دست دعا ، چشم اميد

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

امام حسين عليه‏السلام مى‏فرمايند : من و پدرم در شب تاريكى در خانه خدا مشغول طواف بوديم كه متوجه ناله جوانى شديم كه با سوز و گداز تضرع مى‏كرد . پدرم فرمودند :
« اى حسين جان ، ناله گناهكارى را كه به خدا پناه آورده است مى‏شنوى ؟ او را پيدا كن و پيش من بياور » .
من در تاريكى شب گرداگرد كعبه بدنبالش گشتم تا او را ميان ركن و مقام ابراهيم عليه‏السلام پيدا كردم و به حضور پدر آوردم . او جوانى بود خوش اندام كه لباسهاى قيمتى به تن داشت . پدر به او فرمودند : « تو كيستى » ؟
گفت : « مردى از اعراب هستم » .
فرمودند : « ناله تو براى چيست » ؟
عرض كرد : گناه و نافرمانى من و نفرين پدر اساس زندگى‏ام را از هم پاشيده و سلامتى را از بدنم گرفته است » .
فرمودند : « علت و حكايت تو چه بوده است » ؟
عرض كرد : « پدر پيرى داشتم كه با من مهربان بود و من با كارهاى ناشايست خود ، او را مى‏آزردم . هر چه مرا راهنمايى مى‏كرد نمى‏پذيرفتم و حتّى گاهى او را آزار مى‏رساندم . روزى مى‏خواستم پولى را كه در صندوقش بود بردارم كه او متوجه شد . براى جلوگيرى از اين كار به طرف من آمد ، من نيز او را بر زمين زدم . هر چه سعى كرد كه از جا برخيزد نتوانست . من همه پول‏ها را گرفتم و به دنبال كار خود رفتم . شنيدم كه مى‏گفت : امسال به خانه خدا مى‏روم و تو را نفرين مى‏كنم . چند روزى به نماز و روزه مشغول بود و بعد به سفر خانه خدا رفت . من هم كارهايش را مى‏نگريستم . او دست به پرده كعبه گرفت و مرا نفرين كرد . هنوز نفرينش تمام نشده بود كه يك طرف بدنم خشك ، و فلج شدم من از كرده خود پشيمان شدم و به مدت سه سال از او عذر خواهى مى‏كردم تا اينكه سال سوم ، ايام حجّ قبول كرد در حقم دعا كند . با هم به طرف مكه حركت كرديم . در راه به وادى اراك رسيديم . شب تاريكى بود . ناگاه پرنده‏اى بزرگ از روى سر ما پرواز كرد و شتر پدرم رميد و او را به زمين زد و پدرم در دم جان داد و همان‏جا او را دفن كردم . اين گرفتاريم از نفرين پدرم باقى مانده است .
امام عليه‏السلام فرمودند : « دعايى كه پيامبر  صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلمدستور داده است به فريادت خواهد رسيد . آن دعا اسم اعظم دارد و هر بى‏چاره و مريض و فقيرى بخواند حاجتش بر آورده مى‏شود » .
آنگاه فرمودند : « شب دهم ذيحجه ( عيد قربان ) اين دعا را بخوان و سپس پيشم بيا » و نسخه دعا را به جوان دادند . بعد از مدتى جوان با سلامت و شادى پيش امام عليه‏السلام آمد .
امام عليه‏السلام فرمودند : « چطور شفا يافتى » ؟
گفت : « در شب دهم دست به دعا بلند كردم و اشك توبه ريختم . وقتى براى مرتبه دوم خواستم بخوانم آوازى از غيب شنيدم كه مى‏گفت : اى جوان بس است خدا را به اسم اعظم قسم دادى ؛ به خواب رفتم و پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم در عالم خواب
دست بر بدنم كشيدند و فرمودند شفا يافتى ، وقتى بيدار شدم خود را سالم يافتم » .
آن دعا كه امام على عليه‏السلامتعليم جوان داد ، دعاى مشلول است و آغاز آن اين است : « اَللّهُمَ إنّي أسْأَلُكَ بِاسْمِكَ بِسْمِ اللّه‏ِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ يا ذَا الْجَلالِ وَالاِْكْرامِ  . . . »[1] .
-----------------------------------------------
[1] .  بحار الانوار : ج92 ، ص395 .