هر مادری لالایی طفلش را با نغمههای انتظار میآمیزد... هر شهیدی که پرپر میشود، تا آخرین لحظه حیات، امید دیدار «او» را به دوش میکشد. هر خزانی که به بهار میرسد, آرزومند آمدن اوست... اما... تو ای خدای اینهمه انتظار! هنوز پایان این قصه را اراده نکردهاى؟
آه ای پروردگار! بیش از این طاقت بده به این دلهای صبور! گویا هنوز شام سیاه سر کوچیدن ندارد! شکیباتر کن دلهای به تاریکی خو ناکرده را! تا دمیدن سپیده... تا صبح صادق... تا صبح فتح... «اللهم انی اسئلک صبراًجمیلاًو فرجا قریباً» [دعای ابوحمزه ثمالى]
«کجایی ای تب توفانی زمین, ای مرد!»
سلام بر تو... بر عشق نادیده! تو کیستی که اینگونه به قداست, خیالت را با خویش زمزمه میکنم؟ کجای روزگار نام بلندبالایت را آموختم و ندیده دچارت شدم؟ چه کسی به من نشانت داد؟ چه کسی انتظارت را به من یاد داد؟
در انتظار تو بودن درد کمی نیست. مثل داستانی طولانی که در گوش بیخوابی بخوانی و افاقه نکند. مثل مرهم ناپدیدی که آرزوی بودنش را به زخمهای خویش بگویی و دلخوشیهای معوّق فراهم کنى.
آه ای مرد! ای صاحب روزگار! چرا هرگز صدایی از تو نشنیدهام؟ چرا هرگز رد پایی از عبورت را ندیدهام؟ چرا چشمهایم برای رویت تو کورند؟ چرا به هر طرف رو میکنم, سخنی از تو هست. نشانی از بودنت، حضورت... اما خودت نادیدنیتر از خیال و آرزویى؟ آیا کسی هست که اعتماد آمدنت را به من خاطرنشان کند؟ آیا کسی هست که قطعیت «تو» را از دل تمام احتمالهای مأیوس برایم به ارمغان بیاورد؟ من دلتنگم و ناامید و تو نیستی مثل همیشه... مثل تمام روزهای این هزاره... هزاره نبودن... هزاره غیبت... هزاره ناپدیدى... دارم به انتهای صبر خویش میرسم. به پایان امید... به آخرین ایستگاه زندهماندن در آرزوی تو... دارم تهماندههای جان و تنم را درین جاده پیش میبرم. درین راهی که عمریست به مقصد نمیرسد. چرا پیدایت نیست؟ «لیت شعری این استقرت بک النّوی»
کی میرسم به لذتِ در خواب دیدنت؟
سخت است سخت... از لب مردم شنیدنت...
نامت را فراوان بر زبان میآورند در این شهر... صدایت میزنند... نامت را قاب میکنند روی دیوارها... نامت را آذین میبندند در کوچهها و معبرها... نامت را به یکدیگر میگویند و من چه بسیار نام تو را شنیدهام ای مهربان!
اما دریغا که دیدارت را هرگز... گفتهاند تو را نمیتوان دید با این چشمهای بیهودگى... گفتهاند از پیشرویمان میگذرى، اما نمیشناسیمت با این نگاههای غافل... اما ای کاش در خواب, راهی به تماشای تو داشتم. ای کاش شمیم پیراهنت از خوابم گذر کند تا بیداریام را به عطر پیرهن یوسف بیناتر کنم.
خواب دیدن تو به تمام بیداریها، به تمام عمر میارزد. خواب تو را دیدن عین بیداری است و بیداریِ تو را ندیدن خواب است... غفلت است... از خوابم گذر کن مثل نسیم بهارهای که شکوفهها را به لبخند فرا میخواند. مثل شفای ناگهانی که درد را بر باد میدهد. مثل معجزه بیبدیلی که ایمان را نو میکند. از خوابم گذر کن تا چشمان گنهکارم به یمن رؤیت تو بخشوده شوند و تقوای خویش را از سر بگیرند.
حس میکنم گویا هزار سال است که دوستت داشتهام. انگار هزار سال است که به تو، به آمدنت دل بستهام. انگار هزار سال است که خدا مرا به پای انتظار تو نشانده و هنوز تو را نیاورده است. آرى, به راستى, هزار سال است که تو را دوست دارم... که تو را دوست داریم... که برایت دلتنگیم... منتظریم و تنها آه میکشیم.. خسته میشویم، ناله میکنیم و سجادهها تنها انتظارمان را میدانند و تسبیحها و نذرها عمق درد ما را دیدهاند و سهشنبهها بیقرارترمان میکند و جمعهها دلهایمان را به آتش میکشند. هر روزی که آغاز میشود و به پایان میرسد یا شبیه بغض سهشنبه است یا پر از اندوه جمعه... .
همه انتظار تو را میکشند همه... حتی پرندگان مهاجری که مدام در رفتوآمدند و جز سفر نمیدانند. حتی کوچههای زبانبسته که هیچ عاشق نیستند و درد چشمانتظاری نچشیدهاند. حتی کوههای برف بر سر که قلبشان از سنگ است... همه منتظرند. از هر مذهب و کیش, با هر زبان و بیان, تو را میشناسند و دستهای مهربانت را بیقرارند. دستان آبادگر... دستان دلسوز... دستانی که ویرانهها را از نو خواهد ساخت و رسوم و آیین مقدس از یاد رفته را دوباره بنیاد خواهد کرد. همه صف به صف در انتظارند. قدم بگذار در کوچههای زمین و خانه دنیا را در بکوب!
قبیلهای که میگرید, شمشیرش را گم کرده و قهرمانش را سوار بر اسب سپید... قبیلهای که شبانگاه بر گندمزارها و رودخانههای خویش خون میبارد، برکت روزگاران خود را از نفسهای بهارانی میداند که پیدایش نیست, که گویا سر باز آمدن ندارد... آه ای قبله قبیله! نگاه کن که سقف آسمان این حوالی ترک برداشته و هر لحظهای تکهای از خود را بر سرمان آوار میکند. ببین که زمین گسلهای خویش را همهجا گسترده و ویرانی را هر لحظه بر ما مژده میدهد. نگاه کن که مزرعهها را آفت به یغما برده و داسهای خستگی هیچ جز حسرت و انتظار و نومیدی درو نمیکنند.
سالهای سال, پیران و موسپیدان ایل قصه آمدنت را در گوش جوانترها زمزمه کردند و شبهایمان را به امید رسیدن صبح با تو به خواب بردند. قصه یوسف گمگشته و چشمان سپیدشده یعقوب نزد داستان انتظار ما هیچ نیست. این انتظار بالابلند, قصه هزار و یک شبی است که اندوه نفسگیرش به افسانههای محال میماند که هزاران سال تکرار شده و چشمان ما را نه به خواب که به اضطراب، به بی قراری و جنون برده است.
آه! قبیلهای که میگرید, دلیل بودنش را، آبروی آسمان و زمینش را گم کرده. قبیلهای که نماز خون میخواند, دستهدسته شهیدان پرپرش را که به آسمان میروند, بدرقه میکند. خورشیدِ بیغروب خویش را میجوید که طلوع و غروب همه روزها به اذن شمس چشمان اوست. خورشیدی که پشت کوههای ناپدید نشسته و اهالی مضطرب این عشیره را دلواپس است.
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
آنچه در خواب نشد, چشم من و پروین است
هر شب شماره ستارههای آسمان افزون میشود؛ چراکه اشکهای معصوم تو هر شب از چشمانت فرو میچکند و به آسمان میروند که تو هر شب، در انتهای هر روز رفته زمین, بر گناه بیشمار خاکیان گریه میکنی و هیچکس نمیداند که هر سپیده، سرخی آفتاب مشرق،سرخی چشمان به خون نشسته توست. چشمان خواب ندیدهای که نگران حال روزگارند و تکیده و غمگین برای انسان دعا میکنند. سحر آمده! برخیز!.... ستارهها را از گونههای خیست پاک کن. سجاده غمناکت را ببند و بگذار قدری بیارامد. چشمهای خستهات را،چشمهای شب تا سحر گریستهات را به شرق بدوز. بگذار از امواج مقدس نگاه تو خورشید جان بگیرد و طلوع کند. سیاهی عبایت را از روی سر شب بردار؛ بگذار هوا روشن شود.
در کوچهها صدای قدمهایت را جاری کن. چراغخانههای شهر را بیفروز. مردم در خواب را بیدار کن. زیر لب, نام تکتکشان را صدا بزن تا خداوند به یمن زمزمه پرمهر تو روز خجسته دیگری را برایشان بیاغازد. دعا کن سفرههاشان به برکت نام تو برقرار و حلال باشد. دعا کن عبادتشان را به حرمت آبروی تو خدا پذیرا شود. دعا کن برای خاطر قلب پرعطوفت تو با یکدیگر مهربانی کنند. دعا کن آب در آسیاب ستم نریزند. دعا کن تو را از یاد نبرند... تو را غافل نمانند... تو را چشم به راه باشند. دعا کن برای مردم زمین! برای غفلت روزگار... دلهای سنگشده... دلهای تنگ شده برای سینههای لبریز از درد و داغ... برای قلبهای عاشق، قلبهای مظلوم... . برای صبرهای به سر آمده... جانهای به لب رسیده... برای اشکهای خسته دعا کن... برای بغضهای گلوگیر... برای چشمهای در جستوجو.... همه را دعا کن! که تو فرزند آن مهر مادرانهای هستی که شب تا به سحر تکتک مردمان را دعا میکرد و سحرگاه از سجاده پربرکتش نور و سرور در تمام عالم گسترده میشد. دعا کن فرزند کوثر! دعا کن!
خدایا, خداوندا! عشق نباید ناکام بماند. نباید زمین بخورد. نباید به زانو دربیاید. به بنبست برسد. عشق نباید آرزو به دل بماند. «انتظار» نباید دست رد بر سینهاش فرود آید. نباید تنها و سرگردان رها شود. انتظار نباید بیهوده به هدر رود. نباید نادیده گرفته شود و بیسرانجام بماند.
خدایا! فکری به حال عشق و انتظار کن. به حال چشم به راهى... فکری به حال این همه جستوجو... این همه دلتنگى... تنها تویی که میتوانى. تنها تویی که قادرى. خدایا! خودت این سرنوشت را رقم زدى. خودت انتظار را آفریدی و تقدیر محتوم بشر قرار دادى. حالا خودت طاقت و تحمل بده. خودت صبر عطا کن.
بگو چگونه خط خوردن روزهای تقویم را یک به یک ببینیم و ناامید نشویم. بگو چگونه غروبهای خانمانسوز جمعه را پشت پنجرهها نگاه کنیم و شکوه سر ندهیم. بگو چگونه با تو گله نکنیم؟ با تو که آن بالا نشستهای و این همه بیقرارى، این همه انتظار را میبینى، ولی «او» را به ما نشان نمیدهى. خدایا! مگر انسان تا کجا طاقت انتظار دارد؟ مگر هزاران سال خون دل خوردن، هزاران سال تاریخِ بیظهور، بیامام، بیمعصوم کم است؟ مگر این همه خون شهید، این همه چشم انتظارِ جانباخته بس نیست؟
چقدر چشممنتظر پیر شدند و از خاک کوچیدند. چقدر کودکان که به دنیا آمدند و در این هوای غربت و چشم به راهی بزرگ شدند. چقدر دلها که تولد یافتند و عشق و انتظار آموختند و به پیری رسیدند و هنوز هیهات... هر کودکی که پا به روزگار مینهد, از زبان همه حدیث انتظار میشنود... .
سودابه مهیجى
اشارات :: خرداد 1388 - شماره 121
گالري تصاوير: مسجد جمکران / ولادت / سرداب غيبت مولودي امام زمان (عجل الله فرجه الشريف) مهدويت : مقالات / علائم ظهور / وظيفه منتظر |