ديدگاه على(علیه السلام) و ائمه نسبت‏به «ميثم‏»

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

جايگاه والاى ميثم را در چشم ائمه از سخنان آنان نسبت‏به وى و نيز از برخوردشان با او در صحنه عمل، مى‏توان دريافت. صفا و صميميتى كه ميان على(ع) و ميثم بود و ميزان رابطه مودت آميزشان را از انس و الفت اين دو نسبت‏به‏هم مى‏توان شناخت.

حضرت، حتى به مغازه خرمافروشى ميثم مى‏رفت و در آن جا با او صحبت مى‏كرد و قرآن و معارف دين را به او مى‏آموخت.
يك بار امام على(ع) ميثم را به دنبال كارى فرستاد و تا بازگشت او، خود، در مغازه ميثم ماند. يك مشترى براى خريدن خرما مراجعه كرد. حضرت فرمود: پول را بگذار و خرما بردار!... وقتى ميثم برگشت و از اين معامله با خبر شد، ديد كه پولهاى آن شخص، تقلبى است و به حضرت قضيه را گفت. على(ع) فرمود: «آنان هم خرما را تلخ خواهند يافت.»
در همين گفتگو بودند كه آن مشترى، خرماها را باز آورد و گفت: اين خرما تلخ است....
اين، نهايت‏خلوص بين آن دو و موقعيت ميثم را نزد امام مى‏رساند كه آن حضرت در حالى كه اميرمؤمنان و رهبر امت و عهده‏دار حكومت اسلامى است، در دكان ميثم، خرمافروشى هم مى‏كند.
علاوه براين، نزديكى معنوى ميثم با على(ع) را در لحظه‏ها و موقعيتهاى ديگر هم مى‏توان ديد، از جمله اين كه ميثم، پابه‏پاى افراد زبده‏اى چون «كميل‏» در مواقف نيايش و عبادت مولا حضور مى‏يافت و انيس شبهاى عرفانى آن حضرت و راز و نيازهاى امام با پروردگار بود.
ميثم نقل مى‏كند: شبى از شبها مولايم اميرمؤمنان(ع) مرا با خود به صحراى بيرون كوفه برد تا اين كه به مسجد «جعفى‏» رسيد. روبه قبله كرد و چهار ركعت نماز خواند و پس از سلام، نماز و تسبيح، دستهايش را به دعا باز كرد و گفت:
«خدايا چگونه بخوانمت؟ در حالى كه نافرمانى كرده‏ام و چگونه نخوانمت؟ كه تو را شناخته‏ام و دلم خانه محبت تو است. دستى پرگناه و چشمى پراميد به سويت آورده‏ام...» و سپس. به سجده رفت و صورت بر خاك نهاده و صد بار گفت: «العفو! العفو!»برخاست و از آن مسجد بيرون رفت. من نيز در پى آن حضرت بودم تا به صحرا رسيديم. آن گاه پيش پاى من، خطى كشيد و فرمود: مبادا كه از اين خط بگذرى!... و مرا همان جا گذاشت و خود رفت. شبى تاريك بود. پيش خود گفتم: مولايم را چرا تنها گذاشتم؟! او دشمنان بسيارى دارد، اگر مساله‏اى پيش آيد، پيش خدا و پيامبر چه عذرى خواهم داشت؟ هرچند كه برخلاف دستور اوست، ولى در پى او خواهم رفت تا ببينم چه مى‏شود.
رفتم و رفتم... تا او را برسر چاهى يافتم كه سر در داخل چاه كرده و با چاه، سخن مى‏گويد.
حضور مرا حس كرد و پرسيد: كيستى؟
- ميثم.
- مگر به تو دستور ندادم كه از آن خط، فراتر نيايى؟
- چرا، مولاى من، ليكن از دشمنان نسبت‏به جانت ترسيدم و دلم طاقت نياورد.
آن گاه پرسيد: از آنچه گفتم، چيزى هم شنيدى؟
گفتم: نه، مولاى من.
و حضرت، اشعارى را خطاب به من خواند (به اين مضمون):
«در سينه‏ام اسرارى است، كه هرگاه فراخناى سينه‏ام احساس تنگى مى‏كند، زمين را با دست، كنده و راز خويش را با زمين در ميان مى‏گذارم!
وقتى زمين مى‏رويد، آن گياه، از بذر و دانه‏اى است كه‏من كاشته‏ام....»
ميثم، محرم راز على(ع) بود، و انيس خلوتهاى او و آشنا با تجليات روح خدايى آن امام معصوم. هم در نظر آن پيشواى فرزانه و پاك، محبوب و مقرب بود و هم در چشم امام حسن و امام حسين(ع) مورد احترام بود و هم امامان ديگر از او با عظمت و تجليل، ياد مى‏كردند.
يك بار، ميثم در مدينه «ام‏سلمه‏» - همسر پيامبر - را ديد.ام‏سلمه به او گفت:اى ميثم! حسين(ع) همواره تو را يادمى‏كرد.
امام باقر(ع) مى‏فرمود: «من به ميثم بسيار علاقه‏مندم‏»، امام صادق(ع) به ميثم درود فرستاد و از شان والا و مقام بلند او سخن گفت.
صالح - فرزند ميثم - مى‏گويد: به امام باقر(ع) عرض كردم: برايم حديث‏بگوييد. پرسيد: مگر حديث را از پدرت نياموخته‏اى؟ گفتم: آن هنگام من خرد سال بودم....
امام باقر(ع) با اين كلام، اشاره به مقام علمى و فضايل كلامى و دانش ميثم مى‏كند، به حدى كه پسر ميثم بودن را زمينه‏اى مى‏داند كه او را از شنيدن و آموختن حديث، بى‏نياز ساخته باشد

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page