که گفتيم يکي حقيقي و ديگري از لوازم آن معناي ديگري نيز هست که معناي سوم آن مي شود، و آن اين است که خداوند اداره امور بندگان خود را به دارنده آن مقام واگذار کند و از آن پس او مدبر امور بندگان و متصرف در شؤون ايشان باشد، خداوند اين مقام را به او به خاطر اخلاصش در عبوديت بدهد و اين ولايت در اصل و بالأصاله از خدا است و او است ولي و بس و غير از او کسي ولي نيست و اگر اهل بيت به چنين ولايتي منسوب شوند به خاطر اين است که ايشان از سابقين و از اولين امتند، و ايشان اين باب را گشوده اند.اين معنا نيز به معناي دوم از لوازم معناي حقيقي است و از باب توسع در نسبت، لفظ را در آن استعمال مي کنيم همانطور که صراط مستقيم در کلام خداي تعالي بالأصاله منسوب به خدا است و به نوعي توسع به کساني که مورد انعام خدا قرار گرفته اند خدا از قبيل نبيين و صديقين و شهداء و صالحين منسوب مي شود.
پس خلاصه کلام اين شد که ولايت در حديث مجمع به معناي مالکيت تدبير است و آيه شريفه عمومي است، در غير بني اسرائيل هم جريان دارد همانطور که در خود آنان جريان دارد و امام ابي جعفر (ع) هم که کلمه"اهتداء"در آيه شريفه را به ولايت تفسير کرده اند به همين جهت بوده و معناي متعين هم همان است.
و در تفسير قمي در ذيل آيه"فانا قد فتنا قومک من بعدک"از امام نقل کرده که فرمود: "فتنه "به معناي آزمايش است، يعني"ما قوم تو را بعد از تو امتحان کرديم و سامري ايشان را گمراه کرد"فرمود: يعني به وسيله گوساله اي که پرستيدند گمراه کرد.
و سبب آن اين بود که وقتي خداي تعالي به موسي وعده داد که تورات و الواح را تا سي روز ديگر بر او نازل مي کند، به بني اسرائيل مژده داد و گفت که براي گرفتن تورات سي روز به ميقات مي روم، برادر خود هارون را جانشين خود کرد، سي روز تمام شد و موسي نيامد بني اسرائيل سر به طغيان نهاده و از فرمان هارون بيرون شدند و خواستند تا او را بکشند، مي گفتند : موسي دروغ گفته و از ما فرار کرده، در اين ميان ابليس به صورت مردي نزد ايشان آمد و گفت: موسي از شما فرار کرده و ديگر تا ابد بر نمي گردد، براي اينکه بدون خدا نمانيد زيورهاتان را جمع کنيد تا برايتان معبودي بسازم که عبادتش کنيد.
آن روزي که لشگر موسي به دريا زدند و دنبال سر آنان فرعون و يارانش هم به دريا زدند و غرق شدند سامري پيشاپيش لشگر موسي بود، و جبرئيل را ديد که در حيواني به صورت اسب رمکه (47) سوار بود، و ديد که آن اسب پاي خود را به هر نقطه زمين مي گذارد خاک زير پايش حرکت مي کند، سامري که از نيکان اصحاب موسي بود، مقداري از خاک زير پاي اسب جبرئيل را برداشت و چون حرکت مي کرد آن را در انباني ريخت و به عنوان افتخار بر بني اسرائيل نزد خود نگاه مي داشت تا آن روزي که گفتيم ابليس آمد و پيشنهاد ساختن معبودي کرد، آن روز بعد از آنکه گوساله ساخته شد، ابليس گفت حالا آن خاک را بياور، سامري خاک را آورد، ابليس آن را در جوف گوساله ريخت، به محض اينکه در جوف آن قرار گرفت، گوساله به حرکت در آمده و صداي گوساله معمولي در آورد، پشم و موي بر بدنش روييد، بني اسرائيل در برابر آن به سجده افتادند، و عدد آنهايي که به سجده افتادند هفتاد هزار نفر بود.
هارون بنا به حکايت قرآن به ايشان فرمود: "يا قوم انما فتنتم به و ان ربکم الرحمن فاتبعوني و اطيعوا امري قالوا لن نبرح عليه عاکفين حتي يرجع الينا موسي"بعد از اين گفت و شنود مردم تصميم گرفتند هارون را به قتل برسانند که هارون از ميان ايشان بگريخت، در همين هنگام بود که ميقات موسي (چهل روزش) تمام شد.
روز دهم ذي الحجه خداي تعالي الواح را که تورات در آن قرار داشت و مشتمل بر احکام اخلاقي و داستانها بود نازل کرد، و در آن به موسي وحي فرستاد که ما قوم تو را بعد از آمدنت آزموديم و سامري آنان را گمراه کرد، گوساله اي که صداي گوساله داشت پرستيدند، موسي پرسيد : پروردگارا گوساله را سامري ساخت، صدا را چه کسي به آن داد، فرمود: من دادم اي موسي، چون ديدم مرا با يک گوساله عوض کردند خواستم به عنوان مجازات آزمايششان را دشوارتر کنم .
موسي به حکايت قرآن کريم با خشم و تاسف به ميان قوم خود برگشت و به ايشان فرمود : مگر پروردگارتان وعده اي نيکو به شما نداد آيا صرفا به خاطر اينکه (ده روز) عهد من طول کشيد از راه خدا منحرف شديد يا آنکه مي خواستيد عذابي از پروردگارتان بر شما نازل گردد و بدين جهت وعده مرا تخلف کرديد؟ آنگاه الواح را از شدت خشم به زمين زد و ريش و سر برادرش را گرفته کشيد، و گفت: "چرا وقتي ديدي گمراه مي شوند مرا متابعت نکردي آيا تو هم از دستور من سر برتافتي"؟ هارون به حکايت قرآن کريم گفت: اي پسر مادرم ريش و سر مرا مگير، من ترسيدم بگويي تو ميان بني اسرائيل تفرقه افکندي و رعايت فرمان مرا نکردي.
بني اسرائيل در پاسخ وي گفتند: ما به اختيار خودمان از وعده تو تخلف نکرديم، و ليکن زيور آلات قبطيان را با خود حمل مي کرديم، پس آنها را انداختيم و آن خاکي که سامري با خود داشت در جوف آن ريختيم، آنگاه سامري گوساله اي ساخت که داراي صدا بود، موسي گفت : اي سامري تو چرا اينکار را کردي و چنين امري بزرگ پديد آوردي؟ سامري گفت: من چيزي ديدم که آنان نديدند، ناگزير مشتي از اثر رسول گرفتم، يعني از زير پاي اسب جبرئيل خاکي بر داشتم، و آن را در گوساله فلزي که درست کرده بودم ريختم، يعني در آن نگهداري کردم (و اين تسويلي بود که نفسم برايم کرد) يعني نفسم اين عمل را در نظرم جلوه داد.
پس موسي گوساله را بيرون آورده با آتش سوزاند و به دريا بيفکند، آنگاه به سامري فرمود : برو که بهره ات از زندگي اين باشد که به مردم بگويي نزديکم نشويد، يعني مادامي که زنده هستي چنين باشي، و اين علامت در اعقاب تو نيز باشد، تا بدين وسيله همه مردم تو و خاندانت را به عنوان سامري بشناسند، و ديگر کسي فريب شما را نخورد، دودمان سامري تا به امروز در مصر و شام، معروف به"لامساس"هستند.
آنگاه موسي (ع) تصميم گرفت سامري را بکشد، ليکن خداي تعالي به او وحي فرستاد که او را مکش چون مردي با سخاوت است، پس موسي بدو گفت: "نگاه کن به معبودت که همواره عبادتش مي کردي، چگونه آن را براده مي کنيم و خاکش را به دريا مي پاشيم، جز اين نيست که معبود شما آن خدايي است که معبودي به غير آن نيست، و علمش همه چيز را فرا گرفته" (48).
مؤلف: ظاهر آنچه را که ما نقل کرديم اين است که جمله"و السبب في ذلک... و سبب آن اين بود که..."ذيل روايت قمي نيست، که داشت: "يعني به وسيله گوساله اي که پرستيدند گمراه کرد"، بلکه از جمله مورد بحث به بعد کلام از خود قمي است که از اخباري ديگر اقتباس کرده، همچنانکه عادت او در اغلب مطالبي که در تفسيرش آورده، و به عنوان شان نزول آيات ذکر کرده همين است، که کلام ائمه را نقل به معنا مي کند و ما براي اين مدعاي خود شواهدي در خلال داستاني که وي آورده داريم، بله چند جمله زير مضمون روايتي است که از امام صادق (ع) آورده، بقيه هر چه هست کلام خود او است، يکي جمله"ما به اختيار خود مخالفت نکرديم "است که در معناي"ما اخلفنا موعدک"
فرموده، دوم جمله"آن خاکي که سامري با خود داشت در جوف آن ريختيم"است سوم جمله "آنگاه موسي تصميم گرفت سامري را بکشد"مي باشد.
و به فرض هم که همه مطالب آن روايت باشد، يعني تتمه روايت قبلي باشد، تازه به خاطر اينکه روايتي مرسل و بدون سند است، و نام امامي را که از او نقل کرده نبرده، قابل اعتماد نيست .
و در الدر المنثور است که: فاريابي، عبد بن حميد، ابن منذر، ابن ابي حاتم و حاکم (وي حديث را صحيح دانسته) از علي (ع) روايت کرده اند که فرمود: وقتي موسي در رفتن به طور از قوم خود جلو افتاد، سامري سايه او را دور ديد و به کاري که مي خواست بکند مشغول شد، يعني آنچه توانست از حلي و زيورهاي بني اسرائيل جمع کرده و در قالب گوساله شکل بريخت، آنگاه آن قبضه اي (خاکي) که با خود داشت در جوف آن ريخت، ناگهان جسد گوساله اي شد که صداي گوساله داشت، سامري به بني اسرائيل گفت: معبود شما و موسي همين است.هارون گفت: اي مردم مگر پروردگارتان وعده نيکو به شما نداده... (49)؟ .
مؤلف: اين کلامي که در اين روايت به هارون نسبت داده شده در قرآن از موسي (ع) حکايت کرده.
و نيز در همان کتاب از ابن جرير، از ابن عباس روايت آورده که گفت: وقتي فرعون و يارانش به سوي دريا هجوم آوردند فرعون بر اسبي ادهم سوار بود و آن اسب مي ترسيد که وارد دريا شود لذا جبرئيل به صورت انساني سوار بر ماديان ممثل شد و به راه افتاد، اسب فرعون هم دنبالش به راه افتاد، در آنجا سامري جبرئيل را شناخت، چون قبلا نيز او را ديده بود، در کودکي مادرش از ترس اينکه فرعونيان او را بکشند به غاري برده و در غار را به روي او بسته بود، جبرئيل همه روزه مي آمد با سر انگشت خود او را غذا مي داد، از يک سر انگشتش شير، و از سر انگشت ديگرش عسل، و از سومي روغن تا آنکه بزرگ شد، لذا در داستان دريا او را شناخت، و قبضه اي از اثر اسب او بر داشت، راوي مي گويد همين که داشت بر مي داشت، به دلش خطور کرد که اين قبضه را به هر چيزي بريزي و بگويي فلان چيز باش همان چيز مي شود .
قبضه مذکور همچنان در دست سامري بود تا از آب گذشتند، وقتي همه بني اسرائيل عبور کردند، و خدا آل فرعون را غرق کرد، موسي به برادرش هارون گفت: تو در ميان قوم من جانشين من باش و به اصلاح امور ايشان بپرداز و مفسدان را پيروي مکن، آنگاه به ميقات پروردگارش برفت.
بني اسرائيل زيور آلات فرعونيان را با خود داشتند و گويا اين کار را گناه مي پنداشتند ناگزير هر کس هر چه از آن داشت يکجا جمع کردند تا آتش نازل شده آنها را بسوزاند، همينکه يکجا جمع شد، سامري آن قبضه را بر آنها ريخت، در حالي که مي گفت گوساله اي با صدا شو پس طلاها به صورت گوساله اي شد و صدا بر آورد، باد از عقب آن داخل جوفش شده از دهانش در مي آمد و صداي گوساله از آن شنيده مي شد، سامري گفت: اين است معبود شما و موسي، پس بني اسرائيل سرگرم پرستش آن شدند، هر چه هارون گفت: اي مردم اين امتحاني است که شما به آن مبتلا شده ايد، پروردگار شما رحمان است، مرا پيروي کنيد، امرم را اطاعت کنيد، اثر نکرد، گفتند: ما از عبادت آن دست بر نمي داريم تا موسي نزد ما برگردد (50).
مؤلف: در اين خبر همانطور که ملاحظه مي فرماييد نيامده که"خاک پاي اسب جبرئيل خاصيت زنده کردن داشته"، و ليکن از آن بالاترش را دارد و آن اين است که"در آن خاصيت کلمه تکوين بوده"، و بنا بر اين آن خاک را براي اين به کار برد که زيور آلات به صورت گوساله از آتش در آيد و صداي گوساله داشته باشد، و همانطور که او خواست در آمد، بدون اينکه يک علت طبيعي در کار باشد، اما خاصيت جان دادن در آن نيامده، بلکه ظاهر اينکه داشت"باد از عقب آن داخل جوفش مي شد و از دهانش بيرون مي آمد و صداي گوساله از آن شنيده مي شد "، اين است که زنده نبوده.
علاوه بر اين در اين روايت داشت که مادر سامري او را در غاري پنهان کرده بوده تا فرعونيان او را ذبح نکنند و جبرئيل او را با انگشتان خود شير و غذا مي داده تا بزرگ شود و اين مطلب به هيچ وجه قابل اعتماد نيست و اصلا معلوم نيست که سامري از بني اسرائيل باشد، بلکه ابن عباس آن را در روايت سعيد بن (51) جبير که داستان را مفصل آورده انکار کرده است و ابن ابي حاتم نيز از ابن عباس روايت کرده که گفته است: وي اهل کرمان بوده (52).
و نيز در همان کتاب است که ابن ابي حاتم از سدي روايت کرده که گفت: موسي روانه به درگاه پروردگارش شد و با او تکلم کرد.خداي تعالي از او پرسيد چرا از قوم خود زودتر آمدي؟ عرضه داشت ايشان دنبال منند و مي رسند، من براي خوشنودي تو عجله کردم.
فرمود: اي موسي ما قومت را بيازموديم، پس سامري ايشان را گمراه کرد.همين که داستان قوم خود را شنيد عرض کرد: پروردگارا سامري به ايشان گفت گوساله درست کنيم، چه کسي در آن جان بدميد؟ پروردگار فرمود: من.عرضه داشت خدايا پس تو خودت گمراهشان کردي.
آنگاه موسي به ميان قوم برگشت در حالي که خشمگين و متاسف بود، گفت: اي قوم! مگر خداي تعالي شما را وعده اي نيکو نداد؟ تا آنجا که گفتند ما به اختيار خود مخالفت نکرديم، و ليکن بارهايي از زينت و زيور قوم برداشته بوديم (مي گويد: مقصود از قوم، قبطيان است) پس آن را انداختيم، سامري اينچنين در آتش افکند، پس براي آنان به عنوان جسد گوساله اي در آورد که صدا مي کرد، بني اسرائيل متوجه آن شده و آن را پرستيدند، و آن گوساله، هم صدا مي کرد و هم راه مي رفت، هارون به ايشان گفت: اي قوم متوجه باشيد که با آن آزمايش شديد، يعني به وسيله اين گوساله مورد آزمايش قرار گرفته ايد، بعد به سامري گفت:
اي سامري اين چه کاري بود کردي؟ تا آنجا که گفت نظر کن به اله خودت که همواره عبادتش مي کردي، هر آينه ما آن را براده مي کنيم.
مي گويد پس آن را گرفت و سرش را بريده ذبحش کرد و سپس با سوهان براده اش نمود، و آنگاه آن را به دريايش پاشيد، پس نهري که در آن روز جريان داشت نماند، مگر آنکه مقداري از آن براده در آن بيفتاد، سپس موسي به ايشان گفت: از اين آب بياشاميد، پس هر کس آن گوساله را دوست مي داشت در شارب او طلا روئيده شد، و اين است معناي آن آيه که مي فرمايد: "و اشربوا في قلوبهم العجل بکفرهم..." (53).
مؤلف: از عجائبي که در اين قصه آمده روييدن طلا است در شارب دوستداران گوساله، و اينکه مراد از آيه"و اشربوا في قلوبهم العجل بکفرهم"همين امر عجيب است و حال آنکه بهترين دليل بر بطلان آن خود همين آيه است، براي اينکه آيه شريفه محل اشراب را قلب هاي آنان دانسته، نه شاربهاشان و اين خود دليل بر اين است که مقصود از اشراب، حلول محبت و نفوذ آن در دلها است، نه نوشيدن آبي که غبار گوساله در آن ريخته شده باشد.
از اين عجيب تر اين است که دارد هم آن را ذبح کرد و هم با سوهان براده اش نمود، اگر ذبح کرده لابد حيواني بوده که گوشت و خون داشته و گوشت و خون را نمي شود با سوهان براده کرد، و اگر مجسمه اي از طلا يا آهن بوده ديگر ذبح معنا ندارد.
و در همان کتاب است که عبد بن حميد و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ از علي روايت کرده اند که فرموده: جبرئيل وقتي نازل شد و موسي را به آسمان برد در ميان همه مردم سامري او را ديد، و از جاي پاي اسبش قبضه اي برداشت، جبرئيل موسي را پشت خود سوار کرده تا به درب آسمان نزديک شدند، خودش بالا رفت و خدا الواح را مي نوشت، جبرئيل آنقدر نزديک شده بود که صداي صفير قلم خدا را مي شنيد، وقتي خداوند به موسي خبر داد که قومش بعد از آمدن او گمراه شدند موسي نازل شد و عجل را گرفته و سوزانيد (54).
مؤلف: اين روايت هم مطلبي دارد که از روايات قبليش عجيب تر است، و آن اين است که جبرئيل موسي را به آسمان برده، و حال آنکه سياق آيات قصه در اين سوره، و در سوره هاي ديگر با آن مساعدت ندارد، و از اين عجيب تر اينکه سامري خاک را از جاي پاي اسب جبرئيل وقتي برداشت که جبرئيل آمده بود تا موسي را عروج دهد، و چون اين قضيه در طور بوده ناگزير بني اسرائيل و سامري نيز بايد با او باشند، با اينکه مي دانيم که سامري در ميان قوم بود، نه در طور، و همچنين اگر اين نزول و صعود جبرئيل صحيح باشد قطعا در آخر ميقات بوده و حال آنکه آن روزها سامري کار خود را کرده بود و بني اسرائيل به دست وي گمراه شده بودند.
نظير اين اشکال بر ساير اخباري هم که مي گويد خاک را از جاي پاي اسب جبرئيل هنگامي که مي خواست فرعون را داخل دريا کند برداشت، وارد است براي اينکه در آن ساعت که اين تمثل جريان مي يافت، سامري با بني اسرائيل از آب گذشته بودند و بين جبرئيل و اسب او و بين سامري يک دريا فاصله بوده و پهناي دريا هم طبعا بسيار زياد بوده، ديگر سامري کجا جاي پاي اسب جبرئيل را مي ديده؟ ! .
از اين اشکال مهم تر اشکالات ديگري است که به اين روايت وارد است و در سابق به طور اشاره گذشت، و حاصلش اين است که:
اولا: اين اخبار مخالف با کتاب خدا است، چون کتاب خدا تصريح دارد بر اينکه گوساله جسدي بدون روح بوده و حال آنکه اين اخبار جسدي داراي روح را اثبات مي کنند، و خبر هر قدر هم که صحيح باشد با مخالفت با کتاب خدا حجيت ندارد، و اگر حجت باشد بايد کتاب خدا از حجيت ساقط شود، و آن وقت حجيت کتاب بايد موقوف باشد بر موافقتش با خبر، و يا حداقل با عدم مخالفت با خبر و حال آنکه حجيت خبر بلکه حجيت کلام رسول (ص) که خبر آن را حکايت مي کند، و بلکه اصل نبوت خاتم انبياء (ص) موقوف بر حجيت ظاهر کتاب است نه به عکس، و اگر توقف از دو طرف باشد دور است و بطلان دور واضح است، و اگر بخواهي تفصيل اين بحث را ببيني بايد به کتب اصول مراجعه نمايي.
و ثانيا: همه اين روايات از اخبار آحادند، و حجيت خبر واحد (خبري که يقين به صدور آن نداريم)، در غير احکام شرعي معنا ندارد، براي اينکه معناي حقيقي اينکه شارع اسلام بفرمايد : "من خبر واحد را حجت قرار دادم"، اين است که ترتيب اثر واقع را بر حجت ظاهري واجب کرده باشد و اين ايجاب متوقف بر اين است که اثري عملي براي حجيت خبر باشد، مانند احکام شرعي، و اما غير احکام شرعي اثري عملي ندارد تا معناي حجيت خبر ترتيب اثر عملي باشد.
مثلا اگر روايتي (خبر واحدي) بگويد که: بسم الله الرحمن الرحيم جزء هر سوره است، آن وقت معناي حجيت خبر واحد اين مي شود که بايد در نماز بسم الله را هم بخواني، و اما اگر خبري بگويد: سامري اهل کرمان بوده، حجيت آن چه اثري دارد؟ معناي حجت قرار دادن شارع اسلام خبر واحد را، اين است که مضمون آن را که بيش از ظن و گمان نيست قطعي حساب کن، و من نمي توانم مفاد روايت مذکور را که مساله تکويني است قطعي حساب کنم، و ممکن نيست يقين کنم که سامري کرماني بوده، به خلاف احکام تشريعي و جعلي مانند جزئيت سوره که معامله يقيني کردن با آن ممکن است.و تفصيل اين مساله در علم اصول آمده است، به آنجا مراجعه شود.
البته غير از چند ايرادي که ما وارد کرديم، بعضي ديگر ايرادات ديگري بر کساني که آيه را با اين روايت تفسير نموده اند وارد کرده اند، که در بي اعتباري و نادرستي، دست کمي از آن تفسير ندارد، بعضي ديگر به ياري آن مفسرين برخاسته و پاسخ هايي داده اند که آن نيز دست کمي از خود ايرادها ندارد.
بعضي از مفسرين در تاييد تفسير ذکر شده گفته اند که: اين تفسير، تفسير به ماثور است آن هم ماثور از بهترين قرنها که همان قرن اول صحابه و تابعين است، و در آن قرن کسي تفسير به رأي نمي کرده، پس در حقيقت روايات مزبور به منزله خبري است که سندش مرفوع باشد و اعراض از چنين تفسيري گمراهي است.
ولي چند اشکال به اين تاييد وارد است:
اولا: صرف اينکه قرني از ميان ساير قرون بهترين قرن باشد، دليل نمي شود بر اينکه تمامي حرفهايي که به آن قرن منتهي مي شود حجت باشد، زيرا هيچ ملازمه اي نيست ميان بهتر بودن قرن با راست و حقيقت بودن همه حرفهاي نقل شده از آن، و همه آراء و اعمال مستند به آن تا بگوييم همه آن حرفها راست و همه آن آراء حق و همه آن اعمال صالح است، براي اينکه در اخبار ماثوره از اهل آن قرن، تعداد زيادي سراغ داريم که با يکديگر متناقضند، و عقل به صراحت و بداهت حکم مي کند که از هر دو متناقض يکي باطل است، پس آن کس که اهل علم و بحث است از اهل آن قرن نيز بايد مطالبه دليل کند به چه دليل اين حرف را زده و يا اين رأي را داده و يا اين عمل را کرده اي، و در اين مطالبه دليل، فرقي ميان اهل قرن اول با ساير مردم نيست هر چند که ممکن است از نظر فضيلت ميان اين دو دسته فرق باشد.
و ثانيا: هر چند مساله مورد بحث ما که اخباري در باره اش وارد شده از مسائلي نيست که رأي و فتوي در آن دخالت داشته باشد، چون آنچه وارد شده در باره جزئيات يک داستان است، و هر چند در چنين مواردي بايد با اثر و خبر اهل قرن اول معامله روايت مرفوع کرد، اما اين در صورتي است که اهل قرن روايات خود را منتهي به رسول خدا (ص) کنند، ليکن ما در ميان آنان، حتي در ميان صحابه که دست اولند بسياري را سراغ داريم که چيزهايي را روايت کرده اند که منتهي به يهود و غير يهود مي شود، و اگر کسي به اخبار ماثوره از آنان در داستانهاي ذي القرنين، بهشت ارم و داستان موسي و خضر و عمالقه و معجزات موسي و لغزش هاي انبياء و امثال آن مراجعه نمايد، در آنچه ما گفتيم شکي برايش باقي نمي ماند، و اينگونه اخبار بي شمار است، و اگر بنا باشد حکم روايت مرفوعه را بر آن جاري کنيم، بيش از اين اقتضاء ندارد که بگوييم: بله فلان يهودي چنين گفته بوده، ولي مستلزم اين نيست که بگوييم آري رسول خدا (ص) چنين فرموده.
و ثالثا: ما تسليم مي شويم و گفتار آن مفسر را در تاييد همکارانش قبول مي کنيم و ليکن مي گوييم: روايت مرفوعه که از روايت صحيحه بالاتر نيست، و ما در سابق خاطر نشان کرديم که روايت هر قدر هم که صحيح باشد در غير احکام شرعي حجيت ندارد، مخصوصا در صورتي که مخالف با کتاب هم باشد.
و در محاسن به سند خود از وصافي، از ابي جعفر (ع) روايت کرده که فرمود: از جمله مناجاتها که ميان موسي و پروردگارش شد، يکي اين بود که عرضه داشت: پروردگارا سامري گوساله را ساخت، صداي آن از چه کسي بود؟ خداي تعالي وحي فرستاد که: آن آزمايش من بود، در آن باره زياد جستجو مکن (55).
مؤلف: اين معنا در روايات مختلف و با تعبيرات متفاوتي نقل شده و عمده اختلافات اين بوده که آثار، و مخصوصا ناقلان روايات نبوي، از جهت اينکه در قرن اول هجري از ناحيه حکومت ممنوع از نوشتن حديث بودند لذا از روي ناچاري شنيده هاي خود را نقل به معنا مي کرده اند تا آنجا که بعضي از راويان داستان مورد بحث را در قالب جبر در آورده است، و حال آنکه جبري در کار نبوده، اگر خداوند به وسيله صداي گوساله مردم را گمراه کرده، گمراهي مجازاتي بوده نه ابتدايي تا جبر لازم آيد، و اينگونه گمراهي را خداي تعالي در چند جاي قرآنش به خودش نسبت داده از آن جمله فرموده: "يضل به کثيرا و يهدي به کثيرا و ما يضل به الا الفاسقين" (56).
و بهترين تعبيري که در روايات از اين اضلال شده همان تعبير روايت قمي است که گذشت که در آن آمده بود: "موسي گفت: پروردگارا! گوساله از سامري بود، صداي آن از که بود؟ "فرمود : از من، اي موسي من چون ديدم که از من به سوي گوساله اي اعراض نمودند، خواستم تا گمراهيشان را بيشتر کنم.
و نيز آن تعبيري که در روايت راشد بن سعد شده که در الدر المنثور آمده و آن اين است که: موسي گفت: "پروردگارا چه کسي روح در آن قرار داد؟ فرمود: من گفت: پس تو خودت گمراهشان کردي! فرمود: اي موسي، اي سر آمد انبياء، اي پدر حاکمان، من چون اين گمراهي را در دلهاشان ديدم، راه رسيدن به آن را برايشان آسان کردم، (تا آخر حديث) (57).
و در مجمع البيان از امام صادق (ع) روايت کرده که فرمود: موسي تصميم گرفت سامري را به قتل برساند، خدايش وحي فرستاد: او را مکش چون مردي با سخاوت است (58).
منابع مقاله:
ترجمه الميزان، ج 14، علامه طباطبايي؛
پي نوشت ها:
1) سوره جاثيه، آيه .16
2) ما نمي توانيم با يک نوع غذا بسازيم، از پروردگارت درخواست کن براي ما از روييدنيهاي زمين از سبزي ها، و خيارها، و سير و عدس و پيازش بروياند.سوره بقره، آيه .61
3) سوره نساء، آيه .17
4) هر که پذيراي هدايت شود و آن را بيابد، به نفع خود هدايت مي شود، و هر که گمراه گردد به ضرر خويش گشته.سوره اسري، آيه .15
5) هر که گمراه شود به شما ضرري نمي زند اگر شما هدايت بيابيد.سوره مائده، آيه .105
6) مگر کساني که توبه کنند و اصلاح نمايند، که خدا آمرزگار و رحيم است.سوره آل عمران، آيه 89 و سوره نور، آيه .5
7) اگر از گناهان کبيره اي که از آن نهي شده ايد اجتناب کنيد گناهان کوچک شما را مي پوشانيم .سوره نساء، آيه .31
8) رسول خدا ولايتش بر مؤمنين بيش از ولايتي است که خود آنان در امور خود دارند.سوره احزاب، آيه .6
9 و 10) مجمع البيان، ج 7، ص .23
11) مجمع البيان، ج 7، ص .23
12 و 13 و 14) روح المعاني، ج 16، ص .241
15) بعد از من خيلي بد جانشينيم کرديد.
16 و 17) مجمع البيان، ج 7، ص .24
18) روح المعاني، ج 16، ص .245
19 و 20) کشاف، ج 3، ص .83
21) تو در ميان قوم من جانشين من باش و اصلاح کن و از راه مفسدان پيروي مکن، سوره اعراف، آيه .142
22) (خداوند به او) فرمود: چه چيز تو را مانع شد که سجده کني در آن هنگام که به تو فرمان دادم؟
سوره اعراف، آيه .12
23) سر برادر را گرفت و به طرف خود کشيد.سوره اعراف، آيه .150
24) پروردگارا مرا و برادرم را بيامرز و ما را مشمول رحمت خود گردان که تو ارحم الراحميني .
سوره اعراف، آيه .151
25) مفردات راغب، ماده"بصر".
26) تفسير فخر رازي، ج 22، ص .110
27) روح المعاني، ج 16، ص .253
28) روح المعاني، ج 16، ص .253
29) که قرآن به حقيقت کلام رسول بزرگواري است.سوره حاقه، آيه .40
30) بله (مي شنويم) و فرستادگان ما نزد ايشان مي نويسند.سوره زخرف، آيه .2
31) فرشتگان را رسولاني بالدار کرد.سوره فاطر، آيه .1
32) تفسير فخر رازي، ج 22، ص .111
33) اي کسي که ذکر بر او نازل شده! تو ديوانه اي.سوره حجر، آيه .6
34) منهج الصادقين، ج 6، ص .22
35) روح المعاني، ج 16، ص .256
36) منهج الصادقين، ج 6، ص .22
37) مجمع البيان، ج 7، ص .28
38 و 39) منهج الصادقين، ج 6، ص .22
40) مجمع البيان، ج 7، ص .29
41) توحيد صدوق، ص 168، ح .1
42) احتجاج، ج 2، ص .55
43) سوره مائده، آيه .27
44) مجمع البيان، ج 7، ص .23
45) تفسير برهان، ج 3، ص 40 به نقل از عياشي.
46) روح المعاني، ج 16، ص .241
47) اسب رمکه، اسبي است که براي توليد نسل نگه داري مي شود.
48) تفسير قمي، ج 2، ص .61
49) الدر المنثور، ج 4، ص .305
50) الدر المنثور، ج 4، ص .305
51) الدر المنثور، ج 4، ص .299
52 و 53) الدر المنثور، ج 4، ص .306
54) الدر المنثور، ج 4، ص .306
55) محاسن، ص 284، ح .420
56) خدا جمع زيادي را با آن گمراه و عده کثيري را هدايت مي کند ولي تنها فاسقان را به وسيله آن گمراه مي سازد، سوره بقره، آيه .26
57) الدر المنثور، ج 4، ص .304
58) مجمع البيان، ج 4، ص .29