هوهو... بگو با بادهای بیخبر مانده
بغض کبود یک کبوتر پشت در مانده
سنگی به پرواز بلندش آنچنان خورده است
کز او فقط در آشیان، یک مشت پَر مانده
هوهو... بگو بادی که سیلی کوفت بر این در
بر صورت تاریخ از انگشتش اثر مانده
این بیشه آتش گرفته پس چرا سبز است؟
خونی به رگهای پر از زخمش مگر مانده؟
نه! تکدرخت لاغر قصه نمیمیرد
بر شاخههایش گرچه ردّی از تبر مانده
با این شب هیزمشکن تنها بگو خوش باش
اندازه یک سرو دیگر تا سحر مانده
با «در» بگو تا بشنود «دیوار» هم آرى!
مردی هنوز از نسل شمشیر دوسر مانده...
سودابه مهیجى