غزل انتظار

(زمان خواندن: 3 - 6 دقیقه)

«بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش»
حافظ
تو شاعرى... ، اگرچه من در غزل های انتظار تو را می سرایم، اما شاعر، تو هستى. دست¬های من به فرمان تواند وگرنه نوشتن نمیدانم.
ای صاحب تمام قلمها و سروده ها! تنها برای تو و به‌یمن تو و به ‌فرمان توست که مینویسم و تمام دل‌تنگی¬هایم در لباسی از انتظار و چشم‌به‌راهی تو و تمام آرزوهای تو را دیدن، واژه واژه بر لب می آیند و بر کاغذ، به اندوه این نوشته ها بدل میشوند. نوشته هایی که از آغاز تا پایان، فقط یک قصه در خود دارند؛ قصه آرزو وتمنای دیدار تو. هرجا کسی از انتظار حرفی زده، این تویی که سخن گفته اى. هرجا بغضی از دل‌تنگی لبریز می¬شود و عاشقانه می سراید، این تویی که غزل نوشته ى. یگانه شاعر روزگار تویى. یگانه سراینده ای که انتظار را به دل ها و سینه ها جاری میکند و غزل غزل، شعر را به لبها و قلمها میکشاند، تو هستى.
بیهوده نیست که این همه سخن برای سرودن دارم. بیهوده نیست که این همه انتظار را مینویسیم تو مرا به گفتن وامی‌دارى. تو حرف در دهان دل من می‌گذارى. بیهوده نیست که انتظار، قصه فراگیر عالم است. بیهوده نیست که هرچه از انتظار بگوییم، در دل‌ها مینشیند؛ زیرا تو گوینده این قصهاى. انتظار تکیه به تو دارد و از زبان تو سروده میشود. دستهای ما تنها قلم را به‌حرکت می آورند و تنها می‌نگارند، اما سخنان از جای دیگری الهام می شوند.


باز هم سخن بگو ...! باز هم کلمات معطرت را چون الهامی ناگهانی، بر جان و دل شاعران بریز! کلمات را بر عاشقان تلقین کن تا از تو بسرایند و بنویسند! تا تو را رقم بزنند، بی آنکه خود کاره ای باشند. تو میگویی و ما تنها کاتب واژه های توایم. ما تنها سطرهای عاشقانه را می نگاریم، اما این کلمات، واژگان کس دیگری است که مشق دل‌تنگی ما میشود.
زمین، هیج خاطره ای از تو ندارد. روزگار، هیچ لحظه ای از عمر طولانی خویش را در کنار تو ندیده است. از آن‌زمان که زمین به‌یاد دارد، تو نبوده ای و نبودنت را، غیبتت را همه روایت میکرده اند. تو از ازل پنهان بوده ای و هیچکس تو را جز به آرزو و انتظار در خویش سراغ نداشت. به خاطره ها هم نمی توان دل خوش کرد. به خاطره های خالی از تو چگونه می‌توان دل بست؟ به لحظه هایی که همواره، نداشتن تو چون ننگی بر پیشانیشان داغ شده است. هیچ‌کس و هیچ‌چیز مایه دل‌خوشی نیست. هیچ دل-بستنی در کار نیست، هیچ لبخندى، هیچ سرورى... .
دیری است خواب‌های زمین، کابوس های نفسگیرند؛ کابوس‌های شوم؛ خواب های بد تو را نداشتن؛ خواب های تو را ندیدن؛ خواب های بیتویى؛ خواب های سرشار از غیبت و انتظار تو. دیری است که در این‌همه ازدحام انسان و درد و گریه و خوابها و بیداری های روزگار، همواره گم‌شده تو را گریه میکنند. گاه زمین خواب می بیند که تو نزدیکتر از نزدیک، در میان انسانها ایستادهاى، اما تو را نمی‌تواند دید. گاه خواب میبیند که صدایش میزنى، اما کر شده و تو را نمیشنود.
تو کجایى؟! خانه تو کجاست؟ ای که تمام روزگار را بر دوش دارى! ای که تمام زمین و زمان را در آغوش خویش پناه داده¬ای! پس خودت چه می¬کنى؟ وقتی تمام آفرینش در آغوش توست، خدایا، انتظار سخت¬ترین درد عالم است و تو این سخت¬ترین درد را با دل من در میان نهاده¬اى. چه نیکو مرا می‌آزمایى. چه نیکو در بوته امتحان می-گدازی¬ام. چه درد شیرین و ناگزیری آفریده¬اى!
خدایا اگر می‌گریم، از ناشکیبی و نومیدی نیست. اگر ناله می¬کنم، از ناسپاسی نیست، تنها دل‌تنگم که این‌چنین اشک می¬ریزم، غم عشق است. غم انتظار است که مرا می¬گریاند. بر من خرده مگیر، ای که خود خالق این غمى! ای که این غم را می‌شناسى! از گریه¬های بی¬پایانم خشمگین مشو و مرا از رحمتت ناامید و مأیوس مگردان! امیدی اگر هنوز در من هست، تنها به ظهور توست وگرنه من از تمام آدمیان و از تمام روزگار و حادثه¬ها و از خویشتن نومیدم. امیدم تنها به توست که روزگار نجات را فرا برسانی و قصه اندوه را به‌سر برى!
خدایا، مرا ببین! آن¬قدر ازدست‌رفته و نابودم، آن‌قدر در این غم، ناتوان و بی‌قرارم که چاره¬ای ندارم هیچ؛ جز آنکه تو دعایم را مستجاب کنى. نه، برای من گریزگاهی نیست، هیچ راهی نیست؛ جز اینکه اجابتم کنى! «اَلَّلهُمَّ أَرِنِی الطَّلْعَةَ الرَّشِیدة وَ الْغُرَّةَ الْحَمِیدَة ...»
خداوندا! با من بگو...، بگو کدامین راه، کدامین جاده، کدامین هزاران هزار راه نرفته و رفته، کدام طلوع، کدام لحظه، کدام استخاره شبانگاه، کدام آیه با ردپایی از تو، پاسخ تمام انتظارهاست؟ زیر کدام‌یک از باران‌های این حوالى، به کدام سمت آسمان زل بزنم تا آرزویم را، انتظار دور و درازم را ختم به‌خیر کنى؟
خدایا! تو بگو راه «موعود» از کدام‌سو نزدیک‌تر است؟ گویا تو دورترین راه را برای رسیدن به موعود، درنظر گرفته‌اى؟ حضرت موعود، خانه‌ات کجاست؟ خانه‌ای برقرار از نفس¬های ولایت تو؛ خانه¬ای که روزگارش را شب‌زنده¬داری¬های تو متبرک می¬دارد؛ خانه¬ای که به‌نام زیبای تو تعلق دارد. خانه¬ای که تو در آن سجاده می‌گشایی و شب و روز کائنات را دعا می‌کنى؛ خانه¬ای که عطر پیراهن تو در فضای ملکوتش می¬پیچید و در و دیوار را مست می¬کند؛ خانه¬ای که اشک¬های تو را می¬بیند و به هیچ¬کس نمی¬گوید.
خانه¬ات کجاست؟ خانه¬ای که کفش¬های تو از آن آغاز می¬شوند و به هرکجای زمین می¬روند تا اندوه¬ها و دردها را مرهم بیاورند؛ خانه¬ای که تو را از همه‌کس پنهان داشته و نشانی ناپدیدش، همه را جان‌به‌لب کرده است. چه روزهای بلاتکلیفی داریم، زیر تردید آسمان بی¬صداقت شهر، لابه¬لای هیاهوی زندگی و فتنه‌ها و ستم-های نافرجام. لحظه¬ها می‌گذرند بی¬آنکه چشم¬های روشنی اتفاق بیفتد و شادی و فتح را با هستی ما در میان نهد. آغوش بازمانده انتظار رو به جاده¬ها، دارد از پا می-افتد.
خدایا، «او» را رهسپار ما کن! خدایا! تو ههاره مهربانی و صبور و من هنوز همان دست¬های رو به توام و موعود، همان سکوت دل‌سوز و نزدیک که مرا بی‌قرار خویش کرده است. موعود هنوز دست‌به‌کار دعاست، برای پایان این¬همه چشم انتظاری دنیا. خدایا او را رهسپار ما کن!
سودابه مهیجى
اشارات :: آبان 1388 - شماره 126

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page