جارويت را به من بده آقاي خادم!

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

جارويت را به من بده!
1. من نمي‌توانستم براي تو شعر بگويم/ اين کلمات را/ يکي از کبوتران حرم/ برايم هجي کرد...
2. حسادتم را به عشقم ببخش!/ لحظه‌اي فقط استراحت کن/ و جارويت را به من بده آقاي خادم!
***
دلم زنده شده است
امشب، نه کوري ديدن را تجربه کرد/ نه فلج مادرزادى، دويدن را/ نه صرعى، شکست خورد/ نه غده بدخيمي مرد/ اما بياييد!/ بياييد و بر نقاره‌ها بکوبيد!/ و به‌جاي لباس‌هاي شفايافتگان/ سينه مرا بشکافيد!/ يک دل‌مرده امشب/ دوباره زنده شده است/
***
به جا نمي‌آورم
با من چه کرده‌اى؟/ پيش از زيارت تو نيز/ همين‌قدر روشن بودم؟!/ خودم را در آينه به‌جا نمي‌آورم/

حميدرضا شکارسرى
اشارات :: آبان 1388 - شماره 126