داستانک : تشنگي

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

در کوچه‌ها قدم برمي‌داشت و به سمت خانه مي‌رفت. هنوز تا مقصد راه زيادي مانده بود. آفتاب، بي‌رحمانه بر همه جا مي‌تابيد و لهيب گرما از زمين و زمان زبانه مي‌کشيد.

تشنگي تمام تاب و توانش را ستانده بود. حس مي‌کرد تمام رگ‌هايش در حال تبخير شدن است. ديگر بيش از اين طاقت نداشت. تصميم گرفت روزه‌اش را باز کند. در همين لحظه، چشمش به آب‌سردکن آن طرف خيابان افتاد. همه اطراف را به دقت نگاه کرد. هيچ‌کس در خيابان نبود. با حرص و ولع به‌سمت آب‌سردکن شتافت. ليوانش را از آب گوارا و خنک پر کرد و همين‌که خواست بنوشد، نگاهش به جمله‌اي افتاد که روي منبع آب نوشته شده بود: «فداي لب تشنه‌ات يا اباالفضل...».
شرم تمام وجودش را فراگرفت. به نام ابوالفضل زل زد و ناگاه تمام تشنگي‌اش را از ياد برد. آب را به زمين ريخت. به ‌سمت خانه که مي‌رفت، زير لب مي‌گفت: تشنگي من فداي لب تشنه‌ات يا اباالفضل... .
سودابه مهيجى
اشارات :: مرداد 1388 - شماره 123

گالري تصاوير حرم مطهر ( امام حسين (ع) / بين الحرمين / حضرت عباس (ع) )

پخش مستقِم از حرم مطهر ( امام حسين (ع) / قمر بني هاشم حضرت عباس (ع) )