شعر : سجّاد

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

در سجده‌هاي خويش اگر چشم تر کنى
سجاده‌هاي هستي را شعله‌ور کنى
بي‌شک، ستون هفت فلک مي‌شود اگر
دستي از آستين نيايش به در کنى
داوود، طفل مکتب آواي سبز توست
تا در گلوي مرثيه‌خوانش اثر کنى
برخيز اي پرستش توحيد، عبد تو!
بايد جهان بي‌خبري را خبر کنى
آن‌قدر خطبه خطبه، دعا در دعا شوى
آن‌قدر خون بباري و قرآن به سر کنى؛
تا خشت‌خشت ظلم و ستم را هر آينه
در کاخ‌هاي معرکه زير و زبر کنى
سجاده را که پيرهن عصمتت شده
پرچم براي قصه اين خير و شر کنى
يعني به رغم نعره مستانه ستم
گوش زمانه را ز مناجات کر کنى
... بايد که روزگار بترسد ز کفر خويش
او را از آه نيمه شبت بر حذر کنى
اي واي بر زمانه «لبيک ناشناس»
سجاد اگر تو باشي و نفرين اگر کنى

سودابه مهيجى