آبی تر از دریا
سید علی اصغر موسوی
دوست داشتم قلمم را به تو میدادم و بیداریم را به ماه!
امشب هم مثل تمام شبها به تو می اندیشم؛ به تو ای معنای من، ای مادر!
از دیروز میگویم که دستهای تو را میبوسیدم و تنها واژه آشنای اشعارم، مادر بود! از دیروز میگویم؛ از روزهایی که نانها تازه بودند و احساسها قشنگ! غزلها پرشور و دلها مهربان!
بهارها همیشگی بودند و تبسّمهای مادر، زیباترین شعر روزگار بود!
دوست داشتم قلمم را به تو میدادم و بیداریم را به ماه!
امشب هم مثل تمام شبها به تو میاندیشم؛ به تو که مهربانترین هدیه خداوندی و دلت، ضمیر سبب ساز بهشت است!
و من بهشت را در ژرفای نگاه مهربانت، همیشه میبینم؛ مثل باران، مثل دریا، مثل آب!
با عطر عاطفه همراه میشوی و بر افق نگاهم میتابی و من، غرق در بوی سیب، تو را میخوانم؛ تو را ای تمام آرزوهای قشنگ و ساده من، مادر!...
هنوز هم دوست دارم قلمم را به تو بدهم و نگاهم را به آب!
ای تمام من! چقدر شبیه دریایی!
انگار خداوند تو را نردبان معراج قرار داد؛ نردبانی که نور عصمتش، رشک حوریان را بر میانگیزد!
نردبانی که برای پروازهای آسمانی، آغاز معرفتی پایانناپذیر است.
مادر، آشناترین واژه «مهربانی» در عرش الهی است و نام آشنای تمام انسانها!
مادر، نامی است که میشود عمری به او پناه برد و خستگی روزانه را در سایه نگاهش به فراموشی سپرد.
مادر، تکرار آهنگین عشق و عاطفه، مهر و ایمان و... و مادر یعنی: حیات.
به وسعت همه مهربانیها
ام البنین امیدی
دوباره به سمت تو تمام میشوم، مادر!
پیشانیام، بوسهگاه مهربانی های توست و دستهایت، سایهبان دلخستگیهایم.
مادر! نمیدانی، گاهی از تمام دنیا دلم میگیرد، اما پیش تو رو نمیکنم تا زخمی بر زخمهای دلت نیفزایم؛ ولی مادر! دل بی طاقتم، در وسعت بیساحل نگاهت، تاب تنهایی را ندارد.
هنوز نتوانستهام یک دل سیر تو را دوست بدارم. تقصیر دلم نیست؛ که طعم عشق تو را نمیشود با واژه های ناچیز «دوستت دارم» چشید.
مادر! هنوز آن قدرها بزرگ نشدهام که عصای پیری تو باشم؛ جوانه های ضعیف وجودم به استواری دستهایت محتاج است؛ من نیازمند توام، مادر!
هر وقت چهرهات خدا گونه میشود، میفهمم که وقت نماز است.
میفهمم که وقت خداست.
میفهمم که حالا دیگر نوبت درد دل کردن تو با خداست؛ در خلوتت پا نمیگذارم، اما با چشمهایی غرق التماس، نگاهت میکنم تا یادت نرود دعایم کنی.
وقتی میخندی، تمام خانه رنگ بهشت میگیرد و بوی بهشت میدهد.
وقتی دلت میگیرد، آسمان در بغض نگاهت جمع میشود، اما نمیبارد.
وقتی خانه از گرمای مهربانی ات خالی است، سرما از در و دیوار میبارد؛ انگار نبودنت همه جا را تاریک میکند و آسمان شب هایمان سوت و کور و بیستاره میشود.
فرصت بوسیدن دست هایت را از من مگیر، هر چند که جبران ذرهای از ناسپاسیهایم را نیز نمیکند، اما دلم خوش است به این بوسیدنها.
تمام گلهای سپید باغستانها را به پایت میریزم تا بر چشمهایم قدم بگذاری.
هنوز جای زخمهای دل، در عمق نگاهت پیداست و هر از گاهی، با زلال چشمانت، غبار کدورتهای روزگار نامراد را از دل میشویی و جلا میدهی.
آسمان، به احترام حضور ملکوتی تو تعظیم میکند و فرشتگان، به حرمت مادریات سوگند میخورند.
ای الهه صبر و امید! در امتداد نگاهت، مهربانی تفسیر میشود؛ تو از مهربانی خدایت رنگ و بو گرفته ای.
مادر! مخواه که در وسعت آسمانی تو، بیپر و بال بمانم که تنها امید پروازم تویی.
بهشت، ارزانی تو باد، مادر!
مهدی میچانی فراهانی
چشم که میگشایم، هر صبحِ زود تو را میبینم که چون همیشه، خسته و عاشق، سفرهای گستردهای با استکانهای تمیز و نان داغ، کنار سماوری که همیشه میجوشد.
مهربان، نگاهم میکنی و بعد، ساعت دیواری را نشانم میدهی؛ یعنی: مثل همیشه دیرت شده است و باز زمزمه میکنی: تک تک ساعت چه گوید هوشیار!...
نگاهت که میکنم، مثل همه این سالها و مثل همه بامدادان عمرم، آرامشی غریب، مرا به تمامی، در خویش میگنجاند.
نگاهم که میکنی، مثل همه این سالها و مثل همه شبهای عمرم، صدای لالایی آشنا، مرا به سرزمین خواب های خوش میفرستد؛ به سرزمین تمام قصّه هایی که تو برایم گفتهای، آن گاه که سرم را به زانو میگرفتی و میگفتی: «بخواب کودکم، که پادشاه پریان، در قصر طلاییاش، به انتظار توست» و باورِ من به تو، مرا هر شب به قصر طلایی پادشاهان میبُرد.
همه رؤیاهای من، پرداخته دست مقدّس تو بود، مادر! و همه آرزوهایم؛ آرزوهایی که بنیان فردای مرا میگذاشتند؛ بنیان همیشه زندگی مرا.
هان مقدّس زیبا! همان گهواره قدیمی که دست تو میجنباندش، سالهاست که تمامِ حسرتِ مرا برانگیخته است.
روزگار، روزگارِ بیرحمی است و امنیّت آغوشِ تو را هرگز در جای دیگری نیافتهام. عشقِ تو، چنان حریمِ آسایشِ آرامی را برای من ساخته بود، که جز در سایه سارِ محبت تو، در هیچ جای دنیا نمیتوان یافت.
پس آیا کدام اسطوره عشق میتواند بگوید که از تو عاشقتر است و جز این نیست که اینک جزءِ عظیمِ رسالتِ قلم من، تقدیس توست مادر!
سپاس حقیر و ناتوانِ مرا بپذیر که جز این، کار بزرگتری برای قدردانی نمیتوانم.
تنها بدان که شکوهِ تو را دانستهام، ای ملکه و بزرگ محبّت، ای عشق و ای عصاره هر چه ایثار! بزرگترین فداکاران زمین، تنها قسمتی از وجود تو را آموخته اند، مادر!
مگر جز این است که بزرگترینها، روزی حقیر و کوچک، در دامنِ تو غنودهاند و از مکتبِ تو آموخته اند، آنچه را که بزرگشان کرده است.
اینک، نام تو را چون مقدّس ترین کلمات، درشت و کشیده مینگارم و چون زیباترین اسامی، در مرکزِ تالارِ دوست داشتنی های زندگی ام حک میکنم.
بهشت، ارزانی تو باد، مادر! آری! آنچه که زیرِ پای تو گسترده شده است، شاید تنها شایسته تو باشد و بس!
مادر، ای همیشه من!
حبیب مقیمی
آغوش تو همیشه من بود.
اکنون که از آغوشت سر رفتهام و زمانها، کودکیام را دزدیدهاند، مادر همین نزدیکی است تابش گهوارهام. اگر بخواهی، باز به آغوشت باز میگردم.
مادر! خاطره لطیف دستانت، یادگار همیشه جاری در احساس من است و نقش تو درقالب خاطره ام هماره جاودان.
هنوز گوش هام بوی لالایی تو را میدهند و چشم هام هنگام شب، سراغ قصه های تو را میگیرند.
مادر! از همان آغاز که بوسیدمت و از همان آغاز که چشمانت را شناختم، دانستم در پاغ بهشت ایستادهای که تمامت بوی بهشت میداد.
صبر در تو خلاصه میشود که مادر صبری.
زنی که سمبل زایش است، افتخار از نام تو دارد.
مادر! وقتی که گنجش کها دزدانه از دیوار خانه بالا میروند که بر بلندجای، آمدن بهار را فریاد کنند، وقتی اجاق گرم تابستانی شعله میافروزد و وقتی درختان از ترس زمستان روی زرد میکنند، در دالان زمان هر کجا که باشم تو همیشهام خواهی بود.
گوشهای که تویی، خورشید،
گوشهای که منم، آسمان
گوشهای که تویی، باد، گوشهای که منم، قاصدک
گوشهای که تویی، نگاه
گوشهای که منم، لبخند
گوشهای که تویی، منم.
لبخندت همخانواده گلهای محمدی است
مهنازالسادات حکیمیان
خواهم سرود تو را، از مهربان!
خواهم ستود تو را، ای بیکران!
چکامهای خواهم ساخت
به بلندای روحت
به لطافت دل دریائیات
برای تو
که سراپا شوق ایثاری
هر چند زبان قلم
بزرگیات را در خور نیست
بهترین!
از پنجره دلت میتوان
روشنای ستارگان را دید
آسمان از نگاهت شروع میشود
دریا در صدایت به انتها میرسد
حرفهایت پر نیانی آبی است
به رنگ زندگی
به رنگ آرامشی همیشگی
که زیر سایه لبخندت مینشیند
و لبخندت، هم خانواده گل های محمّدی است
که مادرانه شمیم ایمان را در دلم میپراکند
اشارات شماره51