ضیافت آسمانی
محبوبه زارع
افطار امشب، از آسمان به رسول (صلی الله علیه وآله وسلم) نازل شده. طَبَق بهشتی را می گشاید و به میوه های آسمانی که تحفه خداوند بر اوست، مینگرد. یک خوشه خرما، یک خوشه انگور، و جامی از شراب بهشت! جبرئیل، از ابریق بهشتی آب بر دستان پیامبر میریزد. میکائیل، دست او را میشوید و اسرافیل، با دستمال بهشتی، خشک میکند. وقت آن است که اشک های غریبانه این چهل شب تنهایی خدیجه، اجابت یابد. جبرئیل فرمان میدهد. (برخیز و به منزل خدیجه برو!)
بشارت
پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) سکوت بانو را با صدای آسمانی خود میشکند: (چه شده؟! با چه کسی سخن میگویی!؟ در تنهاییات با خود حرف میزنی!) وقت آن است که مادر، پرده از این راز شگفت بردارد. آهنگ عرش، صدای خدیجه را طنین میدهد: (یا رسول اللّه! فرزندی که در رحم من است، با من حرف میزند!) لبخندی آرام، بر چهره پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نقش میبندد. سری تکان میدهد و میفرماید: (جبرئیل اینک به من خبر داد که فرزند تو دختر است و نسلی پاک و مطهر از او خواهد بود!)
با قابله های بهشتی
درد، تمام وجود خدیجه را دربرگرفته است. آن چه بر درد او میافزاید، زخم زبانهایی است که زنان قریش در پاسخ او، بر او وارد آوردهاند. حالا مادر اسلام، زیر سقف خانه، تنها و بیسامان نشسته و از درد به خود میپیچد. نمیداند کدام درد بر او سختتر آمده است. این درد، یا درد سرزنش های مردم؟!
خدیجه، هنوز هم ناباورانه به چهار افق لایزال که در آسمان اتاقش حلول کرده اند، خیره مانده است. نه نای تکلمی دارد و نه توان پاسخی! ساره، مقابل او زانو میزند. آسیه در سمت چپ، مریم سمت راست و کلثوم، پشت سر خدیجه مینشینند. لحظه های غریبی است. هیچکس نمیداند در این ثانیههای مرموز، چه سرنوشتی برای این زمین نیم مرده، در حال تکوین است. هیچ کس نمیداند؛ چون درک این میلاد عظیم در اندیشه مخلوقات نمیگنجد.
کوثر جاری
نوری که از نوزاد رسالت ساطع گشته، خانه های مکه را روشن میکند. انگار امروز، روز میلاد خلقت است! کوثر آمده است تا هستی را به حرکت درآورد. نزول کرده است تا معراج را در دل خلقت، رقم بزند. این است که زنان آسمانی، قنداقه کوثر را به دست خدیجه می سپارند و بشارت میدهند که: بگیر این دختر را که طاهره و مطهره است و خداوند، او و نسلش را بابرکت قرار داده است.
نامت که می آید...
مهدی خلیلیان
نامت چه آسان بر لبها مینشیند و یادت، چه داغها بر دلها مینشاند. نامت که میآید، ذهنها لحظه های درنگ را میدوند و... میروند به کوچه ای گم شده و متروک و تنها انگار میبینند تو را؛ با جامهای رنگین و سرخ فام، از خون و خاک. بازویی کبود ـ که هماره بوسه گاه پدر بود ـ و صورتی...
بُهت نگاه زنی که تو را مادر بود. این همه، نشانِ توست، اما تو مثل اینها نیستی!
فرشته ها می آیند
نامت که میآید، فرشته ها میآیند به شاعران الهام دهند، تا از تو حرف بزنند. بَعد، شعرها را میبرند به آسمان. خاک، حرفِ تو را نمیزند و خاکیان. اصلاً نمیتوانند از تو حرف بزنند. فقط میمانند چاه ها، که آنها را هم، علی علیهالسلام همرنگ آسمان ها کرد. این همه، نشانِ توست، اما تو مثل اینها نیستی!
نذر عشق
نامت که میآید، آفتاب، شرمنده میشود و خاموش!
شمعی به یاد چشمت روشن میکنم. عطر سبز خیالت، نخلستان را نشانه میگیرد. و من، آوای پیرزنی را میشنوم که سهمِ شادیاش، پیراهن کهنه ات را به بهشت سپرد.
و مسکینی، یتیمی و اسیری، که هر کدام، افطارت جز به هوای نذر عشق نخورد.
بابا آمد
دستاش که به اشاراتِ نگاهت میجنبید، دستان علی را، سخاوت میبخشید، تا یتیمان ـ سر بر زانوهای مادرانشان ـ به خواب نروند و شبهای غربت و یأس کوفه، ستاره باران شوند. که سکوتِ سرد و سنگین دیوارهای کاهگلی را، با سرودِ «بابا آمد» بشکنند... «بابا، نان آورد».
من، امّا شکستم...
هیچ کس، تو را نشکست
حتی پهلویت را!
نامِ زیبایت هست...
و من ـ امّا ـ هرچند شکستم، هنوز پهلویت هستم.
چرا بینشانت میخوانند شاعران؟! اینها ـ همه ـ نشانههای توست، اما تو مثل اینها نیستی!
من شاعر نیستم. فقط میدانم نامت که میآید، چشمهایت شمعی در دلم می افروزند و به داغت میسوزند.
هیچکس، تو را نشکست. و دلم میگوید: «فاطمه، فاطمه است»!
لبخند تو
میثم امانی
در سرزمین قبیله ها و طوایف، انس و شفقت را نشانی نیست.
در سرزمین بیابان ها و تشنگی، اسم زن، جایی در دفتر زندگی ندارد؛ زنان، زهرا جان! املاک مرداناند!
در سرزمین زنده به گور کردن دختران، در روزگار جاهلیت، لبخند تو، پایان گریه های مرگ بود. لبخند تو، آغاز خندههای حیات بود بر لبهای دختران عرب.
در سرزمین آفت های شوم و روزگار شرور، لبخند تو، «خیر کثیر» بود و تداوم سلسله خوبیها در خاندان رسالت.
لبخند تو، طلیعه مهر بود، در بادیه های تاریکی؛ شریعه عشق بود در بیابان های سوخته.
بشارت میلاد
بشارت باد بر اهالی زمین که سیب سرخ بهشت، جوانه زده است! نام تو، ریشه شر را خشکاند و آتش دوزخ را سر کرد بر پیروان طریقه رستگاری. خانه وحی، با درخشش نام تو، روشن تر شد، تا نشانه ای باشد بر حرمت زن، تا دیگر رنگ چهره ها با شنیدن صدای تولد دختران، کبود نشود؛ تا دیگر سنت های جاهلانه میان دختر و پسر، خطی نکشد به نشانه سعد و نحس. «عاص بن وائل سهمی» بداند که سهمی از میراث حقیقت و ماندگاری نخواهد برد. هرچه بهرهای از نور نداشته باشد، تا صبح بیشتر نخواهد پایید. پنجههای عداوت و گمراهی، به زودی بریده و دریچه های هدایت، یکی پس از دیگری گشوده خواهد شد.
بهترین الگو
دایره کامل دختر بودن، دایره کامل همسر بودن و دایره کامل مادر بودن، باشخصیت تو بسته شده است و به تو پایان یافته است بشارت باد به اهالی زمین که الگوی زنان عالم، در خانه علی (علیهالسلام) است و تنهایی اش را با صدای فرشتگان قسمت میکند!
بشارت باد که الگوی درست خانواده، در خانه علی (علیهالسلام) و فاطمه (علیهاالسلام) است.
آمدی و بی مضایقه باریدی
عباس محمدی
زمین، گهواره ای شد، پر از لالایی ستارههایی نورانیتر از خورشید.
بادهای آوازه خوان، برکت را نجوا میکردند بر سرتاسر خاک.
انسان به خود میبالید از این همه بزرگی.
با آمدنت، زمین، سربلندتر شد. ابلیس، پشیمان شد از اینکه سجده نکرده است به این همه شکوه، به این همه عظمت، به این همه سربلندی.
... و تو آمدی؛ ناگهان تر از همه بارانه ای بهاری. آمدی و بیمضایقه باریدی. مهربانتر از همه بارانها، مهربانیات فراگیر شد. بعد از تو دیگر هیچ دختری، خواب گورهای دهان گشوده را ندید.
نگین خاتم پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم)
شکوفه های حکومت اسلام را از هجوم بادهای تفرقه تو در امان نگاه داشتی.
خطبه آتشینت در مسجد کوفه، آفتابی بود که در تاریخ شیعه تا ابد خواهد درخشید.
اسلام، با نفس های غمگین تو زنده ماند و نفس کشید. تنهایی تو، بعد از پدر، تنهایی ستاره سحری بود که سپیده را نوید میدهد و پسرانت، روزهای روشن آینده شدند که آفتاب را نسل به نسل، برای ما ارمغان بیاورند. و تو نگینی شدی که بر انگشتر پیامبران درخشیدی و آینه تمام نمای امامت شدی.
آمدی تا...
همیشه کسی بوده که در نهایت تاریکی، نور را برای ما بیاورد. همیشه کسی بوده که دست ما را بگیرد و از تاریکی بیرون بکشد.
و تو آمدی، تا دستگیری کنی ما را در شب های تاریک.
آمدی، تا خورشید شوی در شبهای ظلمانی.
آمدی، تا چراغ هدایت شوی تو از همه بهارها، به فروردین نزدیکتری. عطر تو، آشناتر از همه گلهای محمدی باغ رسالت است. این نام توست که همه پرنده ها، به لهجه نسیم میخوانند. تو تنها بهاری هستی که رسالت و امامت را به هم پیوند داد.
همه زیر سایه مهربانی تو
بهارها، به دامان تو دخیل میبندند تا سرسبزتر شوند.
اسلام، از لبخندهای تو شکوفا شد.
خاک پای تو، امنترین جایگاه برای بوسه های ماست.
تو آسمانی هستی که سرپناه اسلام شدی. هرجا که عشق درمی ماند، به تو متوسل میشود.
تو آمدهای تا همیشه بمانی، تو آمدهای تا ماندگار شوی. تو آمدهای تا همیشه شوی. ابدیت، در پای تو پایان گرفت و تو آمدهای که اسلام، یکپارچه در زیر سایه مهربانی تو نفس بکشد؛ فارق از تفرقه شیعه و سنی.
«فاطمه، فاطمه است»
تو از ازل آمدی، تا ابدی شوی. تو آمدی؛ شجاعتر از آسیه. مهربانتر از حوا و پرهیزگارتر و پاکتر از مریم.
تو آمدی، تا همیشه شوی و همیشگی شدی؛ زلالتر از آسمان، مهربانتر از باران و روشنتر از خورشید. تو فقط مثل خودت هستی، تو فقط زهرایی (علیهاالسلام)
ای مادر پدر! اگر دریاها را در قلمم بریزم، تنها خواهد نوشت: «فاطمه (علیهاالسلام) ، فاطمه (علیهاالسلام) است».
آبروی آب و آیینه
رزیتا نعمتی
تولد تو شبیه ظهور خورشید است
در آن شبی که بشر انتظار رویش داشت، تو مثل غنچه یاسی، به باغ پیوستی!
چقدر وسعت تو دیدنی است یا زهرا!
چقدر میشود از تو دوباره بوی خدا، میان مردم شهر مدینه سر بزند
چقدر خانه نورانیِ رسول خدا
به نام حضرت یاست فرشته باران شد
تو آمدی که زمین بعد از این به حرمت تو
حضور روشنِ تکرار فاطمه باشد خدا تو را به محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) به عشق هدیه نمود
که تا همیشه گل یاسِ فصلِ او باشی
که تا همیشه به تکرار نام شیرینت
برای حرمت آیینه آبرو باشی.
سلام مادرِ بابا
به احترام تو ای گل که آبروی زنی
تمام اهل زمانه به پای میخیزند
و شاخه شاخه درختان بهار میریزند
چه خوب شد که دمیدی به روح خسته عشق!
کدام دختر، مثل تو مادر باباست؟!
شکوه نام تو، زهرای مرضیه! زیباست
در آن دقیقه که حتی ز قید گردنبند، برای خاطرِ آرامش پدر رَستی
برای آن که تو ثابت کنی چه زیبایی، برای آنکه بگویی تو فاطمه هستی
به زیر سبز عبای پدر کسی کم بود
تو آمدی و سپس کشتی نجات از تو
علی، حسین و حسن را به سمت دریا برد
بیا، سفینه روز نجات در دلِ من
که با وجود تو دریای زندگی زیباست.
مقام فاطمه بودن
خوش آمدی به زمین ای شروع زیبایی
تو عطر یاسی و نرگس تویی که زهرایی
تو آن طلوع قشنگی که در کنار علی، برای ظلمت شبهای مکه آمده ای
مقامِ فاطمه بودن فقط لیاقت توست، طلوع کن که محمد رسالت خود را، دگر به واسطه تو، تمام خواهد کرد
تو آمدی که بگویی شرافت یک زن، ز سرنوشت حسینت قیام خواهد کرد
تو آمدی که بگویی اگرچه پهلویت، شکسته، اما از آن دوازده خورشید به آسمان و زمین، از تو هدیه خواهد شد، سلام بر تو که عشق محمدی و علی!
برای وصف خدا شرح بهترین غزلی
اگر چه وصف کمال تو غیر ممکن بود
چه بود فاطمه؟ ـ یعنی خلاصه ای ز علی.
نقطهی تکمیل قرآن کوثر است
از شاخه تو هیچکس نیاویخت مگر آن که میوه بخشش را به دامانش ریختی. تکیه بر تو، تکیه بر همه خوبیهاست در وصف روی تو همه واژهها کم است
جوهر شود اگر همه آبها کم است
ای فاطمه که مظهر لطف محمدی
میلاد تو دمیدنِ روحی در آدم است.
و امروز، آبروی نمازهایم، تسبیحات توست؛ سی و سه بار چنگ بر دامان معبود زدن، به احترام تو، دعایم را مستجاب خواهد کرد.
امروز، روز رسیدن بانوی آبها، به تشنگی زمین است؛ آغاز پیوستن تو به تاریخ عاشقانه دین و نقطه تکمیل قرآن، سوره کوچک توست. ای چشمهی کوثر!
پیام کوتاه
میلاد تو، آغاز روییدن دوازده شاخه در باغ امامت است
با یک گل اگر بهار آید آن گل، گل توست یاس زهرا
سوره معطر کوتاه
سودابه مهیجی
تسبیح مکرّر در دست هایم، سجاده خیس را به یاد تو میاندازد و چادری که دعاهای پریده رنگم را به شانه گرفته و اشکهایم را در خویش پنهان میکند، با نام تو ورود به ساحت پروردگار را اذن میخواهد.
تسبیحها، همه یادگار تواند.
تو، سورهای معطر و کوتاهی که تنها چند صباح معصومانه، در کوچه های این زمین روسیاه قدم زدی و عطر دامان عصمتت، شفاعت گناه زمانه را به دوش میکشید. تسبیحها، یادگار تواند که تمام جوانیِ مقدست، در رهگذار زمین، دست به کار دعاهای موکد بود و چشمهای احمدوارت، اهالی زمین را با خدا مهربانتر کرد.
مادر یازده خورشید
محبوبه حق، از دامان زنی پا به زمین گذاشت که تنها محرم شبهای وحی و روزهای رسالت محمد بود.
این نورسیده که تمام بلند بالایی «لولاک» را به ارث برده بود، آمد تا آبروی زنانِ قرونِ زنده به گور تاریخ باشد؛ قرنهای برباد رفتهای که تجلی لطافت خدا را در صورت، عطوفت زن، انکار کرده بود و دستهای هرزه اش، به خون تمام دختران زمین آلوده بود.
عصمت، در لباس زنی به دنیا آمد که تمام تاریخِ تا امروز، در قامتِ توحید و آزادگی او حیران شده است و یازده خورشید روشنگر ابدی، از دامان پرستاره او، به معراج رفتهاند.
درشگفتم...
دستهایت، هنوز کودک بودند که آغوش مادرانه به روی پدر گشودی و رسول مهر، در تماشای رخساره معصوم تو، بهشت را به نظاره می نشست و رنجهای انکار خلایق را از یاد میبرد.
درشگفتم از آن خانهای که تو را در خویش جای میداد و دریای دلت، از دیوارهایش سرنمیرفت.
درشگفتم از آن روزگار بیچشم و گوش که همجوار تو بود و از دامان متبرکت، راهی به بهشت نجست.
درشگفتم از آن محرابی که سجده های تو را در آغوش میکشید و خاکستر نمیشد... که صدای لرزش درههای وجودت در پیشگاه کردگار ویرانش میکرد...
تو آمدی تا...
بانو! تو آمدی تا کوثر، بیشان نزول نماند.
تو آمدی تا زنانِ همیشه تاریخ، در رهسپاری به سمت آسمان، سردرگم نمانند.
نشاطی به رنگ یاس
محمدکاظم بدرالدین
ماه، به اسم او میرسد و صورتش گل میاندازد از بهجت.
لحظه های شادکامی، حاضرند تا آخرِ دنیا، با نور زهرایی تمام نشوند.
از درون برترین حکایات، بهاری میشکفد؛ بهار «تولد زهرا (علیهاالسلام) » نام خدیجه، جاوید میماند از این عطر سیب.
پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بشارت داده میشود به بویی از بهشت.
ریحانة النبی (صلی الله علیه وآله وسلم)
این نور از همین روز نخست، آمده است برای دلهای وسیع؛ دلهایی که پذیرایی معارف زلال «محدثه»اند؛ دلهایی که منتظر عطر خوشبوی «ریحانه»اند؛ دلهایی که منطبق با لبخندر ضایت خدا و پیامبرند.
سلام بر تو ای شگفتِ دلخواه؛ تعریف جدید گل و زیبایی؛ ای نام تازه تری از عشق! هر که وجودش غریبه نیست، بر نور محمدی صلی الله علیه وآله وسلم تو درود میفرستد.
بانوی آسمانی در زمین
روح اللّه شمشیری
وقت است که بوی بهشت در زمین جاری شود و تو، بانوی عرش، پابه زمین بگذاری و نظری بر عالمی بیندازی و نور خود را بر این عالم بتابانی.
وقت است که حرفهای ناگفته با مادرت را بیهیچ واسطهای بگویی و خاکروبهها را از صورت پدر پاک کنی. وقت است بانوی باشکوه بهشت، بیهیچ استقبال و شکوهی، به زمین خاکی بیاید و خدا از این روی، فرشته ها و زنان بهشتی را بفرستد تا به جای مرد غفلتزده، به تو خوشآمد بگویند، آنها که در بهشت بدرقه ات کردند و خدا میخواست که تو چند سالی بانوی زمین باشی.
پیش از تو...
سودابه مهیجی
پیچید عطر سرزده ای در مشام خاک وقتی خدا دو چشم تو را روبه راه کرد
آغازِ دامنت را از نور آفرید، روی تمام شبزدگان را سیاه کرد
پلکی زدی به هستی، باران فرارسید... فریاد شکر از لب دنیا بلند شد
گلبوسه رسول به رخسار عصمتات لبهای سُبحهوار تو را افتتاح کرد
از برق چشمهای تو یک شعله پر گرفت خورشید شد به سنیه هفت آسمان رسید
از مرمر حریر نفسهای تو خدا، پیراهنی به پیکر بیتاب ماه کرد
پیش از تو دختران بی آزار روزگار، محکوم شام بیسحر گور میشدند
اما صدای پای تو در رخوت زمین، پیچید و خوابهای زمان را تباه کرد
دستان بی شباهت تو ـ آبروی زن! ـ دست دعای رفته به آغوش عرش بود
پروردگار از در مهر آمد و نشست هر گاه، در دو چشم ترِ تو نگاه کرد...
انگار از ازل همه قیل و قالها، تنها برای خلقت بیشبهه تو بود
یزدان برای خستگی بیپناه تو هفت آسمانِ یکسره را سرپناه کرد
بیا تا به گریه هام برنخوره
سودابه مهیجی
آخرش یه روز معما حل میشه
هر چی زهر تو دنیا هس، عسل میشه
آخرش زمستونو دک میکنیم
همه جا اسم تو رو حک میکنیم
آخرش خدا صدامون میکنه
واسه بارون روبه رامون میکنه
روبه خورشید میشینیم دعاکنون
چشمامون وصله میشن به آسمون
افق رنگ پریده قد میکشه
روسیاهی خط ممتد میکشه
تو میای، اخمای خورشید وامیشه
پیش پات تموم دنیا پامیشه
تو میای با خنده های صورتی
دس به دامنت میشم به راحتی
این روزا هوای تو تو سَرمه
همه گریهها دور و بَرَمه
از عبور جمعه ها دلم پُره
بیا تا به گریه هام برنخوره
ماهنامه اشارات98