به طواف آمده بودی و خداوند، آرامش را در قدم زدنت به تصویر کشیده بود.
طوافت، به حریر میمانست که نسیم در آن پیچیده باشد.
تو آن روز، به ساره، آسیه و مریم بیشتر شباهت داشتی. طواف میکردی و قدم هایت میرفت که سنگین بشود. اول به روی خودت نمی آوردی؛ اما با پاهایت که انگار در تپهای شنی فرو میرفتند، چه میتوانستی بکنی؟
چه کسی فکرش را میکرد که تقدیر، تو را به این سمت کشانده است؟ ماجرای بی سابقه تو، در فهم مردم کوچه و بازار نمی گنجید. نگرانی ات را این سو و آن سو میکردی ؛ تا شاید بتوانی از ازدحام نگاه ها، در امان بمانی.
کافی بود تنهایی ات را به پرده کعبه بیاویزی و بی آنکه تصورش را بکنی، به جذبه دیوار شکافته برسی.
حالا شبیه مریم شده بودی؛ قدیسه ای که ناله های ناگزیرش را نه در سایه درخت خرما، بلکه در امن ترین خانه آفرینش حبس کرده بود.
رقیه ندیری