نيكي به سادات

(زمان خواندن: 3 - 5 دقیقه)

با سادات چگونه رفتار كنيم؟
مراعات همسايه بودن با سادات را بكنيد

با سادات چگونه رفتار كنيم؟
حسين بن حسن فرزند جعفر بن محمد بن اسماعيل (پسر حضرت صادق عليه‌السلام) در قم زندگي مي‌كرد و آشكارا شرب خمر مي‌نمود. روزي به واسطه احتياجي پيش احمد بن اسحق كه وكيل اوقاف بود رفت و اجازه ورود خواست. احمد او را اجازه نداد.

 حسين با اندوه و گرفتگي زياد به منزل خود برگشت. پس از اين جريان احمد بن اسحق براي انجام ادن مراسم حج به طرف مكه رهسپار شد. همين كه بسر من رأي (سامرا) رسيد اجازه ورود به خانه حضرت امام حسن عسگري(عليه‌السلام) را خواست تا خدمت آن‌جناب مشرف شود. حضرت به او اجازه ندادند. احمد از بي‌اعتنايي ايشان گريه زيادي نمود و بالاخره از كثرت زاري و تضرعي ‌كه كرد اجازه گرفت.
وارد شد، پس از عرض سلام عرض كرد: يا بن رسول الله! از چه رو به من اجازه نداديد؟ با اين كه من از دوستان و شيعيان شما هستم. فرمود: زيرا تو پسر عموي مرا از در خانه برگردانيدي. احمد گريان شده سوگند ياد كرد كه او را فقط به واسطه شراب خواري اجازه ندادم تا شايد متنبه شود و توبه كند. حضرت عسگري فرمود راست مي‌گويي ولي چاره‌اي نيست از احترام و گرامي داشتن آن‌ها بهر حاليكه باشند و نبايد خوار و كوچك شماري‌ يا اهانت كني به ايشان كه در اين صورت از زيانكاران خواهي بود چون به ما انتساب و بستگي دارند. احمد به قم بازگشت. اعيان و اشراف مردم به ديدن او آمدند و حسين نيز با آن‌ها همراه بود.
همين‌كه چشم احمد بن اسحاق به حسين افتاد از جاي پريد و او را استقبال كرد و بسيار احترام نمود. و در پهلوي خويش بالاي مجلس نشانيد. حسين از اين‌كار احمد بي‌اندازه در شگفت شد و سبب آن‌را پرسيد. احمد جريان شرفيابي به خدمت حضرت عسگري(عليه‌السلام) و آنچه آن جناب گفته بود شرح داد.
حسين بعد از شنيدن اين پيش آمد پشيمان شد و از كارهاي زشت خود توبه كرد. وقتي كه به منزل بازگشت هر چه شراب داشت به زمين ريخت و وسايل شرابخواري را شكست. حسين به واسطه اين جريان از پرهيزكاران و عبادت كنندگان شد. پيوسته ملازم مساجد بود و در آستانه و حرم حضرت فاطمه دختر موسي بن جعفر(عليه‌السلام) دفن گرديد.

مراعات همسايه بودن با سادات را بكنيد
در تذكرة الخواص از ابن ابي الدنيا نقل شده كه مردي حضرت رسول(صلي الله عليه و آله) را در خواب ديد و ايشان به او فرمودند برو به فلان مجوسي بگو آن دعا مستجاب شد. از خواب بيدار گرديد ولي از رفتن خودداري كرد. مجوسي مردي ثروتمند بود.
مرتبه دوم باز در خواب ديد كه همان سخن را به او فرمودند باز هم نرفت. مرتبه سوم در خواب به او فرمودند برو به آن مجوسي بگو خداوند آن دعا را مستجاب كرد. فرداي آن شب پيش او رفت و گفت من فرستاده رسول خدا و پيك او هستم به من فرموده به تو بگويم آن دعا مستجاب شده.
مجوسي گفت: مرا مي‌شناسي و مسلكي كه دارم مي‌داني؟ جواب داد: بلي. من منكر دين اسلام و پيغمبري حضرت محمد(صلي الله عليه و آله) بوده‌ام. تا همين ساعت ولي الآن مي‌گويم «اشهد ان لا اله الا الله لا شريك له و اشهد ان محمداً عبده و رسوله»
پس از آن تمام خانواده خود را خواست و گفت تا كنون گمراه بودم ولي اينك هدايت شده و نجات يافته‌ام هر كس از بستگان من مسلمان شود آنچه از اموالم در دست اوست همان طور در اختيارش باشد و هر كه امتناع ورزد دست از اموال من بشويد. تمام بستگان او اسلام آوردند. دختري داشت كه او را به پسر خود تزويج كرده بود بين آن‌ها جدايي انداخت.
به من گفت: مي‌داني آن دعا چه بود؟ گفتم: به خدا سوگند من هم اكنون مي‌خواستم از تو بپرسم. مجوسي تازه مسلمان گفت: هنگامي كه دخترم را به پسرم تزويج كردم وليمه مفصلي تهيه نمودم و تمام دوستانم را به آن دعوت كردم. در همسايگي ما خانواده شريفي از سادات بودند كه بضاعتي نداشتند.
به غلامانم دستور دادم حصيري در وسط خانه پهن كنند و من بر روي آن نشستم در آن ميان شنيدم صداي يكي از دختران علويه‌اي كه همسايه ما بود بلند شد و اين‌طور به مادرش مي‌گفت: «مادر جان بوي خوش غذاي اين مجوسي‌ ما را ناراحت كرده» همين‌كه اين سخن را شنيدم بدون درنگ حركت كرده و مقدار زيادي غذا و لباس و پول براي آن‌ها فرستادم. چشم فرزندان علوي به آن غذا و لباس‌ها افتاد بسيار مسرور و شادمان گرديدند. همان دخترك به ديگران گفت. قسم به خدا به اين غذا دست دراز نمي‌كنيم مگر اين‌كه اول صاحبش را دعا نمائيم.
آن‌گاه دست‌هاي خود را بلند نمود و گفت: خداوندا اين مرد را با جدمان پيغمبر اكرم(صلي الله عليه و آله) محشور گردان و بقيه آمين گفتند. آن دعائيكه حضرت به تو فرمود به من اطلاع دهي از مستجاب شدنش همين دعاي كودكان سادات بود. 
من و شما بايد توجه مخصوصي داشته باشيم كه وسيله بزرگي براي شفاعت در روز قيامت داريم به شرط حفظ آداب و مراسم ولايت اين خاندان (عليهم‌السلام).