آبی ‏تر از دریا

(زمان خواندن: 4 - 7 دقیقه)

آبی ‏تر از دریا
سید علی‏ اصغر موسوی
دوست داشتم قلمم را به تو می‏دادم و بیداریم را به ماه!
امشب هم مثل تمام شب‏ها به تو می ‏اندیشم؛ به تو ای معنای من، ای مادر!
از دیروز می‏گویم که دست‏های تو را می‏بوسیدم و تنها واژه آشنای اشعارم، مادر بود! از دیروز می‏گویم؛ از روزهایی که نان‏ها تازه بودند و احساس‏ها قشنگ! غزل‏ها پرشور و دل‏ها مهربان!
بهارها همیشگی بودند و تبسّم‏های مادر، زیباترین شعر روزگار بود!
دوست داشتم قلمم را به تو می‏دادم و بیداریم را به ماه!

امشب هم مثل تمام شب‏ها به تو می‏اندیشم؛ به تو که مهربان‏ترین هدیه خداوندی و دلت، ضمیر سبب ساز بهشت است!
و من بهشت را در ژرفای نگاه مهربانت، همیشه می‏بینم؛ مثل باران، مثل دریا، مثل آب!
با عطر عاطفه همراه می‏شوی و بر افق نگاهم می‏تابی و من، غرق در بوی سیب، تو را می‏خوانم؛ تو را ای تمام آرزوهای قشنگ و ساده من، مادر!...
هنوز هم دوست دارم قلمم را به تو بدهم و نگاهم را به آب!
ای تمام من! چقدر شبیه دریایی!
انگار خداوند تو را نردبان معراج قرار داد؛ نردبانی که نور عصمتش، رشک حوریان را بر می‏انگیزد!
نردبانی که برای پروازهای آسمانی، آغاز معرفتی پایان‏ناپذیر است.
مادر، آشناترین واژه «مهربانی» در عرش الهی است و نام آشنای تمام انسان‏ها!
مادر، نامی است که می‏شود عمری به او پناه برد و خستگی روزانه را در سایه نگاهش به فراموشی سپرد.
مادر، تکرار آهنگین عشق و عاطفه، مهر و ایمان و... و مادر یعنی: حیات.
به وسعت همه مهربانی‏ها
ام البنین امیدی
دوباره به سمت تو تمام می‏شوم، مادر!
پیشانی‏ام، بوسه‏گاه مهربانی‏ های توست و دست‏هایت، سایه‏بان دل‏خستگی‏هایم.
مادر! نمی‏دانی، گاهی از تمام دنیا دلم می‏گیرد، اما پیش تو رو نمی‏کنم تا زخمی بر زخم‏های دلت نیفزایم؛ ولی مادر! دل بی‏ طاقتم، در وسعت بی‏ساحل نگاهت، تاب تنهایی را ندارد.
هنوز نتوانسته‏ام یک دل سیر تو را دوست بدارم. تقصیر دلم نیست؛ که طعم عشق تو را نمی‏شود با واژه ‏های ناچیز «دوستت دارم» چشید.
مادر! هنوز آن قدرها بزرگ نشده‏ام که عصای پیری تو باشم؛ جوانه‏ های ضعیف وجودم به استواری دست‏هایت محتاج است؛ من نیازمند توام، مادر!
هر وقت چهره‏ات خدا گونه می‏شود، می‏فهمم که وقت نماز است.
می‏فهمم که وقت خداست.
می‏فهمم که حالا دیگر نوبت درد دل کردن تو با خداست؛ در خلوتت پا نمی‏گذارم، اما با چشم‏هایی غرق التماس، نگاهت می‏کنم تا یادت نرود دعایم کنی.
وقتی می‏خندی، تمام خانه رنگ بهشت می‏گیرد و بوی بهشت می‏دهد.
وقتی دلت می‏گیرد، آسمان در بغض نگاهت جمع می‏شود، اما نمی‏بارد.
وقتی خانه از گرمای مهربانی‏ ات خالی است، سرما از در و دیوار می‏بارد؛ انگار نبودنت همه جا را تاریک می‏کند و آسمان شب ‏هایمان سوت و کور و بی‏ستاره می‏شود.
فرصت بوسیدن دست‏ هایت را از من مگیر، هر چند که جبران ذره‏ای از ناسپاسی‏هایم را نیز نمی‏کند، اما دلم خوش است به این بوسیدن‏ها.
تمام گل‏های سپید باغستان‏ها را به پایت می‏ریزم تا بر چشم‏هایم قدم بگذاری.
هنوز جای زخم‏های دل، در عمق نگاهت پیداست و هر از گاهی، با زلال چشمانت، غبار کدورت‏های روزگار نامراد را از دل می‏شویی و جلا می‏دهی.
آسمان، به احترام حضور ملکوتی تو تعظیم می‏کند و فرشتگان، به حرمت مادری‏ات سوگند می‏خورند.
ای الهه صبر و امید! در امتداد نگاهت، مهربانی تفسیر می‏شود؛ تو از مهربانی خدایت رنگ و بو گرفته ‏ای.
مادر! مخواه که در وسعت آسمانی تو، بی‏پر و بال بمانم که تنها امید پروازم تویی.
بهشت، ارزانی تو باد، مادر!
مهدی میچانی فراهانی
چشم که می‏گشایم، هر صبحِ زود تو را می‏بینم که چون همیشه، خسته و عاشق، سفره‏ای گسترده‏ای با استکان‏های تمیز و نان داغ، کنار سماوری که همیشه می‏جوشد.
مهربان، نگاهم می‏کنی و بعد، ساعت دیواری را نشانم می‏دهی؛ یعنی: مثل همیشه دیرت شده است و باز زمزمه می‏کنی: تک تک ساعت چه گوید هوشیار!...
نگاهت که می‏کنم، مثل همه این سال‏ها و مثل همه بامدادان عمرم، آرامشی غریب، مرا به تمامی، در خویش می‏گنجاند.
نگاهم که می‏کنی، مثل همه این سال‏ها و مثل همه شب‏های عمرم، صدای لالایی آشنا، مرا به سرزمین خواب‏ های خوش می‏فرستد؛ به سرزمین تمام قصّه ‏هایی که تو برایم گفته‏ای، آن گاه که سرم را به زانو می‏گرفتی و می‏گفتی: «بخواب کودکم، که پادشاه پریان، در قصر طلایی‏اش، به انتظار توست» و باورِ من به تو، مرا هر شب به قصر طلایی پادشاهان می‏بُرد.
همه رؤیاهای من، پرداخته دست مقدّس تو بود، مادر! و همه آرزوهایم؛ آرزوهایی که بنیان فردای مرا می‏گذاشتند؛ بنیان همیشه زندگی مرا.
هان مقدّس زیبا! همان گهواره قدیمی که دست تو می‏جنباندش، سال‏هاست که تمامِ حسرتِ مرا برانگیخته است.
روزگار، روزگارِ بی‏رحمی است و امنیّت آغوشِ تو را هرگز در جای دیگری نیافته‏ام. عشقِ تو، چنان حریمِ آسایشِ آرامی را برای من ساخته بود، که جز در سایه سارِ محبت تو، در هیچ جای دنیا نمی‏توان یافت.
پس آیا کدام اسطوره عشق می‏تواند بگوید که از تو عاشق‏تر است و جز این نیست که اینک جزءِ عظیمِ رسالتِ قلم من، تقدیس توست مادر!
سپاس حقیر و ناتوانِ مرا بپذیر که جز این، کار بزرگ‏تری برای قدردانی نمی‏توانم.
تنها بدان که شکوهِ تو را دانسته‏ام، ای ملکه و بزرگ محبّت، ای عشق و ای عصاره هر چه ایثار! بزرگترین فداکاران زمین، تنها قسمتی از وجود تو را آموخته‏ اند، مادر!
مگر جز این است که بزرگ‏ترین‏ها، روزی حقیر و کوچک، در دامنِ تو غنوده‏اند و از مکتبِ تو آموخته‏ اند، آن‏چه را که بزرگشان کرده است.
اینک، نام تو را چون مقدّس‏ ترین کلمات، درشت و کشیده می‏نگارم و چون زیباترین اسامی، در مرکزِ تالارِ دوست داشتنی‏ های زندگی ‏ام حک می‏کنم.
بهشت، ارزانی تو باد، مادر! آری! آن‏چه که زیرِ پای تو گسترده شده است، شاید تنها شایسته تو باشد و بس!
مادر، ای همیشه من!
حبیب مقیمی
آغوش تو همیشه من بود.
اکنون که از آغوشت سر رفته‏ام و زمان‏ها، کودکی‏ام را دزدیده‏اند، مادر همین نزدیکی است تابش گهواره‏ام. اگر بخواهی، باز به آغوشت باز می‏گردم.
مادر! خاطره لطیف دستانت، یادگار همیشه جاری در احساس من است و نقش تو درقالب خاطره ‏ام هماره جاودان.
هنوز گوش ‏هام بوی لالایی تو را می‏دهند و چشم‏ هام هنگام شب، سراغ قصه‏ های تو را می‏گیرند.
مادر! از همان آغاز که بوسیدمت و از همان آغاز که چشمانت را شناختم، دانستم در پاغ بهشت ایستاده‏ای که تمامت بوی بهشت می‏داد.
صبر در تو خلاصه می‏شود که مادر صبری.
زنی که سمبل زایش است، افتخار از نام تو دارد.
مادر! وقتی که گنجش ک‏ها دزدانه از دیوار خانه بالا می‏روند که بر بلندجای، آمدن بهار را فریاد کنند، وقتی اجاق گرم تابستانی شعله می‏افروزد و وقتی درختان از ترس زمستان روی زرد می‏کنند، در دالان زمان هر کجا که باشم تو همیشه‏ام خواهی بود.
گوشه‏ای که تویی، خورشید،
گوشه‏ای که منم، آسمان
گوشه‏ای که تویی، باد، گوشه‏ای که منم، قاصدک
گوشه‏ای که تویی، نگاه
گوشه‏ای که منم، لبخند
گوشه‏ای که تویی، منم.
لبخندت هم‏خانواده گل‏های محمدی است
مهنازالسادات حکیمیان
خواهم سرود تو را، از مهربان!
خواهم ستود تو را، ای بی‏کران!
چکامه‏ای خواهم ساخت
به بلندای روحت
به لطافت دل دریائی‏ات
برای تو
که سراپا شوق ایثاری
هر چند زبان قلم
بزرگی‏ات را در خور نیست
بهترین!
از پنجره دلت می‏توان
روشنای ستارگان را دید
آسمان از نگاهت شروع می‏شود
دریا در صدایت به انتها می‏رسد
حرف‏هایت پر نیانی آبی است
به رنگ زندگی
به رنگ آرامشی همیشگی
که زیر سایه لبخندت می‏نشیند
و لبخندت، هم‏ خانواده گل‏ های محمّدی است
که مادرانه شمیم ایمان را در دلم می‏پراکند
اشارات شماره51