نفرین ابدى به مأمون!

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

ساعت، حوالى فاجعه اى سرخ بود و ابرهاى سیاه دوره گرد، صاعقه هاى ویرانگر را آبستن بودند.
جغدى بر فراز تاریخ مى پرید و کلاغان موهوم، خبرى مضطرب را در منقار داشتند.

چشم زخم هاى زمانه، مثل انگشتى شوم، تو را نشانه رفته بود و سرانجام تو خسته از بى مهرى زمانه، آهنگ رحیل کردى.
انگورها، نفرین ابدى روزگار را نثار مأمون کردند که چون شوکرانى جفاکار، کام تو را تلخ کرد. اینک، گاه وداع با قبله و سجاده است.
آه! ابلیس، پشت در است. چراغستان خانه ات، پنجره پنجره تاریک تر مى شود و تو، حجت هشتم خداوند بر زمین، چشم به راه رداى عصمتى هستى که از جنس خودت، تو را به خاک بسپارد.
کبوتران روزگار در زمین، خبر تلخکامى ات را پراکنده اند و آهوانِ نفس بریده، داغ تو را سر به بیابان گذاشته اند.
تو، بى هیاهو و معصوم در پیرهن شهادتت، رو به قبله پلک مى زنى و پنجره ها و درهاى فروبسته، تو را چون رازى سر به مهر، از اهالى ناسپاس خاک دریغ کرده اند.
هنوز محتاج نماز بارانت هستیم
چنان زخمى بر سینه ات نشست که هیچ نوشدارویى، تقدیر را تغییر نداد.
توس، به قدم هاى تو خو کرده بود و نماز بارانت را همیشه محتاج بود.
به تهدید کدام حیله مسموم خاموش شدى و لب هایت دیگر پرسش هاى سر در گم زمانه را پاسخ نگفت؟
آه، شمس الضحاى بار سفر بسته! شب هاى غریبى زمین، بعد از تو رسیده اند. روزگار پس از تو به کدام خورشید رضا خواهد شد؛ جز به اهل بیت خورشید؟!
پا به پاى ضریح عزادار
پنجره فولاد، سیاه پوش، به خوابم آمد و کبوترانِ تو را بال در بال، تیره روز دیدم... خواب نبود. خواب نبود که ضریح را در ردایى سیاه دیدم و قفل ها و دخیل ها را از گریه هایشان شناختم... دست هاى آویخته بر ضریح، آستین هاى سیاه داشتند و نقاره ها، به لحن مرثیه از فراز گلدسته ها، آرام فرو مى ریختند.
ساعت، ایستاده بود. آسمان به رنگ شبى تلخ درآمده بود. سرها همه بر زانوان سکوت و اشک، بى سخن بودند... ناگهان، آهوان هراسان، از همه سو فرا رسیدند و زائران، ضریح را بر سر دست به آسمان بردند. کبوتران، لا اله الا اللّه مى گفتند و گنبد تا آسمان فرا رفته، چون بغضى تپنده سرخ شد.
عطر سیب آمد... ماه در غم فرو رفت و تشییع تو را زائران پریشان، بر صندلى هاى چرخدار، با عصاهاى چوبین و نفس هاى یک در میان، به ملکوت بردند. دستم به جماعت سوگوار نرسید، اما در باد، پیراهنى سبز مقابل دیدگانم قد کشید؛ شبیه پرده هاى حرم. به دامانش چنگ زدم و خود را در آغوش خدا دیدم...
صبح، از اضطراب خواب، پریدم و بغض در من مثل اقیانوسى غوطه ور بود... از تقویم ها تعبیر آن رویاى عزادار را پرسیدم. گفتند: «نفرین بر خیانت تاک ها!...»
... رخت سیاه به تن کردم...

سودابه مهیجى
اشارات :: اسفند 1386، شماره 106