سيسه پر نيرنگ در 19 مباه مبارك رمضان سال 40 هجرى با تروراميرمؤمنان على بن ابيطالب به انجام رسيد.
جهان اسلام در اضطراب و پريشانى بسيار سختى فرو رفته بود. شمارىاز بقاياى خوارج اينجا و آنجا هنوز فعاليّت مىكردند و مردم را به حكماللّهى كه به زعم آنان به هيچ يك از رهبران دو اردوگاه شام و كوفه تعلّقنداشت، فرا مىخواندند.
آنان نمىخواستند تحت نظارت هيچ دولتى باقىبمانند!! عدّهاى از ساده لوحان و مفسدان، از آن كسانى كه از حقيقتمتمثل در اردوگاه علىعليه السلام و باطلى كه در اردوگاه شام بود دل خوشىنداشتند، نيز زير پرچم خوارج جمع آمدند.
آنان در راه نابودى حكومت هر مشكلى را آسان مىشمردند و ارتكابهر نوع جنايت و فساد را توجيه مىكردند. در شام، معاويه سپاه خود رابراى هجوم نظامى ديگرى به كوفه آماده مىكرد. وى نامهاى به متن زيربراى كارگزارانش نوشت :
از بنده خدا، معاويه، اميرمؤمنان، به فلان بن فلان ... سلامعليكم ... سپاس خداى يگانهاى را كه جز او معبودى نيست.
امّا بعد، سپاس خداىرا كه شما را از دشمنان كفايت كرد و ياران كژروو تفرقه انداز را واگذاشت. نامههاى بزرگان و سران آنان)كوفيان( بهدستما رسيدهكه در آنها از ما براىخود وخانوادههايشانامنيت مىطلبند.
پس چون نامهام به دست شما مىرسد با نيرو و سپاه خود حركت كنيد. اينك به شكر خدا به انتقام خود رسيديد و آرزوى خود را يافتيد. خداوندمتجاوزان و ستمگران را هدايت كند.
و السلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته. (9)
حتى اگر خوارج نيز امام حسنعليه السلام را بر ضدّ معاويه يارى مىدادند،امّا آنها هم سرانجام جز خرابى به بار نمىآوردند، زيرا آنان همان گونهكه به معاويه اعتقادى نداشتند به وى هم معتقد نبودند.
اينك نگاهى به خانه علىعليه السلام مىافكنيم تا ببينيم كه چگونه پرتودرخشان امام در آنجا به خاموشى مىگرايد. پس از وفات آنحضرت،خانوادهاش وى را پنهانى به پشت غرىّ -منطقهاى نزديك كوفه- بردند تاپيكرش را در آنجا به خاك سپارند. آنان از ناحيه خوارج بسيار بيمداشتند. آنان مى ترسيدند كه مبادا خوارج مرقد آنحضرت را بشناسند و بهانتقام يار همكيش خود "ابن ملجم" كه پيكرش سوازنده شد، قبر رابشكافند و جنازه را از آن بيرون كشند. همچنين آنان از جاسوسان بنىاميّهكه از نقلاخبار به حزب اموى خسته نمىشدند، احساس خطر مىكردند. (1)
تشييع كنندگاناز فرزندان وخويشان آنحضرت،از مراسمخاك سپارىپيكر پاك امام باز مىگشتند. درون خانه على هنوز مراسم سوگوارى بر پابود كه عبيداللَّه بن عبّاس كه از جانب امام بر ولايت بصره گماشته شدهبود، وارد منزل شد. امام حسن به سوى مسجد بيرون آمد ومسلمانان درانتظارى گدازنده، چشم به راه مقدم وى بودند. ابن عبّاس در رأس مجلسبه سخنرانى ايستاد وگفت : اميرمؤمنان وفات يافت در حالى كه جانشينىاز پس خود براى شما گذارد. اگر بهاو پاسخ مىگوييد به سوى شما آيد واگربه خلافت او نا خشنوديد پس كسى را بر كسى اجبارى نيست.
مردم ناله وفرياد سر داند. گويى سخن ابنعبّاس، دريايىاز اندوه ودريغهمراه داشت. مردم با صداى بلند بانگ بر آوردند. بگو او به سوى ما بيايد.
امام حسن مجتبى به سوى آنان رفت و خداى را ستود و بر او درودفرستاد وآنگاه از شخصيّت اميرمؤمنان تمجيد كرد و درباره او فرمود :
"در اين شب مردى وفات يافت كه نه نخستين مسلمانان در عمل از اوسبقت گرفتند و نه آيندگان بهاو توانند رسيد. او در ركاب رسولخدا جهادمىكرد و به جان خويش از آنحضرت پاسبانى مىنمود. رسول خداصلى الله عليه وآله اورا با پرچم خويش به جنگ مىفرستاد و جبرئيلعليه السلام از راست و ميكائيلاز چپ او را در ميان خود مىگرفتند و وى باز نمىگشت مگر آنكه خدا بردستان او پيروزى را مىآورد. او در شبى وفات يافت كه عيسى بن مريم درآن به آسمان صعود كرد و يوشع بن نون وصى موسىعليهما السلام نيز در چنين شبىدرگذشت. وى از زرد و سپيد )طلا و نقره(، جز هفتصد درهم از پسخود باقى نگذاشت كه اين مبلغ از سهم او از بيت المال زياد آمده بود و وىمىخواست با اين مبلغ خدمتكارى براى خانهاش بخرد. . . "
اشك امان گفتن به او نمىداد، آهى كشيد و همراه با آن قطراتى ازچشمش باريدن گرفت و آه و حسرت بود كه از دهان مردم شنيده مىشدآنگاه امام فرمود : "اى مردم هر كه مرا شناخت، شناخته است و آن كهنمىشناسد بداند كه من حسن فرزند على هستم. منم فرزند پيامبرصلى الله عليه وآلهومنم فرزند وصى ومنم فرزند نويد بخش بيم دهنده و منم فرزند دعوتكننده به خدا و منم فرزند چراغ نورانى. من از خاندانى هستم كه جبرئيلبه سوى ما فرود مىآمد و از پيش ما به آسمان مىرفت و من از خاندانىهستم كه خداوند پليدى را از آنان زدود و ايشان را پاك و پاكيزه گردانيدو من از خاندانى هستم كه خداوند محبتشان را بر هر مسلمانى واجبشمرده و براى پيامبرش فرموده است :
بگو از شما به خاطر آن پاداشى نمىطلبم و هر كه حسنهاى گرد آورد مااز جانب خود حسنهاى بر آن مىافزاييم. گرد آورى حسنه همانا محبّت مااهل بيت است".
بدين گونه مردم با رضايت و خوشنودى، با امام حسنعليه السلام دست بيعتدادند، زيرا وى را تجسّم صفات شايسته و برتر خلافت مىديدند. و آيامگر نه اين است كه پيشواى مسلمانان بايد از جانب خداوند انتخاب شودو پيامبرصلى الله عليه وآله او را منصوب كند؟ و آيا مگر نه اين است كه رهبرمسلمانان بايد در اوج كرامتها و فضيلتها باشد و با كفايتترين و باابهّتترين و داناترين مسلمانان به شمار آيد؟ و آيا مگر تمام اينويژگيها، به شكلى كامل، در امام حسن گرد نيامده بود؟ آيا پيامبر اكرمدرباره وى نفرموده بود : حسن و حسين چه برخيزند و چه بنشينند، هردو امامند؟ و آيا امام حسن همانى نبود كه پدر بزرگوارش درباره اوفرموده بود : "خاندان پيامبر، حيات دانش و مرگ جهلند. حلم آنان ازعلم ايشان و ظاهرشان از باطنشان و سكوتشان از حكمة سخنشان شما راآگاه مىكند. با حقّ، مخالفت نمىورزند و در آن به اختلاف نمىافتند. ايشان ستونهاى اسلام ومحرمان راز هستند كه به ايشان اعتصام مىكنند. به واسطه ايشان است كه حقّ به محل خود باز مىگردد و باطل از جايگاهخود كنار مىرود و زبانش از جايى كه رسته بريده مىگردد. دين را باخردى بيدار و با نگرش و دقت، دريافت كردهاند نه با عقل شنيدنى و ازراه روايت كه راويان علم فراوان امّا رعايت كنندگانش اندكند".
پس از آنكه بهترين صحابه و انصار مردم را به بيعت با امام حسنترغيب كردند، آنان با امام دست بيعت دادند. عبيداللَّه بن عبّاس در اينباره گفت : "اى مردم! اين فرزند پيامبرتان و وصى امام شماست، پس بااو بيعت كنيد".
مردم امام حسن را از بُن جان و دل دوست داشتند. و اين دوستى ازمحبّت پيامبرصلى الله عليه وآله به ايشان و محبّت خدا به كسى كه پيامبر را مورد مهرقرار مىداد، سر چشمه مىگرفت.
علاوه بر آنچه گفته شد بايد بيفزاييم كه شرايط حاكم بر آن روزگاروجود مردى را اقتضا مىكرد كه بتواند با معاويه و باند نيرنگباز وىمقابله كند. كسى كه شايسته رهبرى بوده و از بينشى خردمندانهومحبوبيت در دل مسلمانان بهرهمند باشد.
بدين خاطر بود كه مسلمانان در بيعت با امام حسن شتافتند و گفتند :"او نزد ما بسيار محبوب است و بر گردن ما حقّ دارد و به خلافتشايسته است".
قيس بن سعد، اين انقلابى بزرگ، پيشاپيش بزرگان و مجاهدان انصاربراى بيعت با امام حسن پا پيش نهاد و به او گفت :
"دستت را دراز كن تا با تو بر كتاب خدا و سنّت پيامبرش و جنگ بامحلّين بيعت كنم". امام حسن به او پاسخ داد : "بر كتاب خدا و سنّتپيامبرش كه اين دو بر هر شرطى مقدماند".
بدينسان بيعت امام حسنعليه السلام در سوّمين دهه از ماه مبارك رمضانسال 40 هجرى انجام پذيرفت. هرگاه گروهى براى بيعت به نزد حضرتشمىآمدند، مىفرمود : "با من بر اينكه كاملاً گوش به فرمانم باشيد و باكسانى كه من مىجنگم، بجنگيد و با كسانى كه دوستى مىورزم دوستىكنيد، بيعت نماييد".
چون امام بر مسند خلافت تكيه زد، مسئوليّت پايان دادن به اختلافموجود ميان دو ارودگاه كه تا نابودى اسلام پيش رفته بود، بر دوش وىافتاد، زيرا كفار در گوشه و كنار مملكت اسلامى مترصّد فرصتى بودند تاچنانچه ضعف وخللى مشاهده كردند ضربهاى كارى بر پيكر جامعهاسلامى فرود آورند.
اين از يك سو، امّا از سوى ديگر خبرهاى سپاه شام در كوفه و بصرهوديگر شهرها، همراه با مبالغه، به سرعت پخش مىشد بدان گونه كههمه مىدانستند جنگى خونين در پيش است.
معاويه سپاه شصت هزار نفرى شام را به فرماندهى خود بسيج كرد وضحاك را به جانشينى خويش در شام نهاد. در اين هنگام بر امامحسنعليه السلام بود كه سپاه حقّ را بسيج كند تا در برابر اين حركت جناح باطلمقابله نمايد. امّا آنحضرت صلاح ديد كه پيش از آغاز جنگ، نامهاى بهمعاويه نگارد و با او اتمام حجّت كند. آنچه در پى مىآيد، فرازهايى ازهمين نامه است : "چون رسولخدا درگذشت، عرب در خلافتاوبهكشمكش برخاستند. قريش ادعا كرد كه ما قبيله وخانواده و دوستان اوهستيم و روا نيست كه شما در خلافت محمّد و حقّ او با ما ستيزه كنيد. عرب پنداشت كه آنچه قريش مىگويد، همان است و حجّت آنان دربارهحكومت و ستيز بر سر گرفتن خلافت پيامبرصلى الله عليه وآله صحيح است. پس بهتقاضاى آنان "آرى" گفت و خلافت را بديشان تسليم كرد. آنگاه قريش باما به احتجاج برخاستند وهمان سخنى را كه به اعراب گفته بودند، براىما نيز آوردند، امّا قريش ديد كه ما مانند عرب حقّ را به جانب آناننداديم. بدين ترتيب قريش، با دادخواهى و احتجاج اين امر (خلافت) راعهده دار شد چون اهل بيت و دوستان محمّدصلى الله عليه وآله ما را به احتجاج وطلبداد خود از آنان فرمان دادند، آنان از ما كناره گيرى كردند. وبا يارىيكديگر، بر ستم كردن و خوار شمردن ما ايستادگى كردند. پس ديدار درپيشگاه خدا كه او راهبر و ياريگر است.
آنگاه امامعليه السلام در ادامه اين نامه افزود :
اى معاويه امروز از اين كه بر گرده كارى كه براى احراز آن شايستگىندارى، پريدهاى باعث تعجّب وشگفتى است. براى تو نه فضلى در ديناست و نه اثرى پسنديده در اسلام. زاده دشمنترين قريش با رسولخداوقرآنى. خدا تو را ناكام گذارد. به زودى باز گردانده شوى و خواهىدانست كه سراى آخرت ازآنِ چه كسى است. به خدا ديرى نخواهد پاييدكه پروردگارت جانت را بگيرد وآنگاه بدانچه دستهايت پيش فرستادهاندتو را جزا دهد و خداوند خود در حقّ بندگانش ستم نمىكند. . .
ونيز نوشت : انگيزهاى كه سبب شد تا من اين نامه را بنويسم هماناعذرهايى بود كه من درباره تو ميان خود و خدايم عز و جل داشتم. پس اگرتو تسليم شوى از حظّى وافر برخوردار گردى و كار مسلمانان به صلاحمىانجامد. پس اين همه به راه باطل خويش ادامه مده و همچون ديگرمردم با من بيعت كن. تو خود نيك مىدانى كه در نزد خداوند و نزد هربنده توبه كننده وپرهيزكار و نيز در نزد هر كس كه دلى زارى كننده بهدرگاه حقّ دارد، من از تو به اين امر (خلافت) سزاوارترم.
پس از خداى بترس و عصيان و سركشى را فرو گذار و خون مسلمانانرا پاس دار. به خدا سوگند هيچ نفعى براى تو ندارد كه خون آنان را بيش ازاين بريزى وآنگاه خداى را ديدار كنى. به صلح و طاعت روى كن و در اينامر (خلافت) با اهل آن و كسى كه بدان سزاوارتر از توست، ستيزه مكن. تا خداوند به اين وسيله اين آتش افروخته را فرو نشاند و وحدت كلمهايجاد كند و ميان مردم را اصلاح فرمايد و اگر تو نخواهى از اين نافرمانىدست بكشى من با مسلمانان بهسوى تو حركت مىكنم وآنگاه تورا محاكمهمىنمايم تا آنكه خداوند كه بهترين داوران است، ميان ما داورى كند . . .
بدينسان نامههايى ميان رهبران دو سپاه مبادله شد. نامهاى ازامامعليه السلام با حجّتى قاطع و پخته كه ملاك آن نقد و تجربه بود و نامه ديگراز معاويه با فريب ونيرنگ و دادن قول و گذاردن شرط و شروط مبنى برتقسيم بيت المال بر حسب تَشَخُصات و مراتب پوشالى قبيلهاى همراه بود.
خبرهايى مبنى بر بسيج سپاه اموى و حركت آنان به سوى كوفه، درميان مردم انتشار يافته بود. امام حسنعليه السلام تصميم گرفت براى مقابله باهجوم معاويه، سپاهى فراهم آورد، امّا طريقه بسيج سپاه در نزدآنحضرت با طريقهاى كه معاويه اتخاذ كرده بود، بسيار تفاوت داشت. معاويه در پى گزينش دلمردگان و سياهدلان بود و آنان را با دادن اموالمسلمانان به خدمت خود در مىآورد. او همچنين برخى از انصار را بهسوى خود مىخواند و با دادن ثروتهاى گزاف از وجود آنان براى جنگ باامام سود مىبرد.
آنان از اين اقدامات هيچ كوتاهى نمىكردند، زيرا به نظر آنها امامحسنعليه السلام نمونه كامل اسلام، يعنى همان دينى كه با آن دشمنى و كينهمىورزيدند، بود.
امّا امام حسن مسائل بسيارى را در انتخاب سپاه در نظر مىگرفت. وى هيچگاه صاحب منصبان و نامداران را اطعام و گرسنگان را به همانحال گرسنگى رها نمىكرد و هرگز به مردم وعدههاى پوچ نمىداد تا اگراوضاع بر وفق مرادش شد به تمام وعدههايش پشت پا زند. او هيچ گاهولايت شهرهاى گوناگون را بدون هيچ حساب و كتابى به اين و آناننبخشيد. مردم را به اجبار به ميدان نبرد نمىآورد. او به سپاهش اجازهخونريزى وهتك حرمتها و فروش اسيران را نمىداد. امام حسنعليه السلامدشمن خويش را گروه سركشى از مسلمان مىدانست و معتقد بود كه بايدآنان را به بهترين طريق ممكن از ادامه سركشى بازداشت. حال آنكهمعاويه و حزبش بر اين باور بودند كه امام حسن و يارانش دشمنان سياسىآنان هستند و بايد به هر شيوهاى كه شده است، آنان را از ميان بردارد.
بنا به همين دلايل بود كه معاويه در گرد آورى سپاه به مراتب از امامحسنعليه السلام به موفقيّت بيشترى دست يافت. برخى از اصحاب آنحضرتبسيار به وى مىگفتند كه او هم روش معاويه را در جمع نيرو به كار بندد،امّا وى گرايش به باطل و انحراف از حقّ را به شدّت تقبيح مىكرد.
عبيداللَّه بن عبّاس، والى آنحضرت بر بصره، طى نامهاى به امام حسننوشت : امّا بعد، مسلمانان پس از علىعليه السلام خلافت را به تو سپردند. پسآستين خود را بالا بزن و با دشمنت نبرد كن و يارانت را نزديك كن و دينبدگمان را از دنيايش كسر نكند خريدارى كن. و متشخّصان و بزرگان را بهولايت بگمار تا دل عشاير آنان را بدست آورى و هيچ يك از مردممخالف تو نباشند و همه با هم يكى باشند، زيرا برخى از كارهايى كهمردم آنها را ناخوش مىدارند، ولى به ظهور عدل و سرفرازى دينمىانجامد بهتر از كارهاى ديگرى است كه مردم آنها را دوست مىدارند،ولى سرانجام به ظهور ستم و ذلّت مؤمنان و سر بلندى تبهكاران منجرمىشود. و بدانچه از پيشوايان عادل رسيده است، اقتدا كن. از آنان نقلشده است كه دروغ روا نيست مگر در جنگ يا بر قرار كردن صلح و آشتىدر ميان مردم. چون كار جنگ به نيرنگ است و براى تو در اين خصوصراه باز است اگر عزم جنگ داشته باشى، مشروط به اينكه هيچ حقى راباطل نگردانى. . و بدان كه بسيارى از مردم از پدرت، على، روى گردانشدند و به معاويه گراييدند، زيرا او در تقسيم فىء و بيت المال ميان آنانتفاوت نمىگذاشت و اين بر مردم گران بود و هم بدان كه كسى بهرويارويى تو برخاسته كه در آغاز ظهور اسلام با خداى و پيامبرصلى الله عليه وآلهجنگيد تا آنكه خواستِ خداوند چيره شد. پس چون همه به يكتايىپروردگار ايمان آوردند و شرك نابود شد و دين سرورى يافت، آنان نيزاظهار ايمان كردند و قرآن خواندند در حالى كه آيات را به ريشخندمىگرفتند و نماز خواندند با گرفتگى و كسالت و خمس و زكات دادند درحالى كه از پرداختن آن خشنود نبودند.
آنگاه ابن عبّاس در ادامه اين نامه اوضاع اجتماعى و فساد حاكم بر آنرا تشريح كرد و سپس به تبيين سرشت جامعه و گذشته و حال آنپرداخت. امّا آنحضرتعليه السلام هرگز نخواست كه جز راه حقّ را برگزيند و ازطريقى جز طريق استوار پيروى كند.
با وجود اين، امام حسن شمار بسيارى از كوفيان را بسيج كرد. البتهبراى ما ثبت و ضبط دقيق نفرات وى مهم نيست، امّا آنچه براى ما اهميّتدارد تحليل شخصيّت افرادى است كه در اين سپاه بودند. آنان چه كسانىبودند و چرا به يارى امام شتافتند و سرانجام نتيجه چه شد؟
تاريخ نگاران سپاه امام حسن را مركب از چند تيره دانستهاند :
1 - شيعيان پاكدلى كه به عنوان اداى تكليف دينى خويش و انجاممأموريت انسانى خويش از آنحضرت پيروى مىكردند كه البته شمار آناناندك بود.
2 - خوارج كه خواستار جنگ با معاويه و امام حسن بودند، امّا در اينبرهه، فعلاً مىخواستند كار معاويه را تمام كنند تا در آينده به حسابآنحضرت نيز رسيدگى كنند.
3 - فتنه جويان و آزمندانى كه مىخواستند با شركت در جنگغنيمت، به دست آرند.
4 - ترديد كنندگانى كه حقيقت ماجرا را از اين جنگ درنيافته و آمدهبودند تا دليلى بيابند كه به كدامين گروه بپيوندند.
5 - متعصبانى كه سران قبايل را مدّ نظر داشتند و اين جنگ را بهحساب جنگهاى قبيلهاى و خرده حسابهاى شخصى محسوب مىكردند.
اينان عناصر سپاه امام بودند و طبيعى است كه چنين سپاهى، با اينتنوع اشخاص و آرا، نمىتواند در انجام مأموريت خويش كامياب باشد،زيرا جنگ، طالب ايمان و يكپارچگى و اطاعت است.
سپس امام حسنعليه السلام نخستين گروه خود را تشكيل داد و آنان را بهعنوان جلوداران سپاه تحت فرماندهى عبيداللَّه بن عبّاس تعيين كرد. عبيداللَّه از جهات گوناگونى براى عهده دارى اين امر شايستگى داشت :
نخست آنكه وى اوّلين داعى جنگ بود و دوّم آنكه در ميان مردمومحافل از آوازهاى نيك برخوردار بود و سوّم آنكه وى مىخواست انتقامخون دو پسرش را كه به دست سپاهيان معاويه كشته شده بودند، بگيردوبالاخره آنكه خويشاوند نزديك امام حسن بود.
ابن عبّاس با سپاه خويش به سوى مسكن،(2) بر كنار نهر دجله، حركتكرد ودر آنجا با اردوگاه معاويه رو به رو شد. وى در همان مكان بهانتظار رسيدن سپاهيان ديگر از كوفه اردو زد.
در كوفه، مردم چند گروه بودند. عدّهاى جزو هواخواهان ويارانمعاويه بودند كه هدايا و وعده و وعيدهاى حزب اموى آنان را فريفته بود. همچنين گروهى از آنان در زمره خوارج قشرى جاى داشتند و برخى هممردم را از شركت در اين جهاد باز مىداشتند و البته گروهى نيز از آگاهانبودند كه آتش شور واشتياق مردم را بر مىافروختند و آنان را با روشهاىمختلف به جنگ با سركشان و عصيانگران بر مىانگيختند.
امام حسنعليه السلام پيوسته سخنوران و شخصيّتهاى مبارز را بدين سوى وآنسوى مىفرستاد تا مردم را به يارىاش فرا خوانند و به علاوه خود با ايرادسخنرانيهاى پياپى، دلهاى كوفيان را گرم مىكرد.
امّا كوفيان در برابر اين دعوت چونان يخ، سرد و افسرده بودند، زيراجنگهاى كوبنده و سنگين جمل، صفين و نهروان نيروى آنان را فرسودهوتوان آنان را برده بود.
امام خود در يكى از مناسبتها، از علتّى كه مردم كوفه را از همراهى باوى بازداشته بود، سخن گفت و فرمود : "شما در مسير خود به صفيّنبوديد در حالى كه دينتان در برابر دنيايتان قرار داشت. امروز نيز اينگونهايد و دنيايتان در برابر دينتان قرار گرفته است. شما ميان دو دستهمقتول قرار گرفتهايد. يكى مقتولى در صفيّن كه بر آن مىگرييد وديگرىمقتولى در نهروان كه كينه او را مىجوييد، امّا باقى پس سر افكندهاندواما كسى كه گريان است انتقام جوينده است".
بهرغم تمام اين ناهمواريها، ياوران حقّ عزم خودرا بر شركتدر جهاداستوار ساختند بدين اميد كه از اين ميدان پيروز و سر بلند به در آيند.
نيرنگهاى معاويه كار خود را كرد. وى گروه اندكى از آزمندان را بهاطاعت خود درآورده بود و نقشههاى خود را به دست آنان عملى مىكرد. اينان شايعات گوناگون و بسيارى درباره نيروى سپاه شام و كم شمارىوضعف سپاه كوفه براى رويارويى با آنان در ميان مردم مىپراكندند. همچنين درهم و دينارهاى معاويه نيز نقش پليد و پست خود را به خوبىايفا كرد. فرماندهان سپاه امام حسنعليه السلام را، كه وى به آنان اعتماد داشت،مىبينيم كه در برابر نيروى تبليغاتى و مكارانه معاويه خود را مىبازندوسست مىشوند.
على رغم آنكه رهبرى سپاه امام رهبرى حكيمانه و تحت لواى عبيداللَّهبن عبّاس بود، امّا با وجود اين، اين سپاه، خود قربانى نيرنگ معاويه شدو فرمانده آن به وسيله معاويه در بند فريب افتاد. داستان از اين قرار بودكه : امامعليه السلام، پسر عموى خويش را براى ملاقات با معاويه مأموريت دادو در نامهاى به وى چنين سفارش كرد : "اى پسر عمو! من دوازده هزار تناز شجاعان عرب و قاريان شهر را به سوى تو گسيل مىدارم كه يكى از آنهابر لشكرى برترى دارد. پس با ايشان حركت كن و به آنان نرمى نشان ده. چهرهات را براى آنان گشاده كن و بالت را زير پاى آنان بگستر (با آنانفروتنى پيشه كن) آنان را در مجالست نزديك گردان كه اينان باقىماندگان ياران مطمئن امير مؤمنانند. با ايشان بر شط فرات حركت كن،سپس برو تا با معاويه روياروى گردى. پس اگر تو او را ديدار كردىنگاهش دار تا من به سوى تو آيم. چون من بزودى در پى تو حركت خواهمكرد وبايد خبر تو هر روز به من برسد وبا اين دو تن (قيس بن سعد وسعيدبن قيس) مشورت كن. پس اگر به معاويه برخوردى با او جنگ آغاز مكنتا آنكه او نخست جنگ را آغازكند. پس اگر چنين كرد با او بجنگ و اگرتو كشته شدى فرمانده سپاهيان قيس بن سعد است و اگر او نيز كشته شد،سعيد بن قيس فرمانده سپاهيان خواهد بود". (3)
سپس آنحضرت خود با سپاهى بى شمار كه تعداد آن را سى هزار و يابيشتر ذكر كردهاند، حركت كرد و تا "مظلم ساباط" كه نزديك مداينبود رسيد.
توطئههاى معاويه در جلوداران سپاه امام حسنعليه السلام كارگر افتاد. خبرى در ميان سپاهيان شايع شد كه اثرى ژرف در روحيه آنان داشت. شايع شد كه : "حسن براى برقرارى صلح با معاويه مكاتبه مىكند پس چراشما خود را به كشتن مىدهيد".
پس از شايع ساختن اين خبر در ميان سپاهيان، معاويه با اعطاى مالودادن وعده، كوشيد تا نظر فرماندهان سپاه را به سوى خود جلب كند. فرماندهان نيز پنهانى به اردوگاه معاويه رفت و آمد مىكردند. عبيد اللَّهخبر اين ماجرا را طى نامهاى براى امام حسن نوشت. توطئههاى معاويهدر همين حد چندان اهميّت نداشت، اما همين كه وى توانست وجدانفرمانده كل سپاهيان امام حسن را بخرد، اين توطئهها رنگ ديگرى بهخود گرفت. معاويه نامهاى خطاب به عبيداللَّه نوشت و در آن گفت :
حسن درباره صلح به من نامه نگاشته است و امر را به من تسليمخواهد كرد پس اگر تو همين حالا در اطاعت من پاى نهى، از فرماندهانمن خواهى بود وگرنه دنباله رو من خواهى شد، و اگر تو سخن مرا همينالآن بپيذيرى هزار هزار درهم به تو خواهم بخشيد كه نيمى از آن را درهمين وقت و نيم ديگر را پس از آنكه به كوفه وارد شدم به تو خواهم داد.
در حقيقت معاويه در اين نامه براى فريفتن عبيداللَّه به سه ترفندمتوسّل شد. نخست آنكه به وى گفت : كه حسن به او درباره صلح نامهنگاشته است. اين نخستين عاملى بود كه عبيداللَّه را به لرزه در آورد. عبيداللَّه حتماً با خودش گفته است : اگر واقعاً چنين باشد پس چرا منشهرت و آوازه خويش را در تاريخ لكه دار كنم و بار سنگين خونهايى راكه تحت فرماندهى من ريخته مىشود، بر دوش گيرم.
ترفند دوم معاويه آن بود كه وى گفت : متبوع باش. يعنى او را به دادنرياست فريفت و بالاخره ترفند سوم آن بود كه به وى وعده پاداش يكميليون درهم داد و همين حيله اخير توانست اين شخص را، كه امامش وىرا به ملازمت عدل و مساوات حتّى در مورد فرو دست ترين مردم فرمانداده بود، از راه به در برد.
عبيداللَّه، فرمانده كل سپاه، بدون آنكه كسى را از تصميم خود آگاهسازد به اردوگاه معاويه پيوست. صبحگاهان سپاه در پى جستجوىفرمانده خويش بر آمد تا به امامت وى نماز گزارند، امّا هر چه گشتند اورا نيافتند. قيس، مرد شماره 2 سپاه، برخاست و با مردم نماز صبح گذارد. آنگاه به خطبه ايستاد تا آرامشان كند ودلهاى آنانرا قوت بخشد و گفت :
اين (عبيداللَّه) و پدرش يك روز هم كارى صواب نكردند. پدر اوعموى رسول خدا بود و همراه مشركان در بدر حاضر شد تا با آنحضرتبجنگد. پس كعب بن عمرو انصارى او را اسير كرد. او را به نزد رسولخداصلى الله عليه وآله بردند و آن حضرت فديه او را گرفت و آن را ميان مسلمانانتقسيم كرد. و نيز علىعليه السلام، برادر او (عبداللَّه بن عبّاس) را بر منصبولايت بصره گماشت، امّا او اموال آن شهر و اموال مسلمانان را دزديد و باآنها كنيزكان خريد و ادعا كرد كه اين اموال براى او حلال است و اين يكىرا هم علىعليه السلام بر ولايت يمن گماشت، امّا از بُسر بن ارطاة ترسيدوفرزندانش را وانهاد و گريخت تا آنكه كشته شدند و اكنون نيز چنينكرده است. سپاه سخنان اورا تأييد كرد وگفتند كه : حمد خدارا كه اورا ازميان ما خارج كرد.
امّا اين لشكرى كه فرماندهش به اردوگاه معاويه پيوست، در وضعىنبود كه بتواند در مقابل سپاه معاويه مقاومت كند. از اين رو بيشتر افراداين سپاه پراكنده گشتند و تنها 14 از آنها كه شمارشان به چهار هزار نفرمىرسيد، باقى ماندند.
كم شدن اين تعداد از سپاهيان، موجب پديد آمدن ضعف و نگرانى درافراد خط مقدّم و ديگر سپاهيانى شد كه در مظلم ساباط جاى گرفتهبودند. يعنى جايى كه امام و سپاه او اردو زده بودند سپاهى كه تبليغاتمعاويه در آن از طريق جاسوسانى كه هر دم به آنجا گسيل مىكرد، ادامهداشت. برخى از سپاهيان حضرت به معاويه پيوستند و دستهاى ديگر به اونوشتند كه اگر بخواهى مىتوانيم ايشان را دست بسته نزد تو آوريم و اگربخواهى مىتوانيم، او را بكشيم.
بذل و بخششهاى معاويه كه غالباً افزون از صد هزار بود، براى افراداختصاص داده مىشد. او پيوسته به فرماندهان سپاه امام وعده ازدواج بادخترانش را مىداد تا آنها را بفريبد و از امام جدا كند.
بدين گونه مىتوانيم عمق فشارهايى كه امام را مجبور به پذيرش صلحكرد دريابيم. امام حسن خطبه آتشينى براى يارانش كه باطناً با معاويهسازش كرده بودند و مقدمه سپاه او را تشكيل مىدادند، ايراد كرد. ازخطبهاى كه حضرت به فروشندگان وجدانهاى خود ايراد فرمود پيداستكه سپاهيان آنحضرت تا حد بسيار زيادى تحت تأثير تبليغات معاويهقرارداشتند تا آنجا كه حتى به امام اصرار مىكردند كه از حقّ خود دستبكشد و با معاويه بيعت كند، امّا آنحضرت تن به اين كار نمىداد. همچنين از اين خطبه معلوم مىشود كه يكى از سرشناسان سپاه آنحضرتدر انديشه ترور وى بوده است چنان كه پيش از اين دوست ديگرش، امامعلىعليه السلام را به قتل رسانيده بود.
از تمام اينها گذشته، شرايط به گونهاى بود كه امام حسن را به انعقادصلح با معاويه، آن هم با ضرب الاجلى كه خود معين كرده بود، سوقمىداد، بنابر اين امامعليه السلام نامهاى در مورد صلح به معاويه نگاشت يا بنابرقول ديگر ، معاويه نامهاى در اين باره به حضرت نوشت. هر دو طرفپس از آنكه در مورد بندهاى اين صلح نامه به توافق رسيدند، بدانرضايت دادند. در واقع امضاى اين صلح نامه به امام جز خير و نيكى و برامّت جز صلاح باز نمىگرداند.
هر زمان كه به خطبههاى امام حسن كه پس از انعقاد صلح بر اصحابىكه به اين صلح اعتراض داشتند ايراد فرمودند توجه شود درمىيابيم كهانعقاد اين صلح تا چه اندازه تحت تأثير شرايط دشوارى بوده كه هر لحظهفتنهاى از پس فتنهاى بر مىخاسته است. از جمله آنكه آنحضرت خطاببه يكى از آنان مىفرمايد : "من خوار كننده مؤمنان نيستم، بلكه سرفرازكننده ايشانم. من هنگامى كه سستى و كراهت اصحابم را براى جنگيدنمشاهده كردم، تصميم به انعقاد صلح گرفتم و يگانه مقصودم از آن ،جلوگيرى از كشتار شما بود".
آنحضرت در جاى ديگرى خطاب به يكى از خوارج كه دشمنى آناننسبت به امام حسن و شيعيانش كمتر از دشمنى معاويه و يارانش بآنحضرت نبود، در همين باره مىفرمايد :
"واى بر تو اى خارجى! اينسان قضاوت مكن آنچه مرا بدين كار وادارساخت قتل پدرم به دست شما و طعنههايتان به من و يغماگرى شما عليهمن بود. شما هنگامى كه به صفيّن روانه شديد دينتان پيشاپيش دنيايتان بودو امروز چنان گشتهايد كه دنيايتان فراروى دينتان است. واى بر تو اىخارجى! كوفيان مردمى هستند كه نمىتوان به آنان اطمينان كرد،وهيچكس جز ذليلان به آنان عزيز نشدند. هيچ يك از آنان با رأى ديگرىموافقت نمىكند. پدرم به خاطر آنان متحمّل مشكلات بسيار و حوادثتلخى شد. سرزمين آنان زودتر از ديگر جاها رو به ويرانى مىگذاردومردم آن كسانى هستند كه دينشان پراكنده شد و خود گروه گروه شدند". (4)
با توجه به اين عوامل و نيز علل و اسباب ديگر، امامعليه السلام با معاويه تنبه صلح داد و اين عهدنامه را با وى منعقد كرد :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
"اين پيمان نامهاى است كه حسن بن على بن ابى طالب با معاويه بن ابىسفيان منعقد كرده است. وى با معاويه مصالحه مىكند كه حكومت را با شرايطزير بدو واگذارد :
1 - معاويه در ميان مردم به كتاب خدا و سنّت پيامبرش و سيره جانشينانصالح او حكومت كند.
2 - معاويه بن ابى سفيان نمىتواند پس از خود جانشينى براى حكومتتعيين كند، بلكه پس از وى حسن و پس از او حسين بايد بر مردم حكومتكنند.
3 - مردم در هر جا كه باشند، در شام يا عراق يا حجاز و يا يمن بايد درامان باشند.
4 - ياران و پيروان على و نيز زنان و فرزندانشان بايد در امان باشندومعاويه بايد در اين خصوص سوگند ياد كند و پيمان دهد. اگر بندهاى بهخداوند سوگند بخورد و سپس به عهد خود و آنچه گفته است وفادار بماند،خداوند بر او خرده نگيرد.
5 - معاويه نبايد عليه حسن بن على و برادرش حسين و نيز ديگر افرادخاندان رسول خداصلى الله عليه وآله در نهان و آشكار دست به توطئه بزند يا آنها را در هركجا كه باشند به هراس اندازد.
فلان بن فلان متعهّد رعايت موارد اين صلح نامه مىگردد، وخداوند بهترينكسى است كه به شهادت گرفته ميشود". (5)
محل عقد اين صلح نامه در مسكن ساباط بوده است، جايى نزديكبغداد امروزى كه سپاه امام حسنعليه السلام در آنجا اردو زده بود، چون كارانعقاد صلح نامه به پايان رسيد، امام حسن به همراه يارانش به كوفه بازگشت.
--------------------------------------------------------
1) شرح ابن ابى الحديد، ج4، ص13.
در اينجا بايد پرسيد اگر واقعاً اشراف و بزرگان عراق به معاويه نامه نوشته بودنداين جنگ براى چه واقع شد و معاويه اين سپاه را براى جنگ با چه كسى بسيج كرد؟به راستى اگر عراقيان خواستار حكومت او بودند چرا بايد 60 هزار سپاهى جمعمىكرد حال آنكه او مىتوانست با عدّهاى از اوباش خود به شهر داخل شود.
10) تاريخ حاوى مظالمى است كه از خواندن آنها موى بر بدن راست مىشود. بنى اميّهبراى يافتن جنازه حضرت امير هزاران قبر را نبش كردند تا شايد پيكر بى جانآنحضرت را بيابند و با جسارت بدان كينههاى كهنه خود را از دل بزدايند، امّاخداوند چنين نخواست و سعى آنها را باطل كرد.
2) جايى نزديك به "اوانا" بر كنار نهر دجله.
3) بحار الانوار، ج44، ص51.
4) تذكرة الخواص، ص207.
5) اين پيمان نامه را علامه باقر شريف قرشى از فصول المهمه، ص45 و كشف الغمّة،ص170 وبحار الانوار ج10، ص115 و. . نقل كرده و گفته است : آنچه گفته شدبهترين صورت است كه از اين پيمان نامه نقل شده و به خوبى مبين كيفيت صلحاست.
---------------------------------------------
نويسنده : آية الله سيد محمد تقى مدرسى
مترجم : محمد صادق شريعت