جمع کرد آنگاه اقیانوسها را در غدیر
ریخت موج التهابی در دل آن آبگیر
آبگیر آیینهای شد از جهان در اهتزاز
موج، پشت موج بالا رفت با دست امیر
دست او چون ابر میلغزید روی آسمان
بوسه میزد خاک پایش را لب خشک کویر
رمز باران بر لبش آرامش دریا به چشم
در کف اما حکم طوفانهای سخت ناگزیر
آبگیر آیینهای شد روی آن افتاده بود
روشن و سیال، رؤیاهای انسان چون حریر
آبگیر آمد که مثل رودها جاری شود
ناگهان اما سقیفه صخرهای شد در مسیر
آبگیر آیینهای شد روبهروی رنجها
باز تابش آسمانی بغض در چاهی اسیر
باز تابش ابر بود و ابر بود و ابر بود
آبگیر، آیینه بود، آیینه چشم امیر
در مِهی از آه، حسرتهای انسان دور شد
آبگیر، آیینهای از بغضهای دور و دیر
حسن صادقیپناه
اشارات :: آذر 1388 - شماره 127