شمع موعود

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

ماه زيباي شبم، داني كه بيمارم بيا
نازنين تنهاترينم در شب تارم بيا
شب نشينم گرد كوخي تا كه آنجا بگذري
با فقيران آشنايي، يار غمخوارم بيا
با نفس در كوچه‌ات دلها بهاري مي‌شود
عشق پنهاني برايت همچنان زارم بيا
شمع موعودي كه شب را ما به يادش سوختيم
هركسي دارد نشان گويد كه بيدارم بيا
بي تو بودن طاقتم را انتحاري مي‌كند
گر كنم جان را فدايت برسر دارم بيا
بر وفا گر بگذري بيني فقط خاكستري
چون‌كه از دنيا و انسان هر دو بيزارم بيا
غلام‌حسن رضايي اصل (وفا)

جانف جهان
به انتظار تو هر روز و شام مي‌مانيم
و قصّه غم هجرت مدام مي‌خوانيم
براي ديدن روي مه تو جان جهان
به چارسوي زمين اسب شوق مي‌رانيم
بيا بيا كه بهاران شود زمستان‌ها
بيا كه در قدمت، سر، چو گل، برافشانيم
كرَم نما و قدَم نه، ز مهر، محفل ما
كه خاك رهگذرت با مژه بروباييم
تو قطب عالم امكاني و ولّي حقي
بيا كه بي‌تو، همه، جسم‌هاي بي‌جانيم
امام برحق ما، گرچه غايبي زنظر
مطيع امر تو مولا چنان غلامانيم
بيا و صحنة گيتي ز عدل پفر گردان
اسير ظلم و جفائيم و بي‌پناهانيم
دعاي ما همه اين است همچو «دانشور»
كه بهر جان نثاري و طاعت، كنار تومانيم
علي دانشور
اي جانف جهان، كهف امان ادركني
اي حجّت حق، روح روان ادركني
در حسرت ديدار رفخت مي‌سوزيم
يا مهدي صاحب‌الزمان(عج) ادركني

اي چشم و چراغ اهل ايمان بازآ
موعود افممم، حجت يزدان بازآ
اي يوسف زهرا، گل نرگس بشتاب
اي شمس هدفي، ولّي دوران بازآ

اي دسته گل محمدي(ص) بر تو سلام
اي گلبفن باغ احمدي بر تو سلام
اي نور دو چشم مرتضي و زهرا
اي شادي قلب عسكري بر تو سلام
علي دانشور

 ابر عالمگير عشق
اي فداي آن نگار، لاله‌هاي بي‌شمار
با تو مي‌گردد بهار، اين خزان بي‌بهار
بي‌تو، ما هيچ و تهي، معني بودن تويي
با تو آيد در حساب، صفرهاي بي‌شمار
لاله مي‌سوزد به دشت، خون همي جوشد زطشت
چشم شهلا زرد شد، شام تار انتظار
روي سيم انتظار، خسته دل نشسته‌اند
دسته دسته در غروب، صد پرستو بي‌قرار
تا دمد مهر تو از پشت كهسار قرون
موي عالم شد سپيد از غبار روزگار
چشمه‌ها خشكيد و باغ، آه حسرت مي‌كشد
ابر عالمگير عشق! اي بهار گل! ببار
از نسيم موي تو، باغ خندان مي‌شود
باز مي‌خواند هزار، بر سر هر شاخسار
از پس خاكستر سال‌هاي التهاب
باز گل خواهد نمود آتش ديدار يار
مي‌رود از خاطرم، ياد شب‌هاي فراق
مي‌رود از هر كتاب، واژه‌هاي انتظار
صور توفانزا! بدم، آستين افشان دگر
ابرهاي فتنه را، كن ز هستي تار و مار
وارث حيدر! بيا، ملجأ مضطر! بيا
بر دل ظلمت بكش، آذرخش ذوالفقار
صاحب قرآن تويي! معني انسان تويي!
جان زهرا مادرت، چشم از ما برمدار
ابوالفضل فيروزي(ني‌نوا)

شب هجران خدايا كي سرآيد
به چشم ما جمال دلبر آيد
تو خود داني كه در هجر غم او
به جان ما هميشه آذر آيد
نهان در پردة غيب است تا چند
دوباره كي به سرها سرور آيد
شده دنياي ما تاريك از جرم
براي روشني كي انور آيد
گرفته هستي ما را، غم هجر
چه گردد گر غم هجرش سرآيد
شدم پير ره وصل جمالش
نشايد روز عمرم ديگر آيد
نشسته شام هجران در ره صبح
به اميدي كه خورشيدش برآيد
محمد ابراهيم شريفي‌راد

ماهنامه موعود شماره 53

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page