خبر از شهادت

(زمان خواندن: 3 - 5 دقیقه)

براى كسى كه مرگ را عبور به دنيايى وسيعتر كه رنگ ابديت و جاودانگى دارد مى‏شناسد، اگر كارش نيكو و ايمانش متعالى باشد،

انتقال به آن دنياى خوب، سعادتى عظيم است; بخصوص اگر پايان عمرش در اين دنيا به صورت «شهادت‏» باشد، كه حيات طيبه جاويد را در كنار صالحان و پيامبران و در جوار رضايت پروردگار به ارمغان مى‏آورد.
ميثم، پيش از شهادت از آن با خبر بود و آن را از مولايش على(ع) شنيده بود.
امام به ميثم تمار گفت: چه خواهى كرد آن روز، كه فرزند ناپاك بنى‏اميه - عبيدالله زياد از تو بخواهد كه از من تبرى و بيزارى بجويى؟
ميثم گفت: نه، به خدا سوگند، هرگز چنين نخواهم كرد!
امام: در غير اين صورت، به دارت آويخته و تو را مى‏كشند.
ميثم گفت: صبر و بردبارى خواهم كرد، اين در راه خدا چيزى نيست...
نه يك بار، بلكه بارها، على -عليه السلام - سرنوشت «شهادت بر سر عقيده و ايمان‏» را كه در انتظار ميثم تمار بود، به او يادآورى مى‏كرد و ميثم نيز بدون وحشت و هراس، خود را براى آن «ميلاد سرخ‏» مهيا مى‏كرد.
اين كه ميثم، از شهادت خويش، خبر داشت و حتى جزئيات آن را هم از زبان مولايش شنيده بود، دليل ديگرى بر عظمت روح و ظرفيت‏بالا و قدرت ايمان او بود.
«به «شهادت‏» سوگند!
ترس از مرگ كه در مردم هست وهمى پندارند مرگ را غول هراس انگيزى روى اين علت هست كه ندارند اميدى روشن... به پس از مردن خويش.
زين جهت، ترسانند ورنه آن شيعه پاك انديشى كه زگفتار خدا و زكردار على گشته دريادل و غران و صبور چه هراسش از مرگ؟ مرگ در راه هدف يا كه از كشته شدن!
و جز اين نيست كه يك فرد شهيد زنده‏اى جاويد است زنده‏اى در دل اعصار و قرون....»
ميثم، با اين روحيه بالا و شهادت طلب، مدافعى بزرگ از حريم حق و خط ولايت‏بود. پس از شهادت اميرالمؤمنين(ع) گاهى براى زيارت به مدينه مى‏آمد، و از امام حسن و امام حسين(ع) جدا مى‏ماند. مردم كوفه و مدينه پذيراى سخنان ميثم بودند و زبان حقگو و فضيلت‏گستر ميثم، همواره در هرجا به نشر و بيان فضايل على(ع) گويا بود، تا كوشش دشمنان امام در پنهان ساختن فضيلتهاى آن حضرت، كمتر به نتيجه برسد. اين، سفارش خود امام به ميثم بود كه فضايلش را نشر دهد.
صالح - يكى از فرزندان ميثم - نقل كرده است كه: پدرم گفت: روزى در بازار بودم، «اصبغ بن نباته‏» يكى از ياران على(ع) نزد من آمد و با حالتى شگفت‏زده گفت: اى واى... ميثم! از اميرمؤمنان سخنى دشوار و عجيب شنيدم.
گفتم: چه شنيدى؟
گفت: شنيدم كه مى‏فرمود: «حديث و سخن اهل‏بيت، بسيار سنگين و دشوار است، و آن را جز فرشته‏اى مقرب يا پيامبرى صاحب رسالت‏يا بنده مؤمنى كه خداوند، دلش را براى ايمان آزموده است، توان تحملش را ندارد و به درك عمق آن نمى‏رسد.»
فورى برخاسته، خدمت‏حضرت على(ع) رفتم و از او نسبت‏به كلامى كه از «اصبغ‏» شنيده بودم، توضيح خواستم. حضرت، تبسمى كرد و فرمود: بنشين! اى ميثم! آيا هر صاحب دانشى مى‏تواند هرعلمى را حمل كند و بار آن را بكشد؟! خداوند وقتى به فرشتگان گفت كه مى‏خواهم در زمين، جانشينى قرار دهم، فرشتگان گفتند: خدايا آيا كسى را در آن قرار مى‏دهى كه فساد كند و خون بريزد؟ آن گاه با اشاره‏اى به داستان حضرت موسى و خضر و سوراخ كردن آن كشتى و كشتن آن غلام فرمود: پيامبر ما در روز غديرخم دست مرا گرفت و فرمود: «خدايا! هركه را من مولايش بودم، على مولاى اوست.» ولى جز اندكى كه خداوند، نگاهشان داشت، آيا ديگران اين كلام پيامبر را به دوش كشيدند و فهميده و عمل كردند؟ پس بشارت‏باد بر شما! كه با آنچه از گفته پيامبر حمل كرديد و به آن متعهد مانديد، خداوند به شما امتيازى بخشيد كه به فرشتگان و رسولان نداد. پس بدون پروا و گناه فضيلت ما و كار بزرگ و شان والاى ما را به مردم بازگويى كنيد!
در آن عصر خفقان كه نشر و پخش فضايل على(ع) جرم محسوب مى‏شد و ممنوع بود، ميثم، رهنمود ارزنده‏اى از آن حضرت فراگرفته، كوشيد تا پاى جان به آن عمل كند.
ميثم، با خبرى كه امام، به او داده بود، مى‏دانست كه پس از شهادت مولا او را گرفته و بر شاخه نخل به دار خواهند كشيد; حتى آن درخت را هم مى‏دانست.
گاهى هنگام عبور از كنار آن درخت، على(ع) به او مى‏فرمود: اى ميثم! تو بعدها با اين درخت، ماجراها خواهى داشت... اين رخت‏خرما را به چهار قسمت، تقسيم كرده و تو را از قسمت چهارم به دار مى‏آويزند. از اين رو، ميثم، خيلى وقتها پيش درخت آمده و در كنارش نماز مى‏خواند و مى‏گفت: مباركت‏باد اى نخل! مرا براى تو آفريده‏اند و تو براى من روييده‏اى و همواره به آن نخل نگاه مى‏كرد.
روزى كه ابن زياد، حاكم كوفه شد، هنگام ورود به شهر، پرچمش به شاخه‏اى از آن درخت نخل، گير كرد و پاره شد. ابن زياد از اين پيش آمد، فال بد زد و دستور داد كه آن را بريدند. نجارى آن را خريد و به چهار قسمت درآورد. ميثم به فرزندش صالح گفت: نام من و پدرم را بر چوب آن نخل، حك كن!
صالح مى‏گويد: نام پدرم را آن روز بر آن چوب، نوشتم. وقتى ابن زياد، پدرم را به دار آويخت، پس از چند روز، چوبه دار را ديدم، همان قسمتى از آن نخل بود كه نام پدرم را بر آن نوشته بودم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page